داستان نگار۱۴ - اینفو
طالع بینی

داستان نگار۱۴

از اونروز فهمیدم که خدا چه هدیه ی بزرگی بهم داده ،اون واقعا مرد زندگی بود


،شوهر خوبی برای من و پدری برای یاسمین ،من هر روز بیشتر عاشق پیمان میشدم ،هر چی بیشتر میشناختمش و بیشتر دلبستش میشدم ،۱سال بعد از عروسیمون خدا یه دختر کوچولوی ناز بهمون هدیه داد ،دختری که ثمره ی عشقمون بود ،اسمش رو گذاشتیم سارا ،چقدر یاسمین ذوق کرده بود و چقدر سارا رو دوست داشت ،پیمان هم اصلا بین یاسمین و سارا هیچ فرقی نمیگذاشت ،حتی به یاسمین بیشتر محبت میکرد ،وقتی سارا به دنیا اومد با پس اندازی که توی این سال ها کردیم و پولی که من داشتم یه خونه ی نقلی خریدیم ،هیچ ناراحتی توی زندگیم نداشتم هیچ غمی نداشتم ،بچه هام جلوی چشمم قد میکشیدن و بزرگ میشدن و من هر روز خداروشکر میکردم بخاطر زندگی ارومم ،ولی یک دفعه طوفانی از راه رسید و همه ی خوشی هامو از بین برد ....
مدتی بود که مامان حال خوشی نداشت ،بیشتر اوقات سعی میکردم که کنارش باشم و بچه هارو میبردم پیشش که حال و هواش عوض بشه ،پیر شده بود و بخاطر تموم زحماتی که توی جوونیش کشید خیلی زود از پا در اومد ،گلنار و برادرام سراغی ازش نمیگرفتن و مامان بیشتر غصه میخورد ،دائم بهم میگفت من حلالشون نمیکنم ،مگه من مادرشون نبودم ،مگه با بدبختی بزرگشون نکردم ،ولی هر بار من با حرفام ارومش میکردم ،ولی حق با اون بود ،اینقدر غصه خورد که ....
یه شب نشسته بودم و به سارا غذا میدادم ،پیمان از راه اومد ،نگاهی بهش کردم ،قیافش خیلی پریشون بود و چشماشم قرمز ،ته دلم خالی شد ،هیچوقت توی همچین حالی ندیده بودمش ،از جام بلند شدم و به سمتش رفتم ،دستی به بازوش زدم ،سرش پایین بود و شونه هاش میلرزید ،خدایا یعنی چه اتفاقی افتاده بود ،با ترس اسمشو صدا زدم ولی نگاهم نکرد ،دوطرف بازوهاشو گرفتم و گفتم
-چی چیشده پیمان ،چ چرا گریه میکنی ؟
با شنیدن صدام شدت گریش بیشتر شد ،با چشمای اشکی نگاهم کرد ،دستاشو دور بازوم حلقه کرد و محکم بغلم کرد و توی گوشم با گریه گفت :
-مامان ...نگار مامانت
با شنیدن اسم مامان بدنم بی حس شد ،زانوهام سست شدن و دیگه تحمل وزنم رو نداشتن


اون روز وقتی پیمان خبر مرگ مامان رو بهم داد دنیا برام تاریک و سیاه شد ،همه چیز نابود شد ،تموم خوشی هام از بین رفت ،من هم با مامان مردم ،چطور تحمل میکردم ،حتی نمیتونستم راه برم ،اینقدر گریه کرده بودم و زجه زده بودم که پیمان زیر بغلم رو گرفت و بردم برای خاکسپاری ،همشون بودن ...تموم کسایی که عذابش دادن ،همون پسر ها و دختری که نیومدن حتی سری بهش بزنن ایستاده بودن و اشک میریختن...یاد روزی افتادم که مامان گفت حلالشون نمیکنم ،اونروز اشک میریخت و حرف میزد ،حالا اومده بودن که چی ؟بگن ما هم بچه هاشیم ؟که مادرمونو دوست داریم ،چقدر جیگرم برای مامان اتیش گرفته بود ،تموم صحنه هایی که گریه میکرد میومد جلوی چشمم ،روی خاک ها نشسته بودم و به مردهایی نگاه میکردم که خاک میریختن روی مادرم ،قلبم داشت از جاش کنده میشد ،باور نمیکردم اون صحنه هارو ،چقدر سخت و درد ناکه جلوی چشمات مادرتو خاک کنن ، دستمو روی قلبم گذاشتم و لباسم رو چنگ زدم ،خدایا من چطوری بدون مادرم زندگی کنم ،سرمو بالا گرفتم و به پیمان که ایستاده بود و گریه میکرد گفتم منو ببر خونه ،پیمان زیر بغلم رو گرفت و از جام بلندم کرد ،دیگه نمیتونستم نگاه کنم ،پیمان وخانوادش تموم این لحظه ها کنار من و یاسمین بودن ،ولی هیچکدوم از این ها حال منو خوب نمیکرد ،سوم و هفته ی مامان تموم شد و تموم این روزها داداشام و گلنار خونه ی مامان بودن و اشک میریختن ،حالم روز به روز بد تر میشد ،دوباره مریضیم داشت میومد سراغم ،اما اینبار بدتر ،از همه ی دنیا بریده بودم ،دیگه اون شوهر خوب و بچه های پاک و معصوم رو نمیدیدم ،دیگه هیچ چیزی رو نمیخواستم ،به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که من توی دنیا اضافی ام ،که من باعث تموم بدبختی هام ،که من باعث اشک های مامانم بودم ...

.
یه فکر هایی میومد سراغم که دیوونم میکرد ،یکی توی سرم دائمن میگفت که تو باعث همه ی اتفاقاتی ،کارهایی که میکردم دست خودم نبود،وقتی سارا جیغ و داد میکرد دستم رو روی گوشم میذاشتم که صداها اذیتم نکنه ،دیگه حوصله ی یاسمین و پیمان رو هم نداشتم ،سر پیمان داد میزدم و گاهی مینشستم گریه کردن ،پیمان هر چی باهام حرف میزد و اصرار میکرد باهاش برم پیش روانشناس ولی به حرفش گوش نمیکردم ...میترسیدم ...از اون بیمارستان و اون تخت سفید و اون امپول ها و سرم ها میترسیدم ...باید خودمو راحت میکردم ،از زندگی و همه چیز ،یه شب که پیمان سر کار بود و بچه ها خواب بودن ،رفتم سر یخچال و پلاستیک دارو هارو برداشتم ،چن تا بسته قرص از توش بیرون اوردم و با یه لیوان اب بردم توی اتاق ،روی تخت نشستم و یکی یکی قرص هارو خوردم ،روی تخت خوابیدم و چشامو بستم و در حالی که برای خودم و سرنوشتم اشک میریختم خاطراتمو مرور میکردم...
خاطرات بچگیم و وقتی بزرگ شدم ،از وقتی چشم به این دنیا باز کردم فقط سختی کشیدم ،فقط نامردی دیدم ،من یه زن ساده ای بیش نبودم ،پس چرا زنده باشم ،بمونم و با سرنوشته بدم بچه هامم عذاب بدم ،چشمام هر لحظه تار تر میشدن اخرین قطره اشک از گوشه چشمم بیرون اومد و همه چیز جلوی چشمام تیره و تار شد...!!
(یاسمین)
روی تخت قلطی زدم ،خیلی گرمم شده بود ،به زور از جام بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون ،لامپ اتاق مامان روشن بود ، به ساعت روی دیوار نگاه کردم که ۳رو نشون میداد ،چرا مامان تا این موقع نخوابیده بود ،از روزی که مامان بزرگ فوت کرد حالش خیلی بد شده بود ،مثل همیشه نبود ،حوصله ی خودشم نداشت و دائم سرمون داد میزد ،به سمت اتاقش رفتم ،لای در اتاق باز بود ،از لای در نگاهی به مامان انداختم که روی تخت خوابیده بود و یکی از دستاش از تخت آویزون بود ،تموم دنیام‌مامان بود ،با همه ی بداخلاقی هایی که این چند وقته باهامون داشت ولی بازم همه ی زندگیم بود ،اروم رفتم توی اتاق و به تخت نزدیک شدم ،کنار تخت که ایستادم پام رفت روی چیزی که صدای بدی داد ،نگاهی به مامان انداختم و بعد هم به زیر پام ،چشم هام از تعجب گشاد شدن ،مامان داروی اعصاب مصرف میکرد ولی الان ...این همه پاکت دارو ....خدای من ...
 

خم شدم و پاکت دارو هارو از روی زمین برداشتم ،موهام که افتاد روی صورتم رو با دست کنار زدم و نگاهی به پاکت های خالی انداختم ،با دیدنشون ته دلم خالی شد ،زمان همونجا برام متوقف شد ،حتی نمیتونستم به سمت مامان برم ،نمیخواستم باور کنم که مامان دارو هارو خورده باشه ،به صورتش نگاه کردم که سفیده سفید بود ،اصلا رنگ به رو نداشت ،به خودم اومدم و پاکت هارو روی زمین انداختم و با پاهای بی جونم به سمتش رفتم،روی تخت کنارش نشستم و دستای لرزونم و به سمتش دراز کردم و تکونش دادم ،هر چی صداش میکردم اصلا جوابمو نمیداد ،گریه میکردم و با صدای بلند اسمشو صدا میزدم ،از صدای داد من سارا هم بیدار شده بود و از ترس دم در ایستاده بود و در حالی که دستش روی چشمش بود و خیره ی من با صدای بلند اشک میریخت ،با صدای گریه ی سارا به خودم اومدم و از جام بلند شدم و با قدم های بلند از کنارش گذشتم و از اتاق بیرون رفتم ،دور خودم تاب میخوردم و دنبال تلفن میگشتم اینقدر حالم بد بود که مغذم کار نمیکرد و حتی جای تلفن رو هم یادم رفته بود ‌..
اشک جلوی چشمامو تار کرده بود و به زور میتونستم اطرافمو ببینم ،خدایا اگه برا مامانم اتفاقی بیفته من چیکار کنم ،چشمم به تلفن افتاد به سمتش رفتم و نفس عمیقی کشیدم و شماره بابا پیمان رو گرفتم ،بعد از چند بوق صداش توی گوشم پیچید ،اون هم ترسیده بود که این موقع شب بهش زنگ زدم ،،هول کرده بودم ،نمیدونستم چی بهش بگم و از کجا بگم که نترسه ،نمیتونستم که جلوی اشکامو لرزش صدامو بگیرم ،بابا هم از اونطرف تلفن هی الو الو میکرد و من بیشتر اشک میریختم ،نفس عمیقی کشیدم و بهش ماجرا رو گفتم و گفت که الان زنگ میزنه به بیمارستان و خودش رو میرسونه...
 

.
بابا همراه امبولانس خودش رو رسوند و مامان رو بردن بیمارستان ،چون سارا تنها بود بابا نذاشت که منم همراهشون برم ،سارا رو بغل کرده بودم و روی مبل نشسته بودم و بی صدا اشک میریختم ،اگه برای مامان اتفاقی می افتاد ما چیکار میکردیم ،دیگه تحمل نداشتم ،تحمل رفتن یه عزیز دیگرو نداشتم ،نگاهی به سارا انداختم که سرش رو روی پام گذاشته بود و چشماشو بسته بود ،دستی توی موهای لختش کشیدم که چند تا تارش روی صورتش افتاده بود ،دخترک ۳ساله چقدر معصوم بود ،خوش بحالش که بدون فکر اینقدر اروم خوابیده ..
من همه ی سعیمو میکردم که سارا خوشحال باشه و بچگی کنه ،مثل من بچگیش تباه نشه ،گاهی پیش خودم فکر میکردم که چرا من به دنیا اومدم ،چرا مامان که میدید اینقدر مشکلات داره منو هم وارد این بازی زندگی کرد ،دلم پر میشد از همه ی نداشته هام و اذیت شدن هم ولی هیچی نمیگفتم ،چی میگفتم ؟ به کی میگفتم ؟مامان اینقدر غرق مشکلاتش بود که من نمیخواستم غصه منو هم بخوره و بابا رضایی که اصلا توجهی به من نمیکرد ....
با همه ی بچگی که داشتم دلم برای مامان خیلی میسوخت،گاهی فکر میکردم که یه ادم چقدر میتونه تحمل کنه ،شاید مسخره باشه ولی من با سن کمم خیلی زود وارد سختی هایی شده بودم که منو از دنیای بچگیم دور کرده بود ،بعضی وقتا ما خود ادم هاییم که باعث زجر کشیدن هامون میشیم ،مامان همیشه همه ی مشکلات رو به پای سرنوشت و تقدیر میزاره ،ولی من میگم همش به دست خود ادم بستگی داره ،چون اینجوری فهمیده بودم و زندگی اینو بهم ثابت کرده بود ،مامان وقتی که با بابا رضا ازدواج کرد شاید سرنوشت بود ولی من و جواد رو به این دنیا اوردن دیگه سرنوشت نبود ،نمیدونم سادگی بود یا اعتماد ،من تو دل مامان نبودم ،ولی میدیدم که چطور عذاب میکشه و فقط اشک میریزه ،همیشه صحنه ای که اون اقاها اومدن و وسایلمون رو بردن و مامان گوشه ی حیاط نشسته بود و گریه میکرد جلوی چشممه ،بچه بودم ،خیلی بچه،ولی توی ذهنم اشک ها و اون صحنه ها نقش بست....

من مامان رو از بابا هم همیشه بیشتر دوست داشتم ،وقتایی که با بابا دعوا میکردن و من از صدای بلند بابا میترسیدم تنها آغوش مامان بود که بهش پناه میبردم و احساس امنیت میکردم ،ولی روزی که مامان طلاق گرفت ...
نمیدونستم طلاق یعنی چی ،نمیدونستم که بچه طلاق بودن یعنی چی ،فقط یه چیز هایی اطرافم اتفاق می افتاد و من با همون بچگیم ازشون میگذشتم و تموم میشد ...حتی نمیدونستم که بابا رضا رو زندان کردن یعنی چی ،فقط خوشحال بودم که دیگه با مامانم دعوا نمیکنن و اشک مامانمو در نمیاره ،خوشحال بودم که پیش مامان بزرگیم و من و جواد خوشحالیم ،اما خوشحالی من و جواد فقط همون چند وقتی بود که خونه مامان بزرگ بودیم ،دیگه هیچوقت از ته دل نخندیدیم ،دیگه بعد از اینکه مارو از خونه مامان بزرگ بردن هیچی قشنگ نبود ...
وقتی که بابا منو از مامان جدا کرد و برد خونه مامان فرشته با تموم کودکیم رویاهامو خراب کرد ،بچگیمو از بین برد و من رو با هزار زخم توی اون خونه بزرگ کرد ،جواد خیلی عوض شده بود ،یه پسر بچه ی دیگه بود ...انگار من براش غریبه بودم ،وقتی منو دید اومد رو به روم ایستاد و با اخم گفت چرا زودتر نیومدی ،چرا موندی پیش اون ...
اون ....چه راحت مادرمون رو اون صدا میزد ،چه راحت فراموشش کرده بود ،اصلا چی شد که اینجوری شد ؟خیلی بچه بودم ،زمانی که پا توی اون خونه گذاشتم اینقدر بچه بودم که حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم و به بابا بگم من میخوام برم پیش مامانم ...نه که نگفتم ...نه ....گفتم ....ولی جواب حرفم سیلی بود که بابا توی گوشم زد ،مگه من چی گفته بودم ؟ فقط دلم مامانمو میخواست ،ولی جواب حرفم اولین سیلی بود که بابا توی گوش من زد و این اخرینش هم نبود ....
چقد توی اون خونه احساس غریبی میکردم ،مگه اونا خانواده من نبودن ؟ چرا هیچ حسی نسبت به من توی چشماشون نبود

از روزی که رفتم توی خونه مامان فرشته شدم کلفت همشون ،مامان تا چشمش به من می افتاد کلی کار دستم میداد ،از جارو زدن و گرد گیری و حتی اشپزی ،بار ها سر گاز دستم سوخت و گریه میکردم ولی اون سنگ دل تر از این حرفا بود که دلش برای من دختر نگار به رحم بیاد ،هر چی عقده توی دلش مخصوصا از مامان نگارم داشت سر من خالی میکرد ،جواد رو خیلی دوست داشت و مثل پروانه دورش میگشت ،ولی من مثل دشمنش بودم براش،یه روز خوب یادمه که داشتم حیاط رو جارو میزدم ،اومد کنارم ایستاد و محکم بازوم رو چنگ زد که تا یک ساعت جای ناخون های بلندش توی گوشت دستم میسوخت ،مگه من نوه ی اون نبودم چرا باهام اون کارو میکرد ،گناهم چی بود که دختر شده بودم ،از یه طرف اذیت کردن های مامان بزرگ و بی محلی های بابا و از یه طرف دوری مامان نگارم ،چند باری جواد رو صدا زدم یه گوشه ای و دم گوشش گفتم که بیا دزدکی بریم و مامان نگار رو ببینیم ،غافل از اینکه جواد هم توی اون خونه از همه ی غریبه ها با من غریبه تر بود ،اونروز هیچوقت از یادم نمیره که جواد چطور رفت به بابا گفت و من چقدر کتک خوردم ....
ولی ای کاش شرایطِ من همونجور میموند ،من وقتی که بابا رضا رفت و زن گرفت شکستم ،نمیتونستم کسی رو جای مامانم ببینم ،چی میخواست به سرمون بیاد ،همه توی اون خونه خوشحال بودن ،جواد هم خوشحال بود و با ذوق درباره اون زن از مامان فرشته سوال میپرسید ،ولی من ...با همون بچگی که داشتم احساس خطر میکردم ...
هیچ حرفی نتونستم بزنم و اخر ملوک وارد خونه ی ما شد ،زنی لاغر اندام و سیاه چهره که اصلا ازش خوشم نیومد ،حتی نفهمیدم که کی عقد کردن و حالا اینجور‌ بی سر و صدا دستشو گرفته بود و اورده بودش توی خونمون ....
از روزی که ملوک پاشو توی خونمون گذاشت بدبختی همه ی ما شروع شد ،نه تنها من بلکه مامان فرشته و بابا رضا ،ملوک یه زن سالم نبود ،اون یه زن معتاد بود که اومد و همه ی ارزوهامونو گرفت ،ملوک شب ها تا دیر وقت بیدار بود و روزها هم یه گوشه ای برای خودش چرت میزد ،چرا بابا اونو گرفت ،مگه نمیدونست معتاده ،مامان سرش داد میکشید و بهش ناسزا میگفت ،گاهی ملوک زیر سایه ی درخت مینشست و از نعشگی سرش روی پاهاش بود و مامان وقتی این هارو میدید توی حیاط جیغ و داد راه مینداخت و توی سینش میکوبید ولی ملوک عین خیالش هم نبود ،دستی براش توی هوا تکون میداد و دوباره برمیگشت توی زیر زمین...!

مدت خیلی زیادی توی خونمون نبود ،ولی تنها صحنه ای که ازش توی ذهنمه سیخ سرخ شدش روی پیک نیکه و چشم های خمار شدش و صدایی که به زور شنیده میشد که بهم دستور میداد برام چای نبات بیار ،من هم این ‌وسط فقط براش چای نبات میبردم و به دستوراش عمل میکردم ،منو میترسوند ،با همون سیخ داغش وقتی میگفت میزارم روی دستت تموم بدنم به لرزه می افتاد و هر چی که میگفت با ترس انجام میدادم ،ولی این همه ی ماجرا نبود ،یه روز که رفتم توی زیر زمین و برای ملوک چای ببرم دیدم که بابا نشسته پیش ملوک کنار پیک نیک ،وقتی لول رو دم دهنش دیدم سر جام خشکم زده بود ،نمیتونستم باور کنم بابا رضامم معتاد باشه ...
نمیدونم معتاد بود و پیش من نمیکشید یا ملوک معتادش کرده بود ،هر چی که بود بابا از اون روز دیگه اصلا من و جواد رو ندید ....
همیشه سرش توی پیک نیکش بود و یا اینکه دم در حیاط از ساقی ها مواد میگرفت ،حتی دیگه بهم نمیگفت که برو مادرت رو ببین یا نه ،یه بار با ترس ازش پرسیدم بابا من برم مامانمو ببینم دلم براش تنگ شده ولی اون اصلا جوابمو نداد ،منم از اونروز میرفتم به دیدن مامان نگارمو همین دیدار ها بود که کمی ارومم میکرد ،هیچی از زندگی که داشتم بهش نمیگفتم ،اون هم برای خودش مشکل داشت و من نمیخواستم غصه منو بخوره ،غم رو توی چهرش میدیدم و بی قراری که برای جواد داشت ....
جواد اصلا بویی از انسانیت نبرده بود ،نه پسر خوبی ب ای نگار و نه برادر خوبی برای من بود ،فقط به حرف مامان فرشته گوش میکرد و کاری به کسی نداشت ،اون اصلا علاقه ای به کسی نداشت ،برعکس من که تموم زندگیم مامان نگار و مامان جون منیژه بودن ،فقط انتظار میکشیدم برای دیدن مامانم که کمی کنارش اروم بشم ،ولی یه روز که رفته بودم پیشش بهم گفت میخواد ازدواج کنه و اونروز من نتونستم جلوی خودمو بگیرم و کلی پیشش گریه کردم ،میترسیدم ...از اینکه دیگه نبینمش خیلی میترسیدم ،ولی بخت مامانم خیلی سیاه بود و دوباره طلاق گرفت و اینبار جوری شد که.....

روزها میگذشت و من هر روز توی اون خونه بزرگ و بزرگتر میشدم ،بابا مدتی بود که خیلی حالش بد بود و دائمن میبردیمش دکتر ،مامان فرشته با ملوک دعوا میکرد و بابا رضا باز هم طرف ملوک رو میگرفت و اینقدر این بحث ها و دعوا ها طول کشید و بابا غرق مواد شد که اخر هم سکته کرد و مرد ....

درسته برام پدر خوبی نبود ولی با همه ی نامهربونی هاش و کمبود هایی که برام میذاشت بازم دوستش داشتم و دوست داشتم که باشه ،حتی همون گوشه ی زیر زمین ...
وقتی بابا مرد دیگه نمیشد طرف مامان فرشته رفت ،جوری بود که چند باری ملوک رو کتک زد و اونو باعث مرگ بابا میدید ،با بابا بهروز سر ناسازگاری میگرفت و اون هم مثل همیشه یه گوشه مینشست و فقط غصه میخورد ....
دیگه نمیتونستم توی اون خونه بمونم ،به جواد گفتم بیا بریم پیش مامان ولی اون اسم مامان که میومد ابروهاشو توی هم گره میزد و سرم داد میکشید ،وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه مامان منیژه ...حتی کسی ازم نخواست که بمونم یا براشون مهم نبود کجا میرم ....
مامان خیلی کمکم میکرد و همه ی تلاشش رو میکرد که من غمی نداشته باشم ،کنار مامان که بودم تنها غصم مرگ بابا بود که مامان منیژه با صحبت هاش ارومم میکرد ....
همه چیز خوب بود و من کنار مامان خوشبخت بودم ،یه روز که پسر عموی مامان اومد و بهش گفت که برات خواستگار اومده دنیا روی سرم اوار شد ،ترس از اینکه دوباره برگردم توی اون خونه مثل خوره روحم رو میخورد ،ولی مامان بهم قول داد که هیچوقت تنهام نمیزاره ....
ولی سر قولش نموند ،درسته مرگ مامان منیژه سخت بود برای هممون سخت بود و هممون رو نابود کرد ...ولی ما زندگیمون خوب بود ،با اومدن بابا پیمان تو زندگیمون هم من و هم مامان روی ارامش رو دیدیم ...بابا پیمان برای من مثل یه پدر واقعی و برای مامان همه چیز بود ،پس چرا اینکارو باهامون کرد ،چرا یه غم دیگه تو زندگیمون اورد ،چرا نمیزاره حالا که خدا میخواد ما هم خوشبخت باشیم ....
من دیگه بچه نیستم ،۱۶سالمه و همه چیز رو میفهمم و درک میکنم ،مامان خیلی عذاب کشید و یه جاهایی از زندگی ادم کم میاره ،ولی مامان دیگه تنها نبود ،من و سارا بدون اون چیکار کنیم ....
با صدای در ورودی از فکر بیرون اومدم ،دستی به گردن خشک شدم کشیدم ،هوا روشن شده بود و نور خورشید نصف فرش رو گرفته بود،سرم رو به سمت در چرخوندم و به بابا نگاه کردم که با حالی پریشون و سری افتاده اومد تو و در رو بست ،با دیدنش ترس وجودمو گرفت ،سر سارا رو از روی پام برداشتم و کوسن مبل رو زیر سرش گذاشتم و از جام بلند شدم ،به سمتش رفتم و رو به روش ایستادم ،دستامو توی هم گره زدم بابا سرش رو بالا گرفت و نگاهی بهم کرد ...
وقتی چشمای قرمز و متورمش رو دیدم اشک توی چشمام حلقه زد ،با صدای ارومی زیر لب اسمشو صدا زدم ،بابا چشم ازم گرفت و به سمت مبلا رفت ،روی مبل یه نفره نشست و سرش رو با دست گرفت و گفت :


-یاسمین یه مسکن و یه لیوان آب برام بیار
به سمت اشپزخونه رفتم و یه لیوان اب و یه مسکن برداشتم و توی بشقاب شیشه ای گذاشتم و بیرون اومدم ،بشقاب رو روی میز عسلی گذاشتم سرجام پشت میز روی زمین نشستم ،بابا قرص رو باز کرد و خورد ،هیچ حرفی نمیزد ،نکنه برای مامانم اتفاقی افتاده باشه ،زبون باز کردم و گفتم :
-بابا حال مامان چطوره ؟ چیکار کردین؟ چرا تنهاش گذاشتی ؟
بابا سری تکون داد و با صدایی که ناراحتی درش موج میزد و از بغض میلرزید نفسی کشید و گفت :
-براش دعا کن یاسمین ،نگار زیاد حالش خوب نیست ،براش دعا کن ،دکترا معدشو شستشو دادن ،خیلی دارو خورده و مشخص نیست که کی بهوش بیاد ،دکتر میگفت تموم میکنه ،کلی دکتر و پرستار دورش ریختن و معدشو شستشو میدادن ،بمیرم الهی این چه کاری بود با خودش کرد ،حواست کجا بود یاسمین دیدی که مادرت حالش خوب نیست چرا حواست بهش نبود ،اگر براش اتفاقی بیفته چیکار کنیم ...
بابا با گریه از جاش بلند شد و به سمت اتاقشون رفت ،اشک تموم صورتمو خیس کرده بود ،با شنیدن اون حرفا بغضم بیشتر شده بود ،نکنه مامانم خوب نشه ...نکنه تنهام بزاره ...صدای گریه ام کل خونرو برداشته بود ،با صدای گریه ی من سارا هم بیدار شد و اومد کنارم نشست ،دلم برای جفتمون میسوخت ،کنار هم نشسته بودیم و با صدای بلند گریه میکردیم ،برای مادری که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد ،برای مادری که همه چیزمون بود و جز اون هیچ کسی رو نداشتیم...
روزهای خیلی بدی بود ،مامان بهوش نیومده بود و حال هیچکدوممون خوب نبود ،حتی سارا هم حال خوبی نداشت و بهونه ی مامان رو میگرفت ،بابا شب تا صبح سر سجاده گریه میکرد و خدارو صدا میزد ،چقدر مامان بعد از بستری شدنش برای درمان اعصابش از بیمارستان نفرت داشت ،همیشه اسم بیمارستان که میومد حالش بد میشد ،اونوقت حالا ...روی تخت افتاده بود و اروم چشماشو بسته بود بدون هیچ دقدقه ای

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastanenegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.43/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.4   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه bpqm چیست?