گیسو کمند قسمت دوم
تو راه بودیم و کمکم داشت آفتاب غروب میکرد که آقام با صدای بلندی گفت؛ پایین تر یه آبادی هست، اما کسی اونجا نیست چون همهی اهالیه اونجا هم کوچ کردند و رفتند
امشب رو اونجا میمونیم تا منظر اونجا استراحت کنه، شاید حالش خوب بشه...
وقتی به اون آبادی رسیدیم از اسب و قاطر پایین شدیم و رفتیم داخل یکی از خونههایی که خالی بود...
آقام شروع کرد به خالی کردن بارها و منم رفتم داخل خونه و برای منظر یه رختخواب انداختم
منظر با کمک آقام تو رختخواب دراز کشید و خیلی زود با بیحالی چشماش رو بست
فرخنده تو بغل من خوابش برده بود و آقام هم داشت آتیش درست میکرد
خیلی زود با کمک آقام بساط چایی و غذا رو برپا کردیم و چون تو راه نتونسته بودیم چیزی بخوریم حسابی گرسنه بودیم
فرخنده که تازه از خواب بیدار شده بود رو غذا دادم و کمی هم خودم خوردم تو همین حین، آقام از تو حیاط منظر رو صدا کرد تا ببینه بیداره یا نه
ولی اون جواب نداد
چندین بار صداش کرد و بازم جوابی نیومد
آقام با نگرانی رفت داخل و بعد از چند دقیقه اومد بیرون... منو فرخنده کنار آتیش نشسته بودیم که آقام در حالیکه رنگ صورتش پریده بود، با حال عجیبی گفت؛ لیلو، خواهرتو بگیر بغلت و به هیچ عنوان نذار نزدیک مادرش بشه، تا من برم تا جایی و برگردم
هر چقدر هم گریه کرد نذار شیر مادرش رو بخوره...
بعد نزدیک من شد و زل زد تو چشمام و گفت؛ خوب گوش کن ببین چی میگم، نامادریت خوابیده، مریضه، تا من برگردم مواظب خواهرت باش، فهمیدی؟
ترسیده بودم
با دلهره سرم رو به علامت تایید تکون دادم
آقام با عجله سوار اسب شد و رفت.
بعد از رفتن آقام از ترس کم مونده بود گریه کنم
همه جا تاریک بود و سکوت مطلق
هرازگاهی صدای زوزهی گرگ و صدای نالهی جغد از خرابههای اطراف آبادی میومد
صدای تپشهای قلبم رو به وضوح میشنیدم
از ترس سریع فرخنده رو بغل کردم و رفتم داخل...
همش با خودم میگفتم، آقام چقدره سنگدله، آخه چه کار واجبی داشت که مارو اینجا تنها گذاشت و رفت...
کمی بعد از رفتن آقام، فرخنده شروع کرد به گریه کردن
نمیتونستم آرومش کنم، همش بیقراری میکرد و سینهی مادرش رو میخواست و منم تلاش میکردم که ساکتش کنم و همش حرف آقام تو گوشم میپیچید که مبادا بذاری فرخنده شیر بخوره...
با تعجب به نامادریم نگاه میکردم و بخودم میگفتم، این همه فرخنده گریه میکنه، پس چرا منظر چشمهاش رو باز نمیکنه؟
پس چرا مثل همیشه سر من غر نمیزنه که بچه رو ساکت کن؟
هزاران سوال بی جواب تو ذهنم بود و همچنان فرخنده بیقراری میکرد و من تو بغلم تو اتاق میچرخوندمش
از دور صدای شغال و گرگ میومد و...
با ترس مواظب خواهرم بودم تا نزدیک مادرش نشه تا اینکه نزدیک سحر بود که خوابم برد و فرخنده هم از بس گریه کرده بود که تو بغلم خوابش برده بود...
صبح بود که با صدای شیون و زاری که هر لحظه نزدیکتر میشد ازخواب بیدار شدم
چشمام رو باز کردم و سریع رفتم دم پنجره و در کمال حیرت دیدم که آقام و خواهرهای منظر و چندتا زن و مرد دیگه دارند با عجله میان سمت اتاقی که ما اونجا بودیم...
گیج شده بودم و یه نگاه به اونا میکردم و یه نگاه به منظر و فرخنده...
منظر همچنان با چشمان بسته بیحرکت تو جاش دراز کشیده بود...
خواهرهای منظر وارد اتاق شدند و سریع خودشون رو رسوندند به منظر و در حالیکه به سر و صورت خودشون میزدند خودشون رو انداختند رو منظر...
تازه من فهمیدم که منظر مُرده...
زنها شیون میکردند
منم با تعجب داشتم نگاهشون میکردم
شوکه شده بودم و نمیتونستم هیچ عکسالعملی از خودم نشون بدم
با خودم میگفتم، اگه منظر مُرده بود پس چرا آقام به دروغ گفت که خوابه...
فرخنده با شنیدن صدای گریه و زاری زنها بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن...
اونم ترسیده بود و آروم نمیشد
اشکهام بیاختیار می ریخت
بیشتر از منظر داشتم برای فرخنده گریه میکردم...
قرار بود بعد از مرگ مادرش چه بلائی سرش بیاد
من خواهرم رو دوست داشتم و محکم بغلش کرده بودم...
مردها جنازه رو برداشتند و همگی پشت سر جنازه راه افتادیم و دوباره برگشتیم به آبادی خودمون تا کارهای خاکسپاری انجام شه...
تو این مدت همش فرخنده بغل من بود
بیشتر از قبل به من عادت کرده بود
هرازگاهی مادرش رو طلب میکرد و یکسره گریه میکرد بهونه میگرفت
عمهام و خالههاش هر چقدر تلاش میکردند که آرومش کنند ولی نمیشد
چند نفری از زنهای آبادی که بچهی کوچیک داشتند تلاش کردند که بهش شیر بدند ولی سینهی هیچکسی رو نمیگرفت
طفل معصوم، از بس گریه کرده بود که صداش گرفته بود...
طفلک فقط تو بغل من برای مدت کوتاهی آروم بود و دوباره بهونهی مادرش رو میگرفت...
همه کلافه شده بودند و هیچکسی کاری از دستش بر نمیومد
مراسم خاکسپاری انجام شد و خونهی ما خلوت شد و فقط عمهام پیش ما موند...
خانوادهی منظر، آقام رو مقصر مرگ منظر میدونستند واسه همین بعد از خاکسپاری خونهی ما نیومدند و از سر خاک رفتند آبادی خودشون...
فرخنده بعد از خاکسپاری مادرش اصلا آروم و قرار نداشت و صبح تا شب یه تنه جیغ میزد و گریه میکرد...
به سختی فرخنده رو خوابدندم اونم با بغض بدی خوابش برد
عمهام یه گوشه از اتاق تو خواب عمیقی فرو رفته بود
منم تازه داشت چشمام گرم میشد که...
با حرفهای آقام خواب از سرم پرید
آقام داشت با خودش حرف میزد
رو به قبله وایستاده بود و دستهاش رو به آسمون بلند کرده بود و با حال زار میگفت؛ خدایا من دیگه کسی رو ندارم که از این طفل معصوم مراقبت کنه، اینم خیلی بی قراره، خدایا قسمت میدم به بزرگیت که این بچه رو بکش و از من بگیر...
هاج و واج و با چشمهای گشاد، از پشت سر داشتم آقام رو نگاه میکردم و با خودم میگفتم، آقام چرا داره از ته دل فرخنده رو نفرین میکنه که بمیره؟
بعدش یه نگاهی به چهرهی مظلوم فرخنده که رو پام خوابیده بود، انداختم و اشکهام سرازیر شد...
منم بی مادر بزرگ شده بودم و این خیلی سخت و دردآور بود...
با افکار آشفته کنار خواهرم کوچولوم خوابم برد...
صبح که بیدار شدیم هنوز فرخنده خواب بود
چون شب قبل خیلی گریه و بیقراری کرده بود همش میگفتم کاش کمی بیشتر بخوابه تا شاید کمی حالش بهتر شه...
نزدیکهای ظهر بود که منو عمهام تو حیاط مشغول شستن رخت چرکها بودیم و آقام هم یه گوشهی حیاط نشسته بود و تو افکار خودش غرق بود و چوپوق میکشید..
عمهام با نگرانی رو کرد به منو گفت؛ لیلو جان برو یه سر به فرخنده بزن و ببین چرا بیدار نمیشه؟
سریع رختهارو انداختم تو تشت و دویدم سمت اتاق تا ببینم فرخنده خوابه یا بیدار...
وقتی وارد اتاق شدم دیدم که همچنان تو جاش خوابیده
نزدیکش شدم ولی چشماش بسته بود
تکونش دادم تا بیدار شه آخه خیلی خوابیده بود و دلم براش تنگ شده بود
هر چقدر تکونش دادم و صداش کردم، چشماش رو باز نکرد
بچه هیچ حرکتی نمیکرد
نمیفهمیدم چش شده
یاد مُردن منظر افتادم و ترسیدم که نکنه فرخنده هم مُرده باشه...
با جیغ و فریاد عمهام رو صدا زدم و در حالیکه صدام میلرزید با بغض گفتم؛ عمه زود باش بیا ببین چرا فرخنده تکون نمیخوره و بیدارنمیشه؟
عمهام با دستپاچگی خودش رو رسوند
نزدیک فرخنده شد و بهش دست زد
وقتی دید تکون نمیخوره، دست و پاش رو گم کرد و سریع بچه رو گرفت تو بغلش و محکمتر تکونش داد
ولی فرخنده مثل یه تیکه گوشت رو دستم عمهام افتاده بود و چشماش رو باز نمیکرد...
یهویی عمهام شروع کرد به جیغ زدن
با جیغ و فریاد دوید سمت بیرون...
منم بُهت زده پشت سرش راه افتادم
هاج و واج تو چهارچوب در وایستاده بودم و داشتم نگاهشون میکردم
عمهام دوید سمت آقام و فرخنده رو گرفت جلوش و شروع کرد به شیون...
آقام فرخنده رو ازش گرفت و در حالیکه اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت؛ ولش کن بچه تموم کرده...
تا اینو شنیدم، بیاختیار جیغ بلندی کشیدم و شروع کردم به گریه و زاری کردن
یاد حرفهای دیشب آقام افتادم که داشت با خدا حرف میزد
چقدر خدا آقام رو دوست داشت که به حرفش گوش داد و نذاشت فرخنده مثل من بیمادر بزرگ شه
ولی انگاری خدا منو دوست نداشت
چون عزیزترینهای زندگیم رو یکی پس از دیگری داشت ازم میگرفت...
من دیگه نه برادری داشتم نه مادری و نه خواهری
چرا خدا منو دوست نداشت
چرا خواهر کوچولوم رو از من گرفت
زار زار گریه میکردم و اشک میریختم
دیگه طاقت این همه غصه و درد رو نداشتم...
از صدای گریه و زاری منو عمهام همهی همسایهها خبردار شدند و اومدند خونمون و خیلی زود به فامیل های منظر که تو یه آبادی دیگه زندگی میکردند خبر بردند که فرخنده هم از دنیا رفت...
اونا هم سریع خودشون رو رسوندند
در حالیکه منو عمهام بالاسر جنازهی فرخنده گریه میکردیم با صدای داد و بیدادی که از حیاط میومد به سمت بیرون دویدیم...
برادرهای منظر به سمت خونه ما حملهور شدند و میخواستند با آقام درگیر بشن ولی همسایهها نذاشتند
خواهرهای منظر خودشون رو انداختند کف حیاط و شروع کردن به شیون و زاری و مدام آقام رو نفرین میکردند...
شرایط خیلی بدی بود
کمی بعد اومدند داخل اتاق و شروع کردند به شیون کردن بالا سر فرخنده...
همچنان تو حیاط بحث و دعوا بود...
همسایه بغلی که یکی از فامیلهای دور منظر بود، همهی فامیلهاش رو جمع کرد و برد خونهی خودشون تا شاید این قائله ختم به خیر شه
عمهام هم پشت سرشون رفت
کمی بعد یه نفر اومد دنبال آقام و اونم رفت خونهی همسایه...
با دخترهای فامیل تو حیاط بودیم که زنِ همسایه با حالت پریشون اومدم پیشم و با ملایمت گفت؛ لیلو جان باید بیای خونهی ما، خالهها و داییهای فرخنده میخوان از تو چیزی بپرسن...
پست سر زن همسایه راه افتادم
تا رسیدیم داخل خونه گریههای زن ها قطع شد
یکی از خواهرهای منظر خودش رو رسوند پیش منو و دست هام رو گرفت و گفت؛ دختر جون یه چیزی ازت میپرسم که باید راستش رو بگی، میدونم تو خواهر خوبی واسه فرخنده بودی ولی اون الان مُرده
راستش رو بگو آقات فرخنده رو خفه کرد یا اون خودش مُرد؟
همه ساکت شده بودند و منتظر جواب من بودند
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و با صدایی که میلرزید گفتم؛ فرخنده دیشب خیلی بیقراری میکرد من به سختی خوابوندمش اونم با بغض رو پام خوابش برد ولی دیگه صبح بیدار نشد...
عمهام با صدای بلندی رو کرد به جمع و گفت؛
دیدید داداش من بیگناهه، شما باورتون نمیشد اینم از شهادتی که لیلو داد...
خالههای فرخنده دوباره شروع کردن به زاری و میگفتند، بچهی بیچاره تاب دوری مادرش رو نیاورد و...
عمهام که از تهمتی که به آقام زده بودند خیلی ناراحت و دلخور بود، دست منو گرفت و برگشتیم خونه
خیلی زود فرخندهی بیچاره رو بردند و کنار مادرش خاک کردند
فرخندهای که طاقت دوری از مادرش رو نداشت و دو شب بعد از مرگ مادرش، دق کرد و آسمونی شد
به فرخنده حسودیم میشد و همش با خودم میگفتم که ای کاش منم مثل اون وقتی بچه بودم میمردم
چون خبر از سرنوشت نامعلومم نداشتم و نمیدونستم که قراره چه بلاهایی سرم بیاد...
روزها میگذشت و تنهاتر از قبل شده بودم
آقام به خاطر اینکه سه تا عزیز از دست داده بود عصبی شده بود و حال روحی خوبی نداشت
واسه همین اهالیه آبادی به خاطر حالِ بدِ آقام بهش گفتند که بهتره تو خونه بمونه و ییلاق نره، آقام هم قبول کرد
انگاری دل و دماغ هیچ کاری رو نداشت
روزها با تمام دلتنگیها سپری میشد
من بیشترِ روز رو تو خونه تنها بودم و هرازگاهی فقط خونهی عمه میرفتم و بزرگترین دلخوشیم این بود که هر پنجشنبه برم سرِ خاک حسین بیگ و باهاش حرف بزنم و درد دل کنم
من یه عمهی دیگه تو یکی از روستاهای اطراف کرمانشاه داشتم که تا به حال ندیده بودمش ولی شنیده بودم که خیلی پولدار هستند و چند تا دختر همسن و سال من داره
آقام وقتی دید که من همش تو خونه تنهام و غصه میخورم یه روز به عمه ام گفت؛ میخوام لیلو رو باخودم ببرم خونهی خواهرم شاید کمی آب و هواش عوض شه
عمهام به خاطر من خوشحال شد و گفت؛ آره خوب کاری میکنی
وقتی فهمیدم که قراره بریم، یهویی دلتنگ حسینبیگ شدم آخه میدونستم که تا چند ماه آینده قرار نیست برگردیم
واسه همین بعدازظهر بود که راهی قبرستان شدم تا از حسین بیگ خداحافظی کنم
تا رسیدم سر خاک، شروع کردم به گریه کردن، دلم برای دیدن صورت ماه برادرم تنگ شده بود
باورم نمیشد زیر این همه خاک خوابیده
کلی باهاش گریه کردم و حرف زدم
و متوجه گذر زمان نبودم
یهویی دیدم داره شب میشه
ترسیده بودم
میدونستم که آقام از اینکه بهش نگفتم کجا میرم، حتما دعوام میکنه
سریع بلند شدم و راه افتادم سمت خونه
وقتی رسیدم، دیدم که آقام با نگرانی تو حیاط داره قدم میزد
تا منو دید با عجله اومد سمتم و گفت؛ دختر خیرهسر کجا بودی؟ مُردم از نگرانی
سرم رو انداخته بودم پایین و زیر چشمی آقام رو نگاه میکردم
با صدای لرزون گفتم، سرِ خاک بودم
آقام دستش رو برد بالا و خواست سیلی بزنه که یهویی
پشیمون شد و دستش رو آورد پایین و یه آه دردناکی کشید و انگاری دلش به حالِ منی که کسی نداشتم سوخت و زیر لب یه لا اله الا الله گفت و رفت سمت اتاق...
با ترس، تو خودم مچاله شده بودم و اشک تو چشمام جمع شده بود...
شب بود که آقام گفت، لیلو فردا صبح زود راه میافتیم راه خیلی طولانیه، وسایلهات رو جمع کن و برو بخواب...
هیجان خاصی داشتم
تا حالا من به جز آبادی خودمون جای دیگه نرفته بودم
خواب به چشمام نمیومد
همش در حال فکر و خیال بودم
شنیده بودم که عمهام خیلی پولداره و دو تا دختر همسن و سال من داره
میدونستم که اونجا حسابی بهم خوش میگذره و از تنهایی در میام
با فکر سفر خوابم برد...
صبح زود با صدای آقام، از خواب بیدار شدم
هنوز آفتاب نزده بود
وسایل هارو بار اسب کردیم و با آقام راه افتادیم
دو روز تو راه بودیم، که یک شبش رو تو یکی از کاروانسراهای بین راه خوابیدیم و استراحت کردیم و بالاخره به مقصد رسیدیم...
وقتی از دور روستای عمهام رو دیدم، از اشتیاق زیاد قلبم تند و تند میزد
وقتی رسیدیم عمه ماهپری با دیدن ما چشماش چهار تا شده بود
اول باورش نمی شد بعد از کمی مکث، دوید به سمت ما و منو آقام رو تو آغوش کشید
همش منو نگاه میکرد و بوسم میکرد...
عمه ماهپری خیلی مهربون بود از روز اول اینقدر به من محبت کرد که احساس میکردم مادرمه
منم عاشقانه دوستش داشتم
عمهام چند تا بچه داشت که ازدواج کرده بودند و دو تا دختر تقریبا هم سن و سال من داشت
خیلی زود با اونا دوست شدم و حسابی بازی میکردیم و لذت میبردیم
تو این مدتی که مهمونش بودیم، عمه خیلی هوامو داشت و موهام رو شونه میکرد و میبافتش و برام شعر میخوند
موهام بلند بود و یه فر ریزی داشت، پرپشت و قشنگ بود مثل ابریشم
همه دوستش داشتند و میگفتند، لیلو خوش به حالت موهات چقدر مرتب و قشنگه
منم با بغض میگفتم، چون داداشم موهای منو دوست داشت واسه همین باید همیشه مرتب باشه...
وقتی درباره حسینبیگ گفتم، عمهام رو کرد به آقام و گفت، از حسینبیگ چه خبر؟ زن گرفته؟ چرا اون نیومد؟
آقام با ناراحتی و غصه سرش رو انداخت پایین و ماجرای مرگ برادرم رو به عمه ماهپری تعریف کرد
عمهام شروع کردن به گریه که چرا به من خبر ندادین؟
آقام هم داغش تازه شده بود، اشکهاش رو پاک کرد و گفت؛ راه خیلی دور بود و واسه همین نشد خبر بدیم...
روزها در کنار عمه ماهپری و خانوادهاش میگذشت و اونا هم خیلی به ما احترام میذاشتند و کلی بهمون خوش میگذشت و...
دو ماه در کنار عمهام و خانوادهاش لحظات خیلی خوبی رو سپری میکردم تا اینکه آقام یه روز گفت، ما باید برگردیم آبادی...
دوباره غصهام گرفت
اصلا دوست نداشتم برگردم به اون آبادی لعنتی
اونجا پر بود از خاطرات و اتفاقات بد...
عمهام و شوهرش هر چقدر اصرار کردند که بیشتر بمونید ولی آقام قبول نکرد
دختر عمه هام شروع کردند به گریه و التماس
عمهام به آقام گفت، خب، تو که میخوای بری، حداقل لیلو رو با خودت خبر و بذار اون بمونه، این بچه مادر نداره اونجا بره تنها میمونه...
ولی آقام زیر بار نرفت و ما خیلی زود بار سفر رو بستیم و راهی شدیم...
موقع خداحافظی از عمهام و دخترهاش کلی گریه کردم
اینقدر بهم محبت کرده بودند که اصلا نمیتونستم ازشون دل بکنم ولی به ناچار ازشون جدا شدم...
کل راه سکوت کرده بودم و یه کلمه هم با آقام حرف نمیزدم تا اینکه بالاخره رسیدیم به آبادی خودمون...
خونه مون سوت و کور بود
غم از تمام در و دیوار خونه میبارید
نه برادری بود و نه خواهری
با اینکه زن بابام خیلی اذیتم میکرد، ولی حتی دلم واسه اونم تنگ شده بود
بعد از مرگ خانوادهام آقام عصبیتر شده بود
بیشتر از منظر و فرخنده، مرگ حسین بیگ واسه آقام خیلی سنگین بود، چون حسین بیگ تنها پشتیبان و کمک دست آقام بود، ولی افسوس که دیگه نبود...
بازم پناه بردم به تنها عمهام که تو آبادی خودمون زندگی میکرد
بیشتر روز پیش اون بودم و اون منو حمام میبرد و موهام رو شونه میکرد و مثل یه مادر از من مراقبت میکرد و بهم محبت میکرد
بیشتر وقتها برای نهار رو شام پیشش بودم و روزهایی که نمیرفتم، برام غذا میاورد منم با اینکه سنی نداشتم ولی تو کارهای خونه کمکش میکردم...
روزها به سختی میگذشت تا اینکه بیماری آبله همه گیر شد
خیلی از بچه ها و حتی بعضی از بزرگتر ها آبله میگرفتند و خیلی زود میمردند...
عمهام از ترس آبله، دیگه به من و بچههای خودش اجازه نمیداد که بیرون بریم و بیشتر وقتها تو خونه بودیم و این برای من خیلی سخت بود..
عمهام کم و بیش تو طب سنتی سر رشته داشت و خودش بلد بود که داروی گیاهی درست کنه...
یه روز تو خونه نشسته بودیم که دیدم عمهام یه سوزن رو گرفت رو آتیش و بعد از اینکه سرد شد لباسش رو پوشید تا بره بیرون...
من که کارهای عمهام رو زیر نظر داشتم کنجکاوانه پرسیدم عمه کجا میری؟ چرا سوزن رو داغ کردی؟
عمهام گفت؛ میخوام برم این سوزن رو فرو کنم توی تاول آبلهی کسانیکه آبله گرفتن و از اون آبی که از رو زخمشون در میاد به این سوزن آغشته کنم و بیارم فرو کنم تو دست شماها تا شما نگیرین...هر روز سوزن رو آغشته میکرد و...
خیلی از بچههای آبادی به خاطر آبله مردند ولی عمهام با این کاری که برای منو بچههاش انجام داد از آبله در امان موندیم و جان سالم به در بردیم و بعد از چند ماه آبله هم تموم شد...
روزگار میگذشت و تازه ۱۰ ساله شده بودم
آقام به خاطر فوت عزیزانش دیگه دل و دماغی برای کار کردن نداشت و خیلی منزوی و افسرده شده بود
و چون درآمدی نداشت، چندتا گوسفندی هم که داشت رو دونه دونه میفروخت و خرج زندگیمون رو میداد
بیشتر وقتها یا بیرون بود و تو قهوخانهی آبادی با پیرمردها می نشست و یا اینکه یه گوشه از اتاق مینشست و چوپوق میکشید
دیگه کمکم هر چقدر دارایی داشت فروخته بود و خرج خورد و خوراکمون کرده بود و دیگه نه گوسفندی داشتیم و نه دارایی دیگهای
اینارو از حرفهای عمه ام می فهمیدم که مدام میگفت، بیچاره داداشم، هم عزیزانش رو از دست داد هم مال و اموالش رو، آخه چرا این بختک افتاد تو زندگیه داداش بدبختم و بعدش آه میکشید و افسوس گذشته رو میخورد...
اواسط بهار بود
یه روز عمهی مهربونم رو ایوان کاهگلی نشسته بود و داشت پشمهای گوسفندها رو تمیز میکرد و مشغول ریسیدن نخ بود و منم داشتم حیاط رو آب و جارو میکردم...
آبی رو که میپاشیدم رو خاک ها و کاهگلها، بوی خوشایندی به مشامم میزد و زیر لب زمزمه میکردم
و تو حال و هوای کودکانهی خودم غرق بودم...
مشغول آب و جارو کردن بودم که آقام وارد حیاط شد
سریع خودم رو جمع و جور کردم و بهش سلام دادم...
آقام یه نگاهی به سرتاپای من انداخت و بدون اینکه چیزی بگه یه لبخند تلخی بهم زد و رفت نشست پیش عمهام...
کمی بعد عمه با چایی از آقام پذیرایی کرد و مشغول صحبت بودند که یهویی آقام بیمقدمه و در حالیکه فکر میکرد من مشغول کار کردنم و صداش رو نمیشنوم، رو به عمهام کرد و گفت؛ من لیلو رو شوهر دادم...
یهویی جارو از دستم افتاد زمین
انگاری با شنیدن حرفهاش، کل بدنم سست شده بود...
گوشهام رو تیز کردم تا ببینم اشتباه شنیدم یا نه...
یهویی عمهام وحشتزده گفت؛ چی؟ شوهر دادی؟این بچه هنوز ۱۰ سالش تموم نشده، چطور میخوای شوهرش بدی؟
آقام جوابی بهش نداد و با بیاعتنایی استکان چایی رو گذاشت تو نعلبکی و به پشتی تکیه داد و شروع کرد به چوپوق کشیدن
عمهام دوباره با اخم پرسید، پسره کیه؟
ولی آقام بازم جواب نداد و انگاری داشت یه چیزی رو قایم میکرد...
عمه ام ول کن نبود و اصرار و پافشاری میکرد و میگفت داداش راستش رو بگو، چی شده؟ به کی میخوای بدی این طفل معصوم رو؟
آقام بادی تو غبغب انداخت و گفت؛ یکبار گفتم که شوهرش دادم
عمه ام با عصبانیت گفت؛ زود باش بگو ببینم ماجرا چیه؟
پسره کیه؟
آقام گفت؛ مظفر...
عمهام جیغ کوتاهی زد و گفت؛ وای خاک بر سرم اون که جذامیه، همسن بابامه اون مظفر
آقام با فریاد گفت؛ همین که گفتم شوهرش دادم،
پولداره، خودش گفت، دخترتو بهم بده...
و دیگه پولی هم که ازش قرض کردم رو ازم پس نمیگیره، لیلو تا کی میخواد بمونه تو خونه شوهرش میدم بره
عمهام گریه میکرد و به سر و صورتش میزد
وقتی این حرفها رو از آقام شنیدم تمام دنیا رو سرم آوار شد
این پدر سنگدل میخواست منو در قبال پولی که از یه پیرمرد جذامی قرض کرده بود معامله کنه
اشکام بیاختیار رو صورتم لغزید
قادر به حرکت نبودم و یه گوشهی حیاط بیحرکت نشسته بودم
گریهها و التماسهای عمهام تمومی نداشت تا اینکه شوهر عمهام اومد
عمهام با ناراحتی به شوهرش همهی ماجرا رو تعریف کرد و اونم شروع کرد به سرزنش کردن آقام، ولی انگاری مرغ آقام یه پا داشت و وعدههایی که مظفر داده بود، کار خودش رو کرده بود
من تا به حال مظفر رو ندیده بودم ولی شنیده بودم که اون و خواهرش هر دو جذام دارند و حتی دماغشون هم ریخته و یه صورت وحشتناک دارند
وقتی به این فکر میکردم که باید زن یه پیرمرد جذامی بشم، از ترس حالت تهوع گرفته بودم و تو حیاط داشتم بالا میاوردم
عمهام که متوجه حال خراب من شد سریع خودش رو رسوند به منو بغلم کرد و دو تایی یه گوشه نشستیم و زارزار گریه کردیم
فقط چشم امیدم به عمهام بود که منو نجات بده ولی هر چقدر عمهام و شوهرش التماس میکردند فایده ای نداشت
اون شب تا خود صبح چشم رو هم نذاشتم و همش یه قیافهی ترسناک جلوی چشمم بود و میلرزیدم
عمهام چندین نفر از ریشسفیدهای آبادی رو واسطه کرد تا آقام رو قانع کنند که از خر شیطون بیاد پایین ولی آقام زیر بار نرفت که نرفت
چند روزی گذشت
چون طویلهی ما خالی بود عمهام گوسفندهاشون رو آورده بودند خونهی ما...
یه روز غروب که من داشتم تو دوشیدن شیر گوسفندها به عمه ام کمک میکردم یهویی دیدم از دور یه پیرمرد داره میاد سمت خونهی ما...
عمهام حواسش به دوشیدن شیر بود ولی من داشتم اون پیرمرد غریبه رو نگاه میکردم
وقتی نزدیکتر شد با دیدن قیافهی وحشتناکش جیغ بلندی کشیدم و پشت عمهام قایم شدم
عمهام با ترس برگشت و دید که پیرمرد از خدا بیخبر همون مظفره
بدنم از ترس میلرزید عمه با صدای آرومی گفت؛ نترس دخترم من هستم
عمه با عصبانیت جلوتر رفت و گفت؛ چیه چیکار داری اینجا؟ خجالت نمیکشی؟ تو همسن پدر منی، این دختر مثل نوه توعه، دست از سر ما بردار...
عمه با عصبانیت جلوتر رفت و گفت؛ چیه چیکار داری اینجا؟ خجالت نمیکشی؟ تو همسن پدر منی، این دختر مثل نوه توعه، دست ازسرما بردار
ولی مظفر با بیتفاوتی یه لبخند کریه تحویل عمه داد و یه نیم نگاهی به من کرد و با پررویی گفت؛ به تو چه، به پدرش بگو بیاد که فردا ببرم عقدش کنم...
اینو که گفت، تپشهای قلبم شدت گرفت، صدای قلبم رو به وضوح میشنیدم که نا آرام خودش رو به قفسهی سینهام میکوبید
از ترس گلوم خشک شده بود
بعد از اینکه مظفر بی همهچیز رفت، منو عمه هاجو واج بهم نگاه میکردیم
انگاری به هر دوتامون شوک وارد شده بود
بعد از کمی مکث عمهام از پشت سر مظفر شروع کرد به نفرین کردن و داد و بیداد...
بعد یهویی خیلی سراسیمه که انگار یه چیزی یادش افتاده باشه، سریع اومدم پیشم و دستم رو گرفت و با دلهره گفت؛ لیلو، هرچیزی که بهت میگم گوش میدی باشه؟
نفسم تو سینه حبس شده بود، با بغض گفتم؛ باشه... عمه در حالیکه صداش میلرزید گفت؛ امشب باید فرار کنی، من فراریت میدم، چون میدونم این پیرمرد هوسباز ول کن نیست...
دیگه بغضم به گریه تبدیل شده بود و اشکهام بیاختیار میریخت
دستهای عمهام رو فشار دادم و گفتم؛ کجا برم؟ من که جایی رو ندارم...
عمه به چپ و راستش نگاهی انداخت و بعد اشکهام رو پاک کرد و گفت؛ امشب تو رو میدم دست شوهرم، علیمحمد، تا ببره خونهی خالهات، بلکه آبها از آسیاب بیافته و این پیرمرد دست از سرمون برداره...
از خوشحالی عمهام رو بغلم کرد و گفتم؛ باشه...
عمهام فرشتهی نجات من شده بود، اما تو دلم میترسیدم که همه چیز برملا بشه و لو بریم...
عمهام پیشونیم رو بوسید و گفت من یه سر میرم خونه و زود برمیگردم، مواظب خودت باش...
خیره به راهی که عمهام داشت میرفت نگاه میکردم و هزاران فکر و خیال تو سرم میچرخید
دلشوره و ترس مثل خوره افتاده بود به جونم
شب شد و عمه و آقام برگشتند خونه
عمه تو خونشون برامون شام درست کرده بود و آورده بود...
چون آقام باهاش بود نمیتونستم چیزی ازش بپرسم
همش بهش نگاه میکردم تا ببینم تونست شوهرش رو راضی کنه تا منو فراری بده
ولی انگاری عمه هم نگران بود و فکرش مشغول...
با هر تیک تاک ساعت انگاری به لحظهی مرگم نزدیکتر میشدم
دل تو دلم نبود
به خاطر ترس و دلهره، از شامی که عمه آورد بود، یه لقمه هم نتونستم بخورم و چیزی از گلوم پایین نرفت
بعد از شام آقام یه گوشه نشسته بود و داشت تنباکوشو آماده میکرد تا چوپوق بکشه
سکوت همه جارو گرفته بود
نگاهم رو به عمه دوخته بودم
دلم میخواست زودتر نقشه فرار رو بهم بگه
یه لحظه به دور از چشم آقام، عمه به من اشاره کرد که بیا بیرون..
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید