مه پاره قسمت اول - اینفو
طالع بینی

مه پاره قسمت اول

تابستون بود.

.
آفتاب داغی میتابید و کارگرها توی مزرعه ی شالیزار مشغول جمع کردن خرمن برنج بودن.
از اون تالار بزرگ بانرده های چوبی نگاهشون میکردم.
مادرم تو اتاق مشغول خودآراییش بود.
تمام هم وغمش فقط بابام بود ک نکنه خدای نکرده چشمش ب زن های دیگه باشه یا سرش هوو بیاره.
آخه بابام یکی از خان زاده های معروف روستامون بود.
پنج تا خواهر بودیم.مادرم درآرزوی داشتن یه پسر بود ک پدرم بهش دلخوش کنه و بخاطر پسر نداشتن زن دیگه ای نگیره.
یهو صدام زد مه پااااره؟
مثل بید لرزیدم و دوییدم سمت اتاقش.
گفتم جانم مامان جان.
گفت سرمه ی چشممو تو برداشتی؟
میدونست فقط من عاشق آرایش کردن هستم و همیشه یا سرمه یا سرخابش رو برمیدارم.
با تته پته گفتم نه.
گفت هرچه زودتر بیار بزار سرجاش.
زیر علف های پشت انباری قایمش کرده بودم.
سرمو انداختم پایین وگفتم چشم.
دوییدم ببینم اونجاست یانه.
داشتم توی علف هادنبال سرمه میگشتم ک صدای خانم جان(مادربزرگم)رو از انباری شنیدم.
داشت ب بابام میگفت حیدر تا کی میخوای بااین زن زندگی کنی من پیش دعانویس سرکتاب باز کردم بهم گفت عروست تا عمر داره دخترزاست.بیا و دختر سوغات خان رو بگیر من با مادرش صحبت کردم راضیه.
پدرم گفت دست بردار مادر من عاشقِ خاتون هستم.
خانم جانم گفت خب مگه قراره خاتون رو طلاق بدی خاتون اینجا زندگی میکنه و تو ودختر سوغات خان عمارت قشلاقی.
پدرم حرفی نزد.انگار راضی بود.باید ب مادرم خبر میدادم.
نفس نفس زنان دوییدم.رسیدم تالار خونه مون.(زمان قدیم ب ایوان طویل وبزرگ بانرده های چوبی تالار میگفتن.)
مادرمو صدا زدم.مامان مامان.
من ازهمه ی خواهرام کوچیک تربودم واس همون عقلم قدنمیداد ک ب یه زن ک تمام امیدش ب زندگی وشوهرشه نباید این حرفو خبر بدم وای کاش لال میشدم وخبرنمیدادم.
مادرم آشفته حال ازاتاق بیرون اومدگفت چی شده مه پاره نکنه سرمه رو گم کردی؟
گفتم نه مامان خانم جان با آقاجانم میره خواستگاری دخترسوغات.گفت چی داری میگی دخترجان.گفتم خودم شنیدم پشت انباری حرف میزدن.مادرم موهای مشکیشو انداخت پشت سرش وتفنگ شکاری رو برداشت و بدو رفت بیرون.طوری قدم برمیداشت ک من پشت سرش میدوییدم.رفت سمت انباری.(انباری جای نگهداری کاه وعلوفه ی گاوها وگوسفندامون بود)
ازدور نگاه کردم.هنوز خانم جان وآقاجانم اونجا بودن...
مادرم گفت حیدرخان.؟
پدرم از پشت انباری اومد بیرون.
هنوز عشق بود توی چشماش.معلوم بود ک عاشق مادرمه..
مادرم تفنگ بلند کرد و آماده ی شلیکش کرد.
گفت میخوای زن بگیری؟
پدرم گفت کی این اراجیف گفته


خانم جان ازپشت سرش داد زد عاره ک میگیره.بایدم بگیره ک یه وارث برای خودش داشته باشه.ب چیه تو بعد ازاین دلخوش کنه؟ب دخترزا بودنت؟من دیگ اثمر رو براش انتخاب کردم دختر سوغات خان رو.تو هم میتونی بااحترام همینجا زندگی کنی ودختراتو بزرگ کنی و شوهرشون بدی.
آقاجانم عصبانی شد و گفت جی داری میگی خانم جااان...
مادرم گفت بزار بگه داره حرفای دل تورو میگه.
تفنگ هنوز تو دستاش بود و کل وجودش میلرزید.
پدرم رفت جلو تا تفنگ وبگیره.مادرم همونطور ک میلرزید گفت جلو نیا حیدر وگرنه شلیک میکنم.
تفنگ وگذاشت جلوش و باانگشت پاش ماشه رو کشید صدای شلیک بلند شد تفنگ کج شد وخورد ب بالای ران پای مادرم(بین کمر ووسط ران).مادرم گفت حیدر اول بایدمنو بکشی وبعدبری زن بگیری.من هنوز دوستت دارم حیدر.
افتاد روی زمین و غرق خون شد .بادیدنش هق هق اشک میریختم تمام صورتم پراز اشک شده بود.
پدرم گفت چیکار کردی زن؟
خانم جانم اومد جلو و زد ب پاها و سرش و گفت خدایا بدبخت شدیم حالا جواب پدرومادرشوچی میدیم؟
پدرم گفت اینا همه اش تقصیر توعه مادر.
خدمه وکارگرا بالای سرمادرم جمع شده بودن.پدرم فریاد زد زود باشین تراکتور یا تیلر(ماشین کشاورزی)رو بیارین باید ببریمش شهر پیش دکتر.
یکی از آشپزها منو بغل کرد وگفت گریه نکن مه پاره.مامانت حالش هرچه زودتر خوب میشه و ب دستور پدرم منو کشون کشون برد سمت مطبخ.
تراکتور رفته رفته دورتر شد ومن ماندم و آشپز وچشم های اشکی.
دوتاازخواهرام ک شوهر کرده بودن هرچه سریع ترخودشونو رسوندن واون دوتای دیگ هم توحیاط گریه میکردن.
همینطور منتظر مونده بودیم و هیچکدوممون لب ب غذا نزدیم.خانم جان اومد ودعوامون کرد ک غذامونو بخوریم.
ازش متنفر بودم مقصراین اتفاق فقط خانم جان بود.
چندساعت بعد شوهر زینب خانم(آشپز)اومد وگفت خدارو شکر خانم(مادرم)زنده ست وعملش کردن ولی صد افسوس ک زن ب اون زیبایی وکمالات تاآخر عمر نمیتونه راه بره.فشنگ زده کل استخونشو داغون کرده و میگن بعداز این نه بچه دارمیشه و نه میتونه راه بره.
عقلم ب این چیزا قد نمیداد وهمین ک فهمیدم مادرم زنده مونده خوشحال شدم درحالی ک بدبختیای ما بعدازاون روز شروع شد...
چندروز طول کشید ک مادرم رو ازبیمارستان بیارن خونه.تواین چندروز کلا لجبازی میکردم واصلا حرف خانم جان روگوش نمیکردم.اونروز توحیاط بودم ک یه ماشین اومد حیاطمون.تاحالا ماشین شهری رو ازنزدیک ندیده بودم.دوییدم سمتش.دونفر ازکارگرها هم اومون.داشتم نگاه میکردم ک دیدم داخلش یه نفرباندپیچی شده داخلش دراز کشیده.ترسیدم ورفتم عقب.....

مادرم بود.ب کمک کارگرها بلندش کردن و از اون پله های چوبی بردنش اتاقش.
بهمون اجازه نمیدادن بریم داخل تا مادرمونو ببینیم.
پشت درنشسته بودم دکتر داشت معاینه اش میکرد صدای آه وناله های مادرم بلند شده بود.
یکم بعددکتر ازاتاق اومد بیرون.
فورا رفتم اتاق مادرم.داشت گریه میکرد و اه وناله میکرد.
گفتم مامان.گفت مه پاره دخترم دستتو بده بهم.خواهرام هم کنارمون بودن.
مادرم ب خدمه گفت برن بیرون و مادخترا رو صدا زد وگفت بیایین کنارم.بهمون گفت همونطور ک میبینین من دیگ ازپاافتادم بعدازاین خودتون مواظب زندگی خودتون باشین.من نتونستم اززندگیم محافظت کنم ازشوهرم ازشما.الانم ک ب این حال وروز افتادم ومعلوم نیست بتونم راه برم یانه.میدونم ک پدرتون ازدواج میکنه ولی ازتون میخوام حواستون ب زندگیتون باشه ومثل من اینقدر بدبخت نباشین وخیلی مواظب خواهرکوچیکترتون باشین.
خواهرام گریه میکردن ولی من دستم تودستای مادرم بود.
چندساعت بعد پدربزرگ ومادربزرگم(پدرومادر مامانم)از روستاشون اومدن.دادوشیون میکردن و مادرم وخانم جان رو فحش میدادن.ماجرا رو فهمیده بودن و میگفتن چرااینکاروباخودت کردی اگ شوهرت زن میگرفت توهم مینشستی زندگی خودتو میکردی توی این عمارت پراز نازونعمت.
ولی مادرم گوشش ب این حرفا بدهکارنبود.بهشون گفت توزندگی من دخالت نکنین.
روزها میگذشت و حال مادرم اصلا فرق نکرده بود.
اون دوتاخواهرام ک شوهرداشتن رفتن سر زندگیشون و خواهر سومم ک خاطر خواه داشت بعدازاینکه این بلا سرمادرم اومد و مادرم حواسش بهش نبود هرروز با خاطرخواهش میرفت پشت مزرعه قایمکی حرف میزد منو نمیزاشت نزدیکشون بشم و رحیم(خاطرخواه خواهرم)بمن آدامس وشکلات میداد وبهم میگفت ازاینجابرو و ب کسی نگو مااینجاییم وگرنه دیگ بهت آدامس نمیدم.میرفتم وچندساعت بعد خواهرم باسرووضعی نامناسب برمیگشت ولباسهاشو عوض میکرد.
تقریبا هرروز و یا چندروز درمیون اینکارو میکرد.
اسم خواهرم گلچهره بود خیلی زیبا بود و خواستگار زیاد داشت ولی مامانم میگفت هنوز بچه ست.
تااینکه اونشب پدرم اومد و گفت پسرمسعود قزاق(نگهبان روستا)قراره بیاد خواستگاری گلچهره.
گلچهره ناراحت شد صورتش قرمزشدو آروم یه چیزایی رو زمزمه میکرد و باخواهر دیگه ام همش با ناراحتی پچ پچ حرف میزد.
مادرم ک دیگ اصلا نه حرف میزد نه میتونست ازسرجاش بلند بشه.
همه ی خدمه درحال تدارکات خواستگاری امشب بودن.صدای گریه ازاتاق خواهرم میومد.رفتم پشت در فالگوش وایستادم.گلچهره ب خواهرم میگفت اگ آقاجان این جریان وبفهمه منو میکشه.
خواهرم گفت توک میدونستی میکشدت چرا بارحیم خوابیدی وازش باردار شدی.....

گلچهره داشت همینطور گریه میکرد و خواهرمم داشت سرزنشش میکرد.
صدای یاالله یاالله اومد.
خواستگارها بودن.
دوییدم اونسرِ ایوان چوبی و از بالا حیاط رو نگاه کردم.
دونفر روسرشون مجمع(سینی)گذاشته بودن ک داخلش پراز وسایل وکادو بود ک حتما واس گلچهره اورده بودن.(اینجا رسمه موقع خواستگاری رفتن خانواده ی داماد برای عروسشون کادو میبرن).
باخوشحالی و شادی وسایلای توی مجمع رو نگاه میکردم و آرزو میکردم کاش منم بزرگ بودم و هرچه زودتر عروس میشدم.
تو همین فکر وخیالها بودم ک صدای بابام اومد.
با مادرم بحث میکرد.
مادرم میگفت گلچهره هنوز خیلی کوچیکه الان وقت شوهر دادنش نیست.(گلچهره هجده سالش بود).
خانم جان از اونطرف میگفت دختر تا کوچیکه باید شوهرش بدی بره وگرنه اگ بمونه میشه ترشی هفت ساله ک مردزن مرده میاد خواستگاریش.
صدای گریه ی مادرمو شنیدم.
پدرم و خانم جان تند تند از پله ها پایین رفتن و دوییدن سمت مهمون ها تا بهشون خوشامد بگن.
پدرم مردها رو ب اتاق پایین راهنمایی کرد و خانم جان زن ها رو ب ایوانی ک من ب نرده های چوبیش تکیه داده بودم و نگاهشون میکردم.
خانم جان گفت بفرمایین بالا خوش اومدین.مادر گلچهره هم بالاست بفرمایین بشینین.
مادرم از لای در خانم ها رو نگاه کرد و آروم با سرش بهشون خوشامد گفت طوری ک کسی متوجه ناراحتی وگریه کردنش نشه.
صدای صحبت مردها میومد داشتن راجع ب مهریه و شیربها حرف میزدن.
یهو یاد گلچهره افتادم یاداشک هاش ک میگفت حالا من چیکارکنم.
دوییدم سمت اتاقش.
گلچهره و اون یکی خواهرم گلناز تو اتاقشون نبودن.
رفتم حیاط.
دو تاسیاهی رو پشت دستشویی دیدم جلوتر ک رفتم صدای گریه و التماس های گلچهره میومد.
یکم بعد صدای رحیم رو شناختم ک داشت میگفت الان من چجوری بیام خواستگاری.پول کافی ندارم و پدرتم مخالفت میکنه.
گلچهره فقط گریه میکرد.
ازپشت سرم یکی گوشمو محکم کشید وگفت اهااای اینجا چیکار میکنی یالا بدو برو اتاقت.
گلناز بود.
گفتم گلچهره چرا گریه میکنه؟گفت فضولیش ب تو نیومده بدو اتاقت.
باتعجب رفتم ایوان.
صدای دست زدن میومد.
مثل اینکه گلچهره رو داده بودن ب پسر مسعود قزاق و تموم شده بود.
صدای خانم جان اومد ک داد میزد گلچهره کجایی تو دختر؟
بعدش باخنده ی مصنوعی رو ب مهمون ها گفت این دختر ازبس باحجب و حیا وخجالتیه معلوم نیست از خجالتش کجا رفته قایم شده.بزارین من برم اتاقشو یه نگاه بندازم الان عروستون رو میارم خدمتتون.
از لابلای مهمون ها ب مادرم نگاه کردم.چرا مادرها قبل ازاینکه یه اتفاقی بیفته از چهره شون معلوم میشه؟یعنی بهشون الهام میشه؟......

نمیدونم چراقبل از اینکه یه اتفاقی واس بچه ی یه پدر یا مادر بیفته توی چهره اش مشخص میشه.
مادرم نگران بود و انگار استرس داشت.
منو ک دید با سر بهم اشاره کرد ک برم پیشش.
رفتم.
گفت مه پاره تو خواهرت گلچهره رو ندیدی؟
سریع گفتم توحیاط..
بعدش یاد اون روز افتادم ک بخاطر خبرچینی کردنم این بلا سر مادرم اومده بود.
گفتم قبل ازاومدن خواستگارا توی حیاط بود.
گفت دخترم بدو برو اتاقش ببین اگ اونجاست بیا بهم بگو.
رفتم اتاقش.خانم جان نشسته بود وسط اتاق و موهای حنازده شده اش رو انقدر چنگ زده بود ک لابلای انگشتاش پر از موهای حنایی بود.
صورتش یه خراش کوچیک افتاده بود ک ازش خون میرفت.
گلناز گریه میکرد سرش پایین بود.
خانم جان رو بمن گفت کجا اومدی ورپریده؟بدو برو بیرون ببینم چه خاکی میتونم سرم بریزم.
باخودم گفتم یعنی چه اتفاقی افتاده خدایا؟
بیرون ک اومدم خانم جان محکم در خونه روبست.
تالاپ تولوپ صدای کتک زدن گلناز اومد.
خانم جان گلناز رو میزد و باصدای بلند فریاد میزد زود باش بگو ببینم کجا فرار کردن؟تو ازهمه چیز خبرداری.زود باش بگو تا حکمت(نگهبان اسب هامون)رو بفرستم دنبالش تا اگ از روستا خارج نشدن بتونه برش گردونه.
گلناز با گریه میگفت بخدا نمیدونم خانم جااان بخدا خبرندارم من فقط اینو میدونم ک رحیم ب گلچهره گفت از رودخونه ی پشت کوهها باید بریم بگذریم و بریم خونه ی عموم.
یهو در اتاق باز شد و خانم جان ک عصبانی بود و عجله داشت بدون اینکه منو ببینه دویید سمت حیاط.
از پشت سرش نگاهش کردم در حالی ک میدویید سرووضعشو و موهایی ک ب هم ریخته بود رو درست میکرد.
رفتم پیش گلناز.سروصورتش ازشدت کتک قرمز شده بود.
گفتم آبجی گلناز آبجی گلچهره کجا رفته؟
باگریه گفت نمیدونم مه پاره.فقط دعا کن نتونن پیداش کنن ک اگ پیداش کنن هر سه تاشونو میکشن.(نفرسوم منظورش بچه ی توی شکمش بود).
برگشتم ایوان.
صدای مهمون ها دراومده بود.پچ پچ ها شروع شده بود همه از گلچهره میپرسیدن ک کجا رفته و چرا نمیاد پیش خواستگارا.
انگار کسی خبر گم شدن وفرار کردن گلچهره رو ب گوش پدرم رسونده بود.
سریع ازاناق اومد بیرون و دستی ب ریش وسبیلش کشید و سوار اسبش شد و همراه حکمت بااسب محکم تاختن.
دیگ کل اهالی خونه فرار گلچهره رو متوجه شده بودن.مسعود قزاق پیپ سیگارش رو روشن کرد ورو ب ایوان گفت پاشو زن اینجا دیگ جای مانیست.
با همهمه بلند شدن و رفتن.
مادرم باجیغ وداد گلنازو صدا زد وگلنازگریه کنان رفت پیشش.
باخودم گفتم خدایا یعنی میتونن گلچهره رو پیدا کنن؟
نشستم ایوان و رو ب آسمون وستاره هاش کردم وازخدا خواستم کمکش کنه.
صدای فریاداومد.مادرم بوددوییدم اتاقش..
.گلناز هم همراهش گریه میکرد.
گلناز ماجرا رو ب مادرم گفته بود و مادرم گریه میکرد.
اونشب تا صبح منتظر موندیم ب چشم هیچکدوممون خواب نیومد هیچ خبری از گلچهره نشد.
دم دمای صبح بود صدای آروم و ممتد صلوات فرستادن مادرم میومد باشنیدن صداش آرامش گرفته بودم و خوابم برده بود ک صدای خانم جان منو از خواب بیدار کرد.
اومد اتاق مادرم و رو ب مادرم گفت خاک توسر زنی مثل توبکنن.دخترزا بودی بدرک فلج بودی بدرک ولی چرا دستی دستی دخترتو بدبخت کردی و بادستای خودت دادی ب اون پسره و گفتی فرار کنن؟
مادرم ک روحش از فرار گلچهره و ماجراش با اون پسره خبرنداشت گفت معلومه چی داری میگی خانم جان؟
گلنازگفت خانم جان مامانم هیچ گناهی نداره.گلچهره خودش فرارکرده.
گوش خانم جان ب این حرف ها بدهکار نبود و عمارت رو گذاشته بود رو سرش.
همونطور ک خانم جان دادوبیداد میکرد صدای شیهه ی اسب اومد من وگلناز دوییدم بیرون.پدرم و حکمت بودن.
پدرم با عصبانیت ازاسب پیاده شد و اومد بالا.
خانم جان گفت چی شد پیداش کردین؟
پدرم اشاره ای ب خانم جان کرد ک من وگلنازدیدیم و آروم پچ پچ کردن.خانم جان دستشو ب نشونه ی ترس وتعجب ووحشت گذاشت رو لبش وگلوشو صاف کرد و واس لاپوشونی حرفی ک پدرم بهش گفته بود گفت یعنی چی پیداش نکردین؟
معلوم بود چیزی شده بود وخانم جان و پدرم مخفی میکردن.
پدرم گفت ب دوتا از نگهبان های روستای اون اطراف سپردم اگ دیدنش دست بسته بیارنش و اگ خواستن فرارکنن بهشون شلیک کنن.
باخودم گفتم پدرم ازکی تاحالا اینقدر سنگدل شده.ولی کاسه ای زیرنیم کاسه بود ومعلوم بود ک چیزیو پنهون میکنه.آشفته بود وعصبانی چشمش بهمون افتاد و بمن وگلنازگفت زود باشبن ازجلوی چشام دورشین.شماهم دست کمی ازاون خواهرهرزه تون ندارین.خانم جان گفت تربیت مادرشون اینارو ب اینجارسوند ازکجامعلوم مادرش دست گلچهره رو نزاشته تودست اون پسریک لاقبا.
پدرم ک منتظر همچین حرف خانم جان ک انگار بنزین روآتش بود سریع ازجاش بلند شدورفت اتاق مادرم.کمربندشو بازکرد وافتاد بجونش و تامیتونست مادرمریض وفلجمو کتک زد.
خانم جان بادیدن اون صحنه وصدای فریادهای مادرم لبخندمیزد وکیف میکرد.
گلنازازترسش مچاله شده بود وباصدای فریادهای مادرم گریه میکردنتونستم تحمل کنم رفتم اتاق.تمام بدن مادرم کبودشده بودفریادزدم مادرم مریضه چرامیزنیش ولش کن.
چشمای پدرموخون گرفته بود تاحالااینطورندیده بودمش اومد سمتم...
دودستی ازگلوم گرفت وگفت حالا ک آبروم رفته بعدازاین همه تون هم بمیرین برام مهم نیست.موهاموکشید و.....
 وگفت حالا ک ابروم رفته بعد ازاین همه تونم بمیرین برام مهم نیست.
سرم انگار آتیش گرفته بود.
جیغ میزدم ولی بابام ک دیوونه شده بود و ب خیال خودش پیش مسعود قزاق آبروش رفته بود چشماش دیگه چیزیو نمیدید.
انقدر جیغ زدم ک خانم جان از پایین داد زد ولش کن دیگ بسه.
افتاده بودم زمین بلند شدم ک بدوام توی اتاقم مادرمو دیدم دم در اتاقش ک چهاردست وپا ب فریاد من ازاتاقش اومده بود بیرون و داد وفریاد میکرد ک پدرم ولم کنه.
قلبم با دیدنش ازناراحتی هزار تکه شد.
دوییدم اتاقم.
من هرگز پدرم رو این شکلی ندیده بودم.پدرم خیلی مهربون بود وعاشق مادرم بود ولی ب کل عوض شده بود.
خیلی ازش میترسیدم.
اونروز تا ظهر من وگلناز ازاتاق بیرون نیومدیم.
هیچ صدایی از بیرون نمیومد.همه جا ساکت بود و کارگرها ک حال وروز پدرم رو دیده بودن اصلا سروصدا نمیکردن و هرکسی سرش ب کارش مشغول بود.
صدای تق تق در منو بخودم آورد.
درو آروم باز کردم ومهری اومد داخل.
بهم گفت مادرت باهات کار داره.
گفتم بابام اونجاست؟
گفت نه.دوییدم اتاق مادرم.لبش زخم وصورتش پراز رد کمربند پدرم بود.
گفت مه پاره دخترم حالت خوبه؟
گفتم خوبم.(مادرم خیلی دوستم داشت هم بخاطر اینکه ازهمه ی خواهرام کوچیک تربودم هم دقیقا شبیه خودش بودم).
رفتم کنارش دستمو گرفت وبوسید وموهامو ناز کرد ازبیخوابی دیشب کنارش خوابیدم.
غروب بود ک با صدای جیغ و داد خانم جان از سرجام پریدم.
صدای دادوفریاد وشیون خانم جان و کارگرها فضای حیات و پرکرده بود.
گلناز توی حیاط داشت میلرزید.
مامانم ازاینکه نمیتونست از جاش بلند شه وبیرونو نگاه کنه گفت چی شده دخترم؟
گفتم چیزی دیده نمیشه ولی همه دارن گریه میکنن.
ازپله ها دوییدم وسریع خودمو رسوندم حیاط.
تراکتور از دور میومد و پشت سرش هم حکمت و پدرم و بقیه ی همراهاش.
تراکتور اومد دقیقا وسط حیاط موند و همه دور و ورش جمع شدن.
حکمت ازاسب پیاده شد وپرید بالای تراکتور.
یه گونی خیس وسنگین رو ازداخل تراکتور برداشت ک انگار یه نفر داخل گونی بود.
بقیه هم کمکش کردن و گونی رو گذاشتن زمین.
خانم جان ب پاهاش میزد گلناز افتاد رو گونی و با گریع داد زد گلچهرررره تو داشتی مادر میشدی خواهرممم و هق هق اشک ریخت...
باورم نمیشد اونی ک توی گونی بود جنازه ی گلچهره بود.
پدرم وخانم جان حرکت های مشکوکی داشتن.معلوم بود یه کاری کردن یاازیه چیزی خبردارن.
خانم جان دادمیزد وگریه میکرد چرا خودتو انداختی تو آب گلچهره.
کمک کردن ومادرمو از بالا اوردن حیاط.
جیع ودادش ب آسمون ها میرفت انقدرگریه کرده بود ک صداش گرفته بود.
پدرم دستور داد هرچه سریع تر تو قبرستون قبربکنن و....

دو تا از کارگرای کشاورزی بیل هارو برداشتن و دوییدن سمت قبرستون.
تمام جمعیت روستا جمع شده بودن توی حیاطمون.
هرکسی یه چیزی میگفت.یکی میگفت معلوم نیست از کی بارداره شده ک خودشو کشته.
اون یکی میگفت حین رابطه گرفتنش و خیلی حرفای دیگ.
مادرم همچنان جیغ میزد و زمین و زمان و سرنوشت خودش رو فحش میداد.
خواهر قشنگمو گذاشتن توی تابوت و لااله الاالله گویان بردنش.
چقدر مادرم پشت سرش اشک ریخت و چقدر ناله کرد و گفت دخترم خودم میخواستم روزعروسیت دستاتو حنا بزارم و تور عروسیتو بدوزم.
انقدر گریه کرد ک ازحال رفت بردنش اتاقش و ب دستور پدرم تمام آدمایی ک توحیاط جمع شده بودن رفتن خونه شون.(بخاطر حال مادرم،پدرم نزاشت هیشکی عزاداری و گریه کنه)
فقط سومین روزشو برنج وقیمه پختن و تو اهالی روستا پخش کردن.
روزها میگذشتن و مادرم انقدر غصه خورده بود ک رنگش زرد و صورتش استخونی و لاغر شده بود.
هرروز من وگلناز از بین چمن های سرسبز راه قبرستون رد میشدیم و میرفتیم سرقبرش شمع روشن میکردیم.
اونروز هم قرار بود بود بریم سرخاک گلچهره.(طبق عقاید ما باید تا روز چهلمش هرروز غروب سرخاک مرده شمع روشن کرد)
گلناز گفت مه پاره تو از حیاط گل بچین تا منم برم تو مطبخ از خانم جان شمع بگیرم.
گفتم باشه وشروع کردم ب چیدن گلهای رز ک مادرم زمانی ک تازه عروس بوده این گل ها رو کاشته بوده.
چند شاخه گل چیدم و منتظر گلناز شدم ولی خبری ازش نشد.
دنبالش رفتم ب مطبخ.اونجا هم نبود از آذر(کارگر مطبخ)پرسیدم گلناز و ندیدی؟
گفت یکم پیش رفت بیرون.رفتم سمت انباری(همون جایی ک خانم جان وپدرم قرارهاشون رو میزاشتن و حرفای مهمشون رو میزدن)
گلناز داشت دندونا شو ب هم فشار میداد وازترس میلرزید.
آروم گفتم گلناز؟
از ترسش سریع برگشت طرف من و انگشتشو گذاشت رو لبش و گفت هیسسسس.
رفتم کنارش.صدای پدرم و خانم جان میومد.
صدای آقا جانم داشت میلرزید ب مادرم گفت من میگم بادستای خودم جگرگوشه مو کشتم تو داری میگی فردا شب میریم خواستگاری؟مهلت بده بزار چهلم گلچهره دربیاد.
خانم جان گفت گلچهره دیگ مرده و تورو بی آبرو کرد همین ک گفتم آماده باش برای خواستگاری.آخه ب چیه یه زن فلج دیوونه ی دخترزا عاشق شدی؟برو خواستگاری و بادخترسوغات ازدواج کن تا آبها ازآسیاب بیفته و بهت مشکوک نشن ک گلچهره ومردی ک همراهش بوده رو کشتی..

گلناز دندون هاشو ب هم فشار داده بود و داشت گریه میکرد.
گفتم چرا نمیای پس؟
گفت تو هم چیزهایی ک من شنیدمو شنیدی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم چی شنیدی؟(شنیده بودم ولی ب روی خودم نیاوردم چون حال گلناز بخاطر شنیدن قتل گلچهره بد بود نمیخواستم بدتر بشه.)
گفت پدرمون همون آقاجان مهربونمون گلچهره و رحیم رو کشته.
گفتم نه اشتباه میکنی همچین چیزی غیرممکنه تو خیالاتی شدی گلناز.
دستشو گرفتم وکشیدم طرف خودم.دستش مثل یخ سرد بود.
رفتیم سر خاک گلچهره.
گلناز تامیتونست گریه کرد ودلش خالی شد.
اومدیم خونه.خانم جان هی از این اتاق ب اون اتاق میرفت.معلوم بود ک در حال تدارکات خواستگاریه و داشت آماده میشد.
رفتم اتاق مادرم.
مادرم روز ب روز ضعیف تر میشد.مرگ فرزند درد کمی نبود ک یه مادرجوان رو ب این حال وروز انداخته بود حالا اگ خبر ازدواج شوهرش رو میشنید ب چه حال وروزی میفتاد.زنی ک تمام روزهای عمرش ترس ازاومدن هوو توزندگیش بود اگ ب یکباره خبر ازدواج شوهرش رو میشنید کاملا از پا درمیومد.
نشستم کنارش.یه نگاه ب موهای مشکیش انداختم ک تارهای سفید جلوی سرش تازه خودنمایی میکردن و معلوم بود این چند ماه اخیر ب این زودی سفید شده بودن.
شونه ی چوبیشو برداشتم و شروع کردم آروم آروم ب شونه زدن موهاش.سرمه شو ک داخل وسایلاش بود و بعدازمریضیش اصلا استفاده نکرده بود برداشتم و گفتم مامان میخوام امشب سرمه بزنی.میخواستم شبی ک پدرم میره خواستگاری دخترسوغات مادرم خودشو خوشگل کنه بلکه پدرم ببینه و ازرفتن منصرف بشه.بچه بودم چه میدونستم پدری ک مغزش تهی شده بااین چیزها پشیمون نمیشه.
مادرم لبخند زد وچیزی نگفت.وقتی میخندید زیباترین زن جهان میشد.کاش این لبخندش هیچوقت از روصورتش کم نمیشد.
سرمه رو ازم گرفت وکشید ب چشم هاش وگفت بعداینکه مردم تمام سرمه هام مال تو باشه.
بااین حرفش بغضم گرفت پشتمو بهش کردم و باصدایی ک پرازبغض بودو ب زور جلوی خودموگرفته بودم گفتم هوا امروز چقدر خوبه حکمت وصدا میزنم ببردت پایین روی چمن ها فرش میندازم یکم آفتاب بگیری.
دوییدم بیرون در چوبی رو بستم و بیصدا بغضم شکست ازپله ی چوبی دوییدم توحیاط ورفتم انباری وباصدای بلند هق هق اشک ریختم.
صدای فریاد یکی ازخدمه منو ب خودش آورد دوییدم بیرون گلناز غش کرده بود.
حالش بعدازشنیدن حرفای خانم جان هرروز بدتر میشد وغش میکرد اخه گلناز خیلی گلچهره رو دوست داشت.
دکترهیچ راه حلی واس درمانش نداشت ولی من خوب میدونستم گلناز چرا ب این حال وروز افتاده.
بالاخره شب شد گلناز خواب بودومن پیش مادرم بودم.پدرم واردشد درحالی ک لباسهای تازه تنش بود وموهاشوشونه زده بود...

پدرم وارد شد در حالی ک لباسهای تازه تنش بود وموهاشو شونه زده بود.
چپ چپ نگاهم کرد.
کار خودمو فهمیدم.باید زود میرفتم بیرون.
چشم های مادرم برق خاصی میزد فکر میکرد پدرم خوشتیپ کرده و اومده پیشش.دیگ خبر نداشت شوهرش داره میره خواستگاری.
از اتاق اومدم بیرون.در چوبی رو عمدا محکم نبستم تا نیمه باز باشه و هرحرفی میزنن رو بشنوم.
پدرم گلوشو صاف کرد وگفت خاتون اومدم اینجا ک یه چیزی بهت بگم.
سرمو محکم چسبونده بودم ب در ک ببینم چی میگن وصورتشون رو نمیدیدم.
مادرم بااون صدای آرامبخشش گفت بگو.
پدرم گفت اینجا هراتفاقی هم بیفته تو تاج سرمی تو خانم این عمارتی تو عشق اول وآخرمی ولی...
پدرم مکث کرد.مادرم پرسید ولی چی؟
داشتم همینطور گوش میدادم ک یه چیزی محکم خورد ب کمرم.از دردش کمرمو گرفتم وگفتم آخ.
خانم جان بود ک پشت سرم رو پله وایستاده بود و دمپاییشو پرت کرده بود بهم.
داشت غرولندکنان میومد سمتم و میگفت من نمیدونم توی ورپریده ب کی رفتی ک همه جا فالگوش وایمیستی.
ازترسم دوییدم اتاقم و درو محکم بستم.
گلناز ازخواب پرید وگفت چی شده؟
گفتم هیچی بخواب.
یکم بعد صدای شیهه ی اسب ک اومد فهمیدم پدرم وخانم جان رفتن خواستگاری.
از اتاق اومدم بیرون ویکراست رفتم پیش مادرم.درو ک باز وبسته کردم اصلا نگاهم نکرد.ب یه جا خیره شده بود.رفتم کنارش و گفتم مامان.
نگاهم نکرد.
فضای اتاق جوری بود ک آدمو خفه میکرد. پنجره ی اتاقو باز کردم ک هوا بیاد داخل.
گفت دخترم میشه بری بیرون.ازاتاق اومدم بیرون.همین ک دروبستم صدای گریه وزاری وشیون مادر مریضم بلند شدبرگشتم ک برم پیشش تانزارم گریه کنه.ولی پشیمون شدم باید گریه میکرد وگرنه از شدت غم خفه میشد.گلناز هول شده بود گفتم بریم اتاق بهت میگم چی شده.
آشپز سراسیمه اومد بالا ودرحالی ک ناراحت بود میخواست بره داخل تانزاره مادرم گریه کنه.
دراتاقو ک باز کرد اتاق کاملا ب هم ریخته بود مادرم همه ی سرمه هارو خالی کرده بود داخل اتاق.
آخه چی ازدستمون برمیومد غیرازگریه.فقط اشک میریختیم.مادرم دادمیزد ومیگفت چرا صبرنکردی چهلم دختر آرزو ب دلت دربیااااد.
همه گریه میکردن.همه باخبرشده بودن ک پدرم رفته خواستگاری.
اونشب نصف شب بود ک برگشتن.
چندروز گذشت.چندتاگوسفند سر بریدن و برنج هارو شستن و دیگ هارو گذاشتن روی اجاق.
عروسی پدرم و دخترسوغات بود.
ندیده بودمش چطور دختری بودمیگفتن یه دختر سن گذشته ست.
تواتاق مادرم خودمونو حبس کرده بودیم.مادرم فقط گریه میکرد.
قراربود بعداز ناهاری ک ب عنوان ناهارعروسی ب اهالی روستامیدادن میرفتن و عروس رو میاوردن....

صدای شادی و هلهله پر شده بود تو حیاط.
مادربزرگم(مادرِ مادرم)اومده بود پیشمون و داد وبیداد میکرد و میگفت حتما باید باهاش بریم خونه اش.
ولی مادرم مخالفت میکرد ومیگفت من از خونه ام هیچ جا نمیرم.
مادربزرگم یکم نشست و گفت من نمیتونم این ذلت رو تحمل کنم و بعد ازاین هرمشکلی داشتی دیگ رو من حساب نکن تو ک باهام نیومدی خونه مون پس بشین و خوشبختی هوو و شوهرت وتماشا کن.
اینا رو گفت و سریع رفت بیرون.
مادرم چشم هاش اشکی بود اصلا بیرون رو نگاه نمیکرد ولی صدای شادی و سوت وکف زدن وصدای دایره(نقاره)پر شده بود تو حیاط.
با دست زدن و کل کشین وصدای شلیک گلوله رفتن تا عروس و بیارن.
واس چندلحظه حیاطمون خلوت شد و همه جا آروم بود.
مادرم صدام زد و گفت عروس و ک اوردن در اتاق منو قفل کنین و برین بیرون و کلید و بدین ب آشپز.
میخواست تنها باشه.چیزی نگفتم و چتد دیقه ی بعد عروس و با دست زدن و کل کشیدن آوردن.
زود از پنجره بیرونو نگاه کردم.یه زن سوار اسب شده بود ک رو سرش یه پارچه ی قرمز کشیده بودن و صورتش دیده نمیشد.
اسپند روشن کرده بودن و اطرافش پر از دود بود.
از اسب آوردنش پایین و یکم زدن ورقصیدن و بردنش طبقه ی پایین خونه.(خونه مون حالت قدیمی داشت بصورت دوطبقه بود ک طبقه ی بالاش واس مادرم بود و طبقه ی پایین واس خانم جان و خدمه و ..)
عروسی ک تموم شد یواش یواش مهمون ها هم رفتن و ما موندیم و دخترسوغات و یه زن ک ب عنوان همراه(ینگه)باهاش اومده بود.
مادرم گفت دروقفل کنین و از اینجابرین.
گلناز درو قفل کردو کلید داد ب آشپز.پشت در بودیم ک صدای گریه های مادرم اومد.
از همین الان از دختر سوغات نفرت پیدا کرده بودم ک باعث ناراحتی مادرم شده بود.
اونشب رو با ناراحتی خوابیدیم.گلناز هرلحظه غش میکرد و میلرزید حالش روز ب روز بدتر میشد.کابوس میدید وتوخواب میلرزید و گریه میکرد.
صبح زود بود ک باصدای خروس ها وگنجشک ها بیدار شدم.
یه زن قدبلند سفید رو تو حیاط از چاه آب میکشید ک دست و صورتشو بشوره.
رفتم پایین.پشت پلکشو نازک کردوگفت بیا ب دستام آب بریز دخترجان.
چقدر زیبا بود.
براش آب ریختم و دست وصورتشو شست.
یکم بعدگلنازباعصبانیت صدام زدوگفت گم شواینطرف.
رفتم پیشش نیشگون بزرگی ازم گرفت وگفت آخرین بارت باشه باهاش حرف میزنی اون هووی مامانه.
چتددیقه ی بعد دوتازن روسرشون وسایل دخترسوغات روبرداشته بودن میبردن بالا.
خانم جان گفت ببرین اتاق خاتون.
آشپزگفت ولی...
خانم جان گفت ولی نداره بعدازاین اتاق خاتون اتاق عروس جدیده.....
دوییدم بالا و

مادرم چهار دست وپا راه اومده بود تا دم در اتاق.
گریه میکرد خودشو میکوبید اینطرف اونطرف.
میگفت منو نمیتونین از اینجا بیرون کنین.اینجا اتاق عشق و آرزوهای منه.
ولی کسی گوشش بدهکار نبود.
وسایل رو گذاشتن گوشه ی اتاق و دختر سوغات لبخند زنان وارد اتاق مادرم شد.
آشپز و دستیارش درحالی ک چشم هاشون اشکی بود بازوهای مادرمو گرفتن و درحالی ک مادرم گریه میکرد وداد وبیداد میکرد بردنش طبقه ی پایین.
مادرم انقدر لاغر شده بود ک هرکسی میتونست برش داره وببره اینور اونور.
ما دوتا خواهر فقط نگاه میکردیم.کاری ازدستمون برنمیومد این تصمیم خانم جان بود ک هرکاری میخواست همون میشد.
دونه دونه وسایل مادرم رو بردن پایین.مادرم میگفت رحیم ک بیاد میگم حساب همه تونو برسه شماها خانمش رو تاج سرش رو از اتاقش انداختین بیرون.
گلناز با گریه رفت پیش مادرم و دراتاق و بست.
فورا اتاق رو واس دختر سوغات جابجا کردن ویکم بعد ک پدرم اومد رو لباش لبخند بود.
خانم جان سریع رفت استقبالش و درگوشی حرف هایی بهش گفت ک پدرم دستی ب ریشش کشید و چشم هاش برق زد و فوری رفت بالا اتاق مادرم ک الان شده بود اتاق دختر سوغات.
اونروز پدرم حتی یه سر ب مادرم نزد درحالی ک قبل ازازدواج مجددش میگفت عشق اول وآخرشه.
اتاق مادرم پایین بود و اتاق ما همون بالا.
ولی هرلحظه پیش مادرم بودیم.
گلناز وقتی پدرمومیدید یا صداشو میشنید حالش بدمیشد.
دیگ پاییز شده بود.اواسط پاییز بود
هوا سرد بود و باد سردی میومد.حدود دو ماه بود ک پدرم و دختر سوغات ازدواج کرده بودن و تو دروهمسایه جار شده بود ک دختر سوغات بارداره.
مادرم مریض بود و دیگ هیچی نمیخورد.
پدرم گاهی وقتا میرفت و بهش سرمیزد ولی دیگ مثل روزهای قبل نبود ک عاشق مادرم بشه.یه تابلوی کوچیک بود ک عکس پدرم توش بود مادرم همیشه ی خدا اونو توی دستش برداشته بودو بهش زل میزد و اشک میریخت.
اونروز نمیدونم چرا ازدوردست ها صدای جغد ک میومد وحشت میزدم.خیلی سردم بود.
فقط واس خواب میرفتم اتاقم بالا وصدای خنده وشادی پدرم ودخترسوغات وخانم جان دیوونه ام میکرد ب گلناز گفتم من دیگ پیش مادرم میخوابم و اونطور شد ک واس همیشه رفتیم پیشش.
اونشب تانصف شب مادرم نخوابید ناله میکرد ومیگفت کمرش دردمیکنه.من وگلناز نگران بودیم بهمون میگفت کمرش رو ماساژ بدیم.یکم بعد خوابیددستم توی دستاش بود ک خوابم برد.دم دمای صبح بودک حس کردم دستم یخ زده و از دردش بیدار شدم پتو ازروی مادرم افتاده بود کنار کشیدم روش و کنارش خوابیدم.صبح زود بیدارشدم برم دستشویی.آشپزاومد تا صبحونه وداروهای مادرمو بده و باجیغی ک زد تمام تن وبدنم لرزید....

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mehpare
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه oxcrt چیست?