رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 16 - اینفو
طالع بینی

رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 16

در یک لحظه مغزم ترمز زبانم را کشید. داشتم چه غلطی می کردم؟ می خواستم از چه حرف بزنم؟ این که کسی را می خواستم و به زور به عقد پسرش درم آوردند؟! وای... وای بر من اگر می گفتم! حامد می مرد! له می شد! می شکست...

 

حامد فشار محکمی به پهلویم وارد کرد که باعث شد «آخ» بگویم و از درد صورتم جمع شود.
سمت اتاق هلم داد و زیر گوشم غرید:
- میری تو اتاق تا بعد بیام و حسابت رو برسم.
حق داشت تنبیه ام کند!
پشت به مادر و پسر کردم. با این کار، خاله از شوک بیرون آمد و تند گفت:
- وایستا ببینم. چی می خواستی بگی؟
کاش لال می شدم! کاش می مردم و آن حرف را نمی زدم! کاش مادرشوهر مشکوک و بهانه جویم را با یک حرف و بی عقلی، این طور حساس نمی کردم!
پا تند کردم و خودم را به اتاق رساندم و در را پشت سرم کوبیدم. از صدای بلند کوبش در، شانه هایم پرید. اشک ریزان سمت تخت رفتم، کنار تخت و روی زمین نشستم، صورتم را لبه ی تشک پنهان کردم و های های گریستم.
مثلا می خواستم درستش کنم اما با ندانم کاری و زبان بی افسارم، گند زده و اوضاع را بدتر کرده بودم‌.
صدای مشاجره ی خاله و حامد بالا گرفت، خاله سر پسرش فریاد می زد که چه غلطی کرده و حامد سعی داشت با نعره کشی انکار کند.
زیاد نگذشته بود که صدای جیغ جیغ مینا هم به

آن بلبشو اضافه شد.
مینا که بدجور از برادر نیش خورده بود، زن برادرش را که من باشم، به باد فحش گرفته و هر چه از دهانش بیرون می آمد نثار من و خانواده ام می کرد، حتی تهدیدها و ناسزاهای رکیک حامد یا تشرهای خاله هم نمی توانست ساکتش کند.
سرم به دوران افتاده بود، شقیقه هایم نبض گرفته و به عرق نشسته بود. معده ی بیچاره و خالی ام در هم می پیچید و انگار قصد هضم کردن خودش را داشت که آن طور چنگ می زد و می جوشید.
با احساس بالا آمدن محتویات نداشته ی معده ام، دست جلوی دهان گرفتم و عق زدم، نه یک بار، نه دو بار... چند بار عق زدم.
زرد آب های بالا آمده روی رو تختی شیری رنگ ریخته و برایم دهن کجی می کرد. قبل از آن که کسی سر برسد و شاهد گند دیگرم باشد، رو تختی را جمع کردم و زیر تخت انداختم تا سر فرصت به خورد ماشین لباسشویی بدهم.
مزه ی دهانم تلخ و بد مزه شده بود اما جرأت بیرون رفتن از اتاق را نداشتم.
سر و صداها کم شده بود اما می شد تنش بین آن سه هم خون را از پشت در بسته هم حس کرد.
رو تختی دیگری که در کمد بود، بیرون آوردم. پاهایم نای ایستادن نداشت و دلم می خواست همان جا بیفتم و دراز به دراز بمیرم!
رو تختی را مرتب می کردم که در با شتاب باز شد. فکر کردم حامد باشد اما با دیدن مینا، یکه خوردم و صاف ایستادم.
نگاه آتشین و پر کینه اش را به رو تختی نو و سپس به من دوخت، پوزخندی زد و بی پروا گفت:
- ما اون جا داریم خودخوری می کنیم، خانم این جا داره تدارکات شب جمعه اش رو می بینه. هه!
شب جمعه دیگر چه صیغه ای بود؟!
- اون طور واینستا منو نگاه کنی، بیا یه قرص بده حامد، سرش درد می کنه. زود باش! عین مترسگ منو نگاه می کنه.
نه «مترسگ» گفتنش برایم مهم بود و نه چشم غره هایش، گوش هایم فقط روی یک کلمه قفل کرده بود؛ «سرش».
رو تختی را رها کردم و با دو از اتاق بیرون رفتم. توجه ای به «هوی» گفتن مینا نکردم، با چشم دنبالش گشتم، نبود.
سمت آشپزخانه دویدم، با دیدنش که یک دست به پیشانی داشت و با دست دیگر جعبه ی قرص ها را به دنبال مسکن هَم می زد، قلبم به درد آمد و حال بد خودم را فراموش کردم.
سمتش رفتم و کنارش ایستادم، ورق قرصی که همان جلوی چشم بود، برداشتم.
بدون بلند کردن سر، گفتم:
- بشین برات آب بیارم.
بی حال بود، وگرنه محال بود با آن حجم از عصبانیت مطیع من باشد و به حرفم گوش دهد.
لیوان آبی از شیر پر کردم، سمتش رفتم، سر روی میز گذاشته و آرام آرام به لبه اش می کوبید.
لب گزیدم تا مبادا زیر گریه بزنم.
- حامد، بیا این رو بخور.
با مکث سر بلند کرد، چیزی نمانده بود از چشم هایش خون بچکد!
قرص را با سر کشیدن یک باره آب، بلعید و لیوان را روی میز رها کرد. لیوان چرخ زنان سمت بشقاب هایی که هنوز روی میز بود، رفت.
کنار پایش و روی زانو نشستم و خودم را هم قدش کردم، هر چند هنوز هم کوتاه تر بودم.
- حامد، خوبی؟
نگاه دلخورش را گرفت و دوباره سر روی میز گذاشت.
خودم را جلوتر کشیدم و دست روی دست مشت شده اش گذاشتم.
با بغض و صدای مرتعش گفتم:
- زنگ بزنم سروش بیاد، بریم دُ...
در همان حال و با صدای خفه ای میان حرفم پرید.
- آره، زنگ بزن، اونم بیاد خفت و بدبختیم رو ببینه.
- حامد!

 

دست مشت شده اش را زیر دستان یخ زده ام جمع تر کرد.
- بهت گفتم دشمنن، گفتم دنبال آتو از زندگیمم، گفتم چشم دیدن من و خوشیم رو ندارن ولی تو...

سر بلند کرد اما سمتم برنگشت. با دست آزاد دیگه اش پیشانی را گرفت و با صدای گرفته ای گفت:
- این بود اون رازداری که می گفتی؟ که نمی ذاری کسی زندگیمون سر در بیاره؟
چشم های خون آلودش رو به نگاه خیسم دوخت.
- آره آیه؟ این بود رازداریت؟
چه می گفتم؟ اصلا حرفی برای زدن داشتم؟
با هر دو دست به دست مشت شده اش دخیل بستم.
- حامد من... من...
درمانده ساکت شدم و سر به زیر انداختم.
بعد از سکوت کوتاهی گفت:
- کاش جلوی غریبه کتکم می زدی، فحشم می دادی، خردم می کردی اما جلوی اینا خوارم نمی کردی! خوارم کردی آیه! با حرفت خوار و ذلیلم کردی.
طاقت حرف ها و بغض صدایش را نداشتم، همان یک وجب فاصله مان را هم پر کردم و سر روی بازویش گذاشتم. شاید ندیدن باعث می شد راحت تر حرف بزنم.
- من اون حرف ها رو نمی خواستم بزنم. از... از دهنم پرید. من می...
میان حرفم پرید.
- حرفی از دهن بیرون می پره که بهش فکر می کنی، که تو دلته... تو حرف دلت رو زدی. تو هنوزم دوستش داری برای...
با ضرب از آغوشش بیرون آمدم. باید دفاع می کردم، نباید اجازه می دادم حرف های پوچ و احمقانه ام، چنین سو تفاهمی را ایجاد کند.
- این طور نیست. من دوستش ندارم! به خدا این طور نیست حامد... قسم می خورم! من فقط می خواستم به خاله بگم که به زور خودم رو تو زندگی تو ننداختم و...
صدای دادش بلند شد.
- به اونا چه؟ هان؟ چه به زور و چه به خواست خودت، ربطش به بقیه چیه وقتی من صد بار گفتم دوستت دارم و می خوامت؟ هان؟!
از صدای بلندش، رگ متورم گردنش، کبودی صورتش و چشم های سرخش ترسیدم و بی اختیار کمی عقب کشیدم.
- حا... حامد.
بلندتر از قبل داد زد:
- مرگ!
شوکه از جوابش، قلبم یک دور ایستاد و مرد!
تا حالا از برگ گل نازک تر نگفته بود اما حالا...
انگار با همان دو داد، انرژی اش تحلیل رفته بود؛ با صدای آهسته و بی جانی شبیه هذیان زمزمه کرد:
- گفتم بدون عشق باشه، حرومم میشه.
و بی توجه به من مات شده، بلند شد و با شانه هایی افتاده بیرون رفت.
می گویند حرف، تیری است که اگر چله برود، بر نمی گردد؛ راست است!
حرف بچگانه و بی فکر من تیری بود که صاف به قلب و غرور حامد اصابت کرده بود. نه می شد درش بیاورم و نه می شد بگذارم به آن حال بماند.
نمی دانم چه قدر آن جا نشسته و اشک ریخته بودم، وقتی به خودم آمدم که هوا رو به تاریکی می رفت.
خبری از خاله و مینا نبود، یعنی رفته بودند؟
بهتر! کاش لال می شدم و می گذاشتم همان ابتدا بروند تا این فضاحت به بار نمی آمد! کاش لال مادر زاد بودم!
پاها و کمرم از یک جا نشستن زیاد، خشک شده و خواب رفته بود. لنگ لنگان خودم را به اتاق رساندم؛ پشت به در و همچون جنین به خودش پیچیده و مچاله شده بود. نگاهی به دریچه ی کولر انداختم که باد خنکش مستقیم به تخت می کوبید. سرمایی نبود اما به خاطر درد، ضعیف شده بود.
پای خواب رفته ام را مثل وصله ای ناجور روی زمین کشیدم و خودم را به تخت رساندم، رو تختی نیمه پهن شده بدجور داشت به حالم می خندید. پتویی که روی زمین گذاشته بودم، برداشتم و آرام روی حامد کشیدم. صورتش حتی در خواب هم پر درد بود!
با کمک تاج تخت، کمر خم کردم و بوسه ای نرم اما طولانی به شقیقه اش زدم. همسرم بود، شوهرم، محرمم؛ کسی که اگر روزی از او فراری بودم، حالا وابسته و دلبسته ی نگاهش، آغوشش، بوسه هایش و حتی عاشقانه های شبانه اش بودم، و من باید این ها را به او ثابت می کردم؛ ثابت می کردم که هیچ یک از آن عاشقانه ها و به اوج رسیدن ها حرام نبوده، همه حلال بودنک... حلال ترین!
موقع رد شدن از اتاق، سرکی کشیدم، از دیدن خاله و مینا که خواب بودند، متعجب شدم، نرفته بودند؟ اگر قرار بر نرفتن بود، پس چرا آن همه هیاهو و جنجال به پا کردند؟ قصدشان فقط جنگ اعصاب برای حامد بود؟
شاید واقعا حق با حامد بود؛ دوست نبودند، دشمن بودند.
با حالی نزار و ضعفی که داشت جانم را می گرفت، آشپزخانه و میز به هم ریخته را جمع کردم و برای شام غذایی سبک تدارک دیدم.

دیگر چشم هایم داشت از ضعف و سر گیجه بسته می شد، روی صندلی نشستم و با دست هایی لرزان شکلاتی از ظرف روی میز برداشتم و به دهان گذاشتم. با حس شیرینی اش انگار جان به بدنم تزریق شد.
هنوز شکلات اولی آب نشده بود که شکلات دیگر و با طعم جدید به باز کردم و به دهان گذاشتم.
- حامله ای؟
با صدای خاله از جا پریدم و شیرینی شکلات به گلویم پرید و به سرفه افتادم. خودم را به شیر آب رساندم، شکلات ها را بیرون ریختم و با دست آب خوردم. خاله تمام مدت فقط ایستاده و نگاهم می کرد و به خودش زحمت کمک نمی داد.
دستمالی از روی کابینت برداشتم و دور دهان خیسم را پاک کردم.
بی توجه به سوالش، و بدون نگاه کردن به چشم های نامهربانش پرسیدم:
- چای می خورید، دم کنم؟
جوابی نداد اما قدمی که سمت میز گذاشت، نشان از رضایتش می داد.
کاش قبول نمی کرد!
چای ساز را پر از آب کردم و به برق زدم، تا جوش آمدن آب، سبد میوه ها را از یخچال بیرون آوردم و در سکوت و زیر ن

گاه سنگین خاله مشغول چیدنشان در ظرف شیشه ای و پایه دار شدم.
- فکر نمی کردم تا این حد بزرگ شده باشی.
لحظه ای دست از کار کشیدم اما زود به خود آمدم و سعی کردم شنیده ام را نشنیده بگیرم.
ظرف میوه را روی میز گذاشتم، یکی از پیشدستی ها هم مقابلش گذاشتم و «بفرمایید»ی زدم.
در حالی که سیبی بر می داشت، زیر چشمی نگاهم کرد و سوال چند دقیقه پیشش را پرسید.
- نگفتی، حامله ای؟
نگاهم را به ظرف شکلات دادم، دلم باز از آن شکلات های قرمز می خواست!
- ما فقط چهار ماه ازدواج کردیم.
سیبش را قاچ کرد.
- رنگ و روت زرد شده، انگار حامله ای.
یعنی فقط زن های حامله رنگ و رویشان زرد می شود؟ کسی که اعصابش را خرد و رنده کرده اند و نگران حال همسرش است، صورتش بشاش و شاداب می شود؟!
- چی می خواستی بگی که اون پسره نذاشت؟
اون پسره؟!
منظورش حامد بود؟!
اخم در هم کشیدم و صاف به چشم هایش خیره شدم.
- اون پسره نه، حامد. اسم پسرتون حامده، خاله جان!
حامد چه طور دلش می آمد بگوید من هنوز «آن پسره» را دوست دارم وقتی او برایم «حامد» بود!
تای ابرویی بالا انداخت و نیشخندی زد.
- خوبه، دفاع کردنم بلدی پس. مادرت انگار خوب تربیتت کرده.
مادرم...
چه قدر نیاز داشتم باشد تا در مقابل خواهرش از من دفاع کند!
- جعفر چی کار می خواست بکنه که حامد نذاشته؟
لعنت بر من و زبانم که این طور خودم را اسیر سوال و جواب کردم!
کوتاه جواب دادم:
- نمی دونم.
تکه سیبی روی چاقو تعارف کرد که آرام گفتم:
- میل ندارم.
اصرار دیگری نکرد و خودش مشغول خوردن شد.
او سیب می خورد و معده ی خالی و بیچاره ی من داشت به دنبال خوراکی چنگ می زد و به خود می پیچید.
بی اختیار و از روی درد و سوزش معده، دست روی دلم گذاشتم که دور از چشمش نماند.
- پس حامله ای! از تند تند شکلات خوردنت، معلوم بود. زن حامله، حریص و گدا میشه.
«حامله، حامله» کردنش داشت حالم را بدتر می کرد.
تند و بی اعصاب گفتم:
- من حامله نیستم.
یک تای ابرو بالا انداخت.
- چرا؟ چون فقط چهار ماه ازواج کردی؟
و خودش بلافاصله جواب داد:
- اینا دلیل نمیشه. طرف سر ماه می بینی حامله میشه.
دستی که روی میز بود مشت کردم.
- من حامله نیستم، چون قرص می خورم.
متعجب پرسید:
- چی؟!
وای...
باز سوتی داده بودم. حامد اگر می فهمید...
وای...
وای...
خواستم بلند شوم تا چای بریزم بلکه زودتر بخورد و برود اما با تحکم گفت:
- بشین.
باید یک جور از زیر دست سوال هایش خلاص می شدم.
گوش نکردم و نیم خیز شدم که با تحکم بیشتری گفت:
- گفتم بشین!
بالاجبار نشستم.
بشقاب و سیب نیمه خورده اش را کنار زد، دست روی میز به هم قلاب کرد و صاف به چشم هایم خیره شد، درست شبیه بازجوها.
- دکتر بهت داده یا خودت همین طوری می خوری؟
باید می گفتم تجویز حامد است؟ نه.
- خودم خریدم.
دیدم دست راستش مشت شد.
- چند وقته می خوری؟
لعنت به تو آیه! لعنت به زبانِ زبان نفهمت!
- چهار ماه.
بلند و جیغ مانند گفت:
- چهار ماه؟!
چشم بستم، ناخن هایم را به کف دست فشردم و سر خودم داد زدم «تو چرا این قدر احمقی آخه؟!»
- میدونی این قرص چه عواقبی داره؟ میدونی ممکنه نازات کنه؟ چرا سر خود خوردی؟
نازا؟!
یعنی...
- آیه؟
با شنیدن صدای حامد، ترسیده سر بالا آوردم و به خاله نگاه کردم. اگر حامد می فهمید باز حرفی زدم، بیچاره تر می شدم.

ملتمس گفتم:
- لطفا به حامد حرفی نزنید. خواهش می کنم!
اخم در هم کشید.
- مگه خبر نداره؟
- آیه؟
صدایش داشت نزدیک می شد.
تند سر تکان دادم و در جواب خاله گفتم:
- میدونه اما نگید که گفتم... لطفا!
و قبل از هر حرف و سوالی، بلند شدم، همان موقع حامد در آستانه ظاهر شد.
سعی کردم عادی باشم، لبخندی به صورت بی رنگش زدم و جلو رفتم.
- جانم؟
خودش گفته بود باید در جواب همسر جانم، جانم را نثار کنم.
نگاهی به پشت سرم و خاله انداخت و سپس صورت مرا از نظر گذراند، داشت دنبال ناراحتی یا غمی ناشی از هم صحبتی ام با مادرش می گشت و خبر نداشت نقاب خونسردی ام را محکم و با چنگ و دندان نگه داشته ام.
- سرت بهتره؟
با سر جوابم را داد.
لبخندی زدم و به شوخی گفتم:
- به جای سر، اون نیم مثقال رو بچرخون.
و سپس افزودم:
- من و خاله می خواییم چای بخوریم، توام می خوری بریزم؟
هنوز مشکوک نگاهم می کرد.
- آره.
- الان میریزم.
از زیر نگاهش فرار کردم و پشت به او مشغول ریختن چای شدم.
می ترسیدم خاله حرفی بزند، برای همین مجبور شدم بی ربط ترین سوال نسبت به خودم را بپرسم.
- خاله برای مینا می خوایید چی بخرید؟
خدا خدا می کردم خاله هم با من به کوچه علی چپ بپیچد که پیچید.
- همه رو خریدیم، مونده سرویس چوبش و فرش. گفتن این جا تنوع و قیمت ها بهتره.
و خطاب به حامد پرسید:
- تو جایی می شناسی ما رو ببری؟
برای این همکاری خاله باید سپاسگزارش می بودم و رویش را می بوسیدم.
بحث جهاز و خرید و ق

م میاد!
شنید و پاهایش را بالاتر آورد، سر بلند کردم تا صورتش رو ببینم، نیشش باز بود، مشتی به پایش کوبیدم که صدای خنده اش بلند شد.
- کوفت! هیس! الان خاله اینا فکر می کنن چه خبره؟
سرش را کمی عقب برد و چشم ها را باز کرد.
- اونی که فکرهای بد بد میاره، صدای خنده نیستا. می خوای بگم چیه؟
پشت چشمی نازک کردم و با دهن کجی گفتم:
- لازم نکرده. شما بخواب، خوابت میاد.
باز نیشش شل شد، با دستی که از زیر سرم رد کرده بود، کش موهایم را باز کرد و صورتش را بین موهایم فرو برد و بو کشید.
- آخیش! حالا خواب می چسبه.
و خوابید.
اما دل من هنوز داشت مثل سیر و سرکه می جوشید و عقل بیچاره ام متفکر چپ و راست می رفت و تجزیه و تحلیل می کرد که اگر چنین و چنان شود...
آن قدر فکر کردم و فکر کردم تا بالاخره چشم هایم گرم خواب شد و به عالم بی خبری رفتم.

یمت های سر به فلک کشیده بالا گرفته بود و من این بین حین گوش دادن به حرف های مادر و پسر، میوه پوست می گرفتم.
بشقاب پر از میوه های پوست گرفته را مقابل حامد گذاشتم.
- چای نمی خواد بخوری. اینا رو بخور. ضعف کردی.
خاله زودتر از حامد به حرف آمد.
- خودت هم بخور. رنگت پریده.
حامد نیم نگاهی به مادرش انداخت و بعد رو به من شد و با دقت ریز به ریز صورتم را با نگاه گشت زد.
آرام لب زد:
- خوبی؟
لبخند زدم و سعی کردم سر حال باشم.
- خوبم.
باور نکرده بود و این از چشم های ریز شده اش پیدا بود.
فنجان چایم را برداشتم، قطعا با اولین قطره ی چای، درد معده ام تشدید می شد. شکلاتی به دهان انداختم تا لااقل این طور کمی از عواقب دردآلود آن نوشیدنی تیره را می گرفتم.
خاله بعد از خوردن چایش، رفت تا سری به مینا بزند.
با تنها شدنمان، نفس راحتی کشیدم.
رو به حامد شدم که بی حرف مشغول خوردن میوه اش بود. از دیدن لپ پرش، لبخندی کنج لبم نشست. بی اختیار و خواسته ی خودم، خم شدم و گازی از لپش گرفتم.
با چشم های گرد به نیش بازم خیره شد، چشمکی زدم.
- چسبید.
هنوز دلخور بود، وگرنه محال بود حامد بعد چنین کار و شیطنتی آرام بنشیند.
پنچر شده صدایش زدم.
- حامد؟
جواب نداد، حتی دیگر میوه اش را هم نخورد.
بغ کرده سر به زیر انداختم و سر سمت دیگر چرخاندم تا چشم های نم زده ام را نبیند.
با دردی که به یکباره روی گردنم پیچید، سر چرخاندم که با نیش بازش مواجه شدم.
چشم و ابرو برایم آمد و با لحن خودم گفت:
- چسبید.

دست روی گردنم و جای گازش گذاشتم، می سوخت اما مهم نبود. مهم لبخند و خنده ی حامد بود!
سیبی سمت دهانم گرفت، بدون گرفتن نگاهم از قهوه ای های بی حال اما خندانش، لب زدم:
- دوسِت دارم!
دوستش داشتم!
خیلی...
خیلی...
خیلی...
یک تای ابرویش را با حالت بامزه ای بالا داد.
- تو چرا یکی میاد خونه مون مهربون میشی و زبونت باز میشه؟!
همراه قطره اشکی که از گوشه ی چشمم چکید، خنده هم بر لبانم نشست.
با شیطنت سر جلو آورد و گفت:
- فکر نکنی مهمون داریم، کاریت ندارما. بزنه سرم، جلوی همینا قورتت میدم.
دلم...
شاپرکی از رویش بال زنان پرید و خنده کنان رفت.
- هی، خانم خوشمزه، با شمام!
به خود آمدم و حواسم را به او دادم.
نگاهش بین چشم هایم گشتی زد.
- امشب بریم؟
متعجب پرسیدم:
- کجا؟!
چشمانش برقی زد و پر شیطنت گفت:
- فضا.
جیغ خفه ای کشیدم و مشتی به بازویش کوبیدم.
- خیلی بی حیایی به خدا. مثلا مهمون داریما... نچ نچ! یکم خجالت بکش.
خنده اش را بلند رها کرد و من با گفتن «بی حیا» از کنارش بلند شدم اما راستش من هم...
کاش خاله و مینا به هتل می رفتند!
***
خوشبختانه موقع صرف شام، مینا جنگی بر پا نکرد و اجازه داد زیر نگاه های خثمانه و چشم غره رفتن هایش شامم را کوفت کنم.
مادر و دختر زود به اتاق رفتند تا بخوابند و از فردا به دل بازار بزنند و خرید کنند.
حامد هم بعد از کمی ور رفتن با گوشی و تلوزیون رفت بخوابد اما من...
پشت میز نشسته و داشتم با خوره های مغزی ام دست و پنجه نرم می کردم.
تازه می خواستم آن قرص های شنبه و یک شنبه ای را کنار بگذارم و مانند تمام زن ها چوب خط ماهانگی هایم را می زدم تا اگر دو روز این ور و آن ور شد، به دکتر بروم و بعد...
بعد...
بعدش مثلا کیکی بپزم و خبر پدر شدن همسرم را با کلی ناز و غمزه بگویم و او...
نازا...
نکند واقعا آن لعنتی ها حسرت چنین رویایی را بر دلم بگذارند؟
حامد عاشق بچه بود! عاشق پدر شدن!
اگر حرف خاله درست باشد؟
وای...
وای...
باید با کسی حرف می زدم، از کسی سوال می پرسیدم اما چه کسی؟ چه کسی را داشتم؟ مادرم؟ او که حتی به خودش زحمت تماس یک دقیقه ای نمی داد، چه طور زنگ می زدم و می خواستم مشاوره ی زناشویی و مادرانه می داد؟
بهار هم که خودش مجرد بود و تجربه ای نداشت.
می ماند چه کسی؟
گوگل...
هه!
چه قدر بدبخت بودم که باید سوالم را از سایت و افراد مجازی و ناشناس می پرسیدم!
به اتاق رفتم، حامد خواب بود، مثلا می خواست امشبی را فضا برویم!
بی سر و صدا گوشی ام را از روی عسلی برداشتم، خواستم به همان آرامی بیرون بیایم که صدایش به گوشم رسید.
- کجا میری؟
چشم بستم، حالا چه جواب می دادم؟
روی تخت غلتی زد و سمتم برگشت. چشم هایش هنوز آن برق قبلی را نداشت و بی حال بود.
نگاهش را از گوشی گرفت و به چشم هایم سوق داد.
- گوشی مهمه یا من؟
آن گوشی و تمام کارخانه و کارکنانش فدای قهوه ای های نزارش اما باید آن خوره لعنتی را رفع می کردم یا نه؟
تا به خود بیایم و بهانه ای بتراشم، گوشی را از دستم کشید و سر جای اولش انداخت، بعد نوبت من رسید. با افتادنم به آغوشش، غلت زد و طبق معمول پاهایش را روی پاهایم انداخت.
هر شب مرا با تخت اشتباه می گرفت. مطمئنا اگر حامله می شدم، با این طرز خوابیدن پدرش در شکمم پرس می شد.
تقلا کردم که پایش را روی پهلویم فشرد.
- وول نخور، بذار بخوابم؛ خوابم میاد.
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب غریدم:
- دارم له میشم، میگه خواب

حامد با مادر و خواهرش به خرید رفته بودند، من همراه نشدم، چرا که هیچ دلم نمی خواست حضورم باعث تنش و جدلی شود. ترجیح دادم مثل زن خانه دار و میزبانی خوب خانه بمانم و غذا بپزم.
بین آشپزی به سراغ اینترنت رفتم و به چندین سایت سرک کشیدم و مطالب گوناگون خواندم و به این نتیجه رسیدم که حرف های خاله فقط یک توهم عامیانه است و این قرص هیچ دخلی به حاملگی ندارد.
آن قدر از این خبر خوشحال بودم که خواسته و ناخواسته نیشم باز می شد و بالا و پایین می پریدم؛ البته باز هم برای اطمینان خاطر بیشتر تصمیم گرفتم دکتر زنان هم بروم.
بعد از کلی جیغ و داد کردن و خوشحالی، به شیرین زنگ زدم. در این چند روز بلااستثنا هر روز با هم حرف می زدیم، حالا چه تماس تلفنی و چه در تلگرام. هر چند او هم همانند مینا سرگرم خرید جهیزیه بود و مدام از جنس ها و رنگ ها می گفت و دل من به جای آب شدن، مذاب می شد و تمام وجودم را می سوزاند اما همین یک دوست را داشتم دیگر.
به محض قطع کردن تماس، گوشی ام دوباره به صدا در آمد، از دیدن نام سروش نیشم باز شد. خیلی وقت بود خبری ازش نداشتم.

به محض برقراری تماس، صدای پر شورش به گوشم رسید.
- چه طوری خوشگله؟
به هیچ زبانی نتوانستم حالی اش کنم به من نگوید «خوشگله».
- سلام. خوبم... تو خوبی؟
«اوف»ی کرد و کشدار گفت:
- توپ! دارم میام خونه تون... هستید که؟
سیب زمینی هایی که در حال جلز و ولز بودند، هم زدم.
- خونه ایم ولی الان حامد نیست.
متعجب پرسید:
- کجاست روز جمعه ای؟
- مامانش اینا اومدن، رفتن خرید جهاز خواهرش.
«اوه، اوه»ی کرد.
- بگو گودزیلا و دخترش.
خنده ام گرفت اما خنده ام را کنترل کردم و تشر زدم:
- خالمه ها!
با حالت چندشناکی گفت:
- خب حالا، با اون خاله ات. نخواستم، نمیام.
- عه! لوس نشو بابا. شام می ذارم بیا. مثلا داداشمی اما معلوم نیست کجایی؟ نه زنگ می زنی، نه میای.
دلجویانه گفت:
- نه خواهری. خدا می دونه سرم شلوغه. الانم دارم از کاشان میام؛ رفته بودم عکاسی. گفتم بیام تو و اون شوهر عتیقه ات رو ببینم که اونم میگی مهمون دارید... حالا یه روز میام.
اصرار نکردم و او هم بعد از کمی شوخی و خندان من، تماس را قطع کرد. در این بلبشو که از همه خورده و زخمی بودم، فقط او بود که سراسر خاطره ی شیرین ازش به یاد داشتم.

***

سر نماز بودم که به خانه برگشتند. رکعت آخر نمازم را به سرعت خواندم. سجاده ام را جمع می کردم که حامد به اتاق آمد، حین تا زدن چادرم، سر سمتش چرخاندم.
- سلام. خسته نباشی.
کیف پول و سوؤیچش را روی کنسول کنار در انداخت و نالان گفت:
- خسته چیه؟ مردم از گرما.
لبخندی به رویش زدم و از جا برخاستم، سجاده و چادرم را درون کشو گذاشتم و با کشیدن دستمال کاغذی سمتش رفتم.
مقابلش ایستادم، روی پنجه بلند شدم تا عرق نشسته روی پیشانی اش را پاک کنم. دست به سینه شد و برای اذیت کردنم خودش را بالا کشید که با اعتراض مشتی به بازویش کوبیدم.
- اذیت نکن دیگه. اه!
با بی قیدی شانه بالا انداخت.
- به من چه؟ می خواستی نیم وجب نباشی.
این بار مشتم را به سینه اش کوبیدم.
- من نیم وجب نیستم، جناب عالی خیلی درازی.
و سپس دستمال را تخت سینه اش کوبیدم.
- زود لباس عوض کن بیا که دارم می میرم از گرسنگی.
از اتاق بیرون رفتم، خاله جلوی کولر نشسته و داشت با دست خودش را باد می زد. لبخندی زدم و سلام کردم که جوابم را به آهستگی داد و بعد پرسید:
- شربت دارید، بیاری؟
سر تکان دادم.
- بله. الان میارم براتون.
به آشپزخانه رفتم و مینا را حین سرک کشیدن به غذاها دیدم. لبخند دوستانه ای زدم و گفتم:
- تا یکم خنک بشید، من غذا رو می کشم.
حرفی نزد و طبق معمول دهنی برایم کج کرد.

لیوان ها را از شربت سیراب می کردم که با صدای مینا دست از کار کشیدم.
- انگار حامد زیادی به خوردت داده که همچین گوشت آوردی.
متوجه منظورش نشدم و برگشتم اما تا بخواهم سوالی بپرسم حامد پشت سرش ظاهر شد.
- چه طور مگه؟ نکنه رامین به تو نمیده بخوری؟
نمی فهمیدم خواهر و برادر چه می گویند و فقط گیج نگاهشان می کردم.
حامد کنارم ایستاد و دست دور پهلویم انداخت، با نشستن دستش به پشتم، احساس کردم برقی هزار و بیست ولتی به بدنم زدند. خواستم عقب بکشم اما محکم تر نگهم داشت. نگاه مات و شرمگینم را به مینا دوختم، پوزخندی زد و با کوبیدن پا از آشپزخانه بیرون رفت.
به محض رفتنش، از بغل حامد بیرون پریدم و سینه به سینه اش ایستادم.
- این چه کار مسخره و زشتی بود که کردی؟
اخم هایش در هم بود.
- زشت اونه که زنم رو دید بزنن.
چشم ریز کردم.
- چی؟!
پارچ شربتی که هنوز دستم بود، گرفت و روی کابینت گذاشت.
- برو شلوارت رو عوض کن یا لباس بلند بپوش.
نمی فهمیدم چه میگوید؟ مگر لباسم چه ایرادی داشت؟
به ساپورتم که طرح جین تیره داشت نگاه کردم، نه قدش کوتاه بود و نه نازک، فقط جذب بود که خب، اسمش رویش است دیگر؛ ساپورت.
لباسم هم یک تیشرت بود.
گیج پرسیدم:
- شلوارم مگه چشه؟
نگاهی به پاهایم انداخت و گفت:
- هیچیش، فقط خوشم نمیاد جلوی کسی لباس تنگ بپوشی. حالام برو عوضش کن... برو تا از عصبانیت منفجر نشدم.
هنوز هم گیج بودم و نمی فهمیدم چه شده، چیزهایی در سرم می چرخید اما سعی می کردم بال و پر ندهم و ذهنم را سیاه نکنم.
به اجبار رفتم و لباس هایم را با پیراهن گشاد و شلوار دمپایی عوض کردم.
بعد از ناهار، همه در سالن جمع شدیم. البته من فقط حکم گوش داشتم و هیچ ابراز نظری و دخالتی نمی کردم.

خاله گفت:
- لعنت بهشون! طرف هیچی نمیشه رفت. هر چی رو دست می ذاری، قیمت خدا تومنی میگن. مملکت سر گردنه شده انگار.
مینا پایی که از پای دیگرش آویزان بود، تابی داد و با طعنه گفت:
- دیگه چی کار کنیم؟ ما که شانس نداشتیم یه پسر پولدار بیاد بگیردمون و جهازمونم بده.
هدفش فقط تحقیر من بود، موفق هم بود، چرا که احساس حقارت داشت خفه ام می کرد.
یکی از افتخارات دخترها، جهازشان است تا با آن پیش شوهرشان پز دهند و سلیقه ی خودشان و پول پدرشان را به رخ بکشند اما من هیچ چیزی برای پز دادن و افتخار نداشتم. من حتی به قول مینا؛ یک دست آفتابه و لگن هم با خودم نیاورده بودم. تنها خریدم همان یک دست پارچ و لیوان و سرویس نیم ست آکروپال بود که آن هم از صدقه سری حامد و کار کردن پیش سروش توانسته بودم بخرم.
به قدری غرق فکر و خودخوری بودم که نفهمیدم حامد یا خاله چه گفتند و چه شد.
به بهانه ی نماز خواندن، عذرخواهی کردم و به اتاق رفتم. خاله و مینا نمی دانستند اما حامد دیده بود که نمازم را همین یک ساعت پیش خوانده ام.
در را پشت سرم بستم و سمت تخت رفتم، در گوشه ترین قسمت تخت کز کردم و زانو بغل گرفتم و به کمد خیره شدم.
واقعا من چه چیزی به خانه ی شوهر آورده بودم؟
یک دست مانتو و شلواری که چند سال از عمرشان می گذشت،
چند تونیک و سارافون که آن ها هم چندان نو نبود.
و چند روسری و شال،
و یک...
یک...
یک بسته پد بهداشتی!
تمام جهاز من همین ها بود؟!
حتی دخترانی که در پرورشگاه بزرگ می شوند، مانند من به خانه ی بخت نمی روند، بالاخره خیری، کسی پیدا می شد و کمکشان می کرد اما من در این کره ی خاکی و میان میلیاردها آدم، یک نفر را نداشتم که لااقل تا خانه ی بخت همراهی ام کند، یا نه... اصلا آبی پشت سرم بپاشد و دعای خیر برایم کند.
اشک های همیشه همراهم به سوز دلم جوشید و آرام و بی صدا روی صورتم غلتید.
کاش بابا مهدی ام بود!
اصلا کاش مادرم هیچ وقت دیگر ازدواج نمی کرد!
با باز شدن در، صاف نشستم و اشک هایم را تند تند و با پشت دست پاک کردم.
لبخندی که وصله ی ناجور حالم بود، به لب هایم دوختم و بلند شدم.
- داشتم میومدم چای بریزم.
نگاه موشکافانه اش را به چشم هایم دوخت. خودم را کشتم تا آن نقاب لعنتی از صورتم کنار نرود.
- راستی حامد، سروش زنگ زده بود. می گفت انگار رفته بود کا...
- چرا گریه کردی؟
بلندتر از دیوار حاشا که نداریم؟ داریم؟
- گریه؟! کی گفته من گریه کردم؟
دست بالا آورد و انگشت شستش را گوشه ی چشم چپم کشید و جلوی صورتم گرفت.
- این گفته.
به سر انگشت خیسش نگاه کردم و سر به زیر انداختم.
من حتی اگر بزرگ ترین و معروف ترین دلقک و شعبده باز دنیا هم می بودم، مشتم همیشه پیش حامد باز می شد و لو می رفتم.
دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا گرفت و به چشم هایم که کم کم داشت دوباره خیس می شد، خیره شد.
- به خاطر حرف احمقانه ی یه نادون، پا میشی میای تو اتاق که چی بشه؟ که خودت رو آزار بدی؟ که بذاری به ضعفت بخندن؟ آره؟
لحنش آرام بود اما نگاهش داشت شعله می کشید.
فشاری به چانه ام آورد و سرم را بالاتر گرفت.
- وقتی می گفتم برن هتل، برای همین بود؛ که با هر یه حرف، خرابت نکنن و به این روز نندازنت اما تو چی کار کردی؟ پریدی وسط که مادرته، خواهرته... کدوم مادر و خواهر؟! هان؟ کدوم؟
چانه ام را رها کرد و کمر راست کرد.
- کدوم مادر و خواهری آتیش به زندگی پسر و برادرش میندازه؟ یه روز از اومدنشون نگذشته گند زدن به آرامشم. مدام باید حواسم باشه مبادا به تو حرفی بزنن.
و به یک باره لحنش از کوره در رفت.
- اصلا ببینم، تو مگه زبون نداری؟ لالی؟ نمی تونی حرف بزنی و از خودت دفاع کنی؟ هان؟ لالی؟! آره آیه؟ لالی؟
نگاه ابری ام را به رگ متورم گردنش دوختم.
آهسته و زمزمه وار گفتم:
- من فقط...
- بلند حرف بزنم ببینم چی میگی؟
پلکم از صدای بلندش پرید و بی اراده کمی عقب رفتم.
وولوم صدایم را چند درجه ای زیاد کردم.
- من فقط نمی...خواستم کسی با دلـ...خوری اَ... از خونه‌مون بره.

- ولی اونا حق دارن چپ و راست بکوبوندت و توام جیکت درنیاد؟ آره؟
خودم هم از این همه ضعیفی و حقارت حالم داشت به هم می خورد اما چه می کردم وقتی زبانم کوتاه بود؟
سر به زیر شدم، همانند دانش آموزی که مقابل ناظم سرسختش ایستاده.
- حـَ... حق با اوناس خب. من... من هیچی نیا...وردم. من... من فقط... فقط...
اشکی از روی گونه راه گرفت.

سر بلند کردم و با لحنی بیچاره گفتم:
- اگه بابا مِهدیم بود... اگه بود...
نفس سختی کشیدم و کلمات مثل رگبار از دهانم بیروم پرید.
- اگه بابا مهدیم بود، از زیر سنگم که شده پول میاورد تا... تا باهاش جهاز... بخرم.
بغضم که با صدا شکست، بازویم را کشید و من با میل خودم با سر به آغوشش رفتم.
یک دستش نوازشگر روی کمرم می چرخید و دست دیگرش میان موهایم تاب می خورد.
صدای گریه ام هر لحظه بلندتر می شد، سر کنار گوشم آورد و با صدای بم و مردانه اش نجوا کرد:
- اگه عمو مهدی هم بود، نمی ذاشتم یه چوب هم جهاز بده. همین که منو به غلامی قبول می کرد، خودش کامیون کامیون جهاز بود.
به لباسش چنگ زدم و بیشتر به او چسبیدم؛ امنیت و آرامش آغوشش، چیزی کم از آغوش بابا مهدی ام نداشت.

***

فقط دو ساعت دیگر از آن مهمانی کذایی مانده بود و من می توانستم بعدش نفس آسوده ای بکشم.
شاید اگر آن طور که من پیشبینی می کردم یا به عبارت دیگر، خوش بینی می کردم، حالا هرگز از رفتنشان خوشحال نمی شدم و چه بسا غصه می خوردم.
راهشان طولانی بود و باید چند ساعت در قطار می بودند، برای همین کمی میوه و تنقلاتی که در خانه داشتیم بسته بندی کردم تا در طول راه بخورند.
دنبال پاکتی مناسب در کشوها می گشتم که خاله آمد.
- چی کار می کنی؟
پاکت سفید و قرمزی را از کشو بیرون کشیدم و همان حین هم جواب دادم:
- برای راهتون یکم میوه و آجیل می ذارم.
نگاهی به دو پاکت روی میز انداخت.
- این همه رو
کی می خواد بخوره؟!
لبخندی به رویش زدم.
- راه طولانی، حوصله تون سر میره، مشغول میشید.
حرفی نزد و من زیر سنگینی نگاهش، پاکت میوه ها را همراه چاقو و نمکدانی درون پاکت بزرگ تر گذاشتم.
- مامانت این چیزها رو بلد نبود، پدرت بهش می گفت زهرا، فلان چیز رو بذار برای تو راهی خواهرت اینا. دست و دل باز بود و مهربون. برخلاف داداشش.
تکه آخرش را با حرص و تنفر ادا کرد.
تردید داشتم برای پرسیدن اما بالاخره دل به دریا زدم.
- چرا با عموم مشکل دارید؟ یعنی، خب...
نیاز به توضیح بیشتر نبود که خودش به حرف آمد.
- مهدی دامادمون بود، خودش و خانواده اش رو می شناختیم، می دونستیم هر چی خودش آقا و با شخصیته، برادرش یه الدنگ سودجو. برای همین هم هیچ کدوممون راضی به ازدواج زهرا و جعفر نبودیم اما مادرت می گفت عموی دخترمه، بهتر از هر کسی میتونه براش پدری کنه، هم خونن و این طور خیالم از آیه راحته تا بخوام با یه غریبه ازدواج کنم. هر چی گفتیم گوش نکرد، اون موقع ها یه خواستگار خوبی هم داشت ولی حرفش همون بود، کلا مرغش یه پا داشت و آخرم کار خودش رو کرد.
دم عمیقی کشید.
- گفتیم باشه، زندگی خودشه دیگه، ما که راه و چاه نشون دادیم، حالا این طور خواسته، باشه، ما هم پشتشیم و فرقی بین مهدی و جعفر نمی ذاریم اما نشد... جعفر رفت و آمد مادرت رو به خونه ی فامیل، حتی خونه ی مادرش قدغن کرد. باید یادت باشه تو، نه؟ اون روزها که بهونه ی مادرت رو می گرفتی و مدام گریه می کردی.
همه اش را یادم بود.
بغ کرده سر به زیر انداختم.
- تو این ور داشتی هلاک می شدی، مادرت اون ور. من که نبودم اما مادرم برام تعریف می کرد یا اصلا خودم صدای گریه ات رو پشت تلفن می شنیدم و دلم ریش می شد. همیشه تو رو بیشتر از بچه های ارسلان دوست داشتم، با این که عمه شون بودم و هم خون اما تو برام عزیزتر بودی، چون پدرت کم از برادرم نداشت، حتی بهترم بود؛ برای همین طاقت زجر کشیدنت رو نداشتم، پا شدم اومدم خونه تون تا با جعفر حرف بزنم و ببینم دردش چیه؟ هر چی من با احترام حرف زدم و آقا به نافش بستم، اون حرمت شکست و با حرف هاش بهم توهین کرد، تا جایی که منم عصبی شدم و دعوامون بالا گرفت. یکی اون گفت و دو تا من، مادرت هم این وسط فقط گریه می کرد. بهش می گفتم چرا لالی؟ مگه زبون نداری از خودت و خانواده ات دفاع کنی؟ اصلا خانواده به کنار، بچه ات داره تلف میشه. مگه به خاطر همون بچه نبود که زن این آدم شدی، پس چرا ولش کردی به امون خدا؟ اما هیچی به هیچی... مادرت بی زبون تر و تو سر خورتر از این حرف ها بود که با این حرف ها سر عقل بیاد و جربزه به خرج بده. همین کارش هم باعث شد خانواده اش رو از خودش برونه و دور کنه و جعفر هم از تنهایی و مظلومیتش سو استفاده کنه و بتازه.
از یادآوری آن روزها بغضم گرفته بود. چه قدر گریه می کردم و مادرم را صدا می زدم، حتی یادم است یک روز آن قدر گریه کردم که آخر مادربزرگم عاصی شد و سیلی ام زد و گفت «خفه شو». تا آن موقع هیچ کس سرم داد نزده بود، چه برسد به کتک اما با رفتن پدرم و کوتاهی مادرم از عزت به
ذلت کشیده شده و منت دار این و آن بودم.

نگاه گرفته و ابری ام را که هر ثانیه یک بار صاعقه ای از برق اشک می زد، به صورت در هم خاله خیره شدم.
- این وسط گناه من چیه که باهام دشمنید؟ از من چه خطایی دیدید؟ این که مادرم روی حرفتون حرف زده، تقصیر منه؟! من باید تاوان اشتباه اون رو بدم؟
با مکث نگاهش را از چشم هایم که هر لحظه ابری تر می شد، گرفت و به میز دوخت.
منتظر جواب بودم اما او هیچ حرفی نمی زد.
بغض راه نفس هایم را گرفته بود، دهان باز کردم تا بهتر نفس بکشم، دلم نمی خواست گریه کنم.
با کمی جا آمدن نفس هایم و مطمئن شدن از جواب نگرفتنم، گفتم:
- تو خونه ای بزرگ شدم که برای پدرمه، سر سفره ای نشستم که پولش از مغازه ی پدرم می اومد، با تربیتی بزرگ شدم که از پدرم یاد گرفته بودم، پس چرا فکر می کنید این دختر، دختر مهدی نیست؟ فقط چون جعفر شده پدرخونده ام؟
باز هم حرفی نزد.
اشک هایم می جوشید و خودشان را هم چون موجی سهمگین به دیواره های پلکم می کوبید و من جان می کندم تا سیل بندهایم نشکند.
- اونی که باید از جعفر متنفر باشه، منم... این منم که از بچگی زیر بار زور و کتک و حرف بزرگ شدم و هزار جور بدبختی و درد کشیدم و آرزو و رویاهام لگدمال شدن.
لب به هم فشردم و افزودم.
- گناه مادرم و جعفر رو پای من ننویسید خاله!
از پشت میز بلند شدم که تند گفت:
- صبر کن.
سر بلند کرد، با چشم هایی که تیره تر شده بود، صورتم را از نظر گذراند و سوالی پرسید که در عین بی ربط بودن به حرف هایمان، عجیب بود!
- با حامد خوشبخت نیستی؟
تا چند لحظه ی اول در شوک به سر می بردم اما زود به خودم آمدم.
لبخند محوی زدم.
- حامد اون قدر خوب و مهربونه که هر کسی میتونه پیشش احساس خوشبختی کنه، چه برسه به من که از علاقه اش به خودم با خبرم و میدونم چه قدر دوستم داره.
حامد می گفت خانواده اش از این عشق و علاقه ی او بیزارند اما برخلاف اخم و تخم های آن دو روز گذشته، خاله هیچ واکنش عصبی از خود نشان نداد، برایم هم مهم نبود، چون من برای عصبانی کردن او آن حرف را نزده بودم، بلکه حرف دلم را گفتم.
- تو چی؟ دوستش داری؟
لبخندی زدم.
- حامد با قلب مهربونی که داره، میتونه سنگ رو هم آب کنه، من که جای خود دارم.
منتظر سوال و حرف دیگری نماندم و از آشپزخانه بیرون رفتم.

***

به محض بسته شدن در، نفسی که در این دو روز حبس سینه ام بود، بیرون ریختم و روی مبل ولو شدم و با تمام وجود «آخیش»ی گفتم.
چند دقیقه ی بعد، در باز شد و حامد که برای بدرقه شان تا دم در رفته بود، آمد.
همانند من، خودش را روی مبلی رها کرد و نفس آسوده ای کشید.
- اوووف... زندگی کجا بودی لنتی(لعنتی)؟
خنده ام گرفت و با پا ضربه ی آرامی به پایش کوبیدم.
- دیوونه!
به یک باره صاف نشست و جدی گفت:
- پاشو بیا این جا.
ترسیدم، شک نداشتم می خواست برای حرف ها و سوتی هایم تنبیه ام کند، برای همین تکانی نخوردم.
معترض صدایم زد و گفت:
- پاشو گفتم!
با دلی آشوب بلند شدم و همان طور ایستاده و سر به زیر و با کلی شرمندگی گفتم.
- معذرت می خوام.
توجه ای به لحن نادمم نکرد و بی رحم تر گفت.
- عذرخواهیت به چه دردم می خوره؟ زود باش بیا این جا تا خودم پا نشدم.
دست و دلم داشت می لرزید و جرأت نداشتم سر بالا ببرم. مطمئنم بودم یک کتک جانانه نوش جان خواهم کرد، البته بیچاره حامد غیر همان دو سیلی که روزهای اول و به حق زده بود، هیچ وقت دیگر دست رویم بلند نکرده بود.
- با تو نیستم؟
و تا سمتم نیم خیز شد، جیغ زدم و با دوپای قرضی دیگر، پا به فرار گذاشتم.
صدایش را از پشت سر شنیدم.
- صبر کن ببینم... خودت خواستی. وای به حالت دستم بهت برسه. وایستا بهت میگم.
او تهدید می کرد و من به پاهایم سرعت می دادم و دور خانه می گشتم تا یک راه فراری پیدا کنم. این وسط نمی دانم چرا لب هایم کش آمده بود!
پشت مبل تک نفره ای پناه گرفتم، رو به رویم و با یک قدم فاصله ایستاد، هر دو نفس نفس می زدیم و انگار کیلومترها دویده ایم.
چشمش که به خنده ام افتاد، اخم هایش در هم رفت.
- که می خندی، آره؟!
و خیز بلندی سمتم برداشت که باز جیغ کشیدم و از زیر دستش در رفتم.
در اتاق کارش نیمه باز بود، فورا خودم را به اتاق رساندم و تا خواستم در را ببندم، با پا مانع شد و خودش را به داخل انداخت.

در را پشت سرش بست و تکیه داد.
چراغ خاموش بود و نمی توانستم درست ببینمش، فقط صدای نفس هایش به گوشم می رسید.
تکیه از در گرفت و جلو آمد؛ این را از صدای در و پایش متوجه شدم.
- خب موش کوچولو، بالاخره گیرت آوردم.
ترسیده قدمی عقب رفتم. عرض اتاق کم بود و خیلی زود به دیوار رسیدم و به بن بست خوردم.
در یک قدمی ام ایستاد. با این که هنوز می خندیدم، ملتمس گفتم.
- غلط کردم، ببخشید.
«نچ»ی کرد.
- برای عذرخواهی کردن، دیگه دیره.
مظلوم گفتم:
- من که قبلا هم معذرت خواهی کردم!
خبیث گفت:
- اون برای اشتباه دیگه ات بود. الان هم چوب خطت حسابی پر شده و باید ادب بشی.
باید یک جوری سرش را شیره

می مالیدم و چه چیزی بهتر از ترفندهای زنانه؟!
لوس و با ناز صدایش زدم.
- حامد! ببخشید دیگه... باشه؟
صدایی به گوشم نرسید. به لطف چشم های ضعیفم هم نمی توانست در تاریکی درست ببینمش و بدانم در چه حالی‌ست؟
- حامد جونم؟ بِـ...
با نشستن لب هایش روی لب هایم، حرفم نصفه ماند.
هنوز در شوک کارش بودم که کمرم را محکم گرفت و هر دویمان را روی تخت تک نفره ی گوشه ی اتاق پرت کرد...
***
یک هفته از رفتن خاله و مینا می گذشت و من حسابی از خانه ماندن کلافه و خسته شده بودم. دلم می خواست مثل گذشته سر کار بروم و خودم را سرگرم کنم اما محال بود حامد بگذارد به آتلیه برگردم؛ هر چند جایم را منشی دیگری گرفته و دیگر جا و کاری برای من نمانده بود.
حامد که انگار چشمش ترسیده بود، می گفت لازم به کار کردنم نیست و اگر حوصله ام سر می رود با بهار به گردش و خرید بروم اما نه من زیاد اهل خرید و ریخت و پاش بودم و نه می شد مدام بهار را دنبال خودم بکشم.
حسابی خسته و کلافه بودم، سیکل ماهیانه ام هم مزید بر علت این حال بد شده بود.
برای دیوانه نشدن و فرار از کسالت، پناه به گوشی بردم تا شاید کمی فیلم طنز دیدن و متن خواندن، سر حالم بیاورد.
کلیپ خنده داری نگاه می کردم و می خندیدم که گوشی خانه به صدا در آمد.
دل از گوشی نکندم و کلیپم را تا آخر نگاه کردم.
گوشی هم چنان داشت زنگ می خورد، با تمام شدن کلیپ، بلند شدم و سمت تلفن رفتم.
هنوز لب هایم طرح خنده به خودشان داشت اما با دیدن شماره ی روی گوشی، خنده که هیچ، نفس کشیدن هم از یادم رفت. شماره ی خانه مان را از کجا می دانست؟!
تماس قطع شد اما بار دیگر تلفن به صدا در آمد.
نمی خواستم جواب دهم اما ترسی که به یک باره در دلم نشست وادارم کرد تا جواب بدهم.
نفس عمیقی کشیدم و دکمه ی سبز را فشردم.
- بله؟
صدای گریه ای به گوشم رسید، گریه ای کودکانه.
- الو؟ آیدا؟
انگار منتظر صدا زدنم بود.
- آ... آبجی... آبجی، ما... ما... بیا... آبجی بیا.
از حرف هایش چیزی سر در نیاوردم و جز این که دل همیشه آشوب و نگرانم، به شور افتاد، با این حال سعی کردم آیدا را آرامم کنم.
- آروم باش و بگو چی شده؟
هق هقی کرد.
- ما...ما...
تند پرسیدم:
- مامان چی؟
جوابی به جز صدای گریه عائدم نشد.
- آیدا؟ الو... آیدا می شنوی صدام رو؟ الو...
میان گریه فقط «مامان» و «آبجی» می کرد، کلافه شدم و از کوره در رفتم.
- د حرف بزن ببینم چی شده؟ مامان چی شده؟ گوشی رو بده به ما...
- الو.
با شنیدن صدایش، پاهایم شل شد و روی مبل افتادم.
- الو؟
بعد از آخرین باری که صدایش را شنیدم، چند ماه پیش بود. حالا...
با صدای گریه ی بلند آیدا، به خود آمدم و سعی کردم به خود مسلط باشم.
- ا... الو.

نمی دانم گوش هایم چه مشکلی پیدا کرده بود که هر چه می کردم تا بفهمم چه می گوید، بی فایده بود. انگار مغزم سراپا گوش شده و دیگر قادر به تجزیه و تحلیل معنای کلمات نداشت!
- گوش میدی آیه؟ الو؟
چشم بستم و لب به مسلخ دندان سپردم، این صدا، این آیه گفتن ها باید حرامم شود، گوش هایم نباید بشنود، نباید دلم بلرزد، نباید... نباید... نباید...
اما همه ی آن چه که نباید، شده بود و گوش هایم حریصانه به تن بم و مردانه اش جان سپرده و حروف را در هوا می قاپید.

نویسنده : مریم گل محمدی

ادامه دارد...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sore
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه qeqj چیست?