گلرخ قسمت دوم
من همونجور توی فکر حرفهای زن دایی بودم واقعا نمیخواستم زن اون مرده بشم
اصلا ازش خوشم نمیومد اخه خیلی ازم بزرگتر بود ونگاهاشم یجوری بود،شب داییم اومد توی اتاقم وگفت گلرخ جان لابد حرفهای زن داییت رو شنیدی؟!با بغض سرمو به نشونه تایید تکون دادم ادامه داد:این آقارضا مرد بدی نیس حالا یکم سنش زیاده ودوتا بچه داره اما در عوض وضع مالیش خیلی خوبه میتونی باهاش زندگی راحتی داشته باشی،باورم نمیشد دایی راضی به ازدواج من با اون مردک شده اونم با دوتا بچه!با بغض گفتم اخه دایی من با این سن کمم چطور دوتا بچه بزرگ کنم؟!!دستی به سرم کشید وگفت نگران نباش اون پول داره لابد واست دایه ای مستخدمی میگیره کمکت کنه تو که اینجا همش واسه زن داییت کار میکنی قول میدم کارت اونجا کمتر باشه،سرمو انداختم پایین وشرم اجازه نداد دیگه حرفی بزنم اینکه من اصلا آماده زندگی زناشویی نیستم اونم با مردی همسن پدرم که اصلا ازش میترسم چه برسه به بقیه چیزها،دایی از اتاق رفت بیرون ومن اشکام جاری شد کاش مامانم الان کنارم بود ومیتونستم حرفامو بهش بزنم.
فردا فهمیدم گویا واسه آخر هفته قرار خواستگاری گذاشتن ومن فقط سکوت کردم،اون موقع ها دخترا حق نداشتن راجع به این مسایل حرف بزنن وبزرگترا واسشون تصمیم میگرفتن،حالام که داییم این چندسال زحمتو کشیده بود نمک نشناسی بود که بخوام روی حرفش حرفی بزنم ودیگه خودمو به دست سرنوشت سپرده بودم.
اون روز عصر داییم وقتی میخواست بیاد توی خونه یااله گفت زن دایی با بهادر هم رفته بود خونه خواهرش من سریع رفتمچادرمو پوشیدم بعد دایی با یه پسر جوون وارد حیاط شدن،پسره در حالی که با شرم سرشو پایین انداخته بود زیر لب سلام کرد نگاهی کوتاه بهش انداختم پسری میانه اندام با موهای مشکی وبازوانی آفتاب سوخته ولباسهایی رو به کهنگی بود وقتی آروم جواب سلامشو دادم یه لحظه نگاهش توی نگاهم گره خورد چه چشمای معصوم وگیرایی،همون لحظه دایی صدا زد که گلرخ در زیر زمینو باز کن وبرو من اطاعت امر کردم اونم سریع سرشو انداخت پایین،در رو باز کردم ورفتم داخل ساختمان اونم با دایی یسری وسایل رو توی زیر زمین خالی کردن ورفتن ومن موندم وحسی که در دلم جوونه زده بود حسی که نمیدونستم چیه اما هرچی بود واسم لذت بخش بود ومدام نگاهش توی ذهنم یادآوری میشد اما بعد بخودم نهیب زدم گلرخ تو به چی فکر میکنی وقتی نمیدونی پسره اصلا کیه وحتی اسمش چیه؟! تو آخر هفته واست خواستگار میاد وقراره عروس بشی پس فکرای الکی نکن!
نفرتم ازش بیشتر شد دلم میخواست یجوری مراسم امشب بهم میخورد اما توی این فرصت کم نمیتونستم کاری کنم واصلا مگه کسی به حرف من توجه میکرد؟!!
شب شد ومهمونا رسیدن من توی پستو قایم شده بودم ودزدکی نگاهشون میکردم فقط خانومه بود وداداشش ویه مرد مسن تر،وارد شدن نشستن حرف زدن بعد دایی منو صدا زد گلرخ چایی بیار،چادرمو پوشیدم وچاییا روتوی استکان ریختم اما از لجم چایی روکمرنگ دم کرده بودم تا خوششون نیاد،رفتم داخل زیر لب سلامی دادم بعد بهشون چایی تعارف کردم خانومه چایی رو برداشت وگفت به به عروس گل خودمون،بعد به مرد مسنه تعارف کردم وبعدم به آقای خواستگار وقتی بهش رسیدم با نگاههای چندشش براندازم کرد نیشش رو تا بناگوش باز کرد ودندونهای زردش نمایان شد،خیلی حس بدی داشتم تا چایی رو برداشت فرار کردم به سمت پستو،اما اونا صحبتای اصلیشون روکردن بدون اینکه از من نظری بپرسن،فقط آخر جلسه داییم گفت مراسم عقد وعروسی باشه واسه بعد از ماه محرم صفر خانومه پرید وسط حرفش که چرا واسه اون موقع؟!هنوز چندروز که تا اومدن محرم وقت داریم داداشم هم که از نظر مالی مشکلی نداره میتونه همین فرداشبم مراسم عروسی بگیره جهیزیه هم که نمیخواد دیگه صبر کردن چرا؟! زن دایی هم راست میگن زودتر برن سر خونه زندگیشون ثواب داره،داییم گفت درسته اما دختر ما کم سنه یکم بهش مهلت بدین تا بتونه واسه ازدواج آماده بشه ماهم اینجور فرصتی داریم یه کادویی واسشون تهیه کنیم،خانومه خواست باز چیزی بگه که مرده گفت باشه مشکلی نیس بعد صفر عروسی میگیریم،زن داییم که انگار هول کرده بود گفت خب حالا دهنتون رو شیرین کنین
از حرفاش ذوقم کور شد،شب خوابم نمیبرد ومدام داشتم به حریان خواستگارا وآیندم فکر کردم که رحمت اومد توی ذهنم اون چرا نیومده بود توی مراسم خواستگاریم؟!فردا صبح به داییم گفتم رحمت کجاست؟چرا ازش خبری نیس؟گفت والا این روزا کارشون زیاده لابد واسه همین پیداش نیس،گفتم دلم واسش تنگ شده حالا که اون نمیتونه بیاد میشه من برم گاراژ بهش سر بزنم؟گفت نه یه دختر تنها کجا بری؟با بغض دایی خواهش میکنم خیلی وقته ندیدمش اصلا الان با خودتون میام بریم وقت برگشت هم میگم خودش تا یجایی منو برسونه،چند لحظه فکر کرد منم مظلومانه نگاهش کردم تا آخر گفت باشه برو بپوش تا بریم منم خوشحال دویدم چادرمو پوشیدم وبا داییم راه افتادیم به سمت گاراژ،اونجا که رسیدیم دایی رحمت رو صدا زد سلام علیک کوتاهی کرد ورفت با ذوق پریدم سمتش وگفتم داداشی خوبی؟ اما اون ابروهاشو توهم کشید گفت تو چرا اومدی اینجا؟گفتم خب تو چند وقته نیومدی دلم تنگت شده بود بعدم باهات حرف داشتم چهرش نرمتر شد وگفت منم دوس داشتم ببینمت اما این روزا کارم خیلی زیاد شده،گفتم یعنی اونقدر کارت زیاد شده که خواستگاری خواهرتم نیای؟ ناراحت شد وچیزی نکفت،ادامه دادم میدونی خواستگار من کیه؟!یه مرد سی وچندساله دوتا هم بچه داره اصلا هم یجوریه...پرید وسط حرفم وگفت:اینا که گفتی دلیل بر بدیش که نمیشه در عوض پول داره میتونه خوشبختت کنه نمیخوای که یه عمر توی فقر وبیچارگی زندگی کنی!اشک تو چشمام حلقه زد وبا تعجب گفتم رحمت یعنی تو واقعا نظرت اینه؟!نگاهم کرد وگفت ببین چند روز قبل دایی اومد اینجا جریان خواستگارتو گفت من گفتم گلرخ الان سنش کمه اون مرده هم که خیلی ازش بزرگتره و...یکم بحثمون شد دایی ناراحت شد وگفت یعنی میگی من بد گلرخو میخوام؟!! گلرخ که بالاخره باید ازدواج کنه حالا یکی دوسال اینورتر چه فرق داره بعدم میدونی که با زن داییت نمیسازه بده بره خانوم خونه خودش بشه؟!!اونم جایی که رفاهش تامینه،منم دیگه چیزی نگفتم واسه خواستگاریتم نیومدم چون نمیخواستم یوقت خدای نکرده بحثی پیش بیاد به هرحال دایی حق پدری گردنت داره ما که نمیتونیم روی حرفش حرف بزنیم مرده هم مرد بدی نیس گویا میری سر خونه زندگیت خودت دیگه...با بغض سرمو انداختم پایین اومد کنارم سرمو نوازش کرد وگفت آبجی کوچولو آرزوی خوشبختیتو دارم میبینی که من از خرج خودمم به سختی برمیام امیدوارم توی خونه اون راحت باشی
چند روز بعد هم خودمو مشغول به کارهای خونه کردم وگاهیم با دخترهمسایمون معصومه که چندسالی دوست بودیم درددل میکردم،زن دایی هم واسه کارای خونه بهم خیلی فشار میاورد بهونشم این بود که دوروز دیگه که رفتی خونه شوهر بلد باشی درست کار کنی اما من میدونستم میخواد آخرین روزایی که تو خونش هستم نهایت استفاده رو از من بکنه،یروز ظهرتابستونی آب خوردن توی خونه تموم شده بود زن دایی صدام زد وگفت گلرخ برو از چشمه آب بیار میبینی که بهادر تشنه هست منم که بهادرو دوس داشتم ونمیخواستم اذیت بشه سریع کوزه رو برداشتم وراه افتادم،هوا گرم وکوچه ها خلوت بود عرق ریزان به لب چشمه رسیدم نشستم زیر سایه درخت به سر وصورتم آب زدم که یه لحظه صدای پایی شنیدم از جا پریدم ترسیدم آدم مزاحمی باشه که شنیدم گفت گلرخ خانوم نترسین منم سهراب،هاج واج نگاهش کردم اینجا چیکار میکرد؟سلام کرد ومنم آروم جوابش دادم،بعد با شرم وبریده بریده گفت چند روزه منتظر فرصتی بودم تا باهاتون حرف بزنم تا الان این فرصت پیش اومد،باز سکوت کردم اونم معلوم بود حرف زدن واسش راحت نیس اما باز با من من ادامه داد:راستش من از روز اولی که شما رو دیدم بدلم نشستین چند روز قبلم شما رو از رحمت خواستگاری کردم،قند تو دلم آب شد ودرحالی که گونه هام از شرم گل انداخته بود سرمو انداختم پایین،با غم خاصی نگاهم کرد وگفت اما رحمت گفت که شما شیرینی خورده یکی دیگه هستی حقیقته؟! با این حرفش انگار دنیا روی سرم خراب شد وتازه یادم اومد که قراره چی بشه اشک تو چشمام حلقه زد وبه علامت تایید سرمو تکون دادم،یکم بهم نزدیکتر شد صدای شرشر آب میومد وخنکای نسیمش به صورتامون میخورد نگاهش رو بمن دوخت وگفت:حالا من یسوال دارم شما خودتون دلتون به اون وصلته؟یه لحظه سرمو آوردم بالا وبه چشماش خیره شدم اونقدر مهربون وگیرا بودن که بهم جرات دادن بتونم بگم:نه،نفس راحتی کشید وگفت خداروشکر،ببین گلرخ خانوم شنیدم اون پولداره اما من یه جوون نوزده ساله شهرستانی هستم پدرمادرمو از دست دادم وخودم تنها اومدم شیراز کار کنم وزندگیمو بچرخونم اما بهتون قول میدم اگه قبولم کنین همه تلاشمو واسه خوشبختیتون میکنم، پس اونم مثل من درد یتیمی رو کشیده بود! گفتم واسه من مال ومنال مهم نیس اما دایی وزن داییم قول وقرارا رو با اونا بستن کاریم از دست کسی ساخته نیس
توی مراسمای عذاداری تاسوعا وعاشورا هم مدام اشک میریختم واز امام حسین میخواستم به قلب عاشق ما دوتا همنکاه کنه وکمکمون کنه،معصومه که کنارم بود گفت گلرخ چرا امسال اینقدر بیقراری میکنی؟!نتونستم طاقت بیارم وماجرا رو بهش گفتم کلی ذوق کرد وگفت واای چه خوب که عاشق شدی به نظر منکه همه تلاشتو بکن واصلا پا پس نکش،گفتم اخه چطور تو که میدونی من شیرینی خورده فلانیم؟!گفت آره ولی تا بوده ونبوده میون عاشقا سختی بوده اما اونا ناامید نشدن مثل لیلی مجنون شیرین فرهاد...حرفاش بهم یکم قوت قلب داد.
چند روزی گذشت وهنوز از سهراب خبری نداشتم یروز دیدم زهراخانوم برادر همون رضا اومده خونمون ناراحت با خودم گفتم اینجا چیکار میکنه؟!که زن دایی صدام زد گلرخ بیا اینجا اخمالود رفتم پیششون زهرا خانوم چندمتر پارچه توی دستاش بود وگفت اینم پیشکشی واسه عروس خوشگلمون البته قبل عروسی طلا وجواهرم میاریم،بالاجبار گفتم ممنون من برم شربت بیارم ورفتمتوی مطبخ با خودم فکر میکردم منو باشرکه فکر میکردم اوضاع درست میشه اینکه پیکشی هم برداشته آورده!توهمین فکزا بودم که شنیدم زهراخانوم با زن دایی پچ پچ میکنه:پس گفتی گلرخ نگهداری از بچه وخونه داری کامل بلده؟اخه درسته خان داداشم وضعش خوبه اما دوس نداره واسه اینکارا کلفت بگیره،زن دایی گفت آره خیالت راحت خودم همه کار یادش دادم کلفت میخواد چیکار مگه دختر خان واعیونه؟!با شنیدن حرفاشون خیلی حرصم گرفت یعنی میخواستن با این سن کم دست تنها هم دوتا بچه شیطون رو نگهدارم هم تمام کارای خونه بزرگ آقا رضا رو هم شوهرداریو
یروز صبح داشتم با بهادر بازی میکردم که کوبه در رو کوبیدن زن دایی که مشغول آشپزی بود گفت در رو باز کن رفتم سمت حیاط با دیدن سهراب پشت در یه لحظه قلبم ایستاد اونم گل از گلش شکفت وسلام داد با خجالت جوابشو دادم،در حالی که نگاه پرمهرش بمن بود گفت خان داییتون خواستن یسری خریدها رو براتون بیارم بیام داخل بذارمشون؟ گفتم بله بفرمایین،وارد حیاط شد که زن دایی یهو از پشت سرم راه رسید وگفت کیه؟سهراب سریع سرشو انداخت پایین وسلام داد منم از ترسم خودمو جمع وجور کردم گفتم آقا سهرابه از طرف دایی یسری وسایل اورده گفت باشه بذار توی همین حیاط وبرو گلرخ تو هم زودتر بیا به کارات برس،سهراب وسایل رو توی حیای کنار حوض گذاشت دلم میخواست میشد باهم حرف بزنیم اما با وجود زن دایی نمیشد لحظه آخر وقت رفتن سهراب گفت امروز ظهر لب چشمه منتظرتم،با لبخند نگاهش کردم وکفتم باشه،گفت پس به امید دیدار ورفتش،من خوشحال وارد خونه شدم که زن دایی با جشم غره ای گفت دختره چشم سفید با این پسره چی پچ پچ میکردین؟!لبخند روی لبام خشک شد گفتم بخدا هیچی فقط گفت سلام برسونین منم گفتم باشه،با غیظ گفت دیگه نبینم با پسر غریبه حرف بزنیا تو شیرینی خورده آقا رضایی حالام حواست به بهادر باشه غذام سوخت،چشمی گفتم ورفتم پیش بهادر،توی فکر بودم حالا ظهر به چه بهونه ای برم لب چشمه؟!آخه توی کوزمون هنوز آب بود یه لحظه فکری به نظرم رسید سرکوزه رو شل کردم بعد همونجور که با بهادر بازی میکردم کشوندمش سمت کوزه تا بیفته روش،وقتی خورد به کوزه فقط روقبل رسیدن به زمین گرفتمش تا نشکنه اما آبش ریخت روی زمین،زن دایی که صدا رو شنید اومد وگفت چی شد؟گفتم بهادر حواسش نبود خورد به کوزه آبش زمین ریخت البته من کوزه رو گرفتن تا نشکنه،با عصبانیت گفت پس تو چیکار میکنی؟!گفتم ببخشید،نکران نباشین همین الان میرم از چشمه آب میارم،گفت باشه برو زود بیا،منم از خداخواسته سریع چادرم وکوزه رو برداشتم وبه سمت چشمه دویدم
یروز رحمت اومد خونه دایی تا منو ببینه گوش به زنگ بودم شاید از سهراب حرفی بزنه ولی چیزی نگفت فقط وقتی دید خیلی توی خودمم همش میپرسید چت شده؟اما من جرات نمیکردم درد دلمو بگم یا حتی از سهراب خبری بگیرم،میگفتم وقتی به حرفم اهمیتی نمیدن گفتنش چه فایده داره؟!هرچند حتی فکر اینکه تا ماه بعد باید زن رضا میشدم لرزه به اندامممی انداخت اما کاری جز سکوت از من برنمیومد،دیگه از انتظار کشیدن برای سهراب هم خسته بودم...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید