گلرخ قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

گلرخ قسمت دوم

من همونجور توی فکر حرفهای زن دایی بودم واقعا نمیخواستم زن اون مرده بشم


 اصلا ازش خوشم نمیومد اخه خیلی ازم بزرگتر بود ونگاهاشم یجوری بود،شب داییم اومد توی اتاقم وگفت گلرخ جان لابد حرفهای زن داییت رو شنیدی؟!با بغض سرمو به نشونه تایید تکون دادم ادامه داد:این آقارضا مرد بدی نیس حالا یکم سنش زیاده ودوتا بچه داره اما در عوض وضع مالیش خیلی خوبه میتونی باهاش زندگی راحتی داشته باشی،باورم نمیشد دایی راضی به ازدواج من با اون مردک شده اونم با دوتا بچه!با بغض گفتم اخه دایی من با این سن کمم چطور دوتا بچه بزرگ کنم؟!!دستی به سرم کشید وگفت نگران نباش اون پول داره لابد واست دایه ای مستخدمی میگیره کمکت کنه تو که اینجا همش واسه زن داییت کار میکنی قول میدم کارت اونجا کمتر باشه،سرمو انداختم پایین وشرم اجازه نداد دیگه حرفی بزنم اینکه من اصلا آماده زندگی زناشویی نیستم اونم با مردی همسن پدرم که اصلا ازش میترسم چه برسه به بقیه چیزها،دایی از اتاق رفت بیرون ومن اشکام جاری شد کاش مامانم الان کنارم بود ومیتونستم حرفامو بهش بزنم.
فردا فهمیدم گویا واسه آخر هفته قرار خواستگاری گذاشتن ومن فقط سکوت کردم،اون موقع ها دخترا حق نداشتن راجع به این مسایل حرف بزنن وبزرگترا واسشون تصمیم میگرفتن،حالام که داییم این چندسال زحمتو کشیده بود نمک نشناسی بود که بخوام روی حرفش حرفی بزنم ودیگه خودمو به دست سرنوشت سپرده بودم.
اون روز عصر داییم وقتی میخواست بیاد توی خونه یااله گفت زن دایی با بهادر هم رفته بود خونه خواهرش من سریع رفتم‌چادرمو پوشیدم بعد دایی با یه پسر جوون وارد حیاط شدن،پسره در حالی که با شرم سرشو پایین انداخته بود زیر لب سلام کرد نگاهی کوتاه بهش انداختم پسری میانه اندام با موهای مشکی وبازوانی آفتاب سوخته ولباسهایی رو به کهنگی بود وقتی آروم جواب سلامشو دادم یه لحظه نگاهش توی نگاهم گره خورد چه چشمای معصوم وگیرایی،همون لحظه دایی صدا زد که گلرخ در زیر زمینو باز کن وبرو من اطاعت امر کردم اونم سریع سرشو انداخت پایین،در رو باز کردم ورفتم داخل ساختمان اونم با دایی یسری وسایل رو توی زیر زمین خالی کردن ورفتن ومن موندم وحسی که در دلم جوونه زده بود حسی که نمیدونستم چیه اما هرچی بود واسم لذت بخش بود ومدام نگاهش توی ذهنم یادآوری میشد اما بعد بخودم نهیب زدم گلرخ تو به چی فکر میکنی وقتی نمیدونی پسره اصلا کیه وحتی اسمش چیه؟! تو آخر هفته واست خواستگار میاد وقراره عروس بشی پس فکرای الکی نکن!

 
چندروزی گذشت ومن مدام پکر وتوی خودم بودم دایی وزن دایی هم متوجه شده بودن اما عکس العملی نشون نمیدادن،صبح روزی که قرار بود بیان خواستگاری اون خانومه باز اومد خونه وباز با زن دایی داشتن پچ پچ میکردن من سعی میکردم وقتایی که حواسشون نیس فالگوش وایسم یجا شنیدم زن دایی به خانومه گفت درسته گلرخ دختر خودم نیس اما مثل دختر خودم زحمتش کشیدم وبزرگش کردم،خانومه هم گفت خدا خیرت بده تو این وصلت رو جور کن ما قول میدیم که شیربها رو بتو بدیم توهم جای مادرشی دیگه،ملبغ خوبیم میدیم تا راضی باشی،اونم‌موذیانه خندید وگفت خیالت راحت دست گلرخ رو میذارم توی دست رضا...از حرفاش حالم بهم میخورد درسته دایی این چندسال تو‌خونش نگهم داشته بود وزحمتمو کشیده بود اما زنش هیچ زحمتی نکشیده بود که همش هم از من کار کشیده بود حالام ادعای گرفتن شیربها داشت ومیخواست منو واسه پول به اون مردک بده باید قبل اینم میفهمیدم که اون بفکر رفاه من نیس بفکر سود ومنفعت خودشه!
نفرتم ازش بیشتر شد دلم میخواست یجوری مراسم امشب بهم ‌میخورد اما توی این فرصت کم نمیتونستم کاری کنم واصلا مگه کسی به حرف من توجه میکرد؟!!
شب شد ومهمونا رسیدن من توی پستو قایم شده بودم ودزدکی نگاهشون میکردم فقط خانومه بود وداداشش ویه مرد مسن تر،وارد شدن نشستن حرف زدن بعد دایی منو صدا زد گلرخ چایی بیار،چادرمو پوشیدم وچاییا رو‌توی استکان ریختم اما از لجم چایی رو‌کمرنگ دم کرده بودم تا خوششون نیاد،رفتم داخل زیر لب سلامی دادم بعد بهشون چایی تعارف کردم خانومه چایی رو برداشت وگفت به به عروس گل خودمون،بعد به مرد مسنه تعارف کردم وبعدم به آقای خواستگار وقتی بهش رسیدم با نگاههای چندشش براندازم کرد نیشش رو تا بناگوش باز کرد ودندونهای زردش نمایان شد،خیلی حس بدی داشتم تا چایی رو برداشت فرار کردم به سمت پستو،اما اونا صحبتای اصلیشون رو‌کردن بدون اینکه از من نظری بپرسن،فقط آخر جلسه داییم گفت مراسم عقد وعروسی باشه واسه بعد از ماه محرم صفر خانومه پرید وسط حرفش که چرا واسه اون موقع؟!هنوز چندروز که تا اومدن محرم وقت داریم داداشم هم که از نظر مالی مشکلی نداره میتونه همین فرداشبم مراسم عروسی بگیره جهیزیه هم که نمیخواد دیگه صبر کردن چرا؟! زن دایی هم راست میگن زودتر برن سر خونه زندگیشون ثواب داره،داییم گفت درسته اما دختر ما کم سنه یکم بهش مهلت بدین تا بتونه واسه ازدواج آماده بشه ماهم اینجور فرصتی داریم یه کادویی واسشون تهیه کنیم،خانومه خواست باز چیزی بگه که مرده گفت باشه مشکلی نیس بعد صفر عروسی میگیریم،زن داییم که انگار هول کرده بود گفت خب حالا دهنتون رو شیرین کنین
 
از حرفای دایی داشتم ذوق میکردم که زن دایی وارد پستو شد با چهره عبوسی گفت دختره چشم سفید نمیدونم چی به داییت گفتی که عروسی رو عقب انداخت اما اینو بدون تو‌الان دختر شیرینی خورده ای واسم اون روت هست دیگه!
از حرفاش ذوقم کور شد،شب خوابم نمیبرد ومدام داشتم به حریان خواستگارا وآیندم فکر کردم که رحمت اومد توی ذهنم اون چرا نیومده بود توی مراسم خواستگاریم؟!فردا صبح به داییم گفتم رحمت کجاست؟چرا ازش خبری نیس؟گفت والا این روزا کارشون زیاده لابد واسه همین پیداش نیس،گفتم دلم واسش تنگ شده حالا که اون نمیتونه بیاد میشه من برم گاراژ بهش سر بزنم؟گفت نه یه دختر تنها کجا بری؟با بغض دایی خواهش میکنم خیلی وقته ندیدمش اصلا الان با خودتون میام بریم وقت برگشت هم میگم خودش تا یجایی منو برسونه،چند لحظه فکر کرد منم مظلومانه نگاهش کردم تا آخر گفت باشه برو بپوش تا بریم منم خوشحال دویدم چادرمو پوشیدم وبا داییم راه افتادیم به سمت گاراژ،اونجا که رسیدیم دایی رحمت رو صدا زد سلام علیک کوتاهی کرد ورفت با ذوق پریدم سمتش وگفتم داداشی خوبی؟ اما اون ابروهاشو تو‌هم کشید گفت تو چرا اومدی اینجا؟گفتم خب تو چند وقته نیومدی دلم تنگت شده بود بعدم باهات حرف داشتم چهرش نرمتر شد وگفت منم دوس داشتم ببینمت اما این روزا کارم خیلی زیاد شده،گفتم یعنی اونقدر کارت زیاد شده که خواستگاری خواهرتم نیای؟ ناراحت شد وچیزی نکفت،ادامه دادم میدونی خواستگار من کیه؟!یه مرد سی وچندساله دوتا هم بچه داره اصلا هم یجوریه...پرید وسط حرفم وگفت:اینا که گفتی دلیل بر بدیش که نمیشه در عوض پول داره میتونه خوشبختت کنه نمیخوای که یه عمر توی فقر وبیچارگی زندگی کنی!اشک تو چشمام حلقه زد وبا تعجب گفتم رحمت یعنی تو واقعا نظرت اینه؟!نگاهم کرد وگفت ببین چند روز قبل دایی اومد اینجا جریان خواستگارتو گفت من گفتم گلرخ الان سنش کمه اون مرده هم که خیلی ازش بزرگتره و...یکم بحثمون شد دایی ناراحت شد وگفت یعنی میگی من بد گلرخو میخوام؟!! گلرخ که بالاخره باید ازدواج کنه حالا یکی دوسال اینورتر چه فرق داره بعدم میدونی که با زن داییت نمیسازه بده بره خانوم خونه خودش بشه؟!!اونم جایی که رفاهش تامینه،منم دیگه چیزی نگفتم واسه خواستگاریتم نیومدم چون نمیخواستم یوقت خدای نکرده بحثی پیش بیاد به هرحال دایی حق پدری گردنت داره ما که نمیتونیم روی حرفش حرف بزنیم مرده هم مرد بدی نیس گویا میری سر خونه زندگیت خودت دیگه...با بغض سرمو انداختم پایین اومد کنارم سرمو‌ نوازش کرد وگفت آبجی کوچولو آرزوی خوشبختیتو دارم میبینی که من از خرج خودمم به سختی برمیام امیدوارم توی خونه اون راحت باشی
 
 
دیگه چیزی نگفتم میدونستم از دست رحمت هم کاری برنمیاد وبخاطر احترام دایی نمیتونه حرفی بزنه، همونجور داشت باهام حرف میزد که پسر جوونی وارد گاراژ شد رحمت گفت چادرتو درست کن بعد رفت سمت پسره باهاش دست داد وگفت سلام سهراب خوبی؟نگاه کوتاهی کردم دیدم اونم نگاهش سمت منه برق چشماش باعث شد بشناسمش همون پسری بود که قبلا با دایی اومده بود خونه وسایل خالی کرده بودن پس اسمش سهراب بود ورحمت هم میشناختش!نمیدونم چرا یه لحظه حس کردم قلبم تندتر میزنه آروم سلامی داد منم با حرکت سر جواب دادم بعد سرشو انداخت پایین،رحمت بهش گفت اومدی کار رو تموم کنیم اونم گفت آره رحمت اومد سمت من گفت یکم اون گوشه بشین منتظر بمون تا کارمون تموم بشه بعد خودم میرسونمت خونه گفتم باشه ورفتم نشستم،در حینی که داشتن کار میکردن گاهی نگاهشون میکردم سهراب داشت با جدیت کار میکرد وانگار بازوهای قویم داشت،سن وسالش هم حدود بیست سال به نظر میرسید چندباری متوجه شدم نگاهم میکنه البته تا رحمت نگاهش میکرد یا من میفهمیدم سرشو مینداخت پایین معلوم بود با حجب وحیام هست یجورایی از نگاهاش بدنم داغ میشد نمیدونم چه حسی داشتم ولی هرچه بود حس خوبی بود.حدود یساعتی کارشون طول کشید بعد رحمت اومد گفت بریم سهرابم مسیرش بما نزدیکه تا یجایی باهامون میاد،از همراهی سهراب خوشحال شدم اما سعی میکردم چیزی بروز ندم وراه افتادیم.توی مسیر رحمت وسهراب داشتن حرف میزدن از کار وبار و...از حرفاشونم تونستم بفهمم سهراب هم توی همون گاراژ درشکه ها کار میکنه سر کوچه که رسیدیم رحمت گفت خب گلرخ خودت میتونی تا خونه بری؟من با سهراب باید جایی برم،آروم وسربزیر گفتم آره نزدیکه میتونم برم دیگه،رحمت گفت باشه پس حواست بخودت باشه خداحافظت،بخودم جراتی دادم وسرمو یکم بالا گرفتم وگفتم چشم داداش،همون لحظه نگاهم به نگاه گرم سهراب خورد گفت خداحافظ منم در حالی که قند توی دلم آب شده بود گفتم خداحافظتون وبعد در حالی که پر از هیجان بودم با قدمهایی تند خودمو به خونه رسوندم،در زدم زن دایی در رو که باز کرد با اخم گفت دختره فلان فلان شده معلومه از صبح تا حالا کجا بودی؟!داییت اگه...خواست ادامه بده که گفتم اتفاقا صبح با داییم رفتم شما خواب بودین رفته بودم رحمت رو ببینم دلم تنگش بود،اون همینجور داشت غر میزد که باید زودتر میومدی از صبح کارا رو گذاشتی ورفتی...اما من به حرفاش توجه نکردم وفقط رفتم سمت مطبخ تا کارا رو انجام بدم ومدام نگاه جذاب ومهربون سهراب توی ذهنم میومد وخداحافظی گفتنش توی گوشم تکرار میشد...
 
 
شب قبل از خواب هم همش فکر سهراب میومد توی ذهنم با خودم میگفتم یعنی دوسم داره که اونجور نگاهم میکرد؟!یعنی میاد خواستگاری؟اما بعد بخودم نهیب میزدم این فکرا رو از سرت بنداز بیرون تو که قول ازدواجتو به یکی دیگه دادن وناامید از فکر کردن سعی کردم بخوابم.
چند روز بعد هم خودمو مشغول به کارهای خونه کردم وگاهیم با دخترهمسایمون معصومه که چندسالی دوست بودیم درددل میکردم،زن دایی هم واسه کارای خونه بهم خیلی فشار میاورد بهونشم این بود که دوروز دیگه که رفتی خونه شوهر بلد باشی درست کار کنی اما من میدونستم میخواد آخرین روزایی که تو خونش هستم نهایت استفاده رو از من بکنه،یروز ظهرتابستونی آب خوردن توی خونه تموم شده بود زن دایی صدام زد وگفت گلرخ برو از چشمه آب بیار میبینی که بهادر تشنه هست منم که بهادرو دوس داشتم ونمیخواستم اذیت بشه سریع کوزه رو برداشتم وراه افتادم،هوا گرم وکوچه ها خلوت بود عرق ریزان به لب چشمه رسیدم نشستم زیر سایه درخت به سر وصورتم آب زدم که یه لحظه صدای پایی شنیدم از جا پریدم ترسیدم آدم مزاحمی باشه که شنیدم گفت گلرخ خانوم نترسین منم سهراب،هاج واج نگاهش کردم اینجا چیکار میکرد؟سلام کرد ومنم آروم جوابش دادم،بعد با شرم وبریده بریده گفت چند روزه منتظر فرصتی بودم تا باهاتون حرف بزنم تا الان این فرصت پیش اومد،باز سکوت کردم اونم معلوم بود حرف زدن واسش راحت نیس اما باز با من من ادامه داد:راستش من از روز اولی که شما رو دیدم بدلم نشستین چند روز قبلم شما رو از رحمت خواستگاری کردم،قند تو دلم آب شد ودرحالی که گونه هام از شرم گل انداخته بود سرمو انداختم پایین،با غم خاصی نگاهم کرد وگفت اما رحمت گفت که شما شیرینی خورده یکی دیگه هستی حقیقته؟! با این حرفش انگار دنیا روی سرم خراب شد وتازه یادم اومد که قراره چی بشه اشک تو چشمام حلقه زد وبه علامت تایید سرمو تکون دادم،یکم بهم نزدیکتر شد صدای شرشر آب میومد وخنکای نسیمش به صورتامون میخورد نگاهش رو بمن دوخت وگفت:حالا من یسوال دارم شما خودتون دلتون به اون وصلته؟یه لحظه سرمو آوردم بالا وبه چشماش خیره شدم اونقدر مهربون وگیرا بودن که بهم جرات دادن بتونم بگم:نه،نفس راحتی کشید وگفت خداروشکر،ببین گلرخ خانوم شنیدم اون پولداره اما من یه جوون نوزده ساله شهرستانی هستم پدرمادرمو از دست دادم وخودم تنها اومدم شیراز کار کنم وزندگیمو بچرخونم اما بهتون قول میدم اگه قبولم کنین همه تلاشمو واسه خوشبختیتون میکنم، پس اونم مثل من درد یتیمی رو کشیده بود! گفتم واسه من مال ومنال مهم نیس اما دایی وزن داییم قول وقرارا رو با اونا بستن کاریم از دست کسی ساخته نیس
 
 
سهراب مصمم ایستاد دستاشو مشت کرد وگفت اما من کوتاه نمیام هرکار بتونم میکنم تا بهتون برسم نگاهم کرد وادامه داد فقط اگه شمام بخواین،نمیدونستم چی بگم فقط میدونستم قلبم هرلحظه داره تندتر میزنه با لبخند نکاهش کردم،منظورمو فهمید خندید وگفت میدونم تا قبل ماه صفر فرصت دارم تا اون موقع تمام تلاشمو میکنم،در حالی که سرتاپای وجودم شادی بود کوزه رو پر از آب کردم بلند شدم وگفتم من باید برم دیر بشه زن داییم شاکی میشه اومد جلو وگفت بذارین کمکتون کنم گفتم نه یکی میبینه دردسر میشه خداحافظ وبعد تند تند به سمت خونه دویدم نمیدونم چرا ولی انگار اونقدر لحظه ها واسم غیرمنتظره بود که میخواستم ازشون فرار کنم،نفس نفس زنان به خونه رسیدم زن دایی با عصبانیت کوزه رو از دستم گرفت وگفت خیرندیده چرا دیراومدی؟!بچه از تشنگی هلاک شد بدون حرفی رفتم توی اتاق،با یادآوری اون اتفاقا وحرفای سهراب لبخندبه لبم میومد وبا خودم میگفتم یعنی واقعا میتونه کاری کنه تا بهم برسیم؟!
توی مراسمای عذاداری تاسوعا وعاشورا هم مدام اشک میریختم واز امام حسین میخواستم به قلب عاشق ما دوتا هم‌نکاه کنه وکمکمون کنه،معصومه که کنارم بود گفت گلرخ چرا امسال اینقدر بیقراری میکنی؟!نتونستم طاقت بیارم وماجرا رو بهش گفتم کلی ذوق کرد وگفت واای چه خوب که عاشق شدی به نظر منکه همه تلاشتو بکن واصلا پا پس نکش،گفتم اخه چطور تو که میدونی من شیرینی خورده فلانیم؟!گفت آره ولی تا بوده ونبوده میون عاشقا سختی بوده اما اونا ناامید نشدن مثل لیلی مجنون شیرین فرهاد...حرفاش بهم یکم قوت قلب داد.
چند روزی گذشت وهنوز از سهراب خبری نداشتم یروز دیدم زهراخانوم برادر همون رضا اومده خونمون ناراحت با خودم گفتم اینجا چیکار میکنه؟!که زن دایی صدام زد گلرخ بیا اینجا اخمالود رفتم پیششون زهرا خانوم چندمتر پارچه توی دستاش بود وگفت اینم پیشکشی واسه عروس خوشگلمون البته قبل عروسی طلا وجواهرم میاریم،بالاجبار گفتم ممنون من برم شربت بیارم ورفتم‌توی مطبخ با خودم فکر میکردم منو باشرکه فکر میکردم اوضاع درست میشه اینکه پیکشی هم برداشته آورده!تو‌همین فکزا بودم که شنیدم زهراخانوم با زن دایی پچ پچ میکنه:پس گفتی گلرخ نگهداری از بچه وخونه داری کامل بلده؟اخه درسته خان داداشم وضعش خوبه اما دوس نداره واسه اینکارا کلفت بگیره،زن دایی گفت آره خیالت راحت خودم همه کار یادش دادم کلفت میخواد چیکار مگه دختر خان واعیونه؟!با شنیدن حرفاشون خیلی حرصم گرفت یعنی میخواستن با این سن کم دست تنها هم دوتا بچه شیطون رو نگهدارم هم تمام کارای خونه بزرگ آقا رضا رو هم شوهرداریو 
 
 
با خودم گفتم اکه حرفهای امروز زهرا خانوم رو به داییم بگم شاید جلوی این وصلت رو بگیره،شب بعد از شام که زن دایی‌وبهادر رفتن بخوابن دایی قلیون میکشید به سختی گفتم امروز زهرا خانوم اومده بود اینجا،دایی نکاهی کرد وگفت خب؟گفتم یه پیشکشی آورده بود بعدم به زندایی میگفت داداش من اهل کلفت گرفتن نیس گلرخ باید خودش هم بچه ها رو نگه داره هم تمام کارهای خونه رو بکنه من واقعا میترسم از عهده اش برنیام! دایی ناراحت شد ورفت توی فکر وبعد گفت نترس حالا من خودم با رضا حرف میزنم یکم رعایتتو بکنه اما دیگه شیرینی خوردشی نمیشه که بهم زد،ناامید وناراحت گفتم باشه ورفتم بخوابم.
یروز صبح داشتم با بهادر بازی میکردم که کوبه در رو کوبیدن زن دایی که مشغول آشپزی بود گفت در رو باز کن رفتم سمت حیاط با دیدن سهراب پشت در یه لحظه قلبم ایستاد اونم گل از گلش شکفت وسلام داد با خجالت جوابشو دادم،در حالی که نگاه پرمهرش بمن بود گفت خان داییتون خواستن یسری خریدها رو براتون بیارم بیام داخل بذارمشون؟ گفتم بله بفرمایین،وارد حیاط شد که زن دایی یهو از پشت سرم راه رسید وگفت کیه؟سهراب سریع سرشو انداخت پایین وسلام داد منم از ترسم خودمو جمع وجور کردم گفتم آقا سهرابه از طرف دایی یسری وسایل اورده گفت باشه بذار توی همین حیاط وبرو گلرخ تو هم زودتر بیا به کارات برس،سهراب وسایل رو توی حیای کنار حوض گذاشت دلم میخواست میشد باهم حرف بزنیم اما با وجود زن دایی نمیشد لحظه آخر وقت رفتن سهراب گفت امروز ظهر لب چشمه منتظرتم،با لبخند نگاهش کردم وکفتم باشه،گفت پس به امید دیدار ورفتش،من خوشحال وارد خونه شدم که زن دایی با جشم غره ای گفت دختره چشم سفید با این پسره چی پچ پچ میکردین؟!لبخند روی لبام خشک شد گفتم بخدا هیچی فقط گفت سلام برسونین منم گفتم باشه،با غیظ گفت دیگه نبینم با پسر غریبه حرف بزنیا تو شیرینی خورده آقا رضایی حالام حواست به بهادر باشه غذام سوخت،چشمی گفتم ورفتم پیش بهادر،توی فکر بودم حالا ظهر به چه بهونه ای برم لب چشمه؟!آخه توی کوزمون هنوز آب بود یه لحظه فکری به نظرم رسید سرکوزه رو شل کردم بعد همونجور که با بهادر بازی میکردم کشوندمش سمت کوزه تا بیفته روش،وقتی خورد به کوزه فقط رو‌قبل رسیدن به زمین گرفتمش تا نشکنه اما آبش ریخت روی زمین،زن دایی که صدا رو شنید اومد وگفت چی شد؟گفتم بهادر حواسش نبود خورد به کوزه آبش زمین ریخت البته من کوزه رو گرفتن تا نشکنه،با عصبانیت گفت پس تو چیکار میکنی؟!گفتم ببخشید،نکران نباشین همین الان میرم از چشمه آب میارم،گفت باشه برو زود بیا،منم از خداخواسته سریع چادرم وکوزه رو برداشتم وبه سمت چشمه دویدم
 
 
سهراب با لبی خندون کنار درخت ایستاده بود با دیدنش منم لبخندی زدم وگفتم سلام،سلاممو جواب داد بهم نزدیک شد از پشت سرش یه شاخه گل بیرون آورد توی چشمام نگاه کرد وگفت برای تو چیدم گلرخ،با ذوق نگاهش کردم دستمو در حالی که میلرزید جلو بردم وگل رو گرفتم بوییدمش بوی بهشت میداد حس خیلی عجیبی داشتم اونقدر که حتی یادم رفت تشکر کنم،سهراب گفت بیا بشینیم روی این تخته سنگ من خجالت میکشیدم بخوام کنارش بشینم اون نشست وبا نگاه پرمهرش منو هم دعوت به نشستن میکرد با کمی فاصله کنارش نشستم نگاهش همچنان بمن بود گفتم چرا اینجور نگاه میکنی؟!سرشو انداخت پایین وگفت ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم اما خب دوس داشتم یه دل سیر نگاهت کنم،آروم خندیدم وگفتم نه ناراحت نشدم‌خجالت کشیدم فقط،نگاه کوتاهی بهم انداخت وآروم گفت چه خنده زیبایی!توی دلم قند آب شد اما از اونطرفم عرق شرم به پیشونیم نشست ویکم خودمو جمع وجور کردم،انگار اونم متوجه شد فاصلشو بیشتر کرد وبعد گفت من این مدت راستش دیگه جرات نکردم با رحمت راجع بتو حرف بزنم اما از طریق یه واسطه به خواهر برادرام‌توی شهرستان گفتم که یه دختری رو اینجا میخوام اونا موافقن، گفتم اما ما هنوز مشکل رضا خواستگارمو داریم تازه چند روز پیش هم خواهرش واسم پیشکشی آورده بود،یهو از عصبانیت سرخ شد وداد زد بیجا کرده همین امروز میرم حجرشو میارم پایین، راستش خیلی به غیرتش افتخار کردم اما چیزی نشون ندادم گفتم اینجوری که بدتر دردسر درست میشه باید فکر راه چاره اساسی باشیم،یکم آرومتر شد،گفت میخوای برم پیش داییت تو رو ازش خواستگاری کنم بگم هرکار بگین میکنم تا رضایت بدین؟!گفتم نه داییم اینجوری راضی نمیشه حرفی بزنی بدتر حساس میشن ممکنه دیگه نذاره همون گاهی اوقاتم خونمون وسیله ای بیاری وبشه حرفی بزنیم،گفت اره راست میگی اما خب چیکار کنیم نمیخوام این مردیکه باز کاری کنه،گفتم باید یه دلیل اساسی ومحکم پیدا کنیم تا داییم اینا راضی بشن خواستگاری اونو پس بفرستن، اومد جلوم ایستاد وگفت باشه گلرخ من تمام تلاشمو میکنم تو هم کنارم هستی؟نگاهش کردم وگفتم هستم،با این حرفم انگار بهش دنیا رو دادن گفت نمیدونی چقدر ممنونتم وبا لبخند بهم خیره موند منکه دیگه تمام وجودم از شرم وهیجان داغ شده بود بلند شدم وگفتم من دیگه باید برم کوزه رو واسم پر کرد وبه دستم داد گفت بار بعد هم همین ساعت همین جا همو ببینیم این ساعت خوبه چشمه خلوته فقط اینکه چه روزی باشه از طریق یه نشونه در خونتون خبرت میدم مثلا یه تیکه کاغذ که روش نقاشی کشیدم،خندیدم وگفتم باشه خداحافظی کردیم ومن با قلبی لبریز از محبتش راه افتادم.
 
 
چند روزی با حرفهای سهراب خوش بودم وبا خاطره های انروز لب چشمه لبخند به لبم میومد منتظر بودم ببینم چیکار میکنه،یک شب در خونه رو زدن آقا رضا وخواهرش اومدن از دیدنشون حالم بد شد ورفتم توی پستو،نشستن با دایی وزن دایی سلام علیک کردن یکم حرف که زدن شنیدم زهرا خانوم گفت عروسمون نمیاد ببینیمش؟!زن دایی صدام زد گلرخ کجایی؟چایی بیار،با حرص چادرمو پوشیدم وچاییا رو‌بردم آقا رضا وقتی منو دید باز از اون خنده های چندش آمیزش زد محل ندادم خواستم باز برم توی پستو که زهرا خانوم گفت بشین عزیزم‌میخوایم راجع به عروسی حرف بزنیم،در حالی که از عصبانیت قرمز شده بودم بالاجبار نشستم زهرا خانوم گفت خب بسلامتی ماه صفر هم کم کم تمومه میخواستیم تاریخ عقد وعروسی رو مشخص میکنیم برنامه ها رو بچینیم تا دیگه بعد ماه این دوتا جوون برن سرخونه زندگیشون،توی اوج عصبانیت از شنیدن کلمه دوتا جوون خندم گرفت با خودم گفتم اخه رضا با دوتا بچه ،اون سن سالش وسرکچل وقیافه بیریختش جووونه؟یه لحظه نگاهم بهش افتاد دیدم با نکاه هیزش بهم زل زده تو دلم با خودم گفتم نگاهای تنفرانگیز این کجا نگاههای پرمهر سهراب کجا! اونقدر حالم بد شد که بی اجازه بلند شدم رفتم دیدم که زن دایی هم بد بهم نگاه کرد اما توجه نکردم توقع داشتم با اینکارام بفهمن من نمیخوام زن رضا بشم اما اونا حرفشون رو ادامه دادن واونشب تاریخ وبرنامه عروسی رو هم چیدن،غم مثل بختکی روی سینم سنگینی میکرد اون شب تا دیروقت گریه کردم شب هم خواب مامانمو دیدم که دامنشو گرفته بودم ومیگفتم مامان چرا منو تنها گذاشتی؟!چرا نیستی تا ببینی با دخترت چیکار میکنن؟مامانم هم با چهره معصومش فقط دست روی سرم میکشید ومیگفت صبر کن دخترم وبعد از شدت گریه بیدار شدم.روزها افسرده وپکر بودم تنها امیدم قول سهراب بود هرروز صبح در خونه رو چک میکردم شاید نشونه ای رو که گفته بود ببینم اما هیچی نبود ومن هرروز ناامیدتر از دیروز میشدم،گاهی میترسیدم بلایی سر سهراب اومده باشه که خبری ازش نیس گاهیم میگفتم شاید پشیمون شده وباخودش گفته این راه پر دردسر ومشکله وپا پس کشیده وبا این فکرا حالم بدتر میشد.
یروز رحمت اومد خونه دایی تا منو ببینه گوش به زنگ بودم شاید از سهراب حرفی بزنه ولی چیزی نگفت فقط وقتی دید خیلی توی خودمم همش میپرسید چت شده؟اما من جرات نمیکردم درد دلمو بگم یا حتی از سهراب خبری بگیرم،میگفتم وقتی به حرفم اهمیتی نمیدن گفتنش چه فایده داره؟!هرچند حتی فکر اینکه تا ماه بعد باید زن رضا میشدم لرزه به اندامم‌می انداخت اما کاری جز سکوت از من برنمیومد،دیگه از انتظار کشیدن برای سهراب هم خسته بودم...
 
 
یکروز که دیگه ناامید شده بود ودر خونه رو‌هم نگاه نکردم مشغول کارای خونه بودم که دیدم بهادر از حیاط اومد کنارم نشست ومشغول بازی با یه تکه کاغذه گفتم بیا ببینم چی داری اومد جلو کاغذ رو ازش گرفتم دیدم روش یه قلب با یه گل کشیده شده جا خوردم وبه بهادر گفتم اینو از کجا آوردی؟با زبون بچگونش گفت از در خونه زیر یه سنگ کوچولو بود من برداشتم میبینی چه خوشگله؟دستی بسرش کشیدم وگفتم اره خوشگله وبعد رفتم توی فکر یعنی این همون نشونه از طرف سهراب بود پس چرا اینقدر دیر؟! اما اونقدر دلم میخواست سهراب رو ببینم که نمیتونستم زیاد شک‌کنم گفتم شاید این مدت کاری داشته حالام نقاشی روی کاغذ فقط نشونه اون میتونه باشه باید دنبال بهونه ای برای چشمه رفتن باشم،رفتم توی کوزه رو‌نگاه کردم آب داشت گفتم ای بدشانسی حالا چیکار کنم کلک قبلیم هم که ممکنه لو بره،چند لحظه بعد فکری به ذهنم رسید سریع رفتم‌ پیش معصومه وبهش جریانو گفتم گفتم توروخدا یجوری مامانت وزن داییم را راضی کن تا بریم باهم لب چشمه،گفت اخه من به ندرت میشه که برم لب چشمه آب بیارم،گفتم حالا بگو این بار گلرخ هم باهامه راهو بلده تا اجازتو بدن خندید وگفت باشه بخاطر رسیدن دوتا عاشق بهم اینکارم میکنم از شنیدن حرفش ذوق کردم وبوسیدمش،رفت با مامانش حرف زد وراضیش کرد مونده بود زن داییم،باهم رفتیم خونه ما معصومه اصرار کرد وگفت بذارین گلرخ بامن بیاد بریم چشمه آب بیاریم اخه من راه رو‌خوب بلد نیستم تا بالاخره زن داییم هم راضی شد،با هم کوزه بدست به سمت چشمه راه افتادیم سراپا هیجان وشور بودم که میخواستم بعد این همه مدت سهراب رو ببینم وهمش هم به معصومه میگفتم به نظرت چی میخواد بهم بگه؟تو این مدت چه کارا کرده؟ اونم میگفت حالا میریم‌معلوم میشه منم این آقا سهرابتو ببینم،منم سرخوش میخندیدم،دل تو دلم نبود که رسیدیم لب چشمه یه زنه داشت کوزشو پرآب میکرد وخبری هم از سهراب نبود!یه لحظه نکران شدم اما بعد به معصومه گفتم بیا کوزه رو پر کنیم لابد دیگه از راه میرسه گفت باشه کوزه رو پر کردیم ویکم نشستیم لب چشمه خستگی در کنیم اما باز خبری از سهراب نشد دیگه واقعا به هول و ولا افتاده بودم معصومه هم با نکرانی گفت:مطمینی اون یه نشونه از طرف سهراب بوده؟!درحالی که صدام میلرزید گفتم چطور مگه؟گفت اخه پیداش نیس که،من میگم شاید یکی از طرف زن داییت یا اون رضا حریانو فهمیده وخواسته از این طریق مچتو بگیره!ترس به تمام وجودم افتاد...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golrokh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه avfvvr چیست?