داستان نگار۸ - اینفو
طالع بینی

داستان نگار۸

نگار چند روز پیش رفته بودم برای کاری تو یه شرکت، رئیسش که بلند شد از اتاق رفت بیرون، منم دست چکش رو با کیف پولش که اونجا بود برداشتم،،


- نگار قسم میخورم پشیمونم ،،باور کن وسوسه شدم،، نمیخواستم اونکارو کنم
دهنم از حرفاش باز مونده بود، اون چیکار کرده بود، سرم داشت از درد میترکید، دستم رو روی سرم گذاشتم و با صدای آرومی که به زور شنیده میشد گفتم:
- وای رضا.....وای تو چیکار کردی ...چه خاکی تو سرمون کردی... رضا میدونی چیکارت میکنن، هیچ میدونی جرمش چیه،تو با چه دل و جرأتی اینکارو کردی....
رضا فاصله بینمون رو پر کرد و دستهای سرد و لرزونم رو گرفت و گفت :
-نگار خودم میدونم ،اونا از دستم شکایت کردن و پلیس همه جا دنبالمه باید فرار کنیم ،وگرنه میگیرنم، نگار خواهش میکنم ساکتو جمع کن بریم دنبال بچه ها و از اونور بریم اهواز، یکی از دوستام میبرتمون، باهاش هماهنگ کردم ،یه مدتی اونجا میمونیم تا آبا از آسیاب بیفته، قول میدم خوشبختت کنم ،قول میدم نگار، تموم این اتفاقات رو برات جبران میکنم ،بهترین وسایلو برات میخرم ،بهترین زندگی رو برات جور میکنم تو فقط بیا بریم
با نفرت زل زدم توی چشمهاش و دندونامو روی هم فشار دادم ،دستم رو از دستش بیرون کشیدم ، یه قدم عقب رفتم و گفتم:
- دیگه همه چی تموم شد ،همه چی بین من و تو تموم شد رضا ....با همه چیت ساختم ،،موندم بخاطر بچه ها ،،،دیگه نمیتونم،،، حالم ازت بهم میخوره ،، حیف من که دارم با تو حرف میزنم... حیف من ....
از جلوی چشم های مات شدش گذشتم و از اون خونه لعنتی بیرون اومدم، اینقدر تند راه میرفتم که به نفس نفس افتاده بودم ،راه میرفتم و اشک میریختم ،سر کوچه که رسیدم ماشین پلیس رو دیدم که پیچید توی کوچه و دم در خونمون ایستاد، همشون پیاده شدن و رفتن توی خونه چند تا از همسایه ها ایستاده بودن و پچ پچ می کردن، دستمو جلوی دهنم گرفتم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم ،،صدای گریه هام دل هر آدمی رو به درد می آورد،، هر کسی رد میشد برمیگشت و با دلسوزی نگاهم میکرد ،چرا باید زندگیم آخرش اینجوری میشد،، این همه درد و عذاب کشیدم،، تحمل کردم که یه روز کارم به اینجا نکشه،، که یه روز مجبور نشم مطلقه بشم ولی حالا.....
با صدای رضا که سر مامورها داد میزد سرم رو سمتش چرخوندم، تکیه امو از دیوار گرفتم و خیره شدم بهش

 
رضا وقتی میخواست سوار بشه چشمش به من افتاد،، دست هاش که با دستبند بسته شده بود رو بالا آورد و داد زد :
-نگار فقط دعا کن دستم بهت نرسه، بیچارت می کنم....

مامور دستش رو پشت کمر رضا گذاشت و هلش داد توی ماشین ،،خودشون هم سوار شدن و ماشین با سرعت از جاش کنده شد و از جلوی چشمای مات زده من گذشت،، تموم مدت سرجام ایستاده بودم و به صحنه روبروم نگاه میکردم،، تموم همسایه ها با صدای آژیر ماشین پلیس و صدای داد رضا توی کوچه جمع شده بودن ،،نگاه آخرم رو به در کوچیک حیاط انداختم و با کمری خم شده و سر افتاده راه افتادم سمت خونه مامان اینا ،،،هرچی اشکامو پاک میکردم و دوباره صورتم خیس میشد،،، به در خونه مامان نزدیک شدم همزمان با من غفار هم از در اومد بیرون ،،تا چشمش به من افتاد به سمتم پاتند کرد و روبروم ایستاد و گفت:
- چی شده نگار؟ چه اتفاقی افتاده
سرم رو پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم:
- رضا رو بردن
دیگه واینستادم که حرفی بزنه و راه افتادم سمت خونه ،،زن داداشم داشت لباس آفتاب میکرد،، تا منو دید سلامی کرد که سری براش تکون دادم و کفشامو در آوردم و رفتم توی خونه،،، حوصله هیچکس رو نداشتم ،،دلم فقط میخواست یه جایی بشینم و از ته دل گریه کنم ،،مامان پیش بچه ها نشسته بود و براشون میوه پوست میکند، با رفتن من برگشت و نگاهی بهم انداخت ، بدون اینکه سلامی بهش کنم یا حرفی بزنم گوشه‌ای از خونه نشستم و پاهامو توی شکمم جمع کردم،، نگاهی به بچه ها انداختم که بغضم بیشتر شد،، چادرم رو روی سرم کشیدم و شروع کردم به گریه کردن،،، مامان اومد جلوم نشست و شونه هامو گرفت و گفت:
- خدا مرگم بده ،چی شده مادر، چرا اینجوری گریه میکنی ؟نگار با توام
نمیتونستم حرف بزنم، با صدای مامان شدت گریه ام بیشتر شد، صدای یاسمین توی گوشم پیچید که گفت:
- مادرجون بابام وسیله هامونو فروخت
سرم رو بالا گرفتم و به یاسمین چشم غره ای رفتم که سرش رو پایین انداخت ،مامان لپشو چنگ زد و گفت:
- خدا مرگم بده یعنی چی فروخت؟ چی رو فروخت ؟بگو ببینم چی شده اشکامو با پته ی روسریم پاک کردم و گفتم:
- رضا دسته چک یکی رو دزدیده و از چند تا مرد چیز خریده، اونا هم جای پولشون اومدن وسایلم رو بردن ،،رضا رو هم پلیس دستگیر کرد

-خدا مرگم بده ،خاک بر سر بی غیرتش کنن، چرا گذاشتی وسایلت رو ببرن؟ چرا زنگ نزدی به ما؟
کلاف سری تکون دادم و گفتم :
-مامان حرفها میزنی ها ،،چی میگفتم، اونا طلبشون رو میخواستن، زنگ میزدم به شما چی میشد؟ مگه نگفتم وسایلمو میفروشه ؟چیکار کردین شما ،گفتین برو باهاش زندگی کن ،مگه اون روز التماستون نکردم که طلاقمو بگیرین شما باز گفتی برو بشین آدمش کن، مامان من دیگه کم آوردم ،خسته شدم ،،طلاقمو میگیرم و بچه هامو خودم بزرگ میکنم ،،مگه شما دست تنها ما رو بزرگ نکردین، اگه هم ما اضافه هستیم و مزاحم شما ازاینجا میریم،، میرم یه جایی رو اجاره میکنم و خودم میرم سرکار و بچه هامو بزرگ میکنم
مامان دستشو روی دستم گذاشت و لبخندی به روم زد و گفت :
-فدات بشم عزیزم، تو و بچه هات نور چشم منین،، کجا برین ،گریه نکن دیگه، بذار غفار بیاد باهاش حرف بزنیم ببینیم چی میگه
سری تکون دادم و چیزی نگفتم،، وقتی غفار اومد خیلی عصبانی بود اینقدر که اولش محل به من نداد و رفت توی اتاقشون، مامان رفت و بهش گفت که بیاد کارش داره ،،همه ماجرا رو براش تعریف کرد ،تموم مدت با اخمی روی پیشونیش زل زده بود به من و چیزی نمیگفت،، وقتی حرف های مامان تموم شد غفار از جاش بلند شد و گفت :
-باشه کمکت میکنم طلاقتو بگیری ،ولی ما از اینجا میریم ،من نمیتونم با تو یه جا زندگی کنم، حقته کمکت نکنم ،ولی به خاطر مامان کمکت می کنم
هرچی دلش خواست و به من گفت و اصلاً به حال و روزم توجهی نکرد ،،توجه نکرد که با هر کلمه ای که به من میزنه قلبم به درد میاد ....
فردای اون روز با غفار رفتیم دادگاه و درخواست طلاقم رو دادم ،، ماموره اونجا تا اسم رضا رو شنید به غفار گفت چطور اجازه دادین که خواهرتون با این مرد زندگی کنه،، اون اینجا پرونده داره و پروندشم سنگینه،، هرچه زودتر طلاقشو بگیرید،، هم من و هم غفار با شنیدن اون حرف‌ها تعجب کرده بودیم،، نه از رضا، از کاری که غلام کرده بود تعجب کرده بودیم ،اون همه اینها رو میدونسته و چیزی نگفته ،چرا با من اینکارو کرد، مگه من چیکارش کرده بودم....

درخواست طلاق رو دادم و برگشتیم خونه،، مامور گفت چون رضا توی زندانه و پرونده داره زودتر میتونی طلاقتو بگیری ...
غفار وسایلشو جمع کرد و با زنش از خونه مامان رفتن،، وقتی وانت گرفتن ازش خواستم بمونه، واسه اینکه زنش بهم چشم غره میرفت و بد نگاه میکرد ،،ولی قبول نکرد و رفتن ،،مامان اتاق غفار رو داد به من و بچه ها ،،،با اینکه داشتم از اون زندگی لعنتی راحت میشدم ولی اصلا خوشحال نبودم،،، چون داشتم یه زن مطلقه میشدم، خیلی بد میدونستن که زنی مطلقه باشه و پشت سرش خیلی حرف میزدن...
بچه‌ها خیلی ساکت و گوشه گیر شده بودن،، من هم حوصله نداشتم که باهاشون حرف بزنم ،،،فقط یه گوشه نشسته بودم و اشک میریختم ،،چند بار با غفار رفتم دادگاه برای کارهای طلاقم ،،غفار همش بهم ناسزا میگفت که خاک تو سرت با این سن پات به دادگاه باز شده، قاضی بهم حکم داد که وسایلم رو از خونه رضا برگردونم ،،تمام وسیله ها رو جمع کردم و آوردم خونه مامان،،، از روز اول هیچ خیری ازشون ندیدم،، خیلی زود کارهای طلاق انجام شد و من از رضا جدا شدم،، دیگه یه زن متأهل نبودم،، یه زنه مطلقه بودم که هزارتا گرگ دورش بود،، از زندگی ناامید بودم، اگر بچه ها نبودن نمیدونستم که چه بلایی سرم میاد،، مطمئن بودم که نمیتونم به زندگی ادامه بدم.... با دستی که جلوی چشمهام تکون خورد از فکر بیرون اومدن و به جواد نگاه کردم، سری براش تکون دادم که گفت :
-مامان چرا غذاتو نمیخوری ،بخور دیگه
چشم ازش گرفتم و به بشقاب غذام نگاه کردم که همه برنجام توی بشقاب بود،،نیم نگاهی به مامان و بچه ها انداختم که چشم دوخته بودن به من، لبخند کجی به روشون زدم و شروع کردم به خوردن غذا ،،اونا هم پا به پای من غصه می خوردن ،،هنوز غذامون تموم نشده بود که صدای زنگ حیاط اومد،، جواد بلند شد رفت که در رو باز کنه ،،به مامان نگاه کردم و گفتم :
-کسی قرار بود بیاد
تا مامان اومد جوابم رو بده صدای داد و بیداد فرشته و بهروز از توی حیاط اومد ،هراسون قاشق رو توی بشقاب انداختم و از جام بلند شدم

.
شال رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم، فرشته کفشاشو درآورد چشم غره ای بهم رفت و اومد تو ،،خیلی عصبی بود، جواب سلام من و مامان رو هم نداد،، رفت سمت یاسمین و دستش رو گرفت و از سر سفره بلندش کرد و با خودش کشیدش سمت در،، وقتی از در رفت بیرون به خودم اومدم و به سمتش دویدم ،،دست یاسمین رو گرفتم که هلم داد عقب ،،با ترس آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- بچه‌هامو کجا میبری؟
خنده ای کرد و حرص زده گفت :
-بچه هات....تو هیچ بچه ای نداری.. اگه به فکر بچه ها بودی باید با پسرم زندگی میکردی، پس بچه ها پیش من میمونن
اومدم برم سمتش که مامان دستامو گرفت، عصبی سرش داد زدم:
- اونا بچه های منن، تو نمیتونی از من بگیریشون بهروز دست جواد رو گرفت و به زور از حیاط بردش بیرون،، باورم نمیشد اونا داشتن چیکار میکردن ،،اگه بچه ها رو ببرن من چطور بدون اونا زندگی کنم،، جلو رفتم و بازوی فرشته رو گرفتم و گفتم :
-خواهش میکنم این کارو نکن ،،بچه هامو نبر،، من بدون اونا میمیرم ،،خواهش میکنم
بازوش رو از دستم بیرون کشید و به سمت در رفت یاسمین گریه میکرد و سعی داشت که دستشو از دست فرشته بیرون بیاره،، به مامان نگاه کردم و زدم زیر گریه -مامان ترو قرآن یه کاری کن ،،مامان نزار بچه هامو ببرن، من چیکار کنم بدون اونا
سر جام روی زمین نشستم و شروع کردم گریه کردن ،،،با مشت روی پاهام میکوبیدم و به مامان التماس میکردم که نزاره بچه هامو ازم بگیرن،، مامان اومد بازومو گرفت و از روی زمین بلندم کرد،، در حالی که منو به سمت حال میبرد گفت:
- نگار میریم از دستشون شکایت میکنیم،، ولی مادر ،،جواد ۷سالشه ،،تو فقط میتونی یاسمینو ازشون بگیری،، اونم تا ۷ سالگیش
با شنیدن این حرف سر جام ایستادم و ناباورانه به مامان نگاه کردم ،،باورم نمیشد ،،نه من نمی تونم غید بچه هامو بزنم ،،نمیتونم بزارم زیردست فرشته بزرگ بشن،، اومدم چیزی بگم که دوباره صدای زنگ حیاط اومد،،مامان رفت که درو باز کنه، فکر کردم که پشیمون شدن و بچه ها رو برگردوندن،، ولی وقتی مامان درو باز کرد و غلام‌ اومد تو، تموم خوشحالیم از بین رفت
 

بدون اینکه چیزی بگم سرم رو انداختم پایین و رفتم توی حال،، غلام پشت سرم اومد و شروع کرد به داد زدن:
- دختره ی آشغال به چه حقی طلاق گرفتی،خودسر شدی آره ،با اجازه کی رفتی از رضا جدا شدی ،خاک بر سرت کنن عوضی، اون یه اشتباهی کرد تو باید خودتو مطلقه کنی با دو تا بچه، آره؟ روزگارتو سیاه میکنم نگار... عصبی برگشتم سمتش و شروع کردم با مشت توی سرم کوبیدن و داد زدم:
-چیکار میخوای بکنی ،چیکار میخوای بکنی دیگه، از این سیاهتر بشه روزگارم؟ هیچ میدونی با من چیکار کردی ؟هیچ میدونی چه بلایی سرم آوردی؟دیدی چیطوری رفیق ورزشکارت خوشبختم کرد، هنوزم داری طرفشو میگیری،دیگه چی از جونم میخواین، چرا دست از سرم بر نمی دارین، ولم کنین دیگه ....
جونی توی تنم نبود، بی حال سر جام افتادم و شروع کردم به گریه کردن، مامان گریه افتاد و بازوی غلام رو گرفت و از خونه بیرونش کرد، غلام دم در برگشت و گفت:
-تو لیاقتت بدتر از ایناست ،حالا میفهمی چیکار میکنم ،بزار رضا آزاد بشه خودم براش زن میگیرم.. گفت و رفت بیرون، باورم نمیشه اون برادر من باشه، خدایا چی ازش میشنیدم ،وقتی هم خونِ خودم این حرفارو بهم میزنه من چه توقعی از غریبه ها داشتم ....
دنیا برام سیاه شده بود ،،امیدم به بودن بچه ها بود که اونا رو هم ازم گرفتن ،،مامان راست می گفت، وقتی رفتم دادگاه که از دستشون شکایت کنم بهم گفتن فقط یاسمین رو اونم تا هفت سالگی میتونی پیش خودت نگه داری،ولی به یه شرطی میتونستم جفتشون رو برگردونم اونم این بود که اصلاً ازدواج نکنم ،،خیلی خوشحال شدم من زندگیم بچه هام بودن و هیچوقت فکر ازدواج رو نمیکردم ،،من جونمم برای بچه هام میدادم، با خوشحالی رفتم در خونه فرشته اینا کلی زنگ زدم تا در رو به روم باز کردن ،،فرشته اومد دم در و تا منو دید اخمی کرد و گفت:
- تو اینجا چی میخوای؟
لبه ی چادرم رو توی دستم مشت کردم و گفتم:
- اومدم دنبال بچه هام
همون موقع جواد و یاسمین اومدن توی کوچه با دیدنشون انگار دنیا رو بهم دادن، چقدر دلتنگشون بودم ،دستامو باز کردم و روی پاهام نشستم، یاسمین دوید سمتمو محکم بغلم کرد

سرم رو لابه لای موهاش بردم و نفس عمیق کشیدم ،،دلم براش یه ذره شده بود،، نگاهم به جواد افتاد که با اخم پیش فرشته ایستاده بود و به ما نگاه میکرد ،،یاسمین از بغلم بیرون اومد،،، از جام بلند شدم و برای جواد سری تکون دادم و لب زدم :
- بیا مامان
جواد دستشو بالا برد و سرم داد زد:
- برو از اینجا،، برای چی اومدی دنبالمون،، تو مامان ما نیستی،، تو بابای ما رو انداختی زندان،، بهش گفتی بره دزدی کنه تا خودتو راحت کنی،، من با تو هیچ جایی نمیام،، دیگه دوستت ندارم.. با گفتن حرف‌های جواد قلبم به درد اومد ،،اون پسرک من بود؟ باورم نمیشد ،،چطور میتونستن این حرف‌ها رو بهش بزنن،، جلو رفتم که باهاش حرف بزنم ولی جواد جیغی زد و در حالی که به سمت در حیاط دوید گفت :
-از اینجا برو
قطره اشکی از گوشه ی چشمم بیرون اومد،، نگاهی به فرشته انداختم که لبخند غلیظی روی لبش بود ،،سری براش تکون دادم و برگشتم که نگاهم به یاسمین افتاد ،،با چشمام التماسش می کردم که حداقل اون باهام اینکارو نکنه،، یاسمین با قدم های بلند اومد سمتم، دستمو گرفت و گفت:
- مامانی من باهات میام ،،من تورو دوست دارم... دستی روی سرش کشیدم، نگاه آخرم رو به در حیاطشون انداختم و با دلی شکسته راه افتادم سمت خونمون،،ای کاش این اتفاق نمی افتاد،، ای کاش نمیرفتم که بخوام این حرف‌ها رو از جواد بشنوم ،،حالم خیلی بد بود،، نیمی از وجودم توی اون خونه مونده بود ،،انگار که چیزی گم کرده بودم ،،همش سرگردون بودم ،، مامان خیلی سعی میکرد که آرومم کنه،، ولی نمیتونستم... روزهای بدم پشت سر هم میگذشت، روزهای بدون جواد،، هر روز با یاسمین میرفتم در مدرسشون تا ببینمش و باهاش حرف میزدم،،اما یه روز جلوی همه بچه‌ها برگشت و بهم گفت دیگه دنبالم نیا،، از اون روز دیگه میرفتم از دور نگاهش میکردم،، تا کمی دلم آروم بگیره،، با اینکه یاسمین پیشم بود ولی جای خالی جواد داشت داغونم میکرد،، سعی میکردم که جلوی یاسمین خودم رو خوشحال نشون بدم ولی زیاد موفق نبودم،، آخه هرروز وابستگیم به یاسمین بیشتر میشد، یاسمین تموم امید روزهای سختم برای ادامه دادن زندگی شده بود،، همش از روزی میترسیدم که رضا آزاد بشه و یاسمین رو ازم بگیره ،، مامان هم کمی از من نداشت،، اون هم اشک میریخت و غصه میخورد،، اون غصه من رو میخورد و من غصه بچه هامو...
 

.
گاهی فکر میکردم چقدر سرنوشتمون شبیه همدیگس،، مامان هم از بچه هاش دور بود،، من هم اشک های مادرم رو میدیدم و غصش رو میخوردم و یاسمین هم این روزها حال و روز بچگی های من رو داشت ،،ای کاش زمان به عقب برمیگشت،، ای کاش هیچ وقت به دنیا نمیومدم،، نمیدونستم تا کی این ناراحتی هام ادامه داره،، تا کی باید غصه ی دوری بچمو تحمل کنم،، تا کی باید عذاب بکشم،، ولی نه ....غم های من تمومی نداشت... این سرنوشت من بود... سرنوشتی که از بچگی بد نوشته شده بود... اوضاع خوب که نشد بدتر هم شد ،،سه سال از طلاقمون میگذشت ...یه روز برام خبر آوردن که رضا آزاد شده،، دنیا روی سرم آوار شد ،،از استرس فقط بدنم میلرزید و به مامان میگفتم اون بچمو ازم میگیره ،،وقتی که صدای زنگ حیاط میومد بدنم به لرزه می افتاد و چشمام پر اشک میشد ،از جام بلند میشدم میرفتم یاسمین رو محکم بغل میکردم ،ترس اومدن رضا یه لحظه هم تنهام نمیذاشت ،از چیزی هم که میترسیدم به سرم اومد، یه روز که نشسته بودم صدای زنگ خونه اومد، مامان رفت و در رو باز کرد، وقتی اومد تو خیلی ناراحت بود، خیلی ترسیده بودم با ترس چشم دوخته بودم بهش که گفت ،رضا اومده دنبال یاسمین، با شنیدن این حرف حالم بد که بود بدتر شد، نمیدونستم باید چیکار کنم فقط یاسمین رو بغل کرده بودم و بلند گریه میکردم و به مامان میگفتم من یاسمین رو به هیچکسی نمیدم ،هرچی مامان حرف میزد و میخواست با حرفاش قانعم کنه ولی من نمیتونستم از بچم جدا بشم ،،دوره جواد کم بود که یاسمین هم اضافه بشه،، من گریه میکردم و رضا هم دستشو روی زنگ گذاشته بود و بر نمیداشت تا اینکه صداشو از توی حیاط شنیدم و هر لحظه صداش نزدیکتر میشد.. مامان دیگه بهم التماس میکرد که شَر درست نکنم و بچش رو بدم ،مگه اون بچه من نبود ،سهم من از مادر بودن چی بود، چرا باید فقط بچه ها رو بزرگ میکردم و آخر هم برای پدرشون میشدن، در باز شد و رضا اومد تو، با دیدنش ترسم چند برابر شد، با دو تا قدم خودشو بهم رسوند و یاسمین رو از بغلم بیرون کشید، یاسمین گریه میکرد و من التماس میکردم که بچمو ازم نگیره، التماسش میکردم که بذاره یاسمین پیش من بمونه،، ولی اون اصلا به حرف‌های من توجهی نکرد و یاسمین رو کشید و از جلوی چشمای من برد....

.
اینقدر زجه زدم و با مشت توی سر خودم کوبیدم که همونجا بیهوش شدم ،،وقتی چشم باز کردم مامان رو دیدم که بالای سرم نشسته بود و اشک میریخت ،،جونی توی تنم نبود،، حال و روز خوبی نداشتم ،، دلم هیچ چیزی نمی خواست ،،دیگه هیچ چیزی خوشحالم نمیکرد ،،مامان بهم گفت که میریم و از دست رضا شکایت میکنیم، چون رضا باید بچه رو توی دادگاه ازم میگرفت ،ولی من قبول نکردم ،دیگه چه فرقی میکرد ،آخرش یاسمین رو از من میگرفت... روزها میگذشت و من هر روز افسرده تر میشدم،، مامان به هر دری میزد که منو از اون حال و روز در بیاره ،،به همه زنگ میزد تا بیان و باهام حرف بزنن ،زن‌ محسن هر روز می اومد پیشم و باهام حرف میزد ،سعی میکرد که آرومم کنه و میگفت بچه هات برمیگردن پیش تو ،،ولی من اصلا به حرفاش توجهی نمیکردم، غذا نمیخورم و شب و روز فقط اشک میریختم ،خیلی لاغر شده بودم، هر کسی منو میدید تعجب میکرد و فکر میکرد که مریض شدم ،،مامان هم کمی از من نداشت ،اونم پا به پام اشک میریخت، ولی من دیگه حتی به خاطر مامان هم نمیتونستم غصه نخورم و اشک نریزم ،چون زندگی بدون جواد و یاسمین برام سرد و بی روح شده بود ،مدّتی خودم رو توی اتاق حبس کرده بودم و کارم فقط شده بود اشک و آه،، تا اینکه یه روز مامان اومد و گفت یاسمین اومده ببیندت، با شنیدن اون حرف ، سریع از جام بلند شدم و از اتاق دوییدم بیرون، وقتی یاسمین رو وسط حال دیدم انگار خدا دنیا رو بهم داده بود،، دویدم سمتش جلوش زانو زدم و محکم بغلش کردم،، صورتش رو غرق بوسه کردم ،هرچی نگاش میکردم و سیر نمیشدم ،جواد باز هم نیومده بود ولی دیدن یاسمین حالم رو بهتر میکرد،، اونروز من با یاسمین غذا خوردم، بدون این که مامان بهم التماس کنه، بعد از مدتها خندیدم ....از ته دل ....
یاسمین بهم قول داد که میاد به دیدنم ،خیلی خوشحال بودم،به یاسمین گفتم داداشت رو هم بیار ببینمش ولی گفت اگر چیزی به جواد بگم میره و به مامان جون فرشته میگه... از روزی که یاسمین رو دیدم حالم بهتر شده بود،، هنوز هم غم و ناراحتی خودم رو داشتم ولی دیگه مثل قبل افسرده نبودم

یاسمین در هفته چند بار میومد به دیدنم ،،حالم خیلی بهتر شده بود ،،مامان از همه خوشحال تر بود که من میخندم و حالم خوبه ،،گاهی دلم میگرفت و اشک میریختم،، به خاطر سرنوشتی که داشتم ،،،به خاطر اینکه از بچه هام دور بودم،، خیلی احساس تنهایی میکردم ،،فقط به اومدن های یاسمین دلخوش بودم ،توی این مدت نه غلام و نه زنش اصلاً به دیدنم نیومدن و حتی حالی هم ازم نپرسیدن،، ولی محسن و زنش خیلی هوامو داشتن،، سوسن زن محسن خیلی باهام حرف میزد و این باعث شده بود که باهاش صمیمی بشم،، گاهی براش درد دل میکردم، وقتایی که میخواست بره و برای خودش خرید کنه منم میبرد،، وقتایی که مامان خرید داشت خودم میرفتم و براش میخریدم ،،غفار وقتی فهمید اومد با مامان دعوا کرد که چرا میزاره من از خونه بیرون برم،، مدتی خودش میومد و میرفت برامون خرید میکرد، ولی خسته شد و بهانه زن و بچه اش رو کرد و دیگه نیومد ،،دوباره خودم مجبور بودم برم در مغازه.... یه روز که توی خونه نشسته بودم سوسن اومد خونمون و گفت بریم بیرون ،به مامان گفتم و با سوسن رفتیم توی یه پارک نزدیکی‌ های خونمون،، وقتی نشستیم سوسن گفت قراره احسان برادرش هم بیاد ،،به روش اخم کردم که چرا به من گفته بیام ،،درسته فامیل بودیم و احسان هم زن و بچه داشت و مرد خوبی بود، ولی من خیلی خجالتی بودم و همش میترسیدم که یکی مارو ببینه ،،ولی سوسن گفت خیالت راحت هیچ کس نمیبینه ، وقتی احسان اومد چادرم رو جلوتر کشیدم و سرم رو انداختم پایین،، سوسن یکم با برادرش حرف زد و گفت:
- نگار ما برای یه موضوعی تورو صدا زدیم ،یکی از دوستای نزدیک احسان دنبال زن میگرده و ما تو رو معرفی کردیم ،،خیلی خوبه و مورد اعتماد ماست ،میخواست بیاد خواستگاریت ولی گفتیم که اول به تو بگیم و بعد بیادش
تموم مدت بدون حرف چشم دوخته بودم به دهن سوسن، اون چی داشت میگفت،چی پیش خودش فکر میکرد،، اصلا باورم نمیشد...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastanenegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه hzcvi چیست?