رمان حس سمی قسمت سیزدهم - اینفو
طالع بینی

رمان حس سمی قسمت سیزدهم

و دستشو روی قلبش گذاشت و رنگش مثل گچ سفید شد که بابا و حسام پریدن طرفش و شروع به ماساژ و دلداری دادنش کردن!


حسام آهسته گفت: باشه عزیزم ،، هرچی شما بگی!!مامان جانم به خودت مسلط باش! چرا داد میزنی عزیزدلم... چشم چشم... غلط کرد البرز...
منم بیحال و مسخ و گیج بشقابم رو نصفه ول کردم و گفتم: مرسی مامان! خیلی خوشمزه بود... شب بخیر.
مسواک زدم و لباس خوابم رو پوشیدم و دراز کشیدم!
به سقف اتاقم خیره شدم و بفکر رفتم: دلم میخواست دهن باز کنم و جلوی مامان بایستم! ولی یبار اینکار رو کرده بودم و بدجور ضربه خورده بودم! اصلا نه روم میشد و نه حق داشتم که بخوام باز خیره سر بازی دربیارم! چیکار کرده بودم با مامان بابام؟؟؟ اینبار حتی اگر میمردم و له میشدم دیگه تو روی پدر مادرم نمیایستادم! البرز بهترین بود، از ته دل عاشقش بودم و میدونستم که اینبار اشتباه نمیکنم ولی واقعا برای حال بد مامانم میترسیدم، واهمه داشتم که ی بلایی سرش بیاد و هرگز خودمو نبخشم! کاش هیچوقت بخاطر فرهود خودمو ضایع نمیکردم که الان اینجور عین خر تو گل گیر کنم!
تو همین فکرا بودم که حسام در رو باز کرد و داخل اومد، در رو بست و روی تختش نشست!
صدام کرد: حماسه؟
نگاهمو از سقف گرفتم و با ی آه بطرفش چرخیدم و بیحال گفتم: جونم؟
خیره شد تو چشمهام و گفت: چه رابطه ای بین تو و البرز هست؟
هول کردم شدید و سیخ سرجام نشستم و گفتم: بخدا هیچی.... بیا این گوشیم! چک کن خودت....
دستمو که با گوشی بطرفش دراز کرده بودم پس زد و گفت: چک چی ؟؟؟ دارم ازت سوال میکنم! یبار واقعا و درست جوابمو بده... باور کن ضرر نمیکنی! اصلا بد پرسیدم! ی جور دیگه میپرسم... همونقدر که البرز گفت دوستت داره،، تو هم دوستش داری؟؟؟
خجالت کشیدم خیلی ناجور و سرمو انداختم پایین و گفتم: مگه گفت دوستم داره؟
خنده ی آرومی کرد و گفت: بچه خودتو نزن به کوچه علی چپ!!! گفت که خیلی دوستت داره و به خودتم گفته... تو هم دوستش داری و رابطه ی اینجور درست نیست! میخواد بیاد خواستگاریت...
ی جوری سرمو بلند کردم که گردنم صدا داد و با چشم گرد نگاهش کردم و گفتم: هیییییی...... گفت؟؟؟؟؟
اینبار غش غش زیر خنده زد و گفت: اره دقیقا همینجوری گفت... ولی باز من از خودت پرسیدم،، میخوام از دهن خودت بشنوم که دوستش داری!! الکی نگفته باشه یوقت...........


لبمو گاز گرفتم و گفتم: الکی نگفته....وقتی گفت نزدی فکشو پایین بیاری،،حسام؟
خنده اش جمع شد و جدی گفت: نه چرا باید میزدم؟ عین آدم های درست همچی رو گفت و بهدم خواستگاری کرد! ولی اگر میفهمیدم باهام رابطه دارید یا دوستی چیزی هستید خدا شاهده گردن جفتتونو میشکوندم! دوست داشتن اگر در مسیر درست و منطقی باشه هیچ بدی نداره...
آب دهنمو‌ قورت دادم و آروم روی تختم دراز کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم و مغموم گفتم: چه فایده؟ فعلا که مامان نمیزاره بیاد....
حسام هم دراز کشید و بسمتم چرخید و تو صورتم نگاه کرد و گفت: مامان باشه با من... ی چند وقت بگذره و یکم آروم بشه ،، خودم حلش میکنم! به البرز هم همین الان همینو گفتم! صبر کنید تا من درستش کنم....
آروم گفتم: باشه...
حسام سینه اشو صاف کرد و گفت: البرز ازم اجازه خواست که تا مامان راضی بشه،، چند بار بیرون برید و تلفنی هم حرف بزنید!
زل زدم تو چشمش و گفتم: خب؟
اخمالو گفت: اجازه ندادم! تا نیاد خواستگاریت هرگونه ارتباطی اکیدا ممنوعه.....
پکر و غصه دار گفتم: باشه....
اخمهاشو باز کرد و خیره شد تو صورتم و گفت: حماسه؟؟ باور کن این بهترین کاره... چون ی دختر هرچی دور از دسترس تر باشه برای پسرا جذابتره! میخوام دور باشه که بعدا تو زندگی قدرتو بیشتر بدونه.... فکر نکن غیرتی بازی درآوردم و الکی خواستم از هم جدا باشید.... بمن اعتماد کن...
خیلی غمگین و ناراحت بودم، با همون لحن بغضالود گفتم: بهت اعتماد دارم!
ی خوبه گفت و خندید و ادامه داد: بی منشی هم شدیم! حالا چیکار کنیم؟
فکر آوین تو سرم جرقه زد و خنده ام گرفت و گفتم: به آوین بگو... خاله پریسا اجازه میده.... ی خیری هم به اون بدبخته آس و پاس برسون...
یکم چشماشو تنگ کرد و گفت: باشه... چاره هم نداریم... آوین تنها مورده که الان میشه بهش گفت... فقط کی کار یادش بده؟ خانوم هاشمی هم که رفته...
لبخند خبیثانه ای زدم و گفتم: خودت یادش بده! دو روز بشینی کنار دستش یاد میگیره خیلی باهوشه...
کلافه ی باشه گفت ‌و جفتمون خوابیدیم..
 

فرداش حسام با مامان بابای آوین صحبت کرد و اونام با کمال میل قبول کردند که آوین بره سرکار ، خود آوین هم اینقدر ذوق مرگ بود که من هی مسخرش میکردم و میگفتم: بپا پس نیافتی از سر ذوق...
بعدم مغموم و دلگیر گفتم: خوشبحالت! هرروز البرز رو میبینی..
با عشوه ساختگی چیش کشید و سرشو برگردوند و گفت: من فقط حسامو چشام مبینه! عمو البرز ارزونی خودت...
هرهر خندیدم و گفتم: تا کی میخوای بهش عمو البرز بگی ؟؟؟؟
خلاصه که کل تابستون به بدبختی و دل تنگی گذروندم براینکه حوصلم سر نره ورزش میرفتم و ی کلاس زبان هم اسممو نوشتم...
آوین هم نبود که باهم دور دور کنیم، برای همین سخت ترین و طولانی ترین و دلگیرترین تابستون عمرمو گذروندم...
این وسط هم آوین هی میگفت: حماسه این البرز کچلم کرد، هی میگه حماسه چطوره؟ سلام برسون... بخدا اینبار بپرسه اون موس کامپیوترو با محتویات تو حلقش فرو میکنما...
منم قند تو دلم آب میشد و کیف میکردم!
تقریبا نزدیک های اواخر تابستون بود و اواسط هفته،، من از کلاس ورزش اومده بودم و دوشم رو گرفته بودم و با سر حوله پیچ شده تو آشپزخونه سر قابلمه بودم و مامان هم که بخاطر تعطیلی مدارس خونه بود و داشت ماست رو از توی یخچال درمیورد تا نهار بخوریم که تلفن خونه زنگ خورد و مامان گفت: حماسه دستم بنده جواب بده...
عصبی گفتم: اه مامان ولم کنا... الان یا عمه طاهره است یا زن عمو من اعصاب ندارم مخمو تیلیت کنن ها...
مامان کلافه غرید: خب حالا توهم!! بزن رو اسپیکر خودم حرف میزنم.
دکمه ی سبز تلفن بیسیم رو زدم و روی اسپیکر گذاشتم که صدای مودب و مهربون ی خانوم توی خونه پیچید: الو.. منزل آقای حبیبی؟
مامان متعجب گفت: سلام.. بله درسته! شما؟؟
خانوم بسیار مودب و ملایم گفت: سلام خانوم حبیبی! من صراف هستم... مادر البرز...
من هول کردم و قلبم به تپش افتاد و پاهام شل شد که روی صندلی های آشپزخونه نشستم و لرزون و ترسون گوش دادم که مامان گفت: سلام خانوم صراف خوب هستید! معذرت میخوام نشناختم سعادت دیدار و شنیدن صداتونو نداشتم متاسفانه.
خوب هستید؟ خانواده خوبند...

مامان البرز تشکر کرد و بعد یکم تعارف تیکه پاره کردن گفت: غرض از مزاحمت.... راستش ی چند ماه پیش البرز گفت مامان اماده باش بریم خواستگاری.... ظاهرا شما قابل ندونستید و کنسل شد...
مامان پرید تو حرفش: ای وای این چه حرفیه؟؟؟ تو رو خدا نفرمایید من شرمنده میشم...
ی خواهش میکنم گفت و ادامه داد: راستش این شازده پسر ما دست از سر دختر خانوم شما نمیداره... گفته از در بندازید بیرون.. از پنجره میاد تو....هرچی میگم خب صلاح دخترشون لابد نبوده اصلا تو گوشش فرو نمیره...... اگر قابل بدونید ما بیاییم خدمتتون همین آخر هفته.... بعدم خندید و گفت: والا الان رو ب روی من نشسته میگه بگو ما میریم راهمون ندادن،،،پشت در میایستیم.....
مامان لپهاش گل انداخت و لبشو گزید و کفت: اوا خاک عالم بخدا از خجالت آب شدم! این چه حرفیه البرز هم عین حسام، شمام عین خواهرم.... قدمون سر چشم .... تشریف بیارید ..... این دختر مام تحفه ای نیست که اینجور میفرمایید بخاطر سن و سال کمش مخالفت کردم والا که البرز برای ما ثابت شده است.....
مجدد تشکر کرد و قرار گذاشتن که پنجشنبه ساعت ۶ عصر بیان...
انگار تو آسمونها و رو ابرها سیر میکردم! مست و مدهوش بودم!!! بیشتر از همه دل تنگ.... نزدیک سه ماه بود که البرز رو ندیده بودم و برای دیدنش پر پر میزدم.....
مامان گوشیو قطع کرد و اخمالو نگاهم کرد و گفت: دختر تو مهره ی مار داری؟؟؟ حیف البرز ...... بخدا که صد پله بهت سره....گفتم نه بیارم بره زن بهتر بگیره، ولی انگار گلوش گیر کرده....
جیغ بنفش کشیدم: ااااا مامان.....
مامان ی زهرماره مامان گفت و پشتشو کرد و مشغول کاراش شد ولی یهو برگشت و خیره تو چشمهام گفت: راستی؟ نظر خودت چیه؟ جوابت به البرز چی هست اصلا؟
ی نفس عمیق کشیدم و از ته دل گفتم: هرچی شما و بابا و حسام صلاح بدونید! اصلا روی حرفتون هیچ حرفی نمیزنم،،،.. هرچی نظر شماست...
مامان دیس برنج رو روی میز گذاشت و بطرفم اومد و با چشمهای اشکی بغلم کرد و بغضالود گفت: الهی قربونت برم.... تو حتما بابد سرت به سنگ میخورد؟؟ چی میشد قبلا هم همین حرفو میزدی حماسه؟؟؟........


بینیمو بالا کشیدم و گفتم: مامان ول کن! نبش قبر خاطرات نکن! همینکه بالاخره آدم شدم خوبه... مگه نه؟
مامان اشکهاشو پاک کرد و خندید و گفت: والا آدم که چه عرض کنم؟ هنوزم ی نیمرو بلد نیستی درست کنی....
خندیدم و گفتم: مامان بیخیال نیمرو میشی یا نه؟؟؟
مامانم خندید و نهارمون رو خوردیم!!!
تا پنجشنبه عصر درست عین مرغ پرکنده بال بال میزدم، هم استرس داشتم و هم شور و هیجان خیلی زیادی حس میکردم...
دل تنگی...
دل تنگی ام به نهایتش رسیده بود و نمیدونستم با دیدن البرز چه عکس العملی از خودم نشون خواهم داد!
مامان هم یکسره راه میرفت و غرغر میزد و بدتر به استرسم اضافه میکرد، حسام هم از تماس ناگهانی مادر البرز شدیدا تعجب کرد و شب تو اتاق با خنده بهم گفت: چقدر عجوله این پسر! بیست دفعه گفت که کی زنگ بزنیم؟ من گفتم هنوز نه.... امروز صبحم پرسید بهش گفتم نه.... ولی رفت خونشون نهار بخوره مامانشو وادار کرده زنگ بزنه....
بعدم ی غش غش خیلی بلندی زد و ادامه داد: بعدم با شیرینی اومد شرکت.....
منم هرهر خندیدم و پتو رو کشیدم روی صورتم که حسام گفت: اووو.... کی تا حالا خجالتی شدی؟؟؟
هیچی نگفتم و بیشتر زیر پتو فرو رفتم که حسام گفت: حداقل ی شب بخیر بگو...
همونجور خفه گفتم: شب بخیر....
و با ی حال آشوب و هیجانی به خواب رفتم....
پنجشنبه صبح با استرس از خواب پریدم و از شدت هیجان نتونستم لب به هیچی بزنم و با حالت تهوع شدید به خونه ی آوین اینا رفتم،،، آوین هم ی میکس موزیک رقصی گذاشت و کلی برام قر داد و رقصید که روحیه ام عوض بشه!
لباسامم از پایین آوردم و با کمک آوین حاضر شدم ی بلوز زرد و خردلی طور خیلی قشنگ با شلوار مشکی پوشیدم و آوین هم ی خط چشم گربه ای کشید و ی رژ کرم براق هم زدم و موهامو جمع کردم و شال مشکی روی سرم انداخت و حدود ساعت ۶ رفتم پایین..
بابام و حسام و مامان حاضر و آماده بودند، مامان تا تیپ خانومانه ی پوشیده ی من رو دید که شال هم سرم کرده بودم قربون صدقه رفت و حسامم با خنده سرمو از روی شال بوسید،، ولی بابام!!!
اخم کرد و تشر زد: تو میخوای با شال باشی یا در میاری؟
خندیدم و شیطون گفتم: نه سرم هست...
بابا گره ی بین ابروهاشو شدیدتر کرد و گفت: تو که با حجاب نیستی،، میخوای دروغ بگی و مردم رو گول بزنی؟؟؟ به چیزی که نیستی تظاهر نکن .... عاقبت دروغگویی و تظاهر هیچوقت خوش نیست........

.
یکم خیره خیره بابامو نگاه کردم و حرفهاشو حلاجی کردم و اهسته دست بردم شالمو برداشتم و آویزون جا رختی کردم !
مامان ی نگاه به بابا کرد ولی بابا همونجور با اخم تشر زد: خانوم ما کلاه بردار و دروغگو و متظاهر نیستیم.....
زنگ آیفن اجازه ی جر و بحث اضافه نداد و حسام در رو باز کرد و همگی جلوی در به ترتیب ایستادیم!
در آسانسور باز شد و ی خانوم پنجاه و خورده ای ساله ی چادری فوق العاده سفید که صورت گرد و قشنگی داشت بهمراه عشق و عمرم ازش خارج شدند!
ی نگاه گذرا به خانوم لبخند به لب انداختم و نگاهم به البرز قفل شد!
نفسم تکه تکه شد و ضربان قلبم بالا رفت،، خانوم وارد شد و با مامان روبوسی کرد و بعدم منو بغل کرد و صمیمانه فشارم داد و گفت: سلام عزیزم، من عزت هستم...
منم دست انداختم سفت بغلش کردم و با لبخند گفتم: خیلی خوشبختم...
البرز هم سلام داد و نگاهشو زیر انداخت و سبد گل بزرگی از گلهای رز سفید و ارکیده دستم داد و سلام کرد...
با نیش شل سبدو گرفتم که حسام با آرنج محکم کوبید به پهلوم...
البرز رد شد و بهمراه مامانش داخل پذیرایی رفتند.. منم برگشتم به حسام نگاه کردم که زیرلبی گفت: ببند اون نیشتو...
فوری به خودم اومدم و خنده امو جمع کردم! داخل پذیرایی نشستیم و مشغول سلام و احوالپرسی شدیم که مامان بلند شد،، فورا از جا پاشدم و‌گفتم: من چایی میارم...
با دست لرزون تمام سعیمو کردم که بهترین چای عمرم رو بریزم...
چای رو دور گردوندم و نشستم که مامان البرز گفت: دنا خیلی عذرخواهی کرد که نتونست بیاد،، بارداره و یکم حال نداره..... انشاالله خدمت میرسه...
مامان با لبخند گفت: بسلامتی انشاالله...
تشکر کردند و خانوم صراف یکم جا ب جا شد و چادرشو مرتب کرد و ادامه داد: آقای حبیبی... همونجور که احتمالا مطلع هستید پدر بچه ها فوت کرده... خانواده ی آنچنانی هم نداریم و اقوام تهران نیستند... راستش من واقعا نمیدونم الان باید چی بگم...
بعدم ی خنده ی شیرین کرد و گفت: دفعه ی اوله پسر دوماد میکنم... شما بزرگواری کنید و در حق البرز پدری کنید....

بابام خیلی مردونه سینه اشو صاف کرد و گفت: خواهش میکنم خانوم! بزرگوارید ..... والا ماهم حسام رو داماد نکردیم ولی تا جاییکه میدونم،، برن تو اتاق ی صحبتی بکنند تا ببینیم ....
خانوم صراف هم تایید کرد و بابام اشاره زد و گفت: حماسه جان بابا،، البرز رو راهنمایی کن...
با شوق و ذوق از جا بلند شدم و بطرف اتاقمون رفتم، در رو باز کردم و با البرز داخل شدیم و در رو بستم و بطرفش برگشتم و باشتاب پریدم تو بغلش و از گردنش آویزون شدم، دستهامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو تو گودی گردنش فرو کردم...
اونم دستشو دور کمرم پیچید و سفت فشارم داد..
همینطور که نفس عمیق میکشیدم پچ زدم: کجا بودی رشته کوهم؟ چقدر به آرامش نیاز داشتم...
محکمتر فشارم داد و تو گوشم آهسته گفت: داشتم از دوریت دیوونه میشدم.....
ازم فاصله گرفت و با خنده گفت: اومدیم تو اتاق حرف بزنیم نه اینکه کارهای مثبت هیجده انجام بدیم...
یکم بهش نزدیک شدم و آهسته و سریع روی لبشو بوسیدم و جدا شدم وگفتم: بفرمایید اینم اتاق من و حسام... هرجا راحتی بشین...
دستمو گرفت و وادارم کرد روی تخت بشینم و خودشم چهارزانو روی زمین زیر پام نشست و خیره شد تو چشمم...
با لبخند گفتم: چرا اونجا نشستی...
دوتا دستامو گرفت تو دستش و گفت: راحتم... حماسه از روزیکه طلاق گرفتی میخواستم بدوعم بیام خواستگاریت ولی هی جلوی خودمو گرفتم....باید اول شماسنامه ات پاک میشد و بعدم اگر فوری میومدم خواستگاری حسام و پدر مادرت فکر میکردن ما رابطه ای داشتیم و تو برای همین جدا شدی، یا خانواده ی فرهود همچین فکری میکردن، باید ی مدت میگذشت و آبها از آسیاب میافتاد....همونطور که در جریانی سهامم رو به فرهود فروختم.... خیلی هم کمتر از ارزش واقعیش فروختم.... بعدم با حسام شرکت زدیم... دست و بالم تنگ بود! دوست مداشتم با محدودیت بیام خواستگاریت ، دلم میخواست ی جوری بیام که هرچی دوست داری و اراده میکنی واست فراهم کنم ،ولی واقعا دیگه طاقت نیوردم و اومدم...


خنده ام جمع شد و جدی گفتم: چرا کمتر از ارزشش فروختی؟؟؟ براینکه منو طلاق بده ؟؟؟
سینه اشو صاف کرد و نگاهش‌و دزدید و گفت: مهم نیست... حماسه خوب گوش کن ببین چی بهت میگمم... بعد نظرتو بگو...
آهسته ی باشه گفتم و البرز ادامه داد: ببین خونه ی پدریم همین دور و اطرف خونه ی خودتونه...من ی آپارتمان پیش خرید کردم،، یکسال الی یکسال نیم دیگه حاضره.... سه واحد خریدم! مامان... خودم و دنا..... وقتی حاضر شد باید خونه ی پدری رو بفروشیم و بقیه ی پوله آپارتمان ها رو بدیم!!
مامان و خواهرم خیلی سختی کشیدن.... من تا عمر دارم نمیتونم ولشون کنم.... من پشت و پناهشونم....الانم داره اوضاع شرکت بهتر میشه ولی فعلا دستمون تنگه.... نمیدونم چقدر طول بکشه که اوضاع واقعا ردیف بشه.... شاید شش ماه... شاید دوسال... من توان گرفتن خونه جدا ندارم.... عروسی خیلی مفصل......
اصلا دلم نمیخواست البرز جلوم خورد بشه و غرورش بشکنه برای همین ،،،به اینجای حرفش که رسید انگشت اشاره امو روی لبهاش گذاشتم و گفتم: هیس.... بسه! مهم نیست رشته کوه.... همینکه باشی بسه....
دستشو آورد مچمو گرفت و نوک انگشت اشاره امو بوسید و ادامه داد: میتونی با مامانم زندگی کنی؟؟؟ فعلا البته برای ی مدتی؟؟؟ اگر نمیخوای من کاملا درکت میکنم... میتونیم عقد کنیم تا همچی جور بشه.
از کمر دولا شدم و لپشو بوسیدم و گفتم: نه نمیخوام عقد کنیم! میخوام باهم باشیم... نمیتونم دوریتو تحمل کنم!!! بس بود این مدت...ما تو خانواده زیاد رسم عقد نداریم، عقدم کنیم حسام نمیزاره بیرون اینا بریم... میشناسیش که؟ رفیق خل و چل خودته....
خندید و گفت: آره لامصب ی زنگ نزاشت بهت بزنم.... ولی حماسه مطمئنی؟
محکم پلک زدم و آروم گفتم: بخاطر تو همه کاری میکنم....
ی نفس عمیق کشید و از زمین بلند شد و گفت: مرسی.........و روی سرمو بوسید....
منم از تخت بلند شدم و لبخندزنان در اتاق رو باز کردم و خارج شدیم،،، بمحض خروج متوجه شدم همه نگاه ها بماست که مادر البرز گفت: فک کنم از خنده ی بچه ها مشخصه...
مامان هم خندید و تایید کرد...

من کنار مامان نشستم و البرز هم کنار ست مادرش..
پدرم لبخند عمیقی زد و پرسید: چی شد بابا جان؟
خیلی اروم خندیدم و گفتم: البرز شرایطشو گفت و من مشکلی ندارم ولی هرچی نظر شما و مامان و و حسامه.... هرطور صلاح میدونید!
بابام بادی غبغب انداخت و مامانم لبخند از ته دلی زد که بابا گفت: پس مبارکه....
مامانم شیرینی گردوند و مادر البرز هم ی دستبند خیلی ظریف طلا دستم انداخت و صورتمو بوسید و سرجاش نشست و رو به بابام گفت: دیگه تا محرم کمتر از یکماه مونده،،، فکر کنم باید ی برنامه ای داسته باشیم.... منم یکم بخاطر دنا گرفتارم، اگر اجازه بدید تاریخ عقد و مهریه و این حرفها رو مشخص کنیم که ما مجدد مزاحم نشیم...
بابا سرشو تکون داد و گفت:خانوم مهریه هرچی برای دختر خودتون بوده،، برای حماسه هم همون! دیگه مثل دخترخودتونه راجع به مراسم هم خودشون میدونن...
مامان البرز با رضایت خندید و گفت: مهریه دنا صد و ده سکه است!
و نگاهم کرد و گفت: باز هرچی خود حماسه جان بگه....
خندیدم و گفتم: خیلی عالیه،، عدد قشنگیه!
اونم مبارکه گفت و همگی کف زدند! قرار شد چند روز قبل از ماه محرم ی مراسم خیلی کوچیک تو تالار محله خودمون بگیریم و همون روزم عقد کنیم!
تا عروسی تقریبا دو سه هفته وقت داشتیم،، البته عروسی که..... بیشتر مهمونی عقد حساب میشد...
ولی من واقعا خوشحال و راضی بودم... این عروسی از صدتا مجلس باشکوه برام هیجان انگیزتر بود....
با البرز بدو بدو دنبال خریدها رفتیم و من تمام مدت حواسم بود که کم هزینه ترین انتخاب ها رو داشته باشم....
سرویس طلای فوق العاده ظریف و سبک برداشتم که البرز صداش دراومد: حماسه میخوای اون یکی رو بردار؟
با انگشت به سرویس سنگینتر و شیکتری اشاره زد ولی خندیدم و دستشو فشردم و گفتم: نه این قشنگتره.... اون خیلی گنده است به هیکل و گردن ظریف من نمیاد...
البرز هم چشمهاشو تنگ کرد و مرموز نگاهم کرد و چیزی نگفت!!!!.......

بعد از اتمام خریدها وقتی داخل ماشین نشستیم خیره شد تو چشمهام و گفت: حماسه ازت ممنونم.... بیشتر پولی که برای عروسی کنار گذاشته بودم مونده! میدونم داری رعایت میکنی.... قول میدم جبران کنم!
منم پشت چشم نازک کردم و نمایشی سرمو چرخوندم و گفتم: دکتر مهندس رشته کوه،،، اینقدر امیدوار نشو! من ی دختر فوق العاده پرخرجم.... اینام سلیقه ام بود وگرنه بدبختت میکردم....
غش غش خندید و استارت زد و گفت: باشه ......من که کلا بدبختت شدم.... از این بیشتر؟
منم رو هوا بوس فرستادم و چشمک زدم!
برای لباس عروس هم با دنا و آوین رفتیم،،، هرچی البرز اصرار کرد که منم بیام سفت ایستادم و گفتم که شگون نداره.....
فرهود لباسم رو دیده بود و بخت سیاهی برام رقم خورده بود،، میدونستم خرافاته ولی دلم گواه بد میداد.....
البرز هم کلافه گفت: باشه! فقط لختی نباشه... درسته تو تالاره ولی دوست ندارم عکسهای لخت زنم دست به دست بچرخه....
لپشو کشیدم و باشه گفتم! عاشق لباسم شدم.... درسته تقریبا گرون دراومد... ولی دلم میخواست برای البرز شبیه پرنسس ها باشم!
دوست داشتم ملکه باشم و رشته کوه شاهزاده ام...
آرایشگاهم کلا نگرفتم و حس کردم که خرج اضافه است! خودم خوب آرایش میکردم!
صبح عروسی با آوین به آرایشگاه رفتم و موهامو شینیون کردم و برگشتیم،،، تاج رو به کمک آوین نصب کردیم و آرایش کردم!
خط چشم گربه ای بهمراه رژ کمرنگ براق...
تورمم نصب کردم و با آوین تو هال خونه نشستیم! آرامش عجیبی داشتم!!
آوین یکم قبل از اومدن البرز خداحافظی کرد و بطرف تالار رفت....
نیم ساعت بعد از رفتن آوین زنگ خونمون بصدا دراومد و با اشتیاق در رو باز کردم،،، در واحد هم باز گذاشتم و عقب رفتم....
دستمو به کمرم زدم و با خنده به در خیره شدم،، در باز شد و البرز با کت شلوار پاپیون مشکیش وارد و محو من شد...
دسته گل کوچیکم که تو دستش بود از نظر گذروندم و گفتم: دکتر صراف هیچی نمیگی؟؟
خیره تو چشمهام،،، اومد بسمتم و سفت تو بغلش فشردم!!!!.......
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hese_ sami
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه hnzin چیست?