رمان جواهر 6 - اینفو
طالع بینی

رمان جواهر 6


عمو ناراحت گفت :چخبرته زن ؟
داخل نرفتم‌و همونجا از پشت پنجره گوش میدادم‌...
زنعمو عصبی به طرف عمو چرخبد و گفت : کجا بمونن ؟یادت رفته چی کار کردن با پسر من ؟
_گذشته مال گذشته است اونا الان بی سرپناه موندن ...
شکر خدا هادی الان خوشبخته و اون خود گیتی بوده که ضربه خورده ...
_نخیر اقا چشم هاتو باز کن ...پسرت گیتی رو دید دست و پاش لرزید ...
_ زیور از تو بعیده ...گیتی نمیتونه انگشت کوچیه جواهر بشه ...هرچی بوده همون چندسال پیش تموم شده ...بزار تا اینجان خوشحال باشن اونا امانت برادر خودتن ...من خدارو میشناسم ...از طرفی میدونم پسر من انقدر مرد هست که ناموس خودشو ول نکنه به کسی دیگه نظر داشته باشه ..._ من دارم خط و نشونمو برات میکشم‌...همه میدونن خودتم میدونی که جواهر همه وجود منه ...من روم‌نمیشه تو روی جواهر نگاه کنم ...
_چرا مگه گناه کردی ..‌اون موقع نه جواهر بود نه قرار بودزن هادی بشه .‌‌..این دوتا هم جوون بودن و عاشق ...هرچی هم بود تموم شد الکی گنده اش نکن ...شام یه زرشگ پلو بزار با گوشت و مرغ دختر و زن بیچاره پوست استخون شدن ...ندیدی چطور نون رو میخوردن ...
عمو به طرف داخل رفت و زنعمو هم دنبالش ...کاش گوش هام کر میشد و نمیشنیدم‌...
اون لحظه بود که به خودم اومدم و فهمیدم چقدر به هادی علاقه دارم و چقدر دوستش دارم‌...
گریه میکردم برای درد دل خودم...
تا هوا تاریک بشه تو اتاق بودم و منتظر اومدن هادی ...بوی شام زنعمو و گاهی گریه های اون دختر رو میشنیدم و بیشتر دلم رو چنگ میزد ...
زیر طاقچه نشسته بودم و تو آینه کوچیک تو دستم با خودم حرف میزدم که در باز شد ...هادی اومد داخل...دستپاچه شدم و سرپا ایستادم و سلام کردم ...با سر سلام داد ...بی رمق تر از اونی بود که بشه بهش فکر کرد ...
نگاهشو ازم دزدید و به طرف کمد رفت ...کتشو آویز کرد و گفت : شام اماده است ؟
رفتم‌کنارش ...بهش خیره بودم‌...و اروم‌گفتم : چیزی هست که بخوای بگی ؟
نگاهم کرد ...انقدر سرد نگاهم‌کرد که تا مغز استخونم رو یخ زد .....


هادی نگاهشو ازم دزدید و در حالی که ساعتشو از مچ دستش باز میکرد گفت: چیزی نیست که بخوام در موردش بهت بگم‌...
جوابش قانعم نمیکرد و گفتم: حرفهایی که دختر داییت زد رو ...حرفمو برید و گفت: اولا گذشته تو همون گذشته مونده و هیچ‌وقت برای من برنمیگرده ...
من از گذشته عبور کردم و بهش برنمیگردم‌...
دوما ازدواج من و تو اونقدری از سر برنامه بوده که الان نخوام بهت جواب پس بدم ...
یه نگاه به خودمون بکن ...ادای زن و شوهرا رو درمیاریم وگرنه حتی کمد لباسهامون هم مشترک نیست ...
به طرف در رفت که گفتم‌: اینا رو میگی که بعدها عذاب وجدان نداشته باشی ...منم نخواستم به زور کنار تو باشم‌...
یکم بگذره طلاق میگیرم تا تو هم از من راحت بشی ...
به طرفم چرخید و گفت : زندگی گیتی یا هرکسی دیگه به من مربوط نیست ...
_ گذشته شماها چی بوده؟
_...
جواب نداد ولی بهم خیره بود و دوباره گفتم: تو که گفتی هیچ دختری برات جذابیت نداره و هیچ دختری تو زندگیت نبوده ؟
_الانم میگم ...من اگه میخواستم الان گیتی زنم بود ...من چیزی رو که بخوام بدست میارم‌...
کارم ...هدفم‌...هرچیزی که دارم رو یه روز آرزوشو داشتم‌ و امروز دارم‌...درست مثل تو ...
انگار از گفتن ادامه اش ترسید ولی منظورش چی بود ...منتطر جواب نموند و رفتن رو ترجیح داد ...انگار ازم فرار میکرد درست مثل بی بی و زنعمو ...
سفره شام رو اماده میکردیم و گیتی کمک میکرد ...از بودنش هم حرص میخوردم چه برسه به اینکه خودشو تو همه چیز دخالت میداد ...حبیب اومد حیاط تا دست و روشو اب بزنه که رفتم کنارش ...ابروشو بالا برد و گفت : کشتی هات به گل نشسته ؟
به بازوش زدم و گفتم: همه فرار میکنن تو بهم بگو اینجا چخبره ؟
لبه حوص نشست و گفت: وقتی میخواستی زنش بشی چقدر خواستم بهت بگم‌نکن ...ولی تو انگار کور شده بوری ...راست میگن عاشقا کورن ...درست مثل تو که نمیخواستی هیج چیز جز هادی خان رو ببینی
_الان بگو چی شده ...از صبح دارم خفه میشم ...هادی که رنگش پریده ...بی بی جواب نمیده ؟
_روشون نمیشه بهت بگن ...
_برای همینم اومدم پیش تو ...چون تو تنها کسی هستی که هیچ وقت بهم دروغ نمیگی ...


حبیب نگاهم کرد و گفت: هادی کسی نیست که بشه از کاراش سر در اورد .. همیشه تو خودش بوده و هست ...هیچ وقت نمیشه فهمید چی رو دوست داره چی رو نداره ...
اون روزها دایی زنده بود و مدام خونه هم بودیم ...
چون با شما رفت و امد نمیکردیم اونا تونسته بودن جای خالی شمارو پر کنن ...
گیتی تک بچه بود و مدام تو محبت و پول پدرش غرق بود ...
یا اخر هفته ها اونا اینجا بودن یا ما اونجا ...
کم کم انگار خونه یکی شده بودیم ...
همه میدونستن که گیتی نسبت به هادی بی میل نیست و وقتی نگاهش میکرد انقدر خاص و پر از احساس نگاه میکرد که همه متوجه میشدن ...
کم کم از طرف زن دایی به گوشمون میخورد که میخواد دخترشو شوهر بده ...
هادی هم دوستش داشت و بهش دل بسته بود ...
قصه عشق اونا شروع شد و مدام هادی و گیتی با هم بودن ...
مسافرت میرفتیم کنار هم و خلاصه همه میدونستن و انگار نامزد بودن ...
دوسال تمام زندگیشون با هم میگذشت چون هادی اونموقع داشت اینجا مشغول کار میشد و درس هم میخوند تا پیشرفت کنه ...
اوازه عشق این دوتا زبان زد بود ...قرار میخواستن بزارن برای ازدواج و بقیه مراسم ها که هادی یه ماموریت خورد بهش ...یکسال باید میرفت تو یه شهر دیگه تا میتونست تو کارش به اونجایی که ارزوش رو داره برسه ...
خلاصه هادی رفت و قرار بر این شد که برگشت همه جشن هارو بگیرن و برن خونشون ...همون سال حسین عروسی کرد و هادی گفت تو خونه هادی بشینن تا خونه بخرن
هادی رفت و دلتنگی های گیتی شروع شد ...تو جمع ما که میومد اصلا حوصله نداشت و گاهی اصلا نمیومد و رفت سراغ کلاس گلدوزی و بافتنی تا یکسال زودتر براش بگذره ...
هادی یه دوست صمیمی داشت از دوران بچگی همکلاس بودن ...اسمس جواد بود ...اون میرفت پیش هادی و برمیگشت و هربار کلی نامه و سوغاتی برای گیتی میاورد ...
تو این رفت و امدها بود که دایی و زندایی رفت و امدشون کمرنگتر شد و کمرنگ تر .‌‌...
تا اینکه یک ماه برگشت هادی مونده بود ...کارت دعوت عروسی گیتی و جواد رسید دستمون .....


کی باورش میشد ...جواد و گیتی ...جواد رفیق صمیمی هادی و با کسی که نامزدش بود و عشقش بود ...
خونمون شد عاشورا نه کسی میتونست به هادی خبر بده ...نه میتونست چیزی بخوره ...
یه هفته تمام اینجا ماتم کده بود ...
چون قرار بود روز تولد گیتی جشن عقدشون باشه و همون روز شده بود جشن ازدواجش با جواد ...
مامان طاقت نیاورد چادر انداخت رو سرش و رفت سراغ برادرش ‌...
دایی گفته بود گیتی و جواد خیلی وقته باهم هستن و عقد هم کردن ...کار از کار گذشته بود و هرچی مامان پافشاری کرد برای پسرش امکان نداشت و حتی گیتی حاضر نشد بیاد تا مامان رو ببینه .‌...
یکسال میشد هادی رو ندیده بودیم ولی انقدر تونسته بود پیشرفت کنه که خوشحال باشیم از دوریش ...
رفتیم ترمینال دنبالش ...
عوض شده بود انگار بزرگتر شده بود ...وقتی گیتی رو ندید انگار ته دلش حس کرد که خبرایی و اول خواست بره دیدن گیتی ‌..
اشک های مامان براش میریخت و بابا تونست بهش بگه که چی شده ...
اون روز هادی هیچی نگفت ...کلمه ای حرف نزد و حتی دیگه اسمشون رو به زبون نیاورد ...مدام کار کرد ...
انقدر کار کرد و رو کارش تمرکز کرد که امروز شد این ...
یک ماه بعد عروسی گیتی و جواد بود دایی فوت شد و فقط مامان و بابا برای مراسم رفتن ...
تا اینکه دورا دور میشنیدم چیا به سرشون اومده ...
و امروز که بعد از چند سال اومدن اینجا ...
میترسیدم از گفتنش ولی به زبون اوردم‌: هادی هنوزم دوستش داره ؟
حبیب دستمو فشرد و گفت : اگه دوستش داشت تو رو نمیگرفت ...
من و هادی زیاد خوب نیستسم ولی میدونم و میشناسمش که اون ادم بدی نیست که بخواد تو رو ناراحت کنه ...روزهای سختی داشت همه میدونیم ولی از روزی که تو اومدی تو زندگیش طوری سرحال که هیچ وقت قبلا نبود ..‌.
نمیدونم گیتی چرا اومده و هدفشون چیه ...ولی از بابت هادی خیالم راحته...
جواهر تو باید بگی که هادی الان دلش با کیه 


خندیدم و کفتم : من چرا باید بگم ؟ حبیب تو که برادرشی نمیدونی ؟
دستمو محکمتر فشرد و گفت : یادمه یه روزی بود که همه میگفتیم گیتی عروس این خونه میشه ...اون روزا نمیگم بد بود ولی خیلی خوب بود ‌‌‌...
جواد و گیتی بدجور به هادی ضربه زدن ...جواهر خیلی سخت بود ...اون هادی بود که تونست تحمل کنه ...
نمیخوام ناراحتت کنم ولی اون روزای سختی داشت و بدی ...
من نمیدونم هادی الان چه احساسی به گیتی داره ولی اینو خوب حس میکنم که گیتی خیلی دلش میخواد یبار دیگه هادی فقط نگاهش کنه ...
یه روزی این خونه پر بود از کادوهای گیتی ..‌
از لباس و ساعت و ...بگیر تا حتی خوردنی ...
چشم هامو گرد کردم و گفتم :حبیب اون لوازم چی شد ؟
_توقع نداری که هادی مغرور نگهشون داشته باشه ‌‌‌...همه رو فرستاد خونه دایی ...اونا هم لطف کردن و چیزایی که هادی خریده بود رو دور ریختن ...
جواهر من میدونم و به تو باور دارم ...
باور میکنی وقتی شدی زن هادی خیلی بیشتر از قبل برام عزیز شدی ...
لپشو میکشیدم و گفتم : تو هم برای من همیشه عزیزی ...تو دردونه قلب منی
لیلا خانم از توالت بیرون اومده بود و ایستاده بود و مارو دید میزد ...
انگار که من و حبیب کار خلافی انجام میدادیم که اونطور نگاه میکرد ...
پشت نگاهاش حسرت بود ..یا حسادت یا شایدم تنفر ولی من از همچین ادمهایی ترسی نداشتم ...من دختری نبودم که لای پر قو بزرگ شده باشم ...من تو اوج سختی بزرگ شدم ..پوستم از پوست خرسم کلفتر شده ...
بلند شد سرپا دستمو گرفت بلندم کرد و گفت : من مثل کوه پشتتم ...
دوتایی وارد پذیرایی شدیم ...هادی زیر چشمی نگاهم کرد ...
گیتی نشسته بود و دخترشو بازی میداد ...با ورودم یکم خودشو جمع و جور کرد ...زنعمو دیس غذارو وسط گذاشت و گفت : بفرمایید شام ....
دور سفره جا گرفتیم و سکوت فقط بود و همه از دستپخت خوب زنعمو میخوردن و تعریف میکردن ...
گیتی با یه حالتی یه قاشق از سس زنعمو خورد و گفت : درست همون مزه رو میده ...


چپ‌چپ به گیتی نگاه کردم انگار هدف هایی داشت قشنگ میشد نگاهای سنگینشو به هادی دید ...
حبیب از اونطرف سفره بهم اشاره کرد و گفت : بهترین زن داداش دنیا چطوره ؟
انصافا هیچی دستپخت این زنداداش نمیشه ...هم برام خواهر ...هم فامیل ...خوش به سعادت هادی ...
لیلا اب دهنشو قورت داد و با چشم نگاه هادی رو که به سمت من بود رو دنبال کرد ...
شام خوردیم و جمع کردیم و بردیم اشپزخونه ...لیلا و زنعمو دوتایی ظرفارو شستن و گیتی دخترشو که بی قراری میکرد تو حیاط میچرخوند تا خوابش ببره ...
حبیب فرش ایوان رو پهن کرد و نشستیم اونجا ...ظرفای پر از تخمه رو اورد و وسط گذاشت ...
گیتی هر کاری میکرد دخترش اروم نمیگرفت ...
به هادی که نگاه میکردم ...ناخواسته گذشته مبهمش جلو چشمم میومد ...
اون عشقی داشته به اون محکمی و من داشتم از درون درد میکشیدم از اینکه اون تونسته رو غرورش پا بزاره و اونطور عاشق یه دختر باشه ....
هادی رو پله نشست و با عمو صحبت میکردن .‌‌..
دیگه همه خسته خواب بودن ...هادی شبخیر گفت و زودتر از همه رفت اتاق تا بخوابه ...گیتی رفتنشو با نگاهش دنبال کرد و ناراحت بود ...
شب بخیر گفتم و جلو چشم بقیه رفتم داخل ...
برقا خاموش بود و هادی تو رختخوابش بود ...مشخص بود بیداره و خودشو به خواب زده ...کنارش رفتم و نشستم ...
به صورتش نگاه کردم که اروم خواب بود ...دستمو به طرف صورتش بردم ولی پشیمون شدم و خواستم عقب بکشم که با چشم های بسته گفت: چی شده جواهر ؟
ترسیدم‌و دستمو رو قلبم گذاشتم و زیر لب گفتم : انگار فرشته مرگ من تویی ...
عقب رفتم و به دیوار پشت سرم تکیه کردم ...
یکم که گذشت چشم هاشو باز کرد ...
درست روبروم تو رختخوابش نشست و گفت : چیزایی که حبیب بهت گفته کافی نبوده ؟
ابرومو بالا بردم و گفتم : در چه مورد حبیب گفته ؟
نخواستم فکر کنه پیگیرشم و گفت : سر شبی یساعت تو حیاط در مورد چی حرف میزدید ...؟
چندبار از پشت پنجره اومدم نگاهت کردم‌...هر دوتون ناراحت بودید ....


یکم مکث کردم و گفتم : چیزی نبود ما همیشه با هم درد و دل میکنیم ...
دستشو جلو اورد ...تمام وجودم یخ کرد و اروم موهای کنار صورتمو کنار زد و گفت : انگار ناراحتی ...تحمل ناراحتیتو ندارم ...
چشم هام گرد شد و گفتم : بیداری هادی ؟
سرشو تکون داد و گفت : اونقدرها هم که فکر میکنی ظالم نیستم جواهر ...
هزارتا سوال تو سرم بود ولی نمیتونستم به زبون بیارم ...
تو چشم هاش خیره شدم‌...انگشتهاش اروم اروم انگشت های دستمو لمس میکرد و تو اون نگاهش هزارتا حرف بود ...
با صدای محکمی که به در زدن از جا پریدم و هادی مثل من ترسید ...هادی در رو باز کرد و لیلا خانم دستپاچه گفت : هادی خان ماشینتو اتیش کن ...بچه ام تب داره بخاطر اون از سر شب بی قراری میکرده ببریمش درمانگاهی جایی ...
از پشت سر هادی بیرون رو نگاه کردم ...دختر گیتی تو بغل زنعمو بود و سعی میکرد تو ایوان ارومش کنه ...
بچه بیچاره داشت هلاک میشد و انگار درد عجیبی داشت ...
هادی کتشو برداشت و با عجله رفت بیرون ...
اون همه عجله اش وجودمو به اتیش کشید و از حرص دندونامو بهم فشردم‌...
هوا یکم سوز داشت دورم شال پیچیدم و رفتم‌حیاط ...
گیتی دخترشو بغل گرفت ..‌بچه بیچاره کبود میشد و هوار میزد ...
رو بروی هادی ایستاد و گفت : ممنونتم کاش یجور دیگه بود ...تو پدر نمونه ای میشی ...تو انقدر بزرگ و مهربون هستی که ...
هادی حرفشو برید و کفت : من خسته ام نمیتونم رانندگی کنم ...حبیب ببرشون ...
سوئیچ رو به طرف حبیب گرفت و گفت : تو داشپورت پول هست مراقب باش ...
منتظر واکنشی نموند و پشت بهشون کرد که برگرده تو اتاق ...من کنار درخت خرمالو نزدیک اتاق ایستاده بودم و کشتی هام به قول حبیب به گل نشسته بود ...
هادی از دور لبخندی بهم زد...
بهم نزدیک میشد که گیتی صداش زد و گفت : هادی خودت بیا ...من اونجا دست تنهام ...
از اون طور صدا زدنش دلم به درد اومد ولی نمیتونستم سکوت کنم ...جلو رفتم و گفتم‌: با حبیب برو ...شوهرم بدون من جایی نمیاد ...


چشم‌های گیتی از شنیدن کلمه شوهر انگار گرد شد و دستهاش که دخترشو تکون میداد محکمتر شد دور دخترش ...
خواست چیزی بگه که منصرف شد و رو به هادی گفت : ادم زنده وکیل وصی نمیخواد .‌‌نمیخواد بیاید ببخشید بهتون زحمت دادم با تاکسی میرم ...
دخترشو زیر بغلش زد که بره ...
مامانش ناله کنان گفت : زیور دستم به دامانت این گیتی غریبه نیست اون بچه برادر خودته ...نزار بره این موقع شب ...
زنعمو انگار دلش میخواست بره که گفت : بچه نیست که من جلوشو بگیرم لیلا جان ...دوست داره با تاکسی بره ...حتما پیش پسرای من راحت نیست ...
لیلا لبشو گزید و گفت: زبونتو گاز بگیر ...دیگه همه میدونن که اون و هادی ...زنعمو حرفشو برید و گفت: بزار صداش کنم ...و با چشم هاش به هادی فهموند که ازدست اونا کلافه است...
گیتی به صدای زنعمو نزدیک در ایستاد و شروع کرد به گریه کردن که من بی کس و کارم من پدر ندارم ‌...
تازه فهمیدم که اون زیرک تر از اونی که بشه فکرشو کرد ...دست گذاشت درست رو نقطه ضعف هادی و شروع کرد به گفتن: نصفه شب میرم بیرون هزارنفر میوفتن دنبالم ...ولی بچمو میرسونم درمونگاه بی منت کسی ...
کاش پدر منم زنده بود ...اشکهاش تمام صورتشو پر کرده بود ...
هادی به ماشین اشاره کرد و گفت : سوارشو بچه داره هلاک میشه ‌‌‌...
لیلا خانم گل از گلش شگفت و گفت بریم ...
تو یه چشم به هم زدن چادرمو انداختم رو سرم و به طرف ماشین رفتم ...
لیلا خانم در جلو رو باز کرد و همونطور که خودش عقب مینشست گفت :گیتی بشین جلو مادر ...
گیتی لبخند زنان که انگار اون همه اشک و ناله الکی بود خواست بشینه که پیش دستی کردم و از کنارش رد شدم و نشستم جلو ..‌گیتی خشکش زد و گفتم : با بچه عقب امنتره ...
حبیب دست به سینه با صدای بلند میخندید و حتی نمیتونست جلوی خندهاشو بگیره ...
پشتشو بهمون کرد و حسابی خندید ...
هادی پشت فرمون نشست و به زنعمو که مدام سفارش میکرد اروم بره گفت : مامور مخفیت کنارمه خیالت راحت ‌‌‌...به من اشاره کرد و زنعمو سرشو از پنجره ماشین داخل اورد لپمو محکم کشید و گفتم : مامور مخفی خودتی و اون عمه ات این دختر همه کس منه ...
رفتم جلو که صورتشو ببوسم و به عمد خودمو محکم به هادی چسبوندم ...

و با گوشه چشم به لیلا خانم نگاه میکردم که داره حرص میخوره ...
هادی راه افتاد و بچه بیچارهدتا برسیم فقط گریه کرد...
لیلا خانم دستشو رو شونه هادی گذاشت و گفت: زندایی جان میدونم هیچ مردی به اندازه تو مسئولیت پذیر نیست ...
هادی جلو در درمونگاه نگه داشت و گفت: بفرمایید اینجا منتظرم ..
گیتی با عجله بچه اشو محکم گرفت و به طرف درمانگاه رفت: لیلا خانم دنبالش رفت و ما تو ماشین منتظر موندیم ...
ازمون که دور شدن هادی به طرفم چرخید و گفت : مثل برق و باد چطور اومدی تو ماشین ؟
خودمم خنده ام گرفته بود و گفتم : زندایی ات باید بدونه من کی هستم ...به من میگن جواهر ...
هادی خندید و خواست چیزی بگه که لیلا خانم به شیشه زد و گفت: هادی جان زندایی ...پول ندارم‌...
هادی پیاده شد و باهاش رفت داخل ...
یکساعتی معطل شدم تا اومدن و دختر گیتی اروم‌تو بغل لیلا خانم خواب بودد..
هادی ماشین رو روشن کرد و لیلا خانم مدام از هادی تشکر میکرد ...
یکم که رفته بودیم ...گیتی دستی به سر دخترش کشید و گفت : همیشه دوست داشتی دختر داشته باشیم یادته هادی ؟
هادی جوابی نداد ...و من از درون خودمو میخوردم‌...
رسیدیم‌ خونه ...زنعمو هنوز منتظر بود و با عجله جلو اومد و لیلا گفت : بهش امپول زدن بچه خوابیده ...میبرم بزارمش تو جاش ...
لیلا و زنعمو به داخل رفتن و شب بخیر گفتن و ماهم به طرف اتاقمون میرفتیم که گیتی گفت : هادی ؟
هادی پشت بهش بود و گفت : چی شده ؟
گیتی جلو اومد روبرومون ایستاد و انگار که منو اصلا نمیدید ...با پشت دست اشکهاشو پاک کرد و گفت : ممنونتم ...
هادی لبخندی زد و کفت : هرکسی غیر توام بود بهش کمک میکردم ...من تحمل ندارم کسی مشکل داشته باشه ‌‌‌
_من هرکسی نیستم ..‌.من یه روزی برج ارزوهای تو بودم ..‌
خواستم چیزی بگم‌ ولی هادی مانع شد و گفت : ارزوهای تو با جواد محقق شد و دنبال همون ارزوها باش ...شب بخیر دختر دایی ...
باورم‌ نمیشد اونطور بهش جواب سرد بده ...به طرف اتاق رفتیم و وارد شدیم ...هادی کلمه ای نگفت و دراز کشید ...


اول صبح زودتر از همه بیدار شدم ...اتاق رو مرتب کردم و رفتم سراغ اشپزخونه ...
زنعمو سحر خیز تر از من بود و عطر چای تازه دمش پیچیده بود...
از پشت سر بغلش گرفتم ..‌اول ترسید و بعد با دیدن من گفت الهی من فدات بشم چرا انقدر زود بیدار شدی؟
سرمو به شونه اش فشردم و گفتم: زنعمو چقدر بوی خوب میدی ...تو بغل شما خیلی ارامش دارم ...
زنعمو اخمی کرد به صورتم نگاه کرد و گفت: باید تو بغل شوهرت ارامش داشته باشی ...بگو ببینم عادت ماهانه ات نرسیده؟
ازش فاصله گرفتم‌ و گفتم: نه نرسیده چطور مگه ؟
اخمی کرد و گفت: وقتشه بچه دار بشی...برای هیچ‌کاری دیر نمیشه...بعدا هم میتونی به کارای دیگه ات برسی ...
سکوت کردم و دوباره زنعمو گفت : جواهر ...گیتی و لیلا رو دوست ندارم اینجا نگه دارم ...ولی چاره چیه مهمونن و حبیب خدا ...
میدونم که ناراحتی ولی من نمیزارم هیچ کسی تو رو از پسرم جدا کنه ...
دستی به صورتش کشیدم و گفتم: هادی چیزی نگفت ولی همه چیز رو حبیب برام تعریف کرد... زنعمو آهی کشید و گفت : نمیدونی چیا کشیدیم‌...الانم برگشته توقع داره هادی بهش روی خوش نشون بده ...
اون زندگی مارو جهنم کرده بود ...اون جواد از خدا بی خبر خوب ادبشون کرد ...
_زنعمو خوبه بچه برادر خودته ...
_باشه ...هرکی میخواد باشه ..اون نمک خورد نمکدون شکست اون خیانت کرده.‌.کم مونده بگه اون دختر هم مال هادی منه ...
اب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم مگه عروسی کرده بودن ؟
زنعمو سر حرص بود و گفت : نه ولی همش باهم بودن از کجا معلوم که نکرده باشن ...هرچی باشه مال من پسر بود ...عیب نبود ...خدا خوب ازش تقاص گرفت ...هر شب اینجا بود ...برای هادی عشوه میومد و اخر پسرمو دستشو گذاشت تو حنا ...
زنعمو تازه به خودش اومد و گفت : ولش کن ...مهم نیست ...برای من همین که تو شدی زن هادی میارزه به همه چی ...
هادی از پشت سر گفت : مامان من میرم بیرون شب برمیگردم ...
زنعمو نگاهش کرد و گفت: صبحت بخیر کجا اول صبحی ؟!

هادی تکه ای نون سنگگ گزاشت دهنش و گفت: کی اول صبحی نون گرفته؟ میرم بیرون حوصله خونه رو ندارم...
شب برمیگردم ...
زنعمو اهی کشید ...نمیخواستم بره و بخاطر دل زنعمو هم بود میخواستم گیتی جلو چشم هاش ببینه که هادی دیگه مال اون نیست ...
به طرف هادی رفتم و گفتم : نرو هادی ...تو که نیستی حوصله ام سر میره ؟
هادی چشم هاش گرد شد و زنعمو زیر زیرکی لبخند زنان رفت سمت خونه ....هادی اومد داخل اشپزخونه ابروشو بالا داد و گفت : تو چرا همش رنگ عوض میکنی ؟
الان کدوم رنگی هستی ؟
لبه کتشو گرفتم و جلو کشیدمش و خودم به سینه اش خوردم و گفتم: کدوم رنگ رو دوست داری ...من عادت دارم هرجا یه مدل باشم ... اروم دستهاشو پشتم گزاشت و تو چشم هام خیره شد و با صدایی که به ارومی صدای پرواز یه پرنده بود گفت : اول صبحی از رو دنده خوب بیدار شدی ؟
بینیمو جلو بردم به بینی اش زدم و گفتم : اول صبحی سرم خورد به دیوار انگار عوض شدم ...انگار دیوونه شدم
خندید و گفت : همینطور دیوونه باشی خوبه ...دیوونگیتو دوست دارم ...دستهاشو محکمتر کرد و کمرمو جلوتر کشید و به خودش چسبوند و گفت : دیگه سربه سر من نزار وگرنه منم همرنگ خودت میشم ...
دستهامو کنار بازوهاش گزاشتم و گفتم : هیچ کسی نمیتونه همرنگ من بشه ...
اخمی کرد و کفت : اون که بله ...مثل تو اصلا پیدا نمیشه ...معلوم نیست جهتت کدوم وری .‌‌..
_حالا میری یا میمونی ؟
_میرم چون موندن من بی فایده است...راستی چرا وقتی مامانم بهت میگه بچه بیار بهش نمیگی که نمیتونی ؟
چپ چپ‌نگاهش کردم و گفتم : نمیتونم ؟ چی بگم بهش ؟ اگه بفهمه که من و پسرش شدیدا از هم متنفریم و به خون هم تشنه فکر میکنی میتونه تحمل کنه یا دلش میشکنه ...
_با دل اون کاریت نباشه ..‌کم‌کم بزار بفهمه که این ازدواج قراره یه روزی تموم بشه ‌..
_روزش که برسه میفهمه ...
تو چشم هام دقیق تر شد و گفت : اون روز اگه برسه چه حالی بهت دست میده ؟
تو دلم گفتم اون روز تمام وجودم میلرزه و قلبم میشکنه ‌‌....
ولی به زبون اوردم اون روز کیف میکنم ...
از حرص دندوناشو به هم فشرد و دستشو پشت سرم گزاشت و مهلت نداد واکنشی داشته باشم سرمو جلو کشید و محکم لبهاشو رو لبهام فشرد ....

اینبار نه خواب بود نه رویا...تو واقعیت منو بوسید ...
به عقب هولش دادم ...دست و پامو گم کرده بودم و میترسیدم یکی برسه و ببینه ...
یه قدم رفت عقب و گفت :حریف زبونت نمیشم ولی اینطوری میتونم ساکتت کنم ...
دور و ورمو نگاه کردم و لیوان استیل رو به طرفش پرتاب کردم و گفتم : از زور مردونت استفاده میکنی ...فکر میکنی نمیتونم جلوتو بگیرم ...دنبال یچیز میگشتم که بزنمش که جلو اومد و دستهامو محکم گرفت ..‌تقلا کردن فایده نداشت و مهار دستهاش بودم ...
محکم بغلم گرفت و هرچی سعی کردم جدا بشم نتونستم و محکمتر منو میفشرد .‌.
اروم شدم و تمام وجودم به اتیش کشیده شد ...
دلم میخواست همونجا زمان بایسته و دیگه هیچ وقت ازش جدا نشم ...سرمو رو شونه اش گزاشتم و چشم هامو اروم بسته بودم ...
موهامو نوازش کرد و گفت : داشتن تو خیلی برام با ارزش ...من از همون دورانی که فکر میکردی دشمنتم دیوونه و شیدات بودم‌....
دیوونه دختری که کله شق و هیچی حالیش نیست .‌‌
وقتی ازت دور شدم‌ نمیدونم چرا ناخواسته تو تنهایی هام گیتی رو جایگزینت کردم‌...
ولی اون نتونست تو رو از دلم بیرون کنه ...
وقتی ازدواج کرد تازه فهمیدم که واقعا دوستش نداشتم و از تنهایی بهش رو اورده بودم‌...
من هنوزم تو رو میخواستم‌...
از ته دلم اون دختر دیوونه یه دنده رو میخواستم که زمین تا اسمون باهام تفاووت داشت ...
همون دختری که گاهی حتی ازش میترسیدم از بس بی پروا بود ...
امروز جایگاهت درست ترین انتخاب تو زندکیم بوده ...
گوشهام درست میشنید ....
ازش فاصله گرفتم ...باورم نمیشد وگفتم : این اعترافت رو چرا زودتر نکردی ؟ تو که بهت نمیاد عاشقی رو با من تجربه کنی ؟ خواستم چیزی بگم که گفت : گیتی خیلی وقته داره نگاهمون میکنه پشت پنجره است ...
پیشونیمو بوسید و گفت : شب میبینمت ‌‌‌‌...با عجله بیرون رفت ......
 


هادی رفت و من تمام بدنم یخ کرد ...مگه میشد اون همه حرف شیرین بخاطر گیتی باشه ...
یکم همونجا موندم و به حال دل خودم افسوس خوردم ...
چندبار نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل ..‌همه دور سفره صبحانه جمع بودن ...
گیتی به دخترش چایی میداد با اخم نگاهش کردم ...
هادی میخواست اونو اذیت کنه و از من استفاده میکرد ...
کاش اون حرفها واقعیت داشت ...
کنار حبیب نشستم و یه تکه نون داخل دهنم گزاشتم ...
حبیب زانوشو به زانوم زد و با ابرو و چشم گفت : چیه پکری ؟
به گیتی اشاره کردم و داخل چای ام شکر ریختم ...
سرشو نزدیکم اورد و گفت : چی شده ؟
_هیچی اول صبحی داست از پشت پنجره اشپزخونه زاغ سیاه منو چوب میزد ...
حبیب با تعجب گفت : کی ؟
دندونامو بهم فشردم و کفتم اون رو میگم‌ دیگه دختر دایی عزیزت ...همون بلای بزرگ افت زندگی ...
حبیب به پام زد و گفت : خواب دیدی ...از کله سحر اینجا نشسته ...بیرون نیومده ...
نگاهم روی گیتی خشک شد ..‌و با خودم تکرار کردم ...بیرون نیومده؟
زنعمو بهم نون و پنیر لقمه کرد و گفت : هادی رفت ؟
چنان خشکم زده بود که جواب ندادم و زنعمو دوباره پرسید جواهر با توام زنعمو جان؟
یهو با تکون حبیب از جا پریدم ...مگه میشد ...پس هادی به عمد گفت گیتی اونجاست ...حرفشو زد و نمیدونم چرا پشیمون شده بود ...
چی تو سرش بود که اونطور می‌کرد ...با خودم ریز ریز میخندیدم و متوجه نگاهای گیتی بودم‌...
لیلا خانم با کنایه کفت : دخترم یه ماه از عروسیش گذشت بچه دار شد ...کلا عروس اونکه زود بار بده وگرنه درختی که میوه نمیده رو باید برید ...
عمو سری تکون داد و گفت : لیلا خانم ...همین مادر جواهر چندسال بچه دار نشد ...ولی ما از این رسما نداریم به عروس بی حرمتی کنیم ...
هم مادرم هم من هم برادرم باز بهش احترام میزاشتیم و نخواستیم حس کنه مشکل داره ...
اون زن برادر من بود و برام کلی احترلم و ارزش داشت...‌هنوزم برامون ارزش داره ...دخترش تو خونه منه ...


زنعمو تو ادامه حرفای عمو گفت : درست میگه ...اون موقع ها که این دخترا نبودن کسی به مادرشون سخت نگرفت ...وای لیلا اون لحظه ای که این بچه رو بغل گرفتم همچین مهرش نشست تو دلم ...
چشم هاش انگار باهام حرف میزد ...
لیلا ابروشو بالا برد و گفت : همونه شد عروست دیگه ...سلیقه هادی فرق داشت معلومه که جواهر سلیقه خودته ...
صدای هادی بود که اروم سرفه کرد و گفت : نه زندایی ...تنها چیزی که واقعا سلیقه من بوده جواهره ....
همه سرهامون رو به طرف صدا چرخوندیم ...هادی نرفته برگشته بود...
صبح بخیری گفت و رفت بالای سفره نشست و گفت : ماشین رو گذاشتم تعمیرگاه برگشتم ...
بهم نگاه نمیکرد چون میدونست تو نگاهم هزارتا سوال .‌.
لیلا خانم ول کن نبود و گفت : چند وقته عروسی کردین جواهر ؟
از اون همه جسارتش بدم میومد و گفتم : سه ماه بیشتره ...
_دیگه وقتشه بزار بچه دار بشی ...یوقت زبونم لال مثل مادر عیب دار نباشی چندسال نتونی بچه بیاری ...
داشت حرصم میداد ...
میدونستم زشته ولی مراعات عمو رو هم نکردم و گفتم:اتفاقا تو فکرشیم ...هادی خیلی اصرار داره که بچه بیاریم ولی من هنوز خودم بچه ام ...هادی میگه اول باید تو رو بزرگ کنم بعدا بچه بیاریم‌...
چنان لبخند زدم که عرق از پیشونیش چکید و هادی هزار رنگ شد از خجالت ...
عمو میدونست کسی حریف زبون من نمیشه و همونطور که کتشو برمیداشت بره سرکار گفت : چه بچه بیاری چه نیاری تو بچه خودمونی ...
خداحافظی کرد و رفت ...
هادی چنان نگاهم میکرد که میدونستم تنها گیرم بیاره میخواد پدرمو در بیاره ...
حبیب اروم‌گفت : چیکار کردی انگار زیر هادی اتیش روشنه داره حرارتش میسوزوندم ...
اروم خودمو عقب کشیدم تا هادی رو نبینم و گفتم : عوضش زنداییت لال شد ...
_ اون اگه لال میشد الان اینجا ننشسته بود ...
گیتی از زنعمو تشکر کرد و رو به من گفت : خدا کنه بچه دار بشی و بفهمی بچه چقدر شیرین ‌‌‌....
بی بی کلافه شده بود و گفت : بچه زمانی شیرین که سایه پدرو مادر بالا سرش باشه ..خدا بهت صبر بده بی پدر بزرگ کردن بچه سخته ...من خودم سه تا رو بزرگ کردم‌...
تیکه بی بی به گیتی خیلی تلخ بود و بجاش من کیف کردم...ظرفارو میبردم اشپزخونه که هادی دنبالم اومد و گفت: پس من بچه میخوام ...
ظرفارو گذاشتم اشپزخونه چرخیدم به طرفش دستمو به کمرم زدم و گفتم : چرا دروغ گفتی گیتی داره نگاهمون میکنه ؟!...


مکث کرد نگاهم کرد و چرخید که بره که دستشو گرفتم‌و نگهش داشتم و کفتم : فرار نکن ...جواب منو بده ...
چرا بهم دروغ گفتی ؟ اون حرفات چه معنی میده ...اول میگی از بچگی دوستم داشتی بعد میگی بخاطر این که گیتی نگاه میکنه ...تو از بچگی چشمت دنبال من بوده ...همینم الکی گفتی بیا نقش بازی کن بشو زن من ...فکر گردی منم کم کم عاشقت میشم ...
نچرخید و گفت : بزار برم کار دارم جواهر ...
_ اول یه جواب به من بده بعد برو ...
همونطور گفت: من فکر کردم گیتی پشت پنجره است سایشو دیدم ...
محکمتر دستشو فشردم و گفتم : نمیچرخی چون میترسی تو چشم هات نگاه کنم و بفهمم دروغ میگی؟
به طرفم چرخید و گفت: خودت بگو چرا برات گیتی مهم شده؟ اون یه دفتر بسته است برای من ولی تو داری بازش میکنی .‌‌چرا فکر کردی من باز برام گیتی مهمه ...اگه خواستم دروغی هم بگم چون میخوام بفهمه خیانت و بی وجدان بودن یعنی چی ...
دستشو با حرص پرت کردم و گفتم : باشه اگه حرفات همش دروغ بوده منم اصراری ندارم ...طلاقم بده ...
خشکش زد ...تو چشم هام خیره شد و گفت : بچگونه داری حرف میزنی شب برمیگردم حرف میزنیم ...
_ دیگه حرفی نیست...امروز بهم گفتن درخت بی میوه ...خوب تو که از من متنفری .‌‌طلاقم بده ...گیتی اینجا برات اماده و حاضره ...یشبه پدر هم میشی ...هادی با عصبانیت به طرفم قدم برداشت ...
عقب عقب رفتم و به کابینت خوردم و انقدر بهم نزدیک بود که بازدم نفس هاش به صورتم میخورد و گفت : اگه اخرین زن روی زمینم باشه من نمیخوامش ...
ازش ترسیدم‌...مگه میشد بترسم من با اون همه دل و جرئت ...
دستشو بالا اورد نزدیک صورتم ولی پشیمون شد و گفت : اگه خواسته ات طلاق باشه قبول میکنم ...
ولی فکر نمیکردم قراره بخاطر گیتی از هم جدا بشیم ...
اون برای من هیچ وقت شروع دوباره ای نداره ...
کاش ...کاش ...نتونست ادامه حرفشو بزنه و فقط تو چشم هام خیره بود .....
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : javaher
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (8 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه xsdq چیست?