عشق چيست؟ - اینفو
طالع بینی

عشق چيست؟

عزيزان من: عشق چيست؟ زندگي كردن عشق و شناختن عشق بسيار آسان است، ولي بيان آن دشوار است. مانند اين است كه از ماهي بپرسي "دريا چيست؟"

 ماهي ممكن است بگويد، "دريا اين است. در همه ي اطراف هست، همه جاست." ولي اگر اصرار كني كه "لطفاً دريا را تعريف كن، فقط اشاره نكن،" آنوقت مسئله براي ماهي واقعاً دشوار مي شود. در زندگي انسان نيز، هرآنچه را كه خير است، هرآنچه را كه زيباست و هرچيز را كه واقعي است، فقط مي توان زندگيش كرد، فقط مي توان آن را شناخت. فرد فقط مي توان آن چيزها "باشد"، ولي تعريف آن ها و سخن گفتن در موردشان بسيار دشوار است. بدبختي در اين است كه در طول پنج تا شش هزار سال، چيزي كه انسان ها بايد آن را زندگي كنند، چيزي كه در واقع براي زندگي كردن منظور شده، فقط در موردش سخن گفته شده است! در مورد عشق سخن گفته شده و بحث شده است، آوازهاي عاشقانه خوانده مي شوند، سرودهاي عاشقانه و مخلصانه خوانده مي شوند، ولي خود عشق در زندگي انسان ها جايي ندارد. اگر درون انسان را عميقاً بكاويم، درخواهيم يافت كه از هيچ واژه ي ديگري بيش از "عشق" به صورت كاذب استفاده نشده است. بيشترين بدبختي در اين تفكر انسان است كه آنان كه در واقع عشق را دروغين ساخته اند، كساني كه در حقيقت تمام نهرهاي عشق را مسدود ساخته اند، نياكان و اجداد مستقيم عشق هستند. مذهب از عشق سخن مي گويد، ولي آن نوع از عشق كه تاكنون انسان را فراگرفته، همچون نوعي بدبختي، فقط تمامي درهاي عشق را در زندگي انسان بسته است. در اين خصوص، بين شرق و غرب، بين هندوستان و آمريكا، هيچ تفاوت اساسي وجود ندارد. رودخانه ي عشق در زندگي انسان ها هنوز جاري نگشته است. و ما انسان را به اين سبب سرزنش مي كنيم و ذهن را مقصر مي دانيم. مي گوييم كه انسان ها بد هستند، ذهن زهرآگين است و براي همين است كه عشق در زندگي هاي ما جاري نيست. ذهن يك زهر نيست. در واقع كساني عشق را زهرآگين ساخته اند و به آن اجازه نداده اند كه زاده شود، همان كساني هستند كه ذهن را زهرآگين خوانده اند. ذهن چگونه مي تواند يك زهر باشد؟ هيچ چيز در اين دنيا زهر نيست. در تمام جهان هستي هيچ چيز زهر نيست، همه چيز شهد است. اين انسان ها هستند كه تمام اين شهد را به زهر تبديل كرده اند، و خائنين اصلي آموزگاران هستند، مردان به اصطلاح "مقدس" و قديسان، مردمان به اصطلاح مذهبي. ضروري است كه اين نكته با جزييات آن درك شود، زيرا اگر  آشكارا ديده نشود، هيچ امكاني براي عشق در زندگي انسان ها وجود ندارد ، حتي نه در آينده. ما به استفاده از همان چيزهايي كه مسئول زاده نشدن عشق در زندگي ماست، به عنوان پايه هاي پديدارشدن عشق ادامه مي دهيم. اوضاع چنين است كه ما حتي قادر نيستيم آن خطاهاي اساسي را كه در اصول آموزش هاي كاملاً غلطي كه در طول قرون و اعصار وجود دارد و پيوسته تكرار و دوباره گويي شده است ببينيم، به دليل همين تكرارها! در عوض، انسان ها محكوم به اشتباه هستند، زيرا قادر نيستند الزامات آن اصول را برآورده سازند. شنيده ام: يك دستفروش كه بادبزن هاي دستي مي فروخت از كنار قصر پادشاهي گذر مي كرد و فرياد مي زند: "بادبزن ها منحصربه فرد و شگفت انگيز ساخته ام. اين بادبزن ها هرگز قبلاً ديده نشده است." آن پادشاه مجموعه اي از بادبزن هاي دستي داشت كه از تمام دنيا گرد آوري شده بود و بنابراين بسيار كنجكاو شد. از بالكن قصرش نگاهي به بادبزن هاي منحصرب هفرد اين مرد دوره گرد انداخت. به نظر او بادبزن ها معمولي به نظر مي رسيدند كه ارزش چنداني هم نداشتند، ولي به هرحال، او مرد را به بالا فرا خواند. شاه پرسيد: "چه چيز منحصربه فردي در بادبزن هاي تو وجود دارد؟ و قيمتشان چيست؟" مرد دستفروش گفت، : " عاليجناب، قيمتشان گران نيست. بادرنظرگرفتن كيفيت آن ها، قيمتشان خيلي كم است: هر بادبزن يكصد روپي!" شاه در عجب شد: "يكصد روپي؟! اين بادبزن ها به يك پايسا (يك صدم روپي م.) همه جا در بازار موجود است و تو مي گويي يكصد روپي؟ چه چيز مخصوصي در مورد اين ها وجود دارد؟" دستفروش گفت، " چه چيز مخصوص؟ هر بادبزن تضميني يكصدسال دوام دارد. در طول صدسال خراب نمي شود." شاه گفت، "طوري كه به نظر مي رسند، حتي يك هفته هم دوام ندارند! آيا مي خواهي به من حقه بزني؟ اين يك كلاهبرداري است و آن هم با خود شاه؟!" فروشنده پاسخ داد: "خداي من! چگونه جرات كنم؟ من همه روز از اينجا گذر مي كنم. قيمت هر بادبزن صد روپي است و اگر صدسال دوام نياورد، من تضمين مي كنم. من همه روزه در خيابان در دسترس هستم. و به علاوه، شما حاكم اين سرزمين هستيد، من چگونه جرات مي كنم سر شما را كلاه بگذارم؟" بادبزن با قيمتي كه درخواست شده بود خريداري شد. باوجودي كه شاه به آن مرد اعتماد نكرد، ولي بسيار كنجكاو بود كه چگونه اين مرد چنان ادعايي را كرده است. به آن فروشنده دستور داده شد تا هفت روز ديگر خودش را به آنجا معرفي كند. محور چوبي وسط بادبزن ظرف سه روز بيرون آمد و در كمتر از يك هفته بادبزن از هم متلاشي شد. شاه يقين داشت كه آن مرد دوره گرد هرگز خودش را نشان نخواهد داد، ولي در كمال شگفتي ديد كه در روز هفتم، سرساعت مقرر حاضر شد: "عاليجناب، در خدمت شما هستم." شاه غضبناك بود: "اي حقه باز! اي احمق! ببين. اين بادبزن تو است كه همه اش شكسته و درهم ريخته. اوضاعش ظرف يك هفته چنين است و تو تضمين كردي كه صدسال دوام خواهد داشت! آيا تو ديوانه اي؟ يا اينكه بسيار حقه باز هستي؟" مرد با تواضع پاسخ داد: "با تمام احترام، به نظر مي رسد كه جنابعالي نمي دانيد چگونه از بادبزن استفاده كنيد! اين بادبزن بايد صدسال عمر كند، تضمين شده است. چگونه از آن استفاده كرده ايد؟" شاه گفت، "عجب! حالا هم  بايد ياد بگيرم چگونه خودم را باد بزنم؟!" مرد گفت، "لطفاً عصباني نشويد. بادبزن چگونه يك هفته اي به اين روز افتاد؟ چطور باد زديد؟" شاه بادبزن را برداشت و نشان داد كه چطور از آن استفاده كرده. مرد گفت، "حالا مي فهمم! نبايد اينطوري باد مي زديد." شاه پرسيد، "چه راه ديگري هست؟" مرد توضيح داد، "بادبزن را ثابت نگه داريد و آن را مستقيم در برابرتان نگه بداريد و سپس سرتان را به دو طرف حركت بدهيد! بادبزن صدسال عمر مي كند. شما ازبين خواهيد رفت، ولي بادبزن دست نخورده باقي مي ماند. بادبزن اشكالي ندارد، روشي كه شما باد مي زنيد اشتباه است. بادبزن را ثابت نگه داريد و سرتان را حركت دهيد. عيب بادبزن من در چيست؟ تقصير شماست، نه بادبزن!" وضعيت انسان چنين است. بشريت امروز، حاصل فرهنگي است كه پنج يا شش هزار سال عمر دارد. ولي انسان مورد سرزنش است و نه آن فرهنگ. انسان در حال تباهي است، بااين وجود از آن فرهنگ تحسين مي شود. فرهنگ عظيم ما، دين عظيم ما... همه چيز عظيم است! و اين انسان ثمره ي آن فرهنگ و دين است! ولي نه : "انسان خطاكار است و بايد خودش را عوض كند!" بااين حال هيچكس جرات ندارد به پا خيزد و ترديد كند كه شايد آن فرهنگ ها و مذاهب كه در ده ها هزار سال در سرشار ساختن انسان از عشق شكست خورده اند، خطا باشند. و اگر عشق در ده هزار سال به وجود نيامده باشد، آنوقت برپايه ي همين فرهنگ و همين مذهب، چه امكاني وجود دارد كه عشق هرگز در آينده در زندگي انسان ها جاري شود؟ چيزي كه در ده هزار سال گذشته به دست نيامده باشد، در ده هزار سال ديگر هم به دست نخواهد آمد. امروز بشريت همانند فردايش خواهد بود. انسان ها هميشه يكسان بوده اند و هميشه ثابت خواهند ماند و بااين وجود ما هنوز هم شعارهايي در تحسين و تقدير از اين فرهنگ فرياد مي كنيم و از قديسان و مردان مقدس را تجليل مي كنيم. ما حتي حاضر نيستيم در نظر بگيريم كه فرهنگ و دين ما مي تواند دچار خطا باشد. مي خواهم به شما بگويم كه چنين هست. و انسان امروزي گواه آن است. چه گواه ديگري مي تواند وجود داشته باشد؟ اگر تخمي را بكاريم و ميوه اش زهرآگين و تلخ باشد، چه چيزي را ثابت مي كند؟ ثابت مي كند كه آن تخم مي بايد سمي و تلخ بوده باشد. البته، مشكل است كه پيشگويي كنيم كه آيا يك تخم معين، ميوه اي تلخ خواهد داد يا نه. مي توانيد آن را بادقت مطالعه كنيد، فشارش دهيد يا آن را بشكنيد، ولي نمي توانيد پيش بيني كنيد كه يقيناً ميوه اش تلخ خواهد بود يا نه. تخمي را بكاريد. گياهي جوانه مي زند. سال ها مي گذرد. درختي سربر مي آورد، شاخه هايش را به آسمان بر مي آورد، ميوه خواهد داد ،_ و فقط آنوقت است كه در خواهيد يافت كه آيا تخم آن درخت تلخ بوده است يا نه. انسان امروزي ثمره ي آن فرهنگ ها و مذاهب كه ده ها هزار سال پيش كاشته شده اند و از آن زمان تاكنون تغذيه گشته اند. و آن ثمره تلخ است، سرشار از ستيز و نفرت است. ولي ما به تحسين و تمجيد از همان تخم ها ادامه مي دهيم و مي پنداريم كه از آن ها عشق زاده خواهد شد. مي خواهم به شما بگويم كه چنين نخواهد شد، زيرا نيروي بالقوه ي اساسي براي زايش عشق توسط مذاهب كشته شده است: مذاهب آن را زهرآگين ساخته اند. درميان پرندگان، حيوانات و گياهان ، كه مذهب يا فرهنگ ندارند ، عشق  بيشتري وجود دارد. در ميان قبايل بدوي و نامتمدن در جنگل ها ، كه مذهب، تمدن يا فرهنگي توسعه يافته ندارند ، عشق بيشتري وجود دارد تا در ميان مردمان به اصطلاح پيشرفته، بافرهنگ و متمدن امروزي. چرا انسان ها هرچه متمدن تر و بافرهنگ تر مي شوند، هرچه بيشتر تحت تاثير مذهب قرار مي گيرند و بيشتر به معابد و كليساها مي روند تا نيايش كنند، بيشتر و بيشتر از عشق تهي مي شوند؟ البته كه دلايلي وجود دارند و من مايلم دو دليل آن را مورد بحث قرار دهم. اگر اين ها بتوانند درك شوند، نهرهاي مسدود شده ي عشق مي توانند آزاد شوند و بارديگر رودهاي گنگ عشق  Ganges of loveمي توانند جاري شوند. عشق در درون هر انسان وجود دارد. نبايد آن را از جايي وارد كرد. عشق چيزي نيست كه بايد دنبال آن جايي را جست و جو كرد. عشق وجود دارد. عشق همان اشتياق به زندگي در درون همه هست. عشق همان رايحه ي زندگي در درون هر موجود است. ولي توسط ديوارهايي بلند از هر سو احاطه گشته و قادر نيست خودش را متجلي سازد ، اطراف آن پر از صخره هاست و آن نهر نمي تواند فوران زند. جست و جوي عشق، انضباط عشق چيزي نيست كه بتوانيد به مكاني برويد و آن را بياموزيد. يك مجسمه ساز روي صخره اي مشغول به كار بود. كسي كه آمده بود ببيند يك مجسمه چگونه ساخته مي شود، اثري از مجسمه نديد، او فقط سنگي را ديد كه در اينجا و آنجا با تيشه كنده و بريده مي شود. شخص پرسيد: "چه مي كني؟ آيا مجسمه اي نمي سازي؟ من آمده ام تا ببينم يك مجسمه چگونه ساخته مي شود، ولي فقط مي بينم كه تو سنگ ها را مي تراشي." هنرمند گفت، "آن مجسمه پيشاپيش در درون اين سنگ نهفته است. نيازي به ساختنش نيست. بايد به نوعي توده بي فايده ي سنگي را كه دور آن را گرفته از آن جدا شود و آنگاه مجسمه خودش را متجلي مي سازد. مجسمه ساخته نمي شود، فقط كشف مي شود. آن را دوباره اكتشاف مي كنم و به نور مي آورم." عشق در درون انسان ها نهفته است، فقط نياز به آن است كه آزاد و رها شود. مسئله اين نيست كه چگونه عشق را توليد كنيم، بلكه فقط اين است كه چگونه پوشش ها و موانع آن را برداريم. چيزي وجود دارد كه ما خود را با آن پوشش داده ايم و آن پوشش اجازه نمي دهد كه عشق به سطح بيايد. سعي كنيد از كسي كه در كار طبابت است بپرسيد كه سلامت چيست. بسيار عجيب است، ولي هيچ پزشكي در سراسر دنيا نمي تواند به شما بگويد كه سلامت چيست! تمام علم پزشكي به سلامت توجه دارد، ولي هيچكس نيست كه قادر باشد بگويد سلامت چيست. اگر از پزشكان بپرسي، خواهند گفت، "من فقط مي توانم بگويم كه بيماري و عوارض آن چيست. من عبارات فني و توصيفات مربوط به هر مرض را مي دانم. ولي سلامت؟ در مورد سلامت چيزي نمي دانم.  فقط مي توانم بگويم كه وقتي كه مرض نباشد، آنچه باقي است، سلامت است." اين به اين سبب است كه سلامت در درون هر انسان نهفته است. سلامت، وراي تعاريف انسان ها قرار دارد. بيماري از بيرون مي آيد، بنابراين مي تواند تعريف شود، سلامت از درون مي آيد و براي همين قابل تعريف نيست. فقط مي توانيم بگوييم كه نبود بيماري، سلامت است. ولي اين تعريف سلامت نيست، هيچ چيزي مستقيماً در مورد سلامت نگفته ايد. حقيقت اين است كه سلامت را نبايد به وجود آورد: سلامت يا توسط بيماري پوشيده شده و يا وقتي كه بيماري رفته باشد و يا درمان شده باشد، خودش را عيان مي كند. سلامت در درون ما قرار دارد. سلامت طبيعت ذاتي و فطري ما است. عشق در درون ما است. عشق طبيعت ذاتي ما است. بنابراين اينكه از انسان ها بخواهيم عشق را پرورش دهند عملي اساساً اشتباه است. مسئله اين نيست كه چگونه عشق را بپروريم، بلكه اين است كه چگونه تحقيق كنيم و دريابيم كه چرا عشق قادر نبوده خودش را متجلي كند. مانع چيست؟ مشكل در چيست؟ مانع در كجاست؟ اگر مانعي وجود نداشته باشد، عشق خودش را متجلي مي سازد، نيازي نيست كه درس داده شود يا توضيح داده شود. اگر موانعي چون فرهنگ خطا و شرطي شدگي هاي تحميلي وجود نداشته باشد، هر انسان سرشار از عشق خواهد بود. اين غيرقابل اجتناب است. هيچكس نمي تواند از عشق دوري كند. عشق طبيعت فطري ما است. رود گنگ از هيماليا جاري مي شود. جريان يافتن برايش طبيعي است، زنده است، آب دارد، جاري است و اقيانوس را پيدا خواهد كرد. رودخانه از پاسبان يا از كشيش نمي پرسد كه "اقيانوس كجاست؟" آيا هرگز رودخانه اي را ديده ايد كه سر گذر بايستد و از پاسبان بپرسد كه "اقيانوس كجاست؟"! جست و جوي اقيانوس در وجودش پنهان است. و رودخانه انرژي دارد، پس مي تواند كوه ها و صخره ها را بشكافد، از دشت ها عبور كند و به اقيانوس برسد. اقيانوس هر چقدر هم كه دور باشد، هر چقدر پنهان باشد، رودخانه به يقين آن را خواهد يافت. و رودخانه هيچ كتاب راهنما يا نقشه ندارد كه مسير را نشانش دهد، ولي قطعاً به آن خواهد رسيد. ولي فرض كنيد كه بر سر راهش سد بزنند! فرض كنيد ديوارهاي بلند در گرداگرد آن ساخته شود. آنوقت چه؟ رودخانه قادر است بر موانع طبيعي كه سر راه دارد فايق آيد و آن ها را از بين ببرد، ولي اگر موانع ساخته ي دست انسان باشند، آنگاه ممكن است كه رودخانه هرگز به اقيانوس نرسد. درك اين تفاوت اهميت دارد. هيچ "مانع طبيعي" در واقع، مانع نيست، براي همين است كه رودخانه به اقيانوس مي رسد: با شكافتن كوهستان ها به آن مي رسد. ولي اگر آن موانع اختراع انسان ها باشد، مي توانند مانع رسيدن رودخانه به اقيانوس شوند. در طبيعت يك وحدت پايه و هماهنگي ذاتي وجود دارد. موانع طبيعي، موانع ظاهري كه در طبيعت ديده مي شوند، شايد چالشي براي برانگيختن انرژي باشد، آن ها همچون نداي شيپوري هستند كه نيروهاي نهفته ي دروني را برانگيزانند. در اينجا، شايد هيچ مانع واقعي وجود ندارد. تخمي را مي كاريم. به نظر مي رسد كه گويي آن قشر زمين كه روي تخم را گرفته آن را به پايين مي فشارد و مانع رشد آن مي شود. ولي چنين نيست، اگر آن قشر از زمين وجود نداشته باشد، آن تخم قادر به جوانه زدن نيست. از بيرون به نظر مي رسد كه لايه ي زمين، تخم را به پايين مي فشارد، ولي اين فشار براي اين است كه تخم بتواند جا بيفتد و به عمل درآيد و تجزيه شود و به يك جوانه تبديل گردد. ظاهراً به نظر مي رسد كه زمين مانع رشد تخم است، ولي آن زمين فقط يك دوست است، به دانه كمك مي كند تا رشد كند. طبيعت يك هماهنگي است، يك سمفوني آهنگين. ولي چيزهاي مصنوعي كه انسان ها بر طبيعت تحميل كرده اند،، چيزهايي كه انسان ها روي طبيعت ساخته اند و آن اختراعات و ابداعات  مكانيكي كه انسان ها بر جريان زندگي تحميل كرده اند، توليد موانع كرده است. بسياري از رودهاي گنگ از جريان بازمانده اند، و آنگاه رودخانه مورد سرزنش قرار مي گيرد! نيازي نداريم كه بذر را مقصر بدانيم. اگر بذري به گياه تبديل نشود، دليل مي آوريم كه شايد خاك مناسب نبوده، شايد آب كافي دريافت نكرده باشد و شايد گرماي كافي نداشته است. ولي اگر در زندگي شخص گل هاي عشق شكوفا نشوند، مي گوييم، "تو مسئول آن هستي." هيچكس به زمين نامناسب، به كمبود آب يا نبود گرما نمي انديشد. مايلم به شما بگويم كه موانع اساسي بر سر راه عشق، ساخته ي انسان هستند و توسط انسان ها خلق شده اند. وگرنه، رودخانه عشق براي جاري شدن و رسيدن به اقيانوس زندگي منظور شده است. انسان ها به اين دليل وجود دارند كه بتواند همچون عشق جاري شوند و به الوهيت برسند. آن موانع انساني كه ما  بر سر راه جريان عشق تبعيه كرده ايم چيست؟ نخستين نكته اين است كه تاكنون، تمام فرهنگ هاي انساني با سكس، با شهوت passion  مخالف بوده اند. اين مخالفت، اين انكار، امكان زايش عشق را در انسان ها نابود ساخته است. حقيقت ساده اين است كه سكس نقطه ي شروع تمام سفرها به سوي عشق است. مكان تولد سفر عشق، سرچشمه ي Gangorti  عشق  ،_ آن منبع، منشاء رودخانه ي عشق ، سكس است. و همه با آن دشمن هستند ، تمام فرهنگ ها، تمام مذاهب، تمام مرشدان، تمام مردان "مقدس". بنابراين اين حمله اي بر خود سرچشمه است، بر خود منبع و رودخانه در همانجا بازمي ماند: "سكس گناه است" ، " سكس ضدمذهب است" ، "سكس زهر است!" و ما هرگز به اين فكر نمي كنيم كه اين انرژي جنسي است كه در نهايت به عشق بدل مي شود. تكامل عشق چيزي نيست به جز دگرگون شدن انرژي جنسي. با نگاه كردن به يك تكه ذغال، هرگز به ذهنتان نمي آيد كه همين ذغال است كه به الماس تبديل مي شود. بين يك قطعه ذغال و يك الماس تفاوت اساسي وجود ندارد. عناصر موجود در يك قطعه ذغال با عناصر درون الماس يكي هستند.  با عبور از روندي كه هزاران سال به طول مي انجامد، ذغال به يك الماس تبديل مي شود. ولي ذغال  را با اهميت نمي دانند. وقتي ذغال را در خانه نگهداري مي كنند، در مكاني قرار مي دهند كه توسط ميهمان ها ديده نشود، درحاليكه الماس را به گوش ها مي آويزند  يا به سينه مي زنند تا همه بتوانند آن را ببينند. ذغال و الماس يكي هستند: ولي رابطه اي ديدني بين اين دو به نظر نمي آيد، كه آن ها دو نقطه از سفر يك عنصر هستند. اگر با ذغال مخالف باشي ، كه بسيار ممكن است ، زيرا در نظر اول چيزي جز دوده ي سياه براي تقديم كردن ندارد! ،_ آنگاه امكان متحول شدنش به يك الماس در همانجا متوقف مي شود. اين خود ذغال است كه مي توانست به يك الماس بدل شود. اين انرژي جنسي است كه به عشق تبديل مي شود. ولي همه با آن مخالف هستند، با آن دشمن هستند. مردمان به اصطلاح "خوب" شما با آن مخالف هستند. و اين مخالفت حتي به آن دانه اجازه نداده كه جوانه بزند و كاخ عشق را در پايه اش، در همان نخستين گام ازبين برده است. ذغال هرگز الماس نخواهد شد، زيرا آن پذيرش كه براي تكاملش، براي روند دگرگوني اش مورد نياز است، وجود ندارد و چگونه چيزي كه با آن دشمن شده ايم، چيزي كه با آن مخالف هستيم، چيزي كه پيوسته با آن در جنگ هستيم مي تواند دگرگون شود؟ انسان ها با انرژي خودشان به مخالفت برخاسته اند. انسان ها وادار شده اند تا با انرژي جنسي خود بجنگند. در سطح، به انسان ها آموزش داده شده تا تمام جنگ ها و ستيز ها و تضادها را دور بندازند، ولي در عمق اساساً به آنان آموزش داده شده تا بجنگند. "ذهن زهر است، پس با آن بجنگ." ،_ با زهر بايد جنگيد. " سكس گناه است، پس با آن بجنگ." و در سطح، از ما خواسته مي شود تا تمام تضادها را دور بيندازيم. همان خود آموزش هايي كه اساس تضاد دروني انسان هستند، از او مي خواهند تا تضاد را دور بيندازد. از يك طرف انسان را ديوانه كن، و از سوي ديگر تيمارستان باز كن تا درمانشان كني. از يك سو جرثومه هاي بيماري را پخش كن، و از سوي ديگر بيمارستان ها برپا كن تا بيمار را درمان كني! بسيار اهميت دارد كه يك نكته در اين رابطه درك شود: انسان هرگز نمي توانند از سكس جدا باشند. سكس نقطه ي اوليه و آغازين زندگي انسان است: انسان از آن زاده شده است. جهان هستي انرژي سكس را به عنوان آغاز آفرينش پذيرفته است. ومردان "مقدس" شما آن را گناه آلود مي خوانند.... چيزي را كه خود جهان هستي يك گناه نمي داند! اگر خداوند سكس را گناه بداند، بنابراين در اين دنيا هيچ گناهكاري بزرگ تر از او نيست! در تمامي كائنات، گناهكار بزرگتري از او وجود ندارد! گلي را مي بينيد كه مي شكفد. آيا هرگز درنظر داشته ايد كه شكوفايي گل عملي شهوت آميز و عملي جنسي است؟ وقتي كه گل مي شكفد چه روي مي دهد؟ پروانه ها روي آن مي نشينند و گرده هايش را، اسپرم sperm آن را، به گلي ديگر حمل مي كنند. طاووسي با شكوه تمام مي رقصد، شاعري برايش ترانه اي مي سازد، قديسان شما نيز در موردش سرشار از شوق مي شوند ،_ ولي آيا آنان آگاه نيستند كه آن رقص نيز جلوه اي آشكار از شهوت است، كه در اساس يك عمل جنسي است؟ طاووس براي اين مي رقصد تا به معشوقه اش اظهار عشق كند. طاووس معشوقه اش را، زوجه اش را مي خواند. مرغ پاپيلاpapiha  مي خواند، فاخته مي خواند‘ پسري به نوجواني مي رسد‘ دختري كوچك، زني زيبا  شده است.... تمام اين ها بيان هايي از انرژي جنسي هستند. اين ها تماماً تجليات متفاوت همان انرژي هستند. تمام اين ها بيانات و تجليات نيروي جنسي هستند. تمام زندگي ها، تمام جلوه ها و شكوفايي ها اساساً جنسي هستند. و مذاهب و فرهنگ ها در مخالفت با اين انرژي جنسي است كه در ذهن هاي انسان ها زهر مي ريزند. آنان مي كوشند  تا انسان ها را درگير جنگ با اين نيرو كنند. آنان انسان ها در اين جنگ با انرژي اساسي خودشان درگير كرده اند ، و بنابراين انسان ها تباه شده اند، رقت انگيز شده اند، از عشق تهي گشته اند، كاذب و بي هويت شده اند. فرد نبايد با سكس بجنگد، بلكه بايد با آن رابطه اي دوستانه برقرار كند و جريان زندگي را به مراتب والاتر ارتقا دهد. وقتي كه زوجي با هم ازدواج مي كردند، فرزانه ي اپانيشادي به عروس مي گفت، "باشد كه مادر ده فرزند پسر شوي، و در نهايت، شوهرت يازدهمين پسرت شود." اگر شهوت متحول شود، همسر مي تواند مادر شود. اگر شهوت دگرگون گردد، سكس مي تواند عشق بشود. اين فقط انرژي جنسي است كه به انرژي عشق شكوفا مي شود. ولي ما انسان ها را در مخالفت با سكس پر  كرده ايم و نتيجه اين است كه نه تنها عشق در آنان شكوفا نشده ، زيرا عشق تكاملي وراي انرژي جنسي است و فقط با پذيرش آن مي تواند فرا برسد ،_ بلكه به دليل همين مخالفت با سكس، ذهن هاي آنان بيشتر و بيشتر شهواني و جنسي شده است. تمام ترانه هاي ما، تمام شعرهاي ما و تمام هنر ها و نقاشي ها، تمام معابد و تنديس هاي درون آن ها، مستقيم يا غير مستقيم حول محور جنسيت مي گردد. ذهن هاي ما حول محور جنسيت دور مي زند. هيچ حيوان ديگري در دنيا همچون انسان جنسي نيست. انسان ها بيست و چهار ساعته شهواني هستند ، بيدار يا خوابيده، نشسته يا در حال راه رفتن، سكس همه چيز آنان شده است. به دليل اين دشمني با سكس، به دليل اين ضديت و سركوب، سكس همچون سرطاني در وجودشان شده است. انسان نمي تواند از چيزي كه خود در آن ريشه گرفته، آزاد باشد، ولي در روند اين تضاد دروني دايمي، سراسر زندگي انسان مي تواند بيمار شود ، و چنين شده است. اين "مذاهب و فرهنگ هاي" شما هستند كه در اساس مسئول چنين جنسيت گرايي بيش از اندازه هستند كه در انسان ها مشهود است. اين مردمان بد نيستند، بلكه مردمان "خوب" و قديسان شما هستند كه مسئول آن اند. تا زماني كه تمام نژاد انساني خودش را از اين عمل خطا كه توسط رهبران ديني شما و مردمان "خوب" آزاد نكند، هيچ امكاني براي زايش عشق وجود ندارد. روزي مردي "مقدس" داشت براي ديدار دوستش از منزل خارج مي شد كه ناگهان دم در منزلش با دوست محبوب دوران كودكي اش برخورد كرد كه براي ديدار او آمده بود. مرد مقدس گفت، "خوش آمدي! ولي تمام اين سال ها كجا بودي؟ بياتو! ببين، من قول داده ام كه دوستم را ببينم و به عقب انداختن آن اكنون دشوار است، پس لطفاً در خانه ي من استراحت كن. من تا يك ساعت ديگر برمي گردم. زود مي آيم تا بتوانيم گپ مفصلي بزنيم. من سال ها بود كه انتظار مي كشيدم تا تو را بار ديگر ببينم." دوست پاسخ داد: آه نه، آيا بهتر نيست كه من هم با تو بيايم؟ ولي لباس هايم بسيار كثيف هستند. اگر فقط بتواني يك دست لباس تميز به من بدهي، مي توانم لباس عوض كنم و با تو بيايم." مدتي پيش شاه به آن مرد مقدس لباسي بسيار باارزش بخشيده بود و او آن را براي موقعيتي ويژه نگاه داشته بود. با خوشحالي آن ها را آورد. دوستش آن دستار اعلا، كت و شلوار فاخر و آن پيراهن زيبا و آن كفش هاي عالي را برپا كرد. خودش شبيه شاه شده بود. مردمقدس با نگاه كردن به او قدري حسوديش شد، در مقايسه با او، خودش چون يك خدمتكار به نظر مي رسيد! در فكر شد كه آيا اشتباه كرده، كه بهترين پوشش خودش را داده و احساس حقارت مي كرد. فكر كرد كه حالا تمام توجهات به سمت آن دوست مي رود و او خودش چون يك خدمتكار به نظر خواهد آمد: "امروز به دليل لباس خودم به نظر يك گدا مي آيم!" سعي كرد ذهنش را آرام كند با اين فكر كه او يك مرد خداست، كسي كه از خدا سخن مي گويد و از روح و از چيزهاي والاتر و شريف تر: "در مجموع، اهميت يك دستار اعلا و يك لباس فاخر در چيست؟ بگذار همانگونه كه هست باشد، چه فرقي دارد؟" ولي هرچه بيشتر سعي كرد خودش را در مورد غيرمهم بودن آن لباس قانع كند، ذهنش بيشتر وسواس آن لباس و آن دستار را مي گرفت. در سطح مي كوشيد با دوستش در مورد مطالب ديگر مكالمه كند، ولي در درون، ذهنش دور آن دستار و لباس گشت مي زد. در راه، باوجودي كه با هم راه مي رفتند، رهگذران فقط به دوستش نگاه مي كردند، و نه به او. احساس افسردگي كرد. به منزل دوست رسيدند و سپس او را به جمع چنين معرفي كرد: "اين دوست من جمال است، دوست دوران كودكيم. مردي بسيار دوست داشتني است." و ناگهان از دهانش پريد، "و لباس ها؟ مال من هستند!" دوستش وارفت. ميزبان نيز در شگفت شد: اين چه نوع رفتاري است؟ آن مرد مقدس نيز دريافت كه حرفي بسيار نابه جا زده است، ولي ديگر دير شده بود. او از اين كارش پشيمان شد و به همين سبب، ذهنش را حتي بيشتر سركوب كرد. وقتي از خانه بيرون مي آمدند، از دوستش معذرت خواهي كرد. دوست گفت، "من حيرت كردم چطور مي تواني چنين چيزي بگويي؟" مرد مقدس گفت، "متاسفم. از زبانم در رفت. زبانم سر خورد." ولي زبان هرگز سر نمي خورد. گاهي كلامي به طور ناخودآگاه به دهان مي آيد، ولي آن نيز فقط وقتي اتفاق مي افتد كه چيزي در ذهن بوده است. زبان هرگز خطا نمي كند. گفت، "مرا ببخش. اين واقعاً يك اشتباه بود. چطور از زبانم در رفت، خودم نمي دانم." ولي او خوب مي دانست كه اين چيزها چگونه پرانده مي شوند: فكر به سطح ذهن رسيده است. آنان به خانه ي يك دوست ديگر رفتند. حالا مرد مقدس پيماني سخت با خودش بست كه نگويد آن لباس ها مال اوست. او ذهنش را در برابر آن فكر همچون فولاد ساخت. وقتي به دروازه ي خانه ي آن دوست رسيدند، با خودش تصيمي قاطعي گرفت كه نگويد لباس ها مال اوست. مرد بيچاره نمي دانست كه هر چه بيشتر تصميم بگيرد كه چيزي در مورد لباس ها نگويد، آن احساس دروني كه لباس ها مال او هستند بيشتر در او ريشه مي گيرد. راستي، چرا چنين پيمان هاي سختي بسته مي شوند؟ وقتي كسي محكم پيمان مي بندد، مانند عهد بستن براي داشتن زندگي بدون سكس، فقط به اين معني است كه نيروي جنسي او از درون بسيار به او فشار مي آورد. وگرنه چه نيازي عهد بستن وجود دارد؟  اگر شخصي پيمان ببندد كه كمتر بخورد يا روزه بگيرد، نشان گر اين است كه اشتياقي فراوان براي پرخوري دارد. نتيجه ي غيرقابل اجتناب چنين تلاش هايي تضاد دروني است. آنچه كه ما مي خواهيم با آن بجنگيم، چيزي جز خود ضعف ما نيست. آنگاه يك تضاد دروني نتيجه ي طبيعي است. همچنانكه مرد مقدس ما درگير مبارزه اي دروني شده بود، وارد خانه شد. با دقت بسيار شروع به معرفي كرد: " اين دوست من است...." ولي دريافت كه هيچكس به او توجه ندارد. همه با شگفتي به دوست او و لباسش نگاه مي كنند  و خودش نيز برانگيخته شد،... " اين كت من است و آن دستار من است!" ولي بارديگر با شدت به يادآورد كه نبايد در مرود لباس ها حرف بزند. براي خودش توصيف كرد: " همه، چه فقير و چه غني، نوعي لباس برتن دارند. موضوعي بي اهميت است، تمام اين دنيا توهم maya  و سراب است."   ولي لباس ها همچون پاندول ساعت در برابر چشمانش تاب مي خوردند، عقب و جلو‘ جلو عقب. او معرفي را ادامه داد : "اين دوست من است. دوست زمان كودكي. مردي بسيار عالي. و لباس ها؟... مال او هستند، نه مال من!" مردم در شگفت شدند. هرگز چنان معرفي نشنيده بودند: "لباس ها مال او هستند، نه مال من!" همانطور كه خانه را ترك مي كردند، بارديگر عميقاً عذرخواهي كرد. او اعتراف كرد: " يك اشتباه بزرگ بود." حالا در اين مورد كه چه كند دچار سردرگمي شده بود: "هرگز لباس اين چنين مرا درگير نكرده بود! آه خدا، چه برسر من آمده است؟" مرد بيچاره نمي دانست كه همان راهكاري كه براي خودش به كار مي برد چنان است كه هر كسي به دامش مي افتد. آن دوست كه حالا حسابي رنجيده شده بود، گفت كه ديگر با او پيش نخواهد رفت. "مرد خدا" بازويش را چنگ زد و التماس كرد: "لطفاً اين كار را نكن. با نشان دادن چنين رفتاري به يك دوست، براي بقيه ي عمرم در عذاب خواهم بود. سوگند مي خورم كه بارديگر به لباس ها اشاره نكنم. با تمام قلبم به خدا قسم مي خورم كه ديگر اشاره اي به لباس ها نكنم." ولي انسان بايد هميشه مراقب كساني كه سوگند مي خورند باشد، زيرا آشكار است كه چيزي عميق تر در درونشان منزل دارد ، آن چيزي كه بر ضد آن سوگند مي خورند. يك سوگند، يك عهد يا پيمان در سطح قرار دارد.  توسط بخش خودآگاه ذهن ادا مي شود. اگر ذهن را به ده قسمت تقسيم كنيم، فقط يك بخش آن خواهد بود، فقط قسمت بالايي كه تعهد به اجراي سوگند كرده، آن نه قسمت ديگر در برابر آن ايستاده است. براي نمونه، عهد بستن براي يك زندگي بدون آميزش جنسي، توسط يك بخش از ذهن گرفته مي شود، درحاليكه بقيه ي ذهن، 9 بخش ديگرش، براي درخواست كمك به جهان هستي فرياد مي كنند، آن بخش ها همان چيزي را در خواست مي كنند كه توسط جهان هستي در موجود انساني تعبيه شده است. آنان نزد دوست ديگري رفتند. مرد مقدس خودش را محكم نگه داشته بود و هر نفس خودش را تحت كنترل داشت. مردماني كه زياد خودشان را كنترل مي كنند، خطرناك هستند، زيرا آتشفشاني زنده در درونشان مي جوشد و فقط در سطح محكم و پر از كنترل هستند. لطفاً به ياد بسپاريد: هرچيز كه نياز به كنترل كردن داشته باشد چنان تلاش و انرژي زيادي نياز دارد كه نمي تواند تمام اوقات خودش را نگه دارد. بايد گاهي شل كني، بايد گاهي استراحت كني. براي چه مدت مي تواني مشتت را به هم بفشاري؟ بيست و چهار ساعته؟ هرچه بيشتر آن را محكم بفشاري، بيشتر خسته مي شود و زودتر باز خواهد شد. هرچيزي كه نياز به تلاش داشته باشد و هرچه بيشتر تلاش لازم داشته باشد، زودتر خسته مي شويد و درست عكس آن رخ خواهد داد. دست شما مي تواند تمام مدت باز باشد، ولي نمي تواند تمام وقت به صورت مشت، فشرده باشد. هر آنچه كه براي درجا نگه داشتنش نياز به تلاش و تقلا باشد نمي تواند روش طبيعي زندگي شما باشد، نمي تواند هرگز خودانگيخته باشد. اگر نياز به تلاش داشته باشد، به استراحت نيز نياز دارد. و بنابراين هرچه يك "قديس" بيشتر خودش را كنترل كند، خطرناك تر است، زيرا زمان رهاشدن از آن فشار نيز فراخواهد رسيد. در يك زندگي بيست و چهار ساعته در كنترل، بايد يكي دو ساعتي استراحت بدهي، و در طول اين دوران چنان سيلي از گناهان سركوب شده سربرمي آورند كه فرد خودش را در ميان دوزخ مي يابد. مرد مقدس خودش را بسيار تحت كنترل گرفت تا در مورد لباس ها حرفي نزند. وضعيت او را متصور شويد. حتي اگر مقداري كم مذهبي باشيد، مي توانيد وضعيت او را از روي تجربه هاي خودتان متصور شويد. اگر تاكنون به چيزي قسم خورده باشيد يا پيماني بسته باشيد، يا خودتان را براي چيزي كنترل كرده باشيد، بايد وضعيت رقت باري را كه چنين شخصي از آن گذر مي كند خوب بشناسيد. داخل خانه شدند. مرد مقدس خيس عرق شده بود، درونش آشوبي برپا بود. دوستش نيز با ديدن وضعيت پر تنش او دچار نگراني شده بود. به آهستگي و با دقت، هر واژه از معرفي اش چنين را بيان كرد: "با دوستم جمال آشنا شويد. او دوستي قديمي است و مردي بسيار نازنين است...." براي لحظه اي متزلزل شد. گويي فشاري عظيم از درونش وارد شد و تمام آن كنترل را شست و باخود برد و از دهانش پريد: " و لباس ها؟ مرا معذور بداريد، نمي خواهم در مورد آن ها حرف بزنم، زيرا سوگند خورده ام!" تاجايي كه به سكس مربوط است، چيزي كه بر سر اين مرد آمده بر سر تمام بشريت آمده است. سكس چون  محكوم شده، به يك وسواس، به يك بيماري، به يك زخم  بدل شده است. زهرآگين گشته است. به كودكان از همان ابتدا آموخته مي شود كه سكس گناه است. به دخترها آموزش مي دهند، به پسرها آموزش مي دهند كه سكس گناه است. آنوقت دختر رشد مي كند و پسر رشد مي كند: بلوغ فرا مي رسد. سپس ازدواج مي كنند و سفر به دنياي سكس با اعتقادات قوي كه سكس گناه است آغاز مي شود. در هندوستان همچنين به دختر گفته مي شود كه شوهرش، خدايش هم هست! او چگونه مي تواند به كسي كه او را به گناه مي برد، حرمت نهد؟ چطور ممكن است؟ به پسر گفته مي شود، "اين همسر تو است، شريك زندگيت، نيمه ي بهتر تو." ولي آن زن او را به دوزخ مي كشاند ،_ زيرا متون مقدس مي گويند كه "زن دورازه ي دوزخ است." ! "اين دروازه ي دوزخ شريك زندگي من است؟ نيمه ي بهتر من است؟ اين نيمه ي بهتر دوزخي و گناه آلود؟...."  فرد چگونه مي تواند با او به هماهنگي برسد؟ چنين آموزش هايي زندگي زناشويي انسان ها را در تمام دنيا نابود ساخته است. وقتي زندگي يك زوج چنين نابود شود، هيچ امكاني براي عشق باقي نمي ماند. و اگر حتي يك زن و شوهر ، جايي كه كشش عشق طبيعي و خودانگيخته است ،  نتوانند آزادانه به هم عشق بورزند، آنوقت چه كسي مي تواند ديگري را دوست داشته باشد؟ همين عشق بين شوهر و زن مي تواند به چنان اوجي ارتقا يابد، به چنان حد اعلايي برسد كه تمام  موانع را بشكند و هرچه بيشتر و بيشتر گسترش يابد. اين ممكن است. ولي اگر در نطفه خفه شود، اگر نابود شود و مسموم گردد، آنوقت چيزي براي رشد كردن نيست، چيزي براي گستردن وجود ندارد. راماجونا Ramajuna در روستايي اقامتي كوتاه داشت. مردي نزد او آمد و به او گفت كه مي خواهد خداوند را تجربه كند. راماجونا از او پرسيد، "آيا تاكنون عاشق كسي بوده اي؟" مرد پاسخ داد: "نه من هرگز به اين چيزهاي پيش پاافتاده فكر نمي كنم. من هرگز اين چيزهاي پست را طالب نيستم، من مي خواهم خدا را تجربه كنم." راماجونا دوباره پرسيد، "آيا هيچگاه به عشق فكر نكرده اي؟" مرد با تاكيد تمام پاسخ داد: "من حقيقت را مي گويم." مرد بيچاره درست مي گفت. در دنياي مذهب، عاشق بودن يك عدم صلاحيت است. او يقين داشت كه اگر مي گفت عاشق كسي بوده، آن پير از او خواهد خواست تا خودش را در همانجا و هم اكنون از آن خلاص كند ، كه وابستگي ها را رها سازد و عواطف دنيايي را ترك گويد تا بتواند از او درخواست ارشاد كند. بنابراين حتي اگر هم كسي را دوست مي داشته، پاسخ منفي داد. زيرا كجا مي توانيد شخصي را پيدا كنيد كه هرگز، كمي هم عاشق نبوده باشد؟ راماجونا براي سومين بار پرسيد، "چيزي بگو، خوب فكر كن. نه حتي كمي عشق؟ ، براي يك نفر، براي هيچكس؟ آيا هيچكس را حتي كمي هم دوست نداشته اي؟" سالك گفت، "مرا ببخش، ولي چرا يك سوال را بارها و بارها تكرار مي كني؟ من حتي از فاصله اي دور هم عشق را لمس نكرده ام. من مي خواهم خدا را تجربه كنم." آنوقت در اينجا راماجونا گفت، "پس تو بايد مرا معذور بداري. لطفاً نزد ديگري برو. تجربه ي من نشان مي دهد كه اگر كسي را دوست داشته باشي، هر كسي را، كه اگر مزه اي از عشق را چشيده باشي، آن عشق مي تواند به چنان نقطه اي گسترش يابد كه به خداوند برسد. ولي اگر تو هرگز عاشق نبوده اي، آنوقت چيزي در درون نداري كه رشد بدهي. تو آن بذر را نداري كه بتواند به يك درخت رشد يابد. برو و از ديگري بپرس." اگر بين يك زن و شوهر عشق نباشد... اگر زن عشق به  شوهر را نشناخته باشد و شوهر هم عشق ورزيدن به زنش را نشناسد، اگر فكر كنيد كه اينان قادر خواهند بود به فرزندانشان عشق بدهند، در اشتباه تاسف بار و اندوه آوري هستيد!  مادر تنها مي تواند به آن اندازه عاشق پسرش باشد كه عاشق شوهرش است ، زيرا آن پسر بازتاب شوهرش است. اگر عشقي براي شوهر نباشد، چطور ممكن است عشق به كودك وجود داشته باشد؟ و اگر به كودك عشق داده نشده باشد ،_ فقط بزرگ كردن و بارآوردن فرزندان، عشق نيست ، چطور از فرزند انتظار داريد كه مادر و پدرش را دوست بدارد؟ اين واحد زندگي كه خانواده خوانده مي شود، از طريق محكوم كردن و تقبيح سكس و برچسب گناه به آن زدن مسموم شده است. و آنچه ما دنيا مي خوانيم، درواقع يك شكل بزرگ شده از خانوادهenlarged form of the family  است. و آنوقت شيون مي كنيم كه عشق در جايي يافت نمي شود! تحت اين وضعيت، چگونه انتظار داريد عشق را درجايي پيدا كنيد؟ همه مي گويند كه عاشق هستند. مادران، همسران، پدران، برادران، خواهران و دوستان ،_ همه مي گويند كه عشق مي ورزند! ولي اگر به زندگي در مجموعه خودش نگاه كنيد، عشق در هيچ كجا مشهود نيست. اگر اينهمه مردم واقعاً عاشق بودند، دنيا بايد سرريز از عشق مي بود! گل هاي عشق، يكي بربالاي يكديگر مي بايد رشد مي كردند! چراغ هاي عشق مي بايد در همه جا فروزان مي بودند. اگر در هر خانه اي شعله اي از عشق وجود مي داشت، چه نوري در اين دنيا برپا مي شد! ولي در عوض، ما فضايي سرشار از نفرت، خشم و ستيز مي يابيم. حتي يك  بارقه  نور از عشق در هيچ كجا وجود ندارد. اينكه باور كنيم همه عاشق هستند، يك دروغ است. و تا زماني كه اين دروغ  را باور داشته باشيم، حتي سفر در جهتي كه آن را واقعي سازد نيز نمي تواند شروع شود. در اينجا هيچكس ديگري را دوست ندارد. و تا زماني كه طبيعي بودن سكس با تمام قلب پذيرفته نشود، كسي نمي تواند كسي را دوست بدارد. مي خواهم به شما بگويم كه سكس الهي است. انرژي جنسي يك انرژي الهي است، انرژي خدايي است. براي همين است كه اين انرژي، قادر است زندگي جديد خلق كند. اين بزرگ ترين و اسرارآميزترين نيرو است. اين مخالفت با سكس را دور بيندازيد. اگر هرگز مايل به اين هستيد كه در زندگيتان نور عشق ببارد، اين ضديت با سكس را دور بيندازيد. سكس را مسرورانه بپذيريد. قداست آن را تحسين كنيد. بركت آن را تحسين و تاييد كنيد. عميق تر و عميق تر در آن وارد شويد و شگفت زده خواهيد شد از اينكه هرچه سكس را با قداست بيشتري بپذيريد، مقدس تر خواهد شد. و هر چه بيشتر با آن مخالفت و ضديت كنيد،_ گويي كه چيزي گناه آلود و كثيف است،زشت تر و گناه آلوده نيز خواهد شد. وقتي مردي به زنش نزديك مي شود، بايد احساسي از حرمت و قداست داشته باشد، گويي به پرستشگاه مي رود. و وقتي زني نزد شوهرش مي رود، مي بايد سرشار از قداست و اعجاب باشد ، گويي به موجودي الهي نزديك شده است. وقتي در هنگام آميزش جنسي، دو عاشق و معشوق به هم نزديك مي شوند، آنان در واقع به معبد خدا نزديك مي شوند. اين الوهيت است كه در نزديك شدن آن دو عمل مي كند، اين نيروي خلاقه ي الهي است كه در كار است. ادراك خود من اين است: انسان نخستين لمحه از فراآگاهي، از مراقبه را در لحظات عشقبازي داشته است ،_ نه در هيچ جاي ديگر. تنها در لحظات عشقبازي بود كه انسان ها، براي نخستين بار دريافتند كه اينهمه سرور ممكن است. كساني كه روي اين حقيقت مراقبه كردند، كساني كه عميقاً بر اين پديده ي سكس، اين آميزش، تعمق كرده بودند ديدند كه در لحظات اوج، دروقت انزال، ذهن از فكر تهي مي شود. براي يك لحظه تمام افكار باز مي ايستند. و اين تهي بودن ذهن، اين ناپديدشدن افكار، سبب بارش سرور الهي مي شود. آنان اين راز را دريافتند. آنان همچنين اين راز را كشف كردند كه اگر ذهن بتواند از طريق روند هاي ديگر از افكار خالي شود، همان سرور مي تواند به دست آيد. نظام يوگا yoga و بي ذهني no-mind از اينجا توسعه يافت كه به مراقبه و نيايشگري prayfulness  انجاميد. در ريشه ي تمام اين ها، تجربه ي عشقبازي قرار دارد. انسان ها اينگونه تجربه كردند كه ذهن مي تواند ثابت بماند، كه ذهن مي تواند بدون واردشدن به عمل جنسي، از افكار خالي شود، و همان سرور كه در آميزش جنسي دست مي دهد در آنجا نيز يكي است. به علاوه، فرد مي تواند فقط براي زمان محدودي در تجربه ي عشقبازي باشد، زيرا اين تخليه و رهاساختن انرژي است، ولي انسان مي تواند پيوسته در وضعيت مراقبه باقي بماند. مي خواهم به شما بگويم كه كسي كه به مراقبه دست يافته، بيست و چهارساعته همان سروري را تجربه مي كند كه يك زوج در حين انزال تجربه مي كنند. ولي تفاوت اساسي بين اين دو سرور وجود ندارد. آن كس كه گفت كه "ويشاياناند vishyanand و براهماناند  brahmanand، سرور توسط افراط در لذت هاي حسي و سرور توسط ورود به الوهيت، برادران تني هستند"، به يقين كه حقيقتي را بيان كرده است. هر دو از يك رحم زاده شده اند. هردو از يك تجربه زاده شده اند. آنان حق داشتند. بنابراين، نخستين اصلي كه مايلم به شما بدهم اين است كه اگر مي خواهيد پديده اي را كه عشق خوانده مي شود بشناسيد، نخستين كليد اين است كه قداست، الوهيت، خدايي بودن سكس را با تمام قلبتان بپذيريد. و در شگفت خواهيد شد كه هرچه تمام تر و با يكدلي بيشتر سكس را بپذيريد، از آن آزادتر خواهيد شد. هرچه عدم پذيرش بيشتري وجود داشته باشد، بيشتر در اسارت آن خواهيد بود، همچون آن مرد مقدس كه اسيرلباس خودش شده بود! هرچه پذيرش بيشتر و عميق تر باشد، رهاتر مي شويد. پذيرش تمامي زندگي، پذيرش هرآنچه در زندگي طبيعي است را من ديانتreligiousness  مي خوانم. و اين ديانت است كه انسان را آزاد مي سازد. من آنان را كه چيزي طبيعي را در زندگي انكار و نفي مي كنند "غيرمذهبي" مي خوانم. آنان مي گويند: "اين بد است، اين گناه است، اين سمي است، اين را ترك كن، آن را ترك كن." آنان كه دم از ترك دنيا مي زنند انسان هايي غيرمذهبي هستند. زندگي را همانگونه كه هست، در شكل طبيعي اش بپذير و آن را در تماميتش زندگي كن. همان تماميت روز به روز،، گام به گام تو را بالا خواهد برد. و خود همين پذيرش، تو را به چنان اوج هايي مي كشاند كه روزي چيزي را تجربه خواهي كرد كه اثري از سكس در آن قابل ديدن نيست. اگر سكس ذغال باشد، روزي الماس عشق نيز از آن متجلي خواهد شد. و اين نخستين كليد است. دومين نكته ي اساسي كه مي خواهم در موردش به شما بگويم اين است كه تاكنون تمدن ها، فرهنگ ها و مذاهب در ما سبب تقويت نفسego  شده اند. اين نيز ارزش تامل دارد زيرا كه نخستين اصل، انرژي جنسي شما را به انرژي عشق تبديل مي كند، ولي اين دومين چيز انرژي جنسي شما را همچون ديواري مانع مي شود و اجازه ي جريان يافتن نمي دهد. و اين دومين چيز، نفس  است، احساس است كه "من هستم." "من هستم" توسط افراد غيرمذهبي ادعا مي شود، ولي در مردمان "خوب" و "مذهبي" بسيار بيشتر تاكيد دارد. البته، براي آنان چنين است: "مي خواهم به بهشت برسم، مي خواهم به رستگاري برسم، به رهايي، اين را مي خواهم ، آن را مي خواهم." درهر صورت آن "من" در درونشان حاضر است. هرچه "من" فردي قوي تر باشد، ظرفيتش براي يكي شدن با ديگري كمتر است. آن "من" ديواري در اين بين است، خودش را اظهار مي كند. اظهار او چنين است: "تو، تو هستي و من، من هستم. فاصله اي بين تو و من هست." آنوقت مهم نيست كه "من" چقدر تو را دوست داشته باشم، شايد تو را در آغوش هم بگيرم، بااين وجود دو نفر هستيم. مهم نيست چقدر از نزديك باهم ديدار كنيم، هنوز هم فاصله اي در ميان است ، من، من هستم و تو، تو هستي. براي همين است كه حتي صميمانه ترين تجربه ها نيز براي ديدار نزديك انسان ها، با شكست روبه رو مي شود. بدن ها نزديك هم مي نشينند ولي اشخاص دور باقي مي مانند. تاجايي كه در درون، "من" وجود داشته باشد، احساس " ديگري" نمي تواند ازبين برود. سارتر Sartre جمله اي شگفت انگيز دارد: "ديگري دوزخ است." ولي توضيح نداد كه چرا ديگري " ديگري" است. ديگري "ديگر" است، زيرا كه من، "من" هستم. تا زماني كه من، "من" باشم، دنياي اطراف، "ديگري" است ،جدا و دورافتاده. و تا وقتي كه جدايي در ميان باشد تجربه ي عشق ممكن نخواهد بود. عشق تجربه ي يگانگي است. عشق آن تجربه اي است كه آن ديوار فرو ريخته باشد و دو انرژي در يگانگي باهم ديدار كرده و يكي گشته اند. عشق آن تجربه اي است كه ديوارها بين دو نفر فرو ريخته و وجودهايشان باهم ملاقات كرده اند، يگانه و يكي شده اند. وقتي اين تجربه بين دو نفر اتفاق افتد، من آن را عشق مي خوانم. وقتي همين تجربه بين يك نفر و تماميت  the whole اتفاق بيفتد، آن را خداگونگي godliness مي خوانم. اگر اين تجربه بين تو و فردي ديگر رخ بدهد ، كه تمام موانع ذوب شوند، كه شما در سطحي عميق تر در درون يكي شويد، هم نوا شويد، يك جريان شويد، يك وجود شويد ، آنوقت اين عشق است. و اگر همين تجربه بين يك فرد و تماميت رخ بدهد ، كه فرد محو شود و با تماميت يگانه شود ، آنگاه اين تجربه، خداگونگي است. و بنابراين، مي گويم كه عشق نردبام است و خداگونگي مقصد نهايي اين سفر است. چگونه ممكن است كه "ديگري" ازبين برود، تاوقتي كه "من" از بين نرفته ام و "من" خودم را محو نكرده باشم؟ "ديگري" مخلوق پژواك "من" است. هرچه بلند تر فرياد كنم : "من" ، "ديگري" با نيروي بيشتري خلق مي شود. "ديگري" پژواك "من" انسان است. و اين "من" چيست؟ آيا هيچ در موردش فكر كرده ايد؟ آيا پاهاي شماست؟ دست هايتان است؟ سرتان يا قلبتان اين "من" است؟ "من" شما از چه تشكيل شده است؟ اگر براي لحظه اي ساكت بنشينيد و براي كاوش به درون برويد كه اين "من" چيست و كجاست؟،  در شگفت خواهيد شد كه عليرغم كاوشي شديد، نمي توانيد هيچ "من" در هيچ كجا پيدا كنيد. هر چه عميق تر در درون جست و جو كنيد، آن هيچي و آن تهيا و آن سكوت عميق را خواهيد يافت و نه يك نفس، نه يك "من" در هيچ كجا. بيكشو ناگسنBhikshu Nagsen  نزد امپراطور ميليند Milind فراخوانده شد تا بارگاهش را بركت ببخشد. پيغام رسان نزد ناگسن رفت و گفت، "راهب ناگسن، امپراطور مايل است شما را ببيند. من آمده ام تا از شما دعوت كنم." ناگسن پاسخ داد، "اگر تو بخواهي، خواهم آمد. ولي مرا ببخش، شخصي همچون ناگسن در اينجا نيست. فقط يك نام است، فقط يك برچسب كاربردي." مامور دربار به امپراطور گزارش داد كه ناگسن شخصي بسيار عجيب است: او پاسخ داده كه مي آيد، ولي گفته كه كسي چون ناگسن در اينجا نيست و اين فقط يك برچسب كاربردي است. امپراطور گفت، "عجيب است. ولي اگر گفته مي آيد، خواهد آمد." ناگسن به موقع با ارابه ي سلطنتي وارد شد و امپراطور به استقبال او به دروازه آمد و با صداي بلند گفت، "بيكشو ناگسن، به تو خوش آمد مي گويم!" با شنيدن اين، بيكشو شروع به خنديدن كرد. سپس گفت، "من ميهمان نوازيتان از ناگسن را مي پذيرم، ولي لطفاً به ياد داشته باشيد كه ناگسني در اينجا نيست." امپراطور گفت، "معما مي گويي؟ اگر تو وجود نداري، پس چه كسي اينجا مي آيد و چه كسي استقبال مرا مي پذيرد؟ چه كسي با من سخن مي گويد؟" ناگسن به پشت سرش نگاه كرد و پرسيد، "آيا اين ارابه اي نيست كه من با آن به اينجا آمدم؟" امپراطور پاسخ داد، "آري، خودش است." "لطفاً اسب ها را از ارابه جدا كنيد." چنين كردند. راهب با اشاره به اسب ها گفت، "آيا اين ارابه است؟" امپراطور گفت، "چگونه اسب را مي توان ارابه خواند؟" بااشاره ي بيكشو، اسب ها كنار رفتند و ديرك هايي كه اسب ها را يراق مي كردند جدا شدند. "آيا اين ديرك ها ارابه شما هستند؟" "البته كه نه، اين ها ديرك هستند و نه ارابه." سپس چرخ ها را جدا كردند و ناگسن پرسيد، "آيا اين چرخ ها ارابه هستند؟" امپراطور گفت، "اين ها چرخ هستند، نه ارابه." راهب ادامه داد و يكايك قطعات را از هم جدا مي كرد و امپراطور بايد پاسخ مي داد، "اين ارابه نيست!" عاقبت چيزي باقي نماند. راهب پرسيد، "حالا ارابه ي شما كجاست؟ شما به هر يك از بخش ها گفتيد كه اين ارابه نيست. پس به من بگوييد حالا ارابه ي شما كجاست؟" امپراطور به ادراك رسيد. ديگر ارابه اي وجود نداشت و وقتي كه ذره ذره از هم جدا مي شد، هيچكدام از بخش هاي آن نيز ارابه نبودند. بيكشو ادامه داد، "منظورم را درك كرديد؟ آن ارابه تنها يك كنارهم قرار گرفتن بود، انباشتي از چيزهاي مشخص بود. چنين ارابه اي خودش به خودي خود وجود ندارد، نفسي وجود ندارد، يك ارابه فقط يك تركيب است." درونتان را بكاويد: نفس شما كجاست؟ "من" شما در كجا قرار دارد؟ شما "من" را در جايي نخواهيد يافت. "من" فقط تركيبي از انرژي هاي بسيار است: همين. هرچه بيشتر به دنبال دست و پاي آن و جنبه هاي آن بگرديد چيزي نخواهيد يافت. در نهايت، "هيچي" nothingness باقي خواهد ماند. عشق از اين "هيچي" زاده مي شود، زيرا آن تهيا، تو نيست، خدا است. مردي در يك روستا يك فروشگاه ماهي فروشي زيبا باز كرد و تابلويي برگ بر سردر آن نوشت: "در اينجا ماهي تازه فروخته مي شود." همان روز اول مردي وارد مغازه شد و خواند: "دراينجا ماهي تازه فروخته مي شود." خنده اي كرد و گفت،"مگر ماهي كهنه هم جايي فروخته مي شود؟ فايده نوشتن ماهي "تازه" چيست؟" مغازه دار فكر كرد كه حق با آن مرد است: "همان لغت "تازه" ، فكر "ماهي كهنه" را به مشتري مي دهد. او "تازه" را از تابلوي سردر مغازه اش حذف كرد. حالا تابلو شده بود : "در اينجا ماهي فروخته مي شود." روز بعد پيرزني وارد شد و تابلو را خواند: "ماهي در اينجا فروخته مي شود." مگر شما در جاي ديگري هم ماهي مي فروشيد؟" "اينجا" هم حذف شد. حالا تابلو شده بود: "ماهي فروخته مي شود." روز سوم مشتري ديگري وارد شد و گفت، "ماهي فروخته مي شود؟ مگر كسي ماهي را رايگان هم مي دهد؟" كلمه ي فروخته مي شود نيز حذف شد. حالا فقط نوشته شده بود : "ماهي" پيرمردي وارد مغازه شد و به مرد گفت، "ماهي؟ حتي يك مرد نابينا از فاصله ي  دور هم مي تواند از بوي آن بفهمد كه در اينجا ماهي فروخته مي شود. "ماهي" از تابلو برداشته شد و حالا تابلو سفيد بود. فرد ديگري پرسيد، "اين تابلو چرا اينجاست؟ از جلوه ي مغازه مي كاهد." تابلو نيز برداشته شد. پس از اين روند حذف كردن هيچ چيز باقي نماند: تمام واژه ها برداشته شد، يكي پس از ديگري. و آنچه برجاي ماند يك تهي بودن و تهيا بود. عشق فقط مي تواند از تهيا زاده شود، زيرا فقط يك تهيا قادر است با تهياي ديگر در آميزد، فقط يك خالي مي تواند با خالي ديگر يكي شود. نه دو شخص، بلكه فقط دو تهيا مي توانند با هم ملاقات كنند زيرا اينك ديگر مانعي وجود ندارد. به جز تهيا، هرچيز ديگر در اطرافش ديوارهايي هست. بنابراين نكته ي دوم براي ياد آوري اين است كه وقتي شخصيت از ميان برود، "هست بودن" am-ness ديگر يافت نمي شود. آنگاه آنچه باقي مي ماند، تماميت است، نه "من". وقتي چنين اتفاقي بيفتد، تمام موانع، تمام ديوارها فرو مي ريزند و آن رود گنگ عشق كه در درون پنهان بود ، و هميشه آماده و منتظر فرد بود تا هيچ شود تا بتواند جريان يابد ،_ به بيرون فوران مي زند. ما چاه مي زنيم. در آن پايين، آب پيشاپيش وجود دارد، نبايد آن را از جايي آورد. فقط خاك و زمين بايد كنده و برداشته شوند. وقتي چاهي حفر مي كنيم دقيقاً چه مي كنيم؟ يك تهيا مي سازيم تا آبي كه در زير زمين است بتواند فضايي براي حركت كردن بيابد، فضايي كه خودش را در آن نشان بدهد. آب ازپيش در درون زمين هست، فضايي براي متجلي شدن مي خواهد. مشتاق يك تهيا است ، كه درحال حاضر آن را ندارد. آن چاه اكنون پر از خاك و سنگ است. بنابراين ما آن خاك و سنگ ها را برمي داريم و آن آب به بالا فوران مي زند. به همين ترتيب، عشق پيشاپيش عميقاً در درون انسان ها وجود دارد. آنچه مورد نياز است آن فضاست، آن تهيا كه بتواند به سطح بيايد. ولي ما پر از"من" هاي خودمان هستيم. همه "من" خودشان را فرياد مي كنند. و به ياد داشته باشيد، تا زماني كه "من" خود را فرياد كنيد، چاهي هستيد پر از سنگ و خاك و جريان عشق از اين چاه فوران نخواهد زد ، نمي تواند جاري شود. شنيده ام كه روزگاري يك درخت عظيم و قديمي وجود داشت كه شاخه هايش به آسمان افراشته بود. وقتي كه گل مي داد، پروانه ها، در انواع شكل ها و اندازه ها و رنگ ها مي آمدند و اطراف آن مي رقصيدند. وقتي كه ميوه مي داد، پرندگان از دوردست ها مي آمدند و بر آن درخت مي نشستند. شاخه هايش همچون بازوهايي گسترده در باد بودند، بسيار زيبا به نظر مي رسيدند. يك پسر بچه ي كوچك عادت داشت هر روز زير اين درخت بازي كند و آن درخت قديمي و زيبا عاشق اين پسر شد. بزرگ و قديمي مي تواند عاشق كوچك و جوان شود، اگر كه اين فكر را حمل نكند كه بزرگ است. آن درخت اين فكر را نداشت كه بزرگ است ، فقط انسان ها چنين افكاري دارند ،_ بنابراين عاشق آن پسر بچه شد. نفس هميشه  سعي دارد عاشق چيزهاي بزرگ شود. نفس هميشه مي كوشد با چيزهاي بزرگ تر از خودش مرتبط باشد. ولي براي عشق هيچكس بزرگتر و كوچكتر نيست. عشق هركس را كه نزديك شود در آغوش مي گيرد. بنابراين، درخت براي آن پسر كه هر روز مي آمد و زير آن مي نشست، عشقي را رشد داد. شاخه هايش بالا بودند، ولي براي اينكه پسر بتواند گل هايش را بكند و ميوه هايش را بچيند، آن ها را فرود مي آورد. عشق هميشه آماده ي تعظيم كردن است، نفس هرگز آماده نيست كه سرخم كند. اگر به نفس نزديك شوي خودش را بالاتر مي كشاند، خودش را سفت مي گيرد تا نتواني آن را لمس كني. كسي كه بتواند لمس شود، به نظر پايين تر مي آيد. كسي كه نتواند لمس شود، كسي كه بر اريكه قدرت در پايتخت تكيه زده، به نظر بزرگ مي آيد. كودك بازيگوش مي آيد و درخت در برابرش سر خم مي كند. وقتي پسربچه گل هايش را مي چيند، درخت احساس شادماني زياد مي كند، تمام وجودش سرشار از عشق مي شود. عشق وقتي خوشنود است كه قادر باشد چيزي ببخشد. نفس وقتي خوشنود است كه قادر باشد چيزي بستاند. آن پسر بزرگ شد. گاهي روي زانوهاي درخت به خواب مي رفت، گاهي از ميوه هايش مي خورد و گاه تاجي از گل هاي درخت را بر سر مي گذاشت و همچون پادشاه جنگل نمايش مي داد. وقتي گل هاي عشق وجود داشته باشند، انسان احساس مي كند كه شاه است. ولي وقتي خارهاي نفس وجود دارند انسان بيچاره و مستاصل مي شود. وجود آن درخت باديدن آن پسرك كه تاجي از گل هايش را بر سر داشت و مي رقصيد سرشار از وجد و سرور مي شد. سپس در عشق سر تكان مي داد و همراه نسيم آواز مي خواند. پسر بيشتر رشد كرد و شروع كرد به بالارفتن از درخت تا روي شاخه هايش تاب بخورد. وقتي پسرك روي شاخه هايش استراحت مي كرد، درخت بسيار خوشحال بود. عشق وقتي خوشحال است كه به كسي راحتي بدهد. نفس فقط وقتي خوشحال است كه خوشي ديگري را از او بگيرد. با گذشت زمان، سنگيني وظايف ديگر به پسر محول شده بود. جاه طلبي ها وارد شدند، او بايد امتحان مي داد و بايد با دوستانش رقابت مي كرد، بنابراين به طور مرتب نزد درخت نمي آمد. ولي درخت باهيجان منتظر ديدار او بود. درخت با روحش او را صدا مي زد: "بيا. بيا. منتظرت هستم." عشق هميشه انتظار معشوق را دارد. عشق يك انتظاركشيدن است. وقتي كه پسر نمي آمد، درخت احساس اندوه مي كرد. عشق تنها يك اندوه دارد: وقتي كه نتواند سهيم شود، عشق وقتي كه نتواند بدهد غمگين است. عشق وقتي شاد است كه بتواند بدهد و سهيم شود. عشق وقتي خوشحال ترين است كه  بتواند با تماميت نثار كند. پسر بزرگتر شد و روزهايي كه نزد درخت مي رفت كمتر و كمتر مي شد. هركس كه در دنياي رقابت بزرگ شود، وقت كمتر و كمتري براي عشق خواهد يافت. پسر اينك در جاه طلبي هاي دنيايي گرفتار شده بود: "كدام درخت؟ چه كسي وقتش را دارد؟" يك روز، وقتي كه پسرك گذر مي كرد، درخت او را فرا خواند: "گوش بده!" صدايش در هوا منتشر شد: "گوش بده! من منتظر تو هستم، ولي نمي آيي. من هر روز منتظر تو هستم." پسر گفت، "تو چه داري كه من بايد نزد تو بيايم؟ من دنبال پول هستم." نفس هميشه دنبال انگيزه است: "تو چه داري كه پيشكش كني تا نزد تو بيايم؟ اگر بتواني چيزي به من بدهي، مي توانم بيايم. وگرنه، نيازي نيست كه نزد تو بيايم." نفس هميشه انگيزه دارد، منظور دارد. عشق بي انگيزه است، بدون منظور است. عشق پاداش خودش است. درخت با تعجب گفت، "تو فقط وقتي مي آيي كه من چيزي به تو بدهم؟ من مي توانم همه چيز به تو بدهم." چيزي كه نگه بدارد withholds ، عشق نيست. اين نفس است كه نگه مي دارد، عشق بي قيد و شرط مي بخشد. درخت ادامه داد: "ولي من پول ندارم. اين فقط يك اختراع انسان است. ما چنين مرض هايي نداريم و ما مسرور هستيم. شكوفه ها برما مي رويند. ميوه هاي بسيار مي دهيم. سايه هاي مطبوع مي دهيم. در نسيم به رقص درمي آييم و آواز مي خوانيم. پرندگان معصوم روي شاخه هاي ما مي جهند و آواز مي خوانند زيرا ما هيچ پولي نداريم. روزي كه درگير پول شويم، همچون شما انسان هاي بدكاره و رنجور مي شويم كه در معابد مي نشينيد و به مواعظي گوش مي دهيد تا كه چگونه به آرامش برسيد و چگونه عشق به دست آوريد. نه، نه، ما پولي نداريم." پسر گفت، "پس براي چه نزد تو بيايم؟ بايد جايي بروم كه پول باشد. من نياز به پول دارم." نفس خواهان پول است زيرا پول قدرت است. نفس نيازمند قدرت است. درخت عميقاً به فكر رفت و سپس چيزي را دريافت و گفت، " يك كار بكن. تمام ميوه هاي مرا بچين و بفروش. شايد بتواني پولي به دست آوري." پسر بي درنگ دست به كار شد. از درخت بالا رفت و تمام ميوه هاي درخت را چيد. حتي آن ها را كه نرسيده بودند تكان داد تا بيفتند. شاخه هاي درخت شكسته شدند و برگ هاي آن با خشونت فرو مي ريختند. درخت بسيار شاد بود و از شوق برافروخته بود. حتي شكسته شدن نيز عشق را شاد مي سازد، ولي نفس حتي در به دست آوردن نيز راضي نيست، نفس ناشاد است. پسر حتي برنگشت تا از درخت تشكر كند. ولي درخت به اين توجهي نكرد. وقتي كه پسر پيشنهاد عاشقانه ي او را براي چيدن ميوه هايش و فروش آن ها پذيرفت، درخت تشكر خودش را دريافت كرده بود. براي مدتي هاي زياد پسر بازنگشت. حالا او پول داشت و سعي داشت با اين پولش پول بيشتري به دست آورد. او درخت را تماماً ازياد برده بود. سال ها گذشت. درخت غمگين بود. مشتاق بازگشت پسر بود ، همچون مادري كه سينه هايش پر از شير باشد، ولي پسرش گم شده باشد. تمامي وجود مادر، پسرش را مي خواهد تا بتواند بيايد واو را سبكبار كند. حالت دروني درخت چنين بود. تمامي وجودش در اشتياق بود. پس از سال ها، پسر كه اكنون مردي بالغ شده بود نزد درخت بازگشت. درخت گفت، "نزد من بيا. بيا و مرا درآغوش بگير." مرد گفت، "بس كن اين حرف بي معني را. آن يك احساس كودكي بود." نفس، عشق را همچون يك چيز بي معني مي بيند، يك افسانه ي دوران كودكي. ولي درخت دعوتش كرد: "بيا، روي شاخه هايم تاب بخور. بيا با من برقص." مرد پاسخ داد: "اين حرف هاي بيفايده را كنار بگذار! من مي خواهم يك منزل بسازم. آيا مي تواني يك منزل به من بدهي؟" درخت با تعجب گفت، "يك منزل؟ من بدون منزل زندگي مي كنم." فقط انسان ها هستند كه در منزل زندگي مي كنند. هيچكس ديگر در اين دنيا به جز انسان در منزل زندگي نمي كند. و آيا وضعيت انسان ها را مي بينيد ، اوضاع اين انسان هاي منزل يافته را؟ هرچه خانه ها بزرگ تر مي شوند، خود انسان ها كوچك تر مي شوند.... درخت گفت، "ما در منزل زندگي نمي كنيم. ولي مي تواني يك كار بكني. مي تواني شاخه هاي مرا ببري وبا آن ها يك خانه بسازي." مرد بدون يك لحظه درنگ تبري آورد و تمام شاخه هاي درخت را قطع كرد. اينك آن درخت فقط يك قطعه الوار خشك شده بود: برهنه. ولي درخت بسيار خوشحال بود. عشق وقتي كه حتي دست و پايش براي معشوق قطع مي شود نيز خوشحال است. عشق بخشاينده است، عشق هميشه آماده ي سهيم كردن و بخشايش است. مرد حتي به عقب بازنگشت تا به درخت نگاه كند. او خانه اي ساخت و روزها و سال ها گذشت. تنه ي درخت منتظر شد و منتظر شد. مي خواست او را صدا بزند، ولي ديگر نه شاخه اي داشت و نه برگي كه به او صدا بدهد. باد مي وزيد، ولي او نمي توانست از آن صدايي بسازد. و هنوز هم روحش از يك صدا سرشار بود: "بيا، بيا، عزيز من، بيا." مدت ها گذشت و آن مرد سالخورده شد. روزي از آن حوالي مي گذشت و آمد و نزديك درخت نشست. درخت پرسيد، " چه كار ديگري مي توانم برايت انجام دهم؟ پس از مدت هاي بسيار زياد آمده اي." پيرمرد گفت، "چه كار مي تواني برايم بكني؟ من مي خواهم به سرزمين هاي دوردست بروم تا پول بيشتري به دست آورم. به يك قايق نياز دارم." درخت با خوشحالي گفت، "تنه ي مرا ببر و از آن يك قايق بساز. من بسيار خوشحال مي شوم كه قايق تو بشوم و تو را به سرزمين هاي دوردست ببرم تا پول به دست آوري. ولي لطفاً از خودت خوب مراقبت كن و زود برگرد. من هميشه منتظر بازگشت تو خواهم بود." مرد اره اي آورد و شروع كرد به بريدن تنه درخت، قايقي ساخت و به سفر رفت. حالا آن درخت ديگر يك كنده ي كوچك است. و منتظر معشوقش است تا بازگردد. صبر مي كند و صبر مي كند و صبر مي كند. ولي اينك ديگر چيزي براي پيشكش كردن ندارد. شايد آن مرد ديگر هرگز نزد او برنگردد. نفس هميشه جايي مي رود كه چيزي براي به چنگ آوردن وجود داشته باشد. نفس جايي نمي ورد كه چيزي براي به دست آوردن وجود نداشته باشد. شبي نزديك آن تنه ي درخت استراحت مي كردم. برايم زمزمه كرد: "آن دوست من هنوز بازنگشته است. خيلي نگرانم كه شايد غرق شده و يا گم شده باشد. شايد در يكي از آن كشورهاي دورافتاده گم شده باشد. شايد اكنون زنده هم نباشد. چقدر مشتاقم از او خبري به دست آورم! چون آخر عمرم است، دست كم با داشتن خبري از او راضي مي شدم. آنوقت مي توانستم با خوشحالي بميرم. ولي او حتي اگر هم بتوانم او را بخوانم باز نخواهد گشت. من ديگر هيچ چيز براي دادن ندارم و او تنها زبان گرفتن را مي داند." نفس فقط زبان گرفتن را مي داند، عشق زبان بخشيدن است. من بيش از اين چيزي نخواهم گفت. اگر زندگي بتواند همچون اين درخت بشود، شاخه هايش را به دوردست ها بگستراند تا همه بتوانند در سايه اش پناه بگيرند، آنوقت مي توانيم عشق را درك كنيم. براي عشق هيچ كتاب مقدس، هيچ تعريف و هيچ نظريه اي وجود ندارد. عشق هيچ آداب و اصولي ندارد. در عجب بودم كه در مورد عشق چه مي توانم به شما بگويم. توصيف عشق بسيار دشوار است مي توانستم فقط بيايم و بنشينم ، اگر فقط مي توانست از چشم هايم ديده شود، شايد همان كافي مي بود، يا اگر مي توانست در حركت دست هايم احساس شود، مي توانستيد آن را ببينيد و بگوييد: عشق اين است. ولي عشق چيست؟ اگر در چشمان من ديده نشود، اگر در حركت دست هايم احساس نشود، آنوقت به يقين هرگز توسط كلامم احساس نخواهد شد. من از شما بسيار سپاسگزارم كه با عشق و سكوت به من گوش داديد. و اكنون، در پايان، من به الوهيت درون يكايك شما تعظيم مي كنم.  لطفاً اداي احترام  پرانام pranams  مرا بپذيريد.

تیم تولید محتوا
برچسب ها : هیچ
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه jjulfr چیست?