رمان حس سمی قسمت اول - اینفو
طالع بینی

رمان حس سمی قسمت اول

ی چرخ روی صندلی میز تحریرم زدم و برگشتم و لیوان پلاستیکی مدادرنگی هامو پرت کردم طرف آوین که روی تختم ایستاده بود، لیوان خودکارهامم برداشتم و گفتم: حاضری؟؟؟ برو که بریمممم... .



دست بردم و ساسی رو پلی کردم و پریدم رو تخت حسام ( داداشم ) درست رو ب روی آوین ایستادم و با خوندن ساسی ما هم با هوار شروع به خوندن کردیم! .

ساقیا پیک پیک پیک پیک، پیک بریز، بنویس هرکه نرقصد گله مندی بنویس... .

حال خراب است! گر حرام است! من دگر می نخورم تو چشات جام شراب است... .

یارب چه یاری!یارب چه نگاری! چه زلف پریشونی عجب مهره ی ماری،،،،.... .

همینجور که با لیوان ها ادای مستی و لاتی درمیوردیم و قر میدادیم و میخوندیم، در اتاقم با ضرب باز شد و مامانم داخل اومد! .

دستشو برد دستگاه رو خاموش کرد و با اخم گفت: خجالت بکش حماسه! واقعا خجالت بکش! این آهنگهای مزخرفه مستهجن چیه گوش میدی؟ ساقیا می بده! پیک بده!چقدر از این ساسی مزخرف بدم میاد! مستجهن .... .

دستمو گذاشتم رو سینه ام به حالت لاتی گفتم : چشممممم! من اصلا با این حرفهات متحول شدم، دیگه فقط همایون شجریان گوش میدم! خوبه؟؟؟ .

مامانم با اخم شدید نگاهم میکرد که آوین از روی اون یکی تخت شروع کرد: چرا رفتییییی هی هی هی! چرا هاه ها ها ها، من هی هی های های، بی قرارم هی هی( چرا رفتی، چرا من بیقرارم) .

از تحریرهای آوین هرهر زدم زیر خنده که مامانم برگشت بطرف آوین و گفت: آوین مامانت زنگ زد گفت بری بالا که کم‌کم حاضر بشی برای خواب! بدو خاله بدو برو که پریسا دلشوره داره! من نمیفهمم ملت شب کنکور استرس دارن، استراحت میکنن! شما دوتا هیچیتون شبیه بچه آدمیزاد نیست! قر میدید شب کنکور.... .


آوین از تخت پایین پرید و ی خوب بخوابی تا فردا گفت و رفت! .

منم بهمراه مامانم رفتم تو آشپزخونه و ی شام سبک خوردم که شب کنکوری بدخواب نشم!
مامانم همینجوری نصیحت میکرد و راجع به تست زنی نکات مهم میگفت، ولی من سرم تو گوشیم بود و با پسری که جدیدا تو تلگرام دوست شده بودم، چت میکردم! دل تو دلم نبود که زودتر این کنکور زهرماری رو بدم و خلاص بشم!!!!.... .

با آوین قرار گذاشته بودیم تا موقع اومدن رتبه ها همش یللی تللی کنیم و خیابونا رو وجب کنیم!
آوین دوست و خواهرم و همسایمون بود! از زمانیکه متولد شده بودم تو این آپارتمان زندگی میکردیم و آوین اینام از همون زمان اینجا بودند، بطبع همیشه باهم بودیم! دبستان تا دبیرستانم همراه هم بودیم و کلا شبیه یک روح در دو بدن متفاوت زندگی میکردیم! .

اخلاق هامون کپی هم بود و بشدت پایه ی گندکاری های هم بودیم! .

خانواده هامونم خیلی باهم صمیمی بودند، بطوریکه به مامان بابای هم دیگه خاله و عمو میگفتیم! .

من ی برادر بزرگتر داشتم باسم حسام که ده سال ازم بزرگتر بود و رتبه برتر کنکور، پسر بشدت خوب و فرزند خلف خانواده که بخاطر نخبه بودنش سه سالی بود که برای دکترا با بورسیه تحصیلی به آلمان رفته بود! .

آوین هم ی خواهر داشت باسم آترین که هشت سال ازش کوچیکتر بود و کلاس چهارمی بود، دختر لوس و بی مزه ای که بشدت رو مخ من و آوین راه میرفت و یکسره آمار ما رو به مامانش میداد!
صبحش با تکون های دست مامان از خواب پاشدم، بشدت خوابم میومد و بدجور سردرد داشتم، شب قبل تا ساعت ۲/۵ با پسره چت کرده بودم! .

با کسالت تمام یک لیوان شیر کاکائو و دو لقمه نون و خامه شکلاتی خوردم و بطرف در واحدمون رفتم!
مامان شال رو سرش انداخته بود و زیر لب دعا میخوند و مدام فوت میکرد، به جلوی در که رسیدیم مامانم گفت: الان پریسا میبره ظهر من میام دنبالتون! حماسه دیگه سفارش نکنم ها، حواستو جمع کن، هر تستی رو شک داری نزن،اول اوماییکه خوب بلدی بزن! وقتتو تلف چیزاییکه خوب نمیدونی یا شک داری نکنی و وقت از دست بدی.. .

با دهن پر نون شکلاتی در خونه رو باز کردم و گفتم: خب بابا! مخم پکید دیگه! چن بار میگی! اههههههه
ی هوف کلافه کشید و مجدد زیرلبی صلوات فرستاد و از زیر قرآن ردم کرد!!!......
 

بدو بدو پله ها رو پایین رفتم و در دویست شش نقره ای آوین اینا رو باز کردم و گفتم: سلام صب بخیر، ببخشید خاله پریسا، مامانم ول کن نبود ! اینقدر سفارش کرده دارم سرسام میگیرم! .

خاله پریسا سرشو تکون داد و گفت: چرا شما دوتا اینقدر بیخیالید! هوفففف .

از صندلی پشت دستمو بردم و ی پس گردنی به آوین زدم و گفتم: هوووو! ی ساسی، تهی، سامی بیگی چیزی بزار، قبل جلسه روحمون شاد شه! .

ی خنده دندون نمایی زد و ضبط رو روشن کرد! خاله پریسا هم یکسره داشت غرغر میکرد، ظاهرا دلش میخواست سر صبحی رادیو تهران گوش بده!
دلش برا آقای قاضی( مجری رادیو تهران) تنگ شده بود! .

هیچوقت نفهمیدم چرا مامان من و آوین اینهمه رو مخ و کسل کننده هستن! یا رادیوی دوزاری ایران گوش میدادند یا هایده و حمیرا و شجریان که بنظر من شبیه پارازیت رو تارهای مغز بود!!! واقعا دست خودم نبود! انگار این سبک موسیقی ها به شیار به شیار مغزم آسیب شدید وارد میکرد! .

با قر و اطوار و هرهر کرکر به حوزه امتحانی رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم! خاله پریسا قرآن کوچیکی از جیبش درآورد و مجدد از زیرش ردمون کرد! .

دستهاشو تو هم پیچید و با قیافه ی زار و استرسی به رفتن من و آوین نگاه کرد! .

انگار برای تنها کساییکه این کنکور مهم نبود، خودمون بودیم! .

همینطور که کارت ورود رو نشون مسئول میدادیم به آوین گفتم: چقدر اینا رو اعصابن؟؟اه! کنکوره دیگه! شب اول قبر که نیس! حسامم دیشب زنگ زد سه ساعت ور زدددددد!! اینجوری کن اونجوری نکن! یکی نیس بهش بگه بچه خرخون توصیه هاتو نگه دار واسه درکوزه! از من آبی گرم نمیشه.. .

آوین با چشمهای گشاد شده و نیش شل گفت: دورش بگردم مننن الهی! چرا نگفتی زنگ زده؟ وای حماسه پس کی میاد! دارم میمیرم براش !!بخدا دیگه طاقت ندارم که فقط با عکسهای اینستاش زندگی کنم! دارم جون میدم واسش! .

همینطور که داخل میرفتیم ی پس گردنی مشدی بهش زدم و گفتم: عنتر احمق، حسام آدمه که تو عاشقش شدی؟؟ سگ غیرت، سگ اخلاق، کله پر! اصلا نگاهتم نکرده! چجوری عاشقش شدی، عوق.........

دمغ گفت: چیکار کنم؟ مگه حسم دست خودمه! حماسه خیلی دوستش دارم! تو مگه حست به فرهود دست خودته؟ از ۱۲ سالگی با عشقش سر میکنی! .

ی چیش کشیدم و گفتم: عقل نداری منگول خنگ، فرهود پولداره، غیرتی میرتی نیست! خوش تیپه! رییس شرکت خودشه!!حسام چی داره؟ پول که نداره، ما کل سرمایه مون همون خونه صدمتریه که توش نشستیم! اخلاقشم که گه خالص! من عشقم درسته! مال تو میلنگه ... .

با رسیدن به صندلی ام ازش خداحافظی کردم و روی صندلی جاگیر شدم!
بعد از اتمام جلسه، بدو رفتم و تو حیاط منتظر آوین ایستادم!
از در که خارج شد دویدم سمتش و دستمو دور بازوش حلقه کردم! .

از در بیرون اومدیم و چشم گردوندیم که مامانم رو دیدم، دستمو بالا بردم و محکم تکون تکون دادم!
سوار ماشین شدیم و مامان استارت زد و گفت: چی شد؟ چطور بود؟ .

من سرمو تکون دادم که آوین گفت: خاله ولمون کن تو رو امامزاده بیژن! ی آبیاری گیاهان دریایی، سیم کشی موبایلی چیزی قبول میشیم! به اندازه همه جا هست تو دانشگاه! .

منم تند تند گفتم: راس میگه ، راس میگه!!! .

مامان همینطور که رانندگی میکرد با دست ی اشاره به من و آوین زد و گفت: پت و مت!! اخه آیندتون به همین رشته مربوطه! چرا شما دوتا همچی رو به سخره گرفتید! از من دبیر عربی و پریسای کارمند بانکی، همچی دخترایی بعیده!پسفراد میخوایید چیکاره بشید؟؟ .

دهنمو کج و کوله کردم و با عشوه گفتم: وای کی درس میخونه! من میخوام شوهر کنم.. .

آوین از پشت شروع به بشکن زدن وخوندن: شوهر شوهره شوهر!! شوهر تاج سر شوهر،... من نمیشکنم، بشکن... .

منم که قاه قاه میخندیدم و مامان هم سرشو به علامت تاسف تکون میداد.......

خوشحال و شاد از اینکه کنکور رو دادیم و خلاص شدیم به خونه برگشتیم و دقیقا تا روز اعلام نتایج ، دایم اینور اونور بودیم! .

از این کافه درمیومدیم و تو اون رستوران میرفتیم! از رستوران درمیومدیم و تو سینما میرفتیم! .

یعنی کل تهران رو وجب به وجب و قدم به قدم متر زدیم.... .

حدود ده بیست تا پسرم بودند که با همشون این قرار اون قرار و این کافه اون کافه میرفتیم.... .

تا هم مامانامون میومدن غر بزنن میگفتیم: داریم خستگی کنکور رو در میکنیم! .

نیس که خودمون رو هلاک کرده بودیم! مثلا خیلی خسته بودیم! .

تو همین فرصت من گواهینامه رانندگیمو گرفتم و از مامانم قول گرفتیم که برای دانشگاه رفتن بهم ماشین بده! .

اواسط شهریور بود که رتبه هامون اومد و با ی فاصله خیلی کم رتبه های درب و داغونی گرفتیم که رتبه آوین با اندکی اختلاف، مزخرفتر بود! .

بماند که چقدر توبیخ شدیم و چند روز بحث و هوار و دعوا داشتیم! ولی ما بی قید تر و بی رگ تر از این حرفها بودیم! اصلا اینهمه توهین و تحقیر رو بروی مبارک نیوردیم! .

با مشاور دبیرستان صحبت کردیم و انتخاب رشته مون رو کپی هم انجام دادیم!!! .

فقط دل تو دلم نبود که جفتی یجا قبول بشیم چون دانشگاه رفتن بدون نیمه خل گمشده ام اصلا برام جذاب نبود!!! .

از قضا جفتمون رشته ارتباطات علوم اجتماعی ی دانشگاه آزاد حومه تهران قبول شدیم!! .

خانوادهامونم بسی متاسف و متاثر از این رشته بیخود و دانشگاه بیخودتر و همینطور پول گزافی که بخاطر درس نخوندنمون مجبور به پرداختش به دانشگاه ازاد بودند.... .

خلاصه که گذشت و ما هم انتخاب واحدمون رو انجام دادیم بروز اول دانشگاه رسیدیم! چون پدر مادر جفتمون کارمند بودند و فعلا به رانندگی منم اعتمادی نداشتند قرار شد با اسنپ بریم ! .

صبح سه ساعت زودتر بیدار شدم و یک خروار آرایش کردم و مانتو مقنعه ی جدیدم رو پوشیدم !!!!!!.........

طبق معمول مامانم استرس داشت و یکسره دعا میخوند و صلوات میداد!
به دم در واحد که رسیدم مامان گفت: الهی که موفق باشی! .

همینجور که بند کفشهامو میبستم سرمو بلند کردم و تو چشمهای مامان نگاه کردم و گغتم: مامان دلت پاکه، نماز اینا میخونی، دعا کن همین روز اولی که رفتم،همینجور که کلاسور دستمه و پله های یونی رو بالا میرم، یهو به یکی بخورم، کلاسورم پخش زمین بشه، دولاشم جمع کنم که یکی کمکم کنه، سرمو بلند کنم تو ی جفت چشم عسلی غرق بشم که از قضا ی پورشه مشکی هم داره! وای مامانننن... عاشقم بشه، زنش بشم برمممم... .

مامان با ی حالت ناامید گفت: انشاالله به حق پنج تن آل محمد که زودتر شوهر کنی، ببینم تو خونه شوهر چی برات گذاشتن! البته هرکی تو رو بگیره سر دو روز پس میاره! ی جوراب بلد نیستی جفت کنی! هم تو و هم اون آوین! ی املت بلدی درست کنی که اینقد دنبال شوهری؟ .

ی اه غلیظ گفتم و بعدم گفتم:ضدحال نزنی روزت شب نمیشه ها! هی قربون صدقه اون حسام اسکل برو، بمن که میرسی تحقیرم کن! همینکارو کردی که میخوام شوهر کنم برم دیگه.... .

بعدهم پشتمو کردم و چون طبق معمول حوصله ی انتظار کشیدن برای آسانسور زپرتیه آپارتمان داغونمون رو نداشتم، از پله ها پایین دویدم و تو راه پله هوار کشیدم: آوین زارع بدو !!! زارع آتیش به جون گرفته بدو که اسنپی معطله! .

آوین بدو بدو همینجور که نفس نفس میزد اومد تو اسنپ نشست و سلام داد! .

با کلی آرزو و امید به اینکه ی پسر خوب تو دانشکده باشه تا سرگرم بشیم راهی دانشگاه شدیم! .

اتفاقا دانشگاهمون پر دختر بود و اندک پسر انگشت شماری که اونجا دانشجو بودند ی سری پسر در و ب داغون خزوخیل افتضاح بودند که من و آوین صد سال سیاه محل سگ هم بهشون نمیدادیم! .

با حال گرفته و آرزوی بر باد رفته دانشگاهمون رو شروع کردیم، و دو سه ماه به همین روال گذشت و ماهم با شیطنت و بیعاری روزگار میگذروندیم تا اینکه....

سه شنبه ظهر بود و ما هم روز تعطیلمون بود، مامان بابا سرکار بودند و منم سرم تو گشیم بود که مامان کلید انداخت ودر رو باز کرد و وارد شد، صدام کرد و گفت بیا تو آشپزخونه کارت دارم! .

منم گوشی بدست، همینجوری که چت میکردم و هرهر میزدم پشت کانتر آشپزخونه رفتم و گفتم: هوم؟؟ .

مامان نالید: وای هوم دیگه چیه؟ کی درست میشی تو؟ .

غرغر زدم: واییی!!!! خب ببخشید! جانم؟ بفرمایید مادرم تاج سرم، فریده بانو؟ جون؟ .

مامان ی نفس عمیق کشید و گفت: حماسه خوب گوش کن ببین چی میگم، دو دقیقه هم مسخره بازی درنیار حرفمم جدیه! .

گوشی رو قفل کردم و گذاشتم کنارم، دستمو زیر چونه ام زدم و گفتم: چشم! بله؟؟ .

مامان همینجور که سر گاز به قابلمه ها ور میرفت گفت: آقای محمود شفیعی زنگ زده به بابات، گفته پنجشنبه میان خونمون! البته اومدن که ...
میخوام بیان خواستگاری، تو رو میخوان خواستگاری کنن برای فرهود... .

حس کردم گوشهام زنگ میزنه و اصلا نمیفهمم چی میگه؟؟ فرهود؟؟ عشق کل زندگیم؟؟؟ پسر دوست پولدار بابا؟؟؟ خواستگاری من؟؟؟ .

با چشمهایی که عینهو وزغ بیرون زده بود گفتم: چی؟؟؟؟ .

مامان گفت: آره میخوان بیان خواستگاریت! سر آشنایی و رفاقت بابات گفته تشریف بیارید! ما که به فرهود دختر بده نیستیم! پسر درستی نیست، خیلی ول و بیعاره! پشتش به پول پدرش گرمه! حسامم هیچ از فرهود خوشش نمیاد.. .

با هوار پریدم تو حرف مامان: یعنی چی که دختر به فرهود نمیدید!!! مگه عهد شمره که شما برام تصمیم بگیرید! حسام غلط کرده از فرهود خوشش نمیاد! حتما حسودیش میشه اون بی ام و داره !! من از فرهود خوشم میاد!!! بیخود نپیچونیدش هاااا!!! گفته باشم!!! .

مامان کفگیر بدست برگشت بطرفم و گفت: چی میگی تو؟؟؟ .

خوشحال و خندان گفتم: من هزار ساله از فرهود خوشم میاد! داره میاد خواستگاریم! جوابم صد در صد مثبته! اجازه نمیدم با زندگیم بازی کنید!!!......

بعدهم بی توجه به اینکه تاپ و شلوارک تنمه بدو بطرف در خونه رفتم که بدوم برم بالا و این خبر مسرت بار رو به آوین بدم! .

مامان دنبالم دوید تا در واحد و گفت: حماسه این چه ریختیه داری میری بیرون؟ ی نامحرم ببینه! از آتیش جهنم نمیترسی؟ .

همینجور که دکمه آسانسور رو میزدم گفتم: مامان گلم شما با اعضای فعال بسیج برو بهشت! منم با عرفان پایدار و سامی بیگی و تهی میرم جهنم!بابا ولم کن من بهشت با بسیجی مسیجی ها رو نمیخوام! کلا برنامم برا جهنمه.. .

بعدم پریدم تو آسانسور و دکمه طبقه چهارم رو زدم! .

دستمو رو زنگ واحد گذاشتم و یکسره زنگ زدم!
آوین در باز کزد و گفت: اه !!!! دردددد!!! چته؟؟ .

شروع کردم قر دادن و خوندن: می چلچرانه،،آها.....،،،می چلچرانه،، آها....،،،امشو شیمی خونه ور شیرینی خورانه...
اها بوگو... .

محکم کوبید تو سرم و گفت: آی زهرمار!!! شیرینی خوران کیه؟ خواستگار پیدا کردی؟ کدوم خری پیدا شده تو رو بگیره منگول... .

بشکن میزدم و میرقصیدم و همون وسطم گفتم: آوین، بگوووو کی میخواد بیاد خواستگاریم؟؟؟ فرهود!!!! فرهوددددد!!!! باورت میشه!!! عشقم! جونم! نفسم!! وای خدا واییییی .

چشمهاش گشاد شد و دستهاشو گذاشت جلو دهنش و گفت: زر نزن؟؟؟ دروغ؟؟؟ مگه میشه؟؟
خودمو پرت کردم رو مبل نشیمن و گفتم: به مرگ تو! به خدا! مگه شوخی دارم! آوین دلم میخواد از اینجا تا لس آنجلس قر بدم و برقصم! .

آوین رو ب روم نشست و گفت: پ چرا حسام میگفت که از سال اول دانشگاه با ی دختره دوسته و عاشقشه و ی جورایی نامزد حساب میشن! یادته؟ حسام میگفت دخترم خیلی خر پوله! .

شونه هامو بالا انداختم و گفتم: چمیدونم! اوووو، حسام خیلی وقت پیشا گفت! زنش که نبوده، دوست دخترش بوده! لابد بهم زده ، الانم میخواد از آشنا زن بگیره! نمیدونم..!! اه آوین ضد حال نزن دیگه... حالا چی بپوشم پنجشنبه! آخ آوین دارم عروس میشم! .

آوین بلند شد و بشکن زنان شروع کرد: عروس چقد قشنگه، ایشالا مبارکش باد! دوماد خوش آب و رنگه، ایشالا مبارکش باد...

هرهر خندیدم و دستشو کشیدم و گفتم: چرت نگو ، بیا بریم ببینیم من چی باید بپوشم... .

دوتایی بدو رفتیم پایین خونه ی ما و تا کمر تو کمد دیواری فرو رفتیم!
به بدختی ی پیراهن میدی مشکی، آستین پفی پیدا کردیم ، در واقع همه ی لباسهام لخت و پتی بود و همیشه دور از چشم مامانم میپوشیدم! الکی میگفتم تولد دوستمه و دخترونه است، درصورتیکه پارتی مختلط بود! .

همین پیراهن آستین بلند رو هم باید کلی کل کل میکردم تا اجازه بده بدون روسری و شال بپوشم!
خانواده ی شفیعی( دوست بابام) اصن در قید و بند دین و ایمان و هیچی نبودن و همشون بیحجاب بودن، منم همیشه تصور میکردم به همین خاطره که مامانم باهاشون بشدت لجه و دائم از رفت و امد باهاشون سرباز میزنه و یک بند میگه هر پولداری خوب نیست! معلوم نیست پولشون حلاله یا نه! .

خلاصه که دو روز هم تا پنجشنبه گذشت و روز خواستگاری رسید! .

قرار بود ساعت ۵ عصر بیان، منم از هولم از ساعت ۳ حاضر و آماذه و تیتیش کرده ، سیخ و میخ نشسته بودم! از صبحش آوین پایین بود و کمک کرد حاضر بشم! مامان که دائما نه میورد و هی میگفت نه و نو و فلان.. .

ساعت حدود ۴/۵ بود که بابام صدام زد و منم رفتم تو سالن پذیرایی و روی مبلی رو ب روش نشستم و گفتم: جانم بابا؟ .

پدرم ی دستی به سیبیلهاش کشید و شروع کرد: حماسه زندگی مسخره بازی نیست که مثل بقیه ی کارهات با آوین هم دست بشی و خرابکاری کنی! زندگی زناشویی ی مطلب فوق العاده جدیه که آمادگی کامل میخواد و دختر و پسر آماذه و پخته! من و مامانت نظرمون در مورد فرهود کاملا منفیه! این پسره هر از بر نمیشناسه! فوق العاده لاابالیه! از فرهود که بگذریم! تو رفتارت و اخلاقت به پختگی لازم برای ازدواج نرسیده! میدونیکه پدر مادری نیستیم که بچه هامونو وادار به انجام کاری بکنیم! در مورد خواستگاری و ازدواجت هم همینه! مادرت چی میگفت ؟؟؟ میخوای جواب مثبت بدی؟؟ چقدر فرهود رو میشناسی؟ ملاک هات چیه؟؟؟........ .

از نصیحت های صد من ی غاز بابام اعصابم خورد شد! ی دستی به پیراهنم کشیدم و گفتم: مرسی از نصایح گوهربارت پدرم! از اینکه اجبارم نمیکنید ممنونم! نمیدونم چرا نظرتون منفیه؟؟ فرهود ملاکهای منو داره! وضع مالش خوبه! کار مال خودشه! مدرک مهندسی داره! تیپ و قیافشم من خوشم میاد! از اینکه مجبورم نمیکنید جواب منفی بدم تشکر میکنم! حالا هم با اجازه برم تو اتاقم، اینقدر سنگ انداختید حالم بد شده!!! .

بابام با حالت فوق العاده ناراحت سرشو تکون داد و گفت: باشه برو تو اتاقت، فقط بهت بگم حسام هم از فرهود اصلا خوشش نمیاد، فرهود و حسام همسن و هم کاسه بودن، حتما ی چیزی میدونه که اینو میگه! حماسه؟؟؟ حسام بفهمه به فرهود جواب مثبت دادی خیلی ناراحت میشه! حرف داداش بزرگترت مهم نیست؟؟ .

همینطور که بطرف اتاقم میرفتم گفتم: خب ناراحت بشه! چیکارش کنم؟؟؟ اونم خواست زن بگیره من نظر نمیدم! خوبه؟ .

دیگه منتظر نموندم تا پرت و پلا بشنوم! رفتم تو اتاق و تا زمانیکه زنگ در خونه زده نشد با آوین و دوتا پسره چت کردم! .

حدود ساعت پنج و ربع زنگ خونه زده شد! عینهو این هولهای شوهر ندیده، بدو بدو رفتم و با نیش تا بناگوش باز جلوی در ایستادم! .

مامان شال رو روی سرش مرتب کرد و با اخم بهم توپید: شال که سرت نمیکنی! پاهات که لخته! یقه ات که بازه! حداقل اون نیشت رو ببند! .

ناخوداگاه خنده ی دندون نمام جمع شد و ی لبخند خانومانه ی ملیح زدم و منتظر ایستادم!
خانواده ی شفیعی سلام دادند و به ترتیب وارد شدن! .

منیژه جون و آقای شفیعی، فرناز ( دخترشون ) با شوهرش (مهرشاد) و آخر هم عشق زندگیم!!! فرهود... .

با ی بلوز مردونه سفید و شلوار مردونه مشکی وارد شد!
سبد گلی بدستم داد که لبخند زدم! مطمین بودم تا دندون عقلم هویدا شد!! .

تشکر کردم و همگی تو پذیرایی خونمون نشستند!
چون من حتی چای ریختن رو درست و یکرنگ و منظم بلد نبودم! مامانم چای ریخت و گردوند و کنار من نشست!!!!!!......
 
تیم تولید محتوا
برچسب ها : hese_ sami
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    شیرین
    با اجازه ی کی رمان منو کپی کردید تو سایتتون؟

    من شیرین نویسندش هستم
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه icjch چیست?