رسم غلط قسمت اول - اینفو
طالع بینی

رسم غلط قسمت اول

سلام اسم من زهراست تویه خانواده باشرایط اقتصادی بسیارخوب ولی تویه روستابه دنیااومدم نه تا خواهریم مادرم هی به امیدپسرشدن بچه هاش مارو به دنیاآوردالبته هیچ سختی هم نکشیدیم ما


.
ولی بازم نه تادخترکه تویه خونه باشی معلومه مجبوری ازخیلی چیزای موردعلاقه ات دست بکشی
من دختر پنجم خانواده هستم خواهرهای بزرگترمن ک اختلاف سنی هامون درحد دوسه سال هست باهرکدوم تقریبا همشون تودوران دبیرستان ب صورت سنتی ازدواج کردن وبچه دار شدن ولی من رویاهام با همه ی خواهرام فرق داشت من بااینکه تو روستا بودم ولی همیشه رویای پزشکی بود ک توسرم تاب میخورد ولی دست سرنوشت تو روزای دوم دبیرستان منو هم مث خواهرام داشت مجبور به ازدواج میکرد مادرم بهم گفت زهرا یه خواستگاربرات اومده گفتم مامان من دارم درس میخونم مگه اون خواهراموشوهردادین چه گلی به سرشون زدن ک منم شوهرکنم گفت واه واه چه حرفا چه زبون دراز شرم کن دخترپدرت بهشون جواب مثبت داده ینی رسمامن شده بودم زن کسی ک حتی یک بار دیدن ک هیچ حتی اسمشم نمیدونستم دخترعموهام گفتن اسمش بهرامه توشهرزندگی میکنن وضعشون هم خوبه وایناتنها چیزایی بود ک من ازش میدونستم روز عقدبرااولین باردیدمش قدبلندولاغر بوداون زمان هم ک خبری از لباس عقدابن حرفانبود یه کاپشن مشکی تنش بود
باصدایی ک ازته چاه درمی اومد گفتم بله
گفتن مبارکه وبرگشتیم خونه پدربهرام خونه بزرگی داشتن ولی چیدمان وزیبایی خاصی نداشت ومث خونه خودمون ساده بود.
ازچهره خودم براتون بگم چشم ابرومشکی دارم بابینی ودهانی متوسط ورنگ پوستم سبزه اس تقریبا
خلاصه توپایان سال دوم دبیرستان من ک بامعدل بیست دوم تجربی روتموم کرده بودم کتابموک انگارجونم بودن گذاشتم کنارویه عروسی گرفتیم ویه مختصروسایلی ورفتیم سرخونه زندگیمون نه چیزی ازعشق سرم میشد ونه چیزی ازشوهرداری وزندگی چون من غرق کتابهام بودم وبس روزای اول زندگیمون مث بقیه به رسم رسومات خانواده ها سپری شد انقد به قول معروف چشم گوش بسته بودم ک حتی نمیتونستم توچشم بهرام نگاه کنم ویاباهاش حرف بزنم اونم دست کمی ازمن نداشت وتقریبا زندگیمون به سکوت میگذشت..

بااینکه هم وضع پدرم خوب بود هم وضع پدر بهرام ولی خونه انچنانی هم برای ماتدارک ندیده بود ازخانواده بهرام هم بگم ک چهارتابرادر بودن برادربزرگترش ازدواج کرده بودویه پسرداشت خانمش یه خانم چاق و لوندبوداونروزامن فک میکردم چون اون شهری بوده انقدر راحته ومن به دلیل روستایی بودنم انقدر محدودم پسردوم هم همون بهرام بود ک همسر من باشه وپسرسوم بهزاد دوسالی ازبهزادکوچیکتربود ولی خیلی سروزبون دار بود وباهرکسی که میدید سرشوخی روبازمیکرد منم ازهمون ردزای اول ک دیده بود باهام سعی درشوخی کردن داشت ولی من توخانواده خیلی محدودی بزرگ شده بودم وبیشترشوخی های بهزاداصلا به نظرم جالب نمی اومد...پسراخرشون محمد بود که اونم اختلاف سنیش بابهرام بیش ازچهارسال نبودولی کاملا آقا وعاقل ندیده بودم بامن یا یلدا همون زنداداش بزرگ ش حرف بزنه وحرفاش خارج ازحرف های احوال پرسی ویابحث مفیدباشه سه ماهی ازازدواجمون گذشته بود که یلدا به من گفت زهرا تو چراانقد پخمه ای ببخشیداینجوری حرف میزنم ناراحت نشی ولی یه آرایشی لباس راحتی چیزی تو سه ماه اینجایی ولی هنوزم باهمه باشما وچشم حرف میزنی گفتم چیکار کنم من خجالت میکشم راحت باشم
گفت اومول بازی درمیاری یاواقعا اومولی
چشام پرازاشک شد ورفتم توخونه خودم کلی گریه کردم ک اگه من روستایی نبودم جرات نمیکرد به من اینجوری بگه
شب بهرام ک اومد خونه ازچشمای سرخم فهمیدک گریه کردم گفت چراگریه کردی؟گفتم هیچی دلم گرفته بود یه کم گفت بریم بیرون این اولین بار بود که من بابهرام رفتیم بیرون دست هم رو نگرفته بودیم عاشقانه راه نمیرفتیم ولی حس خوبی به من داده بود ازکنارکتاب فروشی رد میشدم دلم رفت برای کتاب هاولی نمیدونم چرانتونستم بگم برام کتاب بخر نمیدونم کدوم حس بود ک بهم میگفت ازدواج ک کردی دیگه باید فقط بشوری وبسابی...پیاده راه میرفتیم مغازه هارو میگشتیم که بهرام ازپشت ویترین یه مغازه بهم یه تیشرت صورتی نشون داد گفت ببین چقد قشنگه واقعا هم قشنگ بود من عاشق رنگ صورتی بودم ورفتیم داخل برام خرید کلی ذوق زده ازخریدش برگشتیم خونه فردای اونروز یلدا گفت رفتیدبیرون چی خریدی باذوق گفتم یه تیشرت خیلی خوشگله ورفتم اوردمش تادید گفت میدونستم صورتیه حتما چون دهاتی جماعت همه عاشق صورتی ان وخندید😔من دختربی اعتماد به نفسی نبودم ولی خب انقدریلدا رو بالاترازخودم میدیدم که باعث شده بود فک کنم هرچی میگه درسته اون تیشرت رو دلم میخواست هزار تیکه کنم وازاون به بعددیگه صورتی رنگ موردعلاقه من نبود سعی درتقلیدازیلدا داشتم ولباسای تیره میخریدم ولی یلدا خودش بااینکه سبزه بود همش رنگای روشن میخرید.....
وهربار میگفت من همیشه تیره میپوشم باراوله اینوخریدم انقدرلباس تیره خریدم که اخربهرام کلافه شد وگفت مگه تو بیوه ای که اینارو میپوشی😔این حرف رو که گفت حس کردم چقد من بدبختم به شدت دلگیربودم ودنبال بهانه برای دعواراه انداختن برای اولین بار بامادربهرام بحث ودعوا کردم وناراحتی ها شروع شدبابهرام هم رابطه ام سردتر وبی روحتر شده بود... انقد حالم بدبود بخاطر اینکه حس میکردم من یه دختر عقب مونده ام که حتی اجازه برقراری رابطه به بهرام نمیدادم وهمش مجبورش میکردم بره بمونه تو کارخونه پدرش...بعدش به خودم گفتم چرابایدهمیشه فقط ازلباسای تیره یلداکپی برداری کنم چرا مث اون موهامورنگ نکنم یاآرایش نکنم ورفتم موهامورنگ روشن کردم وکلی لوازم آرایشی خریدم ارایش درست حسابی بلدنبودم ولی کج وکوله یه چیزایی میمالوندم به خودم وبایلداارتباطموبیشترکرده بودم بایلدامهمونی های جورواجورمیرفتیم وروز به روز بیشتربه ظاهرم میرسیدم ولی بازم رابطه سردی بابهرام داشتم تویکی ازهمین مهمونی ها که رفته بودیم خانماداشتن درمورد رابطه هاشون باشوهراشون حرف میزدن وخیلی راحت این حرفاروبدون هیچ خجالتی میگفتن منم فقط این وسط سرخ وسفیدمیشدم ولی برای اینکه پششون کم نیارم گفتم من هیچ حسی به رابطه ندارم سرد مزاج نیستم ولی هات هم نیستم یلدابرگشت گفت معلومه ک هات نمیشی س.ک.س پنج دقیقه ای زیرپتو توتاریکی چیه ک توروهات کنه چندتافیلم برات میارم ببین تایادبگیری رابطه واقعی چیه وچجوریه همه خانمازدن زیرخنده ویکیشون گفت بهزادپرازفیلمه اونوقت این س.ک.س بلدنیس فک کردم حتما فک کرده بهزاد شوهرمنه وگرنه چه دلیلی داره بهزادبرای من فیلم بیاره ویکیشون گفت شایدم سایزشوهرش کوچیکه وزودانزاله وبایدبیادباپسرخاله من حال کنه تابفهمه حال چیه یلدا گفت توم کشتی مارو بااین پسرخالت بیارامتحانش کنیم همه خندیدن من تااون موقع حتی شو های ویدیو روهم باخجالت وترس ولرزنگا میکردم ولی تصمیم داشتم این فیلم هاروببینم بعدمهمونی به یلداگفتم یلدااون فیلمارومیاری من ببینم گفت ازبهزاد بگیر گفتم بهزاد؟اخه من به اون چی بگم گفت بگو بهزاد چندتافیلم باحال بیارخودش میفهمه چی میگی میاره برات گفتم وای نه من نمیتونم این حرف وبزنم گفت چیه میترسی بکنتت؟گفتم اصلا خوبیت نداره اون پسرمجرده من نمیتونم اصلابیخیال گفت ایش توم کشتی مارو من خودم ازش میگیرم ده باربهش سپردم که بهزادنفهمه برای من میخوای گفت باشه بابا اح
فردای اونروز یلدافیلمارو اوردبرام وباترس ولرزگذاشتم تودستگاه ....
...همون باراول که اون فیلم هارودیدم انگار کم کم پرده حیایی که داشتم داشت کنارمیرفت بدونه اینکه ازبهرام بفهمه این فیلم ها رومیدیدم واحساس میکردم خیلی برای زندگیم بهتر شده رابطه ام بابهرام خیلی خوب شده بود انقدری خوب شده بود که راحت باهاش حرف میزدم واونم راحتتربامن حرف میزد..یه روزداشتیم ناهارمیخوردیم که بهرام گفت زهرا به نظرت بهتر نیست دیگه کم کم بچه داربشیم 
گفتم نه گفت
چرا اخه
گفتم یکی ازدلایلش میتونه نداشتن آمادگی برای من باشه اصلا میدونی بهرام من ازبچه زیاد خوشم نمیاد
گفت ولی خب آخرش که چی بالاخره که باید بچه بیاریم
گفتم خب حالا بیست سالم که شد بعدا بهش فکرمیکنیم
بهرام دیگه چیزی نگفت
دلم براش سوخت تودلم گفتم خب بخاطربهرام یه بچه میارم
بازم مهمونی زنونه دعوت بودیم و من بهترازقبل آرایش میکردم وکم کم لباسهام داشت بازترتنگتروکوتاهترمیشد برای مهمونی یه تاب گردنی سفید بایه شلوار تنگ سفیدپوشیدم خودمم متوجه بودم که این لباس بیش ازحدتنگ وبدن نماست ولی فک میکردم وقتی بقیه میپوشن چرامن نپوشوقتی ماواردمهمونی شدیم شش نفرازدوستای یلدااونجابودن یکیشون بادیدن من گفت اوح اینو دلم خولست باهاش باشم چقدس.ک.سی هستش یلدا گفت من خودمم نمیدونستم این انقدخفنه کلانودرصدحرفایی که توابن مهمونی هازده میشد مربوط به س.ک.س بودانقدری این موضوع روراحت بیان میکردن که توروستای مااحوال پرسی روهم انقدرراحت بیان نمیکنن کم کم باهمشون کامل اشناشده بودم سه تاشون مطلقه بودن شیرین وفرح وسعیده بقیه هم یابه ظاهرمجردبودن ولی ابائی ازهیچ کاری نداشتن و کثیفترین هاشوت که کم وبیش متوجه رفتارشون شده بودم متاهل هایی بودن که ازاعتمادشوهراشون سو استفاده میکردن بعداینکه کلی اهنگ گذاشتن وبزن وبرقص کردن یکی ازدخترای مجردبه شیرین گفت راستی ازمحمودچه خبر گفت سلامتی دیگه میخام باهاش بهم بزنم گفتن چرا خیلی راحت گفت زودانزاله بابا مردباید بتونه به آدم جوری حال بده سه روز نتونه ازجاش بلندشه من گفتم عقدکردی شیرین جون همه خندیدن شیرین گفت مگه احده بوقه اخه نه بابا محمود پسرعمه په دوتادختر داره باخانمش خیلی اختلاف دارن وهمش دعوامیکنن مثلا قرارشد باهم باشیم ولی الان ک فهمیدم چجوریه دیگه نمیخام باهاش ادامه بدم دیگه اون زهرای قبل نبودم نمیدونم چه بلایی سرم اومده بود ولی بااینکه تعجب میکردم ولی میخاستم به روی اونانیارم که اینکارچقد کثیفه اصلا شاید داشت ازشدت کثیفی اینکاربرای خودمنم کم میشد.فریبا دختری که میدونستم متاهله گفت بچه ها دخترخاله ام میگه خارجیا بادوستاشون که باهمن یافامیلاشون رابطه ضربدری برقرار میکنن همه گفتن یعنی چی?
 گفت ینی زن وشوهراپیش هم بازن وشوهراون یکی حال میکنن البته این موضوع روانقد باتوضیحات برامون میگفت که یه لحظه منم حس کردم چیزجالبی میتونه باشه
یلدابه من گفت زهرامیایدباهم وهمه خندیدن یکی ازدختراگفت اگه توشوهرت وراضی کنی قطعا بابهزادوقتی عروسی کرد میتونیداینکاروکنیدیلدا به نحوی که معلوم بود رعایت من رو میکنه به دختره اخم کرد...رفت امدهام بادوستای یلداخیلی زیادشده بود واختلاف های یلداوشوهرش هم روزبه روز بیشترمیشد ولی بهرام خیلی به من محبت میکردوبیرون میرفتیم وخیلی باهم خوش میگذروندیم 
این بین رفتارهای بهزاد ویلدا کم کم حساسم میکرد ولی حس میکردم اینافقط شوخیه ومشکلی نداره مثلا یه روز که بایلدامشغول اشپزی بودیم بهزاداومدنزدیک یلدا وکمی شوخی بازی دراوردن و بهزادبه شوخی سینه های یلداروفشاردادیلداهم به جای اعتراض باصدایی سرشارازشهوت گفت آآه وبهم دیگه چشمک زدن 
اینجای کاربودکه فهمیدم نه یه جای کارمیلنگه بعدازاین ماجرا شوخی های جنسی بهزادویلداروبیشترمیدیدم وکم کم فهمیدم که نه کارهای یلداکارهای مناسبی نیست حتی اگه من توشهرهم بزرگ شده بودم هیچکدوم ازاین رفتارهارونداشتم...ولی اونجای کارخیلی ازیلدا بدم اومدکه فهمیدم بامرددیگه ای رابطه داره واصلاازاینکارش خجالت زده هم نبود رابطه مو بایلدا کم کردم ولی انقدرتوخونه حوصلم سرمیرفت ک نمیدونستم چیکارکنم بهرام یه شب بهم گفت خونه دوستم شام دعوت شدیم وازخانواده دوستش برام گفت که خانمش آذر دانشجوی پزشکی هستش وهمسرش علیرضا همکاربهرام این حرف انگار رویاهاموزنده کرد خیلی ذوق داشتم برای دیدن این خانواده شب یه لباس تنگ وکوتاه پوشیدم وکلی آرایش کردم رفتیم درزدیم ورفتیم بالا خونه خیلی شیک وقشنگی داشتن حس میکردم خانمش حالاچقدرآرایش کرده وزیباس ولی برخلاف تصوراتم آذر یه دخترلاغرقدبلندباچشم های مشکی زیبابودوهیچ آرایشی نداشت یه بلوز دامن راحت پوشیده بود وخیلی ساده ازلباسی ک تنم بود خجالت میکشیدم اونشب اصلانفهمیدم چجوری تموم شدوقتی برگشتیم خونه بهرام گفت خوشت اومدازشون گفتم اره خیلی خوب بودن یه شبم تودعوتشون کن خونمون خوشبحال زنش که دانشجوبود بهرام گفت اره واقعا گفتم منم انقددوست داشتم پزشکی بخونم گفت چرانخوندی پس گفتم دیگه باتوازدواج کردم دیگه گفت من مشکلی نداشتم فک کردم خودت علاقه نداری که نخوندی گفتم منم فک کردم تونذاری گفت نه برو بخون کلی تودلم ذوق زده بودم...

...
گفتم ینی توهیچ مشکلی بادرس خوندن من نداری گفت نه
اونشب یکم دلم مورمورشد بزای درس خوندن دوباره ولی تنبلی این چندوقت مانع درس خوندنم میشد شبی که خانواده آذروعلیرضارودعوت کردیم خونمون یه نگابه خونه انداختم دیدم چقدر همه جاکثیفه وای وای هرچقدخونه آذرباتمام مشغله های درسیش تمیزومرتب بود خونه من که وقتمو بادوستای یلدا الکی گذرونده بودم نابودوکثیف به بهرام گفتم کمکم کن خونه رو تمیز کنم گفت تاجایی که میتونی جمع کن بقیه اش رو شب باهم جمع میکنیم فرداهم وقتت رو بذار برای غذا ازحال شروع کردم همه جارومرتب کردم بعددستمال کشی وجاروبرقی بهرام هم اومدباهم همه کشوهارو تمیزکردیم ملحفه ها رو عوض کردیم و بهرام سرویس بهداشتی روهم شست تااومدیم نشستیم دیدم چقدر خونمون قشنگ شده گفتم بهرام خونمون چقد قشنگ شده گفت چون خیلی زحمت کشیدی خانومم دستت دردنکنه گفتم دست شمادردنکنه عزیزم فرداصب ساعت ده بیدارشدم سالاددرست کردم غذادرست کردم واشپزخونه رو هم حسابی برق انداختم یه بلوزدامن ساده پوشیدم وبدون هیچ آرایشی منتظرشون بودن زنگ دربه صدادراومدرفتم دروبازکردم تاچشم خورد به آذر بغلش کردم وبعدروبوسی واحوال پرسی راهنماییشون کردم داخل آذریه کادو گذاشت روی میزتشکرکردم گفت ببخشید دیگه ناقابله من به همه عزیزانم کتاب هدیه میدم این کتاب زیباهم هدیه من به شماست گفتم مرسی منم عاشق کتابم گفت میشه بپرسم چرادرس نخوندی؟
گفتم اکه خدابخواد ازمهرماه شروع میکنم
گفت چقدرعالی حتمارو کمک منم حساب کن هرجاک کمک خواستی بهم بگو 
گفتم مرسی آذرجون ممنونم
اونشب خیلی بهمون خوش گذشت بهرام وعلیرضا قراریه مسافرت به مشهد رو گذاشتن ومن وآذرهم خیلی خوشحال شدیم
کتابی که آذربرام آورده بود روباکلی ذوق وشوق خوندنم وتاقبل مسافرت تموم کردم باماشین ماراهی مسافرت شدیم ازچندکیلومتری مشهدتمام کارهای زشتی که کرده بودم ازجلوچشام رد میشد وفقط گریه بود که امانم نمیداد آذرهم حال بهتری ازمن نداشت ودائماگریه میکردنمیدونستم حاجت دلش چیه وخودمم انقدی روسیاه بودم که نتونم برای آذردعاکنم....

اولین نقطه ای که چشمم خورد به حرم گفتم یاامام رضا گناهکاراومدم ولی بادلی شکسته اومدم اومدم تامنوببخشی اومدم تاحافظه منو پاک کنی اومدم تابرگردم به زندگی دوباره اومدم که بشم همون زهرا که بودم علیرضاشوهرآذرهم مث ابربهارگریه میکرد ماازورودی خانماواوناازورودی آقایون داخل شدیم کلی دعا خوندیم وگریه کردیم آذربهم گفت زهراجون تودلت پاکه ازخدابخوایه بچه بادستای امام رضا مابده نمیدونستم چی بگم انگارلال شده بودم چون مبدونستم که منم گناهکارم تمام انرژیموجمع کردم وبهش گفتم انشالله خدادامنت وبه زودی زودسبزمیکنه عزیزم نگران نباش کلی دکترودوا درمون هست گفت نمیشه زهراجون نمیشه به هردری زدیم نشده به هرجاکه فک کنی رفتیم نشده فقط یه معجزه میتونه زندگی ماروعوض کنه😔
گفتم معجزه ها دقیقا وقتی میرسن که ازهمه جابریدی عزیزم وسرشو بغل کردم خیلی این سفرکوتاه بهمون آرامش داده بود واززندگی زیبای آذر الگوگرفته بودم وبابهرام خوش وخوشبخت بودیم
چقدر روزهامون زیبامیگذشت به صورت غیرحضوری درس میخوندم وامتحان هاموبه بهترین شکل دادم دی ماه تموم شدوخوشحالترازمن بهرام بود وحالا دیگه بهرام بودکه نمیخواست بجه داربشیم ومیگفت درست روبخون بعدعجله که نداریم ولی حس نگرانی حرفایی که زهرامیگفت دل منم گرفته بودوبه خودم میگفتم نکنه براماهم مث زهرابشه وهیچوقت نشه ک بشه
روزهای عید باخانواده علیرضاراهی جزیره زیبای کیش شدیم اون مسافرت خوش ترین لحظات زندگی منورقم زد ازآب بازی های تودریا بابهرام وتاخریدهایی که عاشقانه دست بهرام رومیگرفتم وتمام پاساژهای شهررومیگشتیم انقدی خرید کرده بودیم که فک کنم لباس یک سالم رو خریده بودم اونجا پربودازلوازم آرایشی ولی من دیگه انقدی عاقل شده بودم ک فک نکنم چهل جورآرایش کردن نشان شخصیته اونروزابهرام ومن عجیب خوشبخت بودیم وبهاری که زیباترمیدیدمش وکاش هیچوقت تموم نمیشد بهاری که تمام ثانیه هاش برای من خوش وزیباگذشت چقدرسخته ک زندگی رنگیت یک شبه تیره وتاریک باشه زندگی زیبات یک شبه خاموش بشه😔
سخت درس میخوندم برای امتحان های خردادماه تادرسم رو تموم کنم وبتونم کنکورشرکت کنم بهرام هم مث دختربچه ها که امتحان دارن ومادرشون بهشون رسیدگی میکنه حواسش بهم بودتصمیم گرفتم قرص های ضدبارداری رو دیگه نخورم وبدون اینکه به بهرام بگم بارداربشم حس میکردم زمان مناسبیه وتاقبل ازشروع دانشگاه بچم به دنیامیاد ومیتونم ازش نگهداری کنم وهم دانشگاه برم...
امتحان هایکی پس ازدیگری به بهترین نمره ممکن داشت سپری میشد ومن خوش و سرمست ازاینکه امتحان هام انقدرخوب میگذره روابرها زندگی میکردم...بابهرام به باغ پدرشوهرم رفته بودیم ونمیدونم چه حسی تودلمون بود ک هردومون به زیبایی های بهار دقیقترشده بودیم وبه تمام درخت ها وسبزه ها واکنش نشون میدادیم وذوق میکردیم😍چقدربااشتیاق زیبایی های خداروبهم نشون میدادیم هیچوقت اونشب کذایی رو یادم نمیره سه شنبه شب بود وروز بیست ویکم خرداد ماه بهرام بهم گفت زهرا من صبح زود باید برم روستاکاردارم..توهم خودت بیدارشو برو امتحانت رو بده بعدازظهرمیام دنبالت ک بریم بیرون اونشب که بابهرام حرف میزدیم هشت روز به تاریخ عادت ماهانه من مونده بود ولحظه هارومیشموردم تاببینم اولین تلاش مابرای بچه دارشدن چه نتیجه ای داده....بااینکه اونروز هم من امتحان داشتم وهم بهرام گفت صبح زود میرم ولی بازم تادیروقت بیداربودیم وحرفای زیبا بهم میزدیم بهش گفتم بهرام تو دوستداری بچه مادختربشه یاپسر؟گفت سخته اول دوسدارم پسرباشه ک وقتی خونه نیستم مطمن باشم مردکنارته ولی ازیه لحاظ هم دوسدارم دخترباشه ومن یه کپی دیگه ازتو داشته باشم وباهم خندیدیم انقداونشب حرف برای گفتن دلشتیم که تمومی نداشت صبح بابیدارشدن بهرام منم بیدارشدم براش لقمه درست کردم وراهی شددوساعتی تا امتحانم وقت بود خوابیدم بیدارشدم ورفتم سرجلسه دلشوره عجیبی داشتم اصلا هیچی ازامتحان یادم نمی اومد نمیدونستم چیکارکنم برگموتحویل دادم وبرگشتم خونه عجیب بودهیچکس خونه نبود دلشورم عجیبترشد زنگ زدم بهرام جواب نداد دلم خون شده بود که دیدم داداشم وبهزاداومدن گفتم چی شده گفتن نگران نبلش بهرام تصادف کرده پاهاش شکسته بایدبریم بیمارستان یه یاحسین گفتم وولوشدم روزمین....

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rasme ghalat
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه sfdqj چیست?