داستان نگار۱۱ - اینفو
طالع بینی

داستان نگار۱۱

چادرم رو روی سرم تنظیم کردم،،،


 سینی رو از دستش گرفتم و از آشپزخونه رفتم بیرون،، چای رو جلوی همشون گرفتم و کنار مامان نشستم،، چادرم رو جلوتر کشیدم و زیر چشمی نگاهی به پسره انداختم که داشت با محسن حرف میزد،، پسری قد بلند و چهارشونه با قیافه ای متوسط،، چهره اش خوب و جذاب بود ولی به دل من ننشست ،،شاید هم من از کاری که علی باهام کرد دیگه به کسی میلی نداشتم ....
اونشب تموم حرف‌ها زده شد و تموم قرار مدار ها گذاشته شد ،،حتی کسی ازمون نخواست که با هم حرف بزنیم ،،،محسن مجلس رو دست گرفته بود و خودش برامون تصمیم میگرفت ،،، قرار شد که فردا برای آزمایش بریم و بعدش هم عقد کنیم،، وقتی مهمون ها رفتن باز هم هیچکس از من نپرسید که نظرم چیه،، از پسره خوشم اومده یا نه ،،همشون ذوق کرده بودن و از النگوهای توی دست خواهر و مادرش حرف میزدن و از مال و ثروتی که خود کیارش داشت ،،،وقتی سوسن داشت با محسن درباره عقد حرف میزد یه لحظه از کوره در رفتم و اومدم چیزی بهش بگم که چشمم به مامان افتاد که ذوق کرده بود و داشت با لبخند به حرف‌های سوسن گوش میکرد،، من باید به خاطر مامان هم که شده ازدواج میکردم،، شاید اون خوشحال بشه و دیگه غصه منو نخورِ،، فرداش به همراه مامان و کیارش و مادرش رفتیم آزمایش و برگشتیم،، عصر که شد محسن اومد گفت که برای دو روز دیگه قرار محضر گذاشتیم و به غفار و گلنار خبر بدین.... همه چیز خیلی زود داشت اتفاق می افتاد و من قرار بود دوباره بدون هیچ شناختی وارد یه زندگی بشم،، فقط از خدا می خواستم که کمکم کنه که خوشبخت بشم،، چون دیگه نمی تونستم سختی بکشم،،، مامان زنگ زد به غفار و گلنار هم گفت و اونا هم قرار شد که بیان ،،،محسن گفت کیارش گفته من خودم وسیله همه چی دارم و خونم کامله و نیازی به هیچ چیزی ندارم که نگار با خودش بیاره،،مامان هم وقتی این چیز هارو میشنید همش از مردونگی کیارش حرف میزد و اینکه من دارم خوشبخت میشم .... باید قبل از ازدواج با یاسمین حرف میزدم ،،باید بهش میگفتم که میخوام ازدواج کنم ،،،لباسامو پوشیدم و با تاکسی رفتم در خونه رضا اینا ،،سر کوچشون که رسیدم یه لحظه پشیمون شدم و خواستم برگردم ولی نمیتونستم بدون اینکه به بچم بگم ازدواج کنم ،،اون حق داشت که بدونه...


با تردید جلو رفتم و در خونشون رو زدم که چند دقیقه بعد یه خانمی اومد و درو برام باز کرد،، نمیشناختمش حتی یه بار هم ندیده بودمش،، اول تعجب کردم ولی یهو یاد حرف محسن افتادم که گفت رضا زن گرفته ،،نگاهی به سر تا پاش انداختم که دستش رو به کمرش زده بود و با چشمهای خمار شده خیره ی من بود ،،پته های روسریشو بالای سرش گره زده بود و موهای حناییش کمی از روسریش زده بود بیرون ،،صورتی لاغر و سیاهی داشت با چشم هایی که به زور باز نگهشون داشته بود ،،چشم از صورتش گرفتم و به لباساش نگاهی انداختم چقدر لاغر و شلخته بود،، انتخاب برادر من رو ببین ،،چقدر رضا رو خوشبخت کرده بود،، زهر خندی کردم و گفتم،با یاسمین کار دارم،، بدون اینکه چیزی بگه برگشت و رفت و چند دقیقه بعدش یاسمین اومد دم در،، خم شدم و محکم بغلش کردم و با هم رفتیم توی پارک نزدیکی‌های خونه ،،از یاسمین پرسیدم که اون زن کی بود،، اول سکوت کرد و بعد با ناراحتی گفت که زن بابامه، اسمش ملوکه،، یاسمین خیلی ناراحت بود از اینکه رضا ازدواج کرده ،،یه لحظه خواستم که موضوع ازدواج رو بهش نگم که از اون بیشتر ناراحتش نکنم، ولی آخرش که چی ؟از زبون خودم می فهمید بهتر بود ،،دست به کمرش کشیدم و موضوع رو بهش گفتم، اول شوکه شد و با تعجب نگام کرد ولی یهو زد زیر گریه و هیچ جوری نمیتونستم که آرومش کنم،، فقط بدون حرف اشک میریخت،، سعی کردم با حرفام آرومش کنم و یه جوری قانعش کنم که مجبورم ازدواج کنم،، با کلی بدبختی بالاخره آروم شد و لبخند زد و گفت بهم قول بده اگر ازدواج کردی زود به زود بیای به دیدنم،، ای کاش جواد هم کمی مثل یاسمین دل رحم بود و فقط یه بار میومد تا ببینمش،، ولی اون مثل فرشته بود و مثل خود رضا بویی از انسانیت نبرده بود ،،خدا رو شکر میکردم که حداقل یاسمین قلب پاکی داره و به فکر منه ،،روز عقد رسید و هممون رفتیم محضر،، گلنارو غفار هم اومده بودن، خیلی دلم شور میزد و از ازدواج دوبارم خیلی میترسیدم، هیچ حسی به کیارش نداشتم ،چطور میخواستم یه عمر زندگی کنم،، کیارش هم همراه خانوادش اومده بود،، سر سفره عقد نشستیم و عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد ،،نگاهی به مامان انداختم که دستاشو بالا گرفته بود و داشت دعا میکرد ،،محسن خیلی خوشحال بود و غفار مثل قبل اخم کرده بود،، حتی اینبار هم نیومد درباره ازدواجم نظری بده،، مثل غریبه ها اومد و نشست که شاهد عقدم باشه ،،شاهد ازدواجم با مردی که هیچی ازش نمی دونستم و نمیشناختمش و حتی نمیدونستم چند تا خواهر و برادر داره و شغلش چیه ،،حتی دربارش از محسن هم هیچ سوالی نپرسیده بودم ،،اون هم هیچ چیزی بهم نگفته بود
 

با صدای عاقد که بله رو ازم می خواست از فکر بیرون اومدم و از توی آیینه ی روبروم خیره شدم به کیارش،، کیارشی که قرار بود شوهرم بشه و من با یه جواب بله تموم زندگیم رو به دستش می دادم ،،تموم سرنوشتمو ،،،چشم ازش گرفتم و با صدای آرومی بله رو گفتم ،،صدای دست زدن توی سالن پیچید یکی یکی اومدن و بهمون تبریک گفتن،، مامان اومد و صورت هردومون رو بوسید و بهمون تبریک گفت و به کیارش گفت دخترمو دست تو میسپارم ،،خوشبختش کن،، کیارش دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت چشم مادر جون ،،خواهر کیارش که اون شب باهاشون اومده بود دوتا جعبه انگشتر آورد و به دستمون داد ،،حتی برای خریدن حلقه هم منو با خودشون نبرده بودن،، حلقه ها رو دست هم کردیم و از محضر اومدیم بیرون ،،همه خوشحال بودن به جز من ،،باورم نمیشد که دیگه یه زن متاهلم ،،چقدر زود همه چی اتفاق افتاد،، مهمونا هرکدوم سوار ماشین شدن و رفتن، سوسن و مامان و محسن بعد از خداحافظی با بقیه اومدن نزدیک منو کیارش که بدون حرف دم در محضر ایستاده بودیم، محسن دستی پشت کمر کیارش زد و گفت، شادوماد، آخر خودتو چسبوندی به ما..هر دوشون بلند زدن زیر خنده.. چشم ازشون گرفتم و صورتمو برگردوندم که نگاهم به سوسن افتاد که با لبخند زل زده بود به کیارش ، زیر چشمی نگاهی به کیارش کردم که اونم هی به سوسن نگاه میکرد،، نفسم رو با صدا بیرون دادم ،حوصله هیچ کدومشون رو نداشتم، ایناهم اصلا حالشون خوب نیست....
مامان که دید من خسته و کلافه ام رو به محسن گفت ،خوب محسن مادر بیا بریم تا این دو تا جوون هم برن سر زندگیشون،، خسته شون نکن وقت واسه حرف زدن زیاده،، مامان چی میگفت؟ یعنی من قراره همین الان باهاش برم،، پس چرا به من چیزی نگفته بودن،، یه قدم به مامان نزدیک شدم و با صدای آرومی گفتم:
-مامان چی میگی؟ من باید برم؟ مامان من میخوام بیام خونه ...
مامان لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- دختر زشته یه موقع آقا کیارش میشنوه، اون دیگه شوهرته ،همه چی هم خودش داره، بهتره بری سر زندگیت، دختر ۱۲ ساله نیستی که با جشن بفرستمت خونه ی بخت، برو مادر انشالله خوشبخت بشی ،حواستو جمع کن به شوهرتو به زندگیت ،این بار راه برگشتی نیست، تو روی دوست و دشمن خوب زندگی کن و سرافرازم کن، فدای تو بشم...

با ناراحتی سری تکون دادم و چیزی نگفتم که مامان گفت لباساتم توی ماشین آقا کیارشه،، ساکتو خودم بستم، برو مادر، صورتش رو بوسیدم و محکم بغلش کردم، دلم میخواست دم محضر زار بزنم ،برگشتم و به کیارش نزدیک شدم که داشت با سوسن و محسن حرف میزد ،سوسن تا چشمش به من افتاد با ناز و عشوه به کیارش گفت آقا کیارش هوای نگار خانم مارو داشته باش، خیلی خجالتیه ها ،بعدش هم بلند زد زیر خنده ،دختره ی بی شعور نمیفهمید چی میگه، با محسن خداحافظی کردم و با کیارش راه افتادیم سمت ماشین،کیارش در رو برام باز کرد، نگاه آخرم رو به مامان انداختم که دستی برام تکون داد، سوار ماشین شدم و کیارش در رو بست و خودش هم اومد و سوار شد و راه افتاد سمت خونش...
سرم رو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و به بیرون نگاه میکردم و توی فکر بودم ،،توی فکر آینده نامعلومم با کیارش، آینده‌ای که نمیدونستم چی میشه و چه چیزهایی در انتظارمه، با صداش کمی خودم رو روی صندلی جابجا کردم و سرم رو سمتش چرخوندم،، نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اینقدر تو فکری که متوجه نشدی چی گفتم، نببینم ناراحتی ،چی شده خانم ؟نکنه منو نمی پسندی ؟
با خجالت سرم رو پایین انداختم، خجالت بود یا ترس نمی دونم، فقط دلم هیچ مردی رو نمی خواست ،تا خونه کیارش کلی باهام حرف زد و مسخره بازی در آورد و از خودش برام گفت، با حرفاش و رفتارش کمی دلم قرص شده بود که آدم خوبیه و میشه بهش تکیه کرد ،،به قول محسن یکی از خوبیهاشم همین بود که پولدار بود و حداقل بعد از اون همه بدبختی و آوارگی توی خونه رضا الان دیگه می تونستم توی رفاه باشم و طعم خوشی رو بچشم...!!
وقتی رسیدیم خونه، کیارش در رو برام باز کرد و بهم تعارف کرد ،اول من رفتم و پشت سرم هم خودش اومد تو ،از دیدن خونه چشمام برقی زد خونه خیلی زیبا و بزرگی بود، از حیاط و نمای بیرونش میشد فهمید که چقدر بزرگ و زیباست، به دور تا دور حیاط نگاه کردم که پر از درخت و گل های خیلی زیبا بود ،تختی گوشه حیاط زیر یکی از درختا بود که عاشقش شدم ،، به سمت ساختمون راه افتادم ...

همونطور که حدس میزدم ساختمون هم مثل بیرون خیلی قشنگ و بزرگ بود و با وسایل خیلی زیبایی چیده شده بود ،،کیارش به سمت اتاقی رفت و درش رو باز کرد و ساکم رو داخلش گذاشت و بیرون اومد،، نزدیکم شد و گفت نگار برو لباساتو عوض کن من دارم میرم بیرون تا شب هم شاید نیام، همه چیزم توی یخچال هست، یه شام درست کن که بیام با هم بخوریم، سری تکون دادم و باشه ای زیر لب گفتم ،بدون حرف دیگه ای رفت بیرون ، به سمت اتاق رفتم و لباسامو عوض کردم ،به دور تا دور خونه نگاهی انداختم همه جا پر از خاک بود ،دلم می خواست همه جا رو تمیز کنم و خودم رو سرگرم کنم ،هنوز یک ساعت هم نگذشته بود که حوصلم داشت سر میرفت،،همه جا رو تمیز کردم و شام هم درست کردم، آخر شب بود و خبری از کیارش نشد به ساعت نگاه کردم که ۱۲ رو نشون میداد،، از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و زیر غذا رو خاموش کردم و رفتم توی اتاق و روی تخته چوبی دراز کشیدم ،،دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و به سقف خیره شدم ،امشب شب اول ازدواج ما بود و من و تو این موقع شب تنها گذاشت.... اون شب انقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد ،صبح که بیدار شدم باز هم خبری از کیارش نبود ،تا نزدیکای ظهر خونه نیومد ،، با اینکه دوستش نداشتم ولی نگرانش شده بودم ،نکنه براش اتفاقی افتاده باشه، به سمت تلفن رفتم که زنگ بزنم به محسن و بهش بگم، آخه شماره ای از خودش نداشتم، گوشی تلفن رو برداشتم و شمارشو گرفتم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم که همون موقع در باز شد و کیارش اومد تو، با لباس های دیروزش بود ،درو بستو برگشت سمتم ،تلفن رو سر جاش گذاشتم و بهش سلام کردم، با چشمهای ریز شده بدون اینکه جواب سلامم رو بده نزدیکم شد و گفت:
- با کی حرف میزدی؟
نگاهی اول به تلفن و بعد به کیارش انداختم و گفتم
- با هیچکس... نمی دونم چرا از دیدنش و اخم بین ابروهاش هُل کرده بودم،، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آها... پس چرا من اومدم تلفنو قطع کردی؟ اینقدر خصوصی بود؟
اصلا چیزی از حرفاش متوجه نمیشدم، راه افتادم سمت آشپزخونه و گفتم :

-نگرانت شدم، شمارتو هم نداشتم،،، زنگ زدم به محسن ببینم خبری ازت داره یا نه که همون موقع خودت اومدی...
با صدای بلندش سر جام ایستادم و با تعجب برگشتم نگاهش کردم -تو خیلی بیجا کردی، مگه من باید به شماها جواب پس بدم که کجا میرم و کی برمیگردم، اصلا به تو چه ربطی داره؟؟؟!! اون چی میگفت، ولی من که منظوری نداشتم،، فقط نگران شده بودم،، دهن باز کردم چیزی بگم که انگشتش رو به نشونه تهدید بالا گرفت و گفت:
- فقط یه بار دیگه ببینم از این غلطا کردی، یا توی رفت و آمد من دخالت کردی ، من میدونم با تو ،،روزگارتو سیاه میکنم ،،بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن، فهمیدی چی گفتم؟؟ با ترس خیره شدم تو چشماشو سرم رو تکون دادم ،خدایا اون چش بود،، چرا یهو با یه تلفن اینقدر بهم ریخت، کتش رو از تنش بیرون آورد و گوشه ای پرت کرد و به سمت اتاقی رفت که درش قفل بود ،،کلید رو از جیبش بیرون آورد و قفل در رو باز کرد و رفت تو،، چشم از درِ بسته گرفتم و روی صندلی میز تلفن نشستم و سرمو با دست گرفتم،، شاید مقصر من بودم ،،شاید از چیزی ناراحت بوده و دیشب مشکلی براش پیش اومده که نیومده خونه و الانم اینجور بهم ریخته بود ....!!!
~~~
چند ماه از ازدواجم با کیارش گذشت،، چند ماهی که از همه ی روزهای عمرم بدتر بود، توی این مدته همخونه بودنم با کیارش تازه فهمیدم که از بد بدتر هم هست، میگم همخونه چون من و کیارش فقط همخونه ی هم بودیم،، من فقط توی خونه کیارش یه خدمتکار بودم، یه همخونه،، همخونه ای که هر موقع دلش می خواست سرش داد بزنه و ناراحتی و عصبانیتش رو سرش خالی کنه ،،هر روزم رو با گریه می گذروندم، با غصه و ناراحتی میگذروندم، شاید تا روز اول ازدواجم با کیا مقصر بدبختی هام رو ادم های اطرافم میدیدم ،به خودم میگفتم اونا بدبختم کردن ،ولی از اون روزی که پا تو خونه کیارش گذاشتم تازه فهمیدم که این سرنوشته منه ...بخت بد و سیاه منه که بد رقم خورده...

آدمای اطرافم تقصیری نداشتن ،این زندگی من بود که مشکل داشت و منو به بازی گرفته بود،، خیلی پشیمون بودم، از اینکه از رضا جدا شده بودم خیلی پشیمون بودم ،من نباید جدا میشدم، باید میموندم و به خاطر بچه هام زندگی میکردم،، زندگی کردن کنار رضا و آوارگی کنارش بهتر از زندگی با کیارش بود، کیارشی که یه مریض روانی بود که با قرص و دارو زندگی میکرد ،،کیارشی که اگر داروهاشو نمیخورد تموم وسایل خونه رو میشکوند و منو تا حد مرگ کتک میزد ،،،از همون شب اول ازدواجمون دیر اومدن هاش شروع شد، تا نصف شب پشت پنجره می نشستم و منتظر میموندم تا بیاد... نه این که دلتنگش باشم یا چیزی... نه ....فقط از تنهایی و تاریکی می ترسیدم ،،وقتی میومد خونه میدید که پشت پنجره ایستادم و نگاش میکنم ،ولی عین خیالش هم نبود و می رفت تو اتاقش و اصلاً کاری با من نداشت ،من زن اون بودم ولی یک بار هم پیش من نخوابید ،فقط موقعی میومد توی اتاقم که بازهم قرصاشو نخورده بود و می اومد تموم وسایل اتاقم رو به هم می ریخت و دنبال یه چیزی میگشت ،،سرم داد میزد و مثل دیوونه ها در حالی که همه جای اتاق رو بهم می ریخت میگفت کجاست؟ کجا قیامش کردی؟ منم گوشه ای می ایستادم و بی صدا اشک می ریختم و از ترس اینکه یه وقت بلایی سرم نیاره می لرزیدم ،،از ترس اون روانی که کارهاش دست خودش نبود و یه موقعی بلایی به سرم می آورد،، من حتی نمی دونستم که چرا اینجوریه چرا این رفتارها رو باهام داره ،،فکر می‌کردم شکاکه و اخلاقش اینجوریه تا اینکه یه روز بعد از اینکه میز غذا رو چیدم رفتم پشت در اتاقش برای شام صداش بزنم ، هیچ وقت نمیگذاشت که وارد اتاقش بشم،، پشت در ایستادم و دستی به موهام و لباسم کشیدم،، هیچوقت جلوش لباسهای باز نمی پوشیدم، ولی همیشه با بلوز و شلوار و مرتّب توی خونه میگشتم، مامان همیشه بهم میگفت زن باید برای شوهرش لباس های قشنگ بپوشه و براش دلبری کنه، نمی دونم برای حرفهای مامان بود یا مبخواستم که کیارش نگام کنه و بهم توجه کنه که خیلی به خودم میرسیدم، با اینکه دوبار زایمان کرده بودم ولی باز هم اندام زیبایی داشتم، ولی کیارش به من توجهی نمیکرد ،گاهی به حرفای محسن شک میکردم، فکر میکردم دروغ گفته که کیارش عاشق منه ،،سرم رو تکون دادم تا از فکر بیرون بیام و یه قدم به در نزدیک شدم، چند تقه ی آروم به در زدم، نه صدایی میومد و نه در رو برام باز کرد ...

دستم رو روی دستگیره در گذاشتم،اول ترسیدم که بازش کنم ولی وقتی دیدم صداش نمیاد نگرانش شدم ،آروم دستگیره رو پایین کشیدم و درو باز کردم که چشمم بهش افتاد که پشت در ایستاده بود ،از دیدنش و اون قیافه ی عصبیش و چشم های قرمزش ترس تموم وجودم رو گرفت ،داشتم از ترس سکته میکردم و فقط از خدا میخواستم خودش کمکم کنه که بلایی سرم نیاره،بدنم بی حس شده بود و پاهام قدرت حرکت نداشت،به زور یه قدم عقب برداشتم و لب های خشک شدم رو تکون دادم و گفتم :
-من ....من ....
با شنیدن صدام دندون هاشو روی هم فشار داد و با عصبانیت به سمتم هجوم آورد ،یه سیلی محکم توی گوشم زد که حس کردم پرده ی گوشم پاره شد ،دستامو روی گونه ام گذاشتم و با چشمای اشکی زل زدم توی چشم های قرمزش ،چشمایی که خالی از هر حسی بود و با نفرت نگام میکرد ،با دست هلم داد که افتادم روی زمین و به سمتم اومد و سرم داد زد -عوضی میخواستی بیای توی اتاق من چه غلطی بکنی ؟
نذاشت حتی جوابش رو بدم و شروع کرد به کتک زدنم ، دستامو جلوی صورتم گرفته بودم و با گریه التماسش می کردم که ولم کنه، یه لحظه ایستاد و نگاهی بهم انداخت و دستشو توی موهاش کشید، مثل دیوونه ها با خودش حرف میزد و میگفت من چیکار کردم، نشست روی زمین و شروع کرد توی سرش کوبیدن ،به زور با تمام دردی که توی بدنم پیچیده بود از جام بلند شدم و به سمتش رفتم، دستاشو گرفتم و با گریه اسمشو صدا میزدم، ولی اون اصلا به من توجهی نمی کرد و خودش هم اشک می ریخت،، روی زمین کنارش نشستم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم و با صدای آرومی گفتم:
- کیارش چته ؟چرا اینجوری میکنی ؟من که... نذاشت ادامه حرفم رو بزنم ،دستمو هل داد و از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت و چند دقیقه بعد با یه پلاستیک قرص بیرون اومد، از اون روز من فهمیدم که کیارش داروی اعصاب مصرف میکنه و اگر داروهاشو نخوره کنترل اعصابش دست خودش نیست، زندگیم شده بود ترس و استرس و دلهره از اینکه کیارش بلایی سرم نیاره و من تموم اینا رو تحمل می کردم و بخاطر مامان هیچوقت هیچ حرفی نمیزدم ،چون فکر میکرد خوشبختم و محسن رو دعا میکرد که منو خوشبختم کرده...

وقتی مامان رو میدیدم چطور دلم میومد همه خوشحالیشو از بین ببرم،، مینشستم و تحمل میکردم ولی نمیدونستم که چی در انتظار خودمه و این تحمل کردن ها داره به خودم چه آسیبی میرسونه.... روزهام خیلی تکراری و سرد شده بود،، گاهی می رفتم خونه مامان یک ساعت براش از خوشبختی دروغیم میگفتم،، نه خواهری داشتم که براش حرف بزنم و نه برادری که پشتم باشه و از مشکلاتم براش بگم ،تنها وقتی از فکر و غصه و مشکلات اون خونه دور میشدم که پیش یاسمین بودم و اون هم از نامادری معتادش برام میگفت و از رضا که معتاد شده و با زنش با هم مواد میکشن و زندگیشون خیلی بده ،از رضا که مریضه و از دست زنش دائمن راهی بیمارستان میشه ،با اون حرفها هزار غم دیگه روی دلم میومد که بچه هام توی چه خونه ای دارن بزرگ میشن، شاید هر کسی جای من بود با شنیدن اون حرفا خیلی ذوق میکرد و خوشحال میشد ولی من اون لحظه نگرانی همه ی وجودم رو گرفت ،بیشتر از یاسمین نگران جواد بودم که چه سرنوشتی در انتظارشه ، این حرفارو می شنیدم و نمیدونستم چیکار باید بکنم،، اگر میاوردمشون پیش خودم معلوم نبود چه اتفاقی براشون می افتاد و کیارش چه بلایی سرشون میاورد ...
هرچی از زندگیم باهاش می گذشت بیشتر می شناختمش،، ما زیاد با هم بیرون نمیرفتیم ،تنها مسیری که باهم میرفتیم گاهی منو تا دم خونه مامان میبرد و خودش برمیگشت،، خونه مامان هم نمیومد مگر اینکه مهمونش میکردن،، یه شب که مامان مهمونمون کرده بود کیارش وقتی فهمید همه خانوادم هستن حسابی به خودش رسید و خوشحالم بود ،منم از خنده ی روی لب هاش و اینکه حالش خوبه خوشحال میشدم،، دلم خیلی براش میسوخت، با اینکه کتکم میزد و خیلی اذیتم میکرد ولی باز هم دلم نمیومد توی اون حال و روز ببینمش ،گاهی اینقدر عصبی میشد که ازش میترسیدم و گاهی مثل بچه ها فقط گریه میکرد و منم پا به پاش گریه میکردم ...
اون شب آماده شدیم و بعد از خریدن شیرینی و کادو رفتیم خونه مامان،، وقتی رسیدیم غفار و زنش و محسن و سوسن هم اونجا بودن، با همشون تعارف کردیم و شیرینی و کادویی که خریده بودیم و به دست مامان دادم،، هممون دور هم نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم ،بعد از مدتها من تونسته بودم باز هم از ته دل بخندم و خوشحال باشم،، ای کاش کیارش همیشه حالش خوب بود،،ای کاش هیچوقت مریض نبود و من همیشه همینقدر خوشحال بودم....

ولی خوشحالی های من خیلی کوتاه بود ،،نمی تونستم طعم خوشبختی رو بچشم ،،داشتم میوه میخوردم که غفار از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت و من رو هم صدا زد که برم پیشش،، تعجب کردم ،،یعنی غفار باهام چیکار داشت ،،چاقو رو توی بشقاب گذاشتم و از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم،،غفار توی اتاق راه میرفت و خیلی کلافه بود ،،تا چشمش به من افتاد نزدیکم شد و با صدای آرومی گفت:
- نگار حواست به زندگیت هست؟ به شوهرت هست ؟نگار خوشبختی ؟
چرا و اون حرف‌ها رو میزد ...چرا انقدر کلافه بود ..سری تکون دادم و گفتم :
-چطور مگه داداش چی شده ؟اره من خوشبختم چرا این حرفارو میزنی
غفار خیلی عصبی بود و یه چیزی خیلی ناراحتش کرده بود ،،نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- نگار چرا اینقدر سوسن و کیارش بهم نگاه میکنن؟ از وقتی اومدی من حواسم بهشون هست، هی زیر چشمی بهم نگاه میکنن، اصلاً چرا کیارش باید به زن داداش من نگاه کنه، یکم حواستو به زندگیت جمع کن، دیگه حالا یکم زن باش ،نذار این زندگیت هم مثل قبلی به فنا بره و مردم بگن مقصر دخترست و رضا هیچ تقصیری نداشته...
گفت و از اتاق رفت بیرون، اصلا باورم نمیشد، نمیتونستم چیزی که توی ذهن غفار بود رو باور کنم ،با ناراحتی از اتاق رفتم بیرون و کنار کیارش نشستم و به روی خودم نیاوردم ،چشمم به مامان افتاد که نگاهم می چکرد و لب زد چی شده، سری بالا انداختم و به بقیه نگاه کردم، حرف غفار توی ذهنم بود و من رو به شک انداخته بود ،جوری که بقیه متوجه نشن شروع کردم به نگاه کردنه سوسن و کیارش ،غفار راست میگفت ،اونا دائم بهم نگاه میکردن و سوسن هی عشوه میومد ...
نگاهم به شالش افتاد که باز گذاشته بود و چاک سینش معلوم بود،، دیگه نتونستم تحمل کنم از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و آبی به صورتم زدم،،هی خود خوری میکردم،، نمی تونستم سکوت کنم و آخر هم سوسن رو کشوندم یه گوشه ای و با عصبانیت بهش گفتم چرا به شوهر من نگاه میکنی ،چی از زندگیم میخوای،،اما اون اصلا براش مهم نبود که من اون حرفا رو بهش میزنم، زهر خندی کرد و گفت حالتو جا میارم، من رو تهدید میکرد،، گفت و راهشو کشید و رفت، اصلاً متوجه حرفاش نشدم که منظورش چی بود، مگه میخواست چیکار کنه، هر غلطی می خواست بکنه من نمیتونستم دیگه سکوت کنم و تصمیم داشتم که به محسن بگم جلوشو بگیره، وقتی برگشتم خونه هیچی به کیارش نگفتم ،جرات نداشتم بهش حرفی بزنم و عصبیش کنم، برای همین بدون حرف رفتم و خوابیدم و کلی پیش خودم نقشه کشیدم که فردا حال سوسن رو جا بیارم و زهرمو بهش بریزم، غافل از اینکه سوسن یه زن کثافط بود و راز من رو پیش خودش نگه نداشت...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastanenegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه jpbo چیست?