محبوبه قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

محبوبه قسمت دوم

زندگیم کنار صادق تلخ و سخت میگذشت...



حداقل وقتی با بابام و زنش زندگی میکردم کمتر حرف میشنیدم و کمتر بد رفتاری میدیدم....زمانی که بابام خونه بود زن بابام اون روی خبیث خودشو نشون نمیداد و منم از ازار و اذیتای اون چیزی به بابام نمیگفتم...
یادمه یه بار که سر تمیز نشستن لباسا کتکم زده بود و گریه ام بند نیومده بود با قاشق داغ منو سوزوند تا درس عبرتی بشه برام که در برابر کتکاش سکوت کنم وهیچی نگم....
عادت کرده بودم زور بشنوم و هیچی نگم

زندگیمون همینجور میگذشت که یه روز دیدم صادق خوش ظاهر تر از همیشه اومد خونه....ناهارشو خورد و وسایلشو جمع کرد و رو به من گفت : دارم چن روزی میرم شهر 
شنبه با سمانه میام روستا و تا اخر هفته اینجا میمونیم
تو اون یه هفته نه خونه ی مامانم پیدات بشه نه اینجا؟
درحالی ک سرم پایین بود و داشتم با انگشتام بازی میکردم اروم گفتم: باشه
صادق بدون هیچ حرف دیگه ای رفت... کبری (خواهرزاده ی صادق ) از وقتی باخبر شد ک صادق رفته اومد و پیشم موند اون چند روزو....
روزای خیلی خوبی بود...
یادمه روزی ک کبری اومد خونم و گفت چطوری عروس خانوم؟
بغضم ترکید و بغلش کردمو و کلی درد و دل کردم براش....
خوش به حال کبری اون هنوز تو دنیای بچگی خودش بود
ولی من محکوم به این بودم که تو ۹سالگی قوی باشم و با مشکلات زندگی بجنگم....
سه روز از رفتن صادق میگذشت...

 

 

جمعه صبح بود ک با شنیدن سر و صدا از خواب پاشدم ،،،، ترسیدم و ازاتاق رفتم بیرون ک دیدم که یه خانومی دستاشو دور کمر صادق حلقه کرده و با عشوه داره باهاش حرف میزنه،،،صادق تا متوجه من شد با عصبانیت اومد سمتم و گفت تو اینجا چیکار میکنی ؟مگه نگفتم این چن روز این طرفا افتابی نشی،،، مظلومانه گفتم صادق خان اخه شما گفتین شنبه میام بخاطر همین ،،،،
داشتم حرف میزدم که یهو سمانه زن صادق اومد سمتم و گفت وای صادق این همونیه ک میگفتی قراره واسمون بچه بیاره؟این که خودش بچه اس،،،،، صادق ب من اشاره کرد ک برم تو اتاق ،،،همینطور ک داشتم میرفتم شنیدم ک صادق ب سمانه گفت خب عزیز من توقع داشتی چیکار کنم؟باید با یه بچه ازدواج کنم ک عقلش قد نده به چیزی و ادعای چیزی نداشته باشه و راحت بتونم زور بگم بهش ،،،با گریه وارد اتاق شدم و کبری رو بغل کردم،،،داشتم گریه میکردم ک یهو صادق اومد داخلو و گفت زود باش وسایلتو جمع کن و تا اخر هفته برو خونه بابات،،،،کبری تو هم زود باش اماده شو برو خونت ،،،بسه دیگه اینجا ک خونه خالتون نیست ،،،سمانه خستس میخوایم استراحت کنیم
وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه بابام ،،،وقتی موضوع رو بهشون گفتم عکس العمل خاصی نشون ندادن و راحت باهاش کنار اومدن،،،،بعد ها فهمیدم که صادق از اول راجع به این موضوع با اونا صحبت کرده و اونا هم موافقت کردن ،،،،
نمیدونم چه عجله ای داشتن که از شر من خلاص شن اونم اینجوری با مردی که اینهمه سال از من بزرگتره و .....
بعد ها فهمیدم علاوه بر اینکه با ازدواج من با صادق اونا از شر من راحت میشدن بلکه یه پولی هم دریافت کردن ،،،،
منو مثل یه کالا فروختن ،،،،
تو همین فکرا بودم ک چهره ی سمانه اومد تو ذهنم ،،،، سن سمانه حتی از صادق هم بیشتر بنظر میرسید ،،، معلوم نبود چرا صادق با یکی که از خودش بزرگتر بود ازدواج کرده و خلاف عرف عمل کرده ،،،تعجبم چجور مادر صادق راضی ب این وصلت شده ،،،همینطور تو فکر بودم که ارروم خوابم برد
 
اگه مجرد بودم میگفتم اون یه هفته ی لعنتی رو کنار زن بابام گذروندم ولی از وقتی با صادق ازدواج کردم حتی زن بابامو ب اون ترجیح میدادم،،،
صادق اومد و منو با خودش برد خونشون ولی در کمال تعجب دیدم سمانه هم اونجاس ،،،،
با تعجب نگاش کردم ک گفت : وسایلتو جمع کن چن روزی میریم شهر و اونجا میمونیم ،،،
وقتی میرفتم تو اتاقم پشت سرم صدای گریه ی سمانه رو میشنیدم ،،،، نمیدونستم چیشده ولی حدس میزدم از اینک صادق میخواد منو ببره شهر ناراحته ،،،، برگشتم و اروم گفتم
صادق خان اگه اجازه میدین من همینجا میمونم ، هم خودم راحت ترم هم سمانه خانوم ناراحت نمیشن
یهو صادق سرم داد زد و گفت : تو به این کاراش کارر نداشته باش
بعدشم نیومدی خونه خالت که میخوای راحت باشی
زود باش وسایلتو جمع کن 
بدون هیج حرفی وسایلمو جمع کردم و راهی شهر شدیم،،
خونه ی صادق وسمانه قشنگتر از اون چیزی ک تصورشو میکردم بود ،،،
تو عالم بچگی خیلی خوشحال بودم که اومدم شهر و خوشحال تر اینکه یه اتاق ب من اختصاص دادن،،،
ولی خیلی زود این خوشحالی از بین رفت ،،،،
صادق خان اومد تو اتاقم و گفت سودابه
چرا نشستی پس؟
من تو رو نیووردم شهر ک بشینی کنج اتاق 
پاشو یه چیزی درست کن،،،
از این به بعد تو کارای این خونه رو انجام میدی 
سمانه نمیتونه ،،،،
بقیه حرفاشو نمیشنیدم
حرفاش مثل پتک میخورد تو سرم ،،،، من چقدر احمق بودم که فکر میکردم لطف کرده و منو اورده شهر،،،،
هر روز که میگذشت بیشتر ازصادق متنفر میشدم ، ولی چاره ای جز صبوری نداشتم،،،
چن روز گذشت و من رسما کلفت خونه ی سمانه شده بودم ،،،
هر از گاهی صدای گریه و بحثای صادق و سمانه رو میشنیدم ،،،،
یه روز که به طور اتفاقی از کنار اتاقشون رد میشدم شنیدم که سمانه گفت شاید اجاق تو کوره
وگرنه الان سودابه حامله بود،،،،تو اجاقت کوره ولی من باید از خانوادت حرف بشنوم ،،،
سریع از اونجا دور شدم و رفتم تو اشپز خونه و خودمو مشغول کردم،،،،
خدا لعنت کنه سمانه رو ک این حرفارو ب صادق زد ،،،، طولی نکشید ک صادق به قیافه عصبانی اومد داخل اشپز خونه و دستامو گرفت و منو کشوند سمت اتاق ،،،، مدام میگقت حالا نشونت میدم اجاق کی کوره زنیکه ی خیره سر ،،،،منو پرت کرد تو اتاق ،،،، وحشیانه باهام رفتار میکرد ،،،، دیگه تحمل نداشتم ، گریه کردم و التماس میکردم ولم کن ولی به جای اینکه دل صادق به حالم بسوزه منو گرفت زیر مشت و لگد ،،،، روزای خیلی بدی بود ،،،،
صادق میخواست ثابت کنه که اجاقش کور نیست و وقتی گریه و ممانعت منو میدید بیشتر عصبانی میشد و کتکم میزد،،،،
یک ماه به همین سختی گذشت،،،،
 
وقتی فهمیدم حامله ام از خوشحالی داشتم بال در میووردم ،،،
چون میدونستم ک دیگه از این ب بعد صادق بهم نزدیک نمیشه 
و شاید رفتارش هم بهتر شد باهام،،،،،این یکبارو اشتباه فکر نکردم چون
از وقتی صادق فهمید حامله ام خیلی بهتر باهام رفتار میکرد
مثل پروانه دورم میچرخید 
و بهم میگفت مراقب خودم و بچه ام باشم،،،،
ولی ازار و اذیتای سمانه شروع شد
یه روز سمانه از روی حرص بهم سیلی زد و گفت 
یه بچه میخوای برام بزایی فکر نکن میتونی این بچه رو بهونه کنی تا اینجا پادشاهی کنی
پاشو اشپزخونه رو تمیز کن،،،،
حوصله جر و بحث نداشتم
بخاطر همین رفتم تو اشپزخونه و مشݝول شدم
در حال انجام کار بودم ک بوی غذا باعث شد حالم بد بشه 
دستامو گرفتم جلوی دهنم و سریع از اشپزخونه رفتم بیرون
توی همین وضعیت صادق منو دید 
و با عصبانیت رفت سمت سمانه و کلی دعواش کرد
اومد سمتم و گفت سودابه از این ب بعد دست ب سیاه و سفید نمیزنی
اگه این زنیکه ی اجاق کور هم چیزی بهت گفت با خودم طرفه
سرم و انداختم پایین و اروم گفتم باشه ،،،،
روزا همینجور میگذشت و صادق با من بهتر رفتار میکرد و با سمانه بد تر،،،،
انگار جای مادوتا باهم عوض شده بود ،،،،
قرار بود بچه که به دنیا اومد اگه پسر بود بدم ب سمانه تا اون بزرگش کنه،،،،
دلم نمیخواست بچمو بدم به اون افریته ی پیر ولی چاره ای نداشتم،،،،
یه روز ک صادق رفت سر کار
سمانه با یه سینی اومد داخل اتاقم
گفت بیا صبحانتو بخور و لطفا دیگه بد منو ب صادق نگو
مگه من چیکارت کردم؟
سینی رو ازش گرفتم و تشکر کردم و گفتم بخدا من چیزی راجع به تو ب صادق خان نگفتم،،،
از رفتارش شوکه شده بودم
ولی تو عالم بچگی نفهمیدم قصدش چیه،،،،
چند روز ااین محبتاش و صبحانه آوردناش ادامه داشت ،،،بعد اون چند روز که روی خونریزی افتادم و بچمو از دست دادم
فهمیدم سمانه از روی حسادت هر روز زعفرون قاطی چایی میکرده تا من بچمو از دست بدم
💛💛
انقدر گریه کردم ک از حال رفتم ،،،،
وقتی چشمامو باز کردم صادق بالای سرم بود
نگران بود
خیلی ضعیف شده بودم
صادق چند روزی نرفت سر کار و ازم مراقبت کرد
انگار صادقم میترسید منو با سمانه تنها بذاره،،،
صادق وقتی مطمئن شد حالم بهتر شده بهم پیشنهاد داد برگردیم روستا و منم با خوشحالی قبول کردم،،،،
زندگیم بهتر شده بود ، دیگه صادق بهم زور نمیگفت از نیش و کنایه و ازار و اذیت های سمانه هم خبری نبود ...اون چند مدت صادق به زور بهم نزدیک نشد ...
داشتم روی خوش زندگیو میدیدم ک نیش و کنایه های مادر صادق شروع شد!
پشت سرم به صادق میگفتن تو هم که هر زنی میگیری اجاقش کوره 
پس کی قراره نسل مارو ادامه بده ...ولی خداروشکر این حرفا باعث نشد صادق ب زور ب من نزدیک بشه ....
ولی از وقتی ب صادق گفته بودن نکنه مشکل از توعه
برو شهر دنبال دوا و درمون ، صادق بدجوری بهم ریخته بود....نصف شب بود 
با حال خراب اومد خونه و واسم تعریف کرد ، حالش خیلی بد بود ، مست کرده بود و دیگه اون صادق تو دار قبلی نبود،،، بغلم کرده بود و مثل یه بچه زار میزد
همش میگفت لعنت ب من لعنت ب من ک عصبانیتمو کنترل نکردم .... کاش اون اتفاق نیفتاده بود ....اگه رحیم رو نکشته بودم اینجوری نمیشد....مجبور نبودم سمانه رو ب عقد خودم در بیارم
مجبور نبودم تورو با این سن کمت بدبخت کنم
کی این زندگی لعنتی من تموم میشه....
هر کاری میکردم ک صادقو اروم کنم فایده نداشت
هر چی میپرسیدم چیشده 
رحیم کیه
چی میگی؟
فایده ای نداشت 
جواب درست و حسابی به سوالام نمیداد،،،،
انگار هذیون میگفت
مدام حرفاشو تکرار میکرد
از سوال پرسیدن دست کشیدم
بغلش کردم و پا به پاش گریه کردم
و بعد یه مدتی کم کم هر دومون اروم شدیم و تو بغل هم خوابمون برد

وقتی چشمامو باز کردم صادقو دیدم
بیدار بود ولی همینجوری تو بغلم مونده و بود و نگام میکرد ،،،
وقتی دید چشمامو باز کردم
موهامو از روی صورتم کنار زد و گفت صبحت بخیر سودابه جان....
با اینکه از وقتی حامله شده بودم باهام بهتر رفتاز میکرد ولی توقع همچین رفتاری هم نداشتم ازش
شوکه شده بودم
اروم و با خجالت گفتم صبح شمام بخیر صادق خان
یه اخم کوچیکی کرد و گفت
میشه از این ب بعد اینقدر رسمی باهام حرف نزنی؟
میشه از این ب بعد بهم بگی صادق؟
گفتم اخه ...
پرید تو حرفم و گفت اخه و اما نداریم
و پاشد و از اتاق رفت بیرون
شوکه شده بودم
تازگیا خیلی عجیب و غریب شده بود
انگار در آن واحد دو شخصیت داشت
یه شخصیت مستبد و زورگو و بی احساس
و یه شخصیت خیلی مهربون و اروم،،،
از جام پا شدم و یه ابی به صورتم زدم و رفتم سمت اشپزخونه
که دیدم صادق سفره ی صبحانه رو خودش اماده کرده
تا منو دید با لبخند گفت : عه اومدی ؟ داشتم میومدم صدات بزنم
دستامو گرفت و رفتیم سر سفره نشستیم ،،،،
میتونم بگم تا اون لحظه از عمرم همچین روز خوبیو تجربه نکرده بودم
از ته دل خوشحال بودم
اشتهام باز شده بود
صبحانه رو که خوردیم هر دو با کمک هم سفره رو جمع کردیم،،،
یهو تو فکر حرفای دیشب صادق افتادم
به خودم ک اومدم دیدم صادق همینجور داره صدام میکنه
گفت : کجایی تو دختر؟به چی داری اینقدر عمیق فکر میکنی؟
یهو بی هوا گفتم رحیم
گفت چی؟
ماجرا ی دیشبو براش تعریف کردم 
گفتم رحیم کیه
تو کشتیش؟
اومد سمتم و با عصبانیت تو چشام خیره شد و گفت
سودابه دفعه ی اخرت باشه چیزایی ک ب تو مربوط نیست رو بپرسی،،، مفهوم شد؟
تنم لرزید
ینی راستی راستی صادق کسیو کشته بود
ولی چاره ای جز سکوت و نپرسیدن نداشتم،،،،
 ترجیح میدادم چیزی از صادق نپرسم ...
  • همش خودمو گول میزدم ک اون شب داشته هذیون میگفته و اون رحیم رو نکشته ،،،
    ولی واکنش تندش ب سوالم منو دچار تردید کرد ،،،
    ذهنم بدجور درگیر بود ...
    ولی در کنار همه ی این مشغله ی ذهنی ، ارامش خاصی وارد زندگیم شده بود که دلم نمیخواست با هیچ چیز دیگه ای عوضش کنم ...از وقتی که یادم میومد زندگیم پر از سختی و حرف زور و کتک و گریه بود ،،،
    ولی انگار بالاخره زندگی میخواست روی خوش خودشو ب من نشون بده و من نمیخواستم این ارامش ب سادگی از بین بره ...
    پنج ماه گذشت،،،
    صادق خیلی خوب باهام رفتار میکرد 
    در ماه پونزده روز روستا بود و پونزده روز شهر ...
    پنج روز هم سمانه میومد روستا و سه تایی زندگی میکردیم...
    اون پنج روز سمانه هر کاری میکرد تا به من سخت بگذره
    ولی من دلم به صادق گرم بود ،،،همین ک صادق پشتم بود و باهام خوب رفتار میکرد واسم کافی بود ،،،
    یه شب صادق ازم درخواست کرد که دوباره بچه دار بشیم ...اما اینبار نمیخواست به زور بهم نزدیک بشه....راستش هیچ وقت به صادق به چشم شوهرم نمیتونستم نگاه کنم چون با من اختلاف سنی زیادی داشت ، چون هنوز بدیایی ک در حقم کرده بود رو فراموش نکرده بودم ، چون از رابطه داشتن باهاش متنفر بودم ،،، ولی چون صادق باهام خوب رفتار میکرد و به ارامش رسیده بودم دوست داشتم مثل دوتا همخونه با هم زندگی کنیم ،،،،
    وقتی دید جوابشو نمیدم 
    دستامو گرفت و با چشاش بهم زل زد و گفت سودابه میدونم منو دوست نداری میدونم دوست نداری با من رابطه داشته باشی ، ولی ازت خواهش میکنم بذار بچه دار بشیم ، بذار زندگیمونن مثل همه طبق روال بگذره ،،، من تا اخرین لحظه عمرم پشتت هستم و نمیذارم بهت بد بگذره ،،،
     
    طولی نکشید ک حامله شدم ،،،،
    صادق اینقدر خوشحال بود که حد نداشت ...وقتی فهمید حامله ام بغلم کرد و اینقدر بوسم کرد و محکم بغلم کرد که نمیتونستم درست نفس بکشم...با خنده گفتم اگه اینقدر بچه دوست داشتی من خودمم بچه بودم میتونستم بشم فرزند خوندتاااا !
    کاش لال شده بودم و این حرفو نزده بودم،،،،
    لبخند از روی لب هاش محو شد و یه چند دقیقه سکوت کرد ...
    نمیدونستم چیکار کنم ،،،من تاحالا باعث ناراحتی هیچکس نشده بودم دلم نمیخواست ناراحتی صادقو ببینم ...
    برای دومین بار اشک های صادقو دیدم ....هر قطره ی اشکی ک صادق میریخت مثل خنجر وارد قلبم میشد....رفتم جلو و بغلش کردم و گفتم : صادق بابت حرفم معذرت میخوام
    میخواستم باهات شوخی کنم
    نمیدونستم حرفم اینقدر ناراحتت میکنه...
    با صدای گرفته ای گفت : سودابه
    منو ببخش
    میدونم در حقت ظلم کردم
    منو ببخش
    محکم تر بغلش کردم و گفتم لطفا دیگه حرفشو نزن ،،،،دیگه نمیتونیم ب عقب برگردیم ، بذار بقیه زندگیمون خوش و خرم زندگی کنیم ،،،
    صادق گونمو بوسید و بدون هیچ حرفی رفت سمت در و به چند روزی پیداش نشد ....
    دوران حاملگیم سخت میگذشت ولی با وجود صادق و محبت هاش زندگیم خیلی قشنگ شده بود....
    بچه ی اولم ب دنیا اومد 
    دختر بود
    اسمشو گذاشتیم محبوبه
    خیلی خوشحال بودم ک بچه ام دختره چون اگه پسر بود باید میدادمش به اون سمانه ی افریته ...
    محبوبه شیش ماهش بود ک دوباره حامله شدم
    اینبار بچه ام پسر بود
    روزی ک پسرمو دادن بغلم اونقدر اشک ریختم ک از حال رفتم....میدونستم ک قراره پسرم مسعودم به دست اون افریته بزرگ بشه ....
    وقتی به هوش اومدم مسعودی کنارم نبود ....
    با گریه و داد و بیداد میگفتم بچه ام کو پسرم کو کجاست
    کبری کنارم نشسته بود ، دستامو گرفت تو دستش و گفت سودابه اروم باش توروخدا ....
    صادق بچه رو برد شهر ....
    سمانه مراقبشه خیالت راحت باشه....دستاشو محکم پس زدم ،،،با داد و بیداد گفتم ینی چی سمانه مراقبشه ؟ مگه مسعود خودش مادر نداره ک اون افریته مراقبش باشه .. کبری سعی میکرد ارومم کنه با حرفاش ولی فایده نداشت
    هرچی میگفت سودابه اروم باش
    ببین محبوبه ترسیده 
    ولی من نمیتونستم اروم باشم
    محبوبه رو اوردن پیشم 
    داشت گریه میکرد
    بچه ا م وحشت کرده بود
    اروم بݝلش کردم و زار زدم
    سعی کردم بخاطر محبوبه اروم باشم 
    نمیخواستم بترسه
    نمیخواستم دخترم گریه کنه،،،
    چن روز بعد صادق برگشت روستا...
    هر کاری میکرد ک دل منو ب دست بیاره فایده نداشت
    انگار با نخ و سوزن لبامو به هم دوخته بودن
    نمیتونستم یک کلمه هم باهاش حرف بزنم...
    وقتی دید فایده ای نداره رفت شهر و بعد شیش ماه اومد...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahbobe
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.38/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.4   از  5 (8 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    الهام
    مگه دختر نه ساله هم حامله میشه؟؟که ایشون توی نه سالگیش باردار شده؟؟!!!
    حداقل سنی که دختری بتونه باردار بشه دوازده سالگی هست تازه اونم بعضی ها که حالا زودتر بالغ میشن نه همه.
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه vatwjg چیست?