ستایش قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

ستایش قسمت دوم

لبخندی زدم و سرمو پایین انداختم که گفت:ستایش چرا انقدر با من معذبی مگه من تاحالا کاری کردم که تو انقدر استرس داری...به طرفش چرخیدم و گفتم:نه موضوع این نیست به قول سحر من خیلی پاستوریزه ام تو مقصر نیستی..

 
انگشتهاشو بین انگشتام گذاشت و گفت:برای دوست داشتنت هیچ وقت خسته نمیشم..بهت قول میدم تا اخرین نفسی که بکشم فقط و فقط تو رو دوست داشته باشم...
لبخند رو لبهام نشست و چشم هامو بستم و گفتم:منم بهت قول میدم فقط و فقط عاشق تو باشم و فقط تو رو دوست داشته باشم...کامران سرشو بلند کرد و گفت: بریم اشپزخونه ببینم تو یخچال چیا داریم بخوریم...زنگ میزنم ناهار بیارن...دستمو گرفت و به اشپزخونه رفتیم همه چیز مرتب و تمیز بود و گفت:چایی بزارم؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:بلدی؟
خندید و گفت:کجاشو دیدی من واسه خودم سراشپزی هستم بهم میگن کامران اشپز...خندیدم و کامران چای گذاشت و از یخچال پرتقال و سیب بیرون اورد و گفت:ببخشید چیزای مناسبی برای پذیرایی ندارم ولی قول میدم بعدا جبران کنم...
میوه ها رو شستم و شروع کردم به پوست کندن...کامران استکان رو توی سینی گذاشت و به طرفش یه تیکه سیب گرفتم...دهنشو جلو اورد و همونطور از تو دستم گاز زد و گفت:وای ستایش چه مزه ای میده از دست تو چیزی خوردن..‌.به کابینت تکیه داد و با عشق نگاهم کرد و گفت:نمیدونی تو دلم چقدر خوشحالم که تو اینجایی و دارم نگاهت میکنم...دستهاشو جلو اورد و محکم‌ بغلم گرفت و منو به خودش چسبوند و سرمو محکم بوسید و گفت:دوستت دارم ستایش...
محکم فشارش دادم و سرمو روی شونه اش گذاشتم...زنگ زد برامون ناهار از
بیرون اوردن و دوتایی تو بالکن چایی خوردیم و حسابی خوش گذشت بهمون...دیگه باید برمیگشتم و کامران قبلش دونه دونه اتاقهارو بهم نشون داد و گفت:با سلیقه خودت باید بچینیش...من از اون مردا نیستم که بگم باید جهیزیه انچنانی بیاری...خودم برات همه چیز میخرم...
دستشو محکم تو دست گرفتم و گفتم:با اینکه اولین بار اومدم بیرون...اولین باره با یه پسر تنهام و دست تو دستش بودم...باور میکنی من اصلا امروز استرس نداشتم و از اینکه کنارمی خوشحال بودم...
دوتایی رفتیم تو پارکینگ و کامران منو تا نزدیک خونمون رسوند و گفت:شماره خونتون رو بهم بفرست...اخر هفته منتظر تماس مادرم باش...میام و برای همیشه مال خودم میشی...
دستشو محکم فشردم و ازش خداحافظی کردم و برگشتم تو خونه...
 
 
اون روز خیلی روز قشنگی بود و انقدر هیجان داشتم که زنگ زدم سحر ...سحر از من خوشحالتر شد و گفت :شوهرش نیست و میاد پیشم ‌..اون اولین دوستی بود که اومد خونمون و استرس داشتم که مبادا بابا مخالفت کنه ولی با روی باز ازش استقبال کرد ...سحر اومد تو اتاق و از خوشحالی دستهامو فشرد و گفت :خوشبخت بشید ‌‌‌....کامران خیلی پسر خوبیه ...من خیلی وقته میشناسمش اون پسر خوبیه و خیلی هم تو رو دوست داره ...با سحر چقدر درد و دل کردیم و بالاخره اخر هفته رسید از صبح چشمم به تلفن بود که زنگ بخوره و و بالاخره عصر بود که زنگ خورد من میدونستم کی پشت خط و عمدا تو اتاقم موندم و گوشمو به در چسبوندم تا صدارو بشنوم و مامان جواب داد...یکم صحبت کرد و احوال پرسی و فقط شنیدم که گفت : با پدرش صحبت کنم بهتون زنگ میزنم ...انقدر استرس داشتم که دیگه چیزی نشنیدم ..‌بابا جلوی تلویزیون نشسته بود و روزنامه میخوند ...مامان بهم با چشم اشاره کرد بیرون نیام و رفت کنار بابا نشست و گفت :رضا گوشت با منه ؟
بابا بدون اینکه نگاهش کنه گفت :میشنوم بگو ...
مامان استرس داشت و بهش نگاه میکردم گفت:یه خانمی زنگ زد گفت که پسرش تو دانشگاه ستایش رو دیده و شمارمون رو پیدا کرده تا اگه اجازه بدی فردا شب برای خواستگاری بیان ...گفت پسرش دانشجوی دندون پزشکی و ظاهرا خیلی خانواده خوبی هستن ...
بابا روزنامه رو گذاشت رو میز و گفت :ستایش کجاست ؟
مامان بهم اشاره کرد و گفت :اونجاست تو اتاقش ...
بابا صدام زد و اونموقع بود که تازه فهمیدم چقدر تو زندگیم از بابا میترسم و با دست و پاهای لرزون رفتم پیشش ...به مبل روبرویی اشاره کرد و گفت :بشین ...با ترس نشستم و گفت : این پسره کیه ؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم :من از کجا بدونم بابا ...گفته که تو دانشگاه ماست ...
یکم صداشو بلندتر کرد و گفت :منو نپیچون ...شماره خونمون رو از کجا اورده ؟
یکم ناراحت شدم و گفتم :بابا من خبر ندارم یجور داری از من بازخواست میکنید که انگار من بودم زنگ زدم ...
 
 
بابا یکم سکوت کرد و گفت :دندونپزشک چه ربطی به مامایی داره شماها مگه کلاس مشترک دارید که تو رو میشناسه؟
مامان وقتی دید رنگ و روم پریده گفت :رضا جان دانشگاه دیگه خوب معلومه که همو میبینن ‌...توش همه نوع دکتر هست چرا سخت میگیری ؟
بابا به مامان خیره شد و گفت :چندبار رفتی دانشگاه که اطلاعات داری ؟تو مگه جز سیکل سواد دیگه ای هم داری ؟وقتی نمیدونی نظر نده ...
به طرفم چرخید و گفت :بهشون زنگ بزن بگو فردا شب بیان تا اشنا بشیم ...اگه دیدم خانواده خوبی ان بعدا در موردشون حرف میزنیم ...
لبخند رو لبهام نشست ولی بغض تو گلوی مامان و چشم های قرمز شده اش از حرف بابا دلمو شکست ...مامان استکان رو برداشت و به اشپزخونه رفت و منم دنبالش وارد اشپزخونه شدم از پشت شونه های لرزونشو میدیدم و منم دلم شکسته بود و اشکهای منم میریخت ...مامان به طرفم چرخید و با دیدن صورت خیسم بغلم گرفت و اروم گفت:خیلی تحقیرم میکنه وقتی اومد خواستگاری میدونست که من همینم و الان حق نداره مدام خوردم کنه ...
محکم فشارش دادم و گفتم :بابا خیلی ادم بی عقلیه برعکس تحصیلات و شغلش خیلی هم بی سواده که نمیتونه ارزش های واقعی شما رو ببینه ...مامان یکم اروم شد که بابا صدا زد :من میرم بیرون زنگ زدن بگو فردا شب بیان با خانواده ...چیزی هم خواستی زنگ بزن بخرم ...صدای بسته شدن در اومد و بغض مامان که باز شکست ...ولی خودشو جمع و جور کرد و گفت :این پسره رو میشناسی ؟
بهش هیچ وقت دروغ نمیگفتم و گفتم :خیلی وقته میشناسمش یه پسر باادب و خانواده دار و خیلی هم قشنگه ... صحبت میکنیم تلفنی و یوقتا تو دانشگاه میبینمش با شوهر سحر فامیله و از اونطریق منو شناخت ...
مامان لبخندی زد و گفت :انشاالله که خوشبخت بشی اگه قسمتت شد ...چیزی به بابات نگو اگه خاله ات زنگ زد چیزی نگو ...وضعیت منو ببین بابات همیشه منو کوچیک دیده و همیشه خوردم میکنه ..‌سبحان خواب الود اومد اشپزخونه و خیلی تپل شده بود با دیدن صورت گریون مامان خیلی زود زد گریه اون خیلی پسر حساس و زود رنجی بود و منو ومامان بغلش گرفتیم...
 
 
خوشحال بودم و میدونستم که تقدیرم با کامران خیلی قشنگه و همه چیز رو اماده کرده بودیم بهترین میوه ها و چای و شربت و خونه رو برق انداختیم نه شب بود که زنگ در رو زدن من یه چادر گل دار سبز سرم بود و یه بلوز و شلوار طوسی ...روسری ساتن گل دار و یه ارایش ملایم روی صورتم ‌‌‌...صدای بفرمایید بابا بهم استرس داد و اولین بار بود که خانوادشو میدیدم ...پدرش یه مرد کت و شلواری با موهای جو گندمی و یه شکم برجسته برخلاف بقیه که همه خوش هیکل بودن ...مادر کامران با موهای بلوند و مانتو و شلوار و یه شال نازک روی سرش ...فقط خواهرش بود که خیلی به خود کامران شباهت داشت و لبخند قشنگی که روی لبهای همشون بود ...یه سبد گل و یه جعبه شیرینی و یه بسته بزرگ شکلات های رنگارنگ و کاکائو ..‌.مامان چادرشو جلو کشید و به استقبالشون رفت من گوشه نشیمن ایستاده بودم و صورت پر از مهر کامران بود که به روم لبخند میزد ...جلو اومد و سبد گل رو به طرفم گرفت و گفت :بفرمایید گل برای گل ...لبخندی زدم که از چشم بابا دور نموند و با مادر و خواهرش روبوسی کردم و دعوتشون کردم نشستن ...ماهم نشستیم و بابا خوش امد گفت و ادامه داد ...راحت پیدا کردید؟
پدر کامران کتشو در اورد و گفت :بله پسرم کاملا وارد بود به مسیر ...مامان براشون شربت اورد و تعارف کرد و سبحان احوالپرسی کرد و اون بود که پذیرایی میکرد ...پدر کامران دستی به سر سبحان کشید و گفت :ماشاالله چه پسر بانمکی دارید ....مادر کامران ارایش کرده و تر وتمیز بود و بوی عطرش ادمو مست میکرد ...حرف همسرشو تایید کرد و گفت :واقعا خیلی پسر نازیه خدا حفظش کنه ‌‌‌...دخترتون هم خیلی خوشگل و خانم هستن واقعا به انتخاب کامرانم احسنت باید گفت ...
خجالت کشیدم ولی لبخند رضایت و غرور توچهره کامران برق میزد ....یکم که حرفهای متفرقه زدن و از کار و بارشون و تحصیلات گفتن و بیشتر اشنا شدیم بابا هم از مدیر دبیرستان پسرونه اش گفت و از اینکه رو درس خوندن من سخت گیری خاصی داره ...یکساعت تمام صحبت کردن و اخر سر قرار شد یه جلسه دیگه بیان بعد از اینکه ما خبر دادیم و تصمیم گرفتیم ...مشخص بود که تصمیم من مثبت و برای رسیدن به کامرانم لحظه شماری میکردم ...تا جلوی در بدرقه شون کردیم و بعد از رفتنشون برگشتیم داخل ...مامان از ادب کامران تعریف میکرد و معلوم بود که خیلی مورد پسند مامان بودن ....بابا جلوی تلویزیون نشست و کنترل رو برداشت و تلویزیون رو روشن میکرد که کفت :باید برم اول تحقیقات کنم فعلا عجله نکنید و تصمیم نگیرید ....از فردا هم رفتی ستایش دانشگاه زیاد بهش رو نده چون هنوز مشخص نیست تصمیم من چیه....
 
و بعد شناختشون تصمیم میگیرم..یه چایی برای من بیارید دهنم خشک شد ...اخم هام اویز شد و تو دلم گفتم مگه تو باید تصمیم بگیری زندگی منه ‌...
شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم ...سبحان خواب بود و به کامران زنگ زدم ...رفتم زیر پتو خیلی زود جواب داد و گفت:خانمم زنگ زده شب بخیر بگه ؟
لبخند رو لبهام نشست و گفتم: من فدای تو بشم اره عزیزم مگه میتونم بدون شب بخیر گفتن بهت بخوابم ...دلمم برات تنگ شد ...هم اینکه میخواستم بدونم خانواده ات در مورد من چی کفتن ؟
_خانواده ام که حسابی تو رو پسندیدن خانمی مثل تو رو مگه میشه نپسندید ...بابا ی شما چی گفت؟ظاهرا که خیلی سخت گیره و معلوم بود به همین راحتی ها دخترشو به من نمیده ولی من از اون سمج ترم و برای بدست اوردنت اسمونم به هم میریزم ...
_میدونم بخاطر همینم هست که انقدر دوستت دارم
_من فدای تو بشم ...فردا ازادی(میدان ازادی ) که رسیدی اونجا منتظرتم ... نزدیکتر نمیام که یوقت کسی نبینه ...ناهار میریم خونه من و عصری میرسونمت خونه
_کامران کلاسم چی میشه ؟
_فردا رو بخاطر من نرو کلاس من بیشتر از استاد بهت نیاز دارم ...میخوام سوپرایزت کنم ...شب بخیر گوشیم شارژ باطری نداره مراقب خودتم باش
_شب توام بخیر ...
ولی برعکس خواب به چشم هام نمیرفت و هیجان داشتم و خوشحال بودم ...صبح راهی شدم و طبق قرارمون کامران اومد دنبالم ...سوار که شدم یه دسته گل روی پاهام گذاشت و گفت :گل برای گلم ...خندیدم و گفتم :ممنونم عزیزم ...دستمو تو دست گرفت و گفت :ببین چقدر خرید کردم ...به عقب اشاره کرد و کلی خوراکی و پیتزا و غیره خریده بود ...سرمو روی شونه اش گذاشتم و تا خونش اهنگ گوش دادیم ...باورم نمیشد کامران برام چند تا لوازم خریده بود...یه گردنبند خیلی ظریف و لوازم ارایش و کیف و کفش و من فقط با تعجب نگاهش کردم ..‌لبخندی زد و گفت :این اولشه سر تا پاهاتو طلا میگیرم ‌‌...دستهاشو برام باز کرد و رفتم تو بغلش ...چادر و مقنعه مو از سرم در اورد و دکمه های مانتومو باز کرد و گفت :اصلا از این همه سخت گیریت خوشم‌نمیاد ...یه جفت دمپایی زنونه نو جلوی پاهام گذاشت و گفت :برات خریدم که دیگه احساس میزبانی کنی ...اینجا خونه خودته ...
خجالت میکشیدم با بلوز و شلوار بودم و یجور خاصی برام سخت بود ...کامران لوازم رو برد اشپزخونه و تا عصر گفتیم و خندیدیم و فیلم دیدیم و فقط چندبار جز بوسیدن سرم اتفاقی نیافتاد و کامران بهم ثابت کرد وکه علاقه اش از شهوتش براش با ارزش تره ...
 
 
بابا رفته بود تحقیق و صدام زد تو پذیرایی..خوشحال بودم و منتظر اینکه بهم بگه قراره زن عشقم بشم..‌رو بروی بابا نشستم و گفت:ستایش بغیر از کامران خواستگار دیگه ای هم داری...من فکرامو کردم من اونقدری که مهران رو دوست دارم تو رو هم دوست دارم و انتخاب من مهران...به خانواده خاله ات خبر دادم اخر هفته برای بله برون بیان و انگشتر بندازن و تصمیماتمون رو بگیریم...مهران از بچگی جلو چشمم بزرگ شده و من میدونم که بهتر از اون پیدا نمیکنی...بزار...وسط حرفش پریدم و گفتم: بابا داری در مورد ازدواج من صحبت میکنی؟
ابروشو بالا برد و گفت :مگه غیر از تو کسی هم اینجا وقت ازدواجشه؟
_ولی من نمیخوام زن مهران بشم .این آینده منه! چطور زن مردی بشم که هیچ حسی بهش ندارم و ازش بدمم میاد
_صداتو بیار پایین...تو انقدر عقل کل شدی که بتونی تصمیم بگیری! تویکی هستی لنگه مادرت کم عقل...مهم منم که تصمیم گرفتم...نه شوهرت میدم به اون بچه پولدار بی درد خدا نشناس...سر و وضع مادرش معلوم بود که چطور خانواده ای هستن... ازت نظر نخواستم فقط خواستم بدونی و تا پنج شنبه اماده بشی من حوصله بحث کردن باهات رو دارم نه وقتشو ...تا من نگفتمم حق نداری دانشگاه بری ...با صدای بلند مامان رو صدا زد و گفت :کلیداتون کجاست بیار اینجا ...مامان دستپاچه کلیدهارو به بابا داد و بابا گوشی من و مامان رو برداشت و گفت :حق از خونه بیرون رفتن ندارید ...اون پسره و تو معلومه با هم سر و سری دارید ...اخه تو عقل نداری اون پسره هم شد انتخاب برای زندگیت ...ببین ستایش فکرشو از سرت بیار بیرون اگه بزارم زن اون بشی ...یا من یا اون...
اون مرتیکه بدرد زندگی نمیخوره تو چطور جرئت کردی پای اونا رو به خونه من باز کنی...بلند شو برو تو اتاقت ...
سرپا ایستام تنم میلرزید و اشک ریزان گفتم :مهم اینکه ما همو دوست داریم بابا ...چرا میخوای مانع خوشبختیم بشی؟ تو چه تحصیل کرده ای هستی که به انتخاب من اهمیت نمیدی؟ سالهاست داری با اعتقادات خودت ما رو هم‌ عذاب میدی..من نه اون چادر اجباری رو میخوام نه مهران رو ...من فقط میخوام با تصمیم خودم جلو برم حتی اگه شکست هم خوردم تصمیم خودم بوده نه تصمیم اجباری شما...این زندگی رو برای ما جهنم کردی ...من خودم عاقل و بالغم و میتونم برای خودم تصمیم بگیرم...
 
 
برای اولین بار تو زندگیم بابا با کمربند به جونم افتاد و عصبانیت داشت خفه اش میکرد ...مامان و سبحان جلو اومدن و اونها هم به باد کتک گرفته شدن ..‌مامان رو انقدر زد که نفهمیدم چطور از حال رفت و داشتم سکته میکردم که مبادا اتفاقی براش افتاده باشه ...سبحان خیلی کتک خورد و با اون حالش منو و مامان رو بغل گرفته بود ....بابا بیرون رفت و در خونه رو قفل کرد و قبل رفتن تلفن خونه رو شکست ...انگار اخر زمون شده بود .دلم برای کامران پر میکشید کاش پیشم بود ...من برای رسیدن بهش این جرئت رو پیدا کرده بودم و تو روی بابا وایستاده بودم ..‌.هر کدوم یه گوشه نشسته بودیم و برای زندگی به ظاهر خوبمون گریه میکردیم ...مامان التماسم میکرد چیزی نگم و میترسید که بابا بلایی سرمون بیاره و دلم بیشتر از همه برای اون میسوخت ...
برای مادرم که عمرش و جوونیشو به پای بابا گذاشت و الان اونو کم عقل میخوند ...برای زندگی ای که هیچ کدوممون توش خوش نبودیم ...شب نه من نه سبحان بیرون نیومدیم و میترسیدم که کامران به گوشیم زنگ بزنه و بابا دردسر جدید درست کنه ...ولی فعلا همه چیز اروم بود و توقعشو نداشتم که فردای اون روز قبل ناهار مهران و خاله اومدن خونمون و یه اخوند هم بابا اورده بود ....ما فقط شوکه نگاهشون میکردیم و من هنوزم نمیدونستم چی تو سر بابا میگذره...فقط منو برد تو اتاق و گفت :ستایش دست از پا خطا کنی اون پسره رو نابود میکنم ...با ارامش میای میشینی پای سفره عقدت و صدات در نمیاد وگرنه روزگار همتون رو تو این خونه سیاه میکنم ...یه تار مو نمیزارم رو سرتون بمونه ...با چشم های خیس منو نشوندن پای عقدی که همه مسیر زندگیم رو تغییر داد ...خاله رو به مامان گفت :چرا ستایش گریه میکنه؟ اقا رضا این عجله برای چیه؟ چرا اینطوری دارید میکنید؟
بابا رو به خاله گفت :یکی از اقوامم حال نداره و ترسیدم خدایی نکرده عمرش تموم بشه و این بچه ها تکلیفشون عقب بیوفته ...نکنه شما از خواستگاری پشیمون شدی؟
_این چه حرفیه اقا رضا من ارزومه ستایش عروسم بشه ...ولی اخه این ناراحتی ابجیم و خود ستایش ..بابا حرفشو قطع کرد و گفت :ستایش ناراحته چون میخواست جشن و مجلس بزرگ بگیره ...مهران سرشو بلند کرد و گفت :عمو رضا من جشن میگیرم من هرچیزی که ستایش بخواد رو انجام میدم من نمیزارم ارزویی روی دلش بمونه و ناراحت باشه ....
 
 
مامان بهم خیره بود و هیچی نمیگفت...اخوند صیغه محرمیت و خوند و رفت تا برای عقد کتبی بریم محضر برگه ازمایش بگیریم...اشکهام دیگه خشک شده بود و مثل مجسمه ها برای تقدیری که پدرم برام رقم زد اماده میشدم..خاله یه انگشتر به مهران داد و مهران دستم کرد و جلوی همه پشت دستمو بوسید و گفت :عمو رضا خوشبختش میکنم...ستایش رو مثل ملکه ها نگه میدارم ...
برای ناهار موندن و حرف میزدن برای تالار و عقد و عروسی..خاله معتقد بود عقد طولانی لازم نیست و بیشتر مهمونا مشترکن و گفت تا اخر ماه کارهامون رو بکنیم و بریم سر خونه زندگیمون..انگار یه حیوون پدرم میفروخت و اونا میخریدن و من فقط نگاه میکردم و خشکم زده بود..‌پدرم در حقم نامردی کرد و زندگیمو نابود میکرد من از مهران متنفر بودم و دلم داشت میترکید که ای کاش کامران اونجا بود و دوتایی فرار میکردیم..میرفتیم یجا که بتونیم بی دردسر زندگی کنیم و خوشبخت باشیم..تو ذهنم رویا پردازی میکردم و اونا حرف میزدن...همه چیز انگار خواب بود و بابا ممنوع خروجمون کرده بود هیچ خودش مرتب خونه بود و حتی وقتی زنگ در رو میزدن اجازه نمیداد کسی در رو باز کنه..میدونستم که کامران بارها و بارها بهم زنگ زده و حتما بابا از طرف خودش بهش پیام داده...کارهاشون رو کردن...ازمایش دادیم...خونه خریدن .بابا جهیزیه میچید و میخرید و من و مامان فقط تو خلوت همو بغل میکردیم و ساعتها مامان میگفت از این خونه و جهنم بابا نجات پیدا میکنم و حداقل میتونم ازاد باشم...مامان موهامو نوازش کرد و گفت:فردا عروسیته...چهل روزه تو این خونه اسیریم...ستایش خوش بحالت که میتونی بری از این جهنم من چیکار کنم...من باید تا عمر دارم اینجا بمونم و بسازم و بسوزم...مهران پسر خوبیه و من میدونم که خوشبخت میشی...اون مثل پدرت نیست و غصه نخور میدونم تو کامران رو دوست داشتی ولی ببین تو این چهل روز یه بارم نیومد سراغت...اگه اون واقعا دوستت داشت میتونست حداقل سحر رو بفرسته اینجا تا حالتو بپرسه...گاهی وقتا سخت گیری بابات به نفعته و انتخاب خوبی برات کرده...
 
 
روز عروسی رسید از صبح ارایشگاه و بهار کنارم بود و نمیتونستم کاری انجام بدم ...بارها و بارها به فرار فکر کردم ولی نمیتونستم و نمیزاشتن ...بابا چهارچشمی حواسش بهم بود و اجازه اشتباه بهم نمیداد ...خاله انقدر طلا و لوازم خریده بود ولی هیچ کدوم برام ارزشی نداشت ...یه ارایش ملایم و موهایی که بالای سرم جمع شد و لباس توری سفید پف دار شد زندگی جدید من ...هیچ خبری از کامران نبود و تا لحظه اخر تو تالار چشمم به در بود که بیاد و از اون منجلاب نجاتم بده ...یعنی سقف دوست داشتنش انقدر کوتاه بود که اینطوری بیخیالم شده بود؟اون که مدام تو گوشم از عشق میخوند پس حالا کجا بود ؟کجا غیبش زده بود ؟
مامان بعد تالار رو به خاله گفت :بریم خونه ما برای خداحافظی و بعد عروس رو ببرید خونش اقا رضا گفته بیاین اونجا برای خداحافظی ...
اصلا دلم نمیخواست دیگه بابا رو ببینم ازش متنفر بودم ...زیبایی اونشبم برام زشترین شب بود ...تک تک فامیل خداحافظی کردن و من مجسمه ای بودم که فقط سر تکون میدادم و چشمم به در خشک شده بود ...مهران شنلمو سرم کرد و دیگه اخرین نفرایی بودیم که از تالار اومدیم بیرون .‌‌..ای سحر بی معرفت تو چرا؟! کامران کجایی که ببینی دارم میرم ...بغض داشت خفه ام میکرد و بابا کت و شلوار پوشیده با غرور به طرفمون اومد و منتظرش نموندم و در ماشین رو باز کردم و سوار شدم ...بابا دستشو رو شونه مهران گذاشت و گفت :بریم خونمون اونجا برای خداحافظی ...
داشتم ازش دیوونه میشدم ...با ناخن های مصنوعی دست خودمو میکندم وقتی صداش تو گوشم میپیچید ...
مهران سوار شد و صدای بوق بوق ماشین ها و کل کشیدن ...مهران دنده روجابجا کرد و دنده عقب از حیاط تالار بیرون اومدیم ...خواست به طرف خونه بابا بره که گفتم :اونجا نرو برو خونه خودت من نمیخوام دیگه پامو اونجا بزارم ...
مهران متعجب نگاهم کرد و گفت :چرا ستایش چی شده ؟
به بیرون خیره بودم و گفتم :نمیخوام از اونجا با یه خداحافظی جدا بشم ...میخوام همیشه اونطور که تو ذهنم بوده بمونه برو خونه ...
مهران پاشو رو گاز فشار داد و گفت :پس محکم بشین و به طرف خونه خودمون رفت و گفت :پس جواب عمو رضا روهم خودت بده داره زنگ میزنه ...‌گوشیشو به طرفم گرفت و ازش گرفتم و گفتم بزار برسیم بهش خبر میدم ...
 
 
رفتیم تو اپارتمان خودمون و از بوی نو و تازگی لوازمم حالت تهوع گرفتم ...مهران رفت توالت و دوباره گوشیش زنگ خورد بابا بود و جواب دادم ...بله ؟
_الو ستایش پس کجا موندید ؟
_دیگه به ما زنگ نزن از این ساعت دیگه دختری به نام ستایش نداری ...هر بلایی به سر من بیاد تو باعث و بانیشی ...تا عمر دارم حلالت نمیکنم ...تا عمر دارم ازت متنفرم
تلفن رو قطع کردم و خاموش کردم روی مبل انداختم و رفتم تو اتاق خواب ...تمام تخت رو گل برگ ریخته بودن ...اشک هام شروع کرد به ریختن و هق هق میکردم ....مهران کتشو روی تخت انداخت و گفت :ستایش یجور گریه میکنی انگار اومدی جای غریب ...من همون مهران پسر خالتم گریه نکن ...میخوای زنگ بزنم خاله بیاد اینجا؟
لبه تخت نشستم و گفتم: نه نمیخواد ...کنارم نشست و اروم اروم دستشو به طرفم اورد و منو به خودش چسبوند و گرمای تنش و عطر تنش داشت حالمو بد میکرد و از هرچی مرد بود متنفرم میکرد ...اون مقصر نبود و اون هم قربانی زیاده خواهی پدر من شده بود ...
شب عروسیم و با مردی گذروندم که اون عاشقانه و من به اجبار کنار هم بودیم ...
صبح طبق رسم و رسوم ...مامان و بهار برامون صبحانه اوردن و حتی از رختخواب بیرون نبومدم و به مهران گفتم در اتاق رو ببند و بگو خوابه ...حال از جا بلند شدنم نداشتم و مثل مریض ها بودم ...مامان چند بار به در زد و وقتی جوابی ازم ندید اومد داخل ...چشم هامو بستم و اومد کنارم نشست و سرمو نوازش کرد و گفت :با منم قهری؟
مگه من مقصرم دخترم ...چشم هاتو باز کن .دیشب تو باباتو عصبانی کردی و من کتک خوردم ازش ...چشم هامو باز کردم و تو جا نشستم ...مامان لبخندی زد و گفت :کبودی تو صورتمو ببین تو دلت کبود و من صورتم ‌‌‌‌....همه فکر میکن از دوری تو که سرم گیج رفت و افتادم ...خبر ندارن جای مشت باباته ...
محکم بغلش گرفتم و هر دو اروم شدیم ...اونا که رفتن مستقیم رفتم حموم و خودمو شستم تو آینه خودمو نگاه کردم و گفتم :گناه مهران چیه که باید تاوان بده ...من دیگه از امروز زنشم و هیچ وقت نمیزارم دلم جای دیگه باشه و بهش خیانت کنم ...شایدم این قسمتمه ...
حتی برای مادر زن سلام نرفتم و به مهران گفتم :دیگه نمیخوام به اون خونه برگردم و اگه منو دوست داره نزاره ناراحت بشم‌‌....مهران مخالف بود ولی قبول کرد و برای خوشحالیم همه کار میکرد ...روزها جاشون رو به هفته میدادن و ماه ...بابا از اینکه خوشبخت بودم احساس رضایت میکرد و گفته بود که بالاخره میفهمم صلاحم چیه و یروز که پشیمون شدم میرم برای معذرت خواهیش ...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : setayesh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه xqrza چیست?