الیاس قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

الیاس قسمت پنجم

اشکاش میریخت رو صورتش لباش و تکون میداد حرف بزنه که اشکاش میرفت تو دهنش.

 
خیلی خوشگل شده بود مخصوصا سیاهی چشماش که برق میزد.
بهش پشت کردم گفت دلت سیاهه شایدم دست خودت نباشه ها ولی سیاهی دلت اثر بدی روت گذاشته.
دخترت مریض شده بود!بااجازه دست بردم تو کشوت بااینکه خودم حالی به حالی میشم ولی بچه تو گرفتم سر بغل بردمش دکتر.
به باباتم چیزی نگفتم نگران نشه.
همین اژانس محلتون بود اومد دنبالم برو بپرس مشکلی ندارم.
ولی وایبحال تو که ی تنه داری میتازونی واسه عذاب دادنم.
وقتی میبینمت انگار ملکه ی مرگم جلو چشمامه هیچوقت اینقد به کسی نفرت نداشتم که تواولیشی.
خودت بی ابروم کردی حالام خودت داری مجازاتم میکنی؟
چرا؟
چون ی دخترم؟کسی که کلفتی براش عار نیست؟به خودم افتخار میکنم اقا الیاس همینجوری نمیمونه اسیاب به نوبت.
برگشتم سمتش گفتم چکار قراره بکنی که نکردی؟میخوایی مثل مهلای بی پدر و مادر خیانت کنی؟
میخوایی مثل پری دو دره باز دورم بزنی؟
میخوایی مثل مادرم...
روشو ازم گرفت گفت هزار ماشاالله لیستتم کامله ولی خراب منم.
نذاشت بخاطر گنده دهنیش حرف بارش کنم فرار کرد رفت داخل خونه.
حرفاش منطقی بود.خیلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم برم پیش روانشناس.
البته برام سخت بوداما واقعا ازار میدیدم.
طی روزایی که دنبال دکتر بودم متوجه شدم زهرا سعی داره خودشو بهم نزدیک کنه.
بااینکه ناخوش احوال بودولی دائم جلوم خم و راست میشد؛بهم لبخند میزد حتی شبا خودشو رو تشکم جا میداد تا میتونستم بهش بی توجهی میکردم ولی کوتاه نمیومد.
بعدها فهمیدم وقتی نبودم از بابا پرسیده مهلا وپری کین؟بابا بهش توضیح داده نسبت به تموم زنا بی اعتماد شدم چون تو زندگیم خیانت زیاد دیدم.
زهرا بقول خودش میخواست بهم ثابت کنه مثل بقیه نیست هرچند میدونستم روحش زخم خورده تجاوزه ولی واقعا بی ریا داشت خودشو بهم نشون میداد.
بالاخره رفتم دکتر!بهم گفت ده درصد ممکنه تغییر کنم اونم اگه خودم بخوابم.
میخواستم؟
اره چرا که نه؟کی از زندگی مثل ادمیزاد بدش میومد؟
کی از خواب اروم بدون کابوس بدش میومد؟
ولی اعتماد کردن برام سخت بود.اگه میدیدم زهرا کنار تلفن گوشی دستشه واویلا راه مینداختم.میدونستمم طفلی کسیو جز مادرش نداره که اونم سرکار نمیرفت دیگه چون مایحتاجش و بعنوان مادر زن ماهانه پرداخت میکردم.اینم بگم‌ مادرزنم هرازگاهی که میومد خونمون زهرا رو سین جیم میکرد از زندگیش راضیه یا نه که زهرام میگفت شکرخدا میگذره الیاس مردخوبیه.
ولی چیزی که اینوسط زیادی توچشم بود روز به روز زهرا بیحال تر میشد و منم اهمیتی نمیدادم.میگفتم بادمجون بم افت نداره!
 
زهرا با لبخندا و زن بودنش کم کم دلمو یکمی به زندگی گرم کردسعی میکرد باهام حرف بزنه و مثبت نگر باشم ولی همچنان اخلاق مذخرفم و داشتم نمیتونستم بهش اعتماد کنم؛اگه هفته ای یبار میخواست بره خونه مادرش قیامت راه مینداختم.مخصوصا که مدتی بود فرزاد باهام سرسنگین شده بود چون واسه عقدم دعوتش نکرده بودم و با کنایهه میگفت زنا همه ی مدلن مگه نه الیاس؟
شرمنده فرزاد بودم ولی نتونستم واقعیت و بگم.سرکار بودم که بابام با دلهره زنگ زد و گفت الیاس هرجا هستی خودتو برسون.بدبخت شدیم الیاس دختر مردم رو به قبله افتاده صداش میزنم نا نداره جواب بده.اخر زهرتو ریختی چقد گفتم ببرش دکتر
مهشیدم خونه رو گذاشته رو سرش از گریه نمیتونم از جام بلند شم بخدا الانه از این اشفته بازار سکته کنم.
صدای غمگین بالا باعث شد بدون هیچ فکر اضافه ای با عجله و دستپاچگی حجره رو بسپردم به شاگردا و یکراست برم خونه بالا سر زهرا.مهشید وسط راهرو خوابش برده بود.
بابا صلوات میفرستاد و دائم میگفت الیاس اومدی؟ی چیزی بگو وقتی گفتم اره اومدم گفت ببرش دکتر دختر بیچاره رو.امیدش تویی امانت مردمه‌.
دروغ چرا زهرا رو تو اون حال دیدم ناراحت شدم.چشمای مشکیش بی فروغ و بیحال شده بود.چشمای نیمه بازش و بهم دوخت گفت سلام اقا الیاس.
گفتم چیشده؟چیزی خوردی؟قصد خودکشی داشتی؟
لامصب زبون نبود که بی اختیار هر مدل نیش میزد.
گفت نه اقا الیاس فکر کنم فشارم افتاده قندم افتاده نمیدونم چیشده ولی میدونم سستم.
گفتم مهشید تو راهرو خوابش برده اینجوری مسوولیت پذیری میکنی؟
بچه من از گریه و گرسنگی زار زده تو رو رختخوابت غلت میزدی؟
ی نگاه معناداری بهم انداخت تا خجالت بکشم.
نگرانش بودم ولی غرورم اجازه نمیداد بروز بدم.
میخواست حرفی بزنه توجیهم کنه که گفتم بس کن مگه نمیگی مریضم؟
اشک از کنج چشمش ریخت از اینکه کنترل نداشتم کلافه بودم اول مهشید و گذاشتم پیش بابا.پیشونی بابامم بوسیدم گفت اروم باش قرصاتو بخور الان میبرمش دکتر اینقد بی تابی نکن تاب ندارم خدایی ناکرده اتفاقی برات بیوفته بخدا نمیتونم تحمل کنم.
دلخور گفت از وقتی سرخود شدی دلم خونه الیاس زود برو.
مستاصل چادر زهرا رو گذاشتم رو پاهاش گفتم سر کن بریم.زیر بغلشو گرفتم وقتی گرماش بهم خورد مور مور شدم.
بردمش اورژانس دکتر بهم گفت خانمت دو ماهه بارداره اینهمه ضعف و بیحالی بخاطر ضعیف بودن بدنشه باید حسابی مراقبش باشید و از استرس دور باشه.
وا رفتم چه حکمتی بود منی که بچه نمیخواستم هربار باید خدا بهم نظر میکرد و بخاطر نخواستن چیزیو زورکی بهم میداد.
اینهمه ادم با نذر و نیاز بچه دار نمیشدن چرا من؟
 
 
بیشتر نگفتم که کفر نشه.
با لبایی اویزون ی سری داروی تقویتی که دکتر تجویز کردواسه زهرا گرفتم و بردمش خونه.
بابا که فهمید زهرا حامله است شکر خدا روکرد گفت مرد باش مردونگی کن.ولی نمیتونستم با خودم کنار بیام.
سرنوشتم مقدر شده بود زهرا رو قبول کنم.
شکم زهرا روز به روز بزرگتر میشد ازمایشاش مشکلی نداشت ولی نمیدونم چرا هیچوقت سرحال نبود.
بهتر بود با جدیت برم مشاوره‌ و جلسه هام و ادامه بدم.
طولی نکشید با جون کندن رو خودم کار کردم تونستم به زهرا اعتماد کنم وقتی میدیدم با حال نذارش چطور کار خونه رو انجام میده و مهشیدم اذیت میکنه طاقت نیاوردم خبر دادم مادرش که حالش بهتر شده بود برگرده سرکارش تا کمک حال زهرام بشه.
زهرا ۴ماهه بود جمعه ظهر با مهشید بازی میکردم که زنگ در خونه رو زدن.
ی نگاه به همه کردم بابا گفت خیره.
در و که باز کردم مهلا رو دیدم.با چه رویی برگشته بود الله و اعلم.
با قیافه مظلوم میگفت الیاس غلط کردم من دوستت داشتم ولی مامانم دعام کرده بود زندگیم خراب بشه سرم به سنگ خورده میخوام برگردم بالا سر دخترم باشم دلتنگ بچم شدم.
با پوزخند گفتم ماشالله از کی تاحالا؟
در و اشتباه نزدی؟بچه چیه الیاس کیه؟
دست دراز کرد دستمو بگیره پسش زدم گفتم بکش کنار چی میگی؟
گفت هنوز محرمتم طلاقم ندادی میتونم رجوع کنم میخوام زندگی کنم.
گفتم دیراومدی زن گرفتم الانم حامله است پنجه افتاب زن زندگی بساز!اصلا باعث شد دیدم به زنا عوض بشه بجای خیانت کردن با اخلاق سگیم ساخت بجای اینکه سر ناسازگاری بسازه منو ساخت کلی بگم هر چیو خراب کردی با دل و جون از نو ساخت.
ارامش دارم و حاضر نیستم ارامشم و با دیدن تو بهم بزنم.
با التماس گفت ولی الیاس من دوستت دارم لعنتی عاشقتم بچگی کردم ازم بگذر سرم به سنگ خورده میخوام باهات زیر ی سقف زندگی کنم.
دلم لرزید با حرفای اخرش!میگفت دوستم داره
ولی اگه برمیگشت مهشید میشناختش؟یادشه مادرش چجوری شیر دادن بهش و دریغ میکرد؟
با چه سنگ دلی ازش گذشت تا به ازادی برسه؟
دستام شل شد وقتی لرزش مردمکای چشممو دید اومد جلوتر دستامو گرفت چشمامو بستم واسه چند لحظه غرق علاقه ای شدم که بهش داشتم عشقی که بهش داشتم و سر اخر غیرتم رفت زیر سوال.
سرش واورد جلو تا گونه هام و با لبای داغش نوازش کنه که چشمام باز شد داشتم چکار میکردم؟اگه بهش رو بدم منم میشم ی خائن پس دست کمی از خودش نداشتم.
وقتی یادم اومد چقد سرد طردم میکرد از تشکتش عرق کردم در مقابل زهرا هیچیو ازم دریغ نمیکنه حتی اگه ازم متنفر باشه.
پس چرا دست و دلم لرزید وقتی ندامت مهلا رو دیدم میدونستم جدای از نفرتی که بهش داشتم عشقم داشتم
 
 
مهلا رو هر جور بوددست به سر کردم انگار بقول خودش دعام کرده بودن که نتونستم بگم نه!
نتونستم بگم زندگیمو اسایش ی زن دیگه رو خراب نکن.زهرا نگران اومد صدام زد گفت اقا الیاس جان اتفاقی افتاده؟به مهلا گفتم زنگ میزنم و در و بستم.گفتم نه چیزی نشده بروتو باز حالت بد میشه!
شکمش یکم بزرگتر شده بود فردا باید میرفتیم واسه تعیین جنسیت.اونروز و اونشب و با کلی فکر پشت سر گذاشتم اول زهرا رو بردم سونوگرافی وقتی گفت مبارکه پسره زهرا خندید گفت سالمه؟دکتر گفت اره و نگاه زهرا روم مونده بود تا واکنش نشون بدم ولی فکرم درگیر بود به زدن ی لبخند اکتفا کردم.
حس میکردم زهرا دلخور شده موقع برگشتن گفت میدونم کی اومده بود پشت در هیچوقت نه بهت بد کردم نه کم گذاشتم نه حتی وقتی مثل ی حیوون باهام برخورد میکردی فکرم جایی نرفت چون بهت تعهد داشتم.یاد گرفتم مرد هرچی بد باشه ولی اگه خیانت نکنه موندن به پاش ارزش داره.
حق انتخاب با خودته بیشتر از این نمیتونم حرفی بزنم چون حرمتم میره زیر سوال به حد کافی بی حرمت هستم پیشت و پرده حیا بینمون نمونده.
حرفای زهرا منطقی بود و ارومم میکرد عقلم میگفت تعهد داری بهش پس خیانت نکن مهلا بهت پشت کردهمینکه پیاده اش کردم یادم رفت و ذهنم پر کشید سمت مهلا.
بهش زنگ زدم باهاش قرار گذاشتم چه زود یادم رفته بود مهلا چه به روزم اورد وچه روزایی پشت سر گذاشتم؟
چه زود یادم رفت زهرا چه صبورانه تحمل کرد تا به روال زندگی برگردم و بهم فهموند ادمم و مثل ادم زندگی کنم؟
زهرا حامله بود یعنی حقش بود بهش نارو بزنم؟
تو همین سوالای بی جوابم دست و پا میزدم که رسیدم سر قرار.مهلا با ارایش ملیحی رو نیکمت پارک نشسته بود.سایه ام و که حس کرد گفت میدونستم میایی چون توام دوستم داری فقط بخاطر مهشید باید زندگیمونو بسازیم.
اونروز ساعت ها با مهلا حرف زدم کلی ابراز ندامت کرد.میگفت پشیمونه و سری بعد مهشیدم ببرم ببینه.
حس گنگی داشتم ولی مهلا خاص حرف میزد خوب رگ خوابم دستش اومده بود دلبری میکرد تمنای اغوشش و داشتم خب بهم محرم بود طلاقش نداده بودم فقط عدم تمکین زده بودم و دادگاه اجازه داده بود میتونم ازدواج مجدد کنم.
درسته مهلا بد موقع وارد حریمم شده بود ولی مگه زندگی با دوتا زن سپری نمیشد؟
این سوالی بودکه خودم قبولش نداشتم اما خودموقانع کردم چه ایرادی داره داشتن دوتا زن یکی صبور و قانع یکی زنی که عاشقشی؟
 
بعد از اونروز کلا زهرا و خوبیاشو فراموش کردم؛یا سر کار بودم یا با مهلا تو خیابونا میچرخیدم از هر دری میگفتیم حسابی رفته بود رو احساساتم واسه اینکه برگرده حتی میگفت زهرا رو طلاق بده نفقه شو میدی دیگه بچه اتم نگه میدارم نمیذارم اب تو دلش تکون بخوره.
اونوقتا داغ بودم نمیفهمیدم باید بگم تو مادری بلد بودی واسه بچه خودت میکردی نه بچه یکی دیگه!
شیطنتای نوجونیم با مهلا تو ماشین زیاد بود از بوسه و بغل و حرفای عاشقانه ای که زیر گوشم میگفت منم مثل پسر بچه های سرد و گرم نچشیده خوشم میومد.باهاش قرار گذاشتم فردا تو فلان هتل با شناسنامه ات بیا میخواستم ی دل سیر ازش کام بگیرم.
دل تو دلم نبود از بی قراری و لبخندای گشادم زهرا بو برده بود چخبره بالاخره زن بود با ی حس ششم قوی.شب نمیخواستم بیاد رو تختم اما خودشو زورکی جا داد تو بغلم.دستم و گرفت گذاشت رو شکمش گفت داری واسه دومین بار پدر میشی یعنی مردتر میشی جاافتاده تر میشی.نمیگم ادم بدی هستی نه!تو دنیایی از خوبی تو ذاتته که با دیدن بدیای روزگار دل چرکین شدی.میدونم هیچوقت دوستم نداشتی حتی نخواستی بعد اینکه روحمو کشتی تیمارش کنی گلایه ای ندارم اما بدون اونی که باهات سوخت و ساخت!اونی که دلش خون شد اهانتاتو بجون خرید تا سربه راه بشی من بودم.همسفر خوشیات نبودم اما همسفر غصه هات که بودم یبار دیگه روحم و نکش.
خیلی عاقل بود نسبت به مهلای سرکش و زبون تند!نگاش کردم گفتم هنوزم عذاب اینو دارم چرا تباهت کردم.بوسیدمش بهش پشت کردم عقلم و دلم باهم سر جنگ داشتن بااینحال صبح شد و شناسنامه ام و از زهرا گرفتم هیچ سوالی نپرسید منم به هوای مهلا و اغوشش پر کشیدم سر قرار.
ثانیه ثانیه بودن با مهلا رو به حافظه ام سپردم که چه کارایی اونروز کرد و بلد بود اما ازم دریغ کرد اونروز بازم گفت مهشید و بیار ببینم الیاس!
نمیخواستم دخترکم و ببینه درسته مجذوب دلبریای مهلا بودم اما بینش خوب یادم مونده بود بچم چطور براش بال بال میزد و اون سینه پر ازشیرش و از مهشید میگرفت.
مثل خودش وعده وعید دادم تا بهم ثابت نشه زن زندگی شدی محاله مهشید و بیارم.
عصر برگشتم خونه مثل روز قبل بشاش نبودم نیشمم باز نبود بجاش کلی فکر افتاده بود تو سرم مخصوصا وقتی صورتش خیس از اشک زهرا رو دیدم.جالب بود بااینکه فهمیده بود چه اشتباهی کردم به روم نیاورد بجاش با روی باز اومد پیشوازم کلی بهم توجه کرد تا شرمنده ام کنه که واقعا هم تاثیر گذار بود.بجای جنگ و جدل که سر لج بیوفتم بی ریا بهم محبت کرد و سرافکنده شدم.
 
 
اما خوب مسلما خوشی زیاد میزنه زیر دل ادم.
هميشه سوالم از خدا اين بود آدمايى مثل مهلا كه همه چيز زندگى به كامشونه چرا بايد اشتباه كنن و راه خبط و خطارو برن؟حالا خودم مى فهميدم چرا؟ خدا با رسم شكل برام توضيح داد و تفهيمم كرد.
وقتى يكى مثل من بعد از اونهمه عقده خدا بهش رو كرد. پيش خودم گفتم من خدام و از اين به بعد هر چى حكم كنم همون مى شه دو زنه بودن چه اشكالى داره؟! هم از نظر مالى توانش و داشتم هم از نظر جسمى! روح زهرام كه خود به خود قانع است و بساز برای موندن.
مى تونم جفتشونو داشته باشم! به عبارتی هم خدا رو میخواستم هم خرما.زهرايى كه همه چيزو مى دونست منم در كمال وقاحت به روى خودم نمياوردم كه اون چقدر خانومه!
درسته مهشيد بچه ام بود اما اونى كه تو شكم زهرام بود مال خودم بود من نمى خواستم هيچ كدومشو از دست بدم.
وقتى به مهلاى وقيح گفتم دلبرانه خنديد و گفت: بايد خونه هامونو جدا كنى! من حتى نميخوام انگشتت به اون دختره ى نچسب بخوره!
راخت قبول كردم چون مى دونستم زهرام مجبوره و کنار میاد.
اما وقتى به زهرا گفتم برخلاف برق چشمای شاد مهلا، لباش لرزيد. توى چشماش اشك جمع شد متوجه شدم ناخودآگاه دستش روى شكمش رفت. سكوت كرده بود و پيش خودم فكر مى كردم كه سكوت علامت رضاست اما بعد از چند دقيقه شروع به حرف زدن كرد گفت اين بچه رو به دنيا ميارم و از پيشتون ميرم تا اون موقع تحمل كنين!
با اخم گفتم: چه غلطا! اونوقت كجا؟!
متوجه ى منظورم شد يا نشد ادامه داد: اگه هم كه نه از همين الان ميرم خونه ى مادرم و بعد از به دنيا اومدن بچه از هم جدا مى شيم!
اما ديگه به اين خفت تن نمى دم
طلبكار گفتم: كدوم خفت؟!چی بلغور میکنی واسه خودت؟
محكم گفت: اگه تا بحال اينهمه تحقيرو تحمل كردم دلم به اين خوش بود كه تو و مهشيد مال خودمين پس سختى هاتونم مال دل و جسم و روحه ولى اگه قراره شمارو با كسی ديگه قسمت كنم حاضر نيستم بمونم و اين همه خفتو به جون بكشم. پسرتم مال خودت كه اگه قراره خيرى هم در كار باشه ترجیح میدم خيرشم تو ببينى! اما ازم نخواه اينجا بمونم همين امروز از اينجا ميرم. طبق معمول عصبى شدم و قشقرق به پا كردم. اما زهراى ساكت و كم حرف اينبار بر خلاف هميشه حرف حرف خودش بود و يك كلام روى پاى خودش ايستاده بود حتى شب دیدم ساكشم جمع كرده!
نمى دونم چرا وقتى اونطور مهلا هوش از سرم برده بود حاضر نبودم زهرارو از دست بدم. شايد چون خودمم مى دونستم مهلا زن زندگى نيست و زهرا هرطورى هم بشه باز همسر و همدمم باقى مى مونه واسه همین نمى خواستم اجازه بدم از خونه بره!
 
 
ناخودآگاه تو ذهنم با مهلا مقايسه اش كردم. مهلا چشمهاى سبز داشت و زهرا سياه! مهلا موهاى مرتب خرمايى داشت كه هميشه ى خدا رنگ و هايلايت داشت و زهرا موهاى يك دست مشكى كه تا كمرش بود.
مهلا هم جنوب شهرى بود اما تونسته بود با مد بگرده و خوش تيپ بشه اما زهرا هميشه ساده بود.
اگه كسى از بيرون بهشوندنگاه می كرد بى برو برگشت مهلا رو برنده اعلام مى كرد ولى زهرا طوری خاص به دل مى نشست كه مهلا با همه ى زيبايى اش اينطور نبود.
زهرا رو بردم اتاقمون گفتم: هر چى مى خوام مراعات باردارى تو بكنم و كاريت نداشته باشم نميذارى! دختر بس كن فقط حرفشو زدم قرار نیست جبهه بگيرى و روى اعصاب و روانم كار كنى باشه هر چى تو بگى! مهلا نمیارم توام تمومش كن اين مسخره بازياتو!
با لبخند غمگينى گفت: نه الياس تو متوجه ى حرفم نشدى اصلا حرف از اين خونه و زندگى نيست من نمى خوام زندگيمو شوهرمو بچه هامو با كسى تقسيم كنم وقتى مى بينم تو اين مبارزه من از همين اول باخت دادم ترجيح مى دم خودم كنار بكشم تا اينكه كسی ديگه عذرمو بخواد!من حاضر نيستم براى كسى بجنگم كه حتى باورم نداره و منو نميخواد خداروشکر رو خرابه های زندگیتم اوار نشدم هرچی شد خودت خواستی.
كفرى گفتم: اگه نمى خواستمت اينجا چه غلطى مى كردى؟!
چشماش غم داشت و لبش لبخند گفت
میدونم تو مجبور شدى باهام ازدواج كنی مجبور شدى قبولم كنى مجبور شدى تحملم كنى خودمم مى دونستم آدم اضافى اين زندگى بودم اما بازم ممنون كه تحملم كردى! از اول میدونستم تعهد سرت نمیشه و اونى كه بايد بره منم!... اونى كه تو اين زندگى جايى نداره منم! اما منم دل داشتم الیاس منم اميد داشتم كه شايد يكبار خدا به روم بخنده فکر میکردم خدا بهم نظر کرده خواست كه منم خوشبخت باشم که اومدم خونتون کارگری اما نه! مثل اينكه آرزوهاى خوب براى آدمهايى مثل من فقط ي روياست نميشه خوب بود و زندگى خوب داشت خوب خوبو خنثى مى كنه! بايد بد باشى تا خوب نصيبت بشه كسى رو قضاوت نمى كنم ولی گلایه دارم چطور ممكنه هم بد باشى و هم زندگى خوب داشته باشى؟!با ارامش گفتم من خوب نیستم زهرا من ی ادم مریض مغز بی ثباتم که مهلا رو اذیت کردم مطمئنم بخاطر اعتمادی که بهم کرد ولی بجاش جار زدم عیبشو کینه ای شد.
من ی احمقم که یادش رفته زندگی کنه.
زهرا با ی لبخند محو گفت عذاب وجدان داری؟اگه میخواستت نباید کینه به دل میگرفت.مگه کم بهم بد کردی؟ولی پوست کلفت موندم تا بسازمت حالام حرفی نیست مهلا رو برگردون اشتباهاتت و براش جبران کن بازم بهش بها بده وجدانت واسه منم ناراحت نباشه.
 
البته اشتباه از تو نبود از مادر خودم بود که منو فرستاد خونه شما هرچند هیچوقت نفهمید چقد اشتباه کرد.
درسته از دیدش تو ادم خوبی بودی دیگه باید میفهمید اتیش و پنبه رو نباید یجا تنها میذاشت مخصوصا اتیشی مثل تو که زیر خاستگار قایم بود.
الان که برگردم خودش متوجه اوضاع میشه واسه یک عمر براش تجربه میشه تا واسه در و همسایه تعریف کنه و گوشزد کنه اعتماد نکنید.
کفری گفتم نمیذارم بری مگه اینکه جنازه ات بره بیرون حاضری؟بسم الله
چشمهاشو ازم دزديد. روشو برگردوند اروم گفت: مهشيدو ميبرم بدون من بى قرارى مى كنه اذيتتون مى كنه میدونی که فکر میکنه مادرشم هر وقت مهلا اومد بياين ببرينش اما قبلش حتما ي سر مشاوره برید درسته مهشيد از گوشت و خونم نيست ولی برام مهمه اسیب نبینه.
دستش كه روى دستگيره رفت با مشت كوبيدم به در گفتم هيچ جا نميرى واگرنه هم خودتو مى كشم هم دوتا بچه هاتو!
دستشو روى شكمش گذاشت و با چشماى به اشك نشسته نگام كرد زندگیش جهنم شده بود و منم اتیش و بیشتر میکردم چرا قدردانش نبودم؟صداى گريه هاى مهشيد و به دنبالش در زدناش و مامان مامان گفتناش دلمو لزوند اما نذاشتم زهرا بره بیرون !
اشكشو پاك كرد و گفت: درو وا كن بچه ترسید شدی شمر داری میتازونی!به من رحم نمیکنی دلت واسه بچه خودت بسوزه عادت کردم به گنده اخلاقیات نیشت با همه بازه به من میرسه اعصاب داغون روزگار میشی.
فرياد زدم: نگفتى نميرى منتظرم؟
با گريه گفت: نميرم دست از سرم بردار اسیر که نگرفتی.
درو وا كردم دستمو دراز كردم مهشید و بغل بگیرم اما رفت سمت زهرا.
زهرا با اون شكمش بغلش كرد و اروم گفت: دورت بگردم نازنینم مامان جان گريه نكن مرواریدات گونه هاتو خیس میکنه ها.
مهشيد با گريه گفت: بابا بد!
زهرا با نگاه گلايه دارى بهم ، خطاب به مهشيد گفت:قشنگ مامانی بابا حالش خوب نیست میخواد بخوابه بیا بریم برات شعر بخونم بازی کنیم.
نامادری بود ولی از مادر خودش با محبت تر باهاش تا میکرد.
رفتم پیش بابا سر به زير انداخته بود نگام نمى كرد. مى دونستم باهام قهره اما منم حق داشتم! نداشتم؟! نمى خواستم زهرارو از دست بدم!... الان اگه اعتراف مى كنم دوستش داشتم دروغ نگفتم درست بود كه مهلارم دوست داشتم اما حاضرم قسم بخورم همون وقتم مى دونستم اگه زهرا رو از مهلا بيشتر دوست نداشتم كمترم دوست نداشتم.
فقط نمى دونم چرا نمى تونستم از مهلا دل بكنم! چون زن زندگيم بود؟!... نه!... چون وقتى مى بينى واسه چيزى طالب زياده تو هم مى خواى داشته باشیش!
 
 
<p>&nbsp;</p>
<p>&nbsp;</p>
<h4>برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید</h4>
<p>&nbsp;</p>
<p style="text-align: center;"><a class="small-button smallgreen" href="index.php?tag/elias"> <span style="color: #000000;">مشاهده سایر قسمت ها </span> </a></p>
<h4>برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید</h4>
<p>&nbsp;</p>
<p style="text-align: center;"><a class="small-button smallred" href="index.php?static2/dastan"> <span style="color: #000000;">مشاهده لیست همه داستان ها</span> </a></p>


 
تیم تولید محتوا
برچسب ها : elias
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه gjcx چیست?