خورشید قسمت اول - اینفو
طالع بینی

خورشید قسمت اول

از پدر و مادری متولد شدم که بیست سال اختلاف سنی داشتن.من حاصل ازدواج دوم پدرم رضا و مادرم مارال بودم.

ٖ
دلیل طلاق مادرم از همسر اولش خیانت ها و تهمت هایی بوده که همسرش بهش می زده.همسرش وضع مالی خیلی خوبی داشته و شخص معروفی تو صدا سیمای شهر رشت بوده.با وجود مادرم مارال و سه فرزندی که داشتن عاشق دختری میشه ولی مادرم تن به طلاق نمیده و میگه اگه طلاقمو بدی آبروتو می برم.همسرش هم چون فرد سرشناسی بوده از ترس ابرو و برای رسیدن به اون دختر و برای مجبور کردن مادرم به جدایی دست به اجرای نقشه ی کثیفی می زنه.یکی از دوستانش رو به سراغ مادرم میفرسته و همزمان وقتی که دوستش تو خونه بوده وارد خونه میشه.شروع میکنه به آبروریزی که زنم مرد غریبه رو به خونه راه داده،خودشم باعث فرار دوستش میشه و به واسطه ی شغل و اشناهایی که داشته مادرمو به زندان به زیر ضربه های شلاق میندازه.
به گفته ی مادرم همسرش سراغش میره و میگه من راضی به مرگت نیستم،میدونی که حکم سنگسارت اونم تو ملا عام اومده،به حرمت چند سال زندگی و سه تا بچه ای که برام اوردی نمی خوام باعث مرگت بشم،رضایت میدم بیای بیرون و حق و حقوقتو هم بهت میدم فقط از زندگیم برو.مادرم از ترس جونش قبول میکنه.همسرش هم به واسطه ی پول و اعتبارش مادرمو آزاد می کنه و بی گناهیش اعلام میشه.
مادرم بعد از گرفتن مهریه و پول نصف خونه که به اسمش بوده و جدایی اجباری از سه تا بچه اش به طرف تهران حرکت می کنه.
توی بیمارستانی به عنوان خدمه مشغول به کار میشه تا اینکه توی همون بیمارستان با پدرم آشنا میشه.
همسر اول پدرم در سن ۴۲ سالگی بر اثر سکته فوت کرده بوده و ۶تا فرزند به نام های شهره،شهین،عماد،مهین،مهدی و مونا داشته.پدرم حدودا بیست سال از مادرم بزرگتر بوده و وقتی میبینه مادرم مطلقه است بهش پیشنهاد ازدواج میده.مهدی و مونا اون موقع کوچیک بودن مهدی کلاس پنجم و مونا چهارم.شاید اصلا یکی از دلایل مهم پدرم برای ازدواج مجدد وجود دو تا بچه کوچیکش بوده.مادرم که با اصرار های زیاد پدرم مواجه میشه و همچنین به دلیل وضع مالی خوب پدرم قبول می کنه.
حاصل این ازدواج فقط من بودم و از پدرم چیز زیادی تو خاطرم نیست.یکی از خاطراتم اینه که با خواهرم مونا در حال

 بازی کردن بودم،برای اینکه خواهرم منو نگیره رفتم تو سالن پشت سر پدرم که دراز کشیده بود قائم شدم.یهو شیطنتم گل کرد و شروع کردم از روی بابام اینور اونور پریدن که افتادم و دستم شکست.
توی خاطرات محوی که از کودکیم دارم انگار همه چیز خوب بود تا اینکه پدرم تنهامون گذاشت.
پدرم وضع مالی خوبی داشت اون روز هم می خواست بره به خونه هاش تو کرج که به تازگی یکی از مستاجراش رفته بود،سر بزنه.با وجود دو تا ماشین،نیسان و دیگری پیکان صفری که تازگی خریده بود ولی همیشه با موتور راحت تر بود. سوار موتورش شد و به طرف کرج راه افتاد.
تو راه برگشت با کامیونی تصادف می کنه.کامیون فرار می کنه و پدرم هم چند ساعتی تو جاده داد میزنه و کمک می خواد ولی کسی به دادش نمیرسه.
و اینطور شد که در سال ۷۷ پدرم برای همیشه ترکمون کرد و من در سه سالگی یتیم شدم.
از خاک سپاری پدرم چیز زیادی یادم نیست ولی طبق شنیده هام ظاهرا شهره و مهین و عماد که از همون اول با ازدواج پدر و مادرم مخالف بودن و حتی پدرمو زده بودن و بعد هم قهر کرده بودن حالا میدان برای خالی کردن عقده هاشون باز شده بود.مادرم در حال گریه کردن بود و می گفت رضا چرا پشتمو خالی کردی حالا من با این بچه ی کوچیک چکار کنم؛که یهو شهره و مهین و عماد سر مادرم خراب شدن.مهین حمله کرد سمت مادرم و شروع کرد به کتک زدن و چنگ انداختن به صورتش.هر چی همسایه ها تلاش می کردن از مادرم جداش کنن حریفش نمیشدن.مادرمم شوک زده در حالی که انتظار چنین برخوردیو از بچه های پدرم نداشت تا به خودش بجنبه زیر دست و پای مهین افتاده بود.صورتش پر از خون بود و رد ناخنای مهین روی صورتش پیدا بود.رگه های خون از پیشونیش راه افتاده بود و تا وسطای صورتش ریخته بود.
من هم زیر دست و پاها تقلا می کردم خودمو نجات بدم و توی بغل کسی برم.ترسیده بودم نکنه مهین منم بزنه ولی هرچی تلاش می کردم بی فایده بود و کسی متوجه ی من نبود.کسیو نداشتم به دادم برسه جز مادرم،اونم که بی حال بعد از کتک مفصلی که خورده بود افتاده بود.
مهین که حالا خسته از کتک زدن بود دست از مادرم کشیده بود و شروع کرده بود به گریه زاری برای پدری که به جرم ازدواج با مادرم زده بود و باهاش قهر بود.
زیر دستای مادرمو دو تا از همسایه ها گرفته بودن تا نیوفته و از اونجا دورش می کردن.مهین حتی با منی که سه سال بیشتر نداشتم هم سر جنگ داشت و نگاهای نفرت بارشو گه گداری نثارم می کرد.توی مجلسای پدرم حتی نمیذاشت پسرش علی که یکسال ازم کوچیکتر بود باهام بازی کنه

و اجازه نمیداد من سمت پسرش برم.علی هم به تقلید از مادرش بهم اخم می کرد.
تو یکی از مجالس بابا شوهر مهین منو برد طبقه ی سوم و تو لبه ی بالکن نگه داشت که با جیغ و داد مادرم،گذاشتم زمین.حالا یا می خواست واقعا بندازه و بمیرم یا می خواست مادرمو بترسونه هدفش هرچی بود کودکیه ی من با این تشنجات در حال سپری شدن بود.
مجالس تموم شد و هر کسی رفت سر زندگی خودش.مادرم موند با یه بچه ی سه ساله.مهدی و مونارو هم خواهر برادراش بردن.من موندم با بی کسیام که داعم بهونه ی پدرمو می گرفتم و مادرم با گفتن اینکه رفته پیش خدا یا رفته برات اسباب بازی بخره برای لحظه ای ارومم می کرد.هر روز می رفتیم سر مزار بابا و بعدش هم پارک.مهدی و مونا دیگه پیشمون نمیومدن و شهره و مهین علیه ما پرشون کرده بودن و اجازه نمیدادن بهمون حتی سر بزنن.تمام تلاششون این بود که مادرم اون خونه رو خالی کنه و برای رسیدن به هدفشون دست به همه کار زدن.
استشهاد نوشتن که زن بابامون با مردای غریبه می گرده و خواهرمون امنیت نداره.با اینکار می خواستن مادرمو بترسونن تا مادرم به خاطر از دست ندادن من کوتاه بیاد و خونه رو خالی کنه.
یکی از روزایی که طبق معمول سر مزار بابا و بعدش پارک رفته بودیم،بچه های بابا از فرصت استفاده کرده بودن و تمام وسایل خونه رو تو یکی از اتاقای بزرگ ریخته بودن و قفل کرده بودن.
وقتی برگشتیم خونه یه فرش و یه گاز،دو دست رختخواب و چند تا ظرف برامون گذاشته بودن.
بابام مهر ماه فوت کرده بود و حالا هوا رو به سرما میرفت.مامان برای اینکه خونه رو گرم کنه اجاق گاز رو از آشپزخونه تو سالن اورد و شبها تو تنها فرشی که برامون گذاشته بودن میخوابیدیم.
یکی از همون شبا که اجاق گاز رو روشن کرده بودیم دچار گاز گرفتگی شدیم و چون مادرم هوشیارتر بود تونسته بود خودشو به طبقه پایین برسونه و همسایه به دادمون برسه.من و مادرمو به بیمارستان می رسونن و منی که کامل بیهوش بودم نجات میدن.
تلاش مادرم برای مقاومت و ظلم خواهر برادرام حتی ممکن بود به قیمت جون من تموم بشه ولی خدا خواسته بود تا بمونم و شاهد بازیای روزگار باشم.
با دیدن داداش مهدی که اومد خونمون برای بردن وسایلش ذوق کردم ولی باز توی بی کسی خودم فرو رفتم.مامان ازش خواهش کرد که حالا که در اتاق بزرگه رو باز کرده یخورده لباس و وسایل ضروری به ما هم بده.مهدی هم قبول کرد و منم از فرصت استفاده کردم و برای گرفتن عروسک سیاه و زشتی که عاشقش بودم به همراه لباس عروسم
لج کردم و مهدی هم اونارو بهم داد.
توی خونه ای که مادرم یروز خانمش بود حالا برای برداشتن وسایل خصوصیمون باید دستمونو دراز می کردیم و با التماس می گرفتیم.
روزها به همین شکل می گذشت تا اینکه یه شب که طبق معمول هر شب مامان کلیدو روی در گذاشته بود تا اگه کسی کلید داشت نتونه درو باز کنه،از خواب پریدم.بین خواب و بیداری بودم که صدای گریه های مادرم و صدای برادرم عماد به گوشم می رسید و باعث شد از برادرم متنفر بشم.مامان تو گریه هاش بد و بیراه می گفت و خدارو صدا می زد و حسابی ترسیده بود.گریه های منم به مشکلاتش اضافه شد و جز خدا کسیو نداشتیم تا ازش کمک بخوایم.
سایه ی مردی پشت در اهنی ورودی با شیشه های مات افتاده بود.عماد بود برادر من که داشت بلند بلند به مامانم پیشنهادای بدی میداد که تازه میفهمم معنی اون حرفا چی بود.
بعد از گذروندن اون شب سخت دیگه صبر مامان تموم شد و گفت هر خفتیو می تونم تحمل کنم جز این.وسایلمون رو جمع کرد و بعد از اطلاع دادن به دو تا از همسایه هامون و تعریف کردن ماجرا،دست منو گرفت و از اون خونه برای همیشه رفتیم.
مامان یه خونه تو شهریار داشت که با مهریه ی ازدواج اولش گرفته بود.ولی اون خونه دست مستاجر بود.هم موعد قرارداد تموم نشده بود و هم پولی برای پس دادن پول پیشش نداشتیم.اون خونه یه مغازه ی کوچیک هم داشت که شد تنها سرپناهمون.یه مغازه ی شش متری که با همون اندک وسایلمون پر شد.اجاق گاز،فرش،دو دست رختخواب و کمی ظرف و ظروف مغازه رو پر کرد و دیگه جای زیادی برای خودمون نموند.
موقع خواب مامان یا مجبور میشد پاهاش رو تو شکمش جمع کنه یا روی دیوار بزاره.
برای مامان تحمل اون شرایط سخت بود ولی برای من زیاد بد هم نشد چون از تنهایی درومده بودم و با دخترای مستاجرمون توی حیاط کوچکی که داشتیم بازی می کردیم.
گاهی وقتا که مامان لگن رو پر از آب می کرد من و دخترای علی آقا آب بازی می کردیم و خارج از همه ی نداشته هام می خندیدم.
ولی این بازیهای کودکانه مون چندان طولی نکشید چون موعد قرار داد علی آقا تموم شده بود و می خواستن ازونجا برن.مامان باید پول پیششونو پس میداد ولی پولی برای تسویه نداشت و از طرفی هم نمیتونست بیشتر از این توی اون مغازه ی شیش متری دووم بیاره.
تصمیم گرفت خونه رو بفروشه هم پول علی آقارو بده و هم برای خودمون یه خونه ارزونتر و پایین تر بخره.
یه روز که مامان دستمو گرفت و رفتیم اسلام شهر بعد از سر زدن به چند تا بنگاه منو برد پارک.گفت دوست داری بیایم اینجا
 زندگی کنیم؟منم که عاشق اون پارک شده بودم با ذوق شروع کردم به بالا پایین پریدن و گفتم اره...
بعد از خریدن یه خونه ی یه خوابه تو اسلامشهر به اونجا نقل مکان کردیم.خونه ی خوبی بود،یه حیاط کوچولو داشت،آب و برق داشت ولی گاز کشی نبود.برای گرم کردن خونه از بخاری نفتی استفاده می کردیم.ولی بوی دود و نفت اون بخاری باعث شد تا باز من بدحال بشم.یک شب تا صبح بالا آوردم و مامان هم پا به پام اشک ریخت،منو برد تو حیاط و تو اون سرما گرفتم زیر آب سرد تا حالم جا بیاد.با هر بدبختی شد اون شبو به صبح رسوندیم و مامان رفت پیش همون بنگاهی که خونه رو ازش خریده بودیم.رو به بنگاهی گفت:اصغر اقا بچم دیشب داشت از دستم می رفت،بخاری نفتی داشت بچمو خفه می کرد.هنوز یه مقدار پولی که موقع خرید خونه بده کار شدمو تسویه نکردم ولی...
بعد با چادرش کمی از صورتشو پوشوند و گفت روم سیاه اصغرآقا ولی پول هم ندارم خونه رو گازکشی کنم،نمی دونم چکار کنم.
اصغر آقا که در حال بازی کردن با مهره های تسبیح توی دستش بود گفت نگران نباش آبجی تو هم مثل خواهر خودمی فردا میگم بیان خونه رو گازکشی کنن تو هم هر وقت پولت جور شد بهم برگردون.مامان از سرناچاری قبول کرد و
فردای اون روز طبق قول اصغر آقا گازکش اومد و خونه گازکشی شد ولی ما بخاری گازی نداشتیم.
یه همسایه داشتیم به اسم زهرا خانم زن خوب و مهربونی بود که مامان تصمیم گرفت بره و ازش پول قرض کنه.بالاخره مامان با قرض و قوله هم خونه رو گازکشی کرد و هم بخاری گازی خرید.حالا باید به فکر پس دادن قرض و قوله ها می بود.نه تنها پول زهرا خانم و اصغر اقا بلکه یه پولی هم بده کار بودیم به کسی که خونه رو ازش خریده بودیم.از بابا هر ماه حقوقی بهمون می دادن ولی کفاف زندگی و این همه بدهیو نمیداد.مامان مجبور بود بره سر کار ولی من دست و بالشو بسته بودم.هاجرخانم همسایه روبروییمون که پیش خدمت مدرسه ای بود،مثل مامان بیوه شده بود و وقتی شرایط و درد و دلای مامان رو شنید گفت نگران نباش من با مدیر مدرسه خانم زاهدی صحبت می کنم که این مدتی که عمل رحم کرده و نیاز به پرستار داره تو بری و پرستاریشو بکنی.
خانم زاهدی قبول کرده بود و قرار شد مامان به مدت سه هفته هم پرستاری و هم آشپزی و نظافت خونه اش رو به عهده بگیره.خانم زاهدی هم زن خوب و مهربونی بود.همسرش هم فرهنگی بود و سه تا بچه دو تا پسر و یه دختر داشتن.که با منم بازی می کردن و اجازه میدادن با اسباب بازی هاشون مشغول بشم.

سه هفته در حال تموم شدن بود و مامان نگران بیکاری و بی پولیش.وقتی با خانم زاهدی در میون گذاشت،از مامان پرسید چه کارایی بلدی؟
مامان گفت دیپلم خیاطی دارم.
خانم زاهدی که اینو شنید گفت چه عالی اتفاقا یه دوستی تو تهران دارم که تولیدی داره بهش معرفیت می کنم که بری پیشش مشغول بشی.
مامان هم خوشحال شد و هم ناراحت اینکه مسیر طولانی اسلامشهر به تهران رو اونم با وجود یه بچه چه جوری بره و برگرده.تنها فکری که به ذهن مامان رسید این بود که منو خونه بزاره تا هم تو مسیر طولانی اذیت نشم و هم دست و پاشو موقع کار نبندم.
مامان پنج صبح بیدار میشد و وقتی من هنوز خواب بودم به طرف تهران راه میوفتاد تا سر ساعت هفت به محل کارش برسه.
من که هنوز یه بچه ی چهار ساله بودم محکوم به تنهایی توی خونه میشدم تا مامان برگرده.مامان سفارشات لازمو بهم می کرد و میگفت به وسایل تیز دست نزنی،طرف اجاق گاز نری.خودش هم فلکه گاز رو میبست و وسایل نوک تیز رو جاهایی میگذاشت که دستم بهشون نرسه.
یه سفره توی آشپزخونه پهن می کرد و توش نون و پنیر میگذاشت تا هر وقت گشنه ام شد بخورم.
در حیاط رو سه قفله می کرد تا تو کوچه نرم و برای اینکه حوصلم سر نره یه تلویزیون دست دو قدیمی خریده بود و قبل از رفتنش روشنش می کرد تا وقتی بیدار شدم سرگرم بشم.
ولی من که صبح ها از خواب بیدار میشدم و میدیدم مامان نیست شروع می کردم به گریه کردن.بعد از یه مدت عادت کردم و بعد از بیدار شدن بی صدا می رفتم سر سفره تو آشپزخونه تا نون پنیر بخورم.بعد هم یا بازی می کردم یا خودمو با تلویزیون برفکی مشغول می کردم.
مامان بعضی وقتا باهام خوب بود و بعضی وقتا هم یا از خستگی یا از فشارای عصبی که تو زندگیش داشته باهام بدرفتاری می کرد.
من از مامان خیلی حساب می بردم و بد اخلاقیاشو زیاد دیده بودم.به خاطر همین زیاد تو دست و پاش نمی رفتم و وقتایی که خونه بود یا تو اتاقم بودم یا اگه نزدیکش بودم هم کاری باهاش نداشتم و حرفای دلمو بهش نمی گفتم.
.یه روز که در حال بازی کردن تو گلخونه بودم دستم خورد و یکی از گلدونا افتاد شکست.فکر اینکه مامان از سر کار بیاد و ببینه،فکر تنبیه و عکس العمل مامان باعث شد بزنم زیر گریه و چیزی نتونه گریمو بند بیاره.با تمام توانم جیغ می زدم و گریه می کردم تا اینکه صدای مردی توی حیاط پیچید.
صدای آقا مهدی بود،شوهر زهرا خانم همسایمون.
با شنیدن صدا به طرف حیاط رفتم که دیدم آقا مهدی از رو دیوار مشترک خونه هامون صدام میزنه.با نگرانی ازم پرسید خورشید دخترم چرا گریه می کنی مامانت کجاست یک ساعته صدات قطع نمیشه

اقا مهدی با نگرانی ازم پرسید خورشید دخترم چرا گریه می کنی مامانت کجاست یک ساعته صدات قطع نمیشه نکنه اتفاقی برای مامانت افتاده؟
با پشت دستام اشکامو پاک کردم و گفتم مامانم نیست من تنهام.
با تعجب گفت یه دختر کوچیک اونم تنها تو خونه!
بعد زنشو صدا کرد و با نردبونی که گذاشته بود اومد رو دیوار نشست و دستای منو گرفت و بغلم کرد گذاشت رو دیوار.زهرا خانم هم از پای نردبون منو گرفت و گذاشت تو حیاطشون.با دیدن لیلا و فریبا دخترای زهرا خانم لبخند پهنی زدم و مشغول بازی کردن باهاشون شدم.اقا مهدی و زهرا خانم هم دیگه سوالی ازم نپرسیدن و منم اینقدر مشغول بازی با لیلا و فریبا شدم که دیگه مامان یادم رفت.
بعد از ظهر که شد صدای در بلند شد و پشت سرش صدای گریه های مامان که رو به اقا مهدی که درو باز کرده بود میگفت بدبخت شدم اقا مهدی بچم گم شده نیست.
اقا مهدی خیلی با آرامش گفت مگه کجا رفته بودی دخترت چرا تنها بوده تو خونه؟
بعد از اینکه مامان ماجرای سر کار رفتنشو تنها گذاشتن منو براش تعریف کرد اقا مهدی گفت اخه این چه کاریه بچه ی چهارساله رو تو خونه تنها میزاری مگه ما مردیم پس همسایه به چه دردی می خوره؟ بیا تو،اینم دخترت از بس گریه کرده بود مجبور شدم از رو دیوار برم و بیارمش اینجا.
مامان با دیدنم اخمی کرد و بعدش هم به طرفم اومد و بغلم کرد.بعد رو به اقا مهدی گفت نخواستم مزاحمتون بشه چاره ای نداشتم مجبور بودم تنهاش بزارم.
اقا مهدی گفت چه مزاحمتی پس حداقل یه کلید بده روزا زهرا بره بهش سر بزنه بچه بلایی سرش نیاد.
مامان بعد از کلی خجالت از حرفای اقا مهدی چشمی گفت و بعد از تشکر دستمو گرفت و به طرف خونمون رفتیم.
مامان تو خونه کلی دعوام کرد که چرا گریه کردم و رفتم اونجا تا اونا باخبر بشن.چند روزی میرفتم خونه ی زهرا خانم تا اینکه مامان یه کلید ساخت و به زهرا خانم داد تا برای اینکه خونشون نرم و مزاحم نشم زهرا خانم بیاد و بهم سربزنه.
روزها در حال گذر بود و وضع مالی مامان بهتر شده بود و یه خورده وسایل قسطی و یه یخچال خرید.
بعد از مدتی مامان گفت دلم برای اقدس تنگ شده.
اقدس عمه کوچیکه ی من بود،زمانی که بابا زنده بود باهم رفت و آمد داشتیم و رابطه ی عمه و مامان خیلی خوب بود.ولی از وقتی بابا مرده بود و مارو ازون خونه بیرون کردن دیگه خبری از عمه نداشتیم.خونه ی ما تلفن نداشت و مامان برای اینکه با عمه تماس بگیره به خونه ی زهرا خانم رفت.مامان بعد از حال و احوال پرسی با عمه کلی گریه کرد و از بچه های بابا گلگی.عمه هم جز دلداری کاری از دستش برنمیومد و ظاهرا بچه های بابا بین خودشون هم
 سر تقسیم ارث و میراث به اختلاف خورده بودن و هنوز بعضی خونه های بابا دست نخورده مونده بود.
عمه سه تا پسر و چهار تا دختر داشت.سیما،شهریار،ماهرخ،مهستی،مهری،شهیاد و آخری شهاب.
عمه گفت برای شهیاد رفتیم خواستگاری و بعد از سالگرد رضا(بابام)قراره براش عروسی بگیریم دلم می خواد تو و خورشید هم بیاین.
مامان هم قبول کرد و گفت چشم دعوت کن حتما میام.
بعد از مدتی با مامان به مسجدی رفتیم که من جلوی در با دیدن داداش مهدی همونجا کنارش موندم و دیگه داخل نرفتم.شاید اون مجلس سالگرد بابام بود و بعد از اتمامش مامان دستمو گرفت و مستقیم به اسلامشهر برگشتیم.
حالا که سال بابا گذشته بود عمه به خونه ی زهرا خانم تماس گرفت و برای عروسی شهیاد دعوتمون کرد.
عمه تو شمال زندگی می کرد و ما باید برای عروسی شهیاد از اسلامشهر به اونجا می رفتیم.من شهیاد رو خیلی دوست داشتم.تو همون عالم بچگیم با شنیدن خبر عروسیش هم خوشحال شدم و هم ناراحت.شهیاد همیشه برام خوراکی می خرید و باهام مهربون بود و من محبت ندیده،دلم می خواست عروس شهیاد باشم.
به یک چشم برهم زدن برای عروسی شهیاد راهی شمال شدیم.عمه عروسی پسرشو تو خونه گرفته بود.خبری از بچه های بابا نبود شاید عمه دعوتشون نکرده بود شاید قهر بودن نمی دونم.محله ی عمه بافت روستایی داشت،گاو و مرغ و خروس و اردک داشتن و من با دیدنشون ذوق می کردم.همش دنبال جوجه اردکا می کردم و دلم می خواست بگیرمشون ولی شهاب نمیگذاشت.شهاب پسر ته تغاری عمه بود که چند سالی ازم بزرگتر بود.اولین باری بود که شهابو می دیدم یه پسر تپل مپل و لپ گلی.شهاب از ترس اینکه من جوجه اردکارو نگیرم و خفه نکنم چشم ازم برنمیداشت.
تو جایگاه عروس و دوماد نشسته بودم و خودمو عروس شهیاد تصور می کردم که با ورود عروس و دوماد به زور منو ازونجا بلند کردن.
عروسی با تمام شیطنتای من و خوشیاش تموم شد و ما دوباره به تهران برگشتیم.باز روال زندگی قبلی آغاز شد،سر کار رفتنای مامان و تنها موندنای من تو خونه تا اینکه مامان بدهیاش رو صاف کرد و تصمیم گرفت دیگه سرکار نره و بالاسر من بمونه.
روزها با بچه های کوچه و دخترای همسایه بازی می کردم و سرگرم میشدم.همسایه بغلیمون دو تا دختر نوجوون داشت که خیلی دوسم داشتن.اکثر اوقات منو می بردن خونشون و باهام بازی می کردن.آرایشم می کردن،به لبام به اصطلاح خودشون ماتیک می زدن و منم با ذوق تو آیینه خودمو برانداز می کردم.

عمر این شادی و شیطنت های من خیلی کوتاه بود.همون روزها که تازه داشتم نفس می کشیدم مامان تصمیم به ازدواج با مردی به اسم مجتبی گرفت.مجتبی چند سالی از مادرم کوچیکتر بود و زن هم داشت.ولی چون زنش دریچه ی میترال قلب داشت نمی تونست بچه دار بشه.زنش توی شهرستان بود و مجتبی توی تهران در بیمارستانی بهیار بود.مامان می گفت فامیل یکی از همسایه هامونه.وقتی دیده بود مامان بیوه است به بهانه ی اینکه خودش بچه نداره و می خواد مثل جدش امام علی یتیم نوازی کنه ،مامان رو راضی به ازدواج کرد.مجتبی که زن داشت و مامان هم چون نمی خواست حقوق بابا قطع بشه با مجتبی صیغه ی ۹۹ ساله خوندن.
اوایل همه چیز خوب بود مجتبی هم زود زود بهمون سر می زد و با من هم رفتار خوبی داشت.بغلم می کرد بوسم می کرد.من هم مجتبی رو به چشم یک پدر می دیدم.گاهی وقتا لب هام رو می بوسید و برای اینکه به من بفهمونه این یه کار عادیه اینکارو جلوی مامان هم می کرد.یا حتی لبهای مامان رو جلوی من می بوسید تا قانعم کنه که اینکار بدی نیست.منم که بچه بودم و فکر می کردم این رفتارها از روی مهر پدرانست و حتی به بد بودنش شک هم نمی کردم.تا اینکه کارهای مجتبی از بوسه رسید به لمس بدنم از روی لباس اونم دور از چشم مامان.اولش متعجب میشدم ولی کم کم حس ترس تمام وجودمو گرفت.چون اینکار هارو به دور از چشم مامان می کرد میفهمیدم که حتما کار بدیه.
تبدیل شده بودم به یک بچه ی افسرده ی گوشه گیر که تو دلش انباری از ناگفته ها بود و به خاطر ترسی که از کتک خوردن و رفتار دو قطبی مادرم داشتم محکوم به سکوت بودم.
همون دوران بود که مامان خونه رو فروخت و تونست با وام یه خونه ی بهتر بخره.خونه ی جدید مستاجر داشت و باید تا پایان قراردادش مینشست ولی ما باید این خونه رو خالی می کردیم.به خاطر همین مجبور شدیم برای چهار ماه خونه ای اجاره کنیم.خونه ی پیرزن مهربونی به نام خانم اصفهانی رو اجاره کردیم.یک اتاق دوازده متری داشت و یه آشپزخونه اونور حیاط.دستشویی گوشه ی حیاط بود و با صاحب خونه مشترک.حموم هم نداشتیم و مجبور بودیم به حموم نمره ی محل بریم.بهترین روز های زندگی من در اون خونه گذشت.حیاط بزرگی داشت که پر از درخت بود.بیشتر مواقع نوه های خانم اصفهانی اونجا بودن و حیاط پر میشد از سر و صدا و خنده و بازیهای ما.
نقش مجتبی کم کم توی زندگیمون کمرنگ میشد و سر زدناش کم تر.اوایل کمی خرجی میداد ولی کم کم همونم قطع کرد.مامان تصمیم گرفت با بقیه ی وام و پولی که از فروش خونه مونده بود تو همون کوچه مغازه اجاره کنه و با چرخ خیاطیش کار کنه.

مامان مغازه رو اجاره کرد و با چرخ خیاطی که از خونه ی بابا آورده بود شروع به کار کرد و به خاطر مهارتش خیلی زود همه مشتریش شدن و توی محل معروف شد.
تاریخ قرارداد مستاجر رو به اتمام بود ولی قصد خالی کردن خونه رو نداشت.مردی معتاد بود که پولی برای رفتن ازونجا و اجاره کردن سرپناهی برای خودش نداشت.مامان هم حوصله ی شکایت بازی و خرج کردن و گذروندن مراحل زمان برشو نداشت.به خاطر همین تصمیم گرفت حداقل خونه ی بهتری اجاره کنه که هم حموم دستشویی مستقل داشته باشه و هم بزرگتر باشه.یه خونه ی پنجاه متری تو همون کوچه اجاره کرد و حدود شیش ماهی هم اونجا نشستیم.تمام این مدت مجتبی فقط اسما شوهر مامان بود.مامان که به خرجی دادن مجتبی احتیاجی نداشت هم حقوق بابا میومد و هم خودش خیاطی می کرد ولی سر زدناش هم به هفته ای یک شب اونم از ۱۲ تا ۵ صبح رسید.مجتبی فقط یه سو استفاده گر از سادگیه مامان بود ولی مامان با اینکه میفهمید، اما به مجتبی وابسته شده بود و نمیتونست ازش دل بکنه.
توی این مدت مامان از بس رفت و با مستاجر داد و بیداد کرد تا بالاخره ازونجا پاشد و ما به خونه ی خودمون نقل مکان کردیم.
یه روز که مامان سرماخوردگی بدی گرفته بود با مجتبی تماس گرفت و گفت من که تا الان ازت چیزی نخواستم ولی الان هم حالم بده هم پولی برای دکتر رفتن ندارم خواهش می کنم یکم برام دارو بخر بیار.مجتبی که فقط هفته ای یه شب میومد بعد از کلی غر غر و منت گذاشتن قبول کرد و اون روز رو استثناعا اومد.آمپول مامان رو زد و سرومش رو هم وصل کرد.
مامان که حال خوبی نداشت چشماش رو بست تا بخوابه و ترس تمام وجودم رو گرفت.میدونستم که اگه از کنار مامانم تکون بخورم مجتبی باز اذیتم می کنه.به مامان نزدیکتر شدم که مجتبی گفت بیا بریم مامان می خواد استراحت کنه.باهاش نرفتم و گفتم نه می خوام پیش مامانم باشم.از بس مجتبی اصرار کرد و من انکار تا داد مامانم درومد و گفت پاشو برو دیگه میخوام بخوابم.با نگاه ملتمسانم توی دلم به مامانم می گفتم نزار برم.تو دلم رخت میشستن ولی مامان از دلم خبر نداشت و مجبور شدم از اتاق برم بیرون.
مجتبی بعد از کمی صحبت با مامان پشت سرم از اتاق اومد و رو بهم گفت بیا بریم آشپزخونه.
نگاهی به آشپزخونه انداختم که تقریبا دورترین نقطه ی خونه به اتاق مامان بود.ترسیدم و گفتم نه می خوام همینجا بشینم و کارتن ببینم.ولی مجتبی ول کن نبود و بغلم کرد و همراه خودش به اشپزخونه برد.
اول کارهاییو کرد که قبلا هم کرده بود ولی این دفعه ترس عجیبی توی دلم افتاد.مجتبی با این کارها قانع نشد و لباساش رو دراورد.

از تعجب خشکم زده بود،من هیچ درکی از سیستم بدنی مرد یا زن نداشتم.مجتبی مجبورم کرد بهش دست بزنم و بعد ازم پرسید دوسم داری؟و من که به شدت ترسیده بودم و مجتبی رو به چشم پدر میدیدم گفتم اره.گفت پس اگه دوستم داری به مامانت چیزی نگو چون هم دعوات می کنه و هم دیگه نمیزاره برات چیزی بخرم.
منی که سردرگم مونده بودم و جرات گفتنش رو هم به مامان نداشتم گفتم باشه و مجتبی هم شروع کرد به دراوردن لباسای من.
همش از خودم می پرسیدم چرا اینکارارو می کنه و شک داشتم به این که آیا اینکارایی که می کنه درسته یا غلط.نمی دونستم رفتار درست چیه آیا باید جیغ بزنم و مامانمو بیدار کنم یا به مجتبی اعتماد کنم.
حس ترس و شرمندگی و خجالت قدرت تکلم و حرکت رو ازم گرفته بود.مجتبی مثل یه حیوون از خدا بی خبر در حالی که مراعات این رو هم می کرد که من از درد صدام درنیاد و باعث ابروریزی نشم،به امیالش رسید.
بعد از اون روز تا یه مدت مریض شدم شبا از خواب می پریدم و بالا می آوردم.مامان هم فکر کرده بود از خودش به من مریضی سرایت کرده و ویروس گرفتم.مدام داروهای سرما خوردگی و شربت به خوردم میداد.بعد از حدود ۱۰ روز کم کم تهوعم بهتر شد.
ولی مجتبی وقیح تر شده بود و بیشتر از گذشته آزارم میداد.فقط کافی بود مامان ازم چشم برداره تا اون حیوون بهم دست درازی کنه دیگه علنا دست تو لباسم میبرد یا مجبورم میکرد بهش دست بزنم. هرچی سعی میکردم دستم رو بکشم زورم نمی رسید و اونم دستم رو محکم تر می گرفت.دست های کوچیک من توان مقابله با دستهای بزرگ و کثیف اون رو نداشت.مجتبی که میدید من از مامانم میترسم میگفت حواستو جمع کن اگه مامانت بفهمه یا میزنتت یا میکشتت.
مامان به خاطر فشارای زندگی که باعث شده بود اعصابش زود به هم بریزه همیشه با کوچیک ترین اشتباه منو میزد یا میگفت میبرمت می زارم توی پرورشگاه.
نمی دونم مامان قبل از زندگی با پدرم هم این اخلاقارو داشته یا نه ولی من از وقتی یادمه مامان همین بود.
هربار که مجتبی لمسم میکرد از بوی بدنش عقم می گرفت بدنم منقبض میشد و تمام اون حس های بد رو سرم اوار میشد.دوست داشتم تمام اون قسمتهایی که اون می بوسه و لمس میکنه رو بکنم و بندازم دور.احساس کثیفی داشتم شده بودم یه بچه افسرده توسری خور.همش یه گوشه کز کرده بودم وتو فکر بودم که چیکار کنم که از شر مجتبی راحت شم ولی هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه می رسیدم.
تا اینکه یه بار مامان به طور اتفاقی دید که مجتبی انگولکم میکنه ولی به روی خودش نیاورد و سریع رفت تو آشپزخونه.خودشو مشغول نشون داد و منتظر شد تا مجتبی برای سیگار
 کشیدن بره بیرون.
بعد از اینکه مجتبی رفت بیرون، مامان اومد پیش من تو اتاق و گفت مجتبی داشت چیکار میکرد؟خشکم زد ترسیدم فقط تو چشماش نگاه کردم،دلم پر از حرف بود ولی جرئت نمی کردم چیزی به زبون بیارم.داد زد میگم چیکار میکرد؟بغض کردم و گفتم به این جاها دست میزد.مامان واسه چند لحظه شوکه شد.بعد گفت چند وقته؟گفتم خیلی وقته.
گفت تاحالا لباستم در آورده گفتم اره گفت پس چرا زودتر بهم نگفتی؟ گفتم ترسیدم منو بزنی. مامان گفت بالشتتو بردار برو بگیر بخواب از جات بلند شی کشتمت.
بالشمو برداشتم که برم بخوابم که واقعا خوابم برد و صبح با صدای گریه ی مامانم بیدار شدم.داشت با مجتبی حرف میزد و میگفت تو میخواستی براش پدری کنی کدوم پدری با بچش همچین کاری میکنه؟!
ولی مجتبی به گردن نمیگرفت و میگفت من سیدم نماز می خونم همچین کاری نمیکنم.مامان باورش نمیشد و گریه میکرد.یقه ی مجتبی رو گرفته بود و میگفت دست رو قرآن بزار قسم بخور تورو خدا بگو که بچمو بی آبرو نکردی.مجتبی دست رو قرآن گذاشت و گفت به همین قرآن قسم من کاری نکردم... مجتبی رفت سر کارو تا دوهفته هم خونه نیومد،هیچ تماسی هم با مامان نگرفت و تماس های مامان روهم جواب نمی داد.هربار که مامان زنگ میزد به بیمارستانی که مجتبی کار میکرد همکاراش یه چیزی میگفتن و مامانم رو دست به سر می کردن.
مامان تو این مدت همش ازم میپرسید که چرا گذاشتی؟چرا بهم نگفتی؟و هر بار هم جواب من تنها این بود که ازت ترسیدم که کتکم بزنی.گاهی وقتا هم می پرسید خورشید توروخدا راست میگی واقعا لختت کرد؟
مامان با اینکه خودش دیده بود ولی هنوز به صحت این ماجرا شک داشت.و کاش همون موقع منو پیش پزشک میبرد تا بفهمه باکره هستم یا نه.
روز ها گذشت و خبری از مجتبی نبود بعد از گذشت ۳ هفته مامان دوباره با بیمارستان تماس گرفت ولی باز هم مجتبی از زیر صحبت کردن با مامان در رفت.به همین خاطر مامان تصمیم گرفت به محل کارش بره.یه روز صبح زود دست منو گرفت و به بیمارستانی که مجتبی کار میکرد رفتیم مامان با گریه سراغشو از همکارش گرفت و اونا هم گفتن خانم شما برو تو حیاط الان پیجش میکنیم.
تو حیاط منتظر بودیم تا اینکه مجتبی خیلی عادی اومد و نشست.مامان بهش گفت چرا تلفن رو جواب نمیدی؟
جواب داد تو برای چی اومدی اینجا؟ میخوای آبرومو ببری؟من نمیخوام دیگه ادامه بدم...
مامان با گریه و زاری گفت مگه دست توعه؟
مجتبی روشو سمت من کرد و گفت تو برو بازی کن من با مامانت میخوام صحبت کنم.
یک ساعتی کمی اون طرفتر خودمو مشغول کردم و دیگه نمیشنیدم چی بهم میگن.
 تا اینکه مامان صدام کرد و برگشتیم خونه.
از اون روز به بعد مجتبی باز هم همون هفته ای یکبار رو به خونه میومد.
اینجور که معلوم بود مامان شدیدا به مجتبی وابسته بود و به هیچ قیمتی حاضر نبود از دستش بده.
منم که دیدم مامان اهمیتی نداده سعی میکردم ازش دور نشم تا توسط مجتبی صدمه ای نبینم. مخصوصا الان که همه چیز رو به مامان گفته بودم و احساس میکردم مجتبی ازم کینه داره.
روزهای اول بهم کاری نداشت ولی آب ها که از آسیاب افتاد باز شروع کرد به کرم ریختن.نه مثل قبل ولی تا فرصتی گیر می آورد به یه جای بدنم دست میزد و بعد خودش رو میزد به کوچه علی چپ که مثلا کارش عمدی نبوده.این رفتارهای مجتبی با من تا اواسط کلاس چهارم ادامه داشت و مامان هم روی من حساس تر شده بود و بیشتر منو به چشم یه رغیب میدید تا دختر.
اگه لباس خوب میپوشیدم یا یکم جلو آینه موهامو شونه می کردم دعوام میکرد و حرفای زشتی بهم میزد.
نمیدونم چه فکری پیش خودش میکرد یا طرز فکرش راجب یه بچه نه ده ساله چی بود که میگفت ما جرات نداشتیم جلو مادرمون به اینه نگاه کنیم اونوقت تو یه ساعته معلوم نیست جلو آینه داری چه غلطی می کنی.
همیشه تلاش میکرد لباسای گَل و گشاد یا لباسایی که چندان زیبا نیستن و بهم نمیومدو بپوشم. نمیذاشت زیاد، تر و تمیز بگردم و اگه دو روز پشت سر هم حموم میرفتم دعوام می کرد.
این رفتاراش هم بخاطر حساسیت رو من بود و هم بخاطر دوقطبی بودنش ولی برای
من که بخاطر کار های مجتبی به اندازه ی کافی افسرده و گوشه گیر شده بودم این رفتارهای مامان داغونم میکرد.به کل اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم و توی مدرسه بچه ها بخاطر ریخت و قیافه ی نامرتبم باهام دوست نمیشدن و مسخرم میکردن.
یه دختر مظلوم و ساده گیر آورده بودن که فقط اذیتش کنن.
با گذشت زمان دعواهای مجتبی و مامان همینطور ادامه داشت و زیاد تر میشد قهراشون طولانی تر شده بود تا اینکه دوباره مامان تصمیم گرفت خونه رو بفروشه.تو همین دوران بود که مامان با یه خانم به اسم نیلوفر آشنا شد.
این خانم خودش اسلامشهری و شوهرش شمالی بود.مامان به وسیله ی نیلوفر خانوم هم با خانوم های دیگه آشنا شد که عضو یه هیئتی بودن و سه شنبه شب ها مراسمی برگزار میشد که توش دعای توسل میخوندن.
برای یکی از مراسما مامان بهشون گفت که دوست دارم هیئت تو خونه ی من هم برگزار بشه.
قبول کردن و قرار شد یک شب هم هیئت خونه ی ما برگزار بشه.هیئت خیلی بزرگی نبود با زن و بچه ها و آقایون سرجمع ۱۰۰ نفر نمیشدن.
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khorshid
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه mind چیست?