رمان حس سمی قسمت چهاردهم - اینفو
طالع بینی

رمان حس سمی قسمت چهاردهم

منم دستمو دورش پیچیدم و محکم فشارش دادم که در گوشم پچ زد: باورم نمیشه مال من میشی...


سرمو بردم بالا و شیطون گفتم: در اینکه بهت سرم و خیلی از خداتم باشه که هیچ شکی نیست... ولی ....
نزاشت ادامه ی حرفمو بزنم و لبهاشو محکم روی لبهام گذاشت!
از حرکت یهوییش نفسم بند اومد و شروع به همراهیش کردم که ازم جدا شد و گفت: میدونی چقدر احساس خوشبختی میکنم؟؟
دندون نما خندیدم و گفتم: از بوست معلوم بود....
یکم ازم فاصله گرفت و دسته گل رو بدستم داد وگفت: بریم خانوم صراف؟؟؟
دسته گل رو به سینه ام چسبوندم و از ته دل گفتم: بریم .....
پنجه ی دستمو تو دستش قفل کردم و بطرف ماشین رفتیم...
عروسیمون فوق العاده کوچیک ولی بسیار گرم و صمیمی گذشت....
خنده از لبهام محو نمیشد و هروقتم البرز تو قسمت زنونه اومد نگاهش ازم جدا نشد....
ساعت یازده شب مجلس تموم شد و همگی خداحافظی کردند،، البته از فامیل های ما فقط تعداد محدودی درجه یک ها دعوت بودند، چون مامانم صلاح ندونست بقیه رو دعوت کنیم و بنظرش این عروسی بعد از اون طلاق جنجالی بسیار عجیب و ناجور میومد!!
شنلم رو پوشیدم و دستمو دور بازوی البرز حلقه کردم و جلوی در تالار رفتیم!
حسام جلو اومد و دوتا محکم پشت البرز کوبید و گفت: مراقب خواهرم باش که اگر برنجه خودم چپکی ات میکنم دکتر جون...
البرز غش غش خندید و گفت: عمو وقت کردی یکم محکم تر میزدی پشتم.... خودم خدادادی چپکی ام اصلا نگران نباش....
بابام هم دستمو تو دست البرز گذاشت و بدون زذن کلامی حرف با چشمهای اشکی دور شد...
مامانم یکم رو پنجه ی پا بلند شد ‌و محکم البرز رو تو آغوش گرفت و گفت از این ببعد دوتا پسر داره...
بعدم منو بغل کرد که آروم گفتم: فردا صبح صبحانه میاری؟؟؟
ازم جدا شد و دلخور تو چشمهام خیره شد و گفت: نه شگون نداره انگار.....
دلم شکست و حالم گرفته شد ولی لبخند زدم و اصلا روی خودم نیوردم!!
با مامان عزت ( مامان البرز) و دنا و شوهرش هم خداحافظی کردیم و بسمت خونه ی پدری البرز راه افتادیم...


مامان عزت بارداری و بدحالی دنا رو بهانه کرده بود و چند روزی قبل از عروسی بخونش رفته بود و قرار بود چند روز بعد هم بمونه و بعدش بره مشهد زیارت...
البرز تو حیاط کوچیک و باصفای خونشون پارک کرد و دور زد بطرفم اومد، در رو باز کرد و دستشو دراز کرد...
دستمو تو دستش گذاشتم و با اون یکیدستم که دسته گل بود،،،پایین دامنم رو بالا گرفتم و بطرف خونه رفتیم...
ی خونه ی ویلایی باصفا که پذیرایی و آشپزخونه و یک خواب پایین و حدود ۱۵ تا پله هم داشت و ی هال و دو تا خواب هم بالا داشت..
اتاق مامان عزت پایین بود و اتاق البرز و دنا طبقه ی بالا...
وارد پذیرایی شدیم...
چرخیدم و دستمو انداختم گردن البرز و تو چشمهاش خیره شدم،، اونم صاف و تیز نگاهم کرد و آروم لب زد: بالاخره خانوم صراف شدی...
خنده ی دندون نمایی زدم و گفتم: د ن د! هنوز دوشیزه حبیبی ام.... فردا صبح خانوم صراف شدم
از حالت رمانتیک دراومد و بلند بلند خندید و گفت: یعنی تو این موقعیت هم دست از مسخره بازی برنمیداری نه؟ الان نشونت میدم عاقبت زبون درازی چیه دوشیزه...
دست انداخت زیر زانوم و تو بغلش گرفت و از پله ها بالا رفت...
با پا در اتاقی رو که تخت دونفره گذاشته بودیم باز کرد و منو رو تخت گذاشت،،، هم ترسیده بودم و هم خجالت کشبده بودم....
برای همین سرمو تو سینه اش فرو کردم و گفتم: من میترسم البرز....
لبخند به لب آروم نگاهم کرد که از آرامش نگاهش منم اصطرابم کم شد و گفت: از من میترسی؟
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم: نه ولی....
ازم فاصله گرفت و دستمو کشید و منم روی تخت نشستم که گفت: بشین فعلا موهاتو باز کنیم و این شش متر تور رو از سرت جدا کنیم....
روی صندلی میز آرایش نشستم و البرز دقیقا یکساعت مشغول درآوردن سنجاق و گیره بود و هر از گاهی هم ی دسته از نوهامو میکشید که دادم هوا میرفت...اونم میخندید و میگفت: چقدر لوسی، ده بار موهای دنا رو باز کردم هیچوقت این ادا اطوارا رو درنیورده
موهام که کاملا باز شد بطرفش برگشتم و یقه ی بلوزشو گرفتم و کشیدم که جلو اومد،، با فاصله ی کمه صورتامون گفتم: میدونی چقدر دوستت دارم 

تو سکوت فقط به عمق چشمهام خیره شد و چیزی نگفت، جلو رفتم و لبمو روی لبهاش گذاشتم!
از هیجان و استرس شب زفاف میلرزیدم و همزمان به بوسیدنش ادامه میدادم که ازم جدا شد و اخمالو گفت: حماسه داری میلرزی! کی گفته همین شب اول باید کاری کرد که تو اینجوری میلرزی؟ پاشو لباستو عوض کن بشینیم ی فیلم ببینیم... نمیخوام بلرزی...
دستمو کشید و از تخت بلندم کرد و پشتشو کرد و اومد از اتاق خارج بشه که گفتم: البرز زیپ لباسم!
بطرفم برگشت که پشتمو کردم....
آهسته زیپمو پایین کشید و از پشت بغلم کرد و لاله ی گوشم رو بوسید و تو گوشم پچ زد: من عاشقتم...
سریع ازم جدا شد و از اتاق بیرون رفت و در رو بست...
ی نفس از سر آسودگی کشیدم و تند و سریع لباس عروسم رو درآوردم، از توی کمد ی تاپ و شلورک خارج کردم و پوشیدم! یکم عطر زدم و موهای تافت زدمو بسختی شونه کردم و با کش بستم و از اتاق خارج شدم...
البرز با تی شرت و شلوارک سفید روی کاناپه ی جلوی تی وی نشسته بود و پاهاشو روی میز جلو مبلی دراز کرده بود و کنترل تلویزیون بدستش بود!
خندیدم و کنارش روی مبل نشستم که دستشو دور شونه ام پیچید و فیلم رو پلی کرد!
ی فیلم هالیوودیه عاشقانه ی احساسی بود!
آخر فیلم مرده داستان مُرد که منم احساساتم قلیان کرد و پریدم روی پاهای البرز و سرمو تو گردنش فرو کردم و نفس کشیدم و گفتم: راستی من نگفتم بهت.... البرز صراف من عاشقتم!
خندید و اروم بوسیدم و اومد ازم جدا بشه که با خجالت تو گوشش گفتم: البرز نمیترسم! فقط هیجان دارم.... این مرحله برام خیلی ناشناخته است! من از تو نمیترسم باهات تا توی جهنم هم میام....
موهامو نوازش کرد و گفت: میتونیم بزاریم ی شب دیگه...
دندون نما خندیدم و گفتم: دلم نمیاد شب اول ازدواج ناکام بمونی ...
خندید و گفت: باز تو زبون درازی کردی بچه؟ کوتاه کنم زبونتو؟؟
دستمو دور گردنش حلقه کردم و سرمو تو گردنش فرو بردم و تو گوشش آروم گفتم: اوهوم،، کوتاه کن....
بغلم کرد و بطرف اتاقش برد....
به جرات آرامبخش ترین و آر‌ومترین شب زفاف دنیا رو داشتم، عاشقانه و رمانتیک و بدون ترس و استرس.... پر نجواهای عاشقانه... لذتبخش و خواستنی....

صبحش با ضعف شدید چشمهامو باز کردم.
سرم رو بازوی عضله ایه البرز بود! تا دید چشمهام بازه سریع سلام داد،، بزور لبهامو باز کردم و ی سلام بی جون دادم که چشمهاش متعجب شد و بطرفم چرخید و نگران گفت: خوبی؟
شل و وارفته نالیدم: نه خوب نیستم! ضعف دارم و حس سرگیجه میکنم.....
ی قطره اشک از چشمم چکید و بغضالود گفتم: باید مامانم برام کاچی میورد ولی....
لبهاشو روی لبهام گذاشت که خفه ام کنه و ازم جدت شد و اخمالود گفت: دیگه نبینم از این حرفا بزنیا! شنیدم به مامانت چی گفتی و چی شنیدی دم در تالار.... مگه من مردم؟ از این ببعد همه چی تو منم.... الان دراز بکش یکم آبقند بیارم.... تا نیم ساعت دیگه ام کاچی برات میارم...
چیزی نگفتم و لبهامو روی هم فشار دادم! البرز آهسته از کنارم بلند شد و گوشیشو برداشت و ی شماره گرفت و بعد چند ثانیه با خنده شروع به حرف زدن کرد: سلام عزیزم! صبح شما بخیر.... ما خوب و عالی..... مامان جان؟ میشه کاچی درست کنی؟ بله..... چشم..... حواسم بهش هست، حالشم خوبه..... بروی چشمم! من منتظرم! مرسی عزیزم...
تخت رو دور زد و روم دولا شد و پیشونیمو بوسید و گفت: مامان گفت چایی و عسل و دولقمه نون و کره بهت بدم، امین ( شوهر دنا) کاچی حاضر بشه برامون میاره....
لبمو گزیدم و گفتم: وای من خجالت کشیدم...
موهامو نوازش کرد و گفت: برای چی؟؟؟ راستی عروس شدنت رو تبریک گفت و سلام رسوند! گفت مراقبت باشم...... نهار هم بریم خونه ی دنا...
ی باشه گفتم و البرز از اتاق بیرون رفت... چند دقیقه ی بعد با ی سینی محتوی نون و کره و عسل و چایی اومد و لبه ی تخت نشست!
بعد از خوردن چند لقمه صبحانه حس بهتری کردم و با شیطنت همیشگی گفتم: آخی خدا عمرت بده! ضعف داشتم.... ولی الان عالی ام
خندید و گفت: منم عالی ام.... راستی حماسه باهات حرف دارم بگم؟
جدی شدم و گفتم: اوهوم...
خیلی جدی گفت: درسهاتو خوب میخونی! نمره و معدل زیر ۱۸ اصلا قبول ندارم!!! برای فوق هم باید ی رشته ی خوب قبول بشی، من اصلا این رشته ای که داری میخونی رو بعنوان ی مدرک قبول ندارم....
لب و لوچه امو آویزون کردم که اخم کرد و گفت: ادا درنیار برام! خیلی جدی ام..... درضمن تا ۵ یا ۶ سال دیگه نمیخوام بچه دار بشیم...

با همون قیافه ی آویزون زیرلبی ی باشه گفتم و صبحانه امو خوردم، بعد هم حموم کردم و حاضر شدیم که کاچی هم رسید و با اشتها خوردم و به خونه ی دنا رفتیم.....
تا ۵ یا ۶ ماه بعد از عروسی به همون روال زندگی عاشقانه امون رو ادامه دادیم و مامان عزت طفلک هم هی خودشو به هوای زیارت و دنا و غیره میپیچوند و اغلب تنها بودیم...
منم با سختگیری های البرز درسهامو خوب میخوندم و آوین هم مجبور بود که به هوای من درس بخونه.....
تا اینکه....
با مامان عزت تو آشپزخونه نشسته بودیم، من داشتم جزوه هامو پاکنویس میکردم و سرم تو درس بود و مامان عزت هم مشغول کتلت درست کردن.....
گوشیم زنگ خورد و اسم رشته کوه روش خودنمایی کرد، با لبخند گوشی رو جواب دادم: جونم؟؟
خندید و گفت: سلام ! حماسه ی قرارداد جدید بستیم، خیلی خوشحالم،، ساعت نه شب میام دنبالت،، ی رستوران عالی رزرو کردم دوتایی بریم، میخوام بهت شیرینی بدم!
خیلی خیلی خوشحال شدم،، هفته ها بود البرز راه میزفت و به من و مامان عزت میگفت که دعاش کنیم تا پروژه ی جدید رو بتونه بگیره...
جیغ بنفش کشیدم و گفتم: وای خدا راس میگی؟؟ مبارکه! من حاضر میشم......
خداحافظی کردم و قطع کردم! پریدم مامان عزت رو که متعجب نگاهم میکرد بغل کردم و داد زدم: مامان عزت.... پروژه رو گرفت..... امشبم شام مهمونم کرد...
صورتمو بوسید و گفت: آخ ... الهی بسلامتی باشه! مبارکا باشه.... خوش باشید الهی همیشه! پس من کتلت ها رو میزارم برا نهار فردا.... البرز ببره شرکت با حسام بخورن.... تو هم ببر دانشگاه با آوین دوتایی بخورید...
خندیدم و لپ تپل سفیدش رو بوسیدم و گفتم: عاشقتم که اینقد مهربونی..... همش بفکر همه هستی.... چشم بروی چشمم! من بدوعم برم حاضر بشم.،.. دکترجون میخواد ی رستوران خفن ببره منو...
خندید و با دستش زد به پشتم و کفت: بدو برو اینقد زبون نریز........
همینطور که پله های منتهی به اتاق خواب رو بالا میرفتم ی بوس رو هوا فرستادم و تند تند حاضر شدم!!!!!.........


حسابی تیپ زدم و یکم قبل نه شب حاضر و آماده منتظر نشستم!
البرز به گوشیم تک زنگ زد و منم از مامان عزت خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم!
البرز با تیپ خفن همیشگیش جلوی در منتظرم بود، تا منو دید با لبخند ی چشمک زد و قفل در رو زد!
در رو باز کردم و پریدم بالا، با خوشحالی ی سلام دادم و دولا شدم، لبهاشو تند و سریع بوسیدم که گفت: کم بودا...!!!
ی لنگه ابرومو انداختم بالا و کفتم: دکتر صراف زیاده خواه شدیا!!! حالا ببرم رستوران ببینم چقدر ازت راضی ام ؟؟ بعد حالا شب کم و زیادشو تسویه میکنیم...
همینطور که بطرف رستوران میرفت،، غش غش خندید و گفت: کلا زیاده خواهم همیشه...
بعدم به سینه اش اشاره زد و ادامه داد: تو باید مدام تو بغلم باشی...
با مشت کوبیدم به بازوشو و کفتم: پر رو رو ببینا....
هیجی نکفت و فقط بحرفم خندید!! به رستوران رسیدیم و ماشین رو پارک کرد و دوتایی داخل رستوران شدیم،، بعد از دادن اسم، بطرف میز رزرو شدمون راهنمایی شدیم و نشستیم!
منوی رستوران رو برداشتم و بهش خیره شدم! ی غذای ایتالیایی گرون قیمت سفارش دادم و البرز هم ی چیز سفارش داد و مشغول حرف زدن شدیم...
تقریبا آخرای غذامون بود که با حس سنگینی نگاهی سرمو از بشقاب بلند کردم و به چن تا میز عقب تر دادم که.....
فرهود صاف و سیخ و برنده بهم خیره شده بود،، لقمه ی تو دهنم رو بزور قورت دادم و آروم زمزمه کردم: البرز! ف... ف....فرهود..!!!
البرز متعجب سرشو چرخوند و چند ثانیه به صورت فرهود خیره شد و گفت: حساب کنم بریم...
به پیشخدمت اشاره زد و اونم سریع صورتحساب رو آورد که البرز بسرعت پرداخت کرد و بلند شدیم!
با ی دلهره ای بازوشو چسبیدم و بطرف ماشین حرکت کردیم،، تقریبا به ماشین رسیذه بودیم که صدای فرهود از پشت سر اومد: چطوری عوضیه ناموس دزد!
البرز بازوشو با شدت از دستم بیرون کشید و برگشت بطرفش و داد زد: چه زری زدی؟؟تو اصلا ناموس هم داری؟
فرهود ی پوزخند زد و گفت: گفتم عوضیه ناموس دزد! میدونستم زن گرفتی ولی نمیدونستم زن منو گرفتی...
البرز حمله کرد طرفش و یقه اش رو چسبید.......

فرهود با تمام قوا کله تو صورتش زد و خون از صورت البرز جاری شد! منم فقط جیغ فوق بنفش میکشیدم و کمک میخواستم، فرهود خواست مجدد حمله کنه که البرز با ضرب هولش داد! پای فرهود ی تاب خورد و تعادلشو از دست داد و از پشت پخش زمین شد و سرش به لبه ی جدول اصابت کرد!
ی داد زد و خون از سرش فوران زد! من شیون کشان بطرفش دویدم و البرز هم پشت سرم اومد!
بالای سرش رسیدم و با اشک گفتم: فرهود؟
چشمهاشو که باز کرد و بله گفت ی نفسی از سر آسودگی کشیدم، تو اون چند ثانیه تا بالای سرش برسم هزاران فکر عجیب نامربوط بسرم رسیده بود!
با البرز دوتایی دولا شدیم و زیربغلشو چسبیدیم که فرهود نعره زد: گمشو کنار آشغال..
البرز خیلی ملایم و آروم گفت: باشه باشه... گم میشم ولی اول باید بربم بیمارستان....
فرهود اومد لب به اعتراض باز کنه که نالیدم: فرهود لطفا!....
چیزی نگفت و به کمک من و البرز تو ماشینمون نشست و به بیمارستان رفتیم
داخل بیمارستان پرستار به البرز کفت که بره فیش برا اسکن و عکس جمجمه و سرم و نخ بخیه و .... بگیره
بمن اشاره زد و گفت: شمام بعنوان همراه با ایسون برو!
بمحض اینکه صندلی چرخدار رو هول دادم که بسمت عکس و اسکن برم فرهود غربد: ازش شکایت میکنم! میندازمش زندان.. داشت منو میکشت!
صندلی رو هول ندادم و استاپش رو زدم! دور زدم و رو ب روی فرهود اومدم و گفتم: میخوای شکایت کنی؟ بندازیش زندان؟ خب باشه ولی کسیکه حمله کرد و کوبید تو بودی! صورت البرز هنوز خونبه! اگر هولت داد فقط میخواست از خودش دفاع کنه....
اخماشو تو هم کشید و گفت: آشغال ناموس دزد...
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم: چه ناموس دزدی؟؟ من تا وقتی زنت بودم البرز نگاهمم نکرد! چندین و چند ماه بعد از طلاق اومد خواستگاریم.... چون ی زمانی زن تو بودم حق ازدواج نداشتم؟تازه هم خودت خوب میدونی که من اصلا زنت نبودم...
عصبی گفت: حق ازدواج داشتی ولی نه با البرز.... من دوستت داشتم حماسه....
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hese_ sami
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه uvshqe چیست?