خاتون قسمت اول - اینفو
طالع بینی

خاتون قسمت اول

هنوز چند ساعت از دنیا اومدن پسرم نگذشته بود ،پسری که قرار بود مرحم دردم بشه ،پسری که قرار بود جای خالی باباشو پر کنه برام ،پسری که یادگار اسد بود

 
  • ولی انگار خدا میخواست هیچ نام و نشونی ازش نمونه ،پسرم مرده به دنیا اومد ،خدا میدونه چه حالی داشتم ،با دستای خودم خاکش کردم و زار زدم ،برای طفل کوچیکم ،برای تنهاییم ،برای بدبختیم ...
  • از وقتی یادم میاد هیچ کسو نداشتم جز یه مادر بزرگ پیر، وقتی به دنیا اومدم مادرو پدرم منو تو یه خرابه ول میکنن و بیبی بیگُم منو پیدا میکنه و بزرگم میکنه ،اینارو قبل عروسیم برام تعریف کرد 
  • ۱۵ سالم بود که اسد اومد خواستگاریم ،سر چشمه یه بار نگامون بهم افتاده بود و اون دنباله همونو گرفت و اومد سراغم ... ۱۸ سال ازم بزرگتر بود اما مرد خوبی بود ، چند سال طول کشید تا بچه دار بشیم ،مادرش مدام بهش میگفت زن بگیره اما اون مردونگی کرد و پام وایستاد ..
  • سه سال بعد عروسیم بیبی بیگُم از دنیا رفت و من تنها تر شدم ،دیگه جز اسد هیچ امیدی نداشتم ...
  • من خاتونم ،بیبی اسم مادرشو گذاشته بود روم ، تو سجلدی که برام گرفته بود متولد ۱۳۲۷ بودم ولی درست و غلطش رو نمیدونم، روستای ما یه روستای دور افتاده بود اما برای من همه دنیام بود ،چون من جز روستامون جایی رو ندیده بودم..
  • ۵ سال بعد عروسیم حامله شدم ،اسد خوشحال بود خیلی ،منم خوشحال بودم فقط حیف که بیبی نبود تا بچمو ببینه ..
  • اسد خیلی ازم مواظبت میکرد ، میدونستم دوسم داره ،منم دلم به بودنش گرم بود ...ولی انگار ارامش به من حروم بود ،پنج شش ماه از حاملگیم گذشته بود که یه شب اسد خوابید و صبحش بیدار نشد...
  • دیگه هیچکسو نداشتم ، پدر و مادرش از خونه بیرونم کردن ،میگفتن نون خور اضافه نمیخوان ..برگشتم تو همون خونهای که با بیبی زندگی میکردم ..
  • زندگی میگذشت و من خبر نداشتم قراره بچم رو هم نداشته باشم ..
  • چندتا از زنای روستا دستمو گرفتن و از سرخاک بچم بلندم کردن ، اخ که چه ارزوهایی داشتم ، کاش بود ،کاش میتونستم بغلش کنم ...همونجا سرمو گرفتم بالا و گفتم خدایا میگن تو مهربون ترینی ، ولی من جز بی رحمی چیزی ندیدم ازت ..
  • برگشتم خونه و خیلی زود دورم خالی شد ،سینه هام پر از شیر بود و سنگینی میکرد و بچه ای نبود که برای شیرم گریه کنه ...
  • سکوت خونه وحشتناک بود ،نمیدونستم به کی پناه ببرم ، دستمو گذاشتم رو شکم خالیم ، تا شب قبل پسرمو داشتم و اون تکون میخورد و لگد میزد و من احساس تنهایی نمیکردم و امشب جاش چقدر تو بغلم خالی بود ...
  • اون شب بدترین شب زندگیم بود و اندازه ده سال گذشت برام ..
  • فردای اون روز ،تو خواب و بیداری بودم که حس کردم یکی صدام میکنه ،تازه دم دمای صبح بود که خوابم برده بود ، به زور چشمای ورم کردهمو باز کردم و از جام بلند شدو درو باز کردم ...رقیه خانم همسایمون بود ..اومد جلوتر و گفت بهتری دخترم ؟ گفتم خداروشکر خوبم ،یه سینی داد دستمو گفت اینو بخور یکم جون بگیری ،بعدم بیا باهات حرف دارم ..
  • تند تند دو سه لقمه خوردم و با سینی تقریبا دست نخورده رفتم خونشون ..میخواستم بدونم چی شده ..نشستم کنارش ،به پیرهنم نگاه کرد و گفت شیرت سر رفته ،لباست خیسه ، بغض کردم و سرمو انداختم پایین ،گفت دخترم ،عروس خان تازه زایمان کرده و دنبال دایه ست برای بچهش ،انگار شیر نداره ... میدونی که شوهر من تو خونه خان کار میکنه ، بهش گفتم اسم تورو بیاره پیششون ...خواستم حرف بزنم که گفت ،نه نگو دخترم ، اینجوری هم یه طفل معصومو سیر میکنی و هم خودت از تنهایی در میای
  • یکم فکر کردم ،برای من فرقیهم نداشت کجا باشم ،لااقل اینجوری سرم گرم میشد ،گفتم باشه
  • خوشحال شد و گفت خبرم میکنه ،برگشتم خونه ،یه حس خوبی پیدا کردم ،انگار قرار بود پسرمو بغل کنم ، بی قرار بودم و منتظر ..
  • عصر همون روز رقیه خانم خبر داد که صبح روز بعد برم عمارت خان ...
  • اون شب با دلشوره گذشت .
  • جلوی در بزرگ عمارت وایستاده بودم ، دلم شور میزد ،میترسیدم از پسش بر نیام ، وارد حیاط بزرگشون شدم ،یه زن که به نظرم از خدمه اونجا بود اومد جلو و راهنماییم کرد ، حیاطشون به قدری خوشگل بود که چندثانیه محوش شدم ...سمت راستم پله های پهنی بود که اون زن ازشون رفت بالا و منم پشت سرش رفتم ...وارد یه سر سرای بزرگ شدیم ،دهنم از اون همه زیبایی خونه باز مونده بود ...بهم گفت همونجا وایستم تا خانم رو صدا کنه ...حس میکردم خوابمو همه چیز الکیه ..
  • صدای یه زن منو به خودم اورد ،روبهروم یه پیرزن وایستاده بود ،اما نه شبیه پیرزنایی که دیده بودم ، یه لباس قشنگ تنش بود و صورت جدیش با همه چروکاش قشنگ بود ...
  • اومد نزدیکم و من سلام کردم ، با سر جوابمو داد و گفت شیرت چقدره ؟ نوه منو سیر میکنه ؟ تعجب کردم ، یهو رفت سر اصل مطب ..
  • گفتم بله خانم ...گفت کار خلاف که نکردی ؟ نوه من قراره از شیر تو بخوره ، حلال و حروم سرت میشه ...بازم فقط گفتم بله خانم ،انقدر جذبه داشت که جرات نمیکردم حرف اضافهای بزنم ..
  • اومد جلو تر و گفت خوبه ، شنیدم کس و کاری نداری اره؟ سرمو تکون دادم ،گفت پس با بیرون از این خونه هم کاری نداری دیگه ؟ نمیفهمیدم منظورشو ،گفتم نه خانم 
  • سینهشو صاف کرد وبا افتخار گفت ببین دختر جون ، عروس من سه تا پسر به دنیا اورده و ضعیف شده و من ترجیح با شیر دادن ضعیف تر نشه ،تو فقط مسئول نگهداری از نوه های منی ،به کوچیکه شیر میدی و تو ترو خشک کردن اون دوتای دیگه هم کمک میکنی به مادرشون ..
  • اتاق طبقه بالاست ،که بچه ها هم همونجان ، وقتی خان یا پسرم خونه هستن از اتاق بیرون نمیای ،به هیچ وجه نمیخوام چشم مردای این خونه بهت بیفته ،متوجه شدی ؟ بازم همون کلمه تکراری بله خانم رو گفتم ..
  • گفت جای خواب و غذات با منه و هرماهم مزدتو میدم ،اگر حرف گوش کن باشی تا بزرگ شدن بچه ها میتونی بمونی اینجا ..
  • با حرفاش مشکل نداشتم اما تو ذهنم مادر اسد رو با این زن مقایسه میکردم اونا خیلی راحت منو بیرون کردن و این زن اینجوری هوای عروسشو داره ...
  • گفت برو وسیله هاتو جمع کن و هرکاری که بیرون از این خونه داری بکن و تا عصر برگرد ..
  • خداحافظی کردم و از عمارت اومدم بیرون ، جز بله و چشم چیزی نمیشد بهش گفت ...
  • چندتا تیکه لباسو با شال بیبی بیگم پیچیدم لای بقچه ...هیچی نداشتم که بخوام با خودم ببرم یا نگرانش باشم
  • خیلی زود برگشتم عمارت خان ،یکی از دخترا یه اتاق ته راهرو بهم نشون داد ،خیلی کوچیک و تنگ بود و پنجرهای هم نداشت اما برای من بس بود 
  • اخر شب یه زن با یه نوزاد اومد تو اتاقم ،صورتش خیلی مهربون بود و یه لبخند پهن رو لبش بود ،معذرت خواهی کرد که اون موقع شب اومده ،تازه فهمیدم اون عروس خانه ...
  • نوزاد رو گرفت طرفم و گفت ،میشه به پسرم شیر بدی ؟ گرسنشه و من شیر ندارم که بهش بدم ...بچه رو با دستای لرزون گرفتم ،صورت پسرم جلوی چشمم بود ،داشت گریه میکرد و دهنش رو به هر طرف کج میکرد و دنبال شیر بود
  • حال بدی داشتم ، حس میکردم پسر خودم رو بغل رو کردم ، بالاخره بهش شیر دادم و اروم شد و کمکم خوابید ...
  • اون زن با مهربونی نگامون میکرد ، تصورم از عروس خان یه دختر مغرور و پر از افاده بود ،اما اون دختر فرق میکرد انگار ..
  • صورتش رنگ پریده بود...خیلی لاغر بود ولی بازم قشنگ بود صورتش...
  • یه دفعه صدای یه مرد اومد که میگفت زیبا ... و بعد یکی از خدمتکارا اومد تو اتاق و گفت خانم اقا داره دنبالتون میگرده ،با ارامش بلند شد و گفت زود برمیگرده ..
  • اون شب وقتی برگشت تا پسرشو ببره یکم باهم حرف زدیم ، وقتی از بیکسیام براش گفتم پابهپام گریه کرد ، تعجب کرده بودم ،چیزی که از خان و خان زاده شنیده بودم این نبود ..پسر بزرگ زیبا ، حسین ۵ سالش بود و نادر دو سال و رحیم هم که هنوز به ماه نرسیده بود...
  • روزام میگذشت و کمکم به وجود رحیم عادت کرده بودم و حتی گاهی حس میکردم خیلی دوسش دارم ..
  • گاهی شبا زیبا اجازه میداد رحیم شب رو پیش من بمونه ، زیادی خوب بود ..
  • دو ماه گذشت ،هنوز جز برای دستشویی از اتاق بیرون نمیرفتم ، زندانی بودم انگار ..
  • اون شب رحیم رو که خوابوندم حس کردم صدای دعوا میاد ،بلند شدم و نزدیک در شدم ،صدای گریه زیبا بود انگار ،اروم درو باز کردم و وارد راهرو شدم ، پسر خان داشت داد میزد و زیبا گریه میکرد ، نمیفهمیدم چی میگه ،یه دفعه در باز شد و اومد بیرون ،خشکم زده بود ،نمیتونستم تکون بخورم ،نگاش افتاد به من ،یه مرد جوون قد بلند با سیبلهای تاب دار و یه کلاه مشکی دراز روی سرش ..چند ثانیه نگام کرد و بعد راهشو گرفت و رفت ...
  • رفتم طرف اتاقشون ،زیبا روی زمین نشسته بود و گریه میکرد ،کنارش نشستم و فوری خودشو انداخت توی بغلمو گریه کرد ..
  • نمیدونستم مشکلش چیه ، یه مرد بالا سرش بود و بچه هاشم دورش بودن ،پولم که داشت ...
  • اروم که شد گفتم چرا الکی زندگی رو به خودت زهر میکنی ؟ گفت تو نمیدونی من چقدر بدبختم ،خندهم گرفت، دیگه من رو سفید همه بدبختا بودم ... خودش ادامه داد و گفت ،خانوادهش میخوان براش زن بگیرن اما راضی نمیشه...چشمام سه برابر شد ،برعکس شده بود ،تو روستا همه مردا میخواستن سر زنشون زن بگیرن و اینجا برعکس بود..
  • گفتم این گریه داره ؟ باید خوشحال باشی که 
  • سرشو انداخت پایین و گفت من مریضم ، نمیدونم چند روز دیگه زندهم ..
  • باورم نمیشد ،خیره بودم به دهنشو منتظر بودم بگه شوخی کرده..گفت به من نمیگن اما من میفهمم ، هیچکس امیدی بهم نداره...با بغض ادامه داد خاتون نمیخوام بچه هام بی مادر بشن ، میترسم ...
  • وای که قلبم داشت سوراخ سوراخ میشد
  • نمیفهمیدم چرا ادمای خوب عمرشون کم بود .
  • زیبا وسط گریه هاش یهو خیره شد بهم ،ترسیدم از نگاش ، خندید، گفت تو ..
  • نمیفهمیدم منظورشو ، گیج نگاش کردم ...گفت تو میتونی واسه بچه هام مادری کنی ...رنگم پرید ،فوری از جام بلند شدم ، دیوونه شده بود..
  • از اتاق اومدم بیرون .. چند روز بی سرو صدا گذشت ، زیبا دیگه حرفی نزد و منم حرفاشو گذاشتم پای حال بدش 
  • اون شب حسین و نادر هم تو اتاق من خوابیده بودن و رحیم رو هم رو پام خوابونده بودم ،زیبا دیگه زیاد سراغشون نمیومد ،میگفت بذار به یکیمون عادت کنن ، این حرف واسه من مثل شکنجه بود ...
  • از راهرو صدا میومد ،تعجب کردم اخه همیشه خونه ساکت بود،اروم رحیم رو گذاشتم رو زمین و از اتاق رفتم بیرون ، در اتاق زیبا باز بود و صداها از اونجا میومد ،اروم رفتم جلو و داخل اتاقو نگا کردم ،دوتا مرد پشتشون به من بود ، چندتا از خدمتکارا داشتن گریه میکردن ، مردا زیبا رو بغل کردن ،یکیشون پسر خان بود و اون یکی که سن و سال دار بود هم حتما خود خان بود ، چشمای زیبا بسته بود و از دماغش خون اومده بود..ترسیدم ، فکر کردم مرده ..
  • بلند گفتم چی شده ،مادر خان با چشمای قرمز نگام کرد ،فاتحهمو خوندم ...خیلی نگاهش بد بود ،میدونستم نباید از اتاقم میومدم بیرون ،یکی از خدمتکارا گفت خانم جون غش کرده ...
  • زیبا رو بردن و من برگشتم تو اتاق ، خدا میکردم سالم برگرده خونه ، نگام هی به رحیم میفتاد و اشکم در میومد ،خیلی کوچیک بود برای بی مادر شدن ...
  • فردا اون روز زیبا برگشت خونه ،اما بدتر از قبل بود حال و روزش ، هربار که منو میدید بهم التماس میکرد مواظب بچه هاش باشم ... جلوی اون نه ،اما تو خلوت خودم داشتم اروم اروم جون میدادم ..
  • اخر یه بار جلوی نصرت خانم (مادر خان ) بی مقدمه گفت خاتون مادر خوبی واسه بچه هام میشه ..نگاه هردوشون یه من بود ،اروم گفتم انشالله ۱۲۰ سال عمر میکنی و خودت هر سه تاشونو داماد میکنی ...بعدم از جلوی چشمشون فرار کردم 
  • چه شبایی که تا صبح ولسه سلامتی زیبا دعا کردم و زار زدم ، هزار بار از خدا خواستم عنر منو بگیره و بده به اون ،من که کس و کاری نداشتم ،اما اون مادر سه تا بچه بود ..
  • سه ماه گذشت ...
  • حال زیبا خیلی بد بود ،هیچی ازش نمونده بود ، همه روز تو رخت خواب بود و نمیتونست تکون بخوره ،همه کاراشو خودم میکردم ،اینجوری یکم اروم میشدم ..
  • دیگه حضورم تو خونه عادی شده بود ، خان مرد خوبی بود و خیلی به زیبا محبت میکرد ، جلال خان (پسرش ) هم معلوم بود خیلی زیبا رو دوست داره ...
  • حیف بود قشنگی زندگیشون با رفتن زیبا تموم بشه ،خیلی حیف بود ...
  • اون شب میخواستم شامش رو ببرم ، وقتی نزدیک اتاقش شدم یه صدای اروم مردونه اومد ،جلوتر رفتم ،صدای جلال خان بود ، دست زیبا رو گرفته بود و با بغض حرف میزد ...قلبم لرزید ،ندیده بودم مردی انقدر زنش رو دوست داشته باشه ،تا اون روز هرچی تو روستا از مردا دیده بودم ،زورگویی و فحش و دعوا بود ..
  • میگفت ،یه وقت منو بچه هارو ول نکنی ، تنهایی و بی مادری اونا هیچی ،منو ببین زیبا ،من با این قد و هیکل ،با این سیبل به خدا بدون تو هیچی نیستم ..صدای خنده اروم زیبا اومد ،گفت خجالت بکش مرد گنده ، تو باید تکیه گاه باشی واسه بچه ها ...حرفاشو بریده بریده میزد ..
  • کاش خدا نگاشون میکرد ،کاش یه کاری میکرد ...
  • اروم در زدم ،جلال خان صداشو صاف کرد و دستشو کشید به صورتش ...سرم پایین بود و مستقیم رفتم طرف زیبا و کنلرش نشستم ،جلال خان رفت بیرون و من قاشق قاشق سوپو گذاشتم تو دهن زیبا ...سعی میکردم نگاش نکنم ،میترسیدم اشکم در بیاد ..
  • از اتاق که اومدم بیرون سینه به سینه جلال خان شدم ...گفتم ببخشید و خواستم رد شم از کنارش ،که گفت ،دستت درد نکنه ابجی ،با تعجب نگاش کردمو گفت ،به خاطر زیبا ،میبینم که همه کاراشو تنهایی میکنی و خم به ابروت نمیاری ..سرمو انداختم پایین و گفتم وظیفمه اقا ...
  • دیگه هیچی نگفت و رفت تو اتاق زیبا ، کلا اون روزا همش تو اتاق زیبا بود ...
  • خیلی سخته که اب شدن عزیزت رو ببینی و هیچ کاری ازت برنیاد ..
  • روزا تند تند میگذشت و رحیم هر روز بزرگ تر میشد و بیشتر وابستهش میشدم ،حس میکردم پسر خودمه و اونم انگار همین حسو داشت ..
  • یه شب بچه ها رو بردم پیش زیبا ،گفتم شاید روحیهش بهتر بشه ، جلال خان هم مثل همیشه کنارش بود ..
  • رحیمو گذاشتم تو بغل زیبا ولی بیتابی میکرد ، زیبا سعی میکرد به روی خودش نیاره اما من میفهمیدم حالشو ، رحیم دستاشو دراز کرده بود طرفم اما من جرات تکون خوردن نداشتم ،یه دفعه خیلی واضح صدام کرد مامان..قلبم ریخت ،حس میکردم خونه اوار شد رو سرم ،به زیبا نگاه کردم ،دیگه نتونست خودشو کنترل کنه ،صورتش خیس شد ، فلج شده بودم ،رحیم تو بغل زیبا زار میزد ..جلال خان یهو بلند شد و رحیمو بغل کرد و رفت بیرون 
  • کاش همون شب میمردم و ذره ذره اب شدن زیبا رو نمیدیدم ،کاش..
  •  
  •  
  • زیبا گفت بچه هارو ببرم و خودم برگردم پیشش ،بچه هارو بردم و تو اتاق خوابوندم ،پسرای ارومی بودن اصلا اذیتم نمیکردن ،انگار میفهمیدن شرایطمون بده ..
  • برگشتم پیش زیبا ، رحیم رو زمین خواب بود و جلال خان بالای سرش نشسته بود و خیره بود بهش ، به زیبا گفتم من فردا میام ،شما استراحت کن ...گفت نه بیا تو باهات حرف دارم ، دلم شور میزد انگار میدونستم چی میخواد بگه ،گفتم وقت هست حالا ...چندتا سرفه کرد و گفت نه وقت نیست ،من از یکم بعد خودمم خبر ندارم ،بشین خاتون ..
  • نشستم کنارش ، نگام افتاد به صورت جلال خان ،کبود بود ..
  • زیبا گفت همهمون میدونم من دیر یا زود رفتنیم ،امروز نه فردا..
  • نمیخواستم ادامه بده ،دلم میخواست فرار کنم از اون اتاق ،از اون خونه ...
  • گفت من با جلالم حرف زدم ، تو بهترین کسی هستی که میتونم بچههامو با خیال راحت بدم دستش ،بچه ها تورو دوست دارن...یکم مکث کرد و گفت رحیمم که اصلا تورو مادرش میدونه ...وای که بغض تو صداش چاقو شد و رفت تو قلبم ...چی از این بدتر که بچه ت به یکی دیگه بگه مامان ...
  • گفتم این چه حرفیه خانم جان ،من میدونم شما خوب میشی ،خودت رحیمو ترو خشک میکنی ،کم کم دوباره به شما عادت میکنه ،مگه ادم مادرشو یادش میره ...
  • حرفمو قطع کرد و ناله کرد ،خاتون خاتون ... الان وقت امید دادن نیست ... مادر بچه های من میشی ؟ یا راضی میشی بدمشون دست غریبه؟ تو اگه نه بگی من میرم سراغ یکی دیگه ...
  • قلبم از تصور اینکه یه زن دیگه بیاد بالا سر بچه ها، سوخت ..
  • بد جایی گیر کرده بودم ...به جلال خان نگاه کردم ،حس میکردم چیزی به سکته کردنش نمونده ..
  • گفت خاتون یک کلمه اره یا نه ؟ اشکم داشت در میومد ،اروم گفتم باشه ..
  • فوری برگشت طرف جلال و گفت برو خبرش کن بیاد ، فقط مادرت چیزی نفهمه...
  • جلال خان به زور بلند شد ،انگار بهش وزنه وصل کرده بودن ...از اتاق رفت بیرون ،زیبا به صندوقچه گوشه اتاق اشاره کرد و گفت یه روسری سفید دارم ،اونو بیارش..
  • روسری رو دادم بهش و گذاشتش تو دستای خودمو گفت اینو بنداز رو سرت ،مال عروسی خودمه...
  • نفسم بالا نمیومد ،اروم سرمو تکون دادم که یعنی باشه ..
  • یکی از خدمتکارا صدامون کرد و گفت که جلال خان میگه مهمونمون اومده ،زیبا بهش گفت که بیان بالا ...
  • یکم تو جاش تکون خورد و خودشو مرتب کرد و منم کنارش نشستم ،روسری رو انداخت رو سرم ،جلال خان با یه پیرمرد روحانی اومد جلوی در ، روحانی همون بیرون نشست ولی خودش اومد تو و کنار زیبا نشست ...دستام یخ کرده بود ،جلوی زیبا قرار بود همسرِ شوهرش بشم ...این چه سرنوشت وحشتناکی بود
  • صیغه محرمیت بینمون خونده شد ...خجالت میکشیدم سرمو بگیرم بالا ،زیبا دستمو گرفت ،نگاش کردم ،باورم نمیشد اما خوشحال بود ...گفت اگه بدونی چه لطف بزرگی در حقم کردی ،تو خیال یه مادرو راحت کردی ...دیگه هیج ارزویی ندارم ..
  • با ترس نگاش کردم ،حرفش حس بدی بهم داد ..جلال خان بی حرف بلند شد و از اتاق رفت بیرون ،تعجبم از این بود که نصرت خانم و خان کجان ، اون اگر میفهمید حتما راحتم نمیذاشت ...
  • اروم بلند شدم ،باید تنها میشدم و همه این دردا رو زار میزدم ..رفتم اخر باغ و تو تاریک ترین قسمتش نشستم و از ته دلم گریه کردم ، قلبم داشت کنده میشد ،نمیتونستم باور کنم یه روزی زیبا دیگه تو این خونه نباشه و من جاشو پر کنم ...اصلا مگه میشد ،انقدر گریه کردم که نفس کم اوردم ،همون موقع صدای جلال خان منو از جا پروند ..گفت با گریه درست نمیشه هیچی ..دلم میخواست بگم پس خودت چرا گریه میکردی؟ هیچی نگفتم و اون گفت زیبا الان فقط احتیاج داره که یکی خوشحالش کنه ،صداش از بغض کلفت تر شده بود ،گفت من نمیتونم ،اگه میشه اینکارو بکن براش...زیبا کَس و کار زیادی نداره ... گفتم چشم اقا ... نگاش کردم ، یعنی راستی راستی این مرد شوهرم بود ... گفت راستی بابت این صیغه هم ایشالا زیبا خوب بشه با خودش میریم باطلش میکنیم ،ناراحتش نباش 
  • بعدم اروم برگشت و رفت طرف خونه ..
  • فردای اون روز نصرت خانم و خان برگشتن ، نفهمیدم کجا رفته بودن..
  • از هیچی خبر نداشتن اما تا نگاهشون بهم میفتاد حس میکردم همه چیو میدونن ،میترسیدم از روزی که این راز فاش بشه ...
  • تو اتاقم بودم که جلال خان اومد تو ،رحیم تو بغلش بود ،نگران بود ،گفت بچه داغه نمیدونم چیکارش کنم ...اروم رحیمو ازش گرفتم ،همون دستم به دستش خورد ،فوری خودمو کشیدم عقب ،اون بیچارهام سرخ شد و از اتاق رفت بیرون ...
  • اون شب تا صبح بالا سر رحیم بیدار بودم ، هی بیدار میشد ک گریه میکرد ،سرماخورده بود و حالش بد بود ..نزدیکای صبح بود که جلال خان اومد تو اتاق و کنارمون نشست ...گفت تو بخواب من بیدار میمونم ،تعجب کردم باز ،به یه خان زاده این مدل حرف زدن نمیومد ..
 
  •  
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khaton
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه cxpqd چیست?