ساحره قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

ساحره قسمت دوم

در رو باز کرد و وارد تراس شدیم.


چشم هام از دیدن اون همه زیبایی برق زد ، فوق‌العاده بود!
تراسِ نه چندان بزرگی که میز مشکی رنگی در گوشه اش قرار داشت و مقابلش با گل وگیاه تزیین شده بود.
_ اونقدرام خوب نیست که سه ساعته داری با دهن باز نگاهش می کنیا!
گیج نگاهش کردم که روی صندلی نشست.
وقتی متوجه حرفش شدم اخم هام درهم تنیده شد، به من می گفت ندیده؟!
مقابلش نشستم.
_ فضاشو دوست داشتم همین!
گارسون آمد و مِنو رو بهمون داد‌.
به لطف بیرون رفتنای پی در پی ام خوب این جور چیزها رو بلد بودم!
من فقط قهوه سفارش دادم، اما مجید دوتا کیک شکلاتی ام برامون سفارش داد و گفت که خوشمزه است‌.
وقتی گارسون رفت، گفت:
_ از سعید جدا شدی؟
فکر نمی کردم که همچین سوالی رو بپرسه!
اما کم نیاوردم و زل زدم به چشم هاش.
_ آره.
یک تای ابروشو انداخت بالا و با پوزخندی گفت:
_ پس بلاخره چشم هات باز شد و حقایق رو دیدی.
سردتر از خودش لب زدم.
_ من از اولم حقایق رو می دونستم، فقط می خواستم بهش شانس بدم! وقتی دیدم که درست بشو نیست جدا شدم!
_ و بلافاصله به من پیام دادی؟!
بعد خندید.
دست هامو مشت کردم تا چیزی بهش نگم! دیگه داشت زیاده روی می کرد‌.
احترام بهش نیومده، باید بشم همون سودای گستاخ و سرتق!
_ کار بدی کردم؟!
پاشو روی پاش انداخت.
_ نه ، باسرعت عمل کردی.
_ شایدم می خواستم ببینم دوستِ دوست پسرِ سابقم که به رل رفیقشم رحم نکرده کیه!
با این حرفم جا خورد،
حتما انتظار نداشت که اینقدر صریح حرفم رو بزنم.
_ بیخیال، هردومون می دونیم که سعید آدم درستی نیست.
گارسون سفارش رو آورد و بعد از گذاشتن روی میز رفت.
پا روی پا انداختم و گفتم:
_ تو خیلی آدم درستی هستی؟
دیدم که از تعجب تکان خورد اما به روی خودش نیاورد.
به خواسته م رسیده بودم! هنوز خیلی مونده بود تا منو بشناسه!
زود به خودش آمد، از پاکتِ سیگارش، سیگاری درآورد و با فندک روشنش کرد.
کامی عمیق گرفت و دودش رو بیرون فرستاد.


_ من ادعا نمی کنم که آدمِ خوبی ام، اما هنوز اونقدر لجن نشدم که چند تا دخترو خر کنم و به عنوان ابزار جنسی ازشون استفاده کنم و بعد از چند وقت که ازشون خسته شدم عین یه دستمال کاغذیِ استفاده شده بندازمشون دور!
شاید برای اولین بار تو عمرم خجالت کشیدم! گر گرفتم و سرمو انداختم پایین، پس از من رک تر بود!
کمی از قهوه ام رو خوردم و گفتم:
_همه پسرا همینن! فقط درجه لجن بودنشون فرق می کنه!
و با پوزخند اضافه کردم‌:
_ البته دور از جون شما!
خنده ی کوتاهی که کرد که گونه اش چال افتاد‌.
سریع خم شدم و انگشتِ اشاره ام رو به داخلِ چالش فرو بردم و با ذوق گفتم:
_ وای توام چال داری که!
باهاش چشم تو چشم شدم و وقتی چهره ی شوکه اش رو دیدم تازه فهمیدم چیکار کردم!
خودمو جم و جور کردم.
_ معذرت می خوام، من وقتی چال گونه می بینم اختیار خودمو از دست می دم برا..
خودش رو به سمتم کشید و پرید وسط حرفم:
_ عیب نداره، فقط یه سوال برام پیش آمده؟
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
_ اگه تو خیابونم ببینی یکی چال گونه داره انگشتتو فرو میکنی توش؟!
شوکه و گیج لب زدم:
_ اینو جدی پرسیدی یا شوخی می کنی؟
این بار بلند خندید و به قهوه و کیک دست نخورده ام اشاره کرد.
_ ولش کن، قهوه ات رو بخور سرد شد.
و سیگارش رو خاموش کرد.
سری تکان داده و مشغول خوردن شدم. چند دقیقه ای گذشت که نگاه خیره شو روی خودم حس کردم.
ابرویی بالا انداختم و تکه کیکی که دهانم بود رو قورت دادم‌.
_ چیزی شده؟
دستشو دراز کرد و با انگشت اشاره گوشه لبم رو پاک کرد ، انگشتِ‌ شکلاتی شده‌اش رو داخل دهانش برد و مکید.
از تماس دستش با لبم مورمور شدم اما چیزی نگفتم.
_ عین بچه ها غذا می خوری‌.
سکوت کردم، ادامه داد:
_ دوستت دارم.
با خنده گفتم:
_ عین بچه ها غذا خوردن رو دوست داری یا منو دوست داری؟!
مثل من خندید.
_ بریم؟
باشه ای گفتم و از سر میز بلند شدم‌.
باهم وارد کافه شدیم، مجید سمت صندوق رفت و منم پشت سرش راه افتادم.
وقتی متوجه ام شد برگشت سمتم و گفت:
_ تو برو بیرون تا من حساب کنم و بیام.
قدمی به جلو برداشتم‌.
_ خوب من حساب میکنم تو برو بیرون منتظر بمون‌.
ابرویی بالا انداخت و با اخم گفت:
_ نبابا، دیگه چی؟
شونه ای بالا انداختم.
_ چرا تو حساب کنی خوب؟
_ برو بیرون بچه رو عصاب منم راه نرو.
و خودش به طرف صندوق رفت.
منم که همین رو می خواستم لبخندی زدم و از کافه خارج شدم‌‌.
اینکه تونستم یجوری نشون بدم که دنبال پول و کافه گردی و اینا نیستم خرسندم می کرد!


از کافه خارج شد و در ماشینو باز کرد، هر دو سوار شدیم.
وقتی راه افتاد گفت:
_ خوب کجا بریم؟
نگاهی به ساعت کردم، عقربه ها ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه رو نشون می داد.
_ نمی دونم اما من ساعت شیش باید خونه باشم.
خندید و لب زد:
_ چیه مامانت دعوات میکنه؟!
نمی خواستم بگم که از هم جدا شدن و من با پدرم زندگی می کنم، شاید عیبی نداشت اما من دوست نداشتم!
_ از اون سنی که بخوان دعوام کنن گذشته، اما خودم دوست دارم حد و مرز رو رعایت کنم.
پوزخندِ محوی زد اما از چشمم دور نموند.
_ خوبه کوچولو!
ابرویی بالا انداختم .
_ ممنون بابا بزرگ.
با پایان حرفم بلند خندید .
_ اصلا هم که کم نمیاری!
شونه ای بالا انداخته و به منظره بیرون نگاهی کردم.
_ اصلشم همینه، مگه نه؟
بعله ی معنا داری گفت که من بی جوابش گذاشتم.
کمی بی هدف دور زدیم و حرف های معمولی ای بینمون رد و بدل شد.
_ خوب خانوم کوچولو کجا برسونمت؟
نمی خواستم که با محله و خونمون آشنا بشه، بنابراین گفتم:
_ همونجا که سوارم کردی.
باشه ای گفت و ده دقیقه بعد توی همان خیابان ایستاد.
نگاهش کردم و لب زدم:
_ ممنون برای همه چی، از دیدنت خوشحال شدم.
دستشو آورد بالا و من دستشو فشردم.
چقدر بدنش سرد بود.
_ خوب قرار بعدی کی باشه؟
در رو باز کردم .
_ حالا فعلا بریم تا به قرار بعدی برسیم، خداحافظ.
و پیاده شده و در رو بستم، اونم که معلوم بود از جوابم حرصی شده پاشو گذاشت رو گاز و رفت.
نگاهی به ساعت کردم دقیقا شش بود و من پیاده تا می رسیدم خونه هفت بود و اونوقت بابایی که از دستم شکار بود دوباره منو عصبانی می کرد!
کنار خیابون ایستادم تا ماشینی چیزی گیر بیارم و زود برسم خونه، اما انگار اون ساعت تاکسی گیر نمی آمد.
لعنتی، شانسو ببین!
کنار خیابون شروع کردم به راه رفتن که پژوی سفید رنگی جلوم ایستاد. با فکر به اینکه شاید تاکسی باشه نگاهی بهش انداختم اما با دیدن پسر ۱۸ ۱۹ ساله ای که پشت فرمون نشسته بود پوزخندی زدم و بدون اینکه چیزی بگم رفتم پیاده رو و اونم بیخیال شد.
کم مونده بود با پسر بچه ها بپلکم!

 وقتی رسیدم خونه ساعت هفت و ده دقیقه بود و مطمئنا بابا خونه بود!
در رو آروم با کلید باز کردم و خواستم بی سروصدا برم سمت انبار تا منو با این تیپ نبینه که با شنیدن صداش همونجا خشکم زد.
_ کدوم گوری بودی تا الان؟!
قلبم شروع به تپش کرد.
برگشتم سمتش و سعی کردم آروم باشم.
_ سرکار بودم، خوب بوده کجا باشم؟! نزدیک آمد ، تو اون تاریکی سیگارِ روشنش رو می دیدم و دلم سوخت برای خودم و خودش که تو این منجلاب گیر کرده بود!
وقتی کامل براندازم کرد با فریاد گفت:
_ با این سرووضع کدوم قبرستونی بودی؟
کدوم جایی کارگری با این وضع قبول می کنه ها؟؟ تو سر چه کاری هستی؟
همسایه های فضول که با صدای داد و فریاد بابا متوجه ما شده بودن، از پنجره هاشون سرشونو آورده بودند بیرون و با دقت و لذت نظاره گر ما بودن .
اشاره ای به اطراف کردم و با صدای آرومی گفتم:
_ بهتره تو خونه حرف بزنیم!
و منتظر نشدم چیزی بگه و یه راست وارد خونه شده و بعد به اتاقم رفتم.
فکر می کردم بیخیالم بشه اما چند دقیقه بعد وارد اتاق شد.
هنوز سیگارش دستش بود و می سوخت و خاکسترش روی فرش های اتاق می ریخت!
_ خیلی خوب می شنوم، بگو کدوم جهنم دره ای بودی؟
کلاه و شال گردنمو از سرم درآوردم و پرت کردم گوشه ای و شروع به باز کردن بارونیم کردم.
_ چند بار بگم سرکار بودم؟
به سمتم هجوم آورد
_ اخه دختره ی عوضی مگه من خرم که نبینم داری چه غلطی می کنی؟
هر‌ روز همسایه ها آمارت رو بهم میدن، داری هرز می ری فکر کردی من احمقم؟؟؟
و بلندتر داد زد:
_ فکر کردی با خر طرفی؟ سودا به خدا بخوای به هرز پریدنات ادامه بدی گردنتو خورد می کنم.
از کوره در رفته و با داد گفتم:
_ خر نیستی، احمقم نیستی، تو یه آدم معتادی که جز موادت به هیچی فکر نمی کنی، اصلا برات مهم نیست که یه دختر بیست و دو ساله داری.
انگشت اشاره ام رو به سمتش دراز کردم.
_ اصلا کسی درِ این خونه رو می زنه؟ اصلا کسی ما رو آدم حساب می کنه؟ جز اون دوستای مفنگیِ بدتر از خودت کی پاش به خونه ی ما باز می شه؟
کسی اومده منو برای پسرش خواستگاری کنه؟ اصلا کدوم مادری می ره دختر یه معتادو برای پسرش خواستگاری کنه؟
صدام از زور گریه خش دار شد.
_ کدوم پسری قبول می کنه پدر زنش معتاد باشه؟ ها؟
تا کی می خوای به کثافت کاریات ادامه بدی و همه مونو بدبخت کنی؟
اشک هام جاری شد و بغضم ترکید.
_ تو رو خدا به خودت بیا و بی خیال مواد شو.
تو کسری از ثانیه دستی که بین انگشت هاش سیگار قرار داشت رو بالا اورد و محکم زد تو گوشم که علاوه بر دردش، لبم هم با سیگارش سوخت!
 

بابا زد و ندید چه بلایی سرم آورد و از اتاق خارج شد‌.
لبم به شدت می سوخت، زبونمو به لبم کشیدم.
رفتم جلوی آینه، با اینکه ضربه سریع و لحظه ای بود اما لبم سوخته بود.
می خواستم خمیر دندون بزنم تا کمی از سوزشش کمتر بشه اما نمی خواستم که با بابام رو در رو بشم.
صدای پیامک گوشیم آمد. اول در اتاقمو قفل کردم و بعد به سراغ گوشیم رفتم، پیام از مجید بود، بازش کردم.
"_رسیدی خونه؟"
پوزخندی به لب هام نشست، پسرای مردم باهام چطوری رفتار می کنن بابام چطوری رفتار می کنه!
_ "آره رسیدم ، دوش بگیرم بهت پیام میدم "
بلافاصله جواب داد:
_ "باشه منتظرتم"
حوله برداشتم و رفتم حمام تا کمی آروم بگیرم.
آب گرم رو باز کردم و زیر دوش نشستم. خودمو جمع کردم و سرمو روی زانوهام گذاشتم، بدنم بی حس و سرم پر بود از حرف ها و اتفاقات، مغزم درد می کرد، قلبم از این همه بی رحمی می سوخت.
شاید اگه مامان زندگیش و شوهر و بچه شو ول نمی کرد بابا به این روز نمی افتاد، اونوقت من هیچ وقت برای ارضای روحم به سمت پسرهای عوضی و سوءاستفاده گر نمی‌رفتم.
همش تقصیر اون بود، اون حتی لیاقتِ اسمِ مادرم نداشت!
عادت نداشتم خودم رو در غم غرق کنم، بلند شدم و سریع خودمو آب کشیدم و حوله پیچ شده بیرون آمدم .
با این که در قفل بود اما بازم به بابا اعتمادی نبود برای همین سریع بدنمو خشک کرده و لباس هامو پوشیدم .
گوشیمو برداشتم و به مجید پیام دادم‌.
_"اومدم"
حوصله ی سشوار نداشتم و موهامو خیس رها کردم.
گوشیم زنگ خورد، خودش بود!
تماس رو وصل کردم.
_ عافیت باشه کوچولوی لجباز.
جلوی آینه نشستم و به خودم خیره شدم.
_ تا آخر می خوای بهم بگی کوچولو؟
_ کوچولوی لجباز، تازه با همین اسم سیوت کردم!
خنده ی کوتاهی کردم.
_ بقیه رو چی سیو کردی؟
_ زیادن! دیدمت گوشیمو می دم خودت ببین.
چشم بلند بالایی گفتم و آروم خندیدم.
_ فردا چیکاره ای؟
دستی به لبم کشیدم و لب زدم:
_ خونه ام، چطور؟
_ دوستم مهمونی داره، میای؟
مهمونی زیاد دعوت می شدم اما چون تایمشون معمولا شب بود، نمی تونستم برم!
حرفی نزدم مجید ادامه داد.
_ دوستم تولد داره، ساعت ۳ شروع می شه، من دوست ندارم تنها برم، اگه میای با هم بریم.
تایم شروعش خوب بود، فوقش می تونستم یه بهونه ای بیارم و زودتر برگردم.
_ باشه، فقط بهم بگو چه جور آدمایی ان تا بدونم چطور لباسی بپوشم.
_ فرقی نمی کنه، بهتره بیای خونه ی من تا با هم حاضر شیم.
 

حاضر شدن تو خونه ی خودمون سخت بود اما دوست نداشتم که تو یکی دو روز اول به خونه اش برم.
سکوتم رو که دید به حرف آمد.
_ از اونجایی که لباس فروشم چند دست لباس درست و حسابی تو خونه ام پیدا می شه که می تونی اونجا بپوشی .
حالا بازم خود دانی، برای من فرقی نداره، من می خوام تو راحت باشی‌.
تو یک تصمیم آنی گفتم:
_ چند بیام؟
_ هروقت که بتونی تا سه حاضر شی که حداقل دیر نرسیم!
خنده ای کردم.
_ نترس من زود حاضر می شم، نُه و ده خوبه بیام؟
با خنده گفت:
_ یه جوری گفتی زود حاضر می شم که فکر کردم یک ساعته حاضری!
بیام دنبالت یا خودت میای؟
نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم.
_ خودم میام، فقط آدرستو بفرست.
_ حلّه خوشگله، فقط میای چند بار زنگ بزن که از خواب بیدار بشم‌.
باشه ای گفتم و یه کم دیگه حرف زدیم و بعد تماس رو قطع‌ کردم.
کلافه رفتم سمت میز تا وسایل آرایشم رو جمع کنم که چشمم به زخم لب و کبودی ای که هنوزم دور چشمم بود، خورد.
لعنتی! من با این زخمها کجا می خواستم برم آخه؟!
وسایل آرایش مدنظرم رو که جمع کردم به سمت کمدم رفتم، می خواستم خودمم لباس بردارم تا جلوش کم نیارم، یه دست پیراهن و یه لباس اسپرت برداشتم. لباسی که می خواستم بپوشم
 

با صدای زنگ گوشیم غلتی توی جام زدم و آروم چشم هامو باز کردم.
به شدت خوابم می آمد اما مجبور بودم بلند شم تا دیرم نشه ، بعد از شستن دست و صورتم به اشپزخونه رفتم و صبحونه ی مختصری خوردم .
بابا تا ظهر خواب بود و باید سریع می رفتم تا یه وقت بیدار نشه و بهم گیر نده!
جلوی آینه ایستادم و آرایش مختصری کردم تا فقط کبودی دور چشمم بره و حتی خط چشمم نکشیدم!
روی لبم که زخمش کاملا مشخص بود رژ کمرنگی کشیدم و تیپ مشکیِ ساده ای زدم و بعد از برداشتن کوله و وسایلم از خونه خارج شدم، بیخیال خسیس بازی شده و سوار آژانس شدم تا راحت به مقصدم برسم.
چهل دقیقه ی بعد رسیدم، یه بار دیگه به آدرس نگاهی انداختم و وقتی مطمئن شدم درست آمدم سوتی کشیدم.
لعنت بهش، عجب چیزی بود،
یه آپارتمان فو‌ق‌العاده شیک!
وارد که شدم نگهبان جلوم رو گرفت و وقتی بهش گفتم با کدوم واحد کار دارم از سر راهم کنار رفته و بهم خوش‌امد گفت.
از آسانسور که پیاده شدم دستی به شالم کشیدم و زنگ واحدش رو زدم.
وقتی دیدم خبری ازش نشد چند بار پشت سر هم زنگ رو فشردم و چند تا تقّه به در زدم.
صدای خوابالودش آمد.
_ اومدم اومدم نکش خودت رو!
در و باز کرد .
_ درو از جا کندی!
وقتی چشمم بهش خورد، حرف تو دهانم ماسید‌.
فقط شلوارک پاش بود، از نوک پا تا فرق سرشو از نظر گذروندم.
وای خدایا عجب بدنی داشت! چه سیکس پکی!
_ خوردیم بابا.
آب دهانمو قورت دادم و با اخم وارد شدم.
_ چقدر اعتماد به نفس بالایی داریا! سه ساعته دارم در می زنم.
_ ببخشید که خواب بودم.
نگاهی به اطراف خونه کرده و بلاتکلیف ایستادم.
_ والا اینقدری که من زنگ زدم اگه یکی تو کُما هم بود زودتر از تو بیدار می شد!
خندید و از کمرم گرفت و منو به پذیرایی دعوت کرد.
خونه اش تفاوت زیادی با خونه ی بقیه بچه پولدارها نداشت!
_ بشین تا من یه چیزی بپوشم وگرنه تو درسته قورتم می دی.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: از خودراضی!
مجید رفت تو اتاقش و بعد از بیست دقیقه حاضر و اماده آمد، منم تو این فاصله مانتو و شالم رو درآوردم .
یه شلوار و تیشرتِ مشکی جذب پوشیده بود.
_ خوب چی می خوری؟
_ من صبحونه خوردم، چیزی نمی خوام ممنون.
بدون توجه به حرفم رفت آشپزخونه و متوجه شدم که داره قهوه درست می کنه.
بعد از اتمام کارش با دو فنجون قهوه آمد و رو به روم نشست.
_ خوب چه خبر؟ راحت اینجارو پیدا کردی؟
گوشیمو گذاشتم کنار و بهش نگاه کردم.
 

_ با آژانس اومدم، راحت بود.
_ سری تکون داد و نگاهی به کوله و وسایلم کرد و با خنده گفت:
_ اینا چی ان؟ باروبندیل برای خودت جمع کردی؟
_ نخیر، گفتم به تو اعتباری نیست برای خودم لباس آوردم.
قهوه اشو برداشت و کمی ازش نوشید:
_ نه، خوشم اومد، بلدی.
_ دیگه! ما اینیم.
_ دیگه چیا بلدی خانوم کوچولو؟
قهوه ام رو برداشتم و کمی ازش خوردم.
_ دیگه خودت به مرور می فهمی.
فنجان خالی شو روی میز گذاشت.
_ بریم لباس ها رو بهت نشون بدم ببین به دردت می خوره یا نه؟
سری تکون دادم، بلند شدم و دنبالش وارد اتاقی شدیم.
دهنم از تعجب وا موند!
اتاق پر بود از لباس های زنونه و مردونه که یکی از یکی دیگه زیبا تر و شیک تر بود.
_ بفرما، انتخاب کن .
با هیجان گفتم:
_ اینجا فوق‌العاده ست. اما من اصلا نمی دونم چه لباسی باید بپوشم؟
راستی چرا ساعت سه تولد می گیرن؟ طرف دختره یا پسر؟
اونا که مسلما مهمونیاشون مختلطه خوب چرا شب نمی گیرن؟
چشم های متعجب و خندونش رو که دیدم فهمیدم بازم زیادی حرافی کرده و سوال پرسیدم.
سکوتمو که دید لب زد:
_ خفه نشدی دختر؟ یکی یکی بپرس بتونم جواب بدم، تولد ساعت سه شروع می شه اما مهمونی اصلی شبه!
تولد دوست دختر رفیقمه... اوممم، دیگه چه سوالی پرسیده بودی؟
دست به کمر گفتم:
_ تولد کجاست؟
_ خونه ی رفیقم، سوال بعدی؟
_ لباس چی بپوشم؟
مجید سری تکون داد و به سمت رگالی رفت و لباس لیمویی رنگی رو دراورد و جلوم گرفت.
_ این بهت میاد، سایزشم بهت می خوره.
به لباس نگاهی انداختم، کوتاه بود و پشتش هم تور بود.
_ لباس خوشگلیه، اما یک مقدار پوشیده تر نداری؟؟
یک تای ابروشو بالا برد و لباسو سرجاش گذاشت.
_ فکر نمی‌کردم این چیزا خیلی برات مهم باشه!
_ آخه من هیچ شناختی از دوستات ندارم، اگه دفعه اول یه لباس معقول تر باشه حس بهتری به خودم دارم.
جشماش از تعجب برق زد و لبخندِ ریزی رو لب هاش نشست.
از همون رگال پیرهنِ دیگه ای درآورد و جلوم گرفت.
این یکی، یک پیرهن آبی فیروزه ایِ بلند و تقریبا پوشیده بود و جای خاصی از بدنم مشخص نبود.
با لبخند گفتم:
_ همین خوبه ممنون!
بقیه چیزای مورد نیازمو انتخاب کردم و خواستیم از اتاق خارج بشیم که دستمو گرفت.
سوالی نگاهش کردم که با انگشت اشاره زخمِ روی لب مو لمس کرد.
 

از سوزشش آخی گفتم و چشم هامو جمع کردم.
_ تو که دیروز از پیشم می رفتی سالم بودی، یه شبه چه بلایی سر خودت آوردی؟
شونه ای بالا انداخته و نگاهمو ازش گرفتم.
_ اتفاقی شد.
_ خیلی کنجکاوم بدونم چطوری سیگارو اتفاقی زدی به لبت!
شوکه نگاهش کردم که ادامه داد:
_ نکنه فکر کردی نفهمیدم زخم سیگاره؟
من همه ی اینارو کهنه کردم!
یک قدم عقب رفته و لب زدم:
_ من سیگاری نیستم، چیز مهمی ام نیست .
و از اتاق خارج شده و به سمت پذیرایی رفتم.
مجیدم دنبالم امد و گفت:
تو بلدی نهار درست کنی؟
دست به سینه گفتم:
_ بله بلدم!
_ میشه قیمه درست کنی؟
با حرص لب زدم:
_ من اومدم مهمونی نه اینکه بشم خدمتکارِ شخصی تو!
_ من خیلی وقته غذای خونگی نخوردم، حالا درست کنی می میری؟
_ خوب چرا یکی رو نمی گیری کارای خونه تو بکنه و اشپزی کنه برات؟
_ من حوصله ی خدمتکار ندارم، همه کارامم خودم میک نم ، ولی هنوز بعد این همه سال با آشپزی مشکل دارم!
_ برو بگو مامان جونت برات درست کنه.
نگاهش رنگ غم گرفت.
_ من ده سال پیش تمامِ خانوادمو توی تصادف از دست دادم.
یک لحظه خشکم زد، هیچ وقت فکر نمی کردم دختر پسرای پولدارم دردی توی زندگیشون داشته باشند!
_ من معذرت می خوام، خدارحمتشون کنه.
سرشو کج کرد.
_حالا درست می کنی؟
_ خیلی خوب اما قیمه نمیشه ، املت درست میکنم . خوبه؟
پوفی کشید:
_ همونم غنیمته بیا بریم آشپزخونه.
دنبالش وارد اشپرخونه شدم تا کمی از عذاب وجدان حرفی که زده بودم کم کنم!
با مجید که کارهاشم فقط خراب کاری بود املتی درست کردیم و خوردیم .
_ خیلی خوب دختر برو آرایش کردنتو شروع کن که دیرمون می شه.
بلند شده و ایستادم.
_ باشه، کجا برم؟
_ برو اتاق من، وسایل آرایش داری دیگه؟
و با خنده اضافه کرد.
_ این یکی رو دیگه ندارم!
متقابلا خندیدم .
_ می دونم، خودم آوردم ، تا من آماده بشم تو میزو جمع کن و ظرفا رو بشور
باشه ای گفت و من وارد اتاقش شدم.
اتاقش از تمیزی برق می زد. واقعا از یه پسر توقع همچین چیزی رو نداشتم!
یعنی مجید که ۲۵-۲۶ سال بیشتر نداشت ، توی سنِ ۱۵-۱۶ سالگی خانواده شو از دست داده بود؟
خیلی کنجکاو بودم بدونم تا این سن چطوری سر کرده و با کی زندگی کرده؟
فضولی نثار خودم کرده و پشت میز رو به روی آینه نشسته و مشغول شدم.
 

آرایشم رو با رژ زرشکی ای تمام کردم و تو آیینه نگاهی به خودم انداختم.
لبخند رضایتی بر لب هام نشست، همونی شد که می خواستم.
در باز و مجید وارد اتاق شد. پشتم ایستاد و از آینه نگاهم کرد.
به چشم هاش زل زدم و منتظر عکس‌العملش شدم.
وقتی دیدم چیزی نمی گه برگشتم سمتش.
_ بد شدم؟
با صدام به خودش آمد، انگار که اصلا تو این دنیا نبود.
_ نه خیلی خوشگل شدی.
برو از اتاق لباساتو بردار بپوش تا منم آماده بشم.
باشه ای گفته و از اتاق خارج شدم.
حدس می زدم که یه چیزی شده بود که اینقدر عمیق تو فکر بود.
بیخیالش شدم و لباس هامو پوشیده و حاضر و آماده توی پذیرایی ایستادم. کمی بعد مجید آمد، دستمو گرفت و با هم از خونه خارج شدیم.
در سکوت رانندگی می کرد و چیزی نمی گفت. دیگه مطمئن شدم یه اتفاقی افتاده!
طاقت نیاوردم و گفتم:
_ چیزی شده؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
_ نه! چیزی نیست.
چیزی نگفتم اما باورم نکردم.
ترجیح دادم تا رسیدن به مسیر کاری انجام ندم.
صدای زنگ گوشیم بلند شد، با ترس نگاهی بهش انداختم.
بابام بود، نمی تونستم جواب بدم گوشیمو گذاشتم سایلنت و انداختم ته کیفم.
_ کی بود؟!
برگشتم سمتش و لب زدم‌:
_ بابام.
_ خوب چرا جواب ندادی؟
زل زدم به منظره ی بیرون.
_ همینطوری، حوصله‌اش رو ندارم.
_ قدرشو بدون ، گاهی اوقات زود دیر می شه ، یهو می بینی یه روز حسرت همین گیر دادناشم می خوری.
سکوت کردم و اون پوزخند روی لب هامو ندید‌.
شاید اگه یه بابای درست حسابی داشتم هیچ وقت به این روز نمی‌افتادم.
اما مطمئنم هیچ وقت حسرت نبودنش رو نمی خورم!
پدر معتادی که جز ضربه زدن و داغون کردنم کاری نمی کرد رو می خواستم چی کار؟!
به ویلایی که خارج از شهر بود رسیدیم و مجید به نگهبان چیزی گفت و اون درو برامون باز کرد‌.
ویلا مثل ویلای باقی پسرا بود!
شاید کمی جذاب تر و باشکوه تر!
تو كسري از ثانیه مجید پیاده شد و در سمت منم باز کرد و دستشو به سمتم دراز کرد.
_ بفرمایید بانو.
خندیدم و دستمو گذاشتم توی دستش و باهم به سمتِ ورودی باغ رفتیم.
با یاداوری چیزی ایستادم و با ترس گفتم:
_ راستی، سعیدم هست؟
نگاهم کرد و با اخم سری به معنای نه تکان داد.
_ چرا فکر کردی جایی که اون باشه منم هستم؟
و دستمو کشید و دوباره راه افتادیم.
_ خوب با هم دوستید، خیلی عجیبه؟
پوزخندی زد و چیزی نگفت، با هم وارد ویلا شدیم‌.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahere
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه sjpcrx چیست?