افرا قسمت6 - اینفو
طالع بینی

افرا قسمت6

با آقای رضایی خداحافظی کردم و به خونه برگشتم.بعد مدتها تصمیم گرفتم آشپزی کنم.الهه بهم زنگ زد و پیشنهاد اسم نویسی تو باشگاه ورزشی رو بهم داد. قبول کردم و گفتم فردا صبح حتما باهاش می رم.چند تا پیام جدید از پژمان داشتم که حالم رو پرسیده بود.خیلی کوتاه جواب دادم.نمی دونم چرا ولی از دستش دلخور بودم. حس می کردم اگه از من فاصله نمی گرفت،اگه به اندازه پیام بهم توجه نشون می داد،شاید هیچ وقت جذب پیام نمی شدم.اون شب عمه فرخنده زنگ زد و حالم رو پرسید گفت منتظره چند روزی پیشش برم.طبق معمول با بهونه های الکی و جوابهای سربالا از سرم بازش کردم.وانمود کردم خوبم و مشکلی نیست.عمه با زیرکی گفت: از اقا پیام چه خبر؟ تازه گی ها ندیدیش؟

گفتم: خبری ندارم.حتما سرگرم کاره.
گفت: حق و حقوقت چی؟ بهت می ده؟ اصلا خبر داری تو شرکت چی می گذره؟
گفتم: نگران نباشید وکیل بابا حواسش به همه چی هست.برام پول واریز می کنه
بعد به بهونه ای گوشی رو قطع کردم.غذایی که پخته بودم دست نخورده تو یخچال رفت.هیچ اشتهایی برا خوردن نداشتم.صبح اول وقت به وکیل بابا زنگ زدم و گفت: سند خونم برای وام گرو بانکه.قرار بوده یکی از رفیق های پیام سند بیاره ولی هنوز خبری نیست
گفتم اگه کسی پیدا نشه چی می شه؟
گفت هیچی از بازداشتگاه می برند و زندان.پرونده هم می ره دادسرا.اگه پیام بیرون بود حداقل یه کاری می کرد پول جور بشه.
تو فکر بودم که وکیل باباگفت: دخترم تو می تونی سند خونه رو برا پیام گرو بذاری؟
جوابی ندادم و خداحافظی کردم.صبح اول وقت بیدار شدم تا خودم رو باشگاه برسونم ولی نفهمیدم چی شد که به الهه پیام دادم و خیلی خلاصه گفتم یه کاری برام پیش اومده و نمی تونم بیام.
بعد باسرعت خودم رو به کلانتری رساندم تا از وضعیت پیام باخبر بشم.نمی دونم چرا اینقدر برام مهم بود.شاید هم دنبال این بودم که جواب سوالم رو بده
وقتی رسیدم سراغ سروان رفتم و بهم گفت که پیام ازاد شده
با صدای گرفته ای گفتم:چطوری؟!
گفت: یه خانمی اومد و براش سند گرو گذاشت.فعلا موقت آزاده
زیر لب نالیدم: خانم؟!

سروان که ریش و سبیل منظمی داشت،نگاه معنی داری بهم کرد" چه کارش می شی؟"
خجالت کشیدم و پا به پا شدم.هیچ وقت فکر نمی کردم کسی تو اون لباس فرم نظامی اونطوری بهم نگاه کنه!!
زیر لب بخشید کوتاهی گفتم و با عجله از پله ها سرازیر شدم. از کلانتری بیرون زدم و شماره وکیل بابا رو گرفتم.اون حتما می دونست کی برا پیام سند گذاشته.وقتی جواب داد بهم گفت ثریا رفته و سند براش برده
زیر لب گفتم:ثریا؟!
خنده بریده بریده ای کرد"بله دیگه.انگار یه خبرهایی بین اینا هست.دختره سند خونه مادرش رو آورد و گرو گذاشت.چقدر هم اصرار داشت پیام رو ببینه و باهاش حرف بزنه
گوشی رو قطع کردم.خودم رو به شرکت رساندم.منشی بهم گفت که پیام تلفنی خبر داده شرکت نمی یاد.به آپارتمانش رفتم.خیلی دلم می خواست ببینمش ولی هنوز نمی دونستم چی می خوام بهش بگم.وقتی زنگ آپارتمانش رو زدم در به روی من باز شد.اون اولین باری بودی که تنهایی پا به خونه پیام می ذاشتم.یه اپارتمان با اجناس لوکس که خیلی بی سلیقه این طرف و اون طرف رها شده بودند.خونه با اون همه وسیله زیادی شلوغ به نظر می رسید.پیام تو لباس راحتی به استقبالم اومد.بی مقدمه گفتم: باید از ثریا ممنون باشی که سند گذاشته.جوابی نداد و یه گوشه نشست.
گفتم: طفلکی بدجوری بهت وابسته شده. آنقدر که خونش،تمام دارایش رو آورده برای آزادی تو گرو گذاشته تا باز بیای بیرون به فکر بالا کشیدن سرمایه بقیه باشی.من،رضایی، خود ثریا شاید هم خیلی های دیگه که هنوز من خبر ندارم
پیام بهم زل زده بود و با شنیدم هر کلمه از زبونم حالت نگاهش،حتی خطوط چهره اش تغیر می کرد.برای اولین بار بود که اینقدر با جرات حرف می زدم.بعد چند قدم جلو رفتم و تو چشم هاش زل زدم و گفتم: خیلی دلم می خواد بگی چرا این کارا رو کردی؟!
پوزخند زد و سیگاری روشن کرد.از حرکت تحقیر امیزش بیشتر عصبی شدم.صدای بهم خوردن دندان هام رو می شنیدم.عصبی گفتم: بهم بگو چرا دروغ گفتی دوستم داری؟! چرا اینهمه وقت ثریا رو فریب دادی؟!
با اون دختر با احساساتش ، بازی کردی
از خودت خجالت نمی کشی که الان با ضمانت همون دختر اینجا نشستی و داری...
سرم داد کشید" بس کن دیگه"
چشم هام گرد شد و عقب گرد کردم.از جاش بلند شد و گفت: اون کلفت بی اصل و نصب برام هیچ ارزشی نداره. تو هم نداری.من فقط دنبال این بودم حقم رو از ایرج بگیرم.
 
 پیام گفت: اون کلفت بی اصل و نصب برام هیچ ارزشی نداره. تو هم نداری.من فقط دنبال این بودم حقم رو از ایرج بگیرم
گفتم:اره حالا می فهمم چقدر احمق بودم که باور کردم دوستم داری.اون حرفهای عاشقانه،اون نوازش ها همش دروغ بود!! تو از اول هم نقشه داشتی.چطور تونستی اینقدر وقیح باشی که هم به فکر خام کردم من باشی هم از اون طرف با ثریا رابطه داشته باشی؟!
عصبی از جاش بلند شد و گفت: بس کن دیگه.حوصله ندارم.معلوم نیست اون دختر احمق،خیالباف بهت چی گفته.
خنده عصبی کردم" خیالباف؟! اون دختر چه گناهی داشت؟!مگه خودت کم دارایی داری که چشمت دنبال مال بقیه است؟!
عصبی گفت: حقم بیشتر از اینا بود. اگه بابات سرم رو کلاه نمی ذاشت اگه وقتی چند سال پیش چند ماهی خارج از ایران بودم،اونطوری حقم رو بالا نمی کشید،الان مجبور نبودم یه شب تو بازداشتگاه بمونم
گفتم: تو ادم زیاده خواهی هستی.آدمی مثل تو حقشه که...
تو چشم هام زل زد.کیفم رو برداشتم و به طرف در رفتم.دستم رو کشید و گفت: کجا؟! نمی ذارم بری. اینهمه سال آرزوی به دست آوردنت رو داشتم. باید اول منو به آرزوم برسونی بعد بری. نمی ذارن بری.دیشب تا صبح تو بازداشتگاه بودم الان باید یه حال اساسی بهم بدی
با شنیدن این حرف صورتم گُر گرفت.باورم نمی شد این حرف رو از زبون پیام می شنوم.جیغ کشیدم: ولم کن.آشغال عوضی
دوباره منو کشید و گفت آشغال اون برادر نامردت بود که این بلا رو سرت اورد.
جیغ کشیدم.تقلا کردم ولی بی فایده بود. زور پیام خیلی بیشتر از اون چیزی بود که فکرش رو می کردم.محکم دستش رو دور کمرم انداخت و بهم چسبید و گفت: تو که آب از سرت گذشته دیگه چه فرقی می کنه؟
یه دفعه برق نگاهش،اون خنده وقیحانه اش منو ترسوند.دوباره دست و پا زدم ولی محکم منو چسبید
 
پیام محکم کمرم رو گرفت و تو بازوهاش منو چرخاند و خم کرد و گفت: کجا می خوای در بری؟!
همیشه آرزوی همچین لحظه ای رو داشتم.تو که دیگه دختر نیستی دست و پا می زنی؟!
تمام توانم رو به کار بردم و با زانو تو شکمش زدم.بعد باسرعت کیفم رو چنگ زدم و به طرف در ورودی دویدم.کفش هام رو نصفه پوشیدم و باعجله از پله ها سرازیر شدم.دلم می خواست قبل رفتن هر چی فحش بلد بودم نثارش کنم ولی نمی شد.با عجله تو خیابان رفتم.هر لحظه حس می کردم پیام پشت سرمه.بدجوری ترسیده بودم و نفس نفس می زدم.دو تا خانم تو پیاده رو با تعجب از کنارم رد شدند شاید متوجه رفتار غیر عادیم شده بودند.بغض گلوم رو گرفته بود و دنبال بهونه ای بودم که مثل باروت منفجر بشم.
چرا هیچکی دیگه قابل اعتماد نبود؟!
یه دفعه دلم برا بابا پر کشید.اگه اون بود پیام جرات همچین کاری رو نداشت.تو پارک وارد شدم و چند مشت آب به صورتم زدم بعد بدون اینکه بخوام بغضم شکست و بی توجه به آدم های کنار میز تنیس زار زار اشک ریختم.بدجوری دلم گرفته بود و حس می کردم اگه ساعتها گریه کنم باز هم خالی نمی شم.یه خانم کنارم اومد و گفت کمکی می تونه بکنه.فقط با اشاره تشکر کردم.اشکهام رو پاک کردم و کنار خیابان رفتم و دربست گرفتم.راننده از تو اینه حواسش به من بود.وقتی می دید چطوری اشک می ریزم هرزگاهی باتاسف سرتکون می داد و زیر لب چیزی می گفت.به خونه که رسیدم آبی به سر و صورتم زدم.شماره پیام رو گرفتم ولی جواب نداد.نمی تونستم آروم بگیرم باید یه کاری می کردم. پیام حق نداشت اینهمه اذیتم کنه.فورا خودم رو دفتر وکیل بابا رساندم.روبروی اون نشستم و گفتم: من دیگه نمی خوام با آدمی مثل پیام شریک باشم.حالم ازش بهم می خوره.می خوام سهمش رو بخرم
با تعجب به دهنم زل زده بود و گفت:آخه نمی شه که؟!
گفتم: اگه شما کمکم کنید راهش رو نشونم بدید، می شه.مگه بدهکار نیست؟! مگه با قید وثیقه آزاد نشده پس هر مبلغی بهش بدم باید راضی بشه. ویلای شمال رو می فروشم.ماشین بابا.هر چی لازمه می فروشم حتی خونه ای که هستم.فقط دیگه دلم نمی خواد چشمم بهش بیفته.
وکیل بابا گفت:خب چی شده؟! آقا پیام خیلی ساله شریک بابای خدابیامرزت بوده.گذشته از اینا نسبت فامیلی هم دارید و...
از جام بلند شدم و گفتم:شما کاری رو که خواستم انجام بدید.
بعد بلند شدم و بیرون زدم.اینقدر عصبی بودم که حد نداشت.شماره یکی از آشناهای قدیمی بابا تو شمال رو گرفتم و سفارش کردم ویلا رو برای فروش بذاره.به سرایدار هم زنگ زدم تا آمادگی داشته باشه.همون روز ماشین بابا رو برای فروش آگهی کردم.بعد یه متن بلند بالا برای پیام فرستادم و هر چی خواستم بهش گفت
 
روزهای بعد هنوز حالم بد بود.باورم نمی شد پیام خواسته همچین کاری با من کنه.حرف های پیام مدام تو سرم تکرار می شد و آزارم می داد.
با دوست بابا تو شمال در ارتباط بودم و گفت که چند تا مشتری خوب برای ویلا پیدا شده و تا چند روزه آینده بهم خبر می ده.
اون روز برای معامله ماشین بابا رفته بودم.خریدار یه زن و شوهر بودند و قرار شد پول رو سریع به حساب واریز کنند. نزدیک ظهر از دفترخونه برگشتم.بدجوری احساس تنهایی می کردم.حتی چند بار وسوسه شدم وسایلم روجمع کنم و چند وقتی پیش عمه فرخنده برم اما باید اول یه سر و سامانی به شرکت می دادم.دوباره با وکیل بابا حرف زدم و ازش خواستم هر طور شده سهام پیام رو بخرم.اینطور که به نظر می اومد اونم دل خوشی از پیام نداشت
اون روز لباس پوشیدم و خودم رو جلو آژانس رساندم.دلم خیلی برای پژمان تنگ شده بود.می دونستم که چون چند وقت جواب پیام هاش رو ندادم از دستم دلخوره.به نظرم چاق تر شده بود.وقتی منو دید، سعی کرد خوشحالیش رو پنهون کنه. با قیافه جدی گفت: اینجا چه کار می کنی؟!
گفتم: دلم گرفته بود. دلم می خواد با هم حرف بزنیم.دوباره اهنگ مورد علاقه مون رو گوش بدیم‌.قول می دی مثل اون وقتها با آهنگ برام همخوانی کنی؟
یه نگاه به داخل مغازه کرد و یه کم بعد دوتایی سوار ماشین پژمان تو خیابانها می چرخیدیم.اهنگ مورد علاقه من می خوند ولی منو پژمان هر دو ساکت به خیابان روبرو زل زده بودیم.انگار دیگه هیچی بین ما دو نفر مثل قبل نمی شد.هر دو سرد و ساکت بودیم.یه دفعه دستم به طرفش لغزید و انگشتهاش رو گرفت.زیر لب گفتم: از دستم دلخوری؟
سکوت کرد و خیلی سرد و بی روح دستم رو فشرد
 
گفتم: از دستم دلخوری؟
جوابی نداد و به خیابان روبرو زل زد.
گفتم: تو این مدت خیلی از من فاصله گرفتی.همش فکر می کردم دیگه منو نمی خوای. حتی آدرس خونه جدیدت رو بهم ندادی.می دونی من...
پژمان هنوز هم چیزی نمی گفت یه مرتبه دستش رو چسبیدم و گفتم:باور کن اون روز که جلو خونم پیام رو دیدی من ازش نخواسته بودم که بیاد.وقتی منو رساند گفت می مونه و برام شام درست می کنه من اصلا...
پژمان: دیگه حرفش رو نزن
گفتم: خب تو از من فاصله می گرفتی ولی پیام بود. همه جا بود. تو شرکت،تو دادگاه،نزدیک خونه
پوزخند زد:الان چی؟! الانم هست؟
گفتم:اصلا مهم نیست.من تو رو دوست داشتم ولی تو تنهام گذاشتی و ناپدید شدی!! پیام بهم توجه می کرد.محبت می کرد ولی تو نبودی...
پژمان ماشین رو یه جا نگه داشت و گفت: اره من اشتباه کردم.من بلد نبودم جلو بابات وایسم و بگم که دخترش رو می خوام.وقتی بهم گفتند اون کار کثیف رو گردن بگیرم،مثل احمق ها قبول کردم و خودم رو از چشم تو انداختم.من نباید...
گفتم: پژمان گذشته ها رو فراموش کن.من هنوز دوستت دارم.الان دیگه هیچ مانعی وجود نداره که ما به هم برسیم
گفت: چرا وجود داره
به دهنش چشم دوختم و گفت:مامانم.
گفتم: مامانت؟!
گفت: مامانم فهمیده چه اتفاقی برات افتاده و مخالفه ازدواج ماست
گفتم: باور نمی کنم
گفت:تو این دنیا فقط مامانم رو دارم.نمی خوام دلش رو بشکنم
بعد دستش رو جلوی صورتش گرفت و برای اولین بار اشکهای پژمان رو دیدم.
دستم رو به دستگیره در گرفتم و گفتم:خب مامانت حق داره.بلاخره کم چیزی نیست.من یه سقط داشتم و شاید حالا حالا نتونم بچه دار بشم ولی می خوام یه چیزی رو بدونم.خود تو چی؟!
پژمان با چشم های خیس از اشک نگام کرد و گفتم: تو دیگه منو نمی خوای؟
جوابی نداد و اشکهاش رو پاک کرد.زیر لب خداحافظی کردم و در رو باز کرد
 
وقتی خونه برگشتم فکر می کردم هر چی بین منو پژمان بوده تموم شده.اشنایی مون،همه روزهای خوبی که با هم داشتیم جلو چشمم بود.اون موقع چقدر آینده رو روشن می دیدم.هیچ وقت فکرش رو نمی کردم اینطوری بشه.جلوی اینه واستادم به خودم زل زدم.شاید مامان پژمان حق داشت که منو نخواد.یه گوشه نشستم بدون اینکه چیزی بخورم بدون اینکه تلویزیون روشن کنم تو فکرهای خودم غرق شدم.دوست بابا از شمال زنگ زد و گفت مشتری ویلا منتظره تا برای امضا اسناد و مدارک برم.روز بعد نزدیک عصر بود که رسیدم.یاد روز تولدم افتادم که بابا اونجا رو برام خرید.حالا دیگه اونجا رو دوست نداشتم.زن آقا اسماعیل برام غذا پخته بود.انگار آب و هوای خوب اشتهام رو باز کرده بود. بعد کنار دریا رفتم و قدم زدم.موج ها،زوزه باد،همه چی منو یاد پژمان می نداخت.کاش می تونستم فراموشش کنم.گاهی اوقات فکر می کردم حق با پدرم بوده و عشق پژمان از اول خیلی واقعی نبود.شب زن اقا اسماعیل تو ویلا پیشم خوابید و صبح راهی دفتر خونه شدم و بعد یکی دوساعت کارم تمام شد و بیشتر درصد پول فروش ویلا تو حسابم اومد.حس می کردم دیگه اونجا کاری ندارم یه مقدار وسایل شخصی خودم و بابا رو جمع کردم همون شب یه دربست گرفتم و راهی تهران شدم.
روز بعد دفتر وکیل بابا رفتم.لبخند پهنی زد و گفت: چه زود همه کارها رو روبراه کردی.ویلا،ماشین بابات ولی هنوز برای اینکه سهام پیام رو بخری کم داری.
گفتم: مهم نیست.جورش می کنم.اینم خوب می دونم که پیام موقت آزاده و باید هر طور شده پول جور کنه. پس مجبوره با من کنار بیاد
هنوز دفتر وکیل بابا بودم که سر و کله ثریا پیدا شد.حالش رو پرسیدم ولی برخوردش خیلی سرد بود.روبروی وکیل بابا نشست و گفت: تکلیف شوهر من چی می شه؟
منو و وکیل نگاهی بهم کردیم و ثریا دوباره گفت: سند من اونجا گرو مونده.می خوام بدونم بلاخره چی می شه؟
وکیل بابا گفت: نگران نباش یه نفر پیدا شده که می خواد سهام پیام رو بخره.بیشتر پولش جور شده. اینطوری پیام می تونه بدهی خودش با آقای رضایی رو صاف کنه و سفته هاش رو پس بگیره
ثریا: کی؟!
وکیل نگاهی به من کرد.ثریا عصبانی از جاش بلند شد و گفت: کاش می تونستم سایه نحس تو رو از سر زندگیم کم کنم. پیام منو دوست داره من مطمعنم.دیگه دلم نمی خواد دور ورش باشی
جوابی ندادم و به سرعت باد از پله ها پایین رفت
 
چند روزی گذشته بود.به ظاهر همه چی روبراه بود. وکیل بابا قرار بود ترتیب همه کارها رو بده تا زودتر سهام پیام رو بخرم.هر روز بعد خوردن صبحونه راهی باشگاه می شدم.الهه مدام سعی می کرد سرم رو گرم کنه.از پاساژ گردی بگیر تا رفتن به رستوران و خرید. ولی من هنوز حالم خوب نبود.انگار یه چیزی درونم شکسته بود.وقتی تو کافه نشسته بودیم، الهه گفت: راستی از پژمان چه خبر؟
به فنجونی که روبروم بود خیره شدم و با انگشت بهش ضربه زدم و گفتم: هیچی.
گفت: یعنی چی هیچی؟
گفتم: منو نمی خواد.نه اینکه نخواد ولی مامانش مخالفه
الهه پوزخند زد و گفت:تا حالا به خاطر مخالفت بابات از هم دور شدید الانم به خاطر مخالفت مامانش می خوای بشینی دست رو دست بذاری؟!
گفتم:خب چه کار کنم؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت: من جای تو بودم اینقدر راحت کوتاه نمی اومدم.نه تو نه پژمان بچه که نیستید.یعنی اون نمی تونه به مامانش بگه تو رو دوست داره و به این راحتی تسلیم نمی شه؟!
روز بعد به جای رفتن به باشگاه خودم رو به آدرس جدید خونه پژمان رساندم.می دونستم خودش اون وقت روز سرکاره.این بار برخورد مامانش سردتر بود.خیلی کوتاه حالم رو پرسید و وارد شدم.
خونه جدیدشون بزرگتر بود.ولی مثل خونه قبلی دلباز نبود شاید هم من اینطوری فکر می کردم
"خیلی با پژمان حرف زدم تا سر عقل بیاد و فراموشت کنه"
با شنیدن صدای مامانش نگاهم به طرفش چرخید.دوباره گفت: همین یه پسر رو دارم.هزارتا آرزو براش دارم.پژمان هم پای تو موند.وقتی قایق شما تو دریا غرق شد تا چند وقت از ترس بابات جایی آقتابی نمی شد.بعد که به هوش اومدی و فهمید چه اتفاقی برات افتاده،روز و شب نداشت.بچم خیلی عذاب می کشید.همیشه با من درد و دل ....
میان حرفش رفتم و گفتم: من پژمان رو دوست دارم.نمی تونم ازش دست بکشم.تو اون اتفاق من فقط یه قربانی بودم الان اون آدم خودکشی کرده.
گفت: پژمان همیشه با من درد و دل می کرد وقتی تو رو با اون پسره که خواستگارت بود می دید،خدا می دونه چقدر بهم می ریخت.نمی خوام دوباره هوایی بشه
گفتم:ولی منو پژمان همدیگه رو دوست داریم من دارم سعی می کنم اتفاق هایی که افتاده رو فراموش کنم.من می خوام...
از جاش بلند شد" ببین عزیزم این اتفاق کم چیزی نیست که فراموش بشه.منم فراموش کنم،تو هم فراموش کنی،پژمان محاله فراموش کنه. من مردا رو خوب می شناسم. یه عمر این قضیه رو تو سرت می زنه.اگه همین الان راهتون جدا بشه خیلی بهتره
نمی دونستم چه جوابی بدم فقط سعی کردم با سکوت بغضی که تو گلوم پیچ و تاب می خورد رو مخفی کنم.بعد به طرف در رفت و گفت: من باید جایی برم.عجله دارم
دیگه حرفی برای گفتن نمونده بود.
 
خونه که رسیدم یه کم از غذای شب مونده خوردم و دوباره با یه مشت قرص که بدجوری بهشون عادت کرده بودم. چشم براه خواب شدم.خیلی طول نکشید که خوابم برد.
خودم روی تخت بزرگی وسط دریا می دیدم.به دستم سرُم وصل بود‌.تخت روی موج های دریا تکون تکون می خورد.یه دفعه سایه مردی رو بالای سرم حس کردم.شبیه میثم بود.روی تخت به سمت من دولا شده بود و من تقلا می کردم از جام بلند بشم ولی نمی تونستم.یه دفعه قیافه اش عوض شد.انگار پیام بود که بالای سرم بود.تو چشم هام زل زده بود‌ و همینطور که به طرفم خم شده بود خنده وقیحانه ای می کرد.با جیغ کش داری از خواب پریدم.تمام سر و صورتم خیس عرق شده بود.بی جون روی تخت افتادم به سقف زل زدم و با خودم فکرکردم کی این کابوس های شبانه دست از سرم بر می داره.
روز بعد بی حوصله راهی باشگاه شدم.هر روز همه چی برام تکراری و یکنواخت بود.تا اینکه وکیل بابا تماس گرفت.روزی که قرار بود برای خریدن سهام پیام باهاش روبرو بشم بدجوری اضطراب داشتم.چند بار خودم رو تو اینه دیدم و راهی دفتر شدم.قلبم تندتند می زد.پیام با دیدنم قیام کرد.ازش رو برگرداندم و روبروی وکیل نشستم.پیام با وکیل بابا حرف می زد و من سعی می کردم تا جای ممکن باهاش چشم تو چشم نشم.بعد عصبی گفت: اگه مجبور نبودم امکان نداشت با این رقم کنار بیام.هر چند قبلا هم تو شراکت با ایرج کم ضرر نکردم.
جوابی ندادم.بعد کلی حرف و حساب و کتاب پیام چند تا برگه رو امضا کرد.بعد خودکار رو به سمتم گرفت‌.بدون اینکه تو چشم هاش نگاه کنم،خودکار رو گرفتم و تند تند امضا کردم حواسم بود که پیام زیر چشمی منو می پایید.بعد اینکه کارمون تموم شد از دفتر بیرون زدم،یه کم که کنار خیابان واستادم،پیام با ماشین جلوم ترمز زد.ازش رو برگردودنم.دستش روی بوق گذاشت.اعتنای نکردم و پیاده تو خیابان راه افتادم.
 
 از خیابان رد شدم و اون طرف خیابان منتظر ماشین شدم.پیام ماشین رو نگه داشت و پیاده شد.سراغم اومد و صدام زد ولی جوابش رو ندادم.اومدم از خیابان رد بشم که پیام دنبالم اومد.صدای بوق ماشین تو گوشم پیچید و بعد صدای جیغ ترمز بلند شد.همین که سرم رو برگرداندم،پیام رو دیدم که نقش زمین شد.راننده سراسیمه از ماشین بیرون پرید.به طرفش دویدم.دور پیام روی آسفالت خیابان حلقه ای از خون راه گرفته بود.پیام یه لحظه سرش رو بلند کرد و دوباره افتاد و چشم هاش بسته شد.
حسابی دستپاچه شده بودم.صدای بوق ماشین ها و بعد صدای اورژانس تو گوشم پیچید.به راننده گفتم که پیام آشنای من بوده و برا همین از من خواستند که همراهش برم.پشت امبولانس نشستم و راهی بیماستان شدیم.پیام پریده رنگ رو برانکارد بود و به دستش سرُم وصل بود.بعد که رسیدیم به اورژانس بردنش و از من خواستند بیرون باشم.نمی دونستم چه کار کنم .به خواهرش،ریحانه،زنگ زدم و منتظر شدم.یه کم بعد دکتر اورژانس اومد و دنبالش دویدم و بهم گفت: چیز مهمی نیست.از سرش اسکن گرفتیم.سرش شکسته.احتمال شکستگی پاها هم وجود داره.بعد عکسبرداری معلوم می شه.
اینا رو گفت و سریع رفت.ریحانه نگران از راه رسید.گفتم: چیز مهمی نیست.نگران نباش
دستم رو گرفت و گفت: تو پیشش بودی حتما. الهی قربونت برم.اسم تو هیچ وقت از زبونش نمی یفته‌
چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم.ریحانه با دیدن یکی از پرستارها دنبالش رفت.منم بلاتکلیف تو راهرو قدم می زدم.
یه دفعه سر و کله ثریا پیدا شد.با عجله سراغ ایستگاه پرستاری رفت و سراغ پیام رو گرفت و بعد تو یکی از اتاق ها سرک کشید.
می خواستم برم که بیرون اومد و منو دید.با دیدنم بدجوری اخم هاش تو هم رفت.نگاهم رو از چشم های عصبی گرفتم و به سمت انتهای راهرو رفتم.با عجله خودش رو به من رساند و گفت: تو چی از جون پیام می خوای که دست از سرش بر نمی داری؟! چرا نمی فهمی تو رو نمی خواد؟
انگار زبونم قفل شده بود.نمی تونستم جوابی بدم.
بعد لباسم رو کشید و عصبی گفت: دست از سر پیام بردار.می فهمی چی می گم؟ برادرم رو تو از من گرفتی. نمی ذارم پیام هم از من بگیری.راه افتادم و با سرعت از اون طبقه بیرون زدم.حتی نشد با ریحانه خداحافظی کنم.
تو تاریکی شب راه افتادم و یه ماشین دربست گرفتم.تمام مدت قیافه پیام جلو چشمم بود .هنوز ازش متنفر بودم.
 
به خونه که رسیدم،تازه خوابم برده بود که ریحانه زنگ زد و گفت: خیالت راحت باشه پیام خیلی حالش بهتره
گفتم: خدا رو شکر
گفت"سرش رو بخیه کردند.الانم بردنش اتاق عمل.
گفتم: جدی؟!
گفت: فکر کنم تو پاش پلاتین بذارند.
چیزی نگفتم و دوباره گفت:خوب شد که تو اونجا بودی.خدا خیرت بده.چقدر خوب شد که امشب تو باهاش بودی.
گفتم:ببخشید که نشد باهات خداحافظی کنم.
گفت:افرا جون کاش زودتر تکلیف پیام رو مشخص می کردی.می دونم که خیلی دوستت داره.چرا زودتر یه جواب روشنی بهش نمی دی؟!
مونده بودم چطوری بهش بگم که گفت:راستی این دختره که امشب تو بیمارستان بود کیه؟! تا حالا ندیده بودمش!! منشی پیام بوده؟!
گفتم: وقتی تو کما بودم پرستارم بود.پیام اونجا باهاش آشنا شد
گفت: جدی؟! ولی من اصلا ازش خوشم نیومد.خودش رو ثریا معرفی کرد.تا حالا حتی اسمش رو از زبون پیام نشنیده بود‌م.
می خواستم همه چی رو به ریحانه بگم ولی نتونستم.شاید اگه می گفتم هم ریحانه باورش نمی شد که مسبب این اتفاق ها خود پیام بوده.
گوشی رو قطع کردم و کنار پنجره واستادم.به امید اینکه شاید پیامی از طرف پژمان داشته باشم نگاهی به گوشیم کردم اما هیچی نبود.با ناامیدی روی تختم دراز کشیدم.یاد بابا افتادم.چقدر دلتنگش بودم.تو اتاقش رفتم.دستی به تختش و پیراهن های تو کمد کشیدم.با یادآوری اینکه همه سالها مادر ثریا و پسری رو که برادرم بود از من پنهون کرده بود،همه وجودم پر از درد شد.
روز بعد ریحانه زنگ زد و گزارش کاملی از وضعیت پیام بهم داد.فهمیدم جراحی شده و به بخش منتقل شده.به بهونه انجام کاری خداحافظی کردم.می دونستم که اون روز برای ملاقات بیمارستان نمی رم.
یه چند روزی گذشته بود.اون روز تازه از باشگاه رسیده بودم که دیدم عمه فرخنده با چمدان پشت در منتظرم واستاده.با خوشحالی بغلش کردم و بوسیومش.تا ظهر از این در اون در حرف زدیم و عمه فرخنده گفت: دیگه نمی ذارم اینجا بمونی.باید بیای بریم پیش من.همش فکرم پیش تو بود.یه مدت می ریم.حال و هوات عوض می شه
جوابی ندادم.اونقدر از تنهایی خسته شده بودم که دیگه مقاومتی نکردم.
عمه فرخنده بلند شد و گفت:زود باش بلند شو.وسایلت رو جمع کن.حداقل باید یه ماه پیشم بمونی.اگه شد فردا با هم می ریم
چمدانم رو از کمد در اوردم.قیافه پژمان جلوی چشمم بود.چرا نمی تونستم فراموشش کنم.هنوز امید داشتم بهم زنگ بزنه و بگه مامانش موافقت کرده،بگه حاضره هر کاری کنه که بهم برسیم ولی خبری نبود
 
عمه فرخنده از قبل برام بلیت گرفته بود.همراه هم راهی گرگان شدیم.اخرین باری که خونه عمه فرخنده رفتم شاید پنج سال پیش بود.بعد از فوت مامان بود.بابا هنوز حال خوبی نداشت.همراه عمه فرخنده از کنار درختهای بید مجنون رد شدیم.عمه آهی کشید و گفت: جای بابات چقدر خالیه.با وجودی که چند سال از مرگ مامانت می گذشت ولی ایرج همیشه به یادش بود و هیچ وقت راضی نشد از دواج کنه.
نمی دونستم چی بگم.دلم نمی خواست ذهنیت عمه یا بقیه در مورد بابا خراب بشه.
به محض اینکه رسیدیم دخترعمه هام ترانه و ترنم سفره رو پهن کردم.هر دوشون از من کوچکتر بودند.
بعد از خوردن غذا وقتی تو حیاط پشتی قدم می زدیم،در باز شد و جوان قد بلندی وارد شد.عمه نگاه معنی داری بهم کرد و گفت:کیان پسرم افرا که یادت نرفته؟ بلاخره کشوندمش تهران
از خجالت سرم رو پایین انداختم.کیان قد بلند و چشم و ابرو مشکی بود.
کیان که رفت آهسته رو به عمه گفتم:یادمه آخرین باری که اینجا بودیم،کیان با پدرش زندگی میکرد.
عمه نگاهش رو به درختهای تو حیاط دوخت و گفت:بعد از جدایی از ارسلان دخترام رو از خودم جدا نکردم ولی ارسلان با وعده پول و کمک کیان رو سمت خودش کشوند..خیر نبینه که با اون زنه زندگی منو بچه هام رو تباه کرد.
گفتم: الان با همون زن زندگی می کنه؟
گفت: نه از اونم جدا شده.می دونی افرا ذات مرد بد هیچ وقت درست نمی شه.برادر خودم با وجودی که چند سال از مرگ مامانت می گذشت ولی هنوز بهش وفادار بود و هیچ وقت ازدواج نکرد.
نمی دونستم چی بگم.حرفهای عمه بیشتر از اینکه آرومم کنه، آزارم میداد.
نزدیک غروب بود.تازه از خواب بیدار شده بودم.عمه صدام زد و گفت: کیان جلوی در منتظره.دوست داری تو شهر یه گشتی بزنی؟!
به ناچار قبول کردم.لباس پوشیدم
ترانه با خوشحالی لباس عوض می کرد که عمه با اشاره چشم و ابرو بهش چیزی گفت و ترانه سر درد رو بهونه کرد و از اومدن منصرف شد.از خونه بیرون زدم.کیان در رو برام باز کرد و تو صندلی جلو فرورفتم.بعد از گذشتن از مسیر طولانی از مسیرهای پیچ در پیچ چنگل گذشتیم.منو کیان هر دوتامون ساکت بودیم.فقط صدای آهنگ بود که پخش می شد.کیان یه جا ماشین رو نگه داشت.پیاده شدم و تمام هوای خوب رو تو ریه هام کشیدم.
کیان تو ماشین برگشت و نشست.یه کم اونجا پیاده روی کردم.وقتی برگشتیم،عمه با تعجب گفت: چقدر زود اومدید؟
کیان جوابی نداد و تو اتاقش رفت.همینطور که کنار عمه و دخترش شام می خوردیم، عمه از هر دری حرف می زد.از همسایه هاش، از میوه های باغش تو اطراف گرگان، تا تغیر مدرسه دخترا حرف زد.با وجودی که تو خونه عمه بودم ولی بیشتر از قبل احساس دلتنگی می کردم
 
یه هفته ای از رفتنم به خونه عمه گذشته بود.عمه مثل پروانه دورم می چرخید.ترانه و ترنم از من کوچکتر بودند و هم صحبت شدن با اونا برام سخت بود.احساس می کردم بیشتر از همیشه دلم برای پژمان تنگ شده.هر روز با عمه پیاده روی می رفتیم.گاهی دوچرخه سواری می کردم.وقتی کنار خانواده عمه بودم بیشتر از همیشه نبود بابا آزارم می داد.همیشه یه بغض سمج گوشه گلوم بود و بالا و پایین می شد.اون روز تو حیاط نشسته بودم.کیان به ظاهر سرگرم باغچه ها بود.عمه کنارم اومد و گفت: از بچگیش همینطور آروم و کم حرف بود.نگاه نکن چقدر ساکته،با رتبه خوب دانشگاه قبول شد.الانم برا خودش دفتر و کارمند داره.
نمی دونستم چه جوابی بدم و فقط سر تکون دادم.کیان چند لحظه‌ ای بهم نگاه کرد و داخل خونه رفت.همینطور که صفحه گوشی رو نگاه کردم، چشمم به عکس پروفایل پژمان افتاد.باورم نمی شد.کنارش یه دختر جوان بود.دستش رو دور گردن دختر انداخته بود و هر دو از ته دل می خندیدند.انگار دنیا رو سرم خراب شد.چهار چشمی به عکس زل زده بودم و باورم نمی شد.
صدای عمه تو گوشم زنگ زد:پسر خوب،مودب،مردم دار. تو در و همسایه، دفتر کارش هم عاشقش شدند.نه اینکه بخوام الکی از بچه خودم تعریف کنم ولی می دونم چقدر خانواده دوسته
یه مرتبه اشک به چشم هام هجوم اورد.زیر لب ببخشید کوتاهی گفتم و از جام بلند شدم.خودم رو به دستشویی رساندم و اونجا تو سکوت اشک ریختم و خودم رو خالی کردم.وقتی بیرون اومدم،عمه با نگرانی نگام کرد.انگار منتظر بود چیزی بگم.
گفتم: چیزی نیست.یاد بابا افتادم.از صبح دلم گرفته بود
عمه بی هیچ حرفی آغوشش رو برام باز کرد.تو بغلش رفتم و بغضم رو رها کردم.اون لحظه به این فکر می کردم آخرین باری که مامانم بغلم کرد کی بود؟؟
یه کم که آروم تر شدم و دوباره به صفحه گوشی زل زدم.تو دست دختره یه حلقه ظریف بود!! این یعنی همه چی تموم شده بود.پس پژمان ازدواج کرده بود!!
 
از اون روز به بعد بیشتر از قبل بهم ریخته شدم.باورم نمی شد پژمان به همین راحتی فراموشم کرده‌. تموم روزها و لحظه هایی که با پژمان داشتم جلو چشمم رژه می رفت.عمه مدام سوال پیچم می کرد که چی شده که اینقدر ناراحتم و من جوابی نداشتم که بهش بدم.یه روز که می خواستم یه سری به بازار شهر بزنم عمه از کیان خواست ما رو برسونه.
بعد نمی دونم چی شد که خودش منصرف شد و گفت دوتایی بریم.اصلا حوصله این برنامه های به ظاهر اتفاقی رو نداشتم ولی به ناچار قبول کردم.تو صندلی جلو سوار شدم و راهی مرکز شهر شدیم.کیان زیادی ساکت و کم حرف بود.منم که حوصله حرف زدن نداشتم.یاد روزهایی افتادم که کنار پژمان سوار ماشین تو تهران می چرخیدیم و من چه روزهای شیرینی رو برا خودم تصور می کردم ولی حالا هیچی از اون رویاها نمونده بود.بابا رفته بود و دیگه پژمانی برام وجود نداشت
" چیزی می خوری؟"
با صدای کیان به خودم اومدم.به روبرو زل زدم و زیر لب گفتم:نه میل ندارم
بعد به طرفم چرخید و خیلی بی مقدمه گفت:کسی تو زندگیت هست که دوستش داشته باشی،؟
گفتم: بود الان دیگه نیست
پوزخند ریزی زد و گفت: ولی تو زندگی من یکی هست که خیلی می خوامش.فقط چون قبلا ازدواج کرده و یه بچه سه ساله داره،مامان مخالفه
باتعجب نگاش کردم.سرش رو پایین انداخت و گفت: مامان همش اصرار می کنه با تو حرف بزنم. بهت نزدیک بشم ولی من...
با شرم نگام کرد و گفت:من اونو دوست دارم.نمی تونم به یکی دیگه فکر کنم
گفتم: می فهمم.می خوای با عمه حرف بزنم؟
گفت فایده نداره. دو ساله راضی نشده.ولی مهسا هم منو می خواد.خب گناهم چیه که بین اینهمه دختر عاشق زنی شدم که قبلا شوهرش فوت شده و یه بچه داره.خیلی سعی کردم فراموشش کنم ولی نشد.چشم هاش،خنده هاش،صداش انگار با همه دنیا فرق داره.مثل بعضی دخترها نیست.با شرم و حیاست.آروم حرف می زنه.آروم می خنده.ولی مامان دوستش نداره گفته محاله موافقت کنه
کیان یه بند حرف می زد. باورم نمی شد اون پسر مرموز ،ساکت اینقدر حرف برا گفتن داشته باشه.
گفتم: منم قصد ازدواج ندارم.اگه عمه گفت همینو بهش می گم
گفت: منظور بدی نداشتم فقط خواستم در جریان باشی
گفتم: می فهمم چی می گی. بهتره برگردیم خونه.
کیان حرکت کرد و دیگه چیزی نگفت.دلم براش می سوخت.کاش می تونستم کمکش کنم
 
 وقتی خونه برگشتیم رفتار کیان باهام عوض شده بود.از نگاهش ،از رفتارش می خوندم که دیگه مثل قبل بهم نگاه نمی کنه. عمه با خوشحالی جلو اومد و گفت: خب،بهتون خوش گذشت؟! کجاها رفتید؟!
جوابی ندادم. وقتی کنارش تو آشپزخونه مشغول آماده کردن شام بودم، همینطور که با خودم کلنجار می رفتم گفتم: عمه می خوام یه چیزی بهت بگم. راستش من یه نفر رو دوست دارم.بابا هم در جریان بود.اما حالا دیگه بابا نیست که...
عمه با تعجب بهم زل زد و گفت: کی؟!
گفتم: پسر خوبیه.اوایل بابا مخالف بود ولی بعد کم کم موافقت کرد.ولی خب اون اتفاق افتاد و بعد مرگ بابا درگیر یه سری کارهای قانونی شدم.
عمه چیزی نگفت آروم آروم میز شام رو می چید.حدس می زدم به چی فکر می کنه‌.کنارش رفتم و آهسته گفتم: عمه من می دونم شما چقدر دوستم داری ولی منو کیان به درد هم نمی خوریم.من حدس می زنم کیان یکی دیگه رو دوست داره
عمه پوزخند زد: خودش بهت چیزی گفته؟
گفتم: مهم اینکه هر کدوم یکی دیگه رو دوست داریم
عمه عصبانی قابلمه ها روی گاز جا به جا کرد و گفت: شما هر دوتاتون بچه اید هنوز این چیزها رو نمی دونید.آخه من چطوری به مردم بگم که پسرم می خواد بره یکی رو بگیره که یه بچه هم داره؟
گفتم: اخه کیان اونو دوست داره.وقتی چند ساله نتونسته فراموشش کنه یعنی نمی تونه فراموشش کنه.یعنی اگه بره با یکی دیگه ازدواج هم کنه، باز هم به اون زن فکر می کنه
عمه عصبانی گفت:کیان بیخود کرده.محاله اجازه بدم اونو بگیره.اگه این کار رو بکنه،دیگه تو خونه راهش نمی دم.اون زن باید با یکی مثل خودش ازدواج کنه.باید با یه مرد بیوه ازدواج کنه نه پسر من.
گفتم:اگه کیان به جای اون زن یه بچه داشت و عاشق یه دختر مجرد می شد،باز هم این حرف رو می زدی؟
عمه مکثی کرد و بعد با صدای بلند ترانه و ترنم رو برای شام صدا زد.دیگه چیزی نگفتم.تو سکوت کنار هم شام خوردیم.می دونستم که پژمان دیگه منو نمی خواد ولی فقط برای اینکه عمه کیان رو مجبور نکنه به من فکر کنه ناچار بودم وانمود کنم یکی دیگه هنوز تو زندگیم هست.ولی خودم می دونستم دیگه کسی نیست که به من فکر کنه.دوباره برای بار هزارم به عکس پروفایل پژمان کنار اون دختر نگاه کردم و آه کشیدم
 
بعد از شام گوشی کیان زنگ خورد.گوشی رو جواب داد و چند تا جمله کوتاه گفت و باعجله تو اتاقش رفت.عمه نگاه معنی داری بهم کرد و سر تکون داد.
یه کم بعد رو تراس رفتم.کیان کنارم اومد و گفتم:من با عمه حرف زدم.بهش گفتم یکی دیگه رو دوست دارم.گفتم قبل مرگ بابا همه حرفهامون رو زدیم.اینا رو گفتم که دیگه برا خودش نقشه نکشه
کیان نگام کرد و گفت:حالا واقعا همچین کسی تو زندگیت هست؟
گفتم: بود ولی الان دیگه نیست.بعد مرگ بابا یه جریان هایی پیش اومد که یه دفعه همه چی خراب شد.الان خیلی وقته که دیگه با هم کاری نداریم.
کیان به خیابان روبرو زل زد.گفتم: چند سالشه؟؟
نگام کرد و دوباره گفتم: مهسا رو می گم.همون که دوستش داری
گفت: حدود بیست و شش هفت سال.یه بچه سه ساله داره.چند سالی هست می شناسمش.مامان حتی حاضر نشد یه بار اینجا بیاد و از نزدیک ببینتش.
گفتم: می فهمم چی می گی.خیلی سخته یکی رو دوست داشته باشی و هیچ وقت بهش نرسی
روز بعد که از خواب بیدار شدم چند تا تماس بی پاسخ از وکیل بابا داشتم.حدس زدم شاید اتفاقی افتاده که بهم زنگ زده. وقتی بهش زنگ زدم،بعد کلی طفره رفتن گفتم: از پیام چه خبر؟
گفت: راستش بدهی آقای رضایی رو داده و سفته ها رو پس گرفته.یه بخشی پول شما بود که سهامش رو خریدی بقیه هم نمی دونم از کجا جور کرد. صحبت ازفروش یه خونه کلنگی تو شرق تهران بود.نمی دونم خونه مال کی بود.فقط اخرین باری که دیدمش یه خانمی به اسم ثریا همراهش بود.بعد یادم اومد که پرستار تو بوده و تو خونه شما دیدمش.فقط نمی دونم با پیام چه کار می کرد؟!
هر چی از پیام پرسیدم چطوری بدهی رضایی رو جور کرد،درست و حسابی جوابی نداد و گفت: یه خونه کلنگی یه جا داشته و فروخته.راستی شما کی برمی گردی تهران؟؟
تازه به خودم اومدم و گفتم: نمی دونم.شاید چند روز دیگه
گفت:خدا پدرت رو رحمت کنه.پیام هم که سهامش رو به شما فروخت.بد نیست خودت بری یه سری به شرکت و کارمندها بزنی
گفتم: بله درست می گی
گفت: پدرت مرد زرنگ و حسابرسی بود.تو همه چی دقیق و آینده نگر بود.دخترم شما باید از این بعد بیشتر حواست رو جمع کنی.یادت نره ثریا هم شریک شماست.
زیر لب گفتم: ثریا؟!
وکیل بابا خداحافظی کرد.دلم برای ثریا می سوخت.باورم نمی شد که خونه خودش رو فروخته تا بدهی پیام رو بده.
دو روزی گذشته بود.اون روز دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.به خونه پژمان زنگ زدم.مادرش گوشی رو برداشت.همین که صدام رو شنید،بی مقدمه گفت:پژمان نامزد کرده.نامزدش دخترخالشه.تو هم دیگه نه بهش فکر کن و نه بهش زنگ بزن.من که بهت گفتم حتی اگه منو تو هم فراموش کنیم پژمان هیچ وقت یادش نمی ره وقتی تو کما بود
 
چند روزی گذشته بود.همینطور که چمدانم رو جمع می کردم،عمه برای بار چندم گفت: نمی خوای یه کم دیگه فکر کنی.به خدا اینجا خونه های بزرگ و دلبازی داره.نزدیک خودم برات خونه می گیرم.وکیل ایرج که هست کارهای شرکت رو پیگیری می کنه
گفتم: نه عمه به زندگی تو این شهر عادت ندارم.بهتره زودتر برگردم تهران.
پا به پا شد و گفت:حالا اون برنامش چیه؟!می خوای قبل مراسم بیام تهران باهاش حرف بزنم؟
گفتم: با کی؟!
عمه با تعجب نگام کرد" با همون پسره پژمان دیگه.بلاخره بی بزرگتر که نمی شه باید بدونه که همچین الکی نیست"
گفتم: وقتش که رسید خودم خبرت می کنم
گفت: آخه یه دختر تنها تو اون خونه والا من شبانه روز تو فکرتم.تو برادرزاده منی.کیان هم بچه خودمه.دلم نمی خواست تو رو دست یه غریبه بسپرم
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:کیان رو چقدر دوست داری؟
گفت: معلومه که خیلی.
گفتم: پس اگه دوستش داری بذار با کسی باشه که دلش پیششه
حتی اگه انتخابش غلط هم باشه بذار خودش به این نتیجه برسه.اگه کیان کسی رو بگیره که دوستش نداره و اون زنم با کسی زندگی کنه که نمی خواد همه گناهش گردن شماست.بذار این دوتا بهم برسند.به خدا اون زنم‌گناهی نکرده که تو جوانی بیوه شده.شاید از صدتا دختر که شما می شناسی بهتر باشه
عمه لبهاش رو کج کرد و یه گوشه نشست
همون روز عصر تو فرودگاه از عمه و کیان خداحافظی کردم و راهی تهران شدم.به خاطر حرفهایی که به عمه گفتم احساس سبکی می کردم.وقتی رسیدم تا دو روز به جون خونه افتادم و همه جا رو تمیز کردم.کلی گل تو باغچه ها کاشتم و به درختها رسیدم.روز بعد راهی دفتر وکیل بابا شدم و دوتایی شرکت رفتیم.
وکیل بابا رو به من گفت: آقا پیام که دیگه اینجا نمی یاد.یکی از کارمندها هم تسویه کرده.باید دنبال نیروی تازه باشیم.
کیفم روی میز گذاشتم و گفتم:خودم هستم.قصد دارم از این به بعد تو شرکت باشم.
مدیر داخلی آقای مهدوی با تعجب نگاهی به وکیل بابا کرد و گفت: آخه شما که با امور شرکت آشنا نیستید.نه از حسابداری چیزی سر در می یابید و نه از..
با اشاره وکیل بابا بقیه حرفش رو درز گرفت.گفتم: مهم نیست.یک ماهی بیام همه چی دستم می یاد.
بعد تو اتاق بابا رفتم.یکی از عکس های بابا روی میز گذاشتم و پرده ها رو کشیدم.اونجا بوی بابا رو می داد.همش حس می کردم یه گوشه واستاده نگام می کنه.پشت میز نشستم و شماره ثریا رو گرفتم.با شنیدن صدام حسابی جا خورد و گفتم: امیدوارم از اینکه به پیام اعتماد کردی و خونه خودت رو براش فروختی، پشیمون نشی
بهم توپید: تو لازم نیست نگران من باشی.پیام عاشق منه.دیگه محاله از مخالفت خانوادش بترسه و منو تنها بذاره.تو به فکر خودت باش
 
سالگرد بابا بود.اون روز زودتر از شرکت خونه اومدم.باید برای آخر هفته همه کارها رو انجام می دادم.با یه رستوران نزدیک بهشت زهرا صحبت کردم و برای ناهار سفارش غذا دادم.مهمون ها رو هم از چند روز قبل دعوت کرده بودم.دوباره با گلفروشی تماس گرفتم و بهشون تاکید کردم که قبل از ساعت ۹ صبح گلی که سفارش دادم آماده باشه.نگاهی تو آینه به خودم کردم.به نظرم تو این مدت تپل تر شده بودم.اون شب از شدت استرس خوابم نبرد.روز بعد الهه اولین نفری بود که زنگ خونه رو زد.سوار ماشینم راهی بهشت زهرا شدیم.عمه فرخنده چند بار تماس گرفت و گفت پروازشون تاخیر داشته و یه راست می یان بهشت زهرا و اونجا همدیگه رو می بینیم.
نزدیک ظهر بود. من بالای مزار بابا نشسته بودم و با شنیدن صوت غم انگیز مداح نمی تونستم جلوی اشکهام رو بگیرم.همینطور که به سنگ قبر مزار زل زده بودم باورم نمی شد که این یک سال رو تنهایی پشت سر گذاشتم. عمه جلو اومد و بغلم کرد.نگاهم به طرف زن جوانی که کنار کیان بود چرخید.
کیان بهش اشاره کرد و گفت: همسرم مهسا است
لبخند رضایت بخشی زدم و دستش رو فشردم.مهسا دختر ریزنقش و خونگرمی به نظر می اومد.تو شلوغی جمعیت وکیل بابا کنارم واستاد و رو به عمه فرخنده گفت: واقعا جای شکر داره که افرا خانم مثل پدر خدابیامرزش باهوش و بالیاقته‌.فکر کنم از این به بعد بتونه تنهایی و بدون کمک حسابداری شرکت رو به عهده بگیره.من که باورم نمی شد
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: دوره های حسابداری و حسابرسی که تو این یک ساله دیدم خیلی بهم کمک کرد.حسابداری قبلی هم تنهام نذاشت و همیشه کنارم بود.
عمه دستش رو دور شونه هام حلقه کرد.یه دفعه لا به لای جمعیت چشمم به پژمان افتاد.اولش فکر کردم اشتباه می کنم ولی خودش بود باورم نمی شد که بعد اینهمه وقت می بینمش.نگاهم رو ازش گرفتم و با اشاره به عمه به طرف ماشینم رفتم.دوباره که سرم رو چرخوندم هنوز تو سایه درخت واستاده بود و نگاهم می کرد
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : afra
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه bhrkhx چیست?