افسون
افسون داستانی از: آلاله سلیمانی
دو چشم سیاه از میان روسری و روبنده میدرخشید. زنی هم قد و قوارۀ خودش با نگاهی آشنا. چادری سیاه دور اندام لاغرش کشیده بود که وقت راه رفتن از زانو به پایین به پر و پا و شلوار سبزش میپیچید. در شلوغی و شرجی و داغی بازار عبدالحمید گیر افتاده بود. نگاه سیاه چشمها چند قدم جلوتر هی به عقب برمیگشت و افسون را دنبال خود میکشاند.
جلوی آینه سر و صورتش را در شال سبز پیچیده و چشمها را بیرون گذاشته و به خودش نگاه کرده بود. خواهر کوچکترش که بیصدا به اتاقش آمده بود، پوزخند زده و بعد هم از اتاق بیرون رفته بود. دنبال خواهرش در را محکم کوبیده و دوباره برگشته بود جلوی آینه و مداد سبز کلهغازی را کرده بود توی چشمهای سیاهش و لابهلای مژههای پرپشتش ساییده بود و چشمها را آب و خون انداخته و دوباره به تصویر خودش زل زده و لبخند زده بود که لبخندش از زیر پارچه پیدا نبود و فقط حالت چشمها خندان شده بود.
نفسهای داغ را که بیرون میداد، حرمش توی سرش میپیچید و باقی صداها را انگار که در خواب بشنود، همهمهای نامعلوم شده بود که
سفیرکشان پیدا و ناپیدا میشدند. ایستاد. گمش کرده بود انگار میان آن همه سیاهی و شلوغی و ولوله. کم مانده بود اشکش سرازیر شود که
چشمها دوباره برگشته بود طرفش و انگار که زیر روبنده لبخند زده باشد، خندان، رصدش کرده بود.
مادر با حرص در اتاق را باز کرده و داد کشیده بود که مگر اینجا طویلهست که در را این طوری به هم میکوبی و گفته بود امشب که پدرت آمد
تکلیف من را با تو سیاهسوخته مشخص میکند. و پدر که آمده بود طبق معمول طرف افسون را گرفته بود، اما خود افسون چهار ماه بعد تکلیفش
را با مادر و دو خواهرش یکسره کرده و باستانشناسی دانشگاه اصفهان قبول شده بود. جل و پلاسش را از تهران جمع کرده و آمده بود خوابگاه
ترنم اصفهان.
پا تند کرد. نمیشد دوید وسط آن همه جمعیت، مردم و دستفروشها. فکرش رفت به اینکه تعداد فروشندهها از تعداد خریدارها بیشتر است.
چشم و فکرش پی زن و مردم و دستفروشها به چند نفری که سر راهش بودند، برخورد کرد. از بوی تن داغ بعضیها حالت تهوع گرفته بود.
زمین خورد. بلند شد. تلوتلو خورد، افتاد. دوباره بلند شد و باز … کوتاه نیامد. رسید جلوی عمارت دادرس، نگاهش بین عمارت و زن مانده و
نمانده، رد شد.
- میگم به یه دکتر روانپزشک خودت رو نشون بده افسون! واقعاً فکر کنم دچار خودشیفتگی شدی! نارسیسم شدی به خدا!
خواهر بزرگتر این را گفته و بعد با خواهر کوچکتر خندیده و افسون را پشت پنجرۀ مغازه تنها گذاشته بودند و او مانده بود خیره به چشمهای
خیسش در آینۀ نقرۀ عتیقهفروشی.
با خودش فکر کرد نکند خیالات برش داشته و نکند واقعاً نارسیست شده و حالا هر جا را که نگاه میکند یک جفت چشم سیاه میبیند. ایستاد.
پشت سرش را نگاه کرد. بچهها را گم کرده بود. دور و برش را نگاه کرد. هیچ کس را نمیشناخت.
این بار از ترس و غربت بود که تندتر دوید دنبال او.
بیرون بازار بود که خودش را به زن رساند. صداش کرد بایستد. زن ایستاد. جلوتر رفت و ایستاد روبهروش. خیره به چشمهای هم، نقاب زن را
از چهرهاش کشید. نفسش از این همه شباهتش به زن، به شماره افتاد.
- ببین الان این آزمایش خونی رو که از مامانم گرفتی، برای اچ. ال. آ. هم کفایت میکنه دیگه؟
- آره بابا جان! آزمایش خون خودت رو هم که دادی، منتها جواب دو هفته دیگه میاد… .
به بهانۀ آزمایش خون برای چکاب، مادرش را کشانده بود به آزمایشگاهی که دوستش در آن کار میکرد تا بتواند نمونه خون او را هم برای آزمایش ژنتیکی داشته باشد.
- … حالا اگر یه وقتی بفهمی مادر واقعیت نیست، چی کار میکنی؟
شانههاش را بالا انداخته و به فکر فرو رفته بود. واقعاً چه کار میکرد؟ با وجود اینکه دختر وسطی خانواده بود و با خواهر بزرگترش سه سال و با خواهر کوچکترش دو سال فاصله داشت، یعنی پدرش آن وسط به مادرش خیانت کرده و بعد هم بعد از نه ماه که بچه به دنیا آمده، بچه را آورده داده او بزرگ کند! هرچند که اصلاً با عقل جور درنمیآمد، ولی نامهربانیهای مادر و اینکه اصلاً شبیه هیچکدام از اعضای خانواده نبود هم با عقل جور درنمیآمد.
زن پرسید: «کی هستی؟»
- افسون … افسون خوانساری … .
رنگ زن شد گچ دیوار. داشت میافتاد که افسون دستش را گرفت. زن را نشاند روی جدول کنار خیابان.
افسون گفت: «شما من رو میشناسید؟… ببینید من اهل اینجا نیستم. ما از طرف دانشگاه اومدیم اینجا … من دانشجوی باستان شناسیام…»
جواب اچ. ال. آ. که آمد، مطمئن شد مادرش، مادر واقعیاش است و از پدرش هم که مطمئن بود.
زن دستهاش را گذاشت روی سرش. صورتش بیرون از روبنده بود. صورتی که نگاهها را جلب میکرد. بریدهبریده گفت: «تو دختر آقای دکتری؟»
افسون روبهروی زن زانو زد.
- بله… شما بابام رو میشناسین؟… تا جایی که یادم میآد، ما تو خوزستان فامیلی نداریم؟
- چند سالته؟
- بیست سال.
اشکهای زن جاری شد. «تو میتونستی دختر من باشی … .»
افسون با خودش فکر کرد این زن که انگار بیست سال دیگر خودش است، در این شکل و شمایل جنوبی، انسان است؟ نکند توهم باشد؟
- تو رو خدا، شما کی هستین؟ بابام رو از کجا می شناسین!؟
- اسمم نوبهاره … حال بابات چطوره؟ زندهست؟
- حتماً شما یکی از فامیلهای بابامین… حال بابام خوبه… پس من…»
نوبهار پرید وسط حرف افسون: «نه دختر جان! من کس و کار تو نیستم…»
سرش را انداخت پایین. «بابات اومده بود سی خاطر جنگ، پشت خط مقدم برای رزمندهها طبابت میکرد … منم که پشت جبهه کمک میکردم. از بندر اومده بودم … رستم خاطرخواهم شد … جنگ و رزمندهها سیش شده بود یه بهونه که فقط بیاد اینجا من رو ببینه … منم اینجا موندگار شدم خونۀ خالوم، اما …»
به چشمهای سیاه افسون نگاه کرد.
- اسم مادرت پرستار زهره آییننژاده؟
افسون با سر تایید کرد.
زن ادامه داد: «مادرت نذاشت… تازه از گرد راه نرسیده، شروع کرد به … سحر و جادو کرد بابات رو…»
صداش لرزید: «حالا باید دخترش عینهو من…! آره دخترجان هر جادویی، یه تاوانی داره!»
دست برد به گردنش.
چشمهای افسون سوخت. زانوهاش لرزید. زن، دست افسون را گرفت و گردنبندی داخلش گذاشت. افسون به کف دستش نگاه کرد. نگین سبز رنگ گردنبند توی چشمهاش به اطراف کش میآمد.
نوبهار گفت: «این رو بابات بیست و پنج سال پیش به من داد … حالا مال تو باشه، بهتره… سلام من رو هم به زهره آییننژاد برسون!»
قبل از اینکه بلند شود، بوسهای بر سر افسون زد و قطرهای از چشمهاش را کنج گونۀ افسون نشاند.
ندید زن کی بلند شد؟ چادر سیاه خاکیاش را تکاند یا نه؟ روبندهاش را به چهره زد یا نه؟ میخواست بپرسد کجا میروی؟ کجا زندگی میکنی؟ شوهر کردی؟ بچه داری؟ میخواست بگوید بمان. بیشتر بگو. بگوید …
آسفالت کف خیابان و در و دیوارهای رنگ و رو رفته و سوراخ سوراخ از رگبار گلوله توی چشمهاش پیچ و تاب خورد، دستش را گرفت به دیوار. باید میدوید پی او. باید میپرسید از تاوانی که خودش دارد پس میدهد. باید … .
دست به رد گلولهها پا تند کرد … .