داستان نگار۱۵ - اینفو
طالع بینی

داستان نگار۱۵


حال بابا از هممون بد تر بود ،توی این ۲.روز تازه متوجه شده بودم که بابا چقدر عاشق مامانه ،خیلی پریشون بود و حواس درست و حسابی نداشت ،

خیلی کم میخوابید و به اصرار کمی غذا میخورد ،گاهی فکر میکردم مامان چقدر خودخواه شده بود که به فکر بابا هم نبود و اون بلا رو به سر خودش اورد ،بابا توی این چند روز کلی نذر کرده بود و دائم میگفت نگار که بهوش بیاد میبرمش مشهد .....
نفسم رو با صدا بیرون دادم و چشم از آیینه گرفتم ،کیفم رو از روی تخت برداشتم و از اتاق بیرون زدم ،همزمان با من بابا هم که سارا رو خونه مامان بزرگش گذاشته بود برگشت ،قرار بود بریم بیمارستان ،جلو رفتم و به بابا سلام کردم ،با دیدن لبخندش سرجام خشکم زده بود،از شبی که مامانو بردیم بیمارستان لبخندی روی لب بابا ندیده بودم ،بابا با خوشحالی نزدیکم شد و جلوم ایستاد ،چشماش برق میزدن و از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه ،از دیدن لبخندش منم لبخندی زدم و گفتم :
-بابا خیر باشه چی شده خوشحالی ؟
بابا دستی به شونه ام زد و گفت :
-یاسمین بدو بریم که مامانت بهوش اومده ،همین الان از بیمارستان زنگ زدن ،بدو دختر
از خوشحالی دستمو جلوی دهنم گذاشتم وجیغ خفه ای کشیدم ،سر جام بالا پایین میپریدم و بابا بلند میخندید ،دستامو بالا گرفتم و خدا رو از ته قلبم شکر گفتم که صدامونو شنید و مامان رو بهمون برگردوند ،بابا لباساشو عوض کرد و با هم راه افتادیم سمت بیمارستان ،هر دو خوشحال بودیم و لحظه شماری میکردیم برای دیدن مامان ،خیلی زود به بیمارستان رسیدیم و با هم از ماشین پیاده شدیم ،بابا با نگهبان دم راهرو صحبت کرد و اون هم که توی این چند روز حال پریشون بابا رو دیده بود گذاشت رفتیم تو ،،از پله ها بالا رفتیم و از پرستاری که توی ایستگاه پرستاری ایستاده بود سوال کردیم و خودش راهنماییمون کرد سمت اتاق مامان ،هر لحظه به در اتاق نزدیک تر‌میشدم و خوشحالیم بیشتر میشد ،اشک توی چشمام حلقه زده بود ،دم در اتاق دستم رو روی قلبم گذاشتم و سرم رو بالا گرفتم و توی دلم خدارو شکر کردم ،بخاطر اینکه همیشه هست و صدامو میشنوه ،چشمم به بابا افتاد که توی چهار چوب در ایستاده بود و با لبخند به داخل اتاق خیره بود ،خداروشکر که مامان همچین پشتیبان خوب و محکمی داشت ....


با صدای قدم های چند نفر چشم هامو باز کردم و سرم رو سمت در چرخوندم ،از لای چشم های نیمه بازم قامت پیمان رو دیدم که با لبخند توی چارچوب در ایستاده بود ،خوب توی چهرش میخوندم که چی کشیده و چقدر از دستم ناراحته ، پشت سرش چهره ی خندون یاسمین ظاهر شد ،مثل همیشه اروم و با اون چشمای مشکی و مهربونش نگاهی بهم انداخت و با پیمان اومدن تو،به تخت نزدیک شدن ،یاسمین اومد کنارم و شروع کرد به بوسیدن صورتم و قربون صدقم رفتن ، میبوسیدم و خداروشکر میکرد ،پیمان دست یاسمین رو گرفت و از روی تخت بلندش کرد و گفت :
-تمومش کردی ،میزاری منم ببینمش ؟
یاسمین دستی روی چشمش گذاشت و با لبخند گفت :
-ای به چشم ،بفرمایین ،اصلا همش برای خودتون ،ما که چیزی نگفتیم اقا پیمان فقط دلتنگ نگار خانم بودیم ...
پیمان خنده ی ریزی کرد و در حالی که به سمت تخت میومد گفت :
-شیطون نشو دیگه برو بیرون یکم ما پیر مرد پیر زن رو تنها بزار
یاسمین چشمکی به من زد و از اتاق بیرون رفت ..
پیمان لبه ی تخت نشست و خیره شد به صورتم ،به چشماش که نگاه میکردم هر لحظه از کاری که کردم پشیمون تر میشدم...
پیمان دستشو دراز کرد سمتم ،با یه دستش دستمو گرفت و یه دستشو روی صورتم گذاشت و با انگشتش صورتم رو نوازش میکرد ،چشمام پر اشک شدن ،من چیکار کردم ،چرا نتونستم خودمو کنترل کنم و اینقدر شوهر و بچه هامو عذاب دادم ،چرا اون همه قرص رو خوردم ....اونا کم عذاب نکشیده بودن که حالا بخاطر من ...
با صداش خیره شدم توی چشم هاش ،چشم هایی که عاشقانه نگاهم میکرد ،چشم هایی که ازم دلخور بودن و کلی حرف برای گفتن داشتن ،صداش بغض داش ولی مثل همیشه با ارامش باهام حرف زد ،همیشه همین بود ،با صداش ارومم میکرد ...توی این مدت خیلی عذابش دادم ،نمیتونستم خودمو ببخشم ،از یه طرف پیمان رو از یه طرف بچه هامو،مخصوصا یاسمین ...یاسمینی که تازه طعم خوشی رو میچشید ...
اونروز توی بیمارستان پیمان باهام خیلی حرف زد ،خیلی ارومم کرد و بهم فهموند که دست به چه کار خطر ناکی زدم ،من اصلا به فکر خانوادم نبودم ،فقط به این فکر میکردم که باید از زندگی راحت بشم...

بعد از چند روزی که توی بیمارستان بودم بلاخره دکتر مرخصم کرد ،وقتی اومدم خونه پیمان جلوم گوسفند قربونی کرد و کلی تدارک برام دیده بودن ،مادر پیمان هم خونمون بود و همشون از برگشت من خوشحال،مادر پیمان زن خیلی خوبی بود حتی به روی من هم نیاورد که چرا همچین کار احمقانه ای رو کردم ،خود پیمان هم اصلا سرزنشم نکرد و همش قربون صدقم میرفت و میگفت تو رو خدا دوباره بهم برگردوند ،وقتی رفتم خونه حتی سارا هم از دیدنم کلی ذوق کرده بود ،دخترک کوچولوم اگر من میمردم اون چیکار میکرد ....
تخت رو برام اورده بودن توی حال و منو خوابوندن روش و هر کدومشون برام یه چیزی میاوردن و بهم میدادن ،از خوشحالی نمیدونستن که چیکار کنن ،یاسمین اومد کنارم نشست و از این چند روز و حال و هواشون و حال پیمان برام گفت ،فکرشو نمیکردم که اینقدر عاشقم باشه و برای نبودنم اینقدر اشک بریزه ،با شنیدن اون حرفا از خودم متنفر شدم، از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم ،جلوی ایینه ایستادم و به خودم نگاهی انداختم ،خیره شدم به چشم هایی که زیرش سیاه شده بود ،من چیکار میکنم ....کی ام ....چی ام .....با زندگی خودم و اطرافیانم چیکار میکنم.....
خیلی پشیمون بودم ...از بچه ها و پیمان خجالت میکشیدم ،حتی از خودمم خجالت میکشیدم ...من ۳۸سالم بود و مادر ۳تا بچه ..مادر ۲تا دختر که جلوشون الگو بودم ...اونوقت با کارهام ......
اونروز جلوی آیینه به خودم عهد بستم که مادر خوبی برای بچه هام و زن خوبی برای پیمان باشم و سر قولی هم که به خودم دادم موندم ،با اینکه هنوزم حال روحی و جسمیم خوب نبود ولی تموم تلاشمو میکردم که بخاطر خانواده ام خوب باشم ،بخاطر پیمانی که کم سختی از دست زن سابقش نکشیده بود و از طرفی دوری بچش که پیشش نبود اذیتش میکرد دقیقا مثل من ،از یه طرف یاسمین که تنها وقتی خنده ی از ته دلشو دیدم که پا تو خونه ی پیمان گذاشتیم و با کارهایی که پیمان براش میکرد خیلی زود باهاش صمیمی شد جوری که بهش میگفت بابا ....
و بخاطر سارایی که تازه ۳ساله بود و هر رفتاری از ما خیلی زود روش تاثیر میزاشت و دوست هم نداشتم مثل کودکی من و یاسمین کودکی اون هم نابود بشه و با خاطرات بد توی ذهنش رشد کنه ....

پیمان ترتیب یه سفر ۶روزه به مشهد رو داد و برای هممون بلیط گرفت ،بچه ها از اینکه میخواستیم بریم مسافرت خیلی ذوق داشتن و لحظه شماری میکردن برای رفتن ،وسایل مورد نیازمون رو جمع کردیم و راه افتادیم سمت مشهد ،وقتی که اسم اون شهر رو شنیدم که پیمان همچین برنامه ای ریخته خیلی ناراحت شدم و دلهره گرفتم ،آخه اصلا خاطره ی خوبی از اونجا نداشتم ،حتی اسمش هم که میومد یاد روزی میفتادم که با رضا رفتم و توی اون گرما چطور آواره ی خیابون شدم و اخر هم انگشتر توی دستمو فروختم و برگشتم ،به پیمان گفتم که بریم یه جای دیگه من مشهد نمیام ولی یاسمین مخالفت کرد و گفت که من دوست دارم برم زیارت امام‌ رضا ،بخاطر یاسمین چیزی نگفتم و همگی راه افتادیم ....
گاهی فکر های بیهوده ای میومد سراغم و دلهره میگرفتم ،ولی خودمو با یه چیز سرگرم میکردم و با اون حال بدم میجنگیدم که خوب بشم ،بخاطر خانوادم ،بخاطر پیمان که برای خوشحالی من تلاش میکرد ....
برعکس تصوراتم که از اون مسافرت ترس داشتم بهترین سفر عمرم شد و خیلی بهم خوش گذشت ،اولین بارم بود که با پیمان مسافرت میرفتیم ،پیمان خیلی خوش مسافرت بود و اصلا دلمون نمیخواست که برگردیم‌ خونه ،توی هتل که بودیم با یه خانواده ی خیلی خوبی آشنا شدیم ،یه زن و مرد مسن با یه پسر ،زنه از وقتی مارو دید هر دفعه به یه بهانه میومد پیشمون و سر صحبت رو باهامون باز میکرد و اخر هم یاسمین رو برای پسرش از من و پیمان خواستگاری کرد ،اصلا دوست نداشتم که یاسمین رو توی این سن شوهر بدم و میترسیدم که اونم مثل من شکست بخوره ،برعکس من که استرس داشتم پیمان خیلی ریلکس بود و حسابی با پسره و پدرش گرم گرفته بود ،اونا هم همشهری ما بودن ،من به زنه گفتم که دخترم میخواد درس بخونه و شوهرش نمیدم ولی اون دست بردار نبود ،نگاه های یاسمین به پسره از چشمم دور نموند و بیشتر زیر نظرشون داشتم ،جفتشون به هم نگاه میکردن و این ترس منو بیشتر میکرد که یاسمین عاشق اون شده باشه ....
همونجورم که فکر میکردم شد ،من تا جایی که میتونستم سعی میکردم که یاسمین باهام راحت باشه و حرف دلش رو بهم بزنه ،یه روز وقتی از زیارت برمیگشتیم بهش نزدیک شدم و نظر خودش رو‌پرسیدم و اون هم بعد از کمی مکث کردن بهم گفت که از پسره خوشش اومده ....

نمیدونستم چی در انتظارمونه و از همون امام رضا خواستم که راه درست رو جلومون بزاره ،روز برگشتمون رسید و وقتی میخواستیم از هتل بیایم بیرون ادرس خونشون و شمارشون رو دادن به پیمان و پیمان هم ادرس و شماره خودمون رو بهشون داد و برگشتیم تهران ،پیمان نظر یاسمین رو پرسید و از فردای اونروز رفت دنبال تحقیق کردن درباره پسره و خانوادش و هر بار که تحقیق میکرد فقط از خوبی های محمد میشنید ....،محمد ۲۳سالش بود و پسر کاری و سر به زیری بود که از همون لحظه ی اولی که یاسمین رو دیده بود عاشقش شده بود ،چند روزی از برگشتمون گذشت و پدر محمد با پیمان تماس گرفت و قرار خواستگاری رو گذاشتن ،پیمان همه چیز برای شب خواستگاری فراهم کرد ،انگار که یاسمین دختر واقعی خودش بود و از هیچ چیزی براش کم نمیذاشت ،یاسمین خیلی خوشحال بود و از اینکه پیمان مثل دختر خودش دوستش داره بیشتر خوشحال میشد ،شب خواستگاری که شد یاسمین زنگ زد به جواد و بهش گفت که اونم بیاد ولی جواد اونموقع که من ازدواج نکرده بودم چشم دیدن منو نداشت خوب میدونستم که الان با وجود همسر و به بچه دیگه هیچوقت منو قبول نمیکنه ،اون هر چی که بزرگ تر میشد و کینه ی توی دلش نسبت به من هم بیشتر میشد ،جواد با اینکه برای خودش مردی شده بود و سر کار میرفت ولی باز هم منو دوست نداشت ...
شب خواستگاری رسید و مهمونا اومدن ،از اینکه یاسمین اینقدر خوشحاله و به خودش میرسه منم خوشحال میشدم و کارهایی که هیچکسی برای من انجام نداد من برای دخترم انجام میدادم ،اون شب من همه چیز رو به دست پیمان سپردم و ازش خواستم که اون براش تصمیم بگیره ،پیمان همونشب به خواستگار ها گفت که پدر واقعیه یاسمین نیست ولی به اندازه ی دخترش دوستش داره و براش چیزی کم نمیزاره ،بعد از اینکه جواب قطعی رو از یاسمین گرفت به خواستگار ها جواب مثبت داد و قرار مدار عقد و عروسی رو گذاشتن و انگشتری توی دست یاسمین کردند...
بعد از خواستگاری من تازه به فکر جهیزیه و خرید عقد یاسمین افتادم ،همه چیز گرون بود و من هم تا اون لحظه حواسم به مخارج نبود ...
بدون اینکه من چیزی بگم پیمان کارت بانکی یاسمین رو پر از پول کرد و خرید عقد رو به عهده ی خودشون سپرد و با هم شروع کردیم به خریدم جهیزیه ،با اینکه پول زیادی نداشت ولی مردونگی کرد و تا جایی که میتونست بهترین وسیله هارو برای یاسمین خرید و اونارو به عقد هم در اورد و فرستادشون سر زندگیشون ،توی تموم این مدت حتی یک بار هم جواد نیومد به دیدن یاسمین و با اینکه کار هم میکرد هیچ پولی بهش نداد ....

.
ولی یاسمین پشتیبانی مثل پیمان داشت ،پیمانی که فرشته ی زندگی ما شد و خوشبختی رو به زندگیمون اورد ،از روزی که خدا پیمان رو بهم داد من طعم خوشبختی رو چشیدم ،هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که یه روز بعد از اون همه سختی و مشکلاتی که داشتم منم خوشبخت بشم و همسری مثل پیمان داشته باشم ،ولی خدا همیشه هست و هوای بندشو داره ،من با صبوری که داشتم تونستم خوشبخت باشم ،درسته بی عقلی های زیادی توی زندگیم کردم ولی شاید هر‌کسی به جای من بود بارها خودکشی میکرد و کارهای بدتر از من ،خیلی سخته که عزیز ترین افراد زندگیت بهت ضربه بزنن ،چوبش رو هم از خدا خوردن ولی هیچوقت درد قلب من کم نشد ...
سوسن بچه دار شد و بچش از روزی که به دنیا اومد ناراحتی کلیه داشت و هر روز دستش به دوا درمون بند بود و یه روز اومد و ازم حلالیت طلبید ولی من هیچوقت نمیتونم که ببخشمش ،با اینکه اصلا دلم نمیخواست که سر بچش بیاد ولی اون هم یه مادر رو با فرزندش عذاب داده بود و مامان منیژه ی من از غصه ی من مریض شد ،برادر سوسن هم شب عقد کنونش با ماشین تصادف کرد و با عروسش با هم فوت کردند ...
غلام ...برادر و همخون من که هیچوقت برای من برادری نکرد و فقط دنبال ضربه زدن به من بود خدا باهاش کاری کرد که هیچوقت توان ضربه زدن به کسی رو نداشته باشه ،اون معتاد شد و تموم زندگیشو از دم فروخت و مواد کشید ،اونا فقط همخون من بودن هیچوقت محبتی به من نکردن ،من هیچوقت توی زندگیم نتونستم برای خواهرم درد دل کنم ،خواهری که به چشم یه هرزه به من نگاه میکرد و شوهرش رو از من پنهان میکرد ولی چقدر ساده و بدبخت بود گلنار...به منی که همخونش بودم شک داشت و تموم حواسش رو روی خواهر مطلقش گذاشته بود غافل از اینکه زن های خیابونی شوهرش رو از چنگش بیرون اوردن و عباس جای دیگه ای سرش گرم بود...‌

عباس زن صیغه کرده بود و تموم حقوقش رو به اون زن خیابونی میداد و گلنار تنها کاری که تونست بکنه خونه ای که توش زندگی میکرد رو به نام خودش زده بود و عباس رو از خونه بیرون کرد ،ولی خدای من هنوزم که بود دست از سرش برنمیداشت و انتقام دل شکستم‌ رو ازش میگرفت ،یادمه همیشه بهم فخر میفروخت که بچه های من درس میخونن و تو فقط شوهر میکنی و طلاق میگیری ،دختر های گلنار برای همیشه پیشش موندن و هیچ خواستگاری براشون نمیومد جز یکیشون که ازدواج کرد و طلاق گرفت ،ارش پسرش رو زن داد وزنش تموم مال ارش رو بعد از عقد به نام خودش زد و مهرش رو گذاشت اجرا و طلاقش رو گرفت ،ولی گلنار با همه ی این بدبختی هایی که به سرش اومد باز هم به من میگفت چجور تو با ۲بار شوهر کردن اینقدر خوشبخت شدی ،دختر هاشم حسودی یاسمین رو میکردن ،چون یاسمین من که چند سال از اونا کوچیک تر بود باردار شده بود و اون ها توی خونه منتظر خواستگار بودن ....
فرشته دختری برای جواد پیدا کرد و خودش براش رفت خواستگاری و عقدشون کرد و من برای عقد کنون پسرم نبودم ،ولی با همه ی این کارهایی که کرد روز های اخر عمرش خیلی بد عذاب کشید ،سرطان حنجره گرفته بود و با نی بهش غذا میدادن و بچه هاشم جمعش نمیکردن ،روز های اخر عمرش به یاسمین گفته بود که به نگار بگو حلالم کن ....چقدر راحت ظلم میکردن و فکر میکردن من هم به همین راحتی میبخشم ....
از وقتی ۱۴سالم بود منو وارد بازی زندگی کردن و عذابم دادن ،غلام ..غفار که سرطان گرفت و شیمی درمانی میکرد ...رضا...کیارش و علی که اومدن به جسم و روحم ضربه زدن و رفتن و هیچوقت هم خبری ازشون نداشتم ...
امروز که زندگی روی ارامشش رو بهم نشون داد و کمی از تلخی های گذشتم فاصله گرفتم میتونم بگم و ببالم به زنی که ۴۹سال زندگی کردم ...
زندگی توی این سال ها به من آموخت که تلاش کنم برای روح و مغذ کهنم که در حال حاظر شادست..
خیلی وقتا فکر میکردم که کاش میشد سرگذشت تلخمو بنویسم ،اما نمیتونستم دست به قلم بشم ،نه تواناییشو دارم نه علمشو ،تا بلاخره با پیج مرضیه جون آشنا شدم ،خواستم که من بگم و اونجوری که خودش میدونه درسته بنویسه ،امیدوارم از سرگذشتم لذت برده باشین و درس عبرتی شده باشه برای همه ی زنان ایران زمینم ....ممنونم از مرضیه ی عزیزم که توی این چند ماه به درد دل خودم و دخترم گوش داد و زندگیمون رو برای دوستای عزیز نوشت....زندگی به کام .....
پایان
نویسنده:مرضیه جلالی

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastanenegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه zsfet چیست?