رمان ژالان قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت دوم

اینجایی که تو میخوای بری مردم عجیبی داره! من وصف شون رو خیلی شنیدم، خیلی مواظب خودت باش!


 تو غریبی! از همون اول خودت رو قوی نشون بده! قبیله های عرب خیلی پسر دوستن! رسم و رسوم عجیبی دارن، از خدا میخوام چند تا پسر بهت بده! حرفهای باوان با اومدن مادر شوهرم ناتمام موند‌.
مهمونی دوروزه خونه کاک زانیار و باوان آخرین خاطره خوب من در اون روزها از همزبان های کوردم بود، موقع خداحافظی باوان از من و کبیر قول گرفت که دوباره به دیدنشون بریم و شماره تلفن و ادرسشون رو که روی کاغذی نوشته شده بود رو توی دست من گذاشت و گفت:منتظرم دوباره ببینمت.‌..
خانه بزرگ و ویلایی با سنگ های سفید و ستون های پهن با درب آهنی قهوه ای بزرگی رو به رومون بود! خونه ای که من هیچ وقت فکر نمیکردم خونه پدری عمو ماجد باشه! ام کبیر با غرور بهم نگاه کرد و گفت: خوش امدی عروس! اینجا جاییه که باید بعد از این زندگی کنی..
باورود ما به داخل خونه ولوله ای بر پا شد! حدس میزدم زن پیر و خمیده ای که عمو ماجد یوما گویان به سمتش رفت و در آغوشش کشید،مادرش باشه،هر دو در آغوش هم با صدای بلند میگریستند و پیرزن سر تا پای عمو ماجد رو غرق بوسه کرده بود! از دیدن جمعیتی که توی حیاط جمع شده بودن شوکه شده بودم و بیشتر خودم رو به کبیر نزدیک کردم! کبیر که متوجه حال من شده بود دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:نگران نباش خیلی زود با همه اشنا میشی! اینها عمو ها و عموزاده های منن! حلما که تعجبش بیشتر از من بود اخم هاش رو توی هم کشیده بود و زیر چشمی اطرافش رو نگاه میکرد،با ضربه ارنجی که به پهلوم خورد به خودم اومدم مادر شوهرم در حالی که دست من رو گرفته بود به طرف مادر عمو ماجد میرفت و زیر لب میگفت: خم شو و دست یوما رو سه بار ببوس! ربات وار کنارش ایستادم و حرکاتش رو تقلید کردم! یوما با چشمان ریز سورمه کشیده اش نگاه سرتاپایی به من کرد و به عربی چند جمله ای گفت ‌که من فقط اسم کبیرش رو فهمیدم! بعد از دستبوسی یوما نوبت به عموها و زنعموها و بزرگ های خانواده بود که تمامی هم نداشتن! چشم هام دنبال کبیر بود که ریز ریز میخندید و چشمک میزد! بالاخره دیده بوسی ها تمام شد و ما رو به قصد تعویض لباس و استراحت به یکی از اتاق های اون عمارت بزرگ هدایت کردند! داخل عمارت سرسرای بزرگی داشت با سقف بلند که طولش از هشت متر بیشتر بود و به دوقسمت تقسیم میشد که قسمت بالایی چند پله بلندتر بود و اطرافش مخده ها و تشکچه های بلند و یک رنگ چیده شده بود..


زندگی توی غربت سخت بودو نفهمیدن زبان اطرافیانت سخت ترش هم میکردو حس غربت رو تو وجود ادم صد برابر زنده تر میکرد! اما چاره ای نبود راهی بود که خودم انتخابش کرده بودم و باید باهاش کنار می اومدم‌...
چند روز اول با مهمانی های بزرگ و پهن کردن سفره های رنگارنگ گذشت، مادرشوهرم و کبیر حسابی عادت کرده بودن،عمو ماجد هم سعی میکرد خوددار باشه،فقط من و حلما مثل پرنده توی قفس احساس اسارت میکردیم و نمیتونستیم با افراد و فضای اطرافمون رابطه برقرار کنیم و همین موضوع باعث نزدیکی ما به هم شده بود و لحظه ای از هم دور نمیشدیم،حلما مو به مو صحبت های اطرافیان رو برام‌ترجمه میکرد، در بین عموزاده و عمه زاده چندین دختر جوان مجرد بودن که سنگینی نگاهشون‌رو حس میکردم،اما تمام‌سعی ام‌براین بود خودم‌رو کاملا عادی و قوی نشون بدم، هنوز هم‌حرف های باوان توی گوشم زنگ میزد...
خیلی زود محل زندگی ما مشخص شد،تازه فهمیده بودم‌اون‌عمارت بزرگ و مجلل با وجود این حجم از جمعیت چطور همیشه تمییز و مرتبه! این عمارت فقط ویترین ساختمان و جایی برای پذیرایی از میهمان ها و جمع شدن در مواقع خاص بود، پشت عمارت فضای بزرگی با چندین دستگاه ساختمان‌ بود،که بزرگترین انها متعلق به یوما بود،هر خانواده ای توی خونه خودش ساکن بودند ولی وعده های غذایی همه باهم توی خونه یوما جمع میشدن و نهار و شام‌در جمع صرف میشد...
ما به عنوان تازه وارد عملا آواره بودیم و خونه ای برای موندن نداشتیم، قرار بود تا اماده شدن دو دستگاه خانه برای من و کبیر و خانواده پدر شوهرم توی خونه یوما بمونیم‌‌‌...
یوما زن مرموزی بود، تمام اهل خانه گوش به فرمانش بودن و از او حرف شنوی داشتن، مدام توی حرف هاش اسم کبیر رو میبرد،نور چشمیش شده بود و طبق گفته های حلما دستور داده بود که خانه ای در خور و شایسته برای کبیر ساخته بشه! طبق رسم اونها باید من تا گرفتن مراسم عروسی از کبیر دور میموندم و قرار بر این شد که کبیر کنار یوما و من و حلما توی یکی از اتاق ها ساکن بشیم...
شب از نیمه گذشته بود و حلما مدام پهلو به پهلو میشد و نمیخوابید! اروم طوری که صدامون از اتاق بیرون نره گفتم:حلما! بیداری؟ غلتی زد و روش رو به طرفم کرد و گفت: اره ژالان نمیتونم بخوابم! حدس میزدم علتش چی باشه ولی دلم نمیخواست بدونه که من فهمیدم! دستی روی موهای بلندش کشیدم و گفتم:اگه میتونم کمکت کنم بهم بگو! من تو مثل خواهریم! منم که دیگه بجز شما کسی رو ندارم... حلما کلافه روی جاش نشست و گفت:ژالان!اُسامه! پسر عموم....

دستم‌رو به علامت سکوت روی لبهام‌گذاشتم و ‌گفتم:حلما جان‌نمیخواد چیزی بگی! خودم‌از نگاه هاش همه چیز رو فهمیدم! ولی حالا چیزی نشده که! تهش اینکه ازت خواستگاری کنن و تو جواب رد بدی،همه چیز تموم میشه دیگه! چشمهاش رنگ غم گرفت و گفت:دلت خوسه ژالان! تو هنوز نه فامیل ما رو میشناسی و نه زبون ما رو میفهمی! من درسته اینجا بزرگ نشدم ولی یک عمر با پدر و مادری زندگی کردم که حرف شب و روزشون همین رسم و رسوم مسخره بوده! تو فکر کردی چرا بابا دلش نمبخواست برگرده به این خراب شده!بخاطر همین سنت های بی جا!خدا کنه برداشت من اشتباه باشه؛یوما خیلی پسر دوسته! اگه اُسامه یک اشاره کنه یوما من رو سر سفره عقد میزاره حالا ببین! با اینکه از رسم ورسوم این‌قبیله اطلاع زیادی نداشتم اما مطمئن بودم که دقیقا همین اتفاقاتی که حلما پیش بینی میکنه اتفاق خواهد افتاد!خودم بارها متوجه نگاه هیز و دریده اُسامه به حلما شده بودم...
چهار ماه از امدن ما به عراق میگذشت،کمابیش به شرایط موجود عادت کرده بودیم، من تا حدودی به زبان عربی اشنا شده بووم و تا تقریبامعنی حرفهاشون رو میفهمیدم،لباس های کوردی من کم‌کم‌به پیراهن های بلند عربی تبدیل شده بودند چون یوما لباس عربی رو میپسندید و چند پیراهن و عبای عربی به من هدیه داد بود و مادرشوهرم مدام گوشزد میکرد که برای رضایت خاطر یوما از اونها استفاده کنم
مادرشوهرم هم در طول این مدت حسابی عوض شده بود،دیگه مثل قبل رفتار ملایمی نداشت، با لباس ها و طلاهای پرزرق و برقی که به خودش آویزون کرده بود در جایگاه عروس بزرگ خانواده به بقیه جاری ها فخر میفروخت و با رابطه خوبی که با یوما داشت،به نحوی دست راستش شده بود و همین امر موجب شده بود بقیه ازش فاصله بگیرن! من گاهی عمق نفرت رو توی نگاه بقیه در مواجه با مادرشوهرم دیده بودم... من و کبیر از دوری هم رنج میکشیدیم‌انگار زرق و برق این زندگی خیلی زود برای کبیر عادی شده بود و هر دو بی صبرانه منتظر تکمیل ساختمان و شروع زندگی مشترکمان بودیم، گاهی شبها بعد از به خواب رفتن یوما واهل خانه پاورچین از اتاق هایمان بیرون میزدیم و در گوشه ای خلوت رفع دلتنگی میکردیم،در این میان حلما بیشتر از همه ناراحت و بی تاب بود و فقط به من اعتماد داشت و با من درد دل میکرد! قضیه اُسامه جدی شده بود و او هر دفعه به عناوین مختلف خودش رو به حلما نزدیکتر میکرد و اخرین بار که حلما رو تنها توی مطبخ دیده بود
به بهانه ای بدنش رو لمس کرده بود و همین باعث نفرت بیشتر حلما از او شده بودو متاسفانه با شناختی که از کبیر داشت جرات اعتراض یا علنی کردن ماجرا رو نداشت و همین باعث شده بود که اُسامه گستاخ تر بشه و به خودش اجازه پیشروی بده تا جایی که حلما لحظه ای از من جدا نمیشدو من نمیتونستم برای دقایقی کوتاه هم که شده تنهاش بزارم...
اُسامه دو خواهر به نام های ابتسام و اخلاص داشت،ابتسام خواهر بزرگتر مدام اخم هایش در هم کشیده بود و با کسی دمخور نمیشد،هر چه بیشتر با اخلاق و رفتار این خانواده اشنا میشدم بیشتر پی به حقیقت حرف هایی که مادر شوهرم در مورد برادر شوهر کوچکش میگفت پی بردم...
زندگی توی اون عمارت عجیب در جریان بود! عروس های خانواده که بجز زاد و ولد هیچ وظیفه دیگه ای نداشتن و اونها که کمی زرنگتر بودن با سیاست خودشون رو به یوما نزدیکتر میکردن و توی چرخاندن امور خانه نظر میدادن! در تمام اون مدت من ندیده بودم هیچ کدام از مردهای خانواده هنگام صرف غذا کنار زنش نشسته باشه!مردها توی این خونه خدایی میکردن و حرف اول و آخر رو میزدن و هیچ کس اجازه سرپیچی از دستوراتشون رو نداشت! و من خوشحال بودم که عمو ماجد و کبیر جز استثناهای این خانواده ان! هر چند هر وقت کبیر کنار من مینشست یا لیوان آبی رو به دستم میداد،متوجه نگاههای تحقیر آمیز دیگران میشدم...
کم کم پاییز از راه میرسید و کارهای بنایی ساختمان های ما رو به اتمام بود من خوشحال از اینکه به زودی خونه خودم میرم هر روز با ذوق از دور نگاه میکردم و لذت میبردم...
اون روز غروب،بنا به عادت همیشه بعد از رفتن کارگرهای ساختمانی به طرف خونه رفتم،میدونستم کبیر اونجاست، معمولا کبیر هر روز حوالی عصر منتظرم بود و من هر طور که شده خودم رو برای دقایقی کوتاه بهش میرسوندم...
با احتیاط طوری که کسی متوجه رفتن من به سمت خونه نشه یکی یکی ساختمانها رو دور میزدم، فاصله زیادی تا خونه خودمون نمونده بود که از دور زنی رو دیدم که دوان دوان و به سرعت از ساختمان خارج شد!
از روی عبای سیاه و این فاصله نمیتونستم بشناسمش اما نزدیکتر که شدصدای هق هقش بلند شد و من از پشت دیواری که پنهان شده بودم صدای ابتسام رو شناختم...
 

دیدن‌این صحنه تمام روح و روانم رو به هم ریخته بود،محکم‌سرم رو تکون دادم شاید این حجم از فکر و خیال از سرم بیرون بره! با تردید به سمت خونه نیمه سازقدم برمیداشتم و دعا میکردم که کبیر داخل ساختمان نباشه! کبیر در حالی که روی چند آجر وسط خونه نشسته بود دستهاش رو روی سرش حائل کرده بود و صورتش پنهان بود! به سختی تونستم خودم رو کنترل کنم آرام به سمتش قدم برداشتم و اسمش رو صدا زدم،کبیر هول شد سرش رو بلند کرد و گفت:ژالان! ژالان تو خیلی وقته اینجایی؟کی اومدی؟ توی چشم هاش خیره شدم و گفتم من همین الان اومدم! اما کبیر تو چته؟اتفاقی افتاده؟ چرا این وسط با این وضع نشستی؟ بدون هیچ حرفی از جا بلند شد و به طرفم اومد وتنگ من رو در آغوش گرفت و در حالی که به طرف دیگه خونه هدایتم میکرد گفت: بیا ببین امروز چقدر کارها پیش رفته! تا اونجا که تونستم از معماری ایرانی توی ساخت خونه خودمون استفاده کردم که تو زیاد احساس غربت نکنی!!! کبیر اون روز بحث رو عوض کرد اما هر چه که میگفت من نه میشنیدم و نه درک میکردم تمام حواسم پی ابتسامی بود که با گریه از ساختمان بیرون دویده بود...
ناخوداگاه به رفتار و حرکات ابتسام و کبیر حساس شده بودم، ابتسام رو میدیدم که موقع صرف غذا و سر سفره دقیقا جایی میشینه که به کبیر دید داشته باشه و کبیری که به عمد در مقابل چشمان او برای من نزدیکترین جا به خودش رو انتخاب میکرد و طوری که از دید بقیه پنهان بمونه و ابتسام متوجه بشه سرگل غذای جلوی دست خودش رو توی بشقاب من میزاشت! نگاه پراز نفرت ابتسام و محبت های کبیر به من در مقابل او لحظه لحظه شکم رو بیشتر به یقین تبدیل میکرد...
کم کم زمزمه برگزاری جشن عروسی ما بلند شده بود،کار ساخت خانه به اتمام رسیده بود و کبیر تصمیم داشت زودتر وسایل مورد نیاز رو تهیه کنه،چند باری زمزمه رفتن به بغداد رو سر داده بود که هر بار یوما با عصبانیت مخالفت کرده بود و به خاطر وضعیت جنگ و آمریکایی هایی که شهرهای بزرگ‌رو به تصرف دراورده بود و ناارامی حاکم بر کشور خروج مردان خونه رو از روستا ممنوع کرده بود...
روز جمعه بود،مطابق هر ماه مشاطه به خونه اومده بود و در حال اصلاح زنان عمارت بود، ظرف های حنا رو آب گرفته بود و دستارش در حال حنا گرفتن به دست و پا و موهای یوما بود..

مشاطه کارش که تموم شد،قلم موی باریکی برداشت و شروع به کشیدن نقش و نگار روی دست های زنان عمارت کرد،مادرشوهرم پاهای تپل و بزرگش رو روی هم انداخته بود و‌ از نوک انگشت پا مشغول نقش زدن بود،ذوق زده شده بودم، شنیده بودم نقش حنا رو فقط برای زنان شوهر دار میزنن،با اشتیاق به زبان‌ کوردی به مادرشوهرم گفتم:خیلی قشنگه! منم دلم میخواد دست و پام رو نقش بزنم! ام کبیر اخم کمرنگی کرد و در حالی که سعی میکرد کسی متوجه لحن صداش نشه گفت: این ارایش مختص زن شوهرداره! مواظب باش که دیگه خواسته ات رو تکرار نکنی! فهمیدی؟ بی هیچ حرفی خودم رو کنار کشیدم و ادامه ندادم! حلما که متوجه دلخوری من شده بود خودش رو کنارم جا داد و گفت: بی خیال ژالان! زدن حنا برای اولین بار هم رسم و رسوم خودش رو داره! باید باکره نباشی! و بعد پوف بلندی کشید و گفت:این هم یه سنت احمقانه دیگه!!!
کبیر ذوق زده به من نگاه کرد و گفت:ژالان! چقدر این ابروهای باریک به صورتت میاد! چقدر زیبا شدی! دیگه طاقت لحظه ای دوری از تو رو ندارم! با ناراحتی گفتم:خسته شدم کبیر! از اینکه نمیتونم ثانیه ای تنها باشم خسته شدم! من زیر نگاههای ریز بین یوما دارم اب میشم! من حس میکنم تو این خونه سربارم! اگه قرار نبود ما به این زودی عروسی کنیم پس چرا من رو بلند کردی آوردی اینجا؟ کبیر اون روز حق رو به من داد و گفت: باشه ژالان! من امشب سر سفره شام مطرح میکنم...
شام تموم شده بود و مردها عقب کشیده بودند و روی مخده های کنار دیوار لم داده و منتظر قهوه بودند، برادر کوچک عمو ماجد به منبر رفته بود و تند تند ماجرایی رو تعریف میکرد و با اشاره پسرش اُسامه رو نشون میداد و صدای احسنت بقیه بلند بود! کبیر که انگار بین این جماعت دشداشه پوش غریب افتاده بود
منتظر فرصتی بود که حرفش رو بزنه،به محض اینکه عموش فنجان قهوه رو به دهنش نزدیک کرد که گلویی تازه کنه گفت: من میخوام جشن عروسیم رو برگزار کنم! خونه ام اماده ست و مشکلی هم ندارم!همه مبارک مبارک گویان حرف کبیر رو تایید کردن! اما عموی کوچکتر گفت:عجله ای نیست! ماجد برادر بزرگه و تو به عنوان پسر ارشدش باید جشنی در خور و به جا داشته باشی! اوضاع نا ارامه! امکان داره سران قبایل و اقوام برای اومدن به مشکل بربخورن! بهتره این جشن عروسی بهار باشه! اخم های مادرشوهرم در هم رفت ولی جرات نظر دادن نداشت! عمو ماجد که متوجه دلخوری خانواده اش شده بودصداش رو بلند کرد و گفت:جشن عروسی کبیر برگزار میشه..

عمو ماجد که متوجه دلخوری خانواده اش شده بودصداش رو بلند کرد و گفت:جشن عروسی کبیر برگزار میشه حتی اگه مهمون هاش فقط اهل عمارت باشن! و حجت رو تمام کرد...
یوما رنجیده بودچون کبیر بدون اجازه و مشورتش برگزاری عروسی ما رو مطرح کرده بود! سر ناسازگاری گذاشته بود و به هیچ صراطی مستقیم نمیشد! کبیر برای یوما خیلی عزیز بود و چیزی به روی او نمی آورد اما مدام به مادرشوهرم کنایه میزد، اما دشمنی و کینه ای که از من به دل گرفته بود برام قابل هضم نبود! دشمنی یوما با من درست از همون روزها شروع شد... توی اون اوضاع و احوال هیچ کدام از زنان عمارت اجازه بیرون رفتن رو نداشتن و کبیر مجبور بود وسایل زندگی مشترکمون رو تنهایی بخره ولی مدام و در خفا با من مشورت میکرد و نظر میخواست! کبیر وسایلی رو که میخرید توی خونه میزاشت و من هر روز با حلما در حال جمع اوری و چیدن و منظم کردنشون بودیم و ساعتها توی خلوت اون خونه به دور از شلوغی امارت درد دل میکردیم...خیلی وقت بود دلم میخواست ماجرای بیرون دویدن با گریه ابتسام رو برای حلما تعریف کنم! اون روز دل به دریا زدم و گفتم: حلما! تو در مورد ابتسام چی فکر میونی؟حلما دستمالی که توی دستش بود رو بالج به روی زمین پرت کرد و گفت:میدونی چیه ژالان؟ من اصلا دلم نمیخواد در مورد این خانواده فکر کنم! کاش منم ایران ازدواج میکردم! کبیر شانس اورد که با تو ازدواج کرد وگرنه ابتسام رو میبستن به ریشش! و بعد ادامه داد عمو خودش رو ببین ! یه نفر ادم و سه تا زن! به هیچ کدومشون هم نمیتونه درست و حسابی برسه ! ژالان شانس اوردیم پدر من مثل عموهام نبوده و همیشه باهاشون مشکل داشته! وگرنه دیگه هیچی‌....
و بعد ادامه داد:تو متوجه نگاههای دریده ابتسام به کبیر نشدی؟واییی که چقدر از این قوم متنفرم!!
حرف های حلما مثل خنجری بود که توی قلبم فرو رفته باشه! با نگرانی گفتم:میدونم حلما! ترس خودم هم از همینه و بعد ماجرای گریه و بیرون اومدن از خونه ابتسام رو برای حلما تعریف کردم...
حلما عصبانی به طرف من برگشت و گفت:معلومه چی داری میگی ژالان؟ الان وقت گفتن این حرفه؟تو چرا همون روز به من نگفتی؟ این خواهر و برادر تا ریشه زندگی ما رو نخشکونن ول کن قضیه نیستن...
حلما درست میگفت: اذیت و آزارهای اُسامه هم خیلی ببشتر شده بود،از هر فرصتی برای نزدیک شدن به حلما استفاده میکرد و به کابوس شبانه اش تبدیل شده بود!
من و حلما مجبور بودیم‌برای جلوگیری از اختلاف و خونریزی تمام این حرف ها رو توی خودمون‌بریزیم و دم نزنیم...

با ذوق پیراهن سفید کوردی که مادرم برای روز عروسی دوخته بود رو از چمدون بیرون کشیدم و رو به مادرشوهرم گفتم: من لباس دارم! مادرم فکر اینجاش رو کرده بود و لباس رو جلوی اینه گرفتم و گفتم:حلما قشنگه؟با فریادی که یوما زد به یکباره خنده روی لبهای هر دوی ما ماسید!عروس عرب لباس عرب رو میپوشه! از روزی که به خونه ما وارد شدی باید از یاد میبردی که تو یک عجمی! بیچاره کبیرکه قراره پسرش رو یک عجم به دنیا بیاره!!! نه جراتش رو داشتم و نه به حدی زبان عربی رو خوب حرف میزدم که بتونم جوابش رو بدم،ناخودآگاه اشک از چشم هام جاری شد،حلما کشان کشان من رو از اطاق بیرون برد.
از صبح توی عمارت غلغله بود،مادرشوهرم که در طول این مدت چاق تر از قبل شده بود،هیکل گوشت آلودش رو تکونی داد و از جا بلند شد و رو به من گفت:پاشو ژالان! امروز خیاط میاد که لباس های مراسم رو بدوزه! یک هفته جشن داریم،‌به عنوان عروس بزرگ باید بهترین باشی! در حالی که سعی میکردم ظاهرم رو حفظ کنم به دنبال مادرشوهرم به طرف اتاق یوما به راه افتادم، با ورود من به اتاق ولوله ای برپا شد،سلمه عمه بزرگ کبیر شروع کرد به کل کشیدن،شعر عربی میخوند و زن ها هماهنگ دست میزدن، زن قدکوتاهی که لباس نارنجی بلندی پوشیده بود، سر و صورتش پر از خالکوبی های سبز و ابی بودو از متر روی شونه اش معلوم بود خیاطه با خنده به طرف من اومد،کل بلندی کشید و در حالی که دست من رو گرفته بود به سمت بالای اتاق و کنار یومامیبرد،به رسم همیشه برای دستبوسی جلوی پاش زانو زدم ،یوما در حالی که سکه ای رو به پیشونیم میزد بعد از گفتن چند کلمه حرف عربی سکه رو کف دست خیاط گذاشت! زن که چشمانش از خوشحالی برق میزد
من رو از زمین بلند کرد و همونجا شروع کرد به اندازه گرفتن و دستیارش اندازه ها رو یادداشت میکرد! پارچه های ساتن و مخملی که با رنگ های قرمز و زرد و سبز وسوزن دوزی های براق طلایی چشم رو میزد روی زمین پهن بود اما چشم من دنبال چشم های ابتسامی بود که برق نفرت توی اون ها می درخشید..‌‌
خسته از یک روز پر دردسر همراه حلما به کنج تنهایی خودمون پناه برده بودیم و با زبان کوردی اتفاقات و رفتارهای امروز رو موشکافی میکردیم،بحث داغمون در مورد ابتسام بود و کنایه هایی که زنعمو بزرگتر به او و مادرش زده بود و سن و سال دخترش رو به رخ کشیده بود و مادر ابتسام با اشاره به حلما گفته بود که بعد از سر و سامان دادن اُسامه،ابتسام رو عروس میکنه،حلما نگران گفت:ژالان ا زت یه خواهشی دارم و اون اینکه تمام هوش و حواست رو جمع کنی که....
 شب حنا بندون وقتی که داماد دستمال بکارت رو تقدیم میکنه اون دختر مجرد من نباشم...
با تعجب گفتم:دستمال بکارت چه صیغه ایه! چرا باید بدن به دختر مجرد؟حلما جواب داد این هم از رسم و رسوم مسخره اینجاست! منم که اینجا بزرگ نشدم؛ مثل تو اولین عروسیه عربه که میبینم! ولی شنیدم که عمه به دخترش میگفت:زرنگی کنه و دستمال رو از کبیر بگیره تا عروس بعدی خانواده باشه... حوصله فکر کردن به این سنت های عجیب رو نداشتم،خودم رو به دست سرنوشت سپرده بودم و تنها امیدم توی اون غربت اول خدا و بعد کبیر بود... طبق رسم عشیره هفت شبانه روز جشن بود،هفت شبانه روزی که باید تا شب پنجم عروس و داماد همدیگه رو نمیدیدن و به همین علت کبیر از همون شب به خونه جدید رفت تا از من دور باشه! سخت بود اما وقتی فکرش رو میکردم که به زودی قراره برای همیشه کنار من باشه رنج دوری چند روزه رو به جون می خریدم؛صبح روزبعد سپیده نزده با صدای همهمه اهل خونه از خواب بیدار شدم،مادرشوهرم به یکباره وارد اتاق شد و در حالی که سبد حصیری توی دستش بود گفت:پاشو! پاشو زود باش یوما نفهمه تا الان خواب بودی دستی به سر و گوشت بکش که باید به حموم عمارت بریم...
حمام عبارت سالن بزرگ کاشی کاری شده ای بود که اطرافش رو سکوهای سنگی احاطه کرده بود، وسط حمام حوض سنگی بزرگی بود و دوشهایی که چهار گوشه حمام بودن،از روزی که به این عمارت پا گذاشته بودم تا به حال این مکان رو ندیده بودم مادر شوهرم میگفت که فقط در اعیاد و مناسبت های خاص از این حمام که بی شباهت به حمام عمومی نبود استفاده میشه، به دستور مادر شوهرم لخت وسط حوض میانی حمام نشسته بودم،از شرم موهای بلندم روشونه زده بودم که پریشون بشه و بتونه قسمت های بیشتری از بدنم رو بپوشونه،مادر شوهرم و حلما سینی های بزرگ شیرینی و میوه رو اماده کرده بودن،به یکباره در حمام باز شد و تمام زنان اهل عمارت و چند نفری که نمیشناختم همراه یوما و پیرزنی که دف زنان شعر عربی میخوند وارد حمام شدن،از خجالت توی خودم جمع شده بودم،همه نگاه ها بدن من رو میکاوید که عمه بزرگ کبیر ماشالله ماشالله گویان بقیه رو به دراوردن لباس هاشون برای استحمام دعوت کرد...
پیرزن عرب همچنان میزد و میخوند و بقیه لبخند زنان
با صدای ضرب او بدن هاشون رو تکون میدادن و این میان تنها کسی که حضور نداشت ابتسام بود...

بالاخره حمام طولانی عروسی تمام شد،چند مشاطه همزمان کار ارایش زنان عمارت رو انجام میدادن و زنهایی که همه صورت هاشون به خاطر استحمام طولانی گل انداخته بود و قرمز شده بود بعد از ارایش و پوشیدن لباس های بلند سوزن دوزی شده بیرون میرفتن،طبق رسم، مشاطه قبل از شروع کار آینه گرد بزرگی رو جلوی ام کبیر گرفت،ام کبیر بعد از گذاشتن پول و سکه روی اون، آینه رو روبه روی من گرفت و در حالی که زیر لب ورد میخوند توی صورتم فوت میکرد.‌‌.
آرایش عربی غلیظ با تضاد رنگ زرد لباسم زیبایی خیره
کننده ای به وجود آورده بود، پارچه بلندی رو روی صورتم کشیده بودن و در حالی که فقط جلوی پای خودم رو میدیدم‌با مشایعت مادر شوهرم به سمت سر سرای عمارت میرفتیم...
هفت گوسفند یکی پس از دیگری جلوی پای من سر بریده شد،جمعیت هلهله کنان به دنبال من حرکت میکردند،،، در بدو ورود باز هم یکی از زنان مسن تر پیش دستی کرد و در حالی که روبند رو از صورت من برمیداشت دستم رو از دست ام کبیر بیرون کشید و من رو به سمت یوما میبرد،یوما توی اون لباس سورمه ای مخمل باچشمان سورمه کشیده و موهایی که رنگ حناییش از زیر شال بیرون زده بود ابهت صد چندانی پیداکرده بود و در حالی که لبخند میزد دست من رو گرفت و کنار خودش نشوند و توی دست اون زن مقداری پول گذاشت،،، به محض بلند کردن دست یوما دوباره شادی و هلهله شروع شد،صدای دف چند مطرب زن و صدای کل و دست و هلهله فضا رو پرکرده بود، زنان جوان فامیل وسط مجلس در حال پایکوبی بودن، سینی های بزرگ میوه و شیرینی و تغارهای شربت دست به دست میشد و هر کسی مشغول پذیرایی از خودش بود،ناخودآگاه چشمانم‌به دنبال ابتسام میگشت، اما خبری نبود! با اشاره‌به حلما فهموندم که کنار من بیاد،حلما در حالی که دستم رو گرفته بود رو به یوما گفت:من ژالان رو میبرم دسشویی و بلافاصله از جابلندم کرد! به محض اینکه راهرو رو گذروندیم خودمون رو توی یکی از اتاق های عمارت انداختیم،هول زده از حلما سوال کردم حلما میدونی ابتسام کجاست؟صبح هم حموم‌نیومده بود! حلماکه سعی داست دلهره رو از من دور کنه گفت:نگران‌نباش من ته قضیه رو دراوردم،ابتسام هیچ وقت حمام مراسمات رو نمیاد چون‌روی شکمش جای سوختگی داره! الان هم مشاطه رفته خونه که آماده اش کنه، نفس راحتی کشیدم و دوباره همراه حلما به سالن برگشتم...
اون روز نهار و شام با سینی های بزرگ مسی که لبریز از برنج و گوشت و نون‌های محلی بود ازمهمان ها پذیرایی شد ...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه skxf چیست?