رمان حس سمی قسمت دوازدهم - اینفو
طالع بینی

رمان حس سمی قسمت دوازدهم

آب دهنمو قورت دادم و شل گفتم: خبر خیر ؟؟؟


خندید و گفت: آره!! دنا خانومو میشناسی؟ خواهر مهندس صراف ، امروز خبر بارداریشو شنیده بود .... شیرینی دایی شدن مهندس صرافه....
نفسمو با فراغ بال بیرون دادم ‌ چشمهامو بستم و مجدد باز کردم...
دلم میخواست ی پس گردنی به خانوم هاشمی بزنم با این خبر دادنش،،کم مونده بود سکته رو بزنم!! هیچی نگفتم و ی شیرینی دیگه برداشتم ‌ با چاییم خوردم
ده دقیقه، یک ربع هم نشستم ولی کماکان خبری از حسام نشد، کلافه رو صندلی جا ب جا شدم که خانوم هاشمی با لبخند گفت: میخوای برو اتاق مهندس حبیبی رو ی نگاه بنداز تا بیاد..
پشت بند حرفش ی اشاره به اتاق اول کرد و گفت: این اولی اتاق مهندس صرافه، دومی اتاق مهندس حبیبیه، اتاق سومم مال امور مالیه... آقای سعدوندی، شوهر دنا خانوم مدیر امور مالی هستن..
بلند شدم و با لبخند تشکر کردم و به اتاق حسام رفتم..
ی اتاق معمولی با میز مدیریت بزرگ چوبی و میز و صندلی مهمان هم جلوی میزش بود!
رفتم پشت میز نشستم ‌و یکم نگاه کردم..
ی چن تا پرونده و پوشه رو میز بود بهمراه تلفن و ی قاب عکس سه نفره..
من و مامان و بابا...
خندیدم ...
یادمه حسام آلمان بود و ما عیددیدنی میرفتیم که این عکس رو گرفتیم!
مامان با کت دامن و روسری سرمه ای، بابا با کت شلوار و منم با شومیز شلوار ‌ شال بودم...
قاب رو سرجاش گذاشتم و یکم تو اتاق ول چرخیدم...
حوصله ام سر رفته بود و کنجکاویم گل کرده بود ! برای همین از اتاق حسام خارج شدم و ی نگاه به جای خالی منشی انداختم...
آروم و آهسته به اتاق اول که میدونستم اتاقه البرزه رفتم!
وارد شدم و در رو پشتم بستم....
اتاق بزرگتر،، با وسایل خیلی فاخرتر بود..
میز و صندلی هاش منبتی و گرون قیمت تر بنظر میومد!!!
پشت میز مدیریت نشستم و یکم چشم گردوندم...
ی قاب عکس خاتم کاری نظرمو جلب کرد، برداشتم و نگاهش کردم....


ی خانوم چادری که رو گرفته بود و لبخند قشنگی داشت،،، مهربون بنظر میومد.. با ی دختر قد بلند و لاغر مانتویی که دستشو دور شونه ی زن حلقه کرده بود...
مادر و دختر بشدت شبیه بودند ولی البرز به اونا شبیه نبود... فکر کردم احتمالا به پدرش رفته...
قاب رو سرجاش گذاشتم که از بغل گوشم صداش اومد: سلام ...
ی هین کشیدم و روی صندلی چرخ خوردم و برگشتم!
البرز دستهاشو گذاشت دو طرف صندلی و دولا شد تو صورتم و گفت: سلام کردم! جواب نداره؟
خیره شدم تو چشمهای قشنگش و گفتم: سلام... ببخشید اومدم تو اتاقت....
بیشتر دولا شد و گفت: خواهش میکنم! صاحب اختیاری...
کیفمو چنگ زدم ‌که البرزم از صندلی فاصله گرفت و اومدم از اتاق خارج بشم که مچمو گرفت ......برگشتم و تو سینه ی پهنش فرو رفتم و براینکه فاصله بگیرم،...ناخوداگاه از پشت خم شدم روی میززز...
البرز خیمه زد روم و دستاشو دوطرفم گذاشت که کامل روی میز درازکش شدم ...
اروم و مسخ شده گفتم: چیکار میکنی؟
تو نی نی چشمهام عمیق شد و گفت: کلاغا خبر آوردن خیلی بیقراری.... میخوام بهت آرامش بدم...
یکم سرمو بلند کردم و توی گردنش ی نفس عمیق کشیدم و بوی تنش رو فرو بردم و که گفت: آروم شدی؟
هیچی نگفتم چون زبونم بند اومده بود! دولا شد و حینی که بسمت لبهام میومد گفت: ولی من هنوز آروم نشدم...
و لبهاشو روی لبهام گذاشت،، هرچی از حس اون لحظه ام بگم،،، اصلا حق مطلب ادا نشده...
آروم که هیچ.... ارامش به سلول سلول بدنم رخنه کرد...
نه شهوت بود و نه هیچ حس دیگه ای...
ارامش مطلق بود که تجربه اش میکردم... دستهامو اوردم و دور گردنش حلقه کردم و سفت بخودم فشردمش و همراهیش کردم که نفس کم آورد و فاصله گرفت...
تیز نگاهش کردم و پچ زدم: ی حالی ازم نپرسیدی؟
دستهاشو آورد و دو طرف کمرم گذاشت و بدنمو سفت به خودش فشار داد و گفت: جویای احوالت بودم دورادور...... حماسه من....
دقیقا همین لحظه دوتا تقه بدر خورد و صدای جذاب حسام که گفت: البرز....

هول و گیج ازم فاصله گرفت و منم پریدم و مانتو و شالمو صاف و صوف کردم و به البرز گفتم: لبهات رژیه...
البرز دستمال برداشت و محکم رو لبش کشید و گفت: بیا تو حسام!
حسام وارد شد و ی نگاه به البرز هول انداخت و نگاهشو داد بمن که کنار میز ایستاده بودم و مشکوک گفت: وروجک اینجا چه کار میکنی؟ اتاق من اون یکی...
فوق العاده منگ خندیدم و بسمتش رفتم و تو آغوشش فرو رفتم و گفتم: سلام داداش... اشتباه اومدم و داشتم دید میزدم که البرز اومد...
روی شالمو بوسید و مشکوک گفت: آها...
من که میدونستم دو دقیقه بمونم سوتی میدم! الکی ی نگاه به ساعت مچی ام انداختم و گفتم: وای خاک بر سر کافر... دیرم شد....
روی پاهام بلند شدم و ی بوس ریزی از گونه ی خسام کردم و بدون نکاه کردن به چشمهای البرز، ازش خداحافظی کردم و شرکت رو ترک کردم....
بی هدف از شرکت بیرون زدم و تو خیابونا پرسه زدم، قلبم تو دهنم میزد رسما!!! حالم بدجور خراب بود....
البرز بوسیدم؟؟؟؟ بدون هیچ مقدمه ؟؟؟ گفت جویای احوالم بوده؟؟؟ بوسیدم که آرامش بگیره؟؟؟

یهو آستین مانتومو بالا دادم و زل زدم به دستم،، مو که نداشت ولی از فکر البرز هم دلم ضعف میرفت و پوستم دون دون شده بود!
کنار پیاده رو ایستادم، دولا شدم و چن تا نفس عمیق کشیدم! یکم حالم جا اومده بود که صدای دینگ پیامک گوشیم بلند شد، در آوردم!
پیام از طرف البرز بود: حماسه ببخشید...
ناباور به صفحه ی گوشیم زل زدم! منظورش رو درک نمیکردم! برای چی عذرخواهی میکرد؟ نکنه از روی هوا و هوس بوسیده بودم؟
حلقه زدن اشک و قلمبه شدن بغضم رو قشنگ حس کردم!
لبامو کشیدم تو و محکم مک زدم که اشکم وسط خیابون درنیاد و فوری ی اسنپ گرفتم و برگشتم خونمون...
منگ و مست به مامان سلام دادم و بی هیچ هدفی لباسامو کندم و پرت کردم،، رفتم زیر دوش و آب یخ یخ رو باز کردم! مثل بید میلرزیدم و دندونام از شدت لرز بهم تق تق میخورد......

جوابی به پیام البرز نداده بودم،، نمیدونستم اصلا چه جوابی باید بهش بدم؟ مثلا بگم خواهش میکنم منو بوسیدی؟ یا نه خدا ببخشه؟ اختیار داری، صاحب اختیاری؟ لطف کردی ی حالی بهم دادی؟؟؟چییییی؟؟؟؟
دوست دختر داشت،، خودم دیده بودمش... بعد از بوسه اش فکر کردم شاید اشتباه کرده باشم ولی با پیام عذرخواهیش مطمئن شدم که همینجوری بوسیدتم...مثل فرهود که را ب راه فقط میخواست از جسمم استفاده کنه! همین....
با لرز و حال خراب از حمام خارج شدم و همونجور با حوله رفتم تو تخت و دوتا پتو رو خودم کشیدم!!!
اینقدر لرزیدم وتکون خوردم تا نفهمیدم کی و چطور خوابم برد....

بعد از اونروز سرمای سختی خوردم و بخاطر دوش آب یخ تقریبا یک هفته ای رو جا افتادم و با کلی آمپول و قرص آنتی بیوتیک مجدد روپا شدم!
برای آوین هم قضیه رو تعریف کردم که با لب برچیده گفت: چرا پسش نزدی؟ آخه هرکی رد میشه باید تو رو بمالونه؟؟ اون از فرهود و اینم از البرز، الان چه فکری پیش خودش میکنه؟
با عصبانیت موهامو دادم پشت گوشم و به آوین توپیدم: زهرمار! بیشعور... عوض دلگرمی دادنته؟ خب حرف نزن اصلا تو....
بغلم کرد و بوسیدم و عذرخواهی کرد ولی به حرفش عمیقا اعتقاد داشتم! من که خراب نبودم! البرز هیچ ابراز علاقه ای بهم نکرده بود و من اجازه داده بودم منو ببوسه...
تو این یکسال اخیر فهمیده بودم عشق یکطرفه چه چیز خطرناکیه،، با این حال اجازه داده بودم نزدیکم بشه....
اینکه من عاشقش بودم کافی نبود... من عاشق فرهود هم بودم و هرکاری کردم که بدستش بیارم ولی نشد،، دیگه نمیخواستم کار احمقانه امو تکرار کنم...
تصمیم گرفتم به هرضرب و زوریه البرز رو از سرم بیرون کنم....
از قضیه ی شرکت و بوسه ی یهویی البرز نزدیک دوماهی میگذشت و من هرچی تلاش میکردم که فکرشو از سرم بیرون کنم، اصلا موفق نمیشدم! تو دلم میگفتم که بالاخره فراموشش میکنم ، از دل برود هرآنکه از دیده رود....
این مابین اینقدر رو بالشتی تختم رو ی روز درمیون با صابون لوکس میشستم تا شبها بتونم بخوابم...
واقعا با تنها بویی که آرامش داشتم ‌و قلبم منظم میزد،،، بوی تن البرز بود....
ی شب که همگی دور میز شام نشسته بودیم و دورهم شام خانوادگی میخوردیم،، حسام شروع کرد: حماسه از هفته ی بعد باید بیای شرکت! کل سه ماه تابستون رو باید بیایی...
 

لقمه امو فرو دادم و متعجب گفتم: چی؟؟؟؟ بیام شرکت چیکار؟ سه ماه؟؟
حقیقتش این بود که نمیخواستم برم، اصلا و ابدا نمیخواستم به البرز نزدیک باشم! میخواستم فراموشش کنم....
حسام ی جرعه از آب داخل لیوانش خورد و ادامه داد: ببین خانوم هاشمی... منشی شرکتمون،،، پدرش خیلی بدحاله! سه ماه مرخصی خواست که به پدرش برسه،، ما هم که بی منشی نمیتونیم... تو بیا ... هم ی کار یاد میگیری... هم ما رو کمک میکنی... هم ی حقوقی میگیری! بهتر از بطالته....
کلافه گفتم: خب منشی استخدام کن! من نمیام ها... گفته باشم!! اصلا میخوام ترم تابستونی بردارم! دانشگاه دارم نمیتونم.... شرمنده!!
حسام چپ چپی نثارم کرد و گفت: حسنی به مکتب نمیرفت، وقتی میرفت جمعه میرفت! تو ترم های عادی رو دُرست درس بخون،، تابستون باشه پیشکش! درضمن ما نمیتونیم استخدام کنیم! برای سه ماه کی رو استخدام کنیم! هرکی بیاد داستان داره! خانوم هاشمی هم گناه داره،، نمیخواییم اخراجش کنیم،، خیلی به پولش نیاز ذاره! حماسه من ی حرفو دوبار نمیزنم! از هفته دیگه که امتحاناتت تمومه میای شرکت! ساعت ۸ صبح تا ۵ عصر ....
قشنگ اشکم دراومده بود، با لجاجت گفتم: من نمیام! حوصله ندارم.....
حسام عصبی گفت: یعنی چی؟ میای چهارتا کارم یاد میگیری؟
مامان از اون ور میز جیغ جیغ کرد: یبار شد به حرف داداش بزرگترت گوش بدی؟ همش خودسر بازی! همه کارات همین مدلیه ها...
کلافه و عصبی از این بحث دائمی گفتم: باشه باشه.... غلط کردم! میام....
بابا خندان نگاهم کرد و سرشو تکون داد و حسامم مغرور گفت: حالا فعلا درستو دُرست بخون امتحاناتت رو بده تا هفته ی بعد....
کل ی هفته بعد رو با بی حواسی و فکری مشغول امتحاناتمو دادم! دلم شور میزد و گواه بد میداد...
هفته ی بعد شنبه ساعت ۶ صبح بیدار شدم و با دلشوره حاضر شدم و با حسام به شرکت رفتم!!!!!..........

خانوم هاشمی با لبخند و روی گشاده بغلم کرد و روبوسی کردیم، ی صندلی کنار مال خودش گذاشت ‌و شروع به توضیح دادن کرد! من هم یکسره میون کلامش به دره بسته ی اتاق البرز نگاه میکردم که خانوم هاشمی گفت: با مهندس صراف کاری داری؟؟ نیستن.... برای پروژه رفتن کاشان،، دوشنبه میان شرکت.... منم تا یکشنبه عصر هستم... انشاالله این دوروزه کاملا به کارهات مسلط میشی..
از نبودن البرز نفس عمیقی کشیدم و با خنده تشکر کردم!
دیگه کاملا فکرم رو جمع کردم و به حرفهای خانوم هاشمی گوش دادم...
شرکت دو واحد کوچیک چسبیده بهم بود! ی واحد که اتاق حسام و البرز و امور مالی.... واحد کناری هم بچه های بخش فنی مهندسی مستقر بودند...
کل شنبه و یکشنبه رو مشغول بودم و کاملا به کارها وارد شده بودم، فقط تو تایپ یکم کند بودم که اونم با تمرین و تکرار حل میشد!
دوشنبه صبح با یک حال دگرگون و دلهره ی عمیقی حاضر شدم، بهترین و شیکترین مانتو و شالمو پوشیدم و یک خط چشم خفن هم کشیدم، حسامم غر غر کرد: این چه ریختیه؟ پاکش کن...
با کفشهای تختم،،، تا سرشونه ی حسام بودم، بنابراین رو نوک پا بلند شدم و ریز گونشو بوسیدم و گفتم: عزا نمیریم که،،، ی خطه چشمه دیگه.... اینقد نق نق نکن! الان دخترا هفت قلم آرایش دارن.....
حسام لپ هاشو پر و خالی کرد و کفت: شبیه بچه گربه شدی وروجک!
غش غش ریزی کردم و با هم راهی شرکت شدیم...
رسیدیم و با ی چشمک از حسام خداحافظی کردم، کیفمو زیر میز رها کردم و مشغول تنظیم کارها و قرارها شدم، از حسام شنیده بودم که البرز صبح خیلی زود میره و اولین نفر در شرکتو باز میکنه!
بعد از چند ساعت کار مداوم، ی چایی لب سوز قند پهلو ریختم و پشت میزم برگشتم، به پشتی صندلی ام تکیه دادم و به دربسته ی اتاقش زل زده بودم و جرعه جرعه چاییم رو میخوردم که....
اون دختره که با البرز تو مهمونی دیدمش جلوم سبز شد....
اینبار مانتو و شال شیکی پوشیده بود و لپ تاپ و پرونده دستش بود!
ناخوداگاه چای تو گلوم پرید و به سرفه افتادم!!

دختر اومد کنارم و به پشتم زد و خندان گفت: اوا.... چی شد...
چن تا سرفه کردم تا حالم جا اومد و سرپا ایستادم و با اخم به دختر بلند قد لاغر اندام زل زدم و جدی کفتم: بله؟؟؟
با خنده دستشو دراز کرد و گفت: سلام حماسه جون! من مونا قاسمی هستم... خیلی از دیدنت خوشبختم گلم،، با البرز کار داشتم.... هست؟
دلم میخواست دست بندازم و اون زبونشو از حلقش بکشم بیرون که اسم البرز رو برده، عصبی و شاکی بودم و حالم بد شده بود...
بزور و اکراه باهاش دست دادم و گفتم: هستن! ولیمن هماهنگ کنم شما برید داخل..
غش غش خندید و گفت: ول کن بابا.... واسه هرکی رئیسه..واسه من رفیقه....
دیگه کم مونده بود بزنم زیر گریه که در اتاق البرز باز شد و قامتش تو چهارچوب قرارگرفت!
ی نگاه اخمالو بمن انداخت و سرد سلام داد،، رو به مونا کرد و خندان گفت: دختر باز تو اینجا رو کذاشتی رو سرت! چقدر پر سر و صدایی ....
مونا خندید و همینطور که بطرف اتاق البرز میرفت گفت: همینه که هست آقاجان... میخوای بخواه، نمیخوای هم باید بخوای.... بدو بیا پروفورما این ویس ها رو آوردم! بیا ببین چه چیز نابی تدوین کردم!
البرز دستشو پشت مونا گذاشت و بفرمایید زد و بعدم برگشت ی نگاه عمیق به صورتم انداخت و سر تا پامو از نظر گذروند!!
من از شدت حرص دندونامو رو هم میسابیدم و دستهامو مشت کرده بودم که نگاه البرز چند ثانیه به مشتهام قفل شدم کشیده شد و بعد با پوزخند ی نگاه بهم انداخت و پشتشو کرد و در رو بست!
بمحض بسته شدن در رو جام نشستم و آرنجم‌و روی میز گذاشتم، سرمو روی دستم گذاشتم و نفس های عمیق کشیدم!
البرز چی داشت که از سرم بیرون نمیرفت؟ این دختره ی تیر چراغ برق از من بهتر بود یعنی؟؟؟ البرز چرا دوستم نداشت؟
سرمو از روی میز برداشتم و چای داغ داغم رو سر کشیدم،، تمام دهن و حلقم از حرارتش سوخت ولی انگار حرص درونیم تخلیه شد!
با دندونای چفت و لج درونی به تایپ کردم نامه مشغول شدم،، و هی ساعتو نگاه میکردم! تو دلم جوش میزدم: این دختره دوساعت تو اتاق البرز چیکار میکنه؟ چرا بیرون نمیاد در به در شده؟؟

نمیدونم چقدر گذشت و من تو ذهنم فحش و فضاحت دادم که در اتاق حسام باز شد و حسام خیلی عجول گفت: حماسه من میرم جایی جلسه دارم،، تو بعد ساعت کاری خودت برو خونه،، من احتمالا امشب دیر بیام.......

ی باشه گفتم و مشغول کارم شدم،، تقریبا نیم ساعت بعد از رفتن حسام، در اتاق البرز باز شد و اول مونا غش غش کنان و بعدشم البرز خندان ازش خارج شدن،، طی ی حرکت ناخوداگاه سیخ سرپا ایستادم و زل زل به خنده های بلندشون نگاه کردم که مونا هرهر زنان جلو اومد و دستشو دراز کرد و گفت: از دیدنت خوشحال شدم عزیزم! فعلا.....
به دست دراز شده اش ی نگاه کردم و باهاش دست ندادم و با حرص گفتم: مرسی....
خنده اش جمع شد و چیزی نگفت،، برگشت سمت البرز و گفت: ساعت ۶ شد اضافه کاری یادت نره رد کنی!! من رفتم... به مامان و دنا سلام برسون...
البرز ی نگاه به من انداخت و در جواب مونا گفت: برو بسلامت!! کاراتم عالیه دختر! هرروز موفق تر و خلاقتر! احسنت.... تو هم سلام برسون ...
و دوتایی به سمت در واحد رفتند! حالم بدجور خراب شد،،، پس به مامانش اینا هم معرفی کرده دوست دخترشو! پس قضیه جدیه؟؟؟ حماسه بمیری با این عشق و عاشقیت! دود شی بری هوا الهی........
با شلی روی صندلیم رها شدم وهمینا رو زیر لب میگفتم که با صدای البرز از جا پریدم: خب! خب! میبینم که خانوم گربه حسودیش شده!
عصبی روی صندلی چرخیدم و بطرفش برگشتم! در واحد رو بسته بود و دست به سینه به در بسته تکیه داده بود!
عصبی گفتم: حسودی؟ چه حسودی دارم به اون تیر چراغ بکنم؟؟؟ توهم زدی.... فقط خیلی بیشعور و احمق و بی ادب بود! عصبی شدم....
بعد زدن این حرفها ،،عصبی از جا بلند شدم ‌ بی حواس کیفمو برداشتم و اومدم از کنارش رد بشم که دستشو دور بازوم حلقه کرد و سفت کشید... تو بغلش افتادم و دستشو دورم حلقه کرد و گفت: دختر به این خوبی! کجاش احمق و بیشعوره؟؟؟
خودمو تو بغلش تکون دادم و گفتم: ولم کن... برو دوست دختر خوب و ماهتو بغل کن....مونا جونتو میگم..... خیلیم خلاق و مبتکره...
محکمتر به خودش فشارم داد و با خنده گفت: من به زن مردم چیکار دارم؟؟؟ مونا که زن ارسلانه، بره تو بغل شوهر خودش...اونی که دوستش دارم تو بغلمه...
شوکه از حرف زده اش گفتم:چی؟؟؟مگه مهمونی با این نیومده بودی؟ دوست دخترت نیست؟......
خندید و گفت: دوس دخترم؟؟ نه بابا هم کلاسی دانشگاه و زن رفیقمه! با شوهرش اومده بود مهمونی رو........من ی بچه گربه ای رو دوست دارم! اما شک داشتم که اونم منو اینقدر دوست داشته باشه ... ولی از حسودی کردنش و اون مشت های محکمش فهمیدم اونم منو دوست داره......


از حرفهای قشنگش دست و پام شل شد و تو دلم غش و ضعف رفت!
با ی حال عجیبی دستهامو آوردم و دور گردنش حلقه کردم ، خیره تو چشمهام رفت و برگشتی نگاهم کرد و دست انداخت زیر زانوم و از جا کندم و بطرف اتاقش رفت که آهسته گفتم: اینجا شرکته ها...
اونم پچ زد: همه رو پیچوندم رفتن... تنهاییم...
ی نفس عمیق کشیدم و سرمو به شونه اش تکیه دادم، وارد اتاقش شد و روی صندلی مدیریت نشست و همینجور که تو بغل خوش بوش بودم دست برد و با سیستمش آهنگ رو پلی کرد و در گوشم گفت: خوب گوش کن.... همش به یادت گوش میدادم اینو....
از بغض آب دهنمو قورت دادم و سکوت کردم!
نفس کشیدن سخته...
تو رو ندیدن سخته...
تو پیج و تاب عاشقی به تو رسیدن سخته...
منو به غمم سپردی...
همه آرزومو بردی...
همه جا اسمتو بردم..
یبار اسممو نبردی....
البرز چونه اشو روی سرم و موهام گذاشته بود و زیر لبی اهنگ رو پچ میزد...
بعد از ماهها حس آرامش و آسایش کردم... حس کردم تو بغل کسی ام که دوستم داره و منم دوستش دارم...
چقدر حس و حالم خوب بود.... دلم میخواست دنیا بایسته و ساکن بمونه...
دوست داشتم تو سلول به سلول وجودم این حالمو ذخیره کنم...
اواخر آهنگ بود که البرز روی لاله ی گوشمو بوسیو و آهسته گفت: دلم تنگ شده بود، حماسه......
دقیقا همینجای حرفش تلفن شرکت شروع به زنگ زدن کرد که کلافه حرفشو قطع کرد و گوشیو برداشت: بله؟ آره حماسه هست! باشه الان میاد پایین.... فعلا
گوشیو سرجاش گذاشت و روی موهامو بوسید و گفت: بدو برو پایین... حسام کارش تموم شده اومده دنبالت!
با اکراه از تو بغلش دراومدم و کیفمو روی شونه ام جا به جا کردم و گفتم: باشه من رفتم... شب بهت زنگ میزنم...
مچمو گرفت و تو چشمهام خیره شد و گفت: نه نزن! اینکار درست نیست، تو خواهر حسامی...
لب برچیدم و نگاهش کردم که خندید و گفت: اینجوری نگاه کنی میخورمتا... بدو برو بچه گربه... آقا شیره پایین منتظره...
بلند بلند خندید و مچمو رها کرد!
منم دویدم سمت در و لحظه ی اآخر برگشتم و ی بوس براش فرستادم و در رو باز کردم!
پشت سرم که در رو بستم صداشو شنیدم که گفت: واقعیش بهتره!! این مزه هوا میداد....
ریز ریز خندیدم و بدون منتظر شدن برای آسانسور از پله ها دویدم پایین!!!......

در ماشین نوی حسام رو باز کردم و اومدم بشینم که حسام جدی گفت: حماسه البرز زنگ زد گفت کار واجبی باهام داره، تو اسنپ بگیر برو خونه... ببینم چیکارم داره...

با چشمهای متعجب ی نگاه به حسام انداختم و باشه گفتم!
در ماشینشو بستم و با گوشیم شروع به گرفتن اسنپ کردم، حسامم ماشین رو قفل کرد و بطرف شرکت رفت...
به خونه برگشتم و با ی حال مستانه و سرخوشی مشغول کارهام شدم، آهنگ روزبه نعمت اللهی رو دانلود کردم و با صدای بلند گوش دادم... قلبم آروم شده بود!
با آوینم چت کردم و کلهم ماجرا رو تعریف کردم که از ذوق ی صفحه کامل استیکر قلب و گل و بوس برام فرستاد و در ادامه نوشت: حماسه اینقدر برات خوشحالم که حد نداره، عمو البرز خیلی پسر خوبیه، امیدوارم از این ببعد فقط بخندی و برقصی مثل قدیما....
تا شب به یللی تللی گذشت تا اینکه مامان اومد و برای شام صدام کرد...
مشغول خوردن شام بودیم و منم با اشتهای کامل،، بعد مدتها دولپی شام میخوردم که حسام شروع کرد: امروز البرز از حماسه خواستگاری کرد! من گفتم با شما درمیون بزارم و اجازه بگیرم که مادرش زنگ بزنه...
دستم به قاشق و چنگال خشک شد!!!! اصلا فکرشم نمیکردم به این سرعت وارد عمل بشه!
مسخ شده به بشقابم نگاه میکردم که داد مامان هوا رفت: البرز خیلی بیجا کرد! این دختر سه چهاررماهه که جدا شده،،، یبار شکست خورده! اصلا حرفشم نزن حسام..... تا درسش تموم نشه و به سن درست و عقلرس نرسه من محاله خواستگار تو این خونه راه بدم!
حسام خیلی عادی گفت: مامان!؟؟؟؟؟ البرزه ها؟ دوست منه! پسره خوبیه! کی بهتر از البرز؟؟؟
مامان شاکی و عصبی غرید: میگم نه! یعنی نه! تموم....البرز خوب... خودمم عاشقشم! ولی نه.....الان نه...
بابا لقمه اشو قورت داد و گفت: خانوم وقتی حسام قبولش داره و شمام خودت میکی بچه ی خوبیه،، چرا نه؟؟؟
حسام گفت: آره مامان چرا نه؟؟
مامان چنان جیغی کشید که قاشق چنگال از دستم رها شد و گفت: حسام تو بچمی... حرفت همیشه برام حجته!!! ولی حماسه هم پاره تنمه... بچمه!!! نمیخوام دوباره اشتباه کنه... حرفشم نزن! اصلا حق ندارع دیگه پاشو تو اون شرکت خراب شدت بزاره! اومده کار یاد بگیره یا شوهر کنه؟؟ از فردا دنبال منشی باش.... آی قلبم........
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hese_ sami
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه uxeg چیست?