رمان حس سمی قسمت پانزدهم - اینفو
طالع بینی

رمان حس سمی قسمت پانزدهم


سرمو تکون دادم و گفتم: فرهود قبل از اینکه بیای خواستگاریم من عاشقت بودم! از بچگی دوستت داشتم! تو چیکار کردی؟ هر کثافتکاری


 بود جلو روم انجام دادی.... تازه یبار گفتم نگین رو بزار کنار تا راجع به خودمون فکر کنیم! تو جی گفتی؟؟ هرگز نمیتونم نگین رو رها کنم! کو حالا نگین؟ ولت کرد رفت چون مشکل روحی روانی داشت! فرهود قبول کن با کارات خودتو از چشمم انداختی،، البرز هیچکاره بود.... ولی الان دوستش دازم و عاشقشم! زندگی لوکس و مرفهی نداریم! ی کارت پر پول دستم نیست که خرج کنم و حال کنم ولی خوشحالم و خیلی راضی ام! دوست داریم همو و داریم سعی میکنیم به ی جایی برسیم! خودتم خوب میدونی که امشب تقصیر خودت بود!
ی نفس عمیق کشید و گفت: باشه! فقط دیگه جلو روم سبز نشید....
ی باشه گفتم و بردمش اسکن و عکس،، بعدم برگشتیم و سرش رو چسب بخیه زدند که البرز پیداش شد و داغون و کلافه گفت: دکتر گفت سرتم اوکیه! هیچ مشکلی نیست! مرخصی...بیا بریم برسونیمت...
فرهود با اخم گفت: لازم نکرده شما برید! من پیام دادم سروناز میاد دنبالم! مهمونی دعوتم...
البرز ی باشه گفت و منم به سروناز و مهمونی اش پوزخند زدم و دستمو دور بازوی البرز حلقه کردم و بیمارستان رو ترک کردیم...
تو ماشین با خنده گفتم: این فرهود درست بشو نیستا!!! داشت میمرد .... از مرگ برگشت که با سروناز بره پارتی....
و بلند بلند خندیدم، البرزم به حرفم لبخندی زد و گفت: حماسه این کثافتکاریا اعتیاد میاره! یبار که این لجنبازی رو انجام بدی میخوای هربار اون کارو کنی! عین باتلاق میمونه! میخوای از توش دربیایی ولی نمیتونی..... برای همینه باید به جفت خودت راضی باشی! یبار با یکی دیگه تجربه اش کنی، میخوای که با نفر بعدی هم تجربه کنی... و این دایره ی معیوب تجربه ی کثافتکاری همینجور ادامه داره....
سرمو تکون دادم و تاییدش کردم که به خونه رسیدیم و اروم و آهسته داخل حیاط پارک کردیم! ساعت از دوازده گذشته بود و میدونستیم مامان عزت خوابه،، خیلی آهسته در رو باز کردم و دوتایی سریع پله ها رو بالا دویدیم!
البرز پیراهن خونی و کثیفشو درآورد و بدستم داد و منم سریع شستم و آویزون کردم که مامان عزت نبینه 


خودمم لباسمو با ی تاپ و دامن خونگی عوض کردم و جلوی تی وی نشستم! البرز با حوله ی تن پوش از حموم خارج شد که فوری اشاره زدم و گفتم: دکتر بیا اینجا بشین..
خندید و با موهای خیس کنارم نشست، از روی کاناپه بلند شدم و روی پاهاش نشستم،،، یکم حوله رو کنار زدم و سرمو روی سینه ی لختش گذاشتم و شروع کردم: البرز چقدر خوبه که تو رو دارم! چقدر خوشحالم مادرشوهرم مامان عزته! چقدر راضی ام که خواهرشوهرم دناست و از خواهر برام عزیزتر و رفیق تره....
اینقدر احساساتی شدم که چند قطره اشک از چشمم چکید!
البرز دستهاشو دورم حلقه کرد و سرمو بوسید و گفت: میدونی همون شبی که با لباس خواب خرسی و تاج و تور دیدمت دلم رفت؟؟؟؟ میدونی چقدر حالم از خودم میخورد که عاشق زن شریکم شدم؟؟؟ ولی عذاب وجدان ندارم.... خوب کاری کردم جداتون کردم.... تو فقط مال منی... جات فقط تو بغل خودمه....
سرمو از سینه اش برداشتم و عاشقانه تو صورتش زل زدم و خندیدم....
چند روز بعد پسر دنا هم دنیا اومد که هممون عمیقا عاشقش شدیم،، و یکی دوهفته ی بعد مامان عزت بخاطر نذرش برای سلامتی دنا و پسرش راهی کربلا شد!!
عصر بود و منم تک و تنها تو خونه فیلم میدیدم و چیپس میخوردم که گوشیم زنگ خورد!
جواب دادم: جونم؟؟ عشقم! همسرم! و هرهر خندیدم...
البرز خندید و گفت: چطوری همسر؟ الان با حسام میاییم اونجا،، خیلی کار داشتیم گفتم بیاریم خونه که تو هم تنها نمونی....
خوشحال گفتم: بیایید! منم ی چایی دم میکنم تا برسید...
چند دقیقه بعد حسام و البرز رسیدند و منم با خوشرویی در رو باز کردم و از گردن حسام آویزون شدم و گفتم: شام چی بپزم داداش بزرگه؟؟
البرز خندید و دستشو به حالت دعا بالا برد و کفت: خدایا به ناکامی حسام رحم کن..
منم غش غش خندیدم که حسام گفت: بابا تو که آشپزی بلد نیستی چرا تعارف بیخود میکنی آخه؟؟؟مهمون من! شام پیتزا بخریم! ی زنگ بزن آوین هم بیاد! میدونم الان میگی پیتزا بدون آوین از گلوم پایین نمیره



ازش جدا شدم و گفتم: الان زنگ میزنم! شما رو میز نهارخوری وسایلتونو بزارید،، خونه رو بهم نریزیدا...
همینطوریکه کمک میکردم لپ تاپ و وسایل رو بزارند آوین رو گرفتم که مثل همیشه با بوق اول جواب داد و بدون اینکه بمن اجازه ی حرف زدن بده زد زیر گریه و منقطع گفت: حماسه؟ حماسه...
هول کردم و گفتم: چرا گریه میکنی؟ چی شده؟ بنال؟ نصف العمر شدم!!!
حسام اشاره زد چی شده و البرز هم متعجب نگاهم کرد!
سرمو بالا انداختم و بطرف اتاق رفتم و در رو بستم و گفتم: احمق سکته کردم! زر نزن حرف بزن ببینم چی شده؟
دوتا فین فین کرد و گفت: حماسه مامانم ول نمیکنه! گفته بودم مرتضی پسردایی مامان اومده خواستگاریم؟ ولم نمیکنه میگه الکی جواب منفی میدی! هیچ عیب و ایرادی نداره،، شانس یبار در خونتو زده، چیکار کنم؟ یکماهه داره له میکنه منو! امشبم گفت تو غلط کردی نه بگی و زنگ زد برای بله برون بیان.... حماسه مرتضی خوبه عالیه! من نمیخوامش..... هرکار کردم عیبی ازش دربیارم نشد... حماسه
و زد زیر گریه.....
ی دم و بازدم دادم و گفتم: فعلا پاشو بیا اینجا ببینم! حسام مهمون کرده شام پیتزا میخره... بعد ی فکری برا مرتضی میکنیم
بدتر هق هقش بلند شد و با سکسکه نالید: نمیام.... نمیتونم ببینمش حماسه!
عصبی داد کشیدم: غلط کردی! نیای دیگه اسمتم نمیارم..... پاشو ی دوش بگیر بیا... یساعت دیگه اینجایی....
با بعض ی باشه گفت و قطع کردیم..
از اتاق دراومدم و بعد از ریختن چای با سینی سراغ البرز و حسام رفتم!
البرز داشت تند تند توضیح میداد که حسام تا منو دید،، بدون توجه به البرز گفت: آوین چرا گریه میکرد؟
ی پوف کشیدم و سینی رو گذاشتم رو میز و گفتم: هیچی...
حسام عصبی صداشو بالا برد و گفت: یعنی چی هیچی؟؟؟
البرز ی نگاه به قیافه ی عصبانی حسام انداخت و رو بمن گفت: حماسه؟
صندلی رو کشیدم ‌ نشستم و گفتم: ناراحت بود! مامانش اینا دارن زورش میکنن که با پسردایی خاله پریسا ازدواج کنه! آوین جواب رد داده ولی مامانش زنگ زده و قرار بله برون رو گذاشته.


نگاهمو به حسام دادم که اخم بدی کرده بود و مشتهاشو سفت فشار میداد!
مغموم نگاهش کردم و گفتم: زن مرتضی بشه بدبخت میشه! آوین دلش با کس دیگست..
حسام نعره زد: دلش با چه خریه؟
پوزخند زدم و گفتم: فک میکردم خیلی باهوشی! یعنی نفهمیدی چقدر دوستت داره؟
چشمهای حسام متعجب شد و خیره شد بهم که البرز گفت: خدایی نفهمیدی؟ من که فقط نظاره گر بودم فهمیدم.....
دوباره به حسام نگاه کردم و گفتم: یعنی ی ذره هم دلت با آوین نیست؟؟؟
حسام سرشو انداخت پایین و گفت: من شرایط ازدواج ندارم! اینکه دلم با کیه مهم نیست...
دولا شدم و دوتا دستشو تو دستهام گرفتم و گفتم: حسام مگه آوین چی میخواد ازت؟ قصر سلطنتی و عروسی مجلل؟؟؟ میتونی همین اطراف ی خونه بگیری،،، درآمدتم که خوبه.... مگه من و البرز چی داشتیم؟؟؟ تازه من میدونم که مامان و بابا ی پس اندازی برای ازدواجت کنار گذاشتن... حسام اگر ی درصد دلت پیش آوینه خواهش میکنم بجنب.... نمیخوام اشتباه کنه و بیچاره بشه.... مرتضی رو نمیشناسم ولی تو داداشمی! میدونم آوین اگر با تو باشه خوشبخته تو ی مرد کاملی که آرزوی هر زنیه....
حسام پنجه ی دستهاشو تو هم قفل کرد و روی میز گذاشت و بفکر رفت که آیفن خونه هم بصدا دراومد!
لبخند تزییتی رو لبم نشوندم و در رو باز کردم! آوین داخل اومد و مغموم ی سلام به حسام داد و به البرز هم گفت: سلام عمو البرز...
البرزخندید و کفت: سلام عمویی...
منم آوین رو بغل کردم و گفتم: برو بالا تو اتاق دنا مانتو روسریتو دربیار...
ی باشه گفت و غمگین پله ها رو بالا رفت، فوری دویدم کنار حسام و کفتم: بدو برو...
حسام کلافه کفت: برم چی بگم؟
عصبی زیربغلشو گرفتم و کشبدم و کفتم: وای خدا چرا خنگ بازی درمیاری..... پاشو دیگه...
حسام بلند شد و بطرف پله ها رفت که البرز زد پشتش و گفت: موفق باشی رفیق....
حسام سرشو تکون داد و دنبال آوین رفت...
منم دویدم و از گردن البرز آویزون شدم و مسخره گفتم: اون دوتا رفتن تو اتاق منم دلم خواست،، بیا بریم تو اتاق بهم بگو که چقدر عاشقمی و چقدر دوسم داری.... حسودیم شد!!.......


البرز با صدای خفه خندید و بغلم کرد و گفت: زشته بابا..... نریم بالا! ممکنه سر و صدا کنیم...
لبمو گزیدم و گفتم: چقدر منحرفی صراف..... گفتم بیا بریم حرف بزنیم فقط....
بسمت لبم اومد و گفت: حرفهامونو قبلا زدیم... راستی پایینم اتاق داره ....
دستشو زیر زانوم انداخت و بطرف اتاق خالیه مامان عزت راه افتاد،، منم سرمو تو گردنش کردم و ریز ریز خندیدم....
روی تخت گذاشتم و تو صورتم دولا شد و خیره تو چشمهام گفت: حماسه اگه به تو نمیرسیدم میمردم.....
دوتا کف دستامو دوطرف صورتش گذاشتم و مسخره گفتم: دکترجون دلت بغل و بوس و خاکبرسری میخواد....داری خرم میکنی ،،واضحه دیگه..... میمردم اینا دیگه چیه؟؟؟
خندید و لبش رو لبهام گذاشت.....
حدود یکساعت و نیم بعد البرز رو از توی بغلم هول دادم و گفتم: پاشو لباساتو بپوش برو ببین اینا کجان...نوچ نوچ چند ساعته تو اتاقیم.. زشت شد بابا.......
خودمم تند تند لباسامو تنم کردم و ی دست به موهای آشغته ام کشیدم که البرز با قیافه ی خندان اومد و گفت: حماسه هنوز از تو اتاق درنیومدن....
غش غش خندیدم ‌ گفتم: تو پیتزا رو سفارش بده،، ظاهرا اینا حالا حالاها مشغولن...
البرزم بزور خنده اشو کنترل کرد و با گوشیش تماس گرفت و پیتزا سفارش داد!
یکساعتی طول کشید تا پیتزاها برسه و همزمان با صدای زنگ آیفن،،، حسام و آوین هم از بالای پله ها ظاهر شدند!
ی نگاه به قیافه ی جدی حسام و ی نگاه به صورت خندان آوین انداختم و گفتم: شام رسید....
اومدند و دور میز نشستیم،، حینی که پیش دستی ها رو میزاشتم نگاهم به حسام افتاد و گفتم: حسام؟؟؟
نگاهم کرد و جدی گفت:جانم؟
لبمو گزیدم و نگاهمو انداختم زیر و گفتم: تموم یقه ی پیراهنت رژ لبیه.... یکی از تی شرت های البرز رو بگیر من اینو بشورم! نمیشه اینجوری بری خونه که!
آوین ی هین ناجور کشید و البرزم پق زد زیر خنده ‌ و حسامم نچ نچی کرد و از جاش بلند شد و بهمراه البرز طبقه ی بالا رفتند!
بمحض اینکه از دیدمون محو شدند رو به آوین کردم و یدونه زدم تو سرش و گفتم: کثافته وحشی! بی حیای جلف....
ریز ریز خندید و آروم گفت: حماسه یادته میگفتی حسام احساس نداره و زنشو شبیه فیثاغورس میبینه؟
اخم کردم و گفتم: آره که چی؟
بیشتر خندید و گفت: هیچی... فقط دعا کن تا عقد و عروسی بندو به آب ندیم....
روی صندلی های نهارخوری ولو شدم و بلند بلند خندیدم...


دو سه روز بعد حسام به مامان قضیه رو گفت و مامان هم با خوشحالی و شعف فراوون از اینکه با خاله پریسا فامیل میشه،، به خونه ی آوین اینا زنگ زد و قرار گذاشتند تا آخر هفته شام بریم خونه ی آوین اینا و صحبت کنیم،،!!
روز به اصطلاح خواستگاری از سر صبح حاضر شدم و بدو بدو پیش آوین رفتم که مامان عزت با خنده گفت: تو بالاخره طرف عروسی یا داماد؟ تکلیف مارو روشن کن!
منم با نیش تا بناگوش باز گفتم: من طرف عروسم!
خلاصه که از صبح پا به پای آوین خندیدم ‌ حاضر شدیم .
عصر رفتم پایین خونه ی خودمون و منتظر شدم تا البرز هم بیاد و بعد همگی باهم رفتیم بالا خونه ی خاله پریسا...
مجلس به همچی شبیه بود بجز خواستگاری، چون خیلی عادی مثل همیشه دورهم نشستیم و چای خواستگاری رو هم من ریختم و دور گردوندم..
بابام خیلی عادی رو به عمو پرویز گفت: خب خب... پرویز جان ظاهرا ما مترسک سر جالیز هستیم... چون حماسه گفت حسام و آوین حرفهاشو زدن تو خونه ی حماسه.... حالا باز نمیدونم هرطور خودشون میدونن..
بعدم ی دونه به شونه ی عموپرویز زد و دوتایی بلند بلند خندیدن،..
حسام خیلی جدی گفت: آوین گفته هرچی مهریه حماسه است عین همون براش باشه،... عروسی هم همون تالار .... ی چند ماه هم فرصت میخوام که بتونم ی خونه ی مناسب برای رهن و احاره پیدا کنم...
خاله پریسا خندید و گفت: مبارکه...
و محکم شروع به دست زدن کرد! بعدم با اشک گفت: بخدا نمیدونی حسام! چند بار به فریده گفتم که چقدر آرزو داشتم ی پسر مثل حسام داشته باشم!قسمتم که دوتا دختر بود ولی دیگه ی پسرم دارم که همیشه آرزوشو داشتم...
حسام هم خندید و منم دلم برای خنده ی قشنگش ضعف رفت!
قرارها گذاشته شد و آخر شب به خونه ی خودمون برگشتیم!!!
با ذوق و شوق لباسامو درآوردم که البرز از پشت بهم چسبید و دستاشو دور کمرم حلقه کرد،، سرشو روی شونه ام گذاشت و از تو آینه خیره شد بهم و گفت: ی خبر برات دارم! مژدگونی چی میدی؟
سرمو چرخوندم و روی شقیقه اش ی بوسه زدم و مجدد به آینه نگاه کردم و گفتم: چه خبری؟


.
شیطون خندید و گفت: مژدگونیمو میدی؟
از شیطنت نگاهش منظورشو فهمیدم و گفتم: از سر صبح آوین مث اسب ازم کار کشیده! الانم ساعت یک نصفه شبه.... باشه فردا شب...
چشمهاشو تنگ کرد و ازم فاصله گرفت و موزی گفت: باشه پس خبرم باشه فردا شب...
بسمتش خیز برداشتم و پریدم روش که از پشت روی تخت افتاد، و محکم لبهاشو بوسیدم!
ازش جدا شدم و گفتم: خبر چی ؟؟؟ فضولیم گل کرده! نمیتونم صبر کنم....
دستشو دور کمرم سفت کرد و گفت: مژدگونی چی؟منم نمیتونم صبر کنم ....
ی پوف کلافه کشیدم و گفتم: باشه بابا.... خبرو بگو و مژدگونی رو بگیر همین امشب...
غش غش خندید و کفت: آهان!! حالا شد... خونمون حاضره.... اینجا رو گذاشتم برای فروش که بقیه ی پولشو بدیم! از فردا هم بریم دنبال خرید وسایل خونه...
از خوشحالی ی جیغ خفه کشیدم و خودمو تو بغلش ولو کردم و شیطون گفتم:با این خبر مژدگونی نمیخواستی هم خودم بزور بهت میدام..... و لبهامو روی لبهاش گذاشتم....

دقیقا از فرداش با ذوق و شوق مشغول خرید اسباب اثاثیه شدیم.
مامان بابام ی کارت پول بهم دادن و مامان هم مدرسه و کارش رو بهونه کرد و برای همینم خودمون دوتا مشغول شدیم...
اینقدر خوشحال بودم و اینقدر برای تک تک وسایل وسواس به خرج میدادم که البرز به غرغر افتاد و گفت: حماسه تو رو جون عزیزت بخر بریم دیگه! اخه لیوان با لیوان چه فرقی داره که هزارتا مغازه منو میکشونی؟
منم فقط میخندیدم و میگفتم؛ اینقد غر نزن، آوین گرفتار خریدای خودشه وگرنه که عمرا اینقد غر غر های تو رو تحمل میکردم..
البرزم سرشو تکون داد و گفت: خدایا به مفاصل بدنم رحم کن، خورد و خاکشیر شدم...
خونمون ۱۱۰ متری خیلی شیک و قشنگی، تو ی محله ی معمولی تهران بود!!!
عاشق خونمون شده بودم و جز جز رو با عشق میچیدم، طبقه ی بالامون هم دو واحد رو ب روی هم مال مامان عزت و دنا بود که اتفاقا از نزدیکیشون خیلی هم خوشحال بودم! اینقد عاشق پسر فسقلی دنا بودم که دلم میخواست ساعت به ساعت ببینمش و اینکه دقیق تو ی ساختمون بودیم برام ی نعمت حساب میشد!!!!.......


دنا اسم پسرشو سهند گذاشت که منم تا مدت ها راه میرفتم و البرز رو اذیت میکردم و میگفتم: چرا شما خانوادگی دست از سر رشته کوه ها و قله ها برنمیدارید؟ اسم بچه ماهم لابد سبلان میزاری؟ زردکوه چطوره؟ زاگرس جان فرزندم؟ خدایی فقط دماوند نزار که اسم آب معدنیه!
البرزم بلند بلند به حرفهام میخندید و میگفت: تو اینقد زبون میریزی آدم میخواد بخوردت بچه......
چند ماه بعد خونه ی البرز اینا فروخته شد و ماهم مشغول چیدمان آپارتمونمون شدیم!
جمعه شب بود و البرز تو حمام مشغول نصب کردن آینه ی حمام و منم وسط کارتن های لوازم آشپزخونه نشسته بودم و مشغول کار بودم که آیفن خونمون بصدا دراومد!
از وسط کارتن های پر و خالی داد زدم: البرز ببین کیه؟
البرز خاکی و کثیف با شلوراک و تی شرت در رو باز کرد و رو بمن گفت: آوینه.....
ی نگاه به ساعت مدرن سفیدمون انداختم که ده شب رو نشون میداد و لبخند به لب گفتم: چی میخواد این موقع شب آخه...
البرز لای در واحد رو باز کرد و برگشت سرکارش، چند دقیقه بعد در واحد باز شد و آوین جیغ کشان و خنده کنان پرید تو و گفت: حماسه دازم از خوشحالی بال درمیارم.... اون خونه نزدیک خونه شما که سه تا کوچه پایینتره رو گرفتیم بالاخره!درسته ۶۵ متره ولی خیلی دلبازه، عین کاخ آرزوهامه! وای ی ست مبل ال بچینی وای خدا وای خدا.....
از جام بلند شدم و پریدم بغلش کردم! دوتایی میخندیدیم که حسام در رو باز کرد و با ی سری کیسه و پاکت داخل اومد و گفت: بفرمایید ، اینم همبرگر.... شیرینی خونه ی ما...


دویدم حسامو بغل کردم و بوسیدم ‌ تبریک گفتم، البرزم اومد و کلی تبریک گفت!چرخیدم سمت البرز و گفتم: میز و مبل رو که هنوز نیوردن! اون روزنامه ها رو پهن کنیم و رو زمین شاممون رو بخوریم!!!
با کمک هم ی سری کارتن و روزنامه پهن کردیم و خندان روی زمین نشستیم و کیسه های محتوی غذا رو باز کردیم!
نفری یدونه همبرگر دستمون گرفتیم و نوشابه های قوطی رو باز کردیم.....
به تصویر پیش روم خیره شدم و تو ذهنم حلاجی اش کردم!
به جمع کوچیک و بی تجملاتمون نگاه کردم! به زندگی خیلی خیلی معمولی ولی پرعشق و محبتی که دلامونو گرم کرده.....
میدونستم وام داریم و سالها باید قسط بدیم، میدونستم خیلی باید تلاش کنیم و خبری از زندگی بالاشهری و کارت پرپول نیست....
من این جمع با همین سطح متوسط زندگی رو به هزاران کاخ و پنت هاوس و کارتهای بانکی رنگارنگ ترجیح میدادم....
نفس عمیق کشیدم و از خدا خواستم که عزیزان زندگیمو برام نگه داره و عشق و محبتمونو روز به روز پررنگ تر کنه.....
با صدای البرز که با لبخند حماسه حماسه میگفت از عالم رویا بیرون اومدم و گاز محکمی به ساندویچ تو دستم زدم.....

پایان....

 نویسنده : شیرین

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

 
تیم تولید محتوا
برچسب ها : hese_ sami
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    شیرین
    من نویسنده ی این داستان هستم!
    با وقاحت رمان منو کپی کردید و بی اجازه گذاشتید رو سایتتون....
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه vbdeb چیست?