رمان حس سمی قسمت یازدهم - اینفو
طالع بینی

رمان حس سمی قسمت یازدهم

وارد شدیم و با محمود خان و فرهود چشم تو چشم شدیم....


به خنثی ترین حالت ممکن با آقای شفیعی سلام علیک کردم و به فرهود که چشم انداختم،،، اخم شدیدی کردم و چشمم رو ازش گرفتم....!!!!
با راهنمایی منشی دفتر،، شماسنامه ها رو دادیم و منتظر نشستیم.....
قبل از اینکه بفهمم چی به چیه یک سری زیادی امضا زدیم و پدرم و آقای شفیعی و دو سه تا از کارمندهای دفترخونه هم شاهد شدند....
و همچی تموم شد......
باورم نمیشد..... همچی تموم شد!!!!!
فرهود ی نگاه شدیدا غمگین به صورتم انداخت و فورا پشتشو کرد و دفترخونه رو ترک کرد....
آقای شفیعی خیلی شرمنده گفت: اکبر خان،،، فریده خانوم.... خوبی بدی دیدید لطفا حلال کنید!!!خیلی دلم میخواست طور دیگه ای میشد!! قسمت نبود!!! بعدهم روشو سمت من کرد و گفت: حماسه جان! کاش راجع به فرهود فکر میکردی، واقعا دوستت داره!!! حالش اصلا خوش نیست... نمیدونم چی شد که به طلاق رضایت داد...
لبهامو بزور کش دادم که نیمچه لبخندی روی لبهام بشینه و گفتم: دیگه تموم شد آقای شفیعی! من و فرهود هرگز ما نمیشدیم!!! ما خیلی خیلی تفاوت داریم....
هیچی نگفت و با بابام دست داد و با مامانم خداحافظی کرد و رفت!!!
منم دور زدم که از محضر خارج بشم که مامان بازومو کشید و رو به بابا گفت: اکبر شما برو تو ماشین مام الان میاییم!!!
متعجب به مامان نگاه انداختم که چشمهاشو ازم دزدید و بابا هم سریع محل رو ترک کرد!!
بمحض اینکه بابا از دید خارج شد مامان بسمت اتاق سر دفتردار پاتند کرد وگفت: ببخشید!! برای شناسنامه اش!!! دخترم میخواد که اسم این شوهرش پاک بشه!!!
حاج آقا ی نگاه اجمالی بمن انداخت و رو به مامان گفت: ما ی نامه میدیم!!! تشریف میبرید پزشکی قانونی.... اونجا بهتون گواهی بکارت میدن... با اون گواهی و نامه ما تشریف میبرید ثبت احوال و اقدام میکنید... دو سه هفته الی دوماه بعد،،، شناسنامه جدید صادر میشه.... الان میگم بچه ها براتون نامه رو صادر کنند....
منگ و گنگ عین جوجه ماشینی دنبال مامانم از این اتاق به اون اتاق رفتیم و نامه رو گرفتیم!
همینطور که از در محضر خارج میشدیم مامان گفت: همین فردا صبح میریم پزشک قانونی، هرچی زودتر میخوام که شناسنامه ات از این پسره ی نحس پاک بشه....


آب دهنمو بسختی قورت دادم و سعی کردم هیچ فکری نکنم و تو سکوت به خونه رفتیم!!!
فرداش مامان مرخصی رد کرد و راس ساعت ۸ صبح بیدارم کرد!
با استرس وحشتناکی که نمیخواستم نشون بدم، چند لقمه صبحانه خوردم و مامان اسنپ گرفت!
وقتی اسنپ جلوی در سازمان پزشکی قانونی کل کشور زد روی ترمز،، حس کردم چند دقیقه قلبم ایستاد....
ی ساختمون فوق العاده بزرگ و شلوغ پلوغ!!! تو ی نقطه نسبتا جنوبی شهر...
پیاده شدیم به ساختمونش رفتیم و پرسون پرسون به بخش مورد نظر رسیدیم!! من فقط عین گیج های منگول در و دیوار کثیف و زمینی که با سنگهای سبز رگه دار شکسته و داغون قدیمی فرش شده بود، نگاه میکردم و همش خودمو جمع میکردم که تو این کثافت خونه به جایی برخورد نکنم!!! چندش آور بود....
بعد از یکم اینور اونور و این طبقه اون طبقه رفتن!!
ی خانوم سفید پوشی اشاره زد که وارد ی اتاقی بشم....
ملتمسانه به مامان نگاه کردم که با غم گفت: کیفتو بده نگه دارم،، نمیتونم بیام تو که....
نفس بریده بریده امو فرو دادم و کیفو بدست مامان سپردم!!! انگار تو انکار واقعیت بسر میبردم و نمیخواستم قبول کنم چه اتفاقی در شرف افتادنه...
وارد اتاق داغون و کثیفی شدم که ی میز فلزی قدیمی و ی صندلی معاینه قهوه ای رنگ داشت!!
خانوم دکتر با بیحوصلگی بسمتم برگشت و گفت: شلوار و لباس زیرت رو دربیار،، روی اون تخت درلز بکش....
تمام تن و بدنم شروع به لرزیدن کرد و گفتم: لخت شم؟؟ میگم باکره ام دیگه!!!! نمیخوام اصلا...
سرشو از روی برگه ها بلند کرد و کلافه غرید: ای بابا!!! چقدر ادا اصول دارید؟؟؟ یا لخت شو بخواب یا پاشو برو بسلامت.... نکنه رابطه داشتی به مامانت دروغ گفتی؟؟؟ همتون همینید!!! مسخره کردی؟؟
صدامو بردم بالا و گفتم: چی میکی واسه خودت؟؟؟ ی چیش کشید و گفت: زود باش وقت ندارم...
با دستای لرزون و قلب شکسته کارهایی که گفته بود رو انجام دادم و روی تخت دراز کشیدم! آرنجمو روی چشمهام گذاشتم و فقط تند تند نفسکشیدم که چشمهام نباره!!!
 

با حماقت خودمو تو چه بدبختی انداخته بودم، آخه من حماسه ۱۹ ساله چرا باید پام به این ساختمون کثیف و این معاینه ی شنیع و زننده باز میشد؟؟؟ هرگز فکرشم نمیکردم ته زندگی ام با فرهود به اینجا ختم بشه....
از دست با دستکش پزشک که به بدنم میخورد حس مرگ و چندش بهم دست داد و بغضم قلمبه شد!!
بعد چند دقیقه بسمت پرونده رفت و گفت: چه عجب ی نفرتون راست گفت، یا میرن میدوزن! یا انگولک شده ان.... فک کردن ما خریم!!! خر خودشونن... ما دوره دیده ایم.... اصلا از حرفهای بیخودش سردرنیلوردم و بلند شدم، با بیشترین سرعت ممکنه لباسامو پوشیدم و از اون اتاق خفقان آور بیرون زدم!!!
مامان پشت در ایستاده بود،، بطرفش پرواز کردم و تو بغلش فرو رفتم!!! پشتمو مالید و تو گوشم پچ زد: تموم شد !! دیگه بهش فکر نکن،... میدونم چه حال بدی هستی!
از روزیکه خونه ی فرهود رو ترک کرده بودم،، انگاری لبهام دوخته شده بود.... بشدت کم حرف و آروم شده بودم...
حس میکردم کم کم همه نگرانم شدند، ولی نه حرفم میومد و نه حتی خنده ام...
آوین هم هرکار میکرد و هرچی دلقک بازی درمیورد فوق فوقش ی لبخند بیجون رو لبهام میومد و تمام.....
فقط دلم البرز رو میخواست...
گناهم چی بود که هر کی رو میخواستم اون ازم فاصله میگرفت؟؟؟ به این نتیجه رسیده بودم که قسمت و سرنوشتم تنهایی و بی عشقیه...
دقیقا همینم به آوین گفتم که یهو زد زیر گریه و بغلم کرد و گفت: تو چرا روانی شدی؟ چرا اینجوری شدی حماسه؟؟ قسمت بدم؟؟ تو رو جون آوین خوب شو! مگه من کیو دارم؟ اون حماسه ی دیوونه ی شر من کجاست؟؟ بخدا دارم دق میکنم.... تو رو خدا خوب شو...
اومدم لب باز کنم و بگم دست خودم نیست که در باز شد ‌ حسام وارد اتاق شد!
ی نگاه به قیافه ی گرفته ی من و ی نگاه به صورت اشکالود آوین انداخت و گفت: سلام!! چی شده؟
آوین اشکهاشو پاک کرد و گفت: همش بیحوصله است!!
حسام ی لبخند محو زد و روی صندلی میز تحریرش نشست و گفت: پنجشنبه مهمونی دعوتم! استادم ی مهمونی بزرگ گرفته و همه ی فارق التحصیلای هم دوره ایمو دعوت کرده! گفته همه با همراه بیان! منم با حماسه میرم....
ی نگاه بیجون به صورتش انداختم و گفتم: اصلا حوصله ندارم...
آوین دستمو کشید و داد زد: تو غلط اضافه کردی! باید بری!! پاشو همین الان بریم پاساژ لباس بخر...

بزور بلندم کرد که حسام با لبخند گفت: آوین از اونجاییکه حماسه بدون تو توی بهشت هم نمیره،تو هم با ما بیا...
آوین لپهاش گل انداخت و لبشو گاز گرفت و خجل گفت: مزاحم نباشم؟
یدونه زدم پس سرشو گفتم: گمش‌ بابا!! چه واسه من لفظ قلم حرف میزنه! مزاحمی دیگه... ولی جه کنم به مزاحمتهات عادت کردم...
آوین یهو بطرفم برگشت و سفت بغلم کرد و گفت: الهی قربون اون پس گردنی های خرکی ات برم من!! تو فقط خوب شو... هرروز سیصدتا ازت پسگردنی میخورم با کمال میل...
حسام غش غش خندید و گفت: جفتتون خلید!!! برید لباس بخرید دیگه..... معطل چی هستید!
بعدم دست تو جیبش کرد و کارتشو داد دستم و گفت: جفتتون هم مهمون منید!!! اولین پروژه ی کاریمو گرفتم! این شیرینی شما....
جلو رفتم و سفت بغلش کردم، روی موهامو بوسید و گفت: بدو برو تا پشیمون نشدما....
آوین دستمو کشید دوتایی بسمت پاساژ رفتیم!
بعد از مدت ها یکم،، خیلی کم احساس ذوق و شعف کردم و به آوینم گفتم که با خنده گفت: بجون خودم بازار بر درد بی درمان دواست! اصلا تو علم روانشناسی ی مدل درمان هست به اسم پاساژدرمانی،..... الکی نشستی غمبرک زدی که چی!! زین پس هفته ای سه بار میاییم پاساژ...
خنده ی واقعی رو لبم اومد و مشغول دیدن لباس ها شدیم!
آوین ی پیراهن تا روی زانوی سرخابی که یقه ی هفت و آستین بلند داشت خرید! لباس خیلی قشنگ به تنش نشست و منم کلی ذوقشو کردم و گفتم: حسام مرد... حسام رفت.... شهید حسام حبیبی...
تو اتاق پرو غش غش خندید و دوتا بوس رو هوا فرستاد و بعدش مشغول پسندیدن لباس برای من شدیم...
من با هزاران پرو ...
ی پیراهن آبی که میدی بود و دکلته هم بود پسندیدم!!
آوین با استرس گفت: حسام میکشه تو رو! دکلته آخه!!!
غمگین خندیدم و گفتم: کیو میکشه! من قبلا مردم... درضمن ی شال مجلسی ست پیدا میکنم و دور شونه ام میپیچم! گیر نمیده... اخلاقش دستمه...
ی باشه گفت و لباس رو خریدم، بلافاصله به مغازه ی شال فروشی رفتیم و ی شال ابریشم کرم که طرح های همرنگ پیراهنم داشت، برداشتم و ی قهوه هم خوردیم و به خونه برگشتیم!!!

روز مهمونی هم فرا رسید و آوین اینقدر مغزم رو خورد تا اینکه از کله سحر به خونشون رفتم و با هزار تا قر و اطوار... شروع به حاضر شدن کردیم...
آوین آهنگ قردار گذاشته بود و همش میرقصید و غش غش میخندید!!!!
طبق قولمون به حسام،،،راس ساعت ۸/۵ حاضر و آماده بودیم...
حسام ی پیامک زد و با آوین بدو با آسانسور به پارکینگ رفتیم و سوار پرشیای ما شدیم!!!!
من کاملا گرفته و غمگین بودم ولی لبخند رو روی لبهام نشوندم و سکوت کردم...
آوین هم با بلوتوث اهنگ نامهربون فتانه رو گذاشته بود و بلند بلند هوار میزد:
هم نامهربونه..
هم افت جونه...
هم با دیگرونه....
هم قدرم ندونه،، ندونه،،، ندونه....
حسام از تو آینه ی ماشین به آوین نگاه مینداخت و سرشو تکون میداد و میخندید...
خونه ی استادشون یکم خارج شهر و تو یکی از مناطق اعیون نشین حومه شهر بود...
ی حالت شهرک ماننده فوق العاده اشرافی که جلوی در شهرک دوتا بادیگارد اسم میزبان رو پرسیدند ‌ بعد بما اجازه ی ورود دادند!!! حسام خیلی مونده به ویلای محل جشن،، ماشین رو پارک کرد و ما پیاده شدیم!!!
ازدحام ماشین های پارک شده وحشتناک بود! کفشای نوک تیز پاشنه بلندم رو که روی زمین گذاشتم تازه متوجه شدم که زمین کل محوطه سنگ ریزه است و بلند حسام رو صدا کردم!
از بازوش آویزون شدم و غریدم: اه! گندش بزنن! چرا آسفالت نیست! حسام تو رو خدا دست آوینم بگیر... الان کله ملق میشه با اون پاشنه ها... بعد بجا مهمونی باید بریم بیمارستان!!!
حسام ی باشه گفت و مردونه آوین رو صدا زد و گفت: آوین تو هم بازوی چپم رو بگیر! مراقب جلوی پاتم باش...
آوین شرمنده و خجالتی دستشو دور اون یکی بازوی حسام حلقه کرد و منم به حسام تیکه انداختم: اوووو.... دکتر حبیبی.... میبینم که دوتا دوتا دختر آویزونت شدن!!! کی میره اینهمه راهو....
خندید و با اون قد بلندش دولا شد و سرمو بوسید و گفت: چقدر دلم برای وروجک بازیات تنگ شده بود...
منم خندیدم و سرمو تکون دادم!!! با رسیدن به مهمونی از حسام جدا شدیم ‌ به رخت کن خانوم ها رفتیم...
مانتو و روسریمونو تحویل دادیم و من شالمو دور شونه ام انداختم و رژمو تمدید کردم!
آوین هم با استرس گفت: خوبم ؟؟
اخم مصنوعی کردم و گفتم: هی بد نیستی!!! ولی داداشم بهت سره ها!!! بهتر از توهم گیرش میاد ... حیف میشه...
لبشو کج کرد و گفت: گمشو بابا... خندیدم و دستشو گرفتم و از رختکن خارج شدیم!! حسام با کت شلوار مشکی و کروات زردش از همیشه خواستنی تر بنظر میومد....

با کمک حسام با چند تا از میزها سلام و علیک کردیم و دور ی میز گرد نشستیم! حسام به پسر ‌ دختری که دست در دست دور همون میز نشسته بودند سلام داد و معرفیمون کرد: آروین و نوشین.... ایشون هم حماسه خواهرم و آوین ...
سرمونو تکون دادیم و محو خندیدیم...
دختره و پسره از همکلاسی هایحسام بودند که دوره لیسانس عاشق هم شده بودند و ازدواج کرده بودند...
خدمه میچرخیدند و انواع شربت و شیرینی بین مهمونها پخش میکردند و ارکستر هم موزیک میزد!! جا ب جای سالن دختر و پسرها گرد گرد و دسته دسته ایستاده بودند و حرف میزدند و غش غش میخندیدند!!!
حسام به تاج گل بزرگی اشاره کرد و گفت: اون تاج گل قشنکه؟؟ از طرف ماست...
به تاج گل ارکیده و رز سفید خیلی شیک که حسام اشاره میزد نگاه کردم و با خنده بطرفش برگشتم و گفتم: بجون حماسه این سلیقه ی تو نیست! یعنی اگر سلیقه تو بود گلایل و صدتومنی و میخک در انواع رنگها بود!! رنگین کمان میساختی.... غش غش خندید و گفت: آفرین.... سلیقه ی من نیست....سلیقه ی....
همین حین ارکستر موزیک ملایم مناسب تانگویی شروع به نواختن کرد که حسام دستمو از زیر میز گرفت و گفت: پاشو باهم برقصیم ...
ی نگاه به پیست جلوی روم و زوج های خوشحال و عاشق انداختم و آه از نهادم دراومد !!!
گرفته رو به حسام گفتم: تو با آوین برقص.... من نفسم گرفته!!! میرم یکم تو محوطه نفس بکشم...
حسام که دگرگونی حالم رو فهمیده بود چیزی نگفت و به آوین گفت: بیا بریم آوین...
آوین به نگاه قدردان بصورتم انداخت که نامحسوس چشمک زدم و منم با عذرخواهی از کنار دستی هام.،،،، بلند شدم و به محوطه ی عمارت رفتم!!!
پله های نیم دایره ای رو پایین رفتم و به استخر بزرگ و مجلل ویلا که روش پر گل و شمع بود چشم دوختم!
ی تاب بزرگ فلزی کنار استخر نظرمو جلب کرد و بطرفش رفتم...
روی تاب نشستم و آروم به حرکتش درآوردم...
غرق شدم تو گذشته ،،،، شمال..... شبی که تو بغل البرز خوابیدم و همه ی زندگیم زیر و رو شد....
چقدر مرد بود.... اون شب حالم به غایت خراب بود ‌و هرکاری میتونست باهام بکنه، ولی نکرد....
بعدش که زندگیمو از فرهود هرزه نجات داد....
بعدترش که وادارش کرد طلاقم بده....
تو فکر به گلها و شمع ها خیره شده بودم که یهو....
تاب تکونی خورد و سنگین شد...
برگشتم ببینم کیه که....
نفسم حبس شد!!!!! البرز کنارم نشسته بود و نگاهم میکرد.......

عمیق بهم خیره شده بود!
بهش دقیق شدم، کت شلوار جلیقه مشکی،، پیراهن سفید و کروات صورتی.....
درست عین هالیوودی ها....
عکس شمع های محوطه تو چشمهاش انعکاس پیدا کرده بود....
با نفس منقطع گفتم: اینجا چیکار میکنی؟
کج خندید و گفت: مهمونی استادمه!
بی اختیار زل زدم بهش و سکوت کردم! حس کردم جاذبه ی وجودش منو به سمت خودش میکشونه...
روی تاب آروم خزیدم و کنارش جا گرفتم...
اونم مات و محو من شده بود هیچی نمیگفت!!
آروم سرمو بالا بردم و توی گودی گردنش نفس کشیدم و پچ زدم: بوی آرامش میدی....
دستشو دور شونه ام پیسلبهاشو باز کرد و آروم گفت: حماسه....
که صدای جیغ جیغی ی دختر ما رو از جا پروند...
ازش فاصله گرفتم و به دختره چشم دوختم که گفت: اااا... البرز اینجایی... دوساعته دنبالت میگشتم......
البرز کلافه ایستاد و گفت: اومدم هوا بخورم....
حالم منقلب و دگرگون شد و نایستادم تا دل و قلوه داذنشون رو گوش بدم!!!
با حالت دو خودمو به رختکن رسوندم و مانتو روسریمو پوشیدم و از ویلا بیرون زدم....
پشت ی بوته ی شمشاد ایستادم ‌و حسام رو گرفتم:
تا جواب داد فوری کفتم: حسام من حالم خوب نیست! میخوام برم خونه.... شما شبتون رو خراب نکنید! من اسنپ می گیرم!!
حسام پریشون گفت: کجایی؟ همونجا بایست!! تا دودقیقه دیگه ماهم میاییم....
دقیقا سه چهار دقیقه ی بعد حسام و آوین از در بیرون اومدند و منم بخاطر اینکه دیده بشم از پشت شمشاد بیرون اومدم!!
چشمهام به زمین و جلوی پام بود تا یهو زمین نخورم که با صدای البرز سرمو بلند کردم: حسام خیلی زود داری میریا! استاد ناراحت میشه...
نگاهمو به تیپ جذابش دادم که دنبال حسام و آوین اومده بود!!!
غم عالم به دلم سرازیر شد،، با دختر این مهمونی رو اومده بود و منم قلبم شکسته بود!!!
تو همین فکرا بودم که حسام گفت: بهت که گفتم، حال حماسه خوب نیست، به استادم همینو بگو و خیلیم عذرخواهی کن.... بابت تاج گل هم ممنون! خیلی عالی بود،، البته من که سر درنمیارم... حماسه گفت چقدر قشنگه معلوم سلیقه ی تو نیست...
البرز نگاهشو داد بمن که مغموم نگاهش میکردم!!
اخمالو و کسل بود و دستشو بسمت حسام دراز کرد و گفت:خواهش میکنم رفیق کاری نکردم! باشه... برو... بعدهم به چشمهای من نگاه عمیقی انداخت و گفت: بهتر باشی....
آب دهنمو قورت دادم و خیره به چشمهاش گفتم: مرسی...
فورا پشتمو کردم و دستمو دور بازوی تنومند حسام پیچیدم!!!
یکم که دور شدیم حسام گفت: چی شدی یهو؟؟؟
همینجور که نگاه خیسم به زمین بود گفتم: نمیدونم! کسل شدم... یکمم لرز کردم!.......

آوین از اون سمت حسام غر غر کرد: بسکه هیچی نمیخوری! احمق جون گیاه نیستی که! انسانی... فتوسنتز میکنی فقط آب و هوا و نور خورشید....خب همش ضعف داری!
کسل گفتم: ننه پیره زن ساکت باش...
آوین دولا شد که قیافمو ببینه و فورا بعد دیدن صورت درهمم سرشو به علامت تاسف تکون داد و مجدد صاف شد و به راه رفتن ادامه داد...
کنار ماشین که رسیدیم رو به حسام و آوین گفتم: من پشت دراز میکشم! آوین جلو بشینه...
حسام دزدگیر رو زد و آوینم زیربغلمو گرفت و در ماشینو باز کرد و در گوشم پچ زد: البرز رو دیدی که بهم ریختی،، مگه نه؟
آروم گفتم: اره با دوست دخترش بود...
آوین ی نگاه گیج و گنگ بهم انداخت و گفت: تنها بودا....
سرمو به علامت نه بالا دادم و گفتم: خودم دیدمش آوین... آوین دعا کن من بمیرم! فقط بمیرم.... دیگه خیلی خسته ام...
آوین درازکشم کرد و لپمو بوسید و گفت: دورت بگردم الهی... فکرشو نکن! یکم بخواب....
تمام راه با افکار درهم برهمم سر کردم! سعی کردم قیافه ی دختره رو بخاطر بیارم.. قطعا از من بزرگتر بود! یکم درشت تر... موهای کوتاه کوتاه پسرونه... یک تاپ و شلوار مجلسی خیلی خیلی شیک پوشیده بود!!!
تو ذهنم هی میگفتم،: حماسه خاک بر سرت! یبار عاشق شدنت شبیه آدمیزاد نبود،.. چرا همیشه عاشق آدم اشتباهی میشی آخه....
به خونه رسیدیم وبه کمک آوین و حسام به خونمون رفتم!
تقریبا دو سه ماه از مهمونی میگذشت و شناسنامه ی جدیدم، با کلی دوندگی و پارتی بازی صادر شده بود.
یادمه روزیکه پستچی زنگ زد و شناسنامه رو تحویل داد! مامان بابا و حسام سرکار بودند و خودمم تازه از دانشگاه رسیده بودم!
پاکت رو باز کردم و شناسنامه ی جدید و نوی نومو باز کردم.
به صفحه ی دوم رفتم و از پاک و منزه بودنش غرق لذت شدم!
ی نفس عمیق کشیدم و با لبخند شناسنامه رو بستم و روی میز گذاشتم!
خیلی خسته بودم، بنابراین ی لیوان آب خنک خوردم و رو کاناپه ی جلوی تی وی ولو شدم و مشغول بالا پایین کردن کانالا بودم که تو ی شبکه فارسی زبان ی فیلم هالیوودی گذاشته بود!
دروغ نگم نقش اول مرد فیلم، درست کپی البرز بود! محو تی وی شدم و دلم تالاپ تولوپ میزد که.......


حال بدی داشتم، دلم بدجور تنگ بود! تلویزیون رو خاموش کردم و نگاهمو به سقف دادم! چرا دوست دختر داشت؟ کاش نداشت... باید از سرم بیرونش میکردم! دیگه هیچوقت مردیکه سهم دیگران بود رو نمیخواستم....
ولی دست خودم نبود، برای دیدن و شنیدن صداش پر پر میزدم انگار....
یادم افتاد که یک هفته ی پیش حسام شرکتشو تاسیس کرده و افتتاحیه نرفتم!!
طی ی تصمیم آنی از کاناپه خیز برداشتم و بهترین لباسا و مانتو شالمو پوشیدم و آوین رو گرفتم: الو.... بزمجه.... میخوام برم شرکت حسام! بدو بیا بریم... تبریک تاسیس شرکت...
آوین ی پوف کشید و گفتت: ای درد بی درمون بگیری به حق آیه های قرآن... اسکل روز افتتاحیه خودمو پاره پوره کردم گفتی نمیام.... الان که من باید برم خونه عمه ام ویرت گرفته بری؟؟
ی اه گفتم و ادامه دادم: گمشو بابا.... تو که استاد پیچوندنی، بپیچ بدو بیا بریم...
ی بازدم عمیق داد و گفت: نمیشه بابا... مامانم قفلی زده! عمه مولودی گرفته،،، نرم پوست سرمو میکنه .... گمشو برو تنها! فقط یادت نره چقدر عوضی هستی! راستی روی ماه داداشتم بجای من ببوس...
جیغ زدم: بی حیای کثافت...
غش غش خندید و گفت: هو ......چیه؟؟؟؟نگفتم لبش که! لپشو ببوس،.... بای فعلا...
قطع کردیم و بدو بدو حاضر شدم...
ی مانتوی کرم طلایی حریر مدل جدید پوشیدم با شال و جین تنگ مشکی و کیف و کفش مشکی...
خط چشم پهن و دنباله داری کشیدم و رژ آجری زدم و موهای سیاهمو از شال بیرون ریختم....
ی اسنپ گرفتم و سر راه گفتم بایسته که ی جعبه شکلاتم بخرم و راهی شرکتشون شدم.......

برعکس شرکت فرهود، توی یکی از محله های اداری وسط شهر بود!
ی ساختمون اداری قدیمی قهوه ای رنگ...
با آسانسور به طبقه سوم رفتم و تابلوها رو نگاه کردم!
شرکت البرز گستر پارس....
خنده رو لبم ماسید.... البرز گستر!!! چرا اسمشم حالمو دگرگون میکرد؟؟؟چرا و چجوری شد که دلم رفت!
جلو رفتم و با لبخند مصنوعی زنگ واحد رو زدم! ی خانوم سی و خورده ای ساله با لبخند درب رو باز کرد و بهم تعارف کرد...
پشت میز منشی نشست و گفت: چطور میتونم کمکتون کنم؟
به رسم ادب لبخند زدم و جعبه ی شکلات رو تو دستم جا ب جا کردم و گفتم: سلام، من حماسه هستم! خواهر مهندس حبیبی......
خانومه فورا سرپا ایستاد و با خنده ی بزرگ دستشو دراز کرد و گفت: اوا..... ببخشید نشناختم... خیلی خوش اومدی عزیزم! منم میترا هاشمی هستم!
دستشو فشردم و تشکر کردم و گفتم: اومدم حسام رو ببینم و جعبه ی بزرگ شکلات رو بدستش دادم و گفتم: اینم لطفا تو ی ظرف بریزید همینجا رو میزتون بزارید....
با دست به صندلی های تو هال شرکت اشاره زد و گفت: مهندس حبیبی با مهندس صراف رفتند جلسه .... ولی دیگه کم کم پیداشون میشه خیلی وقته که رفتند... چای قهوه، چی میخوری بیارم ؟ یکم منو تحمل کنی اومدن.....
با خنده به لحن مهربون و خودمونیش گفتم: چای لطفا! درضمن اختیار داری،، خیلیم عالی که بیشتر با شما آشنا میشم...
رفت و بعد چند دقیقه با سینی چای اومد! چای رو برداشتم که گفت: شرمنده دیگه.... هنوز آبدارچی استخدام نکردیم! چای رو بردار برم شیرینی بیارم!! ناپلئونی دوست داری؟
خنده ام پررنگ شد و گفتم: وای عاشق ناپليونی ام؟!!!
همینجور که بسمت آشپزخونه میرفت گفت: وای اینقدرم ترد و تازست که نگو، اصلا انگار قسمت تو بود.....
بدو رفت و بعد دو دقیقه با ی جعبه ی بزرگ شیرینی جلوم ایستاد، دست بردم و یدونه ناپلئونی برداشتم که گفت: اینا رو مهندس صراف گرفته،، شیرینی خبر خیره! خوردن داره...
دستم به شیرینی ماسید! شیرینی خبر خیر؟؟؟ داره ازدواج میکنه البرز؟؟؟
تا این فکر از ذهنم رد شد حس شل شدن و بیحسی کردم،،، دنیا پیش چشم سیاه شد و اتاق انگار به چرخ چرخ افتاد....
شیرینی از دستم ول و پخش زمین شد.......
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hese_ sami
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه owuv چیست?