داستان قمرتاج 2 - اینفو
طالع بینی

داستان قمرتاج 2

یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم..
اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون پوستتو میکنم.. مگه نگفتم حق نداری بری اونجا ها؟بری اونجا که عمه و اون پیرزن کوفتی راجع به من ازت بپرسن اره؟ بخدا قمرتاج اگه چیزی از من بپرسن و جواب بدی زندت نمیزارم حالا ببین..
با لرز گفتم:اقام اجازه داد..
با بی ادبی گفت:اقات خیلی غلط کرد گوه زیادی خورد.. از این به بعد هرچی من میگم همونه اقات اختیار نداره شلوارشو بکشه بچه کجای کاری.. الانم بیا بیرون..
می‌دونستم دروغ میگه اگه بیام بیرون هم میخواد منو بزنه.. همونجا موندم یکم که موند خسته شد و گفت انقد همونجا بمون تا از سرما مثل سگ سَقَط بشی..
اون اتاق بخاری نداشت زمستون بود و برف حتی فانوس هم تو اون اتاق نبود تنها خوبی که داشت رختخواب ها تو اون اتاق چیده شده بودن سه تا لحاف رو به زور از تو جا رختخوابی بیرون کشیدم و تا صبح رو سرم کشیدم سرد بود و جوابگو نبود ولی بهتر از این بود که بخوام کتک بخورم..
موقع کتک زدن من که میشد پری صحیح و سالم میشد موقع کار که بود استراحت مطلق میشد!!
فردا صبح یواش در و باز کردم و رفتم تو خونه بابام رفته بود یا شایدم اصلا دیشب نیومده بود پری کنار بخاری هیزمی خوابیده بود وقتی سر جاش جا به جا شد از ترس میلرزیدم و دنبال راه فرار بودم، چشمش و که باز کرد گفت:گلوم خشک شده یه اب بده و شروع کرد به سرفه کردن و بعد گفت:منو تو اون سرما کشوندی جلوی در ببین به چه روزی انداختی منو..
ته قلبم خیلی خوشحال بودم از اینکه مریض شده دروغ چرا حتی دلم میخواست مثل مادرم سر زا بمیره تا بتونم یه نفس راحت بکشم.
تا شب حالش زیاد خوب نبود و همش یه جا دراز کشیده بود..
نزدیکهای بهار بود تا عید چند روزی بیشتر نمونده بود دلم میخواست مثل هرسال هفت سین بچینیم اما حیف که دیگه شهربانو زنده نبود!!
پری برای خودش لباس دوخته بود و دریغ از اینکه یه روسری برای من بگیره اون روز تنها روزی بود که از ته دل گریه کردم و به حال خودم زار زدم.. خدا هیچکس و بی مادر نکنه.. یا اگه نصیب نامادری میکنه خدا کنه که گیر انسان بیفته نه گیر ادمی مثل پری...
اون سال خیلی دلم شکست اما دیگه حتی اقامم محل نمی‌داد که بخوام گله و شکایتی بکنم...
یه روز پری خودش اجازه داد که برم خونه ننه جان و تا فرداش نیام فهمیدم مهمون داره و دلش نمیخواد من اونجا باشم.. از خدا خواسته رفتم خونه ننه جان، همه لباس نو پوشیده بودن..

 ننه جان هم پیراهن بلند زرق و برق دار پوشیده بود، پیرزن بود ولی دلش خوش بود و به فکر هیچ چیز جز خودش نبود... حتی متوجه این نشد که لباسم همون لباس کهنه قدیمیه...
اون روز رو اونجا سپری کردم تا پری به مهموناش برسه بودنم اونجا براش فقط مزاحمت داشت و خیالش راحت بود که حالا من نیستم شب رو خونه عمو سپری کردم.. عمو چهره خندون و مهربونی داشت حالم رو پرسید و دیگه چیزی نگفت..
فردا برگشتم خونه هرچند دلم اصلا نمیخواست که برگردم پری واسه خودش رو ایون نشسته بود و زیر لب یه اهنگ شمالی زمزمه میکرد کبکبش خروس میخوند معلوم بود حسابی بهش خوش گذشته منو دید حالتش و عوض کرد و گفت:اومدی قمرتاج بیا بیا که به موقع اومدی امروز صبح پیش پای تو مهمونا رفتن برو ظرفهای دیشب و خشک کن بزار سر جاش.. هرچقدر گفتم نشورین فردا قمرتاج میاد خودش میشوره گوش ندادن که ندادن...
چقد این زن پرو بود فکر کرده بود من کلفت خونش هستم..
روز به روز شکمش بزرگتر میشد و تنبل تر از قبل میشد به حدی که غذا میخورد کنار سفره ولو میشد... بابا میگفت پری اگه برام پسر بیاری دنیارو به پات میریزم..
پری می‌خندید و دستی به شکمش میکشید و میگفت پسر بیارم؟ شک نکن که بچه پسره ما خونوادگی پسرزاییم...
به همین خیال که بچش پسره بابا اصلا اجازه نمیداد دست به چیزی بزنه همش میگفت قمرتاج باید مواظب مادرت باشی نزار کار کنه..
پری گفت نه اقا خودم کار میکنم میتونم...
بابام گفت نه بسه هرچی کار کردی دیگه باید استراحت کنی یه پسر تپل مپل میخوام..
یهو گفتم اون مادر من نیست مادر من مرده...
دست بابا برای اولین بار رو صورتم اومد پایین حس کردم برای چند لحظه هیچی نمیشونم.. گفت:خفه شو بی چشم و رو مادرت پری فهمیدی؟
زدم زیر گریه و به قیافه مظلوم پری نگاه کردم و گفت اقا ولش کن بچس دیگه راست میگه خب من مادرش نیستم..
بابا گفت:انقد پروش نکن مادرش چند سال پیش مرده این بچه هیچی از مادرش یادش نیست مادرش فقط تویی تمام...
بعدم کلاهش و سرش گذاشت و در و بست و رفت.
پری بی توجه به من خوابید انگار نه انگار که اتفاقی افتاده..
روزها گذشت و موقع زایمان پری رسیده بود اخرین روزهای شهریور بود و چیزی به پاییز نمونده بود از صبح پری حال نداشت و اینور اونور میرفت و بی قرار بود بعد ناهار بود که دردهاش شروع شد..
بابا هراسون بود و همش میگفت الان چیکار کنم برم دنبال مادرت؟
انگار تا حالا زن زائو ندیده بود، خوب بود مادرم خدا بیامرز سه شکم زاییده بود و بخاطر پسر خواستنش مادرم فوت شده بود!!!
پری همش میگفت نمیدونم نمیدونم..

بابا لباس پوشید و گفت من میرم دنبال مادر پری، توام لباس بپوش برو خونه عموت دنبال زنعموت باهم دیگه برین دنبال خاله سلیمه فقط اون تو روستا بچه بدنیا میاره برو..
با اینکه دلم نمیخواست برم ولی چاره ای نبود لباس پوشیدمو راهی شدم بعد ناهار بود و همه خواب بودن در حیاط بسته بود چندبار صدا زدم زنعمو با صورت پف کرده اومد و گفت چی شده قمر تاج؟ این وقت روز اینجا چی میخوای؟
_زنعمو پری دردش گرفته..
_خب چیکار کنم مگه من قابلم؟
_بابا گفت باهم دیگه بریم دنبال سلیمه ببریمش خونه ما..
زنعمو پوفی زد و گفت:اقات خودش کجاست که تورو فرستاده؟
_رفته دنبال مادر پری!!
زنعمو چادر سرش انداخت و اومد کنارمو گفت :خوبه والا اقات سر مادر خدا بیامرزت که هیچکار نکرد سر این یکی خوب زرنگ شده. اینجور مواقع یاد ادم میفته!!
باهم دیگه رفتیم دنبال خاله سلیمه از شناسمون خاله سلیمه رفته بود حموم محل دوباره رفتیم اونجا جلوی در حموم دیدیمش.. بنده خدا سریع خودشو رسوند به خونه ما..
پری از درد به خودش میپچید و با پرویی گفت :پس کجا موندی مگه نمیبینی درد دارم..
خاله سلیمه دستاشو شست و گفت:چه خبرته زن؟ مگه تو اولین کسی که هستی میزاد؟
شروع کردن به معاینه کردن پری اخ و اوخش شروع کرد خاله سلیمه گفت:بس که خوردی و خوابیدی رحمت اصلا باز نشده بلند شو باید راه بری هنوز موقعش نشده..
پری غرغر کنان بلند ‌شد و هر چند دیقه میگفت دیگه نمیتونم راه برم.. نفس نفس میزد خاله سلیمه گفت منم نمیتونم برات کاری بکنم یا راه برو یا شمارو به خیر و مارو به سلامت زائو مثل تو ندیده بودم تو زندگیم روزی یه بچه بدنیا میارم اگه قرار باشه همه مثل تو مغز مارو بخورن که باید کارمو تعطیل کنم!!
زنعمو به خاله سلیمه گفت چرا بچش نمیاد خاله؟
_چرا نداره خاله جان مگه نمیبنی از بس راه نرفته بدنش خشک شده رحمش باز نمیشه هنوزم وقتش نشده..
اینارو که داشت میگفت یهو پری داد و هوار کرد و گفت نجاتم بدین دارم میمیرم طاقت نداره وای خدا...
خاله نگاه کرد و گفت زور بزن زور بزن هرچی قوت داری جمع کن بچه بیاد..
پری هی سرخ و سیاه میشد و هیچ خبری نبود.. همون لحظه مادر پری و اقام سر رسیدن..
پری با دیدن اونا بیشتر شلوغ میکرد مادرش گفت کشتی بچمو زن چیکار میکنی..خاله سلمیه بهش برخورد و گفت پسرم زنتو بردار ببر یه جا دیگه من نمیتونم..
بابا اومد جلو و گفت توروخدا خاله میترسم بلایی سرش بیاد اون الان حالش خوش نیست متوجه نیست چی میگه نزار از دستم بره..
خاله با قیافه ناراحت مشغول شد و گفت ابگرم میخوام یع پارچه تمیز هم بیارین..
زنعمو بنده خدا رفت و مشغول شد.

پری یه جوری اخ و اوخ راه انداخته بود انگار بار اولشه که داره بچه میزاد!!
بابام از استرس تو حیاط قدم میزد.. چشم خاله سلیمه به من که افتاد گفت قمرتاج تو چرا اینجا ایستادی خاله برو تو اتاق خوبیت نداره نگاه کنی برو..
مادر پری گفت:چرا خوبیت نداره؟ چند وقت دیگه نوبت خودشه..
زنعمو خاله سلیمه با تعجب نگاه کردن خاله سلیمه کلا ادمی بود که در جا جواب طرف و میداد گفت:هیچ میفهمی چی میگی؟ تو دیگه چه جور زنی هستی؟
مادر پری گفت:وا مگه چی گفتم هر زنی باید بزاد.
_به یه بچه ادم این حرفو میزنه؟ مگه عهد شاه وزوزکه.. اون قدیم ندیما هم دختر و به این سن شوهر نمیدادن...
جیغ اخری که پری کشید باعث شد بچه بدنیا بیاد.. خاله سلیمه چند بار پشتش زد و تو پارچه پیچید بچه رو..
بابا با استرس از اون دور پرسید:خاله؟ بچه چیه؟
خاله با ناراحتی سری تکون داد و گفت همونی که یه عمر دلت خواسته.
بابا با خنده گفت:پسره؟ خدایا قربونت برم...
سریع دست کرد تو جیبش و کلی پول در اورد و داد به خاله سلیمه...
وقتی اون همه پول تو جیب بابام دیدم دلم واسه خودم سوخت خرج بچه ای شد که تازه چشمش بدنیا باز شده بود ولی انگار من براش وجود نداشتم..
زنعمو گفت:مبارک باشه داداش من دیگه با اجازت میرم..
مادر پری گفت وا کجا بری؟ پس کی به دخترم برسه؟ نه مادر شوهری نه خواهرشوهری هیچ کس و کاری نداری حسین اقا؟ دخترم برای تو بچه آورده یه پسر کاکل زری که یه عمر خونوادت در حسرتشن.. والا اینجوری ندیده بودیم دیگه..
بابام سرش پایین بود نمی‌دونست باید چی بگه.. زنعمو میدونست اگه بمونه دعوا میشه راهشو گرفت و رفت..
مادر پری ول کن نبود همینجور غر میزد و میگفت:با دیوار حرف میزدم یه جوابی میداد زنیکه انگار نه انگار... بعد رو به من کرد و گفت:عموت چه جور خانیه آخه؟ این زن اصلا بهش نمیاد بیشتر شبیه کلفت نوکراست تا زن خان!!!
پری گفت مامان یه چیزی درست کن ضعف کردم..
رفتم نزدیک بچه رو ببینم که پری گفت بهش دست نزن برو برو عقب تر معلوم نیست خودتو به کجاها مالیدی بچه مریض میشه برو برو کمک مامانم یالا..
با بغض از جام بلند شدم و رفتم پیش مادر پری... هر کاری میکرد یه غری توش بود انقد خودم ناراحت بودم که دیگه به حرفهاش توجهی نداشتم.
یکم که گذشت اقام با یه لاشه گوسفند برگشت خودش دست بکار شد و کله پاچه بار گذاشت و کباب درست کرد تا پری بخوره..
بوی کباب مستم کرده بود ولی فقط سهم پری بود دیدم که یواشکی به مادرش هم گوشت میداد.. از خدا میخواستم فقط منو از دست اینا نجات بده،بلاهایی که تو اون خونه سرم میومد واقعا گفتنی نیست

پری هرچقدر که تو بارداریش تنبل بود بعد زایمان همه کارهای بچه رو خودش انجام میداد و نمیذاشت من نزدیک بچه بشم می‌ترسید بخاطر بلاهایی که سر من اورده شاید بلایی سر بچه بیارم.. اما من هیچ موقع نمیتونستم همچین ادمی باشم دلم میخواست برم بچه رو بغل کنم اما پری حسرت به اغوش کشیدنش رو به دلم میذاشت!!
مثل همیشه کارهای خونه رو انجام میدادم دیگه به سختی روزهای اول نبود...
سالگرد فوت شهربانو رسیده بود،بابا یه مراسم سر خاک گرفت در صورتی که باید مسجد می‌گرفت و به همه شام میداد با یه خرما و حلوا سرشو هم اورده بود..
البته دیگه توقعی ازش نبود من که زنده بودم حال و روزم این بود شهربانو که دیگه مرده بود و وجود نداشت...
سرخاکش تنها کسی بودم که اشک میریخت حالا یه سال بزرگتر و یه سال بیشتر تنهاتر شده بودم..
پری بهانه بچه رو کرده بود و نیومده بود، عمه گوهر چند دیقه با شوهرش اومد و رفت..
ننه جان روضه میخوند ولی اشکی از چشمش نمیریخت معلوم بود از ته دل نمیخونه.. اون زمان همه فکر ادمها به حرف مردم بود اگه حرف مردم نبود بابا حتی به خودش زحمت نمیداد که همین مراسمم بگیره..
کم کم همه رفتن و زنعمو و ننه جان و عموو بابا و بچه های زنعمو موندن.. بابا انگار از پری اموزش دیده بود که چیا بگه رو به من گفت:یالا قمرتاج بلند شو بریم پری تنهاست...
ننه جان گفت بشین دختر بشین برا خواهرت اشک بریز..
بابا گفت:قمر مگه با تو نیستم؟ میای یا با کتک بیارمت؟!
از ترس بلند شدم، ننه جان چادرشو دور کمرش محکم تر بست و گفت:چیه پسر؟ خجالت نمیکشی؟ این بچه زیر خروارها خاک خوابیده.. عین خیالتم نیست نه؟
بابا برگشت و گفت:این بچه مرده تموم شد و رفت.. تو عین خیالت هست که نوت بدنیا اومده و محض رضای خدا یه تبریک خشک و خالی نگفتی؟ زنم خودش داره کارهاشو میکنه هرکی جای من باشه نگاهتون نمیکنه..
ننه جان گفت:ها خوبه معلومه حسابی پرت کرده دلم خوشه بچه بزرگ کردم مگه تو به ما سر میزنی؟ یادت رفته زنت نیومده چه بی احترامی به ما کرد؟ هنوز پاشو تو خونه ما نذاشته شروع کرد.. توقع داری بیام سلامش کنم نه از این خبرها نیست..
عمو که تا اون لحظه ساکت بود گفت:زشته خیلی زشته ابرو داریم پیش این جماعت این حرفا چیه این رفتارها چیه..
بابا گفت:ببخشید داداش احترام احترام میاره با اجازه..
بابا قصد رفتن کرد که عمو گفت صبر کن حسین..
رفت کنارش و گفت با من بیا کارت دارم..
عمو و بابا قدم زنان رفتن.. ننه جان شروع کرد به گریه و نفرین کردن پری.. زنعمو از سر خاک بلندش کرد نرگسم دست منو گرفت و باهم رفتیم اونا رفتن خونه ننه جان و من از ترسم رفتم خونه!

میدونستم اگه دیرتر برم خونه پری پوستمو میکنه... باد سرد پاییزی همه برگهای درختهای رو از جا کنده بود و برگهای قشنگ رنگارنگ حیاطمون رو زیباتر کرده بود..در و باز کردم و وارد خونه شدم پری با بچه بازی میکرد اسمش رو مختار گذاشته بودن.. پری منو که دید گفت:پس کو اقات؟
لباسمو اویزون کردم و گفتم:با عمو باهم بودن نمیدونم کجا رفت..
_خیله خب بیا این لباسهای بچه رو بگیر ببر بشور..
نگاهم به بچه افتاد چقد سفید و قشنگ بود ولی سهم من از بچه فقط شستن لباساش بود.. بوی نوزاد میداد چقدر نوزاد دوست داشتم اخرین باری که نوزاد دیده بودم بچه همسایمون بود..
رفتم از چاه اب کشیدم و شروع کردم به شستن لباسها اب حسابی سرد بود و انگشتام یخ زده بود ولی چاره ای نداشتم... کارم تموم شد لباسارو پهن کردم رفتم تو.. همون لحظه بود که اقام سر رسیده بود انقد عصبی بود که ازش ترسیدم و گفت خوب گوش کن قمرتاج دیگه حق نداری دور و بر خونه ننه بری..
پری گفت چی شده اقا بیا بشین الان پی میفتی..
اقامم سیر تا پیاز هرچی که سرخاک شده بود و برای پری تعریف کرد رنگ و روی پری سرخ و سفید میشد و گفت:عیبی نداره اقا مهم نیست من خودم کنارتم..بابا رفت تو حیاط دست و روشو بشوره.. پری بچه رو گذاشت رو پاهاش و تند تند تاب میداد و گفت زنیکه بیشرف حالا واسه من انقد دم در اورده جلو جمع اختیارداری میکنه دمار از روزگارش در میارم..
چشمش به من افتاد که گفت:برو یه چیزی واسه شام بزار وایستاده منو نگاه میکنه...
شام و تو سکوت خوردیم چون پری سعی داشت خودشو خوب نشون بده چیزی نگفت.. دلم می‌خواست برم بچه رو بغل کنم رفتم سمتش پری سریع اومد و گفت چیکار داری میکنی؟
بابام تعجب کرد و گفت چیه پری میخواد داداشش و بغل کنه!!!
پری دستپاچه بچه رو گرفت بغلش و گفت نه اقا میترسم بندازه بزرگتر بشه میدم بغلش..
بابا دیگه حرفی نزد منم دیگه سمت بچه نرفتم.. فردا صبح صدای پچ پچ پری و اقام میومد.. نمیدونستم در مورد چی دارن حرف میزنن.. جامو جمع کردم و پرده رو کشیدم تا نور افتاب بیفته وسط خونه عاشق نور خورشید بودم دلم به گرماش خوش بود..
 

در باز شد و پری اومد تو و گفت قمر بیا سفره پهنه صبحانه بخور..
داشتم از تعجب شاخ در میاوردم پری و این همه مهربونی؟ خیلی ازش بعید بود.. گفتم سفره پهنه؟ یعنی صبحانه آماده کردی؟
لبخندی زد و گفت:اره بیا خسته شدی این چند وقت بیا..
گوشام چیزهایی که می‌شنیدم رو باور نداشت.. اروم اروم رفتم وسط خونه دیدم واقعا سفره پهنه همه چی رو سفره بود..
پنیر گوسفندی، کره محلی، مربای به تمشک البالو، دو تا تخم مرغ عسلی، یه لیوان شیر..
ذوق زده گفتم اینا همش واسه منه؟
_اره دیگه منو اقات صبحانه خوردیم اینا واسه توعه..
با عقل بچگیم فکر میکردم پری با من مهربون شده خبر نداشتم چه نقشه ها برام داره.. با ذوق و شوق زیاد شروع کردم به خوردن صبحانه بی دروغ از همشون خوردم به حدی که دیگه نمیتونستم از جام بلند شم، پری خودش همه کارهارو کرده بود..
کارش که تموم شد اومد سروقت بچه.. بچه هم گریه میکرد و گشنش بود بهش شیر داد و جاش و عوض کرد بچه تو بهترین حالت ممکن بود پری بچه رو بغل گرفت و اورد سمت من و گفت بیا بغلش کن... یهو گفتم :چی؟ واقعا میتونم بغلش کنم؟
_اره فقط مواظب باش نندازیش..
با احتیاط کامل داداش کوچولومو بغل کردم چقد ناز بود اون روز یه دل سیر باهاش بازی کردم و بهم خوش گذشت اون روز برای من مثل عید بود داشتم پادشاهی میکردم همینکه قرار بود کار نکنم عالی بود...
دوباره شب که اقام اومد پچ پچ های اون و پری ادامه داشت از لای در نگاه کردم متوجه حرفا نمیشدم فقط صورت اقام نشون میداد که از چیزی که پری داشت میگفت اصلا راضی نیست..
خلاصه دو سه روز همینقدر خوب و خوش برای من گذشت و حسابی با مختار بازی کردم.. اون روز پری اجازه داد برم خونه عمو و خونه ننه جان... دیگه داشتم باور میکردم پری مهربون شده و احساس خوشبختی بهم دست داده بود..
حتی ننه جان هم تعجب کرده بود و گفته بود:چطور شد اون عفریته اجازه داد تو بیای اینجا؟ اون که سایه مارو با تیر میزد حالا تورو میفرسته واسه خبرچینی حتما..
بعد دستشو به نشونه تهدید اورد بالا و گفت وای بحالت قمرتاج اگه بشنوم یه کلوم از حرفهای اینجارو جا به جا کنی گوشتو میبرم..
چشمی گفتم و با نرگس مشغول بازی شدیم اون روزها قشنگ ترین روزهای عمرم بود بعد مدتها حس کردم دارم زندگی میکنم.
چند روزی خونه عمو بودم چون ننه جان حوصله بچه نداشت و خیلی راحت مارو بیرون کرد بازم به زنعمو با چندتا بچه قد و نیم قد منو نگه داشت..
اون چند روزم به خوبی تموم شد و راهی خونه شدم.. قدم زنان به خونه رسیدم هوا سرد بود سریع رفتم سمت بخاری.. بچه تو هال بود و خبری از پری نبود..

بچه به گریه افتاد، رفتم بغلش کنم تا اروم شه یهو صدای پری رو از تو اتاقم شنیدم که گفت قمرتاج بچه رو اروم کن الان میام..
بچه رو گرفتم بغلم داشت انگشت میخورد خندم گرفته بود تو بغلم اروم شده بود، پری خیلی لفتش داد با بچه رفتم تو اتاق دیدم داره وسایل منو میریزه تو یه چمدون...
هاج و واج نگاهش کردم و گفتم چی شده؟ چرا لباسمو جمع میکنی؟
پری بدون نگاه کردن به من چمدون و بست و گذاشت کنار و گفت:بده به من بچه رو..
بچه رو از بغلم گرفت و رفت نشست و مشغول شیر داد شد دوباره گفتم چرا جمعشون کردی؟
این بار سرش و اورد بالا و گفت:قراره یه مدتی بری یه جایی..
خشکم زد اقام همون لحظه اومد تو خونه و گفت:گفتی بهش؟
پری گفت :بیا بشین نه هنوز داشتم میگفتم. ببین قمرتاج قراره یه چندوقتی بری یه جایی..
زدم زیر گریه و نذاشتم حرفش تموم شد و گفتم بخدا همه کارهارو خودم میکنم نمیزارم تو هیچکاری بکنی من و هیچ جا نفرستین..
پری کلافه گفت:یه مدت میری کمک یکی بچه نگه داری همین!!
به اقام نگاه کردم سرش پایین بودو گفت:اره، همین که پری میگه زود میای خونه..
اون روز تا شب اشک ریختم نمیدونستم چیکار کنم به خودم گفتم صبح زود میرم خونه عمو ازش میخوام به دادم برسه..
صبح پری بیدارم کرد و گفت پاشو اقات منتظره تا یه جایی ببرتت...
هرچقد گریه کردم التماس کردم فایده ای نداشت..
به زور منو فرستادن به خونه کسی که هیچ چیزی ازش نمیدونستم.. مسیر طولانی بود جلوی در یه خونه بزرگ ایستاد.. اول خودش تنها رفت و صحبت کرد صورت مردی و دیدم که همسن و سال اقام بود مرد یه نگاهی به من کرد و یه چیزی گفت اقام پولو ازش گرفت و اومد سمت من و نصیحت هایی کرد و رفت...
اون روز با همه وجودم ازش متنفر شدم جلوی در ایستادم جرات جلو رفتن نداشتم خانمی اومد جلو و اون مرد رفت..
زن فهمید من ترسیدم و گفت:عزیزم چقد کوچولویی تو، اخه چه جوری دلشون اومد تورو بفرستن اینجا..بیا بیا بریم تو..
ته باغ یه خونه کوچیکی بود و حیاط بزرگی داشت و پر بود از گل و گیاه..
از پله بالا رفتیم چهارتا بچه قد ونیم قد باهم دیگه بازی میکردن..
زن خوبی بود فورا برام اب اورد و گفت اینا بچه های منن دوتا دخترم مریم و مهناز دوتا پسرمم صابر و صالح.. مریم هشت سالشه مهناز شش سالشه صابر سه سالشه صالح هم چند ماهه که بدنیا اومده قرار بود یه دختر بزرگ برام بفرستن که از بچه هام نگهداری کنه اخه تو چیکار میتونی بکنی دختر جون؟
منو فرستاده بودن که از این بچه ها نگه داری کنم.. باورم نمیشد پدرم انقد بی عاطفه باشه..چه جوری پری تونست بابامو راضی کنه که منو بفرسته خونه یه همچین ادمی که حتی نمی‌دونستم طرف کیه

سوسن خانم خیلی زن خوبی بود رفتارش باعث شده بود که من اروم بشم و بتونم کنار بیام.. شوهرش آژان بود و مرد جدی و خشکی بود.. برعکس خانمش خیلی زن خوبی بود شاید اگه محبت های اون زن نبود حتی یک دقیقه هم نمیتونستم اونجا بمونم.
از اون روز زندگی جدید من شروع شد خودم بچه بودم ولی باید از بچه ها نگه داری میکردم من که عاشق یک لحظه بغل کردن مختار بود حالا دوتا بچه کوچیک تو این خونه بودن که باید ازشون مواظبت میکردم.. چند روز اول خیلی برام سخت بود ولی انگار یاد گرفته بودم با سختی ها بجنگم و قوی بودن رو تمرین کنم، یه بار خیلی اتفاقی صحبت های سوسن خانم و شوهرش و شنیدم که سوسن خانم داشت میگفت:حشمت این دختر خیلی بچست اون الان باید بره درس بخونه بره مدرسه واسه کار کردن خیلی کوچیکه..
شوهرش گفت:خب به من چه مگه من ننه باباشم که داری اینارو میگی؟
_دلم میسوزه والا، گناه داره اون باید الان تفریح کنه..
حشمت حرفشو قطع کرد و گفت:میگی چیکار کنم؟ ها؟ وقتی باباش چندرغاز ازم پول میگیره و بچشو تمام کمال تقدیم میکنه برم بگم بفرما پس آوردیم؟ بچه رو جلوی در دیدم گفتم این خودش بچس گفت نه اقا نگران نباش خیلی کار بلد همه چی میتونه انجام بده..
اشکم اومد چطور بابام دلش اومد منو به این راحتی از اون خونه بیرون کنه؟ یعنی من انقد براشون مزاحم بودم؟؟
هینجور اشک می‌ریختم و صالح رو روی پام تکون میداد.. سوسن خانم اومد تو اتاق انقد یهویی اومد که نتونستم اشکهامو پاک کنم. کنارم نشست دستمو گرفت و گفت :حرفهامونو شنیدی؟ نمیخواستم ناراحتت کنم...
گفتم:مهم نیست خانم، منو پس نفرستین هرکاری بخواین براتون میکنم..
سوسن خانم اشکهامو پاک کرد و گفت باشه تو دیگه گریه نکن عزیزم..
اون روز سر دلم باز شد و هرچی که بر من گذشته بود رو تعریف کردم سوسن خانم اشکهاش میریخت و گفت خدا لعنتش کنه این زن و خدا نبخشتش چه جوری تونست انقد تورو عذاب بده..
از اون روز سوسن خانم حسابی هوای منو داشت و منم تو هرکاری بهش کمک میکردم با اینکه دخترش بزرگتر از من بود ولی کار نمیکرد و من همه کار می‌کردم.. دفتر کتاب دخترشو میدیدم دلم میخواست منم میتونستم درس بخونم و جز افسوس خوردن چیزی عایدم نمیشد!!
انقد سرم گرم بود که نمیدونستم کی شب میشه کی روز.. دو هفته از اومدن من به اون خونه گذشته بود حتی یه بارم بیرون نرفته بودم... یه روز که اقا حشمت خونه بود بچه هارو سوسن خانم بهش سپرد به من گفت بپوش بریم..
ترسیدم فکر کردم میخواد منو ببره خونمون ازش خواهش کردم اینکارو نکنه.. سوسن خانم با صدای بلند خندید و گفت نترس دخترم میخوام ببرمت بازاربرات یه دست لباس بگیرم..

نمیدونم دقیقا کجا بودیم ولی هرچی بود می‌دونستم خیلی از روستامون دور شدیم، پری همه تلاششو کرده بود که منو از اون محیط دور کنه و موفقم شده بود!!
وگرنه کدوم پدری میتونه از جیگر گوشش بگذره؟
یه بچه بودم که سریع به هرکس و هرچیزی وابسته میشد مخصوصا بچه ای مثل من که از کمبود محبت هم رنج میبرد، سوسن خانم مثل یه بچه باهام رفتار میکرد دو سه دست لباس برام خرید از ذوق میخواستم فقط جیغ بکشم..
اون روز شادترین دختر دنیا بودم، لباس کهنه هامو سوسن خانم انداخت دور.. خیلی خوشحال بودم که دیگه اونارو نمیپوشم قلبا از پری ممنون بودم که منو فرستاده اینجا،حتی حاضر نبودم یک ثانیه برگردم به اون خونه تنها کسی که دلم براش تنگ میشد نرگس بود...
سوسن خانم زن خوبی بود و با همه بد رفتاری های شوهرش کنار میومد گاهی که حشمت خسته و عصبی از سرکار میومد و غرغر میکرد اون فقط سکوت میکرد حالا که منم کمک حالش بودم راحتتر بچه هارو اروم میکردیم..
یکی از همسایه ها اسمش حکیمه بود، تقریبا روزی یه بار و میومد سر میزد خیلی زن فوضولی بود.. از روزی که من اومده بودم همش سعی داشت منو از چشم اونا بندازه..
به لباس پوشوندم ایراد میگرفت به غذا دادنم به بچه ها ایراد میگرفت از دستش گریم میگرفت سوسن خانم متوجه شد و گفت:حکیمه خانم داره یاد میگیره خیلی هم کمک حاله منه چون صالح فقط با قمرتاج اروم میشه ازش ممنونم هستم..
حکیمه خانم ابروهای پرپشتش و انداخت بالا و گفت:واه واه چه حرفا!! این بچه نمیتونه شلوارشو بکشه بالا، تو اگه کمک میخواستی به خودم میگفتی دختر خواهرم و میاوردم این چیه اوردی از دخترتم کوچیک تره..
سوسن خانم کلافه شده بود و گفت:از اشناهاست غریبه نیست یه مدت مهمون ماست کمک منم هست..
حکیمه خانم بلند شد چادر گلگلیشو محکم به کمرش بست و گفت:بزار حالا دختر خواهرم و بیارم ببینیش یه دل نه صد دل عاشقش میشی به خودت میگی انقد این دختر ماهه اگه پسرم بزرگ بود میگرفتم عروسش میکردم والا..
سوسن خانم به زور تونست اون روز اون و از سر خودش باز کنه.. ولی من نگران بودم چون می‌دونستم دوباره پیداش میشه.. همینم شد چند روز با دختر خواهرش غروبی پیداشون شد...
اوایل زمستون بود برف سختی هم میبارید، اون موقع ها امکانات نبود باید اب گرم میکردیم تا بتونیم لباس بشوریم یا حتی بچه هارو تمیز کنیم، سعی می‌کردم بهونه دست کسی ندم و کارارو درست انجام بدم..
گاهی فکر میکردم چقدر وجود شهربانو برای من غنمیت بود دست به چیزی نمیزدم حتی لباسهای منو هم میشست..
حسابی دلتنگش شده بودم، و سعی میکردم خودمو سرگرم کنم تا کمتر بهش فکر کنم

مشغول شستن لباس بچه ها بودم که صدای در زدن اومد..
سوسن خانم اومد بیرون و گفت:کیه اینجوری در میزنه؟
تو حیاط کلی برف نشسته بود و به سختی میشد حرکت کرد، چکمه های روی پله رو پوشید و رفت سمت در.. حکیمه خانم وارد حیاط شد و پشت سرش یه دختر دراز لاغر مردنی که اگه دماغشو میگرفتی نفسش میرفت!!
از پله ها اومدن بالا حکیمه خانم با بی ادبی یه لگدی به تشت لباسها زد و گفت برو اونورتر دیگه، مگه نمیبینی دارم رد میشم اومدی این وسط نشستی عقل نداری که راحتی..
سوسن خانم همونجا با جدیت گفت:حکیمه خانم چند ساله همسایه ایم احترامت سر جاش اون روز اومدی گفتم این دختر مهمونه منه من خودم بلدم کارهامو بکنم این دختر داره لطف میکنه کمک میکنه به من، چرا خواهر زادتو اوردی تا اینجا؟ من جوابمو همون روز دادم!!
حکیمه خانم حسابی پیله کرده بود و گفت اینجا نمیشه حرف زد هوا سرد بریم تو..
سوسن خانم حرفشو قطع کرد و گفت :حمشت خونست بچه ها هم خوابیدن ببخشید نمیتونم تعارفت کنم..
حکیمه خانم گفت:نگاه کن این دختر خواهرمه ماشالا قد بلند کاری تمیز نمیدونی چه جوری برق میندازه همه جارو کف و میشوره لباس همه چی.. میتونی امتحان کنی مهوش یالا دختر لباسهارو از بین بچه بگیر به خانم نشون بده چه جوری میتونی بشوری آها یالا..
مهوش خم شد که لباس و از من بگیره سوسن خانم گفت:باشه قمرتاج لباسهارو ول کن ببینم مهوش چه جوری تمیز می‌کنه..
مهوش با اینکه لاغر بود ولی معلوم بود حسابی فرز و تنده برخلاف من!!
همینجوری که میشست حکیمه خانم گفت:دیدی همسایه؟ دیدی چه تمیزه ماشالا خاله ماشالا..
سوسن خانم گفت:اره خوبه. فقط میدونی که حکیمه خانم گفتم که من کمک نمیخوام ولی حالا که اصرار داری باشه، ولی هرچند ماه در میون شاید یه پولی بهش بدم..
اینو که گفت حکیمه خانم وا رفت!!
یکم مکث کرد و گفت:یعنی چی همسایه؟ چرا هرچند ماه؟
_خودت که میبینی چهارتا بچه قد و نیم قد دارم خرج دارن اگه چیزی بمونه اونوقت میدم به خواهرزادت..
حکیمه خانم گفت:های مهوش ول کن ول کن نمیخواد بشوری پاشو پاشو بریم نمیخواد همسایه نمیخواد اينجوری کی کار میکنه که بچه خواهر من کار
کنه؟ بریم دختر...
با ناراحتی و عصبانیت رفتن.. سوسن خانم حسابی خندش گرفته بود و گفت بوی پول خورده بود به دماغش دید خبری نیست دماغش سوخت

اون روز حس خوبی داشتم تا حالا کسی ازم دفاع نکرده بود و طعمش رو نچشیده بودم داشتم به سوسن خانم وابسته میشدم و حس مادری از سوسن خانم میگرفتم..
اون روز با دخترا و سوسن خانم تو حیاط یه ادم برفی درست کردیم و حسابی بهمون خوش گذشت...
شب خسته تر از اون چیزی که فکرشو میکردم خوابم برد..
روزهایی که تو اون خونه بودم همه چیز خوب حشمت هم با اون اخلاق تندش ولی زیاد به من کار نداشت و همین برام بس بود..
پدر خودم که بهم رحم نکرده بود چه توقعی از دیگران داشتم؟
چند ماه گذشته بود حالا دیگه انگار منم جزئ از خونواده به حساب میومدم و هرجا میرفتن منم باهاشون بودم، همه به تمسخر با سوسن خانم رفتار میکردن و با طعنه میگفتن انگار پنج تا بچه داری بزرگ میکنی ولی سوسن خانم تمام قد ازم دفاع میکرد و میزد تو دهن همه!!
این وسط فقط حشمت یه اخلاق بد داشت اونم دزدی کردن و خوردن پول مردم و دولت بود، چندین بار که اینکارو کرده بود انگار همه خبردار شده بودن کم و کسریی هایی که ایجاد شده بود بقیه آژان هارو مبجور کرده بود تا دنبال کسی که اینکارو کرده بگردن.. چیزی نگذشته بود که یه روز کلی مامور ریختن تو خونه.. کت بسته حشمت رو بردن هرچقد سوسن خانم التماس کرد گریه کرد کسی اهمیت نداد.. قبل عید بود که حشمت رو بردن..
از اونجا به بعد شرایط سخت شده بود و دوباره زندگی من رنگ و بوی غم و غصه به خودش گرفته بود.. بی پولی بدجور سوسن خانم رو تحت فشار قرار داده بود..
اون سال عید نتونست هیچ چیزی برای بچه ها بخره و با اون مقدار پولی که از قبلا حشمت اورده بود زندگی می‌کرد و مراقب بود کم و کسر نداشته باشه...
اون روزها خیلی خودمو اضافی میدیدم ولی سوسن خانم مثل بچه هاش با من رفتار میکرد..
تا جایی که شرایط واقعا سخت شد و چند ماه بعد هم‌چنان حشمت بازداشت بود و کسی حتی خبر این خونواده رو هم نگرفته بود..
اخرای تابستون بود که یه روز در میزدن سوسن خانم بچه رو پاش بود و من در و باز کردم پشت در اقام ایستاده بود از دیدنش نه تنها خوشحال نشدم حتی عصبی هم شدم.. در و هول داد و اومد تو حسابی کفری بود
انگار نه انگار که یکسال بود منو ندیده بود حتی بغلم نکرد حالمو نپرسید.. اولش فکر کردم اومده حالمو بپرسه و خبردار شده حشمت بازداشته اومده یه پولی چیزی کمک کنه ولی وقتی فهمیدم اومده منو ببره دنیا رو سرم خراب شد حاضر بودم صد جا کلفتی کنم ولی دیگه تو اون خونه برنگردم

پشت سر پدرم راه افتادم سوسن خانم در و باز کرد انتظار داشتم تعجب کنه ولی گفت:بفرما بالا
بابا یاالله گویان وارد خونه شد، نگاهم از تعجب روی سوسن خانم خشک گرفته بود رفت و با چایی برگشت جلوی بابا گذاشت و یکم دورتر از من نشست..
بابا ساکت بود یعنی اگه کارد میزدی خونش در نمیومد سوسن خانم گفت:اقا حسین شما که بهتر میدونین حشمت رو گرفتن منم چندتا بچه قد و نیم قد دارم شش ماهه هیچکس در این خونه رو نزده ببینه ما مرده ایم یا زنده!!دختر شما یکسال پیش ما بود، چه بسا اگر حشمت بود نمیذاشتیم هیچ موقع از اینجا بره حداقل تا زمانی که دلش میخواست قدمش روجفت چشمام بود ولی،..
انگار براش سخت بود که این کلمات رو به زبون بیاره دوباره یکم مکث کرد و گفت:ولی قمرتاج تو این چند ماه با همه سختی های ما ساخته شما که هزار ماشالا وضعتون خیلی خوبه چرا باید قمرتاج پیش ما باشه و سختی بکشه؟
بابا سرشو اورد بالا چایی رو یک نفس خورد و گفت:وضعیت خونه ما هم درست درمون نیست خانم!!! زنم بارداره یه بچه داره..
سوسن خانم گفت:خب چه بهتر کی بهتر از قمرتاج؟ مثل تخم چشماش مواظب اون بچه ها میتونه باشه همینکاری که یه سال تو خونه ما انجام داد..
بابا ناچارا گفت خیله خب بلند شو برو وسایلت و جمع کن..
سوسن خانم گفت من براتون یکم نون و پنیر میارم بخورین منم تو این فاصله میرم کنار قمرتاج..
یکم نون خشک شده تو خونه بود و پنیرم داشتیم سوسن خانم به رسم مهمان نوازی اونارو جلوی بابا گذاشت.. رفتم تو اتاق و تا تونستم اشک ریختم سوسن خانم مثل یه مادر مهربون بغلم کرد نوازشم کرد و گفت:از من به دل نگیر قمرتاج بخدا اینجا چند ماهه دیگه همین نون خشکم نیست که بتونی بخوری من هیچکس و ندارم کمکم کنه باید برم کار کنم معلوم نیست تکلیف بچه هام چی بشه تو چرا خودت سرپناه بهتری داری پدرت دستش به دهنش میرسه با پری هم هرجورمیتونی کنار بیا تا کاریت نداشته باشه انشالله چند سال دیگه بخت و اقبالت خوب باشه یه شوهر خوب پیدا کنی و بری دنبال زندگیت... خدا بزرگه..
هیچی نگفتم چون اشک اجازه حرف زدن نمیداد.. با ناراحتی از اون خونه اومدم بیرون فکر روزهای قشنگی که اونجا داشتم و از سر گذروندم..
تو راحت یک کلمه صحبت نکردم شب بود که رسیدیم حتی پاهام یاری نمیکرد تو حیاط پا بزارم دوباره روزهای تلخ گذشته رو از جلوی چشمام گذروندم..
یکسال بود از اون محیط دور بودم حتی یکبارم دلتنگ کسی نشدم..
صدای گریه مختار میومد بابا گفت برو وسایلت و جا به جا کن.. رفتم در و باز کردم پری با غرغر داشت لباس بچه رو عوض میکرد جلوی اقام حرفی بهم نزد ولی میدونستم ساکت نمیمونه..

نگاه پری زیرچشمی به من بود اهمیتی ندادم رفتم تو اتاق بوی نم میداد معلوم بود زیاد کسی تو اتاق نیومده بود یکم بچه رو باز کردم هوا عوض شه حالا دیگه یه دختربچه نُه ساله بودم و خیلی چیزها حالیم میشد..
شکمش بالا اومده بود معلوم بود زود باردار شده بود، اون شب تو همون اتاق خودم خوابیدم فردا صبح زود بیدار شدم دیگه کار کردن برام عادی شده بود کاری به کارم نداشت اما از درون حس میکردم منتظره یه جوری زهرشو بزنه... موقع زایمانش بود و این بار هم دوباره پسر بود..
با پسر دار شدنش باعث شده بود بیشتر از قبل از چشم پدرم بیفتم..
سعی می‌کردم بهونه دستش ندم،همه کارارو میکردم برام سخت بود.. اما چاره ای نبود،کارهای بچه هارو خودش انجام میداد و اجازه نمیداد نزدیکشون بشم دیگه علاقه ای هم نداشتم...
از قدیم میگن ادمی که ذاتش خرابه درست نمیشه پری واقعا ذاتش خراب بود و تلاشی هم نمی‌کرد که خودش رو اصلاح کنه!!!
چند روزی بود اقام باید با عموم میرفت جنگل تو اون روزها باید منو پری تنها میشدیم مادر پری اومده بود کمک حال دخترش باشه، مجبورا شام درست کرده بودم و خیلی اون روز خسته شده بودم چون مادر پری نه تنها کمک نمی‌کرد بلکه دستورم میداد اخرشب موقع جا انداختن بود که پری گفت:قمرتاج رختخواب مادرمو بیار
چون خسته بودم گفتم باید اول برم دسشویی بعد میارم...
اینو شنید فهمیدم بهونه کرد که دق و دلیشو خالی کنه. اومد و گفت:چی شد نفهمیدم..
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:گفتم برم دسشویی
حرفمو قطع کرد و گفت خیلی بیخود کردی مگه نشنیدی بهت چی گفتم کاری که گفتم و انجام بده..
نمیدونم چرا اون شب اینکارو نکردم وقتی دید اهمیتی نمیدم بلند شد تا تونست کتکم زد و منو انداخت بیرون از خونه و در و بست..
و گفت:امشب جات همین‌جاست همینجا میخوابی تا سگها بیان تیکه و پارت کنن..
کلی گریه و التماس کردم اما کو گوش شنوا؟؟؟ انگار با دیوار حرف میزدن تو سرمای زمستون تا صبح لرزیدم و اشک ریختم صدای پارس کردن سگها و شغال ها میومد اون موقع خونه ها پرچین داشتن و حیونها به راحتی ازشون رد میشدن خونه ما هم تقریبا نزدیک به دار و درختهای جنگل بود وحشت سرتا پامو گرفته بود..
فقط سکته نکردم تو سیاهی شب چشمام فقط دنبال حیون میگشت ای کاش که مادرم زنده بود کاش سر اون بچه نمیمرد..
تا صبح التماس کردم اما خبری نبود.. دم دم های صبح چشمام باز شد در باز شد و رفتم خونه فقط میلرزیدم و تب کرده بودم..
دو سه روز بی حال و تب دار گوشه خونه افتاده بودم به اقامم به دروغ گفته بودن مریض شدم!!!
حال و روزم که بهتر شد یه روز میخواستم برم خونه عموم....

تو مسیر خونه عموم اینا بودم که همسایمون خاله مرجان رو دیدم صدام کرد و گفت:قمرتاج صبر کن.
ایستادم، خاله مرجان خودشو به من رسوند و گفت بیا تو حیاط کارت دارم..
مردد بودم به اینور اونورم نگاه کردم و گفتم من باید برم خونه عمومم..
خاله مرجان دستمو کشید و گفت باشه زیاد طول نمیکشه بیا دخترم..
ناچارا همراهش رفتم تو حیاط گوشه حیاطشون یه تیکه موکت پهن بود و روی اون مشغول پاک کردن سبزی بودن همسایمون که یه پیرزن بود اسمش زلیخا بود هم اونجا بود گفتم خاله من باید برم میترسم دیر بشه..
خاله مرجان که استرس منو دیده بود گفت باشه انقد نگران نباش راستش صدات کردم بگم اون شب تا صبح صدای گریه و بی قراری هاتو شنیدم نه من بلکه همه همسایه ها..
دوباره بعد یکم مکث ادامه داد و گفت:دخترم مادر خدا بیامرزت خیلی زن خوبی بود ولی اقات فکرشم نمیکردم همچین مرد بی وجدانی باشه خدا ازش نگذره پارسال که معلوم نیست تورو کدوم جهنم دره ای فرستادن الانم که تو برگشتی باز دارن سرت بلا میارن یتیم گیر اوردن مظلوم گیر اوردن خدا این چه بنده هایی تو داری اخه...
زلیخا گفت اره ما هم صدای گریه هاتو شنیدیم لعنت به این زن بی وجدان و خدا نشناس تا صبح تورو گذاشته بود بیرون مطمئن باش خدا بی جواب نمیزاره..
خاله مرجان گفت امروز نرو خونه عموت بیا بریم خونه ننه جانت.. به زور منو بردن اونجا ننه جان وقتی فهمید من تا صبح بیرون خونه بودم کلافه گفت:مرجان تو چرا دخالت میکنی؟خودشون میدونن چه جوری باهم کنار بیان...
خاله مرجان باورش نمیشد ننه جان انقد بی عاطفه باشه زلیخا با ناراحتی رفت.. خاله مرجان بعد یکم فکر کردن منو کنار کشید و گفت نمیدونم بهت بگم یا نه.. ببین تو یه عمه داری دوست و رفیق بچگی من بود تو باید بری پیشش خودتو از دست این عفریته نشون بده.. داستانش طولانیه نمیتونم بگم چرا کسی ازش بهت چیزی نگفته ولی تو باید بری اینجا هیچکس به دادت نمیرسه اما عمت حتما کمکت میکنه..
با گیجی گفتم:عمه کیه؟ اسمش چیه؟ کجا برم؟ من تنهایی چه جوری برم؟
دیگه گریم گرفته بود گفت من کمکت میکنم نمیتونم ببینم این زن انقد تورو عذاب بده.. اسمش فاطمه است خیلی سال اینجا نیست.. قمرتاج از اینجا برو وگرنه این زن تورو میکشه اون فقط دنبال ثروت اقاته الانم دوتا پسر داره واسه همین تورو گذاشت پشت در که حیوان‌ها بیان سراغت دفعه بعد معلوم نیست چه به روزت بیارن دخترم.. از حرفهای من مبادا دهن باز کنیا سعی میکنم دوباره ببینمت فقط به کسی چیزی نگو یه جوری منو شوهرم کمکت میکنیم از این خراب شده بری اقات لیاقت دختری مثل تورو نداره.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghamartaj
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه tltdf چیست?