رمان ژالان قسمت بیستم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت بیستم

عدنان وحشت زده گفت: بخدا قسم اگه بهم دست بزنی میزنم توی سرت!


 اصلا دایی خودش گفت که از تو متنفره! خودش با سیلی توی گوشم زد! همه بهت زده به عدنان نگاه میکردند که عمه فائزه همراه فهامی که رنگ به صورت نداشت برگشت! عدنان که انگار نیرویی صد چندان گرفته بود از غفلت سیروان استفاده کرد و خودش رو از دستش رها کرد و به طرف مادرش دوید و فریاد زد! بهشون بگو اگه به من نزدیک بشن مثل دایی حنیف میکشمشون!!!عمه فائزه وا رفت و فریاد اخلاص و سلمه به یکباره به اسمان بلند شد...
فرزندان عمو حنیف دختر و پسر هر چند همه بجز ابتسام که کم سن و سال بودن به یکباره به طرف عدنان حمله کردند! عدنان مثل نوزاد بی پناهی درون خودش جمع شده بود و از هر کسی سیلی و لگدی میخورد؛عمه فائزه ناتوان از محافظت پسرش فریاد میکشید و به سر و صورت خودش میزد! در این بین کاری از عثمان و سیروان که سعی در ارام کردن خانواده عمو حنیف داشتن برنمی امد! ناگهان ابتسام اسرا رو رها کرد و به طرف عمه فائزه حمله کرد و در حالی که با چنگ و دندان به جانش افتاده بود فریاد میزد! عفریته بالاخره کار خودت رو کردی! یادته پدرم رو برای کشتن ژالان تحریک میکردی! حتما قتل پدرم هم با نقشه خودت بوده چون انسان کشتن برای تو کار آسونیه! قیامتی به پا شده بود و من تنها کاری که میتونستم انجام بدم در آغوش کشیدن اسرا و پناه بردن به گوشه ای بود تا او رو اروم کنم!
ناگهان با صدای شلیک گلوله ای همه صداها به یکباره ارام شد! همسر عمه فائزه در حالی که لوله تفنگش رو به طرف بقیه گرفته بود گفت:بخدا قسم اگه عدنان رو رها نکنید همه رو به گلوله میبندم! خونتون حلاله!!!
نفس تو سینه ها حبس شده بود،عمه فایزه دشنام گویان از جا بلند شد و در حالی که لگدی رو نثار ابتسام میکرد به طرف عدنان غرق به خون رفت و به سختی او رو از زمین بلند کرد و کشان کشان به دنبال خودش به خانه برد....
بجز خانواده عمه همه توی سالن عمارت جمع شده بودند،زنهای حنیف که انگار داغ دلشان تازه شده بود در حال گریه و زاری بودند! عمه فائزه به عثمان برای پادر میانی التماس کرده بود اما فرزندان و همسران عمو حنیف کوتاه نمی اومدند! دو فرزند پسر نوجوان فادیا و سلمه که هنوز پشت لبشان سبز نشده بود مست از غرور جوانی در حال کری خواندن و تهدید کردن بودند که با فریاد عثمان به یکباره ساکت شدند!

دو فرزند پسر نوجوان فادیا و سلمه که هنوز پشت لبشان سبز نشده بود مست از غرور جوانی در حال کری خواندن و تهدید کردن بودند که با فریاد عثمان به یکباره ساکت شدند! عثمان عصبانی غرید و گفت: صداتون رو میبرید تا من حرفم رو بزنم یا صداتون رو ببرم!!! حنیف همانطور که پدر شما بود عمو و همخون من بود! اصلا میدونید چرا و چطور پدرتون کشته شده؟؟؟ نه نمیدونید...
عثمان ادامه داد:خدا از سر تقصیرات عمو حنیف و همه ما بگذره!بچه های عمو به طرف عثمان براق شدند و گارد گرفتن که عثمان گفت:جای ضربه بیلی که عمو حنیف توی کمر عدنان زده هنوز مشخصه!شاید اگه نیروی جوانی و زرنگی عدنان نبود جنازه او رو به جای عمو حنیف باید از قعر چاه در می اوردیم! تنها شاهد امضا قراداد توسط ژالان عدنان بوده! عمو حنیف طبق نقشه ای که داشته میخواسته شر ژالان رو هم کم کنه! اون هم درست روزی که قرار بوده عمارت رو به قصد ایران ترک کنه! اینطور هیچ کس هم بهش شک نمیکرده،سلمه فریاد زنان حرف های عثمان رو قطع کرد و گفت:این وصله ها به شوهر من نمیچسبه و اخلاص شروع به خود زنی برای درست کردن جنجال شد!!!
کاسه صبرم سر امده بود؛بیشتر از اینها از سلمه به دل داشتم با زنده شدن خاطرات گم شدن مدارک و کشیدن ان همه رنج و عذاب بی پروا از جا بلند شدم و به طرف سلمه رفتم و گفتم:رفیق شفیق! یار قدیمی! خودت هم میدونی هیچ چیزی از عمو حنیف خدا بیامرز بعید نبود! همانطور که با وعده سوگلی کردنت مدارک شناسایی من رو از خونه ام دزدیدی! همونطور هم مطمئنم فقط خواست خدا و شاید ذره ای دلسوزی عدنان بود که شوهرت سر من رو زیر اب نکرد! اما خدا جای حق نشسته الان من زنده و سلامتم و شوهرت... حرفم رو قطع کردم و بلافاصله سالن رو ترک کردم!
حالا دیگه سبکبار سبکبار بودم؛ دیگه حنیفی در کار نبود که از اینده ام وحشت داشته باشم! فائزه هم شبانه همراه خانواده اش فرار رو بر قرار ترجیح داده بود!با فکر کردن به گذشته تمام تکه های در هم ریخته پازل ذهنم رو کنار هم قرار دادم و برای هزارمین بار سایه رحمت خدا رو در زندگیم احساس کردم؛چشم هام رو روی هم گذاشتم و در عالم خیال عمو ماجد و کبیر رو رو به روی خودم میدیدم که به من لبخند میزدند انگار انها هم دیگه دغدغه ای به خاطر ما نداشتند، باید هر چه زودتر تکلیف سیروان و حلما رو روشن میکردم و به ایران برمیگشتم....
 

وارد خاک ایران که شدم انگار دوباره از مادر متولد شده بودم،شاید روزی که بعد سالها به وطن برگشتم فکر نمیکردم تا مدت ها و یا برای هیچ وقت دیگه قدم به خاک عراق بزارم! اما دست تقدیر برام گونه ای دیگه رقم خورده بود،حالا من زنی بودم ازاد و بدون ترس از دست دادن بچه هایم که تونسته بودم با دست پر و گرفتن تمام حقشون از دارایی و اموال پدری انها رو برای یک عمر تامین کنم و سرم رو در برابر همه بالا بگیرم! به ظاهر جوان بودم اما در من پیرزنی رنج کشیده و با تجربه که سرد و گرم روزگار دیگر احساسی برای او نگذاشته بود زندگی میکرد...
بچه ها با دیدنم به طرفم پرواز کردند بعد از اینکه حسابی عطر تنشون رو استشمام کردم با غرور خیره به ثمره های زندگیم خیره شدم و با خودم گفتم:قول میدم زندگی زیبایی براتون بسازم و اینقدر شادی بهتون بدم که تمام بچه های دنیا به حالتون غبطه بخورن....
سه سال بعد...
با صدای بلند غر غر کنان گفتم:ای نور مادر عروسی که نمیخوای بری!الان عمه ات میرسه!زشته ما اخر همه برسیم!ای نور در حالی که طره ای از موهای طلایی و بلندش رو پشت گوش مینداخت گفت:مامان گعلومه تو بیشتر از من دلت برای عمه تنگ شده که اینقدر عجله میکنی؛یکساعت به نشستن پروازشون مونده! بزار موهام رو اونطوری که میخوام درست کنم...
حرف ای نور تلنگری بود که من به گذشته برگردم! چقدر دلتنگ حلما بودم با اینکه هر روز با هم تلفنی صحبت میکردیم و تقریبا از تمام اتفاقات روز هم باخبر بودیم باز هم بی قرار دیدارش بودم! دلم میخواست هر چه زودتر دختر کوچکش رو در اعوش بگیرم! دلم میخواست اولین کسی باشم که بخاطر برگشتن به ایران بهش تبریک میگم! با امروز درست سه سال و هفت ماه از اخرین دیدار و خداحافظی مان در عمارت میگذشت! حلما هیچ وقت موفق نشد به ایران بیاد اما بالاخره بعد از یکسال سختی و عذاب دوری و تلاش های شبانه روزی فهام موفق شد به هلند مهاجرت کنه و همون جا به عشق دیرینه اش برسه! او حالا دیگه زن خوشبختی بود که در کنار همسرش سیروان و دختر کوچکش شلر به تمام ارزوهای دست نیافتنیش رسیده بود..
شاید اگه برق چشمانش رو نمیشناختم باور نمیکردم این زن زیبا رو با موهاییی بلند و اندامی موزون توی اون کت و شلوار خوش دوخت با حجاب زیبایی که زده بود خواهرم و عزیز دلم حلما باشه!

دختر کوچک و مومشکی با صورتی سفید و چشمانی گرد که با دیدن جمعیت استقبال کننده لبها رو برچیده و سرش رو توی سینه مادرش فرو برده بود! بی هوا بچه رو از آغوش حلما بیرون کشیدم و بی توجه به گریه و بی تابیش او رو توی آغوشم فشردم و با خودم گفتم:کجایی مادر! کجایی ام کبیر عزیزم که امروز جای خالی تو بیشتر از همیشه در جمع ازارم میده! کجایی که ببینی بالاخره دردانه دخترت خوشبختی رو در آغوش کشیده...
فارغ از هیاهوی اون روز شیرین زمانی که شب چادر سیاهش رو به روی آسمان کشیده بود و سکوت تمام شهر رو فرا گرفته بود،من و حلما به یاد گذشته رختخواب هامون رو کنار هم انداخته بودیم و درد دل میکردیم،مادرم آلا رو با خودش برده بود تا من راحت تر باشم! حلما دوباره نگاهی به اطرافش کرد و گفت:خوشحالم ژالان که بالاخره پدرت موافقت کرد از طبقه دوم خونه اش بلند شی و توی خونه خودت بیای! واقعا خونه زیبا و دلبازی داری! لبخندی زدم و گفتم:این خونه رو درست یک ماه بعد از اینکه از عراق برگشتم با پول های سهم الارث بچه ها خریدم؛ انشالله برای مغازه ها هم برنامه دارم،میخوام یکی از مغازه های زیر خونه رو تبدیل به پوشاک فروشی کنم! خسته شدم از اینهمه بیکاری! حلما لبخندی زد و در حالی که دستهاش رو توی موهای شلر میکشید گفت: کاش پدرو مادرم زنده بودن و این روز هارو میدیدن! ارامش تو و بچه هات و خوشبختی من! هنوز هم باورم نمیشه مادر این دختر زیبا شدم! نجیبه همسفرم بود،درست از لحظه ای که توی بغداد سوار هواپیما شدیم! شوهرش رو توی یکی از بمب گذاری های انتحاری از دست داده بود و دلش میخواست فرزندش رو جایی به دنیا بیاره که ارامش و امنیت وجود داشته باشه! اما نمیدونست که اجل مهلتش نمیده! هیچ وقت یادم نمیره زمانی که توی بیمارستان شلر رو در آغوشم گذاشتن!همه فکر میکردن من با نجیبه نسبتی دارم! اخه از اول سفر با هم همراه بودیم؛دو زن تنها که تنهاییشون به هم نزدیکشون کرده بود! نجیبه عاشق بچه توی شکمش بود و دلش میخواست یادگار عشقش رو خودش بزرگ‌کنه اما افسوس که اجل بهش مهلت نداد!ژالان نمیتونی تصور کنی که سختی ها برای گرفتن سرپرستیش کشیدم!
البته خدا رو شکر که سیروان خیلی زود بهم ملحق شد،
الان هم بجز تو و سیروان و فهام هیچ کس نمیدونه که شلر فرزند خودمون نیست!لبخندی زدم و گفتم:اگه بدونی هر بار که عکس میفرستادی خاله رباب با چه ذوقی از شباهت سیروان و شلر میگفت!
 
!حلما با ارنجش ضربه ای به پهلوم زد وبا بدجنسی گفت:تو هم غش غش تو دلت بهش میخندیدی و مسخره اش میکردی؟ و بعد انگار که خودش ناراحت شده باشه گفت: همینطور هم چشم دیدن من رو نداره؛او من رو مقصر مهاجرت سیروان میدونه! وای به حالی که بفهمه شِلِر بچه خودمون نیست! نمیخواستم ناراحتیش رو ببینم و دوباره یاد نقصش بیفته،بنابراین حرف رو عوض کردم و گفتم:اصلا به تو چه که پسرش راه به راه بلند میشد می اومد عراق! دستگیر شدنش لب مرز هم ربطی به تو نداشت! اگه یهو تغییر موضع نمی داد و با ازدواج شما مخالفت نمیکرد تو هم می اومدی ایران و همین جا ازدواج میکردین! حلما پوف کلافه ای کشید و گفت:تو فکر کردی من دلم نمیخواست بیام ایران!اگه اینجا بودم لا اقل به تو و بچه هات که پاره های تن منن نزدیکتر بودم!اما چه کنم خاله رباب خودش همه چی رو خراب کرد...
باز هم به گذشته برگشتم،به روزهایی که سیروان دست بردار حلما و رفتن به عراق نبود؛او اینقدر این راه رو اومده و رفته بود که بار اخر لب مرز دستگیر شد! طول کشید تا بی گناهیش ثابت بشه! او مشکوک به جاسوسی و پیوستن به گروهک های تروریستی بود و تمام این شک و شبهه ها از اقامت های طولانی مدت و رفت و امدهای زیادش به عراق نشات میگرفت؛رفت و امدهایی که خانواده اش از انها بی خبر بودندو همین باعث دشمنی و کینه ورزی انها شده بود ...
به یاد زمانی افتادم که حلما کاملا دل بریده و نا امید از سیروان بعد از کش و قوس های فراوان و طولانی موفق به رفتن به ترکیه و خروج از عراق شد! روزهایی که تنها سنگ صبورش من بودم و میدونستم که چی بهش گذشته!!! اما سیروان خیلی مرد بود،او که عاشقانه دل در گرو حلما داشت بعد از ازادی زندان و ثابت شدن بی گناهیش مدت زیادی دوام نیاورد و با به جان خریدن دعواها و نفرین ها و نارضایتی های مادرش باز هم دست از عشق اسطوره ایش نکشید و به حلما پیوست، سیروان اینقدر توانایی داشت که در طول همون مدت کوتاه بتونه زندگیش رو در دیار غربت از نو بسازه و همراه حلما به بهترین ها برسه، حالا بعد از اینهمه مدت مهر مادری و عطش دیدار فرزند باعث شده بود که بخشیده بشن و برای دیدن عزیزانشون به ایران برگروندند...(حلما ابتدا به ترکیه میره و بعد به هلند مهاجرت میکنه)

من بی قرار تر از حلما عطش مزار عزیزانم در عراق رو داشتم؛خیلی وقت بود که کبیر به خوابم می اومدم،انگار که با من و بچه ها زندگی میکرد! هر وقت که بچه ها مریض میشدند یا خودم مضطرب و نا ارام بودم محال بود که وجودش رو کنار خودم حس نکنم؛الان که حلما اومده بود و میخواست به عراق بره تصمیم گرفته بودم که باهاش همراه بشم مخصوصا اینکه هر دو ما خیلی وقت بود که از اسرا بی خبر بودیم و هر دو نگران ابتسام و وضعیتش شبانه روز بهش فکر میکردیم! تا یکسال بعد از مهاجرت فهام و حلما کماکان از طریق عثمان پیگیر وضعیتشون بودیم و از احوال فامیل با خبر بودیم اما عثمان و آسیه دوری فرزندشون رو تاب نیاوردند تمام اموال شون رو فروختند و برای همیشه عراق رو ترک کردن، اینگونه بود که رابطه ما با عراق به طور کامل قطع شد!!! سیروان به خاطر شرایط خاص و دستگیری قبل از مهاجرتش و ترس از خاله ربابی که تازه او رو بخشیده بود نمیتونست در این سفر ما رو همراهی کنه او که دلش نمی اومد حلما رو از سفر به زادگاه و ملاقات اقوامش محروم کنه بر خلاف میل باطنی هیچ مخالفتی از خودش نشون نمیداد و فقط مدام سفارش شلر رو میکرد و نگران از ما میخواست که مراقب خودمون باشیم!بچه های من طبق معمول کنار پدر و مادرم موندن و من و حلما و دختر کوچکش راهی عراق شدیم...
باورم نمیشد عراق در طول ان چند سال اینچنین ویرانه شده باشه؛از نگاه حسرت بار حلما میخوندم او هم درست به همان چیزهایی فکر میکنه که در خیالات من میگذره! ما بارها و بارها همراه هزیزانمان از این خیابان ها و کوچه ها گذشته بودیم،اما الان میرفتیم که سنگ سرد مزارشون رو ملاقات کنیم! ماشین که به ورودی شهر رسید،حلما بلافاصله ادرس قبرستان رو داد ! و دقایقی بعد هر دو با چشمانی اشکبار بر مزار عزیزانمان نشسته بودیم! حلما دخترش رو در آغوش گرفته بود و در با مادرش حرف میزد! اما من حرف های زیادی با کبیر داشتم... ان روز بعد از ساعتی درد دل و گریه و در آغوش گرفتن قبر عزیزانمان به عمارت رفتیم...
انگار گذر ایام‌روی عمارت هم سایه افکنده بوو! رنگ مشکی و طلایی درب هایش دیگه برق قبل رو نداشت و معلوم بود خیلی وقت از نو شدن رنگ و لعابش میگذره! هر دو منتظر پشت در ایستاده بودیم،صدای ساییدگی کفشی که به روی زمین کشیده میشد نشان از شخصی داشت که به طرف در می اید، با دیدن زن تکیده و ساده پوش رو به رو که توی چهار چوب در با تعجب ما رو نگاه میکرد بهت زده گفتم:سلمه! این تویی؟؟ سلمه که ما رو خوب شناخته بود با در آغوش کشیدنمان اشک هایش جاری شد ..
و با صدای لرزان گفت:خوش آمدید...
سلمه شلر رو در آغوش گرفت و در حالی که ناباورانه به او نگاه میکرد گفت: این بچه کیه حلما؟حلما با غرور گفت:دختر خودمه! سلمه با همان نگاه متعجب و ناباور
در حالی که معلوم بود هنوز قانع نشده سراپای شلر رو غرق بوسه کرد...با قدم هایی لرزان در حالی که اطراف خودم‌رو نگاه میکردم وارد حیاط عمارت شدم؛انگار که ان عمارت مجلل و زیبا در طول همین مدت کوتاه به ویرانه ای تبدیل شده بود! درب خانه یوما که روزگاری عمه فائزه و خانواده اش ساکن انجا بودند،باز بود و گاهی با وزش باد تکان میخورد! پنجره های بدون پرده و چند شیشه شکسته نشان از این بود که خیلی وقت میشه که کسی ساکن انجا نیست...
سلمه خوش امد گویان جلوی ما راه افتاده بود و با صدای بلند فادیا رو صدا میزد و میگفت:مهمان داریم؛اهل منزل مهمان عزیز داریم! سکوت عمارت برام عجیب بود؛نا حدا گاه به طرف خانه عمو حنیف رفتم و با صدای بلند ابتسام و اسرا رو صدا زدم اما جوابی نشنیدم! سلمه خطاب به من گفت:اخلاص و ابتسام دیگه اینجا زندگی نمیکنند‌... هنوز حرفش تموم نشده بود که فادیا به حیاط امد و مشتاق از دیدن ما دوان دوان ه طرفمون پرواز کرد؛او اینقدر هول شتابزده بود که در میانه راه زمین خورد و همین باعث شد که من و حلما حرف های سلمه در مورد ابتسام و اسرا رو فراموش کنیم و خودمون رو به فادیا برسونیم...
من و حلما ناباورانه به اطراف رو نگاه میکردیم و خیره به دهان سلمه که از اخلاص و ابتسام‌میگفت...
سلمه که هنوز هم بعد از تمام این مدت حس حسادتش نسبت به زنعمو اخلاص فرو کش نکرده بود گفت:دو سالی میشه که از عمارت رفتن و ساکن بغداد شدند! درست دو ماه بعد از مهاجرت عثمان و آسیه به اروپا!
به هر حال ابتسام جوان‌بود؛ تا کی میتونست بیوه و بدون شوهر زندگی کنه! بالاخره که چی؟اخلاص از همون اول هم زبر و زرنگ بود؛ او خوب تونست برای دخترش شوهر پیدا کنه! و بعد در حالی که لبهاش رو گاز میگرفت گفت:از ما نشنیده بگیرین فکر کنم خودش هم میخواد شوهر کنه!!! حلما با چشم های از حدقه در اومده گفت:بس کن سلمه دوباره حسادتت گل کرد! تو ابتسام‌ رو با خودت مقایسه میکنی؟اون اگه ازدواج هم کرده باشه حقشه! سنی نداره که! اما این وصله ها به زنعمو اخلاص نمیچسبه...

بی توجه به بحث سلمه و حلما گفتم: فادیا تو از ابتسام خبر داری؟میدونی شوهرش خوبه؟اسرا چیکار میکنه؟فادیا آه بلندی کشید و گفت:ای خواهر از کجا برات بگم! اون اوایل که قرار بود ابتسام ازدواج کنه،گویا همسرش گفته بود که راضیه اسرا رو نگه داره! ابتسام رو هم که میشناسی؟جونش به جون این بچه وصل بود! اما اخلاص هنوز هم مار موذه! نمیدونم چی بینشون گذشته بود که دو ماه بعد از عروسی ابتسام یه روز سراسیمه به عمارت اومد! اخلاص او رو بی سر و صدا به خونه اش برد تا کسی نفهمه چه مشکلی داره!
یک هفته بعد هم اخلاص تصمیم گرفت همراه ابتسام به بغداد بره! از اون موقع تا حالا هم ما کاملا ازشون بی خبریم! فقط هر وقت که به تکریت بیاد بدون اینکه به عمارت سری بزنه درامد عاید از زمین های سهمش رو میگیره و میره! این حرف ها رو هم که در مورد ماجرای ازدواجش شنیدی رو سلمه از یکی از اقوام دور ساکن بغدادش شنیده! با ناراحتی گفتم:فادیا تو ادرسی ازشون داری؟ حلما که تازه بحثش با سلمه تمام شده بود دنباله حرف من رو گرفت و گفت:هر طور شده باید ابتسام رو پیدا کنیم و از حال اسرا خبر بگیریم! سلمه چینی به ابرو انداخت و گفت:فکر کردین پیدا کردنش کار سختیه! بعد از اینکه شما خانه های بغداد رو فروختین،اخلاص هم تصمیم ره فروش خانه گرفت اما نمیدونم چی شد که پشیمون شد و الان هم حتما همونجاست! به نظر شما وقتی خودش خونه داره جای دیگه ای میره؟لبخند شادی همزمان روی لب من و حلما نشست! هر دو انگار فکر هم رو خونده باشیم همزمان گفتیم! الهی شکر....
ان شب تا پاسی از صبح همراه فادیا و سلمه از گذشته حرف زدیم،عمه فائزه بعد از قتل عمو حنیف به دست عدنان از تکریت کوچ کرده بود و کسی خبری از محل زندگیش نداشت! او که چشم طمع به تمام اموال پدریش داشت حتی برای روشن شدن سهم الارثش هم نیامده بود،گویا هیچ وقت دختر این خانواده نبوده و انجا زندگی نکرده بود...
پسرهای فادیا و سلمه با این که تازه جوان بودند اما برعکس پدرشان اینقدر غیرت داشتند که امور باغداری و کشاورزی رو در دست بگیرن و محافظ میراث اجدادشان باشند...
حالا من و حلما دیگه کاری در تکریت نداشتیم؛برای بار اخر به مزار ام کبیر و عمو ماجد و کبیر رفتیم؛ و بعد ازخداحافظی از انها به دنبال رد پایی از خواهر فرزندانم راهی بغداد شدیم...

بغداد هم برای من و هم حلما شهر خاطره ها بود؛ مسجد بزرگ میدان شهر که هر روز عمو ماجد برای ادای فریضه نماز خودش رو به اونجا میرسوند باعث شد که اشک در چشمانمان جمع بشه مخصوصا اینکه درست وقت اذان ظهر و بلند شدن صدای الله اکبر ازگلدسته های مسجد از انجا گذر کردیم؛از پیچ کوچه که گذشتیم ناگهان با دیدن حانه ای که زمانی مخروبه بود و جنازه زلفا از ان بیرون کشیده شده بود لرز به اندامم نشست و چشم هام رو محکم بستم! خانه ام فیاض که کابوسش هنوز هم دست بردارم نبودو...
از مقابل خانه ای گذشتم که زمانی متعلق به من و کبیر بود،درب خانه باز بود و چند کودک ریز و درشت با پای برهنه درون حیاطش بازی میکردند!نا خدا گاه سرکی به داخل حیاطش کشیدم که با زن صاحبخانه رو به رو شدم و مجبور به عذر خواهی گفتم:ببخشید این خانه زمانی متعلق به من بوده فقط دلتنگش بودم قصد فضولی نداشتم! زن صاحبخانه که نیت من رو فهمیده بود لبخندی به رویم زد و با روی باز به درون خانه تعارفم کرد اما ترجیح دادم که فقط از بیرون نظاره گر باشم.... با مرور خاطراتمان طول کوچه رو تا منزل قدیمی عمو حنیف طی کردیم! به رسم گذشته و عادت زنگ زدن های رمزی مان زنگ خانه رو دوبار سه بار و یک بار به صدا دراوردم! صدای سنگین قدم هایی که برای باز کردن در نزدیک میشد به گوش میرسید! صدای متعجب زنعمو اخلاص در فاصله کمی از در بلند شد که پرسید:کی پشت دره! حلما ارام جواب داد:باز کن زنعمو منم حلما! بلافاصله در باز شد!قامت زنعمو اخلاص با همان هیبت همیشگی اما کمی تکیده تر در مقابلمان ظاهر شد که با تعجب به من و حلما نگاه میکرد! و بعد از مکث کوتاهی که حاکی از بهت زدگیش بود یکی یکی در آغوشمان کشید! ناگهان صدای دختر بچه ای از پشت سر به گوش رسید که خطاب به اخلاص گفت:یوما! کیه؟این دختر بچه رو خوب میشناختم! از چشمان گرد و مشکی و صورت گردی که شبیه الا من بود! حلما هم که اسرا رو شناخته بود ناگهان به طرفش پرواز کرد و گفت:اسرا جانم عمه بفدایت منم عزیز دلم! نگو که عمه حلما رو نمیشناسی! اسرا که انگار خیلی در مورد حلما شنیده بود با لبخند به طرفش دوید و او رو محکم در آغوش کشید!! دقیقه ای بعد حلما من رو به اسرا نشان داد و گفت: عزیز دل عمه این زن رو میشناسی؟
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه vmyug چیست?