رمان رستا قسمت ششم
بوی پول به مشامش خورده بود، کنار مامانم مینشست
و پچ پچ میکرد و مخش رو به کار میگرفت. همش بهش میگفت تو که خودت این همه کار میکنی، شوهر و اقا بالاسر میخوای چیکار؟ مامانمم که منتظر یه اشاره و تحریک بود تا باز با بابام دعوا بکنه و بهش بگه که دیگه نمیخوادش ... بعد از هردعوا مامانم سه چهارماهی میرفت خونهی مادرش قهر و ما رو تنها میذاشت . مادربزرگمم که خودش مسبب این قهرا بود از این وضعیت راضی بود و با دمش گردو میشکست ، چون مامانم هرچی پول در میاورد میداد به اون !
این قهر مامان هم دردسری شده بود برای ما بابام هر وقت حرصش میگرفت زیر مشت و لگد حرصشو سرمون خالی میکرد .
من تک و تنها همه ی وظایف یک زن و مادر خواهر و رو توی خونه انجام میدادم.
مامانم وقتی میدید که بابام سراغی ازش نمیگیره و نمیره منت کشی به من زنگ میزد و دق و دلیش رو سر من خالی میکرد و اخر سر هم خودش با پای خودش برمیگشت، از طرفی کلفتیشونو میکردم از طرفی هم متهم میشدم آش نخورده و دهن سوخته ...
یه روز که داشتم از مدرسه برمیگشتم یه اطلاعیه روی دیوار دیدم ، اطلاعیه کلاسهای بازیگری و تئاتر بود که قرار بود توی ادارهی فرهنگ ارشاد شهرمون به صورت رایگان برگزار بشه. منم که ارزوم بود یه روز بازیگر بشم از خدا خواسته برگه رو از روی دیوار کندم و توی کیفم گذاشتم. توی دلم اضطراب داشتم، اخه اگه خانوادم میفهمیدن باز همه چی رو برام ممنوع میکردن. پس باید کاری میکردم که نفهمن. بدون هماهنگی با خانوادم رفتم سر ازمون و در کمال ناباوری جز ۲۰ نفری بودم که انتخاب شدم. از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. کلاسها دوروز در هفته بود، برای من شرایط کلاس رفتن خیلی سخت بود. اما انقدر مصمم بودم که به بهانهی مدرسه میرفتم سر دورههای بازیگری. انقدر که از بچگی سختی کشیده بودم که به بهترین نحو بازی میکردم و حسم رو منتقل میکردم . اعتماد به نفسم روز به روز بیشتر میشد. تو مدرسه هم جز بهترینها بودم ، یه روز که پدر و مادرم بار برده بودن تهران و من تنها بودم زنگ خونه به صدا دراومد رفتم در و باز کردم با دیدن رها که در حال گریه بود روبه رو شدم. رها رو به آغوش کشیدم و بردمش تو خونه در حالی که داشتم یه لیوان اب براش میاوردم ازش پرسیدم که چیشده رها؟ چرا انقدر اشفتهای؟ رها هم با هق هق شروع کرد از آزار و اذیتهای شوهرش و خانوادش گفتن ... رها میگفت: یه روز که داییم براش کارت عروسی میبره پدرشوهرش میبینتش و به شوهرش میگه که زنت
با لات و لوت ها جلوی در وایمیسته دل میده قلوه میگیره ! منوچهر دیوانه هم اینقدر رها رو زیر باد کتک میگیره که پرده ی گوشش پاره میشه ، با هر کلمه حرف رها منم پا به پاش اشک میریختم خواهرم تو این دو سال انقدر زجر کشیده بود که دیگه طاقتش تموم شده بود. با حرفایی که رها میزد مو به تن آدم سیخ میشد خجالت زده میگفت : پدر شوهرم برای برادر شوهرم میره خواستگاری اما تو مجلس خواستگاری منوچهر رو میفرسته تا با دختره حرف بزنه ! حتی میگفت : منوچهر بعضی وقتا سر مسائل پیش پا افتاده مثل خندیدن با مادرشوهرش هم کتکش میزده ...
حرفایی که میزد هضمش کردنش برام سخت بود میگفت پدر شوهرم دنبال زنای دیگه میره و مادر شوهرم هم دوست پسر داره ! طفلی رها همهی حرفارو تو دلش میریخته و به ما نمیگفته تا شوهرش پیش ما سبک نشه + انقدر سختی کشیده بود که بین بد و بدتر که خونه باباش و شوهرش میشد بد رو انتخاب کرده بود و اونجا رو به خونه ی باباش ترجیح داده بود . از همون روز اول که منوچهر رو دیدم فهمیدم که ادم نرمالی نیست و مشکل اخلاقی داره ، اما باورم نمیشد که این همه بلا سرِ زنِ خودش بیاره ! بعد از چند ساعت تلفن خونه زنگ خورد + منوچهر بود پشت سر هم زنگ میزد و به رها التماس میکرد تا برگرده + پشت گوشی گریه و زاری راه انداخته بود و میگفت غلط کردم دیگه تکرار نمیکنم !
رها برای اینکه جلو بابا و مامانمون آبروریزی و درد سر درست نشه به منوچهر گفت که بیاد دنبالش هرچی اصرار کردم که بمونه به حرفم گوش نداد و گفت : اگه برم بهتره ، اینو خوب میدونستم اگه رها برگرده خونش مشکلات بزرگتری سر راهش قرار میگیره. اما کاری از دست من بر نیومد ..
رها رفت اما با کوله باری از درد و رنج ...
روناک هم کم و بیش ازش خبر داشتیم ، به خاطر مسافت طولانی خیلی دیر به دیر بهمون سر میزد. اونم زیاد از زندگیش راضی نبود. شوهرش یه ادم عصبی بود که همش اذیتش میکرد ، از طرفی برادر شوهر و جاریش هم همش اذیتش میکردن با دیدن وضعیت خواهرام تصمیم گرفتم شوهر نکنم و هر چی برام خواستگار میاد بهش جواب منفی بدم . حتی اگه مرد خوبی هم پیدا میشد مامانم هزار تا عیب و ایراد روش میذاشت تا حرف خودش رو به کرسی بنشونه + پس بهتر بود ریسک نکنم و اصلا به ازدواج فکر نکنم . برای خودم خیال بافی میکردم ، دوست داشتم درسمو تموم کنم ، یه کار هم خوب پیدا کنم و برم تنهایی زندگی کنم تا از دست پدر و مادرم راحت بشم ، تمام فکر و ذکرم رفتن از این خونه بود اما مثل قبل فرار نه ..
این بار میخواستم انقدر قوی و محکم باشم که پدر و مادرم نتونن برم گردونن و دوباره بهم زور بگن
هنوز فرش میبافتم و خرج خودم رو در میاوردم پولامو اصلا به مامانم نمیدادم اونم حرصش میگرفت سر هر موضوعی منو مقصر میکرد و کتکم میزد .
نصف بیشتر پولم رو برای شهریه کلاسهام میدادم ، زمستون بود پول نداشتم که برای خودم پالتو بخرم . چند باری به مامان و بابام گفتم که پول ندارم اما اصلا براشون مهم نبود ، انگار اصلا رستایی براشون وجود نداشت. خیلی خجالت میکشیدم توی اون سوز سرما بدون کت و پالتو برم مدرسه + فرشم رو داشتم تموم میکردم و تصمیم گرفتم هرچقدر که از بقیه ی پولم
موند رو برا خودم پالتو بخرم ، پول فرشم ۱۵۰ تومن بود ۸۰ تومنش رو دادم شهریه کلاس و با بقیش یه روز که بابا و مامانم خونه نبودن با رها رفتم بازار و یه پالتو خریدم . من اجازه ی رفتن به بازار رو نداشتم برای همین به رها گفتم که به مامان بگه که اون برام پالتو خریده ، اون شب ساعت ۳ نصف شب مامان و بابام از سرکار برگشتنن و خوابیدن. صبح زود با صدای داد و بیداد مامانم از خواب پریدم خونه رو توسرش گذاشته بود و با صدای بلند میگفت: دخترهی ولگرد معلوم نیست با کدوم یکی از دوست پسراش رفته بازار و برا خودش پالتو گرفته ! بی حوصله از جام بلند شدم و رفتم بهش گفتم این پالتو رو رها برام خریده ، برای دختر همسایشون بوده که خوشش نیومده و رها ازش خریده اگه حرفمو باور نداری زنگ بزن و از خود رها بپرس ، به خیال خودم مامانم حرفمو باور میکنه و بیخیالِ پالتو میشه اما همون لحظه رفت سمت تلفن و به منوچهر زنگ زد خیالم بابت منوچهر راحت بود اخه روز قبل که داشتیم با رها میرفتیم بازار از منوچهر خواهش کردم که اگه مامان و بابام چیزی ازش پرسیدن بگه که رها پالتو رو برام خریده، اما منوچهر در کمال ناباوری گفت که با رها رفتن بازار و خرید کردن من که از جواب منوچهر عصبانی شده بودم تو دلم گفتم :اخه من چیکارش کردم که این طوری میکنه باهام . این مرد اصلا بویی از انسانیت نبرده بود ، ادم پستی بود بدبخت رها چطوری با این مرد زندگی میکرد .. وقتی حرفای منوچهر تموم شد مامانم که انگار بهش برق وصل کرده بودن ، مثل جن زده ها به طرفم حمله کرد و تا میتونست کتکم زد. بابامم که شب قبلش بد خوابیده بود دنبال فرصتی بود که بیخوابیش صبح رو سر یکی خالی کنه و کسی جز من دم دستشون نبود ، هردو تاشون تا جایی که توان داشتند کتکم زدند، انقدر به پشت و کمرم لگد زدن که یه لحظه نمیدونم چیشد که دیدم زیرم خیسه ...
به خاطر ضربه های شدید که به بدنم زدن نتونستم خودمو کنترل کنم و شلوارمو خیس کردم ، از خجالت داشتم آب میشدم دیگه درد کتک ها از یادم رفته بود ...
مامانم که تازه فهمیده بود من خودمو خیس کردم موهامو از پشت سر گرفت و پرتم کرد تو حیاط و گفت برو بیرون نجس.
نای حرکت کردن نداشتم ، تمام جونم درد میکرد کشونکشون خودمو رسوندم به حمام ...وقتی میخواستم از حمام بیام بیرون خودم روی توی اینه نگاه کردم باورم نمیشد که این منم تمام صورتم زخمی و خونی بود + گوشه ی لبم پاره شده بود و خونش بند نمیومد. دلم برای خودم میسوخت . دیگه طاقت این زندگی لعنتی رو نداشتم فقط میخواستم یه کاری کنم و خودم رو خلاص کنم تا چشمم هیچ کدوم از اینا رو نبینه... رو سری که سرم بود رو دور گردنم انقدر محکم گره زدم و فشار دادم تا دیگه نتونم نفس بکشم. به هق هق افتاده بودم چشام دیگه داشت سیاهی میرفت دیگه حتی نایی هم نداشتم گره روسری رو باز کنم اما نمیدونم چیشد که دلم یک لحظه روشن شد
و تونستم گره روسری رو باز کنم از خودم بدم اومده بود که چرا نتونستم طاقت بیارم تا بمیرم و همه ازم راحت بشن و خودمم از این زندگی خلاص بشم نشستم گوشه ی حمام و انقدر گریه کردم که چشام کاسه ی خون شد و ورم کرد. تنها تر از این حرفا بودم که مامان و بابام دلشون برام بسوزه، تنها دوتا داداشام بودن که میومدن کنارم و مرحمم دردم میشدن و اشکامو پاک میکردن ...
تصمیم گرفتم به عمو کوچیکم افشار زنگ بزنم تا شاید اون بیاد و منو از دست پدر و مادرم راحت کنه . جریان رو به عموم گفتم خیلی از این موضوع ناراحت شد و فردای اون روز اومد خونمون و نشست و با بابا و مامانم حرف زد میگفت : چرا به این دختر انقدر سخت میگیرین؟ چرا عذابش میدین؟ کسی از دخترتون چیزی جز خوبی و پاکی ندیده پس چرا انقدر آزارش میدین؟ بابام که بهش برخورده بود با صدای بلند گفت : دختره ی خیره سر وقتی ما نبودیم بدون اجازه پاشده تنها رفته بازار ... بغض کرده بودم ، صدام رو صاف کردم و گفتم: من که صد بار بهتون گفتم پالتو ندارم چرا یکیتون دستمو نگرفت و برام چیزی نخرید؟ شما که همش میرید بانه و برا خودتون خرید میکنید چرا برای من چیزی نمیخرید؟ من که گناهی نکردم با پول فرش بافی خودم رفتم برای خودم پالتو خریدم. چی ازم میخواین؟ چرا منو نمیکشین هم خودتون رو راحت کنید هم منو ؟ مامانم که از حرفام عصبانی شده بود گفت: چی شده؟ عموت رو دیدی زبون در اوردی؟ نشسته بود و کولی بازی در میاورد و منو نفرین میکرد. بابام از شدت عصبانیت یک لحظه پاشد و اومد سمتم و چنان لگدی به سرم زد که سرم محکم کوبیده شد به دیوار و چشام سیاهی رفت. دیگه هیچ چیزی نفهمیدم. وقتی چشامو باز کردم دیدم که تو بیمارستانم و یه سُرم وصل بود به دستم و دکتر داشت چشمام رو معاینه میکرد. سرم از درد داشت میترکید. دکتر توی یه برگه یه چیزایی نوشت و برگه رو داد دست عموم. درد سرم شدید شده بود اونقدر ناله کردم که ازم نوار مغز گرفتن. لبام خشک شده بود. نمیتونستم از درد حتی یه کلمه هم حرف بزنم. با لکنت با دکترا حرف میزدم. دکتر میگفت که توی دوتا از رگهای مغزم خون لخته شده اما از ضربه ی بابام نبود. عموم به روناک خبر داد و روناک تا فهمید بیمارستانم اومد بیمارستان ...
چهار روز تو بیمارستان بستری بودم. بابام از ترس اینکه ازش شکایت نکنم هی میرفت و میومد. مشاور بیمارستان هم اومد پیشم تا ببینه این همه اتفاق چطوری برام افتاده. یکی دو تا از دکترا که وضعیتم رو دیدن گفتن که فقط
با کتک خوردن این بلا سرش بیاد.
عموم نگران بابام بود و بهم میگفت اگه ازت پرسیدن که چرا این شکلی شدی؟ فقط بگو از پله ها افتادم ازت خواهش میکنم حرفی نزن که برای بابات گرون تموم بشه + اگه حرفی بزنی یا از بابات شکایت کنی آبرومون میره ...
اما من خسته تر از این حرفا بودم و دیگه نمیخواستم کسی ازم سوء استفاده کنه برای همین به مشاور راستش رو گفتم و گفتم که پدرم کتکم زده و میخوام ازش شکایت کنم ! با مشاور حرف زدم و بهش گفتم که این چندمین باره که بی گناه دارم از پدرم کتک میخورم. بی دلیل همیشه کتکم میزنن و من دیگه خسته شدم و میخوام از خودم دفاع کنم ... مشاور حرفامو گوش میکرد و با ملایمت راهنماییم میکرد ، اخر سر هم یه برگه داد که برم کلانتری و از پدرم شکایت کنم بعد از مدتها اولین کسی بود که اینطوری با صراحت باهاش حرف میزدم . انگار بار سنگین این چند سال از دوشم برداشته شده بود. به خودم امید میدادم که دیگه همه چی تموم شد و از دست همه راحت میشم ، بعد از ۴ روز از بیمارستان مرخص شدم و به اصرار خودم رفتم خونهی مادربزرگم، اونا هم از رفتن من خوشحال نبودن و به زور جواب سلامم رو دادن
به عموم گفتم منو ببر کلانتری اما قبول نمیکرد همش میگفت ابرومون رو میبری و من بهت اجازه نمیدم این کارو بکنی از من اصرار و از عموم انکار . آخر هم دو تا از پسر عموهای بابام که مسن بودن رو اوردن تا منو مجاب کنن که از شکایت صرف نظر کنم وبرگردم خونه. میگفتن تو برگرد خونه اونا هم دیگه قول دادن که کاری باهات نداشته باشن ، کلی بهم وعده وعید دادن تا اشتی کنم و برگردم خونمون. بالاخره راضی شدم تا ازشون شکایت نکنم در اصل چاره ای نداشتم..
در نبود من به مامان و بابام خیلی سخت گذشته بود کسی نبود که کاراشون رو انجام بده برای همین هر روز به عموم اصرار میکردن تا من زودتر برگردم خونه ولی من ترجیح میدادم پیش مادربزرگم بمونم و با منت غذا جلوم بذاره تا اینکه برگردم پیش مامان بابام و مثل کلفتا زندگی کنم ، خیلی خوشحال بودم چون بدون من کار اونا لنگ بود. بابام بدون مامانم میترسید بار ببره چون اون زمان اگه یه زن همراهت بود کمتر بهت گیر میدادن. حالا چون من نبودم مامانم مجبور بود خونه بمونه و کارای خونه رو انجام بده ..
بلاخره بعد از چند مدت بابام انقدر به عموم التماس کرد تا به اجبار برگشتم خونه. از مامان و بابام متنفر بودم ، هر دفعه که بار میبردن دعا میکردم که دیگه برنگردن ..
با این همه بحث و دعوا هنوزم اجازه نداشتم پالتویی که با پول خودم خریده بودم رو تن کنم .
با اینکه از نظر حجاب هیچ مشکلی نداشت اما الکی بهانه میاوردن و نمیذاشتن پالتوم رو بپوشم . منم که میدونستم هر کاری بکنم نمیتونم از دستشون خلاص بشم به خودم میگفتم یه روزی تلافی همه کاراشون رو سرشون در میارم ..
به خاطر زیبایی و حجب و حیام خیلی خواستگار داشتم اما اصلا به ازدواج فکر نمیکردم با دیدن زندگی رها و روناک میدونستم ازدواج یعنی از چاله در اومدن و تو چاه افتادن خیلی خوب خانوادم رو میشناختم ، کسی رو نداشتم که تو روزای سخت ازم حمایت یا دفاع کنه . فقط یه راه بود اونم اینکه برم سرکار و دستم توی جیب خودم باشه. اما با وجود خانوادم این هم شدنی نبود ...
چند ماه به روال عادی گذشت دوباره رها با منوچهر دعوا کرد اینبار شرایط رها نسبت به قبل خیلی بدتر شده بود. منم که بعد از اون قضیه نمی خواستم سر به تن منوچهر باشه به زور جواب سلامش رو میدادم ، منوچهر چون میدونست ما بی پشت و پنهاهیم هرکاری که دلش میخواست با رها میکرد . رها هم زیاد از زندگیش چیزی نمیگفت اگرم گاهی میومد خونمون افسرده و ساکت یه گوشه مینشست و شب هم اجازه ی موندن نداشت ...
منم درسم رو میخوندم و کم و بیش کلاسای تئاترمو میرفتم.
یه روز مادرم گفت دارم میرم فرش بخرم ، من خیلی خوشحال شدم اخه فرشامون خیلی کهنه و رنگ و رو رفته شده بودن ، دو سه ساعتی گذشته بود که مامان با وانتی که فرش ها رو بار زده بود برگشت ...
با ذوق و شوق فرش کهنه رو جمع کردم و فرش های جدید رو پهن کردم ، خونه مرتب بود و برق میزد اما امان از روزهایی که مامان و بابام دعوا میکردن کل زندگی رو به هم میریختن وقتایی که دعوا میکردن مامانم مجبورم میکرد تا فرشای جدید رو جمع کنم و دوباره فرشای کهنه رو بندازم کف زمین ! با حرص میگفت پول فرشا رو خودم دادم نمیخوام اردلان روشون بشینه و بخوابه ! هر دو هفته یکبار مجبور بودم دکور خونه رو به خاطر دعواهای بچه گانه ی مامان و بابام عوض کنم. وقتی همسایه ها یا فامیل ازم میپرسیدن که چرا فرشا رو جمع میکنم ، باید یه دروغی میبافتم و تحویلشون میدادم ..
واقعا روم نمیشد که بگم مامان و بابام دعوا کردن و سر لج و لجبازی من باید فرشای جدید رو جمع کنم سنی ازشون گذشته بود و اگه کسی از اصل قضیه بویی میبرد مسخرمون میکرد + مامان و بابام دیگه شورش رو در آورده بودن یه روز با ارامش نداشتیم زندگیمون شده بود فقط جنگ اعصاب ...
گاهی وقتا دلم برای بابام میسوخت که انقدر بدبخته و مامانم اینطوری اذیتش میکنه ولی وقتی یاد شکنجه های خودم میفتادم
میگفتم هربلایی سرشون بیاد حقشونه و خداکنه بدتر از اینا سرشون بیاد .
شده بودم یه ادم کینهای که هر کسی که کوچک ترین بدی درحقم میکرد میخواستم ازش انتقام بگیرم و سر به تنش نذارم. گاهی از قصد وقتایی که مامانم حمام بود میرفتم شیر اب گرم رو تو اشپز خونه باز میکردم تا اب تو حموم سرد بشه !! یبار هم شلنگ بخاری اتاقشون رو سوراخ کردم تا گاز بگیرتشون و خفه بشن . بعضی وقتا هم برق رو دستکاری میکردم ... دست خودم نبود کلا میخواستم بمیرن تا از دستشون خلاص بشم ، اما بد شانس بودم و هیچ یک از نقشه هام درست از اب در نیومد ...
رها هم همیشه با منوچهر درحال دعوا بود. منوچهر دیوونه پنجرههای خونشون رو چسب سیاه زده بود تا هیچ جا مشخص نباشه رها هفته ای یکی دوبار بار میومد قهر و میرفت. اما بار اخر چون حامله بود با اصرار و پا در میونی فامیلای شوهرش دوباره برگشت سر زندگیش ..
من همیشه بهش میگفتم با این اوضاعت بچه میخواستی چیکار؟+اصلا مگه میشه با منوچهر زندگی کرد و ازش بچه داشت؟ میگفتم تا کوچیکه سقطش کن اما رها با امیدواری در جوابم میگفت با اومدن بچه قطعا زندگیم بهتر میشه منوچهرم دست از این کاراش بر میداره اما این ها همه خیال باطلی بیش نبود. با اومدن بچه،منوچهر اخلاقش بدتر از قبل شد وقتی میدید با اومدن بچه رها بهش وابسته تره و مجبوره تحملش کنه بیشتر کتکش میزد . بالاخره بعد از ۹ ماه سختی پسر رها به دنیا اومد و اسمش رو مازیار گذاشتن.
یکی از همسایه های دیوار به دیواریمون ۵ تا دختر داشت . من تو دوره ی دبستان با دختر کوچیکش دوست بودم فرق اون با من این بود که اون نامادریش اذیتش میکرد من مامان خودم اونم اوضاعش مثل من بد بود . چند باری موقع زباله گذاشتن دم در همدیگه رو دیده بودیم ولی نه من اجازه داشتم ببینمش نه اون ... اما تو همین دیدارای دم در و یواشکی فهمیدم که از یه پسر خوشش میاد . پسره هر روز با ماشین میومد تو کوچه و رد میشد و دوستم نگار میتونست ببینتش. نگار برای اینکه نامادریش چیزی نفهمه میومد در خونه ی ما و پسره رو میدید منم همیشه میترسیدم کسی ببینه و فکر کنه این پسره به خاطر من میاد تو کوچه .
یه پیرزن بود که همیشه تو کوچه پلاس بود و مردم بهش کاراگاه گجت میگفتن. از بس فضول و خاله زنک بود. همش برای همه خبر میاورد و میبرد. برای همین از نگرانی به نگار خواهش کردم که وقتی اون پسره با ماشینش میاد نیاد پیش من. من بعد رامان هیچ پسری رو نمیتونستم نگاه یا تحمل کنم
دوست نداشتم بی خود و بی جهت با شیطنتهای نگار تو دردسر بیفتم ، وقتی جریان رو به نگار گفتم قبول کرد اما چند روز بعد دوباره سر و کلش پیدا شد ، همین که چشمش به من افتاد با ذوق گفت : یکی از فامیلامون یه گوشی نوکیا با یه سیم کارت بهم داده ! میخندید و میگفت : رستا فامیلمون با همین سیمکارت همه پسرا رو سرکار گذاشته و ازشون پول و شارژ گرفته + وقتایی که میومد خونمون میرفتیم تو حیاط و به پسرا زنگ میزد و مسخره بازی در میاورد ...
نگار با اینکه اوضاع خانوادگی خوبی نداشت اما دختر قبراق و با نشاطی بود شیطنت ازش میبارید منم از خوشحالی اون با حرفاش میخندیدم و مشتاقِ ادامه ی حرفاش میشدم ، وقتایی که نگار رو میدیدم افسردگیم یادم میرفت اما پدر و مادرم اجازه نمیدادن با نگار در ارتباط باشم برای همین مجبور بودم وقتایی که مامانم و بابام نیستن با نگار قرار بذارم و ببینمش در کل با وجود نگار روحیم بهتر شده بود یه بار که همدیگه رو دیدم با ناراحتی گفت : خانوادم بهم شک کردن که گوشی مخفی دارم ازت خواهش میکنم چند روزی تا آبا از آسیاب میفته گوشی رو برام نگه دار . درسته منم از خانوادم میترسیدم اما نمیخواستم همین یدونه رفیقمم از دست بدم برای همین قبول کردم و گوشی رو ازش گرفتم تا یه ذره جو خونشون اروم بشه ...
از وقتی گوشی دستم بود حتی یه لحظه هم خاموش نمیشد ، از بس این شماره رو پخش کرده بودن هر دقیقه با شماره های مختلف زنگ میخورد ، نگار با یه پسر که خیلی شوخ طبع بود چند باری جلوم حرف زده بود منم شمارش رو چشمی حفظ شده بودم و هر دفعه که شمارش رو میدیدم وسوسه میشدم که جوابش رو بدم . نگار هم بهم میگفت اگه دوست داری باهاش حرف بزن من هیچ مشکلی ندارم . منم بدم نمیومد با کسی که منو نمیشناسه و ندیده یه خورده بگم و بخندم ... شروع کردم باهاش حرف زدن ، کاره پسره قاچاق بود من تا اون روز نمیدونستم اصلا قاچاق یعنی چی !؟ پسره میگفت از مرزهای عراق جنس قاچاق میاره و خودش بار میزنه و برای فروش میبره تهران +
از حرفایی که میزد فهمیدم پسر زبر و زرنگ و کاری هستش تو صداش ابهتی داشت که هیچ وقت این اخلاق رو توی بابام ندیده بودم ، درسته بابام همیشه کار میکرد ولی ما هیچوقت آسایش و آرامش نداشتیم + اگه یه ذره برای زندگیش تلاش میکرد مامانم این اجازه رو به خودش نمیداد که با بابام بد اخلاقی کنه و افسار زندگی رو دست خودش بگیره ..از وقتی با سلیمون آشنا شده بودم گاهی به مامانمم حق میدادم و با خودم میگفتم شاید اونم حق داره و دلش یه مرد محکم و قوی و زرنگ میخواد که خودش بشینه خونه
مثل زنای دیگه خانومی کنه ...
کم کم با اون پسر که دیگه اسمش رو میدونستم بیشتر آشنا شدم ، هرچی که تو بابام نمیدیدم سلیمون همشو داشت ..
از جمله مهربونی ، زرنگی و ... دلم میخواست همیشه ازش باخبر باشم اما سلیمون هر بار یا با من حرف میزد یا با نگار و نمیدونست که ما دونفریم ! یه بار که داشته با نگار حرف میزده متوجه تُن صدامون میشه و ازش میپرسه شما دو نفرید؟ + اگه دو نفرید من میخوام با اون یکی دختره حرف بزنم ، اما نگار به کلی انکار میکنه و میگه خودمم ..
دو سه روزی گذشته بود که نگار اومد پیشم و بهم گفت که سلیمون بهمون شک کرده و مدام بهم میگه میخاد با تو حرف بزنه ، نمیدونستم از نگار مخفی کنم یا نکنم با بیخیالی گفتم ، بهش توجه نکن !!
نگار که مشخص بود حسودیش شده گفت من چیزی نگفتم تو هم حواست باشه سوتی ندی بعدم اگه دیدم زیادی گیر میده دکش میکنم تا بره ...
منم چیزی جز باشه نداشتم که بگم ... موقع رفتن هم چون پدر و مادرم خونه نبودن گوشی رو بهم داد و گفت امشب گوشیم دستت باشه ، منم از خداخواسته قبول کردم ، به اهون و ماهور غذا دادم و صبر کردم تا بخوابن و به سلیمون زنگ بزنم جرات نداشتم قبل از خوابیدن اونا گوشی رو دستم بگیرم میدونستم اهون به مامانم میگه .. بالاخره داداشام خوابیدن و منم با ذوق رفتم سراغ گوشی ، گوشی سایلنت بود و نزدیک ۵۰ تا تماس از شماره های مختلف داشت و دو تا تماس هم از سلیمون و بقیش هم چند تا پیامک از شماره های مختلف من که فقط به فکر سلیمون بودم سریع یه تک زنگ بهش زدم و سلیمون بعد چند دقیقه خودش زنگ زد ..
سلیمون تا صدامو شنید با خوشحالی گفت : خودتی؟ گفتم یعنی چی که خودتی؟ گفت تورو خدا راستشو بگو من میدونم شما دو نفرید . ولی من دیشبم به اون یکی گفتم که میخوام با تو حرف بزنم منم در جوابش گفتم تو دیوونه ای و خیالاتی شدی دیگه هم به من زنگ نزن ...
تا اینو شنید گفت : یعنی چی که دیگه زنگ نزنم ؟ من وابستت شدم ازت خوشم میاد. منم میخندیدم و دستش مینداختم . وقتی دید من حرفاشو به شوخی گرفتم با جدیت گفت میشه ازت یه خواهش بکنم ؟+ ولی قول بده که راستشو میگی ؟ خندیدم و گفتم من برای چیزی که نتونم بهش عمل کنم الکی قول نمیدم حالا بگو ببینم چی میگی ؟ خیلی اصرار کرد و منم ناچار گفتم باشه حالا بگو شاید راستشو گفتم .
بعد از چند ثانیه مکث گفت : خواهش میکنم اسم واقعیت رو بهم بگو !!
من و نگار همیشه مسخرش میکردیم و اسمای الکی یا اسمای قدیمی کوردی بهش میگفتیم. اما اون شب خواهش کرد تا راستشو بگم . به من من افتادم و بهش گفتم نمیخوام بهت دروغ بگم اما
نمیتونم اسم واقعیم رو بهت بگم پس خواهش میکنم اصرار نکن ، با لحن مظلومانه ای گفت : پس من باید چی صدات کنم ؟ بدون اینکه منتظرش بذارم گفتم میتونی شبنم صدام بزنی ، خنده ی کش داری تحویلم داد و گفت : من که میدونم اسم واقعیت شبنمه فقط نمیفهمم چه اصراری داری که بگی اسم واقعیت نیست ! چند دقیقه ای سر این این موضوع با هم بحث کردیم و خداحافظی کردیم ...
هر از گاهی ناخواسته به سلیمان فکر میکردم و دوست داشتم صداش رو بشنوم ولی اینو خوب میدونستم حسی که به رامان داشتم زمین تا آسمون با این حس فرق داشت ، من به یه همدم نیاز داشتم کسی که بهم اهمیت بده کسی که دوستم داشته باشه و نگرانم بشه ، احتیاج داشتم به یه مَرد قوی مثل سلیمان تا بهش تکیه کنم 《و حس میکردم سلیمان گزینه ی مناسبیه 》
چند وقتی گذشته بود و سلیمان فقط با من صحبت میکرد ، هر وقت پشت تلفن صدای نگار رو میشنید تلفن رو قطع میکرد و وقتایی که مطمئن میشد تنهام با لحن تمسخر آمیزی بهم میگفت : شبنم درسته به روت نمیارم ولی خوب میدونم شما دو نفرید و به خیال خودتون منو سر کار گذاشتین ! چند باری هم ازم خواست تا برم ببینمش ولی هر دفعه من به بهونه هایی که خودمم خندم میگرفت قبول نمیکردم و بی دلیل تا چند روز باهاش قهر میکردم و جوابش رو نمیدادم ، با وجود سلیمان هنوزم مثل قبل درسام رو سرسخت میخوندم و خدا رو شکر نتیجهی تلاشمم به وضوح میدیدم ..
رها کم و بیش از نارضایتیش از منوچهر میگفت : اما روناک همیشه سکوت میکرد و حرفی نمیزد منم فکر میکردم لابد زندگیش خوبه که هیچی نمیگه .:اذیتهای خانوادم سرجاش بود فقط چون من سرگرم درس و نگار و سلیمان بودم کمتر اذیت میشدم و مثل قبل هم بهشون اهمیت نمیدادم ، عمو افشارم هم بعد از اون جریان دیگه سراغی ازم نگرفت و رفت پی زندگی خودش خیلی ازش خیلی دلخور بودم بر خلاف گفته های خودش ازم حمایت نکرد و تو اون شرایط به خاطر آبروی خانوادش تنهام گذاشت ، شاید اگه اون موقع کمکم میکرد تا از بابام و مامانم شکایت کنم اوضاعم بهتر میشد .
یه روز که طبق معمول مامان و بابام سرکار بودن ، بابام به تلفن همسایه زنگ زد و گفت به رستا خبر بدین قراره از بانه جنس بفرستن در خونه و ما هم نصف شب میرسیم خونه تو جنسا رو بگیر و بذار تو حیاط .. دو ساعت بعد از اینکه همسایه بهم خبر داد جنسا رو آوردن و منم که دفعه ی اولم نبود جنسا رو تحویل گرفتم و با کمک اهون و ماهور کنار حیاط چیدم ،
تو این گیر و دار رها هم با همسایه تماس گرفت و گفت و به رستا بگو یکی از لباس محلی ها رو برام آماده کنه تا منوچهر بیاد ازت بگیره
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید