تاوان
سلام من دوسدارم داستان زندگیمو بنویسم و در اختیار شما بذارم تا بدونید بعضی اشتباه ها تاوان بزرگی داره....
یکم از خانوادم بگم:
بچه بودم همیشه پدر مادرم دعوا داشتن
یه خواهرم داشتم که از من کوچیکتر بود و من بچه بزرگ بودم!
تو دعواهای پدر مادرم، نمیدونم چرا عموهامم دخالت میکردن
میومدن مامانمو اذیت میکردن، کتکش میزدن
تو عالم بچگیم ،خوشگلی مامانو تشخیص میدادم
میدونستم خیلی خوشگله
پوست سفید و مثل برفش
چشمای درشت و مشکیش خیلی تو چشم بود و زیباش کرده بود
اما بابا خیلی بداخلاق بود
با من و سارا خوب بود ولی با مامان نه
عموهام نمیذاشتن آب خوش از گلومون پایین بره...
مامان اگه پاشو از خونه بیرون میذاشت میومدن میگفتن تو غیرت نداری که زنت میره بیرون؟
بعدها فهمیدم بخاطر خوشگلی مامان بود که دوسنداشتن بیرون بره...
گاهی مامان جلو آینه با خودش حرف میزد...
میگفت از این قیافه متنفرم، از این چشما متنفرم چون باعث زندونی شدن منن، چون باعث عذاب منن...
اون زمان متوجه نبودم چی میگه ولی الان میفهمم...
یه روز مامان با یه ذوقی اومد گفت اماده کنید نامزدی خاله اس، باباهم اجازه داده ما زودتر بریم
مام خوشحال رفتیم لباسایی که جدید و نو خریدیم پوشیدیم و مامانم کمی ارایش کرد که زیباییش چندبرابر شد...
رفتیم نامزدی و زودم برگشتیم اما ...
اخرشب که اومدیم عموهام فهمیده بودن
گفتن زن تو داره ابروی ما رو میبره ارایش کرده رفته خودشو نشون مردم داده
قیامتی شد تو خونه ما....
من و سارا از ترس میلرزیدیم...
مامان خیلی کتک خورد
تموم بدنش کبود بود
بااینکه کوچیک بودم میپریدم وسط که از مادرم دفاع کنم اما منم کتک میخوردم
اونشب تا صبح با ناله های مامان ،نتونستم بخوابم
فردا صبح بابا رفت سرکار، مامانم پشت سرش رفت...
وقتی برگشت اومد منو سارا بغل کرد کلی گریه کرد و گفت مواظب خودتون باشید
بعدش رفت تو اشپزخونه یه پودر سفید رو تو اب حل کرد و خورد...
گفتم اون چی بود؟گفت پسرم دخالت نکن بوسم کرد و رفت تو هال
به سارا گفت یه بالش برام بیار بخوابم
سارام سریع پرید اتاق براش اورد
مامان گذاشت زیر سرش خوابید
ما به مامان زل زده بودیمو اونم به ما...
اشک از گوشه چشمش سر خورد و چشماش بسته شد....
و....
دیگه هیچوقت چشماشو باز نکرد
چند ساعت گذشت و من و سارا زل زده بودیم به مامان که بیدار شه اما نشد...
کم کم قیافه مامان یه جوری شد
از گوشه دهنش کف زده بود بیرون
وحشت کردم
رفتم تکونش دادم صداش زدم
اما صدامو نشنید
رنگش خیلی زرد شده بود
دستاشو گرفتم بوس کردم سارا هم که منو دید همینکارو کرد به امید اینکه مامان بیدار شه اما نشد
رفتم زن همسایه رو صدا زدم
اومد مامانو دید زد تو صورت خودش!
گفت خدا مرگم بده چرا همچین شده؟
جریانو واسش تعریف کردم...
مامانو با چندنفر دیگه بلند کردن بردن بیمارستان...
من و سارا نشستیم تو خونه ایندفعه زل زدیم به در که مادرمون بیاد....
سارا مدام گریه میکرد و رو مخم بود
اما هیچ خبری از هیچکس نشد
تا غروب که بابا اومد
اومد داخل دید مامان نیست ،دیونه شد گفت پس مامانت کووو؟ کجا رفته زنیکه ....؟
با کینه و خشم نگاش کردم
سارا بریده بریده با زبون بچگی خودش جریانو تعریف کرد....
بابا عصبانی زد بیرون...
تا اخرشب ما صدبار مردیم و زنده شدیم
تا بالاخره بابا و بقیه با گریه اومدن
فهمیدم مامانم فوت شده!
از حرفاشون فهمیدم خودکشی کرده!
اینقدر اذیتش کردن که ترجیح داد ما رو تنها بذاره و بمیره....
از وقتی مامان رفت زندگی مام خیلی تغییر کرد
دیگه بابا مثل اول نبود
خیلی بی حوصله بود و بی اعصاب...
دو ماه نگذشته بود بابا رفت
دست یه زن رو گرفت اورد اون خونه...
یه زن بدجنس با یه دختر خیلی رودار!
شراره با دخترش شیما اومدن تو زندگی ما و زندگیمونو خراب کردن
شراره خیلی ول خرج بود و همیشه از بابا پول میخواست اما بابا درامدش زیاد نبود که بتونه خرجشو بده
کم کم دعواهاشون شروع شد برای خودش و دخترش همش در حال خرج کردن بود
شیما خیلی رودار بود و زبون دراز و در عین حال باهوش
مدام شیما رو توی سر من و سارا میزدن
خیلی زور بهم داشت و ناراحت بودم
اصلا دلم نمیخواست شیما از ما سر باشه که بشه سرکوفت سر ما...
بخاطر رقابت با شیما هم که شده شروع کردم درس خوندن
میدونستم اگر نمره های اون اخر ترم بیشتر از من باشه بازم واویلاس....
اینقدر درس خوندم که اون سال معدلم نوزده و نیم شد و از شیما بهتر و از این بابت خیلی خوشحال بودم
شیما هم سن من بود ....
دیگه خوشم اومد و انگیزه گرفتم برای درس خوندن
میخواستم برای کنکور هرطور شده ملی قبول شم
اما بابا پول بهم نمیداد کتاب بخرم یا کلاس برم...
هرروز سر این قضیه دعوا داشتیم بابا میگفت تو اخرش هیچی نمیشی،پس پولم خرجت نمیکنم
میدونستم حرف شراره اس و اون نمیذاره برای ما خرج کنه
من یه پسر هفده ساله مجبور بودم برم کار کنم تا خرج کتابامو دربیارم
اما در عوض شیما راحت از پول زحمت کشی بابای بدبخت من استفاده میکرد و همیشه و پشت سرمنم بد میگفتن
مادر و دختر از هم بدتر بودن...
هیچکاری هم نمیتونستم انجام بدم جز کارگری
تنها شانسی که اوردم هیکلی بودم و سنم بیشتر میخورد وگرنه کی به پسر هفده ساله کار میده
مجبور شدم کارگر ساختمون بشم تا بتونم زندگیمو بچرخونم
البته زندگی که نه، فقط بتونم هزینه کتابامو بدم
با این شرایط سخت زندگی من میگذشت
بابا که اصلا انگار نه انگار مام بچه هاشیم
سارا تازه چهارده ساله شده بود خیلی زیبا بود عین مادرم
هروقت میدیدمش چهره مامان وقتی که چشماشو برای همیشه بست یادم میومد
خواستگار زیاد داشت و تقریبا هر کدوم از فامیل یه پسر داشت میومد خواستگاریش
اما خودش گریه میکرد میگفت من نمیخوام ازدواج کنم میخوام درس بخونم
ولی شراره که از وجود من و سارا ناراحت بود اینقدر رفت رو مخ بابا که سارا رو شوهر بده تا بابا راضی شد...
حالا سارا هرکاری میکرد نمیتونست راضیشون کنه که از این ازدواج فرار کنه
سارا خواستگارای خیلی خوبی ام داشت اما اینقدر جنس شراره خراب بود که داغونترین خواستگارشو در نظر گرفته بود که پسرعموم بود، همون عمویی که همیشه مادرمو کتک میزد و اخرم شد قاتلش!
میگفت همین خوبه از گوشت و خون خودته،دخترتو نده غریبه و....
حالا میخواست سارام مثل مادرم بدبخت کنه...
من فقط شنیدم خیلی عصبانی شدم داد و بیداد کردم گفتم اونا قاتل مامانن، اونا کاری کردن مامان تحمل نکنه و مارو تنها بذاره
بالاخره کار خودشونو کردن و سارای عزیزم، یادگار مادرم که خیلی شبیه خودش بود رو دادن به یه پسر الاف...
سارا دیگه مثل یه مرده متحرک بود و اعتراضی نمیکرد و هرطور اونا دوسداشتن رفتار میکرد صداشم در نمیومد
سارا که از اون خونه رفت، منم باید میرفتم
دیگه جای من تو این خونه نبود...
پس تنها راهش قبولی تو دانشگاه بود...
شروع کردم سخت درس خوندن
برای کنکور خودمو اماده کردم
باید دانشگاه ملی قبول میشدم که خوابگاه رایگان بهم بدن و از این شهر میرفتم...
هم کارگری میکردم هم درس میخوندم هم کلاسامو میرفتم...
بالاخره بعد ازکلی تلاش، تونستم اتاق عمل دانشگاه ملی قبول بشم اما شهر دیگه
خیلی خوشحال بودم که جواب زحمتامو گرفتم و بالاخره از اون خونه میرفتم
شیما که خیلی ادعاش میشد و خیلی بابا و شراره براش خرج کردن نتونست رشته ای که میخواد رو بیاره و بازم پشت کنکور موند و شراره از این موضوع خیلی ناراحت بود و حسادت میکرد
اما دیگه مهم نبود
من داشتم ازاین ادم ها دور میشدم
چند روز به مهر رفتم برای ثبت نام
همه با پدر یا مادرشون اومده بودن
اما من تنها بودم
یه پسر هجده ساله چشم و گوش بسته بودم
خیلی برام سخت بود و با استرس میرفتم جلو کارامو انجام میدادم
اما بالاخره مستقر شدم
فضای دانشگاه حال و هوای جدیدی داشت...
کلا مشکلات خونه رو فراموش کرده بودم
تنها مشکلی که داشتم مشکل مالی بود
قبلا کار کرده بودم اما به اندازه ای که فقط خرج کتابام و کلاس کنکورم رو دربیارم
به بابام زنگ زدم گفتم پول احتیاج دارم با کلی غر زدن و اینکه من پولمو الکی حروم تو نمکنم و تو هیچی نمیشی و...یه مبلغی برام زد
دیگه اصلا حاضر نبودم بااین شرایط از بابا پول بگیرم
باید خودم یه فکری میکردم
رفتم دنبال کار...
هرچی گشتم کار درست و حسابی پیدا نمیشد....
تااینکه یه آگهی دیدم یکیو واسه نگهبانی میخواستن
یه جوون سرحال میخواستن که من بودم...
رفتم پیگیر شدم قرار شد شبا برم نگهبانی...
با خوابگاه صحبت کردم و خلاصه اوکی شد
زندگی من خیلی یکنواخت بود....
کار میکردم درس میخوندم با نمره های بالا قبول میشدم
اما از خانوادم هیچ خبری نبود
گاهی زنگ میزدم سارا و باهاش حرف میزنم ،هیچوقت شاد نبود ولی به روی خودشم نمیاورد
سعی میکرد مارو ناراحت نکنه و زندگیشو خوب جلوه بده...
اما من از صداش میفهمیدم که اصلا از زندگیش راضی نیست...
ولی کاری ام ازدستم برنمیومد
زندگیم به سختی میگذشت
درسم داشت تموم میشد
تو دانشگاه چندتا رفیق پیدا کردم که خیلی هوامو داشتن
پسر سربه زیری بودم قیافمم بد نبود
خیلیا قبولم داشتن و روم حساب باز میکردن
با هیچ دختری ام دوست نشدم
چون نمیتونستم راحت ارتباط بگیرم، در کل از دوستی خوشم نمیومد
دیگه به جایی رسیده بودم که باید میرفتم توی بیمارستان کار میکردم
به شغلم خیلی علاقه داشتم و خوشحال بودم که حالا دستم تو جیب خودمه...
دیگه بزرگ شده بودم و اصلا خجالتی نبودم
خودم گلیم خودمو از اب میکشیدم بیرون
دیگه دانشگاه تموم شد و خوابگاه رو ازم گرفتن
حالا باید خودم خونه میگرفتم اما با چی
بابا تازه یادش افتاده بود یه پسرم داره
میگفت بیا تو شهر خودمون کار کن که ازمون دور نباشی و کنار خودم باشی
اما من دیگه نمیخواستم برم،روزای سختم کنارم نبود الانم نمیخواستم که باشه...
باید خونه میگرفتم هرطور شده
یه مقدار خیلی کمی پول داشتم که اونو دادم رهن و خونه ای با اجاره بالا گرفتم
همیشه برای کرایه کم میاوردم از رفیقام قرض میکردم
باید یه کاری میکردم...
میدیدم همه دوستام اینستا نصب کردن و کلی باهاش سرگرم میشن و بعضی ها حتی پولم درمیاوردن
منم دلم میخواست داشته باشم اما گوشیم قدیمی بود
اندروید بود ولی قدیمی،کیفیتش خوب نبود
به سختی اینستا رو نصبش کردم
اوایل خیلی درگیرش بودم
خیلی برام جذاب بود
تموم وقتمو تو اینستا میگذروندم
اسم کاربری رو کامل ننوشته بودم و اول اسم و فامیلی بود و پروفایلمم عکس گل بود
نوشته بود میای س.ک.س چت کنیم؟شارژ برات میفرستم!
تعجب کردم گفتم منظورش چیه
مگه میشه با گوشی س.ک.س کرد؟
بعد از رفیقم پرسیدم برام توضیح داد که چطوره
خیلی برام جالب بود و تازه داشتم این چیزا رو میفهمیدم
خیلی تو فکر این قضیه بودم تا اینکه به سرم زدو رفتم به همون ایدی پیام دادم گفتم باشه قبول...
تا اخرشب خبری ازش نشد،اخرشب اومد گفت شروع کنیم؟
گفتم خوب اول شارژ رو بده
گفت شماره بده بفرستم
گفتم نه کد شارژ رو بده
اونم شارژ رو فرستاد و شروع کردیم...
بلد نبودم باید چی بگم همش چرت و پرت میگفتم
خودم از اینکه با یه پسر این حرفا رو میزنم چندشم میشد
وسط چت گفت عکس بدنت رو بده یه شارژ دیگه میفرستم!
اینو گفت همینطوری موندم که الان چیکار کنم
مجبور شدم سریع بلاک کنم...
نمیخواستم از دستش بدم ولی مجبور شدم
دیگه اسم اکانتمو عوض کردم اسم یه دختر گذاشتم با عکس چشم یه دختر و میرفتم کامنت میذاشتم برای س.ک.س چت...
کار کثیفی بود ولی من بهش احتیاج داشتم
برام شارژ میفرستادن و من شارژا رو میفروختم به رفیقام
تعجب میکردن میگفتن از کجا اینهمه شارژ میاری اما هیچوقت لو نمیدادم چون روی من یجور دیگه حساب میکردن....
خیلی از اونایی ک باهاشون چت میکردم از بدنم عکس میخواستن
اونا که نمیدونستن من پسرم وگرنه هیچوقت عکس بدن منو نمیخواستن
اگر عکس بدنت رو بهشون میدادی پول بیشتری بهت میدادن
یه روز توی اتاق عمل، داشتم بیمار رو اماده میکردم برای جراحی و بیهوش کردن( دکتر بیهوشی بودن)
چشمم افتاد به بدن سفیدش...
چقدر زیبا بود این خانم
سریع یه فکر پلید اومد تو ذهنم!
یاد اون س.ک.س چتا افتادم و پیامایی که میفرستادن و عکس بدن منو میخواستن...
عجب بدن سفیدی داشت...
عجب زیبایی داشت...
پشتش که بخاطر لباس بازی که پوشیده بود، باز بود، سفیدی پوست بدنش رو نشون میداد
فکرم رفت پیش چت هایی که میکردم...
حالا میفهمیدم چرا عکس بدن رو میخوان و در قبالش پول بیشتری ام میدن واقعا ادمو بدجور تحریک میکرد...
سوژه خیلی خوبی بود...
اینطوری میتونستم به پول بیشتری برسم که کرایه خونم رو راحت بدم...
یواشکی گوشی رو دراوردم
کیفیت دوربین پایین بود ولی از هیچی بهتربود... اماده اش کردم برای بیهوشی و همینطور که باهاش صحبت میکردم امپول بیهوشی رو زدم
چشماش سریع بسته شد
یه لحظه اتاق خلوت شد
گوشی رو دراوردم و لباسشو زدم کنار عکس گرفتم
اما کل بدنم میلرزید
اگر کسی میدید چی
بیچاره میشدم
کیفیت گوشیمم پایین بود اما از هیچی بهتر بود...
هرکس لرزش دست منو میدید متوجه میشد که یه خطایی کردم
دکتر و دستیارش اومد کاملا اماده و...
کارشونو شروع کردن و منم مدام هوشیاری بیمار رو چک میکردم اما کلا فکرم جای دیگه بود و استرس داشتم دوسداشتم زودتر تموم شه برم خونه
بالاخره
رسیدم خونه اما اونشب یه جوری بودم اصلا اروم و قرار نداشتم
رفتم تو پیجم دیدم یکی پیام داده برای س.ک.س چت و پول بیشتری ام میداد
گفتم من شارژ نمیخام شماره کارت بابامو میدم
گفتم عکس بدم چقدر میفرستی
گفت پنجاه هزار
اونموقع هفتاد هزار تومن،پول کمی نبود
من کلا دویست هزار کرایه خونه میدادم که به نسبت زیاد بود
کلی خوشحال شدم، پولو ریخت به کارتم و شروع کردیم
بازهمون حرفای چندش اور اما دیگه خیلی وارد شده بودم
طوری بودم که حاضر بودن پول بیشتری ام بدن
کم کم تونستم گوشی بهتری بخرم که عکسا کیفیت بهتری داشته باشن
به محض اینکه فرصتی گیرم میومد عکس میگرفتم،گاهی وقتام اصلا فرصتش نمیشد....
کم کم وضعم بهتر شد و همیشه تو کارتم پول بود و ازاین وضعیت خیلی راضی بودم
تا اینکه...
برای اولین بار تو زندگیم عاشق دختری شدم که پرستار بود...
دختر خیلی ناز و ملوسی بود
خیلیم مهربون و خوش زبون...
طی روز سرکار همش باهم بودیم،چون اولین دختر زندگیم بود بدجور بهش وابسته شده بودم
جوری که اگریه روز نمیشد تا شب دووم نمیارم
سخت کارمیکردم پول جمع میکردم بتونم باهاش ازدواج کنم،تنها هدفم الان ازدواج با الهه بود...
هروقت بیکار بودیم میومد پیشم خونه خودم
از همه زندگیم خبر داشت جز کثافطکاری که میکردم...
یه روز که خونه من بود ، رفتم حموم دوش بگیرم
هیچوقت گوشی منو چک نمیکرد و منم حساس نبودم چون میدونستم نگاه نمیکنه اما اونروز دیده بود!
رمزشو از قبل یاد گرفته بود و همه عکسا و چت هایی که داشتم رو دیده بود!
وقتی از حموم اومدم بیرون، الهه نبود،رفته بود،زنگ زدم گفتم کجا رفتی؟ اما اون خیلی عصبانی بود و همه چیو گفت... گفت اگر فقط یکبار دیگه اینجا سرکار ببینمت به همه میگم از تموم عکسای گوشیت فیلم گرفتم به همه میگم و میندازمت زندان فقط گورتو گم کن از اینجا برو دیگه نبینمت....
بعد از اون خیلی رفتم سمتش اما اصلا بهم اجازه نداد حتی باهاش حرف بزنم...
ضربه خیلی بدی خوردم
بارها قسم خورد اگر ازونجا نرم به پلیس میگه مدرکم داشت...
نمیخواستم آبروم بره
بااینکه خیلی برام سخت بود برگشتم شهر خودم...
رفتن الهه و دور شدن ازمحل کارم خیلی ضربه سختی بود داغونم کرد...
اما توبه کردم
الان از کاری که کردم خجالت میکشم
دقیقا چندماه بعد یه ماشین بهم زد و پام خورد شد
بعد از کلی عمل کردن
تاوان اشتباهمو خیلی بد دادم
جدا شدنم از الهه ضربه روحی بدی بهم زد که هیچوقت دیگه نمیتونم کسیو جایگذینش کنم اگر برمیگشتم عقب هیچوقت اینکارو نمیکردم که اینطوری تاوان بدم...
از سارا بگم با اون شرایط داغون داره زندگی میکنه و صداشم درنمیاد جراتشو نداره،بابا و عمو با شراره کاری ندارن چون اینقدر زشت هست که کسی کاریش نداشته باشه
شاید اگر مامان اینکارو نمیکرد و مارو تنها نمیذاشت ما اینهمه بلا سرمون نمیومد❣️