رمان قصه عشق قسمت 3
صدای زنگ درب بلند شد و مجید برای جواب دادن به اف اف از اتاق خارج شد . دو قطره اشکی که از چشمم بیرون ریخته بود رو پاک کردم و دوباره به آرومی روی تختم نشستم . صدای مهناز و علی رو شنیدم که وارد خونه شدن . از اتاقم بیرون رفتم و مهناز و علی وقتی فهمیدن دوباره حالم بد شده خیلی نگران شدن و علی اصرار داشت دلیلش رو بفهمه که به چه دلیل دکتر تشخیص داده خرابی حال من در اثر فشار عصبی بوده!!!و دائم میگفت : مگه چیزی شده؟ . مگه مشکلی پیش اومده؟
مامان هم سعی داشت با حرفهای پراکنده علی رو از کنجکاوی منصرفش کنه . بعد از شام که خیلی هم دیر وقت خوردیم مجید و مهناز تا ساعت۲نیمه شب پیش ما بودن و مجید وقتی از بهبودی نسبی من اطمینان حاصل کرده بود باز هم برای رفتن نگران بود برای همین علی خندید و گفت : مجید جون . پس بفرمایین بنده اینجا هویجم دیگه . نترس داداش من . برو هیچیش نمیشه . اگرم شد خودم هستم نگران نباش .
و بعد کلی با هم شوخی کردن و مجید هم از ناحیه ی مهناز که میخواست با علی برگرده خونه کلی سربه سر علی گذاشت .
یک هفته ای گذشت و در طول این یک هفته نسترن اصلا به خونه ی ما نیومد و هر وقت هم مامان پای تلفن اصرارش میکرد سریع بهانه هایی برای نیومدن جور میکرد و من مطمئن بودم که نسترن نمیخواد من رو ببینه چون زمانهایی که من مدرسه بودم می اومد و به مامان سر میزد ولی وقتی من بودم نه!!!
مجید هر روز می اومد خونه ی ما ولی من به علت شروع شدن امتحانات آخر سال زیاد نمی تونستم وقت آزاد داشته باشم ولی مجید علنا"میگفت که به دقیقه ایی از دیدن من هم راضیه . مجید به قدری راحت ابراز علاقه میکرد که گاهی من جلوی مامان خجالت میکشیدم ولی مجید از هر لحظه ایی برای نشون دادن علاقه اش کوتاهی نمیکرد .
در این بین یکی از برادر شوهرهای نسترن که چندین سال بود در خارج از کشور زندگی میکرد برای دیدن اقوام به ایران اومده بود و مهمونی های خانواده ی شوهرش باعث شده بود سرش حسابی گرم باشه ولی عسل بیشتر خونه ی ما بود چون نسترن کلا در بچه داری ضعف داشت و بدون بچه در مهمانی ها بیشتر خوش میگذروند .
امتحاناتم رو با معدل خیلی عالی به پایان رسوندم و کلی ذوق داشتم که با گرفتن هدیه ایی از مجید خوشحالیم تکمیل شد . مجید یه گردنبد خیلی قشنگ و ظریف طلا برام خریده بود و خودش هم به گردنم انداخت وقتی قلاب زنجیر رو در پشت گردنم می بست برای اولین بار بود که احساس میکردم مجید رو جور دیگه ایی دارم حس میکنم .
در اثر رفت و آمد زیاد مجید و موقعیت ایجاد شده که عسل پیش ما بود و هر روز برای خاطر عسل هم شده ساعتها با مجید بیرون از خونه میگذروندم . کم کم حس میکردم در درونم محتاج محبتهای مجید دارم میشم . محتاج نگاههای پر از عشقش . حرفهای قشنگش . دستهای پر از محبت و نوازشش که همیشه برام قابل لمس بود . صدای گرم و مهربونش . وقتی همه و همه رو با هم جمع میکردم حس عاشق شدن و دوست داشتن نسبت به مجید رو در خودم به خوبی درک میکردم .
بابا بعد از دو ماه که از چابهار برگشت اولین کاری که کرد سراغ نسترن رو گرفت و وقتی مامان رفتار اخیر اون رو برای بابا توضیح داد بابا برای ساعتها به فکر فرو رفت . شب هم که شد دو ساعتی با من در مورد مجید صحبت کرد و وقتی فهمید من نسبت به مجید بی میل نیستم از مامان خواست که موضوع رو بطور جدی با بدری خانم مطرح کنه و هر چه سریعتر ببینن مجید برنامه اش چیه . ؟
فردای اونروز وقتی مامان قضیه رو تلفنی به بدری خانم گفت دقیقا نیم ساعت بعدش مجید از شرکت مرخصی گرفت و اومد خونه ی ما . اونقدر توی چشماش عشق و خوشحالی دیده میشد که حد نداشت و به قدری از خودش بیخود شده بود که اگه بهش اخم نکرده بودم و تذکر حضور بابا رو نداده بودم بعید نبود جلوی بابا بغلمم میکرد!!!
با مامان و بابا صحبت کرد و قرار شد برای تعیین روز عقد محضری و پیگیری کارهای سفارت همون شب با بدری خانم و نسرین و شوهر نسرین به خونه ی ما بیان . مهناز هم که مدتی بود دائم خونه ی ما بود خودش!!!
مامان هم وقتی مجید رفت به بدری خانم دوباره تلفن کرد و خواست حالا که دارن شب میان پس برای شام تشریف بیارن .
مامان هر چی تلفنی با نسترن صحبت کرد و ازش خواست که برای شام بیاد منزل ما قبول نمیکرد . دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید از طرفی با تمام وجودم دوست داشتم نسترن حتما اون شب بیاد و از طرفی دلم نمیخواست چهر ه ی احتمالا"غمگینش رو در اون شب نظاره گر باشم . مجید دو بار تا غروب تلفنی با من حرف زد و خیلی زود از صدای من فهمید چیزی ناراحت و نگرانم کرده و وقتی موضوع رو فهمید کلی با من صحبت کرد و ازم خواست که منطقی فکر کنم و اینقدر روی رفتار و عکس العملهای نسترن حساسیت نشون ندم چرا که من و مجید به زودی زن و شوهر عقدی هم میشدیم و این نسترن بود که باید حقیقت رو میپذیرفت و جایی برای دلشوره ی من وجود نداشت .
بابا وقتی فهمید نسترن نمیخواد بیاد به شدت عصبی شد و به همراه علی رفتن خونه ی نسترن و تا قبل از شب اون رو با خودشون آوردن . عسل مثل همیشه با اون لباسهای خوشگلش یک عروسک به تمام معنا شده بود و کلی از دیدن من و فهمیدن اینکه قراره عروس بشم با تمام بچه گیش ذوق میکرد و با همون زبون بچه گونه ی خودش دائم میگفت : لباست کو؟لباست کو؟
هر چی بهش میگفتم امشب لباس عروس تنم نمیکنم باور نمی کرد و دست من رو میکشید و میخواست لباس عروس رو نشونش بدم .
نسترن یک کلمه با من حرف نمیزد فقط توی آشپزخونه نشسته بود و چایی میخورد و گاهی هم کمک مامان میکرد . چند باری خواستم باهاش صحبت کنم حتی صداشم کردم ولی یا خودش رو به نشنیدن میزد و یا جواب نمیداد . مامان که از رفتار نسترن تا حدودی کلافه شده بود با اشاره به من فهموند که اهمیتی به رفتارهای نسترن ندم و ازم خواست که سریعتر به حمام برم و برای مهمونی شب خودم رو آماده کنم .
وقتی از حموم بیرون اومدم حمید هم اومده بود و کلی سر به سرم گذاشت و بهم تبریک گفت . خوشحالی حمید از مهمونی اون شب به مراتب از نسترن که خواهرم بود خیلی بیشتر دیده میشد .
علی زودتر رفت دنبال مهناز و اون رو آورد و مهناز هم در سشوار کشیدن موهام که همیشه به خاطر بلندیش دچار مشکل میشدم کمکم کرد . موهام صاف بودن و فقط با کشیدن سشوار کمی مرتب ترش کردیم . به اصرار مهناز کمی هم آرایش کردم و چون چهره ام به خودی خود نقصی نداشت و به قول مامان دلنشین بود همون آرایش کم به قدری توی صورتم جلوه کرده بود که حتی بابا و علی هر بار که نگاهم میکردن با لبخند میگفتن : چقدر خوشگل شدی یاسی .
نسترن حتی نیم نگاه کوتاهی هم به من نمیکرد و این برای حمید جای سوال شده بود و حتی در این مورد به آرومی از مامان پرسید : مامان . نسترن چرا اینقدر اخماش توی هم رفته؟چیزی شده؟با یاسی مشکلی پیدا کردن؟
مامان هم باسیاست مادرانه ی خودش گفت : خواهرن دیگه . گاهی با هم خوبن گاهی بد . تو که اخلاق نسترن رو میدونی . با هر چیزی اخماش تو هم میره . ولش کن تا شب خودش خوب میشه .
حمید هم دیگه کنجکاوی نکرد .
برای شب هم لباس شب دخترونه ایی که چند وقت پیش با مامان خریده بودیم رو پوشیدم . تنگ و بلند بود به رنگ نباتی و روش سنگ دوزی های خیلی قشنگی شده بود یقه ایی هفت و نسبتا باز داشت با آستینهای رکابی . خودم عاشق این لباسم بودم ولی وقتی با صورتی آرایش کرده و موهای مرتب شده اون رو پوشیدم و جلوی آیینه ایستادم مهناز و مامان که پشت سرم بودن بیشتر از من ذوق کرده بودن . مامان که سریع اسپند دود کرد و مهناز هم در حالیکه میخواست علی رو صدا کنه بیاد توی اتاق من رو ببینه به خودم گفت : وای یاسی الهی قربونت بشم . تو امشب با این ریخت و قیافه مجید ما رو نکشی خیلیه . به خدا من که دخترم از دیدن تو دارم غش میکنم ببین مجید چه حالی بشه وقتی ببینت .
نسترن برای لحظاتی به اتاق اومد لبخند کمرنگی زد و با صدای آرومی گفت : خیلی خوشگل شدی .
خواستم برم سمتش و ببوسمش ولی سریع برگشت و از اتاقم رفت بیرون!!!
با دلی پر غصه ایستادم و بیرون رفتنش رو از اتاق نگاه کردم مهناز اومد سمت من و گونه ام رو بوسید و گفت : عیبی نداره . اهمیت نده . تو رو خدا نذار رفتار دیگران امشبت رو خراب کنه .
حرفی نزدم ولی دلم پر از غصه شده بود . دوست داشتم به هر بهانه ایی شده با نسترن حرف بزنم ولی اصلا محلم نمیذاشت .
خانواده ی مجید وقتی اومدن در اوج ناباوری ما همراه خودشون کلی هدیه هم برای من آورده بودن که عبارت بود از طلا و پارچه و لباس و کیف و کفش به همراه یک سبد بزرگ گل .
مجید چشم از من بر نمیداشت و هر بار که کنار هم می نشستیم به آرومی میگفت : یاسی دیوونه اتم به خدا . یاسی چقدر خوشگل شدی امشب .
نسترن در پذیرایی کردن از مهمونها کمک مامان میکرد ولی بی هیچ لبخند و حرفی . علی دائم از من و مجید و بقیه عکس مینداخت و جلسه ایی که قرار بود فقط برای صحبت کردن برگزار بشه به یه مهمونی قشنگ تبدیل شده بود .
بعد از شام وقتی علی خواست که نسترن و حمید و عسل کنار من و مجید بیان و عکس بندازیم نسترن بازم نمیخواست بیاد دیگه بغض گلوم رو گرفته بود و بابا هم این موضوع رو فهمید .
خواستم برم سمت نسترن و التماسش کنم که بیاد عکس بندازیم که مجید بازوم رو محکم گرفت و گفت : نمیخوام التماس کسی رو بکنی دوست داره بیاد عکس بندازه دوست نداره ولش کن .
برگشتم به مجید نگاه کردم اشک توی چشمم پر شده بود گفتم : مجید تو رو خدا . بذار برم بهش بگم بیاد عکس بندازیم .
بابا از جاش بلند شد و رفت سمت نسترن نمیدونم چی بهش گفت که نسترن راضی شد با ما عکس بندازه .
اون شب هیچ بحثی سر مهریه نشد و حتی مقداری که بابا عنوان کرد در اوج ناباوری مامان و بابا از طرف مجید مقدار قابل توجهی هم به اون اضافه شد و قرار روز عقد هم برای دو روز بعد که مصادف بود با تولد حضرت علی گذاشته شد .
بابا به شدت تاکید کرد که مجید باید رعایت خیلی چیزها رو بکنه چون من یک سال از درسم هنوز مونده و باید بیش از وظیفه ی همسری برای مجید در اون یک سال قویا"به درسم برسم .
مجید هم با متانت حرف بابا رو تایید کرد و قرار شد ما یک سال به طور عقد کرده باشیم و من به درسم برسم خود مجید هم دو ترم از دوره ی کارشناسی ارشدش مونده بود و در این دو سال هم باید اقدامات لازم رو برای رفتنمون از ایران انجام میداد و در واقع بنا رو بر این گذاشتن که جشن عروسی ما با جشن خداحافظی از فامیل در یک روز برگزار بشه .
مجید قصد داشت برای زندگی از طریق شرکتی که توش کار میکرد به سوئیس مهاجرت کنیم و در اونجا زندگی و ادامه ی تحصیل بدیم .
آخر شب مهمونها که رفتن وقتی رفتم به اتاقم و درحال عوض کردن لباسم بودم نسترن اومد به اتاقم . چشماش از اشک پر بود کمی نگاهم کرد بعد بغلم کرد و گفت : یاسی . نمیدونم بهت چی بگم؟ . ولی خوشحالم که با مجید از ایران میرین . حداقل اینجوری کمتر دل من به آتیش کشیده میشه .
برگشت از اتاقم بره بیرون که دوباره من رفتم طرفش و بغلش کردم دو تایی زدیم زیرگریه .
با گریه بهش گفتم : نسترن به خدا . به قرآن هیچ وقت دلم نخواسته ناراحتت کنم . تو رو خدا از دستم دلگیر نشو .
با همون گریه گفت : حالا که کردی . ولی بدون بد کردی یاسی . خیلی هم با دلم بد کردی . تو و مجید دوتایی خوردم کردین .
داشتم از غصه دق میکردم دهها بار صورتش رو بوسیدم و گفتم : نسترن تو رو خدا اینجوری نگو .
نسترن دیگه حرفی نزد ولی خیلی اشک ریخت وقتی هم که میخواستن برن حمید با تعجب به چهره ی گریه کرده ی نسترن چشم دوخته بود اما سوالی نکرد .
دو روز مثل برق گذشت البته برای من زود گذشت برای مجید این دو روز کلافه کننده ترین روزهای عمرش شده بود و دائم میگفت چقدر زمان دیر میگذره .
روز عقد در محضر فقط خانواده ی من و خانواده ی مجید حضور داشتن . ولی وقتی برگشتیم خونه مهمونهای زیادی به دعوت مامان اومده بودن که در واقع همون مهمونهای جشن بله برون علی و مهناز بودن یعنی همون خاله ها و عمه ها وعموها و دایی ها .
نسترن کادویی که سر عقد بهم داد خیلی قشنگ بود یک گردنبند با آویزش که اسم مجید بود و روش برلیانهای ریز و قشنگی کار شده و مشخص بود در انتخاب چنین هدیه ایی نهایت سلیقه اش رو به کار برده بوده .
لباسی که مجید برای اون شب من خریده بود یه لباس فوق العاده زیبای شیری رنگ نامزدی بود خودشم کت شلوار خیلی شیکی پوشیده بود که جذابیتش رو فوق العاده کرده بود .
بابا و مامان برای مهمونی اون شب واقعا سنگ تموم گذاشته بودن و من واقعا اون شب شرمنده ی اونها شده بودم و مجید هم دائم از مامان و بابا تشکر میکرد . نسترن برعکس دو شب پیش زیاد گرفته و عصبی نبود گرچه خیلی هم در مقام کسیکه عروسی خواهرشه شاد نبود ولی رفتارش بهتر از قبل شده بود و دائم با عسل یا حمید به همراه بقیه در حال رقص بود .
از اون شب به بعد من دیگه همسر عقدی مجید شده بودم و خوب به مراتب روابطمون هم بیشتر از قبل شده بود و مجید میشه گفت بیشتر اوقاتش رو درخونه ی ما سپری میکرد . ولی تذکرات بابا رو هم از یاد نمیبرد و همیشه حدی که از نظر اخلاقی بابا براش تعیین کرده بود رو کاملا رعایت میکرد .
نسترن رفت و آمدش به خونه ی ما به حداقل رسیده بود و من کاملا میتونستم حدس بزنم دلیلش حضور مجید توی خونه ی ماست .
اواسط شهریور ماه بود ولی هنوز هوا گرمی خودش رو حفظ کرده بود و کولر هم جوابگوی خنکی برای خونه نمیشد . ظهر بعد از ناهار ظرفها رو شستم و برای استراحت به اتاقم رفتم . مجید معمولا تا از شرکت برسه خونه ی ما ساعت۳ : ۳۰میشد و من تا رسیدن اون فرصت داشتم دو ساعتی بخوابم . بالشت رو از روی تختم برداشتم و روی زمین رو به روی کولر خوابیدم . مدت خوابم طولانی تر از دو ساعت شد و وقتی بیدار شدم که احساس کردم کسی به آرومی دستش رو لای موهام کرده و داره موهام رو نوازش میکنه وقتی چشم باز کردم دیدم مجید کنارم دراز کشیده .
با لبخند نگاهم کرد و گفت : این عروسک خوشگل من نمیخواد بیدار بشه؟ . ساعت نزدیک۶شده مردم از بس اینجا کنارت دراز کشیدم نگاهت کردم . دلم داره ضعف میره از اینهمه خوشگلی که خدا توی صورتت کار کرده .
خندیدم و گفتم : چقدر ازم تعریف میکنی مجید . بعد اگه خودم رو برات گرفتم ناراحت نشی . نگی چرا؟
خندید و بغلم کرد و گفت : تو هر کاری هم بکنی من عاشقتم . مگه میشه تو کاری کنی که من ناراحت بشم . من همه ی وجودت رو میپرستم .
صدای زنگ در حیاط بلند شد . مجید خواست بره درب رو باز کنه گفتم : مامان الان خودش درب رو باز میکنه .
مجید خندید و پیشونیم رو بوسید و گفت : خانم خوشگله مامان رفته حموم کسی نیست درب رو باز کنه .
بعد از اتاق رفت بیرون . صداش رو شنیدم که درب حیاط رو با اف اف باز کرد . من هنوز توی اتاق دراز کشیده بودم و حدس میزدم باید علی باشه چون بابا که رفته بود چابهار قاعدتا" باید این وقت روز کسی نباشه جز علی .
صدای سلام و احوالپرسی کوتاهی از مجید شنیدم ولی صدای فرد مقابل رو نشنیدم کمی گوشم رو تیز کردم ببینم کی وارد هال شده . !!!
لحظاتی بعد مجید وارد اتاق شد چهره اش گرفته و ناراحت بود با صدایی آورم گفت : یاسی؟ . گلم بلند شو بیا بیرون .
گفتم : کی بود؟
جواب داد : بیا بیرون نسترن اومده .
زود از جام بلند شدم و در حالیکه میخواستم از اتاق برم بیرون مجید جلوم رو گرفت و گفت : یاسی . فقط شلوغ نکنی ها . صبر کن مامان از حمام بیاد بیرون . فقط سعی کن آرومش کنی .
با تعجب به مجید نگاه کردم و گفتم : کی رو آروم کنم؟!!! . برای چی شلوغ کنم؟!!! . چی شده مگه؟!!!
مجید به آرومی گفت : فکر میکنم بحث شدیدی بین نسترن و حمید شده باشه .
با اضطراب گفتم : مگه نسترن تنها اومده؟
مجید با سر جواب مثبت داد .
دوباره پرسیدم : بدون عسل؟
جواب داد : برو بیرون یاسی . برو پیشش من همین جا میمونم .
دلشوره همه ی وجودم رو گرفت گفتم : مگه چی شده که نمیخوای دیگه بیای بیرون؟!!!
در حال بیرون رفتن از اتاق بودم که مجید بازوم رو گرفت و من رو برگردوند سمت خودش و گفت : یاسی . شلوغ نکنی ها . فقط آرومش کن . یه لیوان آب قندی چیزی بهش بده تا مامان از حموم بیاد بیرون .
با سر حرف مجید رو تایید کردم و از اتاق بیرون رفتم .
نسترن روی مبل نشسته بود . وقتی وارد هال شدم من رو نگاه کرد .
خدای من!!!!!!!!!!!!!صورت نسترن سیاه و کبود شده بود . و از شدت گریه و اشک تمام صورتش خیس خیس بود!!!!!!!!!!!!!
نمیدونستم باید چیکار کنم برای لحظاتی گیج گیج شده بودم و قدرت هیچ عکس العملی نداشتم . بالاخره پس از گذشت لحظاتی رفتم طرف نسترن وقتی خواست از جاش بلند بشه از جمع کردن صورتش فهمیدم حتی بدنشم درد میکنه . مشخص بود مدت زیادی از اتفاق پیش اومده نگذشته ولی باورش برام سخت بود . یعنی واقعا حمید دست روی نسترن بلند کرده!!!!حمید خیلی مرد صبوری هستش چی ممکنه باعث این رفتارش شده باشه!!!!
طاقت دیدن نسترن در اون حال برام خیلی سخت بود . مدتی میشد ندیده بودمش . طاقت دیدن اشکش رو نداشتم برای همین وقتی بغلم کرد و زد زیر گریه منم به گریه افتادم . سعی داشتم نسترن رو ساکت کنم ولی چندان موفق نبودم . نسترن به هق هق بدی دچار شده بود وقتی نشست روی مبل در حالیکه خودم هنوز گریه میکردم به آشپزخونه رفتم و براش یه لیوان آب با قند درست کردم و در ضمنی که لیوان رو با قاشق هم میزدم از آشپزخونه اومدم بیرون . دستم یخ کرده بود و دوباره طعم تلخی رو توی دهنم احساس میکردم ولی اینبار درد عجیبی هم توی ناحیه ی قفسه سینه ام که به پشتم میزد رو هم حس میکردم . شدت ضربان قلبم به قدری بالا رفته بود که حس میکردم هر لحظه قلبم میخواد از جا کنده بشه . اضطراب دوباره داشت کار دستم میداد ولی اهمیتی به دردی که احساس میکردم ندادم . وقتی لیوان رو به دست نسترن دادم کمی ازش خورده بود که مامان از حمام اومد بیرون . وقتی نسترن رو با اون وضع دید اولش مثل من برای لحظاتی فقط با بهت و ناباوری به نسترن چشم دوخت بعد گفت : خاک برسرم . نسترن؟!!! . چی شده؟!!!
صدای زنگ درب بلند شد . وقتی اف اف رو جواب دادم فهمیدم علی و مهناز هستن . مامان حوله اش رو به من داد که ببرم توی حیاط و روی بند رخت بندازم و خودش نشست کنار نسترن و در ضمنی که سعی داشت آرومش کنه علت ماجرا رو هم ازش می پرسید .
وقتی به حیاط رفتم مهناز که چشمهای اشکی من رو دید خنده ی روی لبش محو شد و با تعجب گفت : چی شده؟!!!الهی بمیرم . چرا گریه کردی؟!!!
مجید از طریق در اتاق خواب من که به حیاط هم راه داشت اومد داخل حیاط و بعد از سلام و علیک با مهناز و علی کنار من ایستاد . علی رو کرد به مجید و گفت : چی شده؟!!!این چرا گریه میکنه؟!!!
مجید که چهره ی خودشم خیلی ناراحت بود به آرومی گفت : حمید و نسترن بحثشون شده .
مهناز حوله ی مامان رو از من گرفت و روی بند رخت آویزون کرد و اومد کنار من و من رو که بی اختیار اشک میریختم توی بغل گرفت .
علی رو کرد به من و گفت : به جهنم که نسترن و حمید بحثشون شده . تو چرا اینطوری گریه میکنی؟ . خوب زن و شوهرن دیگه ممکنه بحثشون بشه . تو فکر کردی من و مهناز بحثمون نشده توی این مدت کوتاه . ده بارم بیشتر . نگاه به این مجید زن ذلیل نکن که همه جوره نازت رو میخره . البته از این مجید هم بعید نیست یکدفعه .
با گریه گفتم : علی . دست از شوخی بردار . نسترن کتک خورده . خیلی هم کتک خورده . تموم صورتش کبوده .
علی که تا اون لحظه لبخند روی لبش بود چهره اش جدی شد و برای لحظاتی به فکر فرو رفت ولی دوباره رو کرد به من و گفت : بازم به جهنم . بازم به تو مربوط نیست که داری اینجوری گریه میکنی . اون حمیدی که من میشناسم شعورش خیلی بیشتر از این حرفاس . ببین نسترن چه غلطی کرده که حمید رو وادار به این کار کرده . نوش جونش حتما حقش بوده .
حرفهای علی بیشتر اعصابم رو بهم ریخته بود . گفتم : چرا علی ذره ایی نمیخوای درست فکر کنی . نسترن هر قدر هم مقصر بوده حمید حق نداشته اینجوری اون رو زیر ضربات مشت و لگد بگیره . تو برو توی خونه صورت نسترن رو ببین . ببینم بعدشم اینطوری حرف میزنی؟
مجید رو کرد به مهناز و گفت : مهناز . یاسی رو ببرش توی خونه . من با علی میخوام صحبت کنم .
با مهناز برگشتیم داخل خونه . نسترن کمی آروم شده بود ولی مامان از حرفاش معلوم بود اونقدر که از دست نسترن عصبی شده از دست حمید عصبی نیست و دائم توی حرفاش به نسترن میگفت : خودت مقصری . خودت مقصری . زن وقتی به مردش بگه ازت بدم میاد . زن وقتی به مردش بگه نمیتونم تحملت کنم . زن وقتی به مردش بگه دیگه نمیخوامت . هر مرد دیگه ایی هم باشه ممکنه عصبی بشه . آخه دختر تو چه مرگته؟ . چه دردی داری که مثل آدم نمیشینی زندگیت رو بکنی؟
نسترن با گریه گفت : نمیتونم مامان . نمیتونم . چرا حرف من رو نمیفهمین . بابا نمیتونم باهاش زندگی کنم .
در این لحظه علی و مجید هم اومدن داخل . علی که حرفهای نسترن رو شنیده بود در ضمنی که چشم از نسترن برنمیداشت بدون سلام و احوالپرسی نشست روی یکی از مبلها و گفت : تو غلط کردی . تو بیجا کردی . چطور چند سال پیش که دیدیش آب از لب و لوچه ات راه افتاد . هر کی بهت گفت نکن گفتی میخوامش . هرکی بهت گفت صبر کن گفتی نخیر . هرکی بهت گفت عجله نکن گفتی انتخاب من همینه . حالا چی شده حرف مفت میزنی؟
مهناز کنار من نشسته بود و دست من رو که به شدت یخ شده بود توی دستش گرفته بود مجید هم فقط به من نگاه میکرد چون حس کرده بود حالم داره بد میشه . خودمم حس میکردم که حال درستی ندارم . دیدن اشکهای نسترن و اون صورت کبودش داشت دیوونه ام میکرد وقتی علی حرفهاش تموم شد و منتظر جواب نسترن سکوت کرد من که به نسترن چشم دوخته بودم متوجه شدم جواب نسترن نگاه کوتاه ولی پرمعنی بود که فقط برای چند ثانیه به مجید کرد . هیچکس جز من و علی متوجه ی اون نگاه نسترن نشد . به قدری حالم خراب شد که مامان هم متوجه ی رنگ پریده ی من شد و سریع از جاش بلند شد و گفت : ای وای . یاسی؟ . تو چت شده؟!!!!!!!!!!!!!!!!
مجید سریع بلند شد و اومد سمت من ولی من نفسم به سختی در می اومد . اون نگاه چند ثانیه ایی نسترن به مجید عمق فاجعه ایی رو برای من شرح داده بود که از تصورش احساس بدبختی و سقوط میکردم . گویی از بالای کوهی بلند من رو به پایین پرت کردن . سرم گیج میرفت و دهنم تلخ و خشک شده بود . مهناز که کنارم نشسته بود از دیدن وضع من به گریه افتاد و رو کرد به مجید و گفت : مجید زود باش ببریمش دکتر؟
مجید من رو توی بغلش گرفته بود و با ضربات ملایمی به صورتم سعی داشت هوش و حواس من رو برگردونه . تا حدودی متوجه ی اتفاقات اطرافم بودم . ولی هرلحظه حس میکردم بدنم داره بی حس تر و پلکهام سنگین تر میشه .
مجید دائم صدام میکرد : یاسی؟ . یاسی جون؟ . چشمت رو باز کن . یاسی عزیز دلم صدام رو میشنوی؟ .
ولی کم کم دیگه صدای مجید هم در صداهایی که مثل صدای باد توی گوشم پیچیده بود محو شد و همه جا سیاه شد .
وقتی چشم باز کردم بدری خانم و مامان کنار تختی که من رو بستری کرده بودن با نگاهی مضطرب و نگران ایستاده بودن و مهناز و نسرین سمت دیگه ی تخت .
سنگینی بدی رو روی تمام بدنم حس میکردم . پلکم رو نمیتونستم زیاد باز نگه دارم و سنگین بود . حتی نمیتونستم حرف بزنم . مجید و علی رو دیدم وارد اتاق شدن . علی عصبی بود و رو کرد به مامان و گفت : دکتر گفته اتاقش رو شلوغ نکنین . میشه لطفا دور تختشم خلوت کنین . اصلا با عرض معذرت بدری خانم . مامان . نسرین خانم . مهناز جان بیاین بیرون . الان دکتر بیاد ببینه اینهمه دور تختش رو گرفتین یه چیزی به همه ی ما میگه .
مامان در حالیکه هنوز نگران بود و معلوم بود گریه کرده خم شد و صورتم رو بوسید و به آرومی گفت : الهی قربونت بشم . من همین بیرون میمونم .
بدری خانم و نسرین و مهنازم به آرومی بوسیدنم و به همراه علی از اتاق خارج شدن .
مجید توی چشمش پر غصه بود ولی با لبخند مهربون همیشگیش روی لبه ی تخت نشست و بعد خم شد صورتم رو بوسید و گفت : الهی فدات بشم . چقدر بهت باید بگم غصه ی دیگران رو نخور . ببین با خودت چیکار کردی؟ . فکر خودت نیستی فکر دل من باش . به خدا یاسی تا همین الان هزار بار مردم و زنده شدم .
به سختی و با صدایی که از ته چاه گویی بیرون می اومد گفتم : مجید؟
دوباره صورتم رو بوسید و گفت : جون دلم عزیزم؟ . چی میخوای؟
گفتم : نسترن کجاس؟
با هر دو دستش صورت من رو گرفت و گفت : الهی قربون اون دل مهربونت بشم . نسترن حالش خوبه . الانم خونه اس . تو رو جون مجید اینقدر خودت رو اذیت نکن . الانم لازم نیست حرف بزنی . فقط استراحت کن . باشه؟
دوباره با سختی گفتم : چرا بستریم کردین؟
جواب داد : چون اون قلب خوشگلت از دست دلسوزی بی موردت یه ذره کلافه شده . فشارت شدید اومده پایین . دکتر گفته باید تا فردا تحت نظر باشی . ولی خدا رو شکر خطر بر طرف شده . فقط فشارت هنوز پایینه .
یاد نگاه نسترن به مجید بار دیگه توی قلبم غوغایی به پا کرد و اشکم از گوشه های چشمم سرازیر شد . مجید اشکهام رو پاک کرد و گفت : یاسی . تو رو خدا . جون من . چرا آخه خودت رو اذیت میکنی . تو داری من رو میکشی با این کارت دختر .
در همین لحظه دکتر و دو پرستار به همراه علی وارد اتاق شدن . دکتر که پیرمرد خوش چهره و مهربونی بود با لبخند به من نگاه کرد و گفت : چطوری خانم کوچولو؟ . مردم در به در دنبال شوهر عاشق میگردن . تو شوهر به این دسته گلی و عاشقی داری پس باید بیخیال دنیا باشی . دست شوهرت رو بگیر برو پی خوشبختیت . شوهر عاشقت از وقتی آوردتت اینجا پوست ما رو کنده .
بعد رو کرد به مجید و گفت : دروغ میگم آقا بگو دروغ میگم؟ . اینم از خانم شما . انشالله تا فردا مهمون ما هستش بعد صحیح و سالم تحویل جنابعالی میدیم . چطوره؟
مجید از دکتر تشکر کرد و بعد به همراه علی از اتاق بیرون رفتن تا مزاحم ویزیت دکتر نباشن .
اون شب مامان توی بیمارستان موند و روز بعد صبح زود مجید و بعد علی خودشون رو به بیمارستان رسوندن . ترخیص من از بیمارستان تا دکتر بیاد و ویزیت مجدد بکنه تا ساعت۱۱طول کشید . وقتی از ساختمون خارج شدیم مجید در حالیکه دست من رو گرفته بود رو کرد به مامان و گفت : مامان با اجازه من یاسی رو چند روزی میبرم خونه ی خودمون .
مامان با تردید و تعجب به من و مجید نگاه کرد خودمم از حرف مجید خیلی تعجب کردم با اینکه مدتی بود عقد کرده بودیم ولی تا حالا نشده بود من شب خونه ی مجید اینها بمونم چه برسه به اینکه بخوام چند روز اونجا باشم!!!
علی گفت : آره ببریش اونجا بهتره .
با تعجب گفتم : نه . !!!
مجید من رو نگاه کرد و گفت : چرا نه؟
مامان هیچی نمیگفت احتمالا پیش خودش فکر کرده بود که خوب مجید شوهر من هستش و در واقع حتی بدون اجازه هم میتونه من رو ببره ولی به خاطر احترام از مامان اجازه گرفته بود .
علی دست مامان رو گرفت و رو به مجید گفت : من مامان رو میبرم خونه تو هم یاسی رو ببر خونه ی خودتون . اونجا فعلا آرامشش برای یاسی بیشتره . دکتر هم که گفته باید از محیطهایی که عصبیش میکنه دور باشه . بیا بریم مامان .
مامان در حالیکه توی چشماش نگرانی موج میزد گفت : آخه مجید جان . بدری خانم توی زحمت می افته .
مجید بلافاصله گفت : هیچ زحمتی نیست . اصلا خود مامانم گفت این کار رو بکنم .
مامان انگار دیگه نتونست بهانه ایی برای نرفتن من بیاره و با چهره ایی نگران من رو بوسید و گفت : برو قربونت بشم . علی و مجید راست میگن . الان با وجود برنامه ی نسترن ممکنه هر لحظه تو عصبی بشی . خونه بدری خانم فعلا برات بهتره . برو قربونت بشم . منم دائم بهت تلفن میکنم . عصر هم بابات گفته بلیط هواپیما گرفته برمیگرده تهران . شب قراره مامان و بابای حمید بیان خونمون . تو نباشی بهتره . اگرم زود رفتن با بابات یه سر میام خونه بدری خانم . اگرم نشد فردا صبح میایم .
مامان و علی من رو بوسیدن و خداحافظی کردن . وقتی از من و مجید دور میشدن به رفتنشون نگاه میکردم با ماشین که از جلوی من و مجید رد شدن دلم میخواست درست مثل یه بچه کوچولو دنبال مامان بدوم و باهاش برم خونه ی خودمون .
مجید دوباره دستم رو گرفت و به آرومی گفت : بریم خوشگلم؟
فکر بودن چند روزه خونه ی بدری خانم برام سخت بود . در جایی که میدونستم بابا هم بفهمه ممکنه ناراحت بشه . برای همین گفتم : مجید؟
در حالیکه من رو به آرومی سمت ماشینش میبرد گفت : جونم؟
گفتم : نمیشه حالا من رو ببری خونه ی خودمون؟
با مهربونی نگاهی بهم کرد و گفت : نه عزیزم . دکتر گفته باید توی محیط آروم و دور از تنش باشی . خونه ی ما هم فعلا بهترین و آرومترین جا برای توست .
گفتم : آخه بابا .
مجید نذاشت حرفم تموم بشه و درحالیکه درب ماشین رو برای من باز کرد که من داخل ماشین بشینم به آرومی زیر لب گفت : خودم یادم هست چه قول و تعهدی به بابا دادم . خانم خانما . قربون اون خوشگلیات و خانمیت بشم . برو بشین توی ماشین .
وقتی رسیدیم خونه بدری خانم کلی اسپند دود کرد و قربون صدقه ی من و مجید رفت . به قدری مهربون رفتار میکرد که بعضی وقتها به جای احساس راحتی دیگه موذب بودم . مجید کاملا این موضوع رو حس کرده بود و دائم با لبخند به من نگاه میکرد . یه بار که بدری خانم توی آشپزخونه بود مجیدکه کنار من نشسته بود دستش رو انداخت دور شونه هام و گفت : چیه؟ . سختته از رفتار مامان؟
گفتم : نه . اصلا . ولی یک کم خجالت میکشم .
خندید و گفت : مامان همینجوریه . اخلاقشه . نه اینکه فکر کنی الان اینطوری شده . کلا اینطوریه . به خصوص هر چی هم طرفش رو بیشتر دوست داشته باشه این کارهاشم بیشتره . اگه خیلی ناراحتی میخوای بهش بگم دوستت نداشته باشه؟
بعد هر دو زدیم زیر خنده . ساعت۳ : ۳۰ چون داروهایی که دکتر برام تجویزکرده بود آرام بخش بودن رفتم به اتاق مجید و روی زمین بالشتی گذاشتم و خوابیدم . خوابم عمیق و طولانی شد و توی خواب دائم نگاه نسترن به مجید برام تکرار میشد . وقتی چشم باز کردم همه جا تاریک و ساکت بود . یادم نمی اومد کجا هستم!!!هر چی فکر میکردم هیچی به ذهنم نمی اومد . برای لحظاتی ترس تمام وجودم رو گرفت . نمیتونستم تشخیص بدم کجا هستم . مثل این بود که تمام ذهنم رو پاک کرده بودن!!!به تندی پتویی که روم بود رو کنار زدم و نشستم . بلافاصله صدایی رو شنیدم و حس کردم کسی که کنارم خوابیده بلند شد و بغلم کرد و گفت : چیه؟ . چیزی شده؟
ضربان قلبم بالا رفته بود و نتونستم تشخیص بدم که اون شخص کسی نیست جز مجید . در حالیکه احساس میکردم از ترس به حال مرگ دارم میافتم سعی کردم خودم رو از میون دستهای مجید بیرون بکشم که مجید بلافاصله چراغ خواب کوچولویی رو که کنار دیوار روی زمین گذاشته بود رو روشن کرد و گفت : یاسی . چته؟ . منم .
وقتی نور کم چراغ خواب به صورت مجید افتاد انگار خدا دنیا رو بهم داده بود . مثل بچه ها زدم زیر گریه و خودم رو بیشتر توی آغوش مجید جا دادم . مجید در حالیکه روی سرم رو می بوسید گفت : چیه یاسی؟ . چرا گریه میکنی قشنگم؟ . خواب بدی دیدی؟ . ترسیده بودی؟ . گریه نکن عزیزم . من رو ببین . به من نگاه کن . خانمم . قشنگم . ببین الان با این گریه ات ممکنه دوباره حالت بد بشه ها . قربونت بشم . چیزی نشده آخه . چرا اینجوری میکنی؟
مجید هرچی سعی داشت صورت من رو از سینه اش جدا کنه و نگام کنه نمیذاشتم و فقط گریه میکردم . دوباره اون نگاه نسترن توی ذهنم بیدار شده بود . اون نگاه پر معنی که به مجید کرده بود . نگاهی که حاکی از علت اصلی کتک خوردنش از حمید بوده . نگاهی که نشون میداد حضور مجدد مجید مانع ادامه ی زندگی اون شده . گریه ی من تموم نمیشد و نمیتونستم خودم رو کنترل کنم . من عاشق مجید بودم ولی حالا نگاه نسترن و یاد دوباره ی اون نگاه چنان اضطرابی در من ایجاد کرده بود که هر لحظه حس میکردم مجید رو دارم از دست میدم!!!
مجید همونطور که من رو در آغوش گرفته بود و سرم رو میبوسید به آرومی گفت : یاسی . عزیز دلم . به خدا اینجوری داری گریه میکنی الان مامان صدات رو بشنوه فکر میکنه من کاری باهات کردم میاد پوست من رو غلفتی میکنه ها .
و بعد خندید و گفت : جون من یاسی . بسه قربونت بشم . تو شام هم نخوردی . خواب بودی نذاشتم مامان بیدارت کنه . نکنه برای شام داری گریه میکنی؟ . بذار برم شامت رو بیارم تا آبرومون رو نبردی .
از شنیدن این حرفش کمی خنده ام گرفت و بعد بالاخره موفق شد سر من رو بالا بگیره . صورتم رو بوسید و گفت : الهی قربونت بشم . من میمیرم برای خندهات . ولی وقتی گریه میکنی دق میکنم .
بعد مجید رفت و شامی که بدری خانم برام گرم نگه داشته بود رو آورد و خوردم و وقتی دوباره خوابیدیم ساعت نزدیک۳نصفه شب شده بود . اون شب مجید اونقدر بیدار موند تا من خوابم رفت و تمام مدت سعی داشت به من اطمینان بده که زندگیمون تحت هیچ شرایطی بهم نخواهد خورد . مجید تصور میکرد من از دیدن وضع نسترن به این فکر میکنم که نکنه یه روزی مجید با من هم رفتار بدی مثل رفتاری که حمید با نسترن داشته رو داشته باشه . در حالیکه نگرانی من از خود نسترن بود نه چیز دیگه . من حس خوبی توی اون نگاه ندیده بودم . !
صبح وقتی بیدار شدم مجید رفته بود شرکت و بدری خانم با محبت زیاد صبحانه من رو آماده کرد . تا ظهر کلی برام حرف زد از جوونیش و خاطراتش با بابای مجید و خلاصه خیلی صحبتهای دیگه و سعی داشت به من بد نگذره و سرگرم باشم . ساعت نزدیک۱۱ : ۳۰بود که بابا و مامان اومدن اونجا .
بابا طفلک چهره اش بی نهایت گرفته بود . از طرفی قضیه نسترن . از طرفی وقتی شنیده بود من حالم بد شده . از طرفی یک عالمه کار ساختمون سازیش که مجبور شده بود توی چابهار اجبارا"به خاطر موضوعات پیش اومده رها کنه و بیاد . همه و همه باعث شده بود به شدت خسته و گرفته به نظر بیاد .
وقتی از مامان وضع نسترن رو پرسیدم مامان مکثی کرد و گفت : درست میشه انشالله . تو لازم نیست نگران باشی . تو الان باید فکر خودت و مجید باشی . نسترن هم وضعش درست میشه . بین زن و شوهر هر لحظه ممکنه بحث پیش بیاد . تو نگران نباش که اگه یه وقت زبونم لال تو چیزیت بشه مجید پوست همه ی ما رو میکنه .
مطمئن بودم چیزی شده و مامان نمیخواد من در جریان قرار بگیرم و چون میدونستم در چنین مواردی اصرار فایده نداره سکوت کردم . بابا هم در مورد موندن من خونه ی بدری خانم و پیش مجید هیچ ایرادی نگرفت گویا اونهم تشخیص داده بود من از خونه دور باشم بهتره . !
بدری خانم هر کاری کرد مامان و بابا برای ناهار نموندن و برگشتن خونه . ظهر نزدیک ساعت۲مجید از شرکت اومد . به خاطر من زودتر برگشته بود خونه . به بدری خانم در چیدن میز ناهار کمک کردم هنوز ناهار رو نکشیده بودیم که علی و مهناز هم اومدن اونجا . بعد از سلام و احوالپرسی وقتی علی با مجید سرگرم صحبت بودن مهناز گفت : یاسی . بابا با مامان اومدن اینجا حالت رو بپرسن؟
گفتم : آره دیشب نتونسته بودن بیان چون مامان و بابای حمید میخواستن برن اونجا مامان بهم گفته بود امروز میان .
مهناز با تعجب گفت : مامان و بابا رفتن خونه ی حمید اینها نه اینکه مامان بابای حمید بیان اونجا . مامان اینها دیشب اونجا بودن .
دلم میخواست بدونم دیشب چی شده بوده . شدید کنجکاو شده بودم برای همین گفتم : آره همون دیگه اشتباه گفتم . مامان همه چی رو برام گفت . طفلکی نسترن .
خودمم نفهمیدم چرا خواستم یه دستی بزنم دو دستی بگیرم شاید چون فکر میکردم همه به خاطر وضعیت عصبی ایجاد شده برای من نمیخوان در جریان قرار بگیرم و همین باعث شده بود بیشتر کنجکاو بشم . !
مهناز در ادامه ی حرف من گفت : آره واقعا . طفلکی عسل . الهی بمیرم براش . حمید از خر شیطون پایین نمیاد که نمیاد . یه لنگه پا وایساده میگه میخوام نسترن رو طلاق بدم .
وقتی این جمله ی آخر رو از مهناز شنیدم ضعف تمام بدنم رو گرفت به دیوار تکیه دادم و گفتم : طلاق!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و بعد همونجور که پشتم به دیوار تکیه داشت آروم آروم سر خوردم و نشستم روی زمین . مجید و علی سریع از جاشون بلند شدن و اومدن سمت من . مجید با عصبانیت رو کرد به مهناز و گفت : چی بهش گفتی؟
مهناز گفت : به خدا هیچی خودش همه چی رو میدونست .
بدری خانم دست پاچه شده بود و سریع یك لیوان آب با چند حبه قند و كمی گلاب برام آورد . مجید كمك كرد تا كم كم از آن بخورم . تموم صورتم از اشك خیس شده بود . طفلكی مهناز دائم از مجید عذرخواهی میكرد و میگفت : به خدا قسم فكر كردم خبر داره . آخه خودش گفت مامان همه چی رو بهش گفته .
مجید اصلا به مهناز نگاه نمیكرد و فقط با چهره ایی نگران در حالیكه صورتش از عرق خیس شده بود دائم سعی داشت من رو آروم كنه .
علی گفت : مجید داروهاش كجاس؟دكتر گفت اگه دوباره دیدین فشارش .
مجید در حالیكه جوری نشسته بود كنار من كه بهش تكیه بدم سریع گفت : برو توی آشپزخونه روی كابینت گذاشتم .
بدری خانم سریعتر كیسه ی داروهام رو آورد و مجید یكی از قرصهایی كه دكتر تاكید كرده بود مواقع عصبی شدن و افت فشار بهم بدن رو گذاشت توی دهنم و دوباره كمی از شربت داخل لیوان رو كمك كرد بخورم .
بدری خانم رو كرد به مهناز و گفت : دختر تو نمیتونی جلوی دهنت رو بگیری؟ . مگه ما خودمون لال بودیم از دیروز تا حالا بهش بگیم كه تو یك كاره از راه نرسیده همه چی رو به این دختر گفتی!!!!!! .
مهناز كنار من نشست و صورتم رو بوسید و گفت : الهی بمیرم یاسی . به خدا فكر .
با گریه و سختی گفتم : میدونم . خودم باعث شدم بگی . چون میخواستم بدونم چی شده .
علی گفت : حالا خوب شد . دونستی؟ . میخواستی بدونی كه دوباره اینجوری بیفتی؟ .
مجید هیچی نمیگفت ولی به شدت عصبی و نگران شده بود . بدنم دوباره داشت سست میشد و نفسم به سختی بالا می اومد . مجید بلند شد و چون اندام درشت و ورزیده ایی داشت به راحتی تونست من رو توی بغلش بگیره . همه چی رو میدیدم ولی حس حركت و یا صحبتم به حداقل رسیده بود . نمیتونستم مانع مجید از بغل كردنم جلوی علی بشم . مجید در حالیكه من توی بغلش بودم به آرومی حركت كرد و من رو به اتاق خودش برد . مهناز و علی سریع از توی كمد رخت خوابی برای من روی زمین پهن كردن و مجید من رو خوابوند . اشك از گوشه ی چشمام هنوز سرازیر بود . فكر عسل . فكر حمید و تصمیم قطعیش در رابطه با طلاق نسترن . زندگی به آخر رسیده ی نسترن یك لحظه از ذهنم دور نمیشد .
بدری خانم و علی و مهناز توی اتاق اومده بودن و به من و مجید كه به شدت عصبی و كلافه و نگران شده بود نگاه میكردن .
مهناز گفت : مجید؟ . نمیخوای ببریمش دكتر؟
مجید برگشت و با عصبانیت به بدری خانم و مهناز نگاه كرد و گفت : فقط برین از اتاق بیرون . نذارین بیشتر از این عصبی بشه . همین .
بدری خانم گفت : آخه مجید جان .
مجید كلافه تر از قبل گفت : خواهش میكنم مامان . گفتم برین بیرون . علی نوكرتم این مهناز رو ببرش از اتاق بیرون . مامان شما هم برو از اتاق بیرون در رو هم ببندین . فقط برین بیرون . نمیخوام هیشكی دورش باشه . بیرون .
علی و مهناز به همراه بدری خانم كه نگرانی از چهره اش فریاد میزد از اتاق بیرون رفتن و درب اتاق رو هم بستن .
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید