گلین قسمت دوم
آنا از ترس آقام خودش رو جمع و جور کرد و گفت، آقا دیدی چه خاکی تو سرم شد، بچهام از کنار قبرستون رد میشده ترس تو جونش انداختند...
از حرفهای آنا سر در نمیاوردم و در حالیکه لیوان آب رو جلوش گرفته بودم هاج و واج نگاش میکردم...
دعا نویس یه چیزهایی گفته بود که باید عملی میشد و از حرف های آنا میفهمیدم که نسخهی سنگینی برای محمد پیچیده و فقط آقام رو میدیدم که واسه یه دونه پسرش چه بال بال میزد تا زودتر حالش خوب شه
با اینکه آقام هنوز هم امید داشت که محمد حالش بهتر شه ولی حال بد محمد هممون رو مضطرب کرده بود
چند روزی گذشت و حال محمد رو به بهبود بود هر چند همچنان تو رختخواب بود ولی کمکم داشت غذا میخورد و آقام خوشحال بود و آنا هم رباب رو دعا میکرد که بانی خیر شد که واسه محمد دعا گرفتند و...
از بس درگیر مریضی محمد بودیم که اصلا خواستگارها رو فراموش کرده بودیم که یه روز ازشون پیغام رسید که حسین برگشته و میخواهیم بعد از ظهر بیاییم واسه خواستگاری...
منو گلبهار شروع به آب و جارو کردن حیاط و داخل اتاق ها کردیم و خیلی زود همون زنه که چند باری خونمون اومده بود همراه با جاریش اومدند
براشون چایی بردم و کنار آنا در حالیکه صورتم از خجالت سرخ شده بود نشستم
مادر و زنعموی داماد منو برانداز میکردند و همش ازم تعریف میکردند
بعد از کلی حرف زدن با آنا برای فردای اون روز قرار گذاشتند که پسرشون رو هم بیارند تا منو ببینه...
همش با خودم فکر میکردم که داماد همونیه که اون روز سر کوچه بوده و دبهی مادرش رو اومد و برداشت
با یادآوری چهرهی اون روزش توی خیالاتم سیر میکردم و برای روز خواستگاری دلشورهی عجیبی داشتم
صبح زود درحالیکه با سوز آفتابی که از پشت پنجره رو صورتم می تابید از خواب بیدار شدم
باید کل حیاط رو جارو میکردم
گلبهار و آنا پا به پای من کار میکردند و تونستیم تا عصر کل خونه رو برق بندازیم
آنا دستپاچه بود و همش این دست اون دست میکرد غر میزد و شاکی بود که چقدر اینا عجله دارند آخه، باید یکم مهلت میدادند که بچهام محمد حالش بهتر میشد...
ولی من میدونستم که آنام فقط بخاطر آقام این همه هول بود و نگرانی و دلهره داشت که نکنه یه گیری بده و این خواستگارهارو دست به سر کنه...
تازه هوا تاریک شده بود که آقام با چهرهی اخموی همیشگی وارد خونه شد
آنا سریع براش چایی ریخت و کنارش نشست
آقام خبر نداشت که قراره خواستگار بیاد و آنا تلاش میکرد که مقدمه چینی کنه و آقام رو راضی کنه
آقام اولش مخالف بود و شروع کرد به داد و بیداد کردن و...
همش میگفت؛ آره، همهی مادرها دوست دارند دخترهاشون رو زود شوهر بدند تو هم میخوای زودتر این دختر رو بدی بره؟
ولی آنا با ترس گفت؛ آخه پسره خدمتش اردبیل هستش و مادرش میگفت اگه بره تا چند ماه دیگه نمیتونه بیاد
حالا بذار بیان اگه خوشت نیومد اون موقع جواب رد بهشون بده...
آقام وقتی فهمید پسره خدمتش اردبیله و باید برگرده رضایت داد
من خبر نداشتم که آنام به خواستگارها گفته که اگه آقاش راضی باشه بهتون خبر میدیم و از اینکه آنا چادر سر کرد و رفت تا از طریق زن همسایه پیغام بفرسته که پدرش رضایت داده که بیاید، تعجب کردم...
منو گلبهار تازه سفرهی شام رو جمع کرده بودیم و هممون جلوی پنجرهی اتاق که دقیقا روبروی درب حیاط بود و دید بهتری داشت صف کشیده بودیم که با صدای در گلبهار پرید و با صدای بلندی گفت؛ اومدند...
آقام که بیخبر از ما پشت سرمون وایستاده بود، با صدای نه چندان بلندی و با خشم گفت؛ به تو چه ورپریده اومدن که اومدن...
گلبهار که تازه متوجه آقام شده بود، با ترس و شرمزدگی لبهاشو گازگرفت و سریع از جلوی چشم آقام دور شد...
همگی به حرف آقام رفتیم تو زیرزمین، به جز محمد که حالش بهتر از چندوقت پیش شده بود و نورچشمی آقام بود
حوضی گوشه زیرزمین بود و یه پنجره رو به حیاط، بالای اون وجود داشت
همگی چون قدمون نمی رسید روی حوض رفته بودیم و داشتیم اومدن خواستگارهارو تماشا میکردیم
با دیدن پسره جا خوردم
اونیکه من یه بار سرکوچه دیده بودمش نبود
پس اون پسره کی بود و چرا یکی دیگه اومده بود واسه خواستگاری؟
توی این فکرها بودم که آنا صدام زد و گفت؛ ترلان، چایی بیار...
از دلهره قلبم با شدت می تپید و احساس میکردم صدای قلبم رو همه میشنوند
چهرهی سفیدم از خجالت و اضطراب گل انداخته بود و شک نداشتم که لپام سرخ شده...
موهای بلند و طلاییام که از زیر روسری بیرون بود رو از ترس آقام مرتب کردم
و چادرقدی که برام بزرگ بود رو سر کردم که جمع کردنش همراه با سینی چای برام کار راحتی نبود
بالاخره با هر زحمتی که بود چای رو بردم و شروع کردم به تعارف کردن و کنار آنام جای گرفتم...
زیرچشمی یه نیمنگاهی به آقام انداختم همچنان با اخم نشسته بود و زیاد حرف نمیزد، سریع نگاهم رو ازش دزدیدم
تو افکار خودم بودم و از اینکه میخواستم یه زندگی جدید شروع کنم حال عجیبی داشتم نمیدونم چرا خوشحال نبودم
انگاری قلبم یخ زده بود
اینقدر تو افکار خودم غرق بودم و از سرنوشت نامعلومم خبر نداشتم و بیشتر حرفهاشون رو نمیشنیدم...
تا اینکه بعد از کلی حرف زدن مادر حسین گفت؛ پس منتظر جواب از طرف شما هستیم و رفتند...
بعد از رفتنشون آقام داشت تو حیاط برای خانعمو که تازه خبردار شده بود، آمار میداد که عمو بدونه کی هستند
یه گوشه از زیرزمین تو تاریکی نشسته بودم و صداشون به گوشم میرسید
آقام میگفت؛ بابای پسره اسمش انوره، مهاجرن چند سال پیش شاه میخواست اونا رو از ایران بیرون کنه، خیلی سختی کشیدن که تونستن موندگار بشن سر این ماجرا عموی پسره رو هم کشتن و آخرش هم معلوم نشد کی اینکار رو کرده، مادر پسره مال دهات اطرافه ولی همین زن عموش که واسطه بوده مال روسیهاس، که عموش از روسیه گرفته و آورده ایران...
با شنیدن این حرفها تازه فهمیدم که اون زن چاق و بور که موقع حرف زدن لهجه داشت مادر حسین نبوده و زنعموش بوده...
بخاطر حجب و حیا نمیتونستم در مورد حسین سوالی از آنا بپرسم ولی آقام همچنان ناراضی بود
و دیگه در مورد خواستگارها حرفی تو خونمون نبود آنا هم از ترس آقام دیگه چیزی نمی گفت
چند روز گذشت و سر ظهر تو خونه بودیم که دوباره سرو کله مادر پسره پیداش شد
با آنا شروع کرد به صحبت کردن و با پوزخندی گفت؛ شنیدیم میگن خواستگار باید پاشنهی در عروس رو از جا بکنه و اینقدر بره و بیاد که کفش پاره کنه تا جواب مثبت بگیره ولی بخدا من اصلا وقت ندارم
بعد نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت؛ سریه خانوم، از خدا پنهون نیس از شما چه پنهون مادرشوهرم اصرار داره حسین دخترعمهاش رو بگیره ولی حسین انو نمیخواد واسه همین میخوام زودتر این وصلت سر بگیره تا یه جورایی به خواهرشوهرم بگم که ما دخترت رو نمیخوایم آخه مهر ترلان به دل حسین نشسته
خون تو صورتم دوید و لپام از خجالت قرمز شد
با چشم غرهی آنا سریع اتاق رو ترک کردم و رو پلههای ایوون نشستم ولی صداشون رو میشنیدم
آنا روش نشد که بگه که اصلا حق دخالت و صحبت دربارهی این موضوع رو نداره و با کمی مکث گفت؛ والا چی بگم، شوهرم یه جوریه از شوهر دادن دختر خوشش نمیاد
ولی اگه رضایت داد من خبرتون میکنم
با این حرفها، مادر حسین با ناراحتی خونمون رو ترک کرد
از حرفهاشون فهمیدم که حسین پسر بزرگ خانواده است، دو تا برادر و دو تا خواهر داره و خودش ارتشیه و به خاطر وضع مالی معمولی که پدرش داره کمک حال خانوادهاش هم هست...
تازه چند دقیقهای از رفتن مادر حسین نگذشته بود که زن عموی کوچیکم اومد خونمون و با کنجکاوی گفت، سریه خیر باشه، این خانومه کی بود؟
آنا که با جاری کوچیکه صمیمی بود شروع کرد به درد و دل کردن و اونم گفت؛ نگران نباش بذار به بایرام بگم با داداش حرف بزنه بلکه راضی شد و...
شما شب شام بیایید خونهی ما تا سر صحبت رو باز کنیم...
شب بود و سر سفرهی شام خونهی عمو اینا نشسته بودیم
عمو بایرام که اخلاق آقام رو میدونست غیرمستقیم از آقام سن من و گلبهار رو پرسید
آقام چشماش رو ریز کرد و زل زد به عمو و گفت؛ به سن اونا چیکار داری؟
عمو آب دهنش رو قورت داد و گفت؛ داداش، میگم دیگه دخترت بزرگ شده و وقت شوهرشه شنیدم خواستگارم داره چرا نمیدیش بره؟
آقام هیچی نگفت و فقط نگاه غضبآلودی به آنا کرد که من از ترس غذا پرید تو گلوم...
گلبهار لیوان آب رو داد دستم و چند تا ضربهی محکم زد به پشتم...
بعد از شام راهیه خونه شدیم
از حالتهای آقام معلوم بود که قراره آنا رو به خاطر اینکه موضوع خواستگار رو به زنعمو گفته بود توبیخ کنه...
زودتر از همه دویدم تو خونه و مستقیم رفتم داخل...
صدای کوبیده شدن در اومد
آقام دوچرخهاش رو انداخت تو حیاط و اومد طرف آنا
با عصبانیت آنا رو هل داد و آنا با سر خورد به زمین...
آنا با ترس لب زد؛ آقا چی شده؟
- از من میپرسی؟ بازم اینا اومدن خونمون، چرا به من نگفتی؟ کی اومدن؟
آنا خودش رو کشید کنار دیوار و با لکنت گفت؛ دوروز پیش، مادر پسره اومد من ترسیدم بهت بگم...
با سکوت آقام اون شب با تمام دلهرههاش ختم به خیر شد
ده روز گذشت
دیگه با رفتارهایی که آز آقام میدیدم مطمئن شده بودم که باید قید ازدواج رو بزنم
خودم هم خیلی مشتاق نبودم فقط چون دخترهای همسنم ازدواج کرده بودند، حرف و حدیثهای اطرافیان آزارم میداد
یه روز تو حیاط با گلبهار مشغول تمیز کردن حوض بودیم و آنا هم داشت سبزیهایی رو که آقام از باغ آورده بود و رو پاک میکرد که آقام اومد
برعکس روزهای دیگه خنده رو لبهاش بود
نشست پیش آنا و شروع کرد به حرف زدن
با تعجب از اینکه آقام چرا خوشحاله به حرفهاشون گوش میدادم که با اشتیاق گفت؛ سریه، امروز با مینیبوس از بازار برمیگشتم که این پسره رو با پدرش دیدم، کمی باهاشون حرف زدم، راستش به دلم نشست، میگم دخترمون رو بدیم بهش...
قلب یخ زدهام شروع به تپیدن کرد احساس میکردم همه دارند صدای قلبم رو می شنوند
آنا بدون اینکه چیزی بگه لبخند پهنی نشست رو صورتش و خیلی زود خانوادهی حسین رو از جواب مثبت ما خبردار کرد بدون اینکه از من نظری بپرسند...
با رضایت آقام منو حسین نامزد کردیم ولی حق دیدن همدیگه رو نداشتیم به جز روز خواستگاری که چند دقیقهای حسین رو دیده بودم...
خیلی زود ما نامزد کردیم و قرار شد که یه مراسم خیلی کوچیک تو خونهی ما برگزار شه
روز نامزدی فرا رسید
حسین همراه با پدر و مادر و خواهر و برادرش اومدند
ما هم به جز دو تا عموهام هیچکس دیگهای رو دعوت نکرده بودیم
بعد از اینکه صیغهی محرمیت بین ما خونده شد، مردها رفتند و فقط خانومها موندند که طبق رو باز کنند
دو تا زنعموهام با دیدن طبق شروع به پچپچ کردند و آنا هم خیلی ناراحت به نظر میومد
آخه ما رسم داشتیم که واسه تازه عروس چندین طبق با پارچهها و لباس های رنگارنگ میبردیم...
ولی مادر حسین واسه تازه عروسش فقط یه طبق آورده بود که داخلش یه چادر و یه روسری سفید بود با یه کفشی که از ظاهرش معلوم بود که خیلی برام بزرگه...
خریدها رو خواهرشوهر و مادرشوهرم طبق سلیقهی خودشون انجام داده بودند و حتی حلقهی منو هم اندازهی دست خودشون گرفته بودند، واسه همین انگشتر برام بزرگ بود و مجبور شدم که کلی نخ پشتش بپیچم تا اندازهی دستم شه...
بعد از رفتن مهمونها تو زیرزمین نشسته بودم و زل زده بودم به انگشتری که نشون عروس شدنم بود
آنا زیر لب غر میزد و میگفت؛ آبروم رفت با این طبق آوردنشون...
با اینکه حسین رو دو بار بیشتر ندیده بودم ولی مهرش به دلم نشسته بود
خواهرش وحیده چون همسن من بود و ازدواج نکرده بود احساس میکردم که به من حسودی میکنه
از اینکه قرار بود با این خانواده یه جا زندگی کنم دلشوره گرفته بودم...
دو روز از مراسم نامزدی ما میگذشت که وحیده اومد خونمون و بعد از کلی حرف زدن آنا بهش گفت؛ دخترم، من اهل خالهزنک بازی نیستم و از اینکه همهی وسایل عروس رو به سلیقهی خودتون خریدید ناراحت نیستم ولی خواهشا به مادرت بگو که این کفشی که واسه ترلان خریده خیلی بزرگه سایزش ۴۰ هستش در حالیکه پای دخترم خیلی کوچیکه، بهتر نبود خودش رو میبرید واسه خرید این رسم عروس داری نیستا...
وحیده که از حرفهای آنا دلخور شده بود بدون اینکه چیزی بگه کفشهارو برد که عوض کنه...
روزها میگذشت و چون آقام سختگیر بود ما دوران نامزدی آنچنانی نداشتیم فقط بعضی شبها مخفیانه و بعد از خوابیدن آقام، حسین یواشکی می اومد توی کاهدونی همدیگه رو چند دقیقهای با دلهره میدیدیم و بعدش خیلی زود میرفت...
حسین چون ارتشی بود سه ماه یکبار میتونست بیاد
یه روز که آقام سر زمین بود حسین اومد خونمون
و از آنا اجازه گرفت که منو با خودش ببره ناهار خونشون...
آنا با نگرانی گفت؛ باشه پسرم فقط قبل از غروب آفتاب تا آقاش برنگشته ترلان رو بیار خونه، چون ما رسم نداریم که دختر قبل از عروسی جایی بره
حسین سرش رو انداخت پایین، باشهی آرومی گفت و...
اولین بار بود که با حسین میرفتم خونشون و نمیدونستم که عکسالعمل مادر و خواهرهاش چه جوریه...
انگاری تو دلم رخت میشستند
تازه وارد حیاط شده بودیم که صدای داد و بیداد یه زن از تو خونشون اومد
با تعجب داشتم حسین رو نگاه میکردم که با صدای آرومی گفت؛ نترس، عمهام اومده، اگه چیزی بهت گفت ناراحت نشو...
عمهی حسین که معلوم بود کلی با مادرشوهرم دعوا کرده چادرقدش رو سرش درست کرد و تو حیاط چشم تو چشم من شد و با نفرت نگاهی بهم انداخت و رفت
همراه با حسین داخل اتاق شدیم
مادر حسین یه خوشآمد خشک و خالی به من کرد و رو به حسین گفت؛ عمهات بیخبر از اینکه تو نامزد کردی اومده بود تا دخترش رو بده بهت...
حسین اخمهاش رفت تو هم و مادرشوهرم گفت؛ آره عمه ات میگفت رسول میگه این دختر رو هم بدیم به حسین...
مادر حسین یه نگاه حق به جانبی به من انداخت و گفت؛ منم آب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم، حسین دختر حسنعلی که مال فلان دهاته رو نامزد کرده
عمهات که اینو فهمید شروع کرد به داد و بیداد کردن که چرا به من نگفتین و چرا از آشنا نگرفتی...
سر گیجه گرفته بودم
نفسم رو با شدت و آه بیرون دادم و فهمیدم که از این به بعد سختیهای زیادی پیش رو دارم...
فکرم خیلی آشفته بود بعد از ناهار از حسین خواستم که منو برسونه خونه...
فردای اون روز حسین اومد دنبالم تا بریم واسه دفترچه بیمهای که قرار بود برام تهیه کنه، عکس بگیریم
به خاطر برخورد عمهی حسین ازش دلخور بودم و حسین هم برای اینکه منو شاد کنه به عکاس گفت که یه عکس دونفره هم ازمون بگیره...
با دیدن عکس کلی ذوق کردم و قابش کردیم تا بعد از عروسی اونو ببریم خونهی خودمون
هر وقت کنار حسین بودم آرامش خاصی داشتم وجودش به من انرژی میداد ولی این با هم بودنها خیلی کوتاه بود و ماهها میگذشت و من حسین رو نمی دیدم
حسین حقوق خوبی میگرفت ولی خانوادهی حسین مراسمهای عید قربان و شب یلدا رو بدون حضور حسین با یه دست لباس و یکم خرت و پرت و خیلی مختصر برام برگزار میکردند
دیگه دوری از حسین اذیتم میکرد
۱۷ ماه از نامزدی ما گذشته بود که حسین اومد و با خوشحالی گفت، کارم رو گرفتم شهر خودمون بعد ازدواج میام نزدیکتر
از اینکه حسین میومد پیشم خیلی خوشحال بودم...
آنا شروع کرد به آماده کردن جهیزیه و یک هفته قبل از عروسی جهیزیهی منو فرستاد خونهی مادرشوهرم که قرار بود تو یکی از اتاقهای اونا زندگی کنیم
آنا برام جهیزیه خیلی خوبی داد حتی پنکه هم داشتم که عمه و زنعموهای حسین با دیدن جهیزیه من انگشت به دهن مونده بودند
روز عروسی فرا رسید و...
که یه طرف اتاق، کمد و رختخواب گذاشته بودم و طرف دیگهی اتاق جا مینداختم و میخوابیدیم...
اون عکس دو نفرهمون رو هم زدیم به دیوار با عشق در کنار هم زندگی میکردیم
اتاق کوچولوی ما سمت چپ درب ورودی خونهی پدرشوهرم بود و پنجرهاش باز میشد به یه ایوان بزرگ که آشپزخونه هم روبروی اتاقمون بود
یه روز وحیده اومد تو اتاق و چشمش خورد به عکس ما
خیلی زود با حرص و اخم رفت و به مادرش گزارش داد و سر اون عکس یه دعوای بزرگی تو خونه راه افتاد و وحیده از حسودی اینقدر جیغجیغ کرد که حالش خراب شد و غش کرد
شب که شد پدرشوهرم از ماجرا خبردار شد شروع کرد به تیکه انداختن به حسین و سر اون عکس سه روز با من سر و سنگین بودند ولی من به خاطر محبتی که حسین به من میکرد بیتفاوت از کنار رفتارهای بدشون میگذشتم...
یک هفته بعد از عروسیمون حسین مرخصیش تموم شد ناچار شد که بره
با رفتن حسین ته دلم خالی شد و از اینکه چطوری میخوام با خانوادهاش سر و کله بزنم دلهره داشتم
حسین با تلاشهای زیادی که کرده بود هنوز هم نتونسته بود کارش رو منتقل کنه به شهر خودمون و من ماهها از حسین بیاطلاع بودم...
خونهی خودمون تلفن نداشت و هر وقت حسین به خونهی عمهاش زنگ میزد تا با من حرف بزنه مادرشوهرم فوری میرفت و حرف میزد و اجازه نمیداد که منم باهاش برم...
حمید و سعیده برادر و خواهر کوچیک حسین شب ادراری داشتند و من مجبور بودم که هر روز تشک این دو تا رو بشورم
بیشتر وقتها مادرشوهرم که من بهش خانم میگفتم با خواهر شوهرهاش و جاری هاش دورهمی داشتند که کار رسیدگی و پذیرایی از اونها و شام و ناهار هم به عهدهی من بود
باید هر روز صبح زود بیدار میشدم و کار میکردم و با برخوردی که مادرشوهرم با من داشت من اصلا حق اعتراض نداشتم
دیگه شده بودم کلفت و در نبود حسین همش تو خونه کار میکردم
با اینکه خونهی آقام دو کوچه پایین تر بود ولی ماهها ازشون بیخبر بودم و در نبود حسین حق نداشتم که از خونه بیرون برم و از طرف دیگه هم آقام اجازه نمیداد که آنا بیاد خونهی ما و وقتی هم حسین میومد واسه مرخصی اونقدر خونه شلوغ بود که فقط وقت خواب نوبت به من می رسید و اون چند روز هم اونقدر زود می گذشت که وقتی نمیموند که بتونم واسه حسین درد و دل کنم و از سختیهایی که نیکشم شکایت کنم
دلم خوش بود که وقتی میاد حداقل میتونستم به آنا سر بزنم...
خونهی عموی حسین دیوار به دیوار خونهی ما بود پسر عموش که همسن حسین بود یه عروس از خانواده اصیل و با اصل و نصب گرفته بود که به اصطلاح دختر شهری بود و اسمش زیبا بود
زیبا دختر خیلی خوبی بود و من باهاش خیلی صمیمی بودم و اونم شده بود سنگ صبور من...
انور، پدرشوهرم کارش چاقو سازی بود و زیرزمین خونه چاقو درست میکرد و توی دکهای که داشت میفروخت
علاوه بر چاقوفروشی تو خونه بامیه درست میکرد تو دکه میفروخت...
از موقعی که عروس این خانواده شده بودم پدرشوهرم انتظار داشت که همهی بامیههاش رو من درست کنم و تا نیمهی شب مشغول درست کردن بامیه میشدم و شبها از خستگی زیاد و درد پاهام نمیتونستم بخوابم
پاهام رو مالش میدادم و ناله میکردم...
حسین حقوق خوبی میگرفت ولی همه رو خرج خانوادهاش میکرد و اول از همه تن و لباس وحیده و سعیده باید جور میشد بعد از اون اگه پدرشوهرم اجازه میداد و نیش و کنایه نمی زد تهش به من چیزی میرسید
وحیده از من یه سال بزرگتر بود و هنوز مجرد بود
از اینکه تو ۱۸ سالگی هنوز ازدواج نکرده بود مایه ننگ خانواده بود واسه همین مادر شوهرم در به در دنبال شوهر برای وحیده بود...
یک سال در کنار خانوادهی حسین با تمام سختیهاش گذشت
از بس تو خونه کار کرده بودم که جونی برام نمونده یه پوست و استخوون شده بودم
کمکم زمزمههای اینکه ترلان مشکل داره و بچهدار نمیشه به گوشم می رسید بیشتر از فشارهای کاری این حرفها آزارم میداد...
تو کل فامیلهای حسین فقط دو نفر حواسشون به منی که از کار زیاد جون نداشتم، بود
یکی زنعموی حسین که اسمش شمسی بود و بعد از فوت شوهر جوون مرگش تنهایی باحقوق بازنشستگی شوهرش چهار تا بچهاش رو با چنگ و دندون داشت بزرگ میکرد و چون زن باسیاستی بود اجازه دخالت به هیچکس رو توی زندگیشون نمیداد و یکی هم زیبا که عروس یه عموی دیگهی حسین بود و به خاطر اینکه از طایفهی حسین اینا سرتر بود ازش حساب میبردند و کاری بهکارش نداشتند... عوضش من اینقدر بیزبون و توسریخور بودم که هر کسی از راه میرسید یه تیکه ای بارم میکرد...
زندگی با دوری از حسین و فرمایشات وقت و بیوقت خانوادهاش میگذشت که برای وحیده خواستگار پیدا شد
مادرشوهرم از خوشحالی کم مونده بود پرواز کنه
به ظاهر منتظر بود که حسین بیاد و به اصطلاح اجازه بده در صورتیکه همه چیز رو خودش تموم کرده بود جواب مثبت رو هم به خواستگارها داده بود و فقط مونده بود مراسم بلهبرون...
وحیده سرازپا نمی شناخت همش به من افاده میداد و منم از این رفتارهاش خندهام میگرفت...
مادرشوهرم وقتی تلفنی با حسین صحبت میکرد همش بهش میگفت
با شنیدن این حرفها و از این همه دورغی که مادرشوهرم به حسین تحویل میداد تعجب میکردم...
حسین برگشت و این دفعه به جز من، وحیده هم از اومدن حسین خوشحال بود
دو روزی از اومدن حسین میگذشت که مادرشوهرم واسه خواستگار وحیده واسطه فرستاد که زودتر بیان و کار تموم بشه و توی این گیر و دار هم مدام به من تیکه مینداختند که نکنه بچت نمیشه و میخوای حسین رو بدبخت کنی...
دیگه از این حرفهاشون خسته شده بودم
یه گوشهی اتاق نشسته بودم و به تصور اینکه دیگه هیچ وقت قرار نیست بچهدار شم آروم آروم اشک میریختم که حسین وارد اتاق شد
چون هیچوقت در مورد سختیهای که در نبودش از طرف خانوادهاش به من تحمیل میشد گلگی نکرده بودم واسه همین حسین وقتی حال خراب منو دید با تعجب و دستپاچگی کنارم نشست و دستهام رو گرفت و گفت، ترلان چی شده؟ دلت واسه آنات تنگ شده؟
اشکهام رو با گوشهی چارقد پاک کردم و به زور لب زدم؛ حسین، میشه منو طلاق بدی
- چی شده ترلان؟ زده به سرت؟ من دوست دارم چرا باید این کار احمقانه رو انجام بدم؟
حتی فکر جدایی از حسین هم آزارم میداد
اشکهام دوباره جاری شد و با لکنت گفتم؛ آخه میگن من بچهدار نمیشم
حسین در حالیکه دستهاش رو مشت کرده بود با عصبانیت رفت تو حیاط پیش مادرش و با صدای بلند شروع کرد به داد و بیداد کردن
وحیده و مادرش از ترس مچاله شده بودند
حسین با فریاد بهشون گفت؛ آخرین بارتون باشه در مورد بچه به ترلان چیزی میگید، من بچه نمیخوام
بعدش با عصبانیت در حیاط رو کوبید و رفت بیرون...
از پنجره داشتم نگاهشون میکردم
مادر و خواهر حسین داشتند با نفرت نگام میکردند، ولی از ترس حسین جرات نداشتند که چیزی بهم بگن و اون روز با حمایتی که حسین از من کرد همه چی ختم بخیر شد و دوباره من واسه زندگی با حسین و تو اون خونه دلگرم تر از قبل شدم...
مادرشوهرم به خاطر اینکه حسین دو هفته بیشتر مرخصی نداشت خیلی زود مراسم بلهبرون وحیده رو برگزار کرد
کار نامزد وحیده ارومیه بود واسه همین تو کمتر از یک ماه بساط عروسی رو چیدند و وحیده همراه با شوهرش راهیه ارومیه شد و بعد از رفتنش تونستم کمی نفس راحت بکشم...
اواخر تابستان ۵۷ بود و از رفتن حسین یه ماهی میگذشت
صبح زود با دل درد شدید از خواب پریدم
بیمهابا خواستم بلند شم که یهویی سرگیجه امانم نداد و با سر خوردم زمین
ناگزیر فریاد زدم، خانوم خانوم
مادرشوهرم با ترس اومد اتاقم و گفت...
چی شده دختر؟ سکته کردم، چرا رنگت مثل گچه؟ نکنه فشارت افتاده
نای حرف زدن نداشتم سریع برام آب قندی آورد و با ضربهای که به در حیاط میزدند اتاق رو ترک کرد...
صداشون رو میشنیدم که تو حیاط داشتند حرف میزدند
زنعموی حسین اصالتا روس بود و اسمش سودا بود
سودا از طب سنتی سر در میاورد و خیلی از دردها رو تشخیص میداد
خانوم در حالیکه از حال من بهش میگفت، وارد اتاق شدند
سودا تا منو دید لبخند پهنی رو صورتش نشست و با صدای آرومی رو به خانوم گفت؛ مبارکه باردار شد بلاخره...
مادرشوهرم با خوشحالی یه ذکری زیرلب خوند و فوری از گوشهی اتاق چادرم رو برداشت و رو سرم انداخت
از اینکه یهویی مهربون شده بود با تعجب گفتم؛ خانوم، کجا؟
- مگه نشنیدی؟ حاملهای، باید بریم مرکز بهداشت تا اونجا معاینهات کنند
با خجالت سرم رو انداختم پایین و راهی شدیم
دردم رو فراموش کرده بودم و از اینکه حامله بودم و از حرف و حدیثها خلاص شده بودم خوشحال بودم و تو خیالاتم بچهام رو تصور میکردم...
اونجا که رسیدیم در مورد عادت ماهانه سوالاتی ازم پرسیدند
خانوم بغل دستم نشسته بود از خجالت سرخ و سفید میشدم و جواب میدادم
اونجا بود که فهمیدم اصلا خیلی وقته از عادت ماهانهام میگذره و من از بس سرگرم کارهای خونه بودم که کلا خودم رو فراموش کرده بودم...
خانوم فوری به حسین خبر داد
حال خوشی نداشتم
بازم کارهای خونه رو دوش من بود
انگاری بچهی تو شکمم هم نتونست دل این خانواده رو به رحم بیاره که دست از سر من بردارند
سعیده همش درس رو بهونه میکرد و دست به سیاه و سفید نمیزد و بعد اینکه کارهای خونه تموم میشد سریع میرفت و خواهر من نیمتاج رو صدا میکرد تا با همدیگه بازی کنند...
دو ماهی از بارداریم میگذشت
دلم برای حسین تنگ شده بود و دوست داشتم کنارم باشه
پیرزنهای همسایه که به خونهی خانوم رفت و آمد داشتند مدام منو برانداز میکردند و میگفتند میخوره بچهاش دختر باشه ولی حرفهاشون برام مهم نبود و تو خیالاتم هم اسم دختر و هم اسم پسر انتخاب میکردم
حسین زنگهاش بیشتر شده بود ولی بازم خانوم به من مجال نمیداد و خودش میرفت که صحبت کنه...
یه روز پسرعمهی حسین خبر آورد که حسین زنگ زده
خانوم طبق معمول با عجله رفت ولی این دفعه خیلی زود و با ناراحتی برگشت و گفت؛ انگاری من دروغ دارم بگم میگه ترلان خودش بیاد من حالش رو بپرسم با خوشحالی دمپایی پوشیدم و دویدم خونه عمه خانم..
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید