رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 18 - اینفو
طالع بینی

رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 18

سر بالا انداخت.
- نه. من هنر و تئاتر خوندم، اون معماری. از همون دوران دانشکده به فکر این کار بودم، منتهی سرمایه اش رو نداشتم. یکی از دوست هام که می دونست

 

چی تو سرمه، من رو با دخترداییش آشنا کرد؛ یعنی همین سوزان. قرار شد پول و سرمایه از اون باشه و کار از من. همین طور هم شد، منتهی سوزان دیگه خیلی خودش رو بی طرف و بی مسوؤل نشون میده و همه چیز رو انداخته رو دوش من و خودش رو کشیده کنار.
- وقتی اذیت می کنه، چرا به هم نمی زنیش؟
دستی به موهایش کشید و درمانده نالید:
- مجبورم. هنوز اون قدری ندارم که بخوام خودم یه شرکت بزنم اما تو فکرش هستم.
همین که در فکر جدایی و دوری از آن شیطان رجیم بود، کفایت می کرد.
- ان شاءالله درست میشه.
«امیدوارم»ی لب زد و سپس گفت:
- پاشو بریم باید روی زخم هات رو پماد بزنم.
از این که او بخواهد کمر و پشتم را پماد بزند، خجالت می کشیدم اما چاره ای نبود. خودم نمی توانستم، به بهار هم رویش را نداشتم بگویم، فقط می ماند او.
«احمق شوهرته. از چی خجالت می کشی تو؟ مگه چیز پنهونی ازش داری؟»
نداشتم اما خب، همه اش چند ماه بود که با او ازدواج کرده بودم. شاید اگر مدتی نامزد می ماندیم، خجالتم می ریخت و راحت تر می توانستم با این مسائل کنار بیایم ولی چه کنم که ما یک راست سر اصل مطلب رفتیم و فرصت آب بندی شدن نیافتم.

 

هنوز از خواب بیدار نشده بودیم که سر و کله ی ب

هار پیدا شد. برایمان صبحانه آماده کرده و آورده بود.
شرمنده تشکر کردم که پشت چشم برایم نازک کرد.
- این حرف ها چیه؟ من یه چیم بشه، نمیای کمکم؟
«خدانکنه»ای گفتم و باز هم تشکر کردم.
حامد با صورتی خیس به اتاق برگشت، بهار چشم غره ای نثارش کرد.
- صبحانه ات تو آشپزخانه، رو میزه. برو بخور.
حامد متعجب از این لحن و نگاه درنده ی بهار، پرسید:
- چیزی شده بهار؟!
آبی های وحشی اش را برگرداند که حامد از دیدنشان جا خورد.
- نه، هیچی نشده، فقط به احمقی زده این بچه رو سوزونده و حالام ککش نمی گزه.
حامد مات و مبهوت نگاهش را به داد و دو مرتبه سمت بهار خشمگین برگشت.
- چی میگی تو؟
انگار به بهار فحش ناموس دادند و شک نداشتم اگر می توانست کله ی حامد را از بیخ و بن می کند و جلوی همان میشای دوست داشتنی حامد می انداخت.
- درد میگم، کوفت میگم، مرض و حناق میگم، مردک بی مسوؤلیت و بی خاصیتِ قارا مال(قارا مال: گاو سیاه.
اصطلاح ترکی برای افراد بیشعور و نفهم.)
سر به زیر انداختم و از تو لپم را گزیدم تا زیر خنده زنم.
- بـَ... بها...
نگذاشت حرف بزند.
- بهار و مرگ. چیه؟
حامد هم خنده اش گرفته بود اما خودش همان طور کینه توزانه نگاه می کرد.
حامد سر سمتم چرخاند و به بهار اشاره کرد.
- چشه این؟
با خنده شانه بالا انداختم و اعلام بی اطلاعی کردم.
بهار کنارم نشست و برخلاف آن چشم غره ای که به حامد رفت، با مهربانی بازویم را نوازش کرد.
- تو بهتری؟ دیشب که درد نداشتی؟ کاش می شد بیای پیش خودم تا حواسم بهت باشه.
قدرشناسانه نگاهش کردم. کاش همه دلی به بزرگی و مهربانی این دخترک نیمه سوخته داشتند!
- خوبم. نه درد نداشتم خدا رو شکر... قربونت برم که این قدر مهربونی! نگران من نباش، حامد چند روزی مرخصی گرفته و پیشمه. خیالت راحت. تازشم؛ چیزیم نیست، خنجر و ترکش که نخوردم.
محکم روی دست حامد زد که می خواست تکه نانی از توی سینی روی تخت بردارد و بعد خونسرد و طوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده، گفت:
- وظیفه اشه. دندش نرم، چشمش کور.
«کور» را چنان با حرص و کشیده ادا کرد که نتوانستم خنده ام را کنترل کنم و زیر خنده زدم. این بار خودش هم همراهی ام کرد. حامد هم که اوضاع را آرام دید، پایین تخت و چهار زانو نشست و سینی صبحانه را سمتش کشید.
حین خوردن صبحانه مان، بهار گفت دنبال دکترش که گویا دوست هم بودند، می رود تا با خود برای معاینه ی من بیاورد.
این که در تلاش بود تا به قول خودش لکه ای هم روی پوستم به جا نماند، قلبم را به درد می آورد. خدا می دانست وقتی خودش در چنین شرایط و اوضاعی بود، کسی بود این طور پروانه وار دورش بگردد و این در و آن در بزند تا بهار زیبایی اش را برگرداند؟
با رفتن بهار، حامد سینی را برداشت و به آشپزخانه رفت. دلم برای او هم کباب بود؛ ناخواسته خودش و مرا به چنین وضع اسفناکی انداخته بود.
دلم می خواست حمام بروم تا بتوانم نمازهایم را از سر بگیرم اما طبق توصیه ی دکتر تا دو روز حق آب تنی نداشتم.
ملافه را کنار زدم و از تخت پایین آمدم. پوستم می سوخت و دلم می خواست همان نیم متر پارچه را هم بکنم تا باد به پوست آتشینم برسد.

 

پشت به کولر ایستادم و لباسم را بالا دادم، با برخورد خنکای کولر با پوست سوزانم، لبخند روی لبانم نشست و «آخیش»ی گفتم اما زیاد از این حال خوشم نمی گذشت که حامد آمد تا چشمش به من افتاد، داد زد:
- داری چی کار می کنی؟
تمام حس خوبم پرید، نه به خاطر داد و توبیخش؛ لباس را بالا زده بودم و...
با درد چشم بستم و در دل فحشی نثار خودم و بی حواسی ام دادم.
بازویم را گرفت و کنار کشید.
- بیا این ور ببینم. مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟ نمیگی زخمت عفونت می کنه؟ می خوای کار دستم بدی؟
لب برچیدم و در حالی ک با دکمه ی آخر لباس بازی می کردم، نالیدم:
- می سوزه خب.
اخم هایش بیشتر در هم شد.
- چاره اش فقط اینه وایستی جلو کولر؟
دست در هوا تکان دادم.
- چی کار کنم پس؟
پوف کلافه ای کشید و سمت کمد رفت.
- صبر کن ببینم لباس خنک تر نیست.
لباس خنک تر از این نیم تر پارچه هم داشتیم؟
تا حامد مشغول گشتن بود، خودم را نامحسوس در مسیر باد کولر قرار دادم اما متوجه شد. با اخم دستم را گرفت و سمت خودش کشید.
- سرتق بازی در نیار و حرصم نده.
ریز خندیدم. اگر قرار بود با سرتق بازی های من، او این طور بانمک شود، سرتق می شدم!
لباس ها را روی ریل این ور و آن ور می کشید و غر می زد.
- چی بدم بپوشی آخه؟ این همه لباس، یه کدوم به کار نمیاد. تف به این شانس. اَه!
با لب و لوچه ای آویزان گفتم:
- گمونم باید دست به دامان اون بی شرفا بشم.
چشم تنگ کرد.
- چی؟ بی شرفا؟!
لب به هم فشردم و سر تکان دادم.
- هوم. همونا که با بهار خَـ...
تازه فهمیدم دارم چه می گویم و خودم را لو میدهم، محکم به دهان کوبیدم و چشم گرد کردم.
مشکوک پرسید:
- با بهار چی؟! بگو ببینم.
خاک بر سرت دختر! دستی دستی خودت را لو دادی. حالا اگر مجبورت کند آن یک وجب ها را بپوشی، چه؟
وای...
وای از دست

زبان، زبان نفهمم!
- آیه خانم! با شمام... میگم چی رو ازم پنهون کردی؟
حلقه ام را در انگشت چرخاندم، آن شب به قدری غرق شور و شعف و تب خواستن بود که اصلا متوجه پاکت خریدم نشد و من توانستم با خیال راحت در سوراخ موش پنهانش کنم و برای روز مبادا نگه دارم اما نه چنین مبادایی!
منتظر جواب و توضیح من نماند. آن قدر تیز بود که از سرخ و سفید شدنم بفهمد آن بی شرف ها چه و که هست.
باهوش هم بود و می دانست خزانه ی کلاغش -که من باشم- کجاست! خب جایی را نداشتم، جز همان کمد و چند کشو. یک راست هم سمت آن ها رفت.
بعد از کلی زیر و رو کردن لباس هایم، دست از کمد کشید.
کلافه نگاهم کرد.
- نمیگی نه؟
کنار اضطرابم، شیطنت هم گل کرد.
سر بالا انداختم و نچ کردم. چشم غره ای رفت.
- پیداشون می کنم. اون وقت من میدونم و تو!
با تفریح و نیش باز به حرکاتش نگاه کردم.
مقابل میز توالت نشست. کشوی اول را باز کرد اما چیزی غیر لوازم آرایش و سشوار و کرم گیرش نیامد.
کشوی دوم هم تاپ بود و تیشرت.
دست سمت کشوی سوم برد که لب گزیدم. متوجه پریدگی رنگم شد که با ضرب و نیشخند بازش کرد.
جرأت بلند کردن سر و تماشای لباس های ممنوعه و نگاه حامد را نداشتم. ناخن به کف دست می فشردم و از داخل به جان لبم افتاده بودم.
- بی انصاف این همه چیزهای خوشگل داری و ازم پنهون کردی!
باز زبان، زبان درازم.
- خوشگل منم، نه اونا!
با شیطنت نگاهم کرد.
- عه؟!
و یکی از لباس ها را که به رنگ مشکی بود، سمتم گرفت.
- بپوش ببینم کی خوشگل تره؟
لباس را محکم و پر حرص از دستش کشیدم و پشتم پنهان کردم.
- خیلی بی حیایی!
سر عقب برد تا لباس پشت سرم را ببیند که در دست فشردمش و بالاتر و پشت کمرم پنهانش کردم.
بلند و مردانه خندید.
- خب باشه، اون رو دوست نداری، بیا این رو بپوش.
و لباس دیگری به رنگ بنفش سمتم گرفت.
تا خواستم آن را هم از دستش بکشم، دست عقب برد. لباس را مقابل صورت و از دو بندش گرفت. با لحن چندش و منزجری گفت:
- اوف! لعنتی عجب چیزیه! جون میده بگیریش و بُـ...
قبل از آن که حرفش تمام شود، بلند و با جیغ صدایش زدم.
- حامد!

 

کشدار و همانند مردان هیز جواب داد؛
- جووون؟
دلم می خواست مشتم را فرق سرش بکوبم، یا نه... اصلا آینه را بر می داشتم و روی سرش خرد می کردم.
صدای خنده اش که بلند شد، «کوفت»ی تحویلش دادم. لباس در دستم را مچاله و سمتش پرت کردم که صاف توی صورتش خورد. باز آن کلمه ی چندش را به زبان آورد.
- جووون! از آسمون حوری می باره.
کاش حال و روزم درست بود تا به جانش بیافتم و تا می خورد بزنمش و بکوبم!
پا کوبان از اتاق بیرون رفتم تا بیش از آن خنده اش روی اعصابم...
نه. انصافا روی اعصاب نبود!
ولی حرص درار...
نه. آن هم نبود!
اصلا هر چه که بود، نمی خواستم بشنوم.
«مطمئنی نمی خوای بشنوی؟!»
آخ، لعنت بهت حامد!
خوددرگیر نبودم که آن هم به لطف حضرت والا شدم.
از شدت عصبانیت در حال گرفتگی بودم، حساب زخمم هم که جدا بود، جلوی کولر ایستادم و غرغر کنان خودم را به دست خنکایش سپردم. کافی بود حامد بیاید و گیر بدهد تا بیخیال درد و سوزش و هر کوفت و زهرماری شوم و از وسط دو نیمه اش کنم.

حامد هنوز در اتاق بود و داشت دنبال بی شرف های موردنظر می گشت و بلند بلند با لباس های دیگرم حرف می زد و حرص مرا در می آورد.
دلم میل کوبیدن سرش را داشت، کشیدن دانه دانه ی موهای خواستنی اش را یا بیرون در آوردن آن قهوه ای های پدر درارش را ولی افسوس که تمام این ها فقط در حد همان فکر و فانتزی در ذهنم باقی می ماند.
پشتم می سوخت، گویی پوستم را کنده و زیرش نمک پر کرده بودند. کاش می شد حمام بروم تا بلکه آب سرد، آتش و التهابش را خفه می کرد!
در حالی که پشت لباس را از جای سوختگی ها فاصله داده بودم، به اتاق بازگشتم. دیگر طاقت سکوت و تحمل نداشتم و هر آن ممکن بود زیر گریه بزنم.
با دیدنم، باز شیطنتش گل کرد اما قبل از آن که بخواهد حرفی جهت حرص دادنم بزند، با بغض غریدم:
- این جا بشین برای خودت بگو، بخند و حال کن، بعد عین خیالتم نباشه من دارم می میرم. خوبه حالا خودت این بلا رو سرم آوردی و یه جو عذاب وجدان نداری.
نمی خواستم گله کنم، زخم بزنم و طعنه اما داشتم می سوختم!
انگار ناراحت شد، چرا که لباس توی دستش شل شد و روی زمین افتاد، حتی دیدم نگاهش چه طور رنگ غم به خود گرفت.
دلم می خواست از شدت سوزش بالا و پایین بپرم یا نه، پوستم را بکنم و بیندازم یک وری و نفس راحت بکشم.
بی توجه به نگاه خیره اش، حتی بی توجه به هر شرم و حیایی، دکمه های لباس را تند تند باز کردم و از تن بیرون آوردم و روی زمین کوبیدم.
به جهنم که با لباس زیر جلویش ایستاده بودم، چه اهمیتی داشت وقتی تنم خودش جهنم شده بود و شعله می کشید؟
با دست جاهای سوختگی را باد می زدم و لب می گزیدم تا اشک های لعنتی ام نریزد اما با اولین صدا زدنش، ریخت.
- آیه؟
آیه و چه؟ داشتم می مردم!
سر بالا آوردم و با دیدی تار نالیدم:
- حالم خوب نیست. انگار... انگار پشتم داره می سوزه.
در نیم قدمی ام ایستاد، نگاه محزون و گرفته اش را از چشم هایم به پهلو و باند پیچیده ای که دیده می شد، داد.
- بریم دکتر؟
قطره دیگری روی گونه چکید.
- دارم میگم حالم خوب نیست، نمی بینی حتی لباس نمی تونم بپوشم؟ بعد میگی بریم دکتر؟ بریم که چی کار کنه؟ می خواد بادم بزنه یا فوتم کنه؟
گریان و نالان از کنارش رد شدم و خودم را دمر روی تخت انداختم. همانند کودکی بهانه گیر، پاهایم را بلند کردم و در هوا تکان دادم و مشت به دل تخت کوبیدم. سر درون بالشت فرو بردم و خفه گفتم:
- دارم آتیش می گیرم. کولر رو زیاد کن.
کنارم نشست و این را از بالا و پایین شدن تخت فهمیدم.
- نمیشه. الان پماد می زنم، خوب میشی. صبر کن.
باند پیچیده شده را با دقت و احتیاط از روی پوستم جدا کرد، پوستم کش نیامد اما با برخورد هوا به زخم هایم انگار آن آتش زیر خاکستر شعله ور شد.
هق هق می کردم و ناله هایم بلند شده بود.
- جان؟ الهی بمیرم!...خدا لعنتم کنه!
حرف ها و شماتت کردن خودش بیشتر اشکم را در می آورد.
با ریختن پماد روی زخم هایم، حس خنکی دلپذیری زیر پوستم دوید.
با آرامش و نوازش وار پماد را روی پوستم می مالید. کم کم حس سوزش از بین رفت و آرام گرفتم.

 

کمر و پشتم را تا جذب کامل پماد ماساژ می داد. نه او حرفی می زد و نه من اما نفس های سنگین و بلندش نشان می داد تا چه حد ناراحت و عصبی است.
با قطع کامل سوزش، کمی سر حال آمدم و جانی دوباره گرفتم.
چند دقیقه ای که گذشت، مغموم پرسید:
- بهتری؟
دست سالمم را زیر سر گذاشتم و سمت پنجره برگشتم.
- هوم.
باز هم سکوت شد اما زیاد دوام نیاورد.
- آیه، من... ببخشید! نمی خواستم این طور بشه.
من هم نمی خواستم زخم بزنم اما آن لحظه حالم دست خودم نبود.
سر سمتش چرخاندم، چهره اش در هم و نگاهش به پایه ی میز عسلی بود و طوری نگاهش می کرد که انگار دشمن آبا و اجدادی اش است.
- حالا چه طور باور کردی اون آدم، شیرین بود؟
دست از ماساژ و مالیدن پماد کشید، دست های چرب شده اش را طوری که شلوارش کثیف نشود، روی زانو گذاشت.
- همه ی پیام هاتون رو خوندم. از اول تا آخر... شماره اش رو هم از روی لیست تماس هات برداشتم و بهش زنگ زدم. وقتی صداش رو شنیدم، فهمیدم چه خریتی مرتکب شدم. روم نشد بگم کِی ام، گفتم اشتباه گرفتم و قطع کردم.
به ابروهای پر پشت و گره شده اش نگاه کردم.
- اگه صدای زنانه نبود چی؟ اگه باباش جواب می داد یا نامزدش، فکر می کردی اونه و بعد منو چشم یه زن خیا...
نگذاشت ادامه دهم.
- نه، صدای اون رو می شناسم.
از جا پریدم که زود دست روی کمرم گذاشت.
- تکون نخور.
دو مرتبه دراز کشیدم اما این بار بیشتر سمتش چرخیدم.
- تو... تو از کجا صدای اون رو می شناسی؟
جوابی نداد که صدایش زدم.
- حامد؟
- جانم؟
مویی که اذیتم می کرد از روی بینی کنار زدم.
- از کجا می شناسی؟
پوفی کشید و جواب داد:
- قبلا یه بار باهاش حرف زدم. لازم بود جایگاهم رو براش روشن می کردم و سر گربه رو همون دم بیخ تا بیخ می بریدم تا یه وقت هوس فیل و هندوستون نکنه.
باورش برایم عجیب بود. حامد با او حرف زده بود؟
- تهدیدش کردی؟
سری تکان داد و با یک چش

م بسته گفت:
- یه جورایی، آره.
«آهان»ی کردم و دیگر سوالی نپرسیدم.
- ناراحت شدی؟
ناراحت نبودم اما سرم پر بود از سوال بی جواب که برای پرسیدنشان هراس داشتم.
لبخند تصنعی زدم.
- نه. حتما لازم بود دیگه.
و برای کش نیامدن بحث، پرسیدم:
- پنج شنبه میریم دیگه؟ برای سالگرد بابام؟ ها؟
لبخندی زد و سر تکان داد.
- آره عزیزم، میریم.
لبخند گله گشادی روی لبانم نشست و با ذوق در جا وول خوردم.
- مرسی، مرسی.
با شیطنت نگاهم کرد و در حالی که سر نزدیک می آورد، گفت:
- این طور جلوم خوابیدی، هی هم وول می خوری، نمیگی یهو می زنه به سرم و کار دستت میدم؟
باید آب می شدم و درون زمین می رفتم یا از سرخی زیاد به لبو می گراییدم اما عجیب پر رو و بی پروا شدم!
شانه بالا انداختم و یکی از پاهایم را هم بالا آوردم و تابی دادم.
- خونه ی خودمه، هر طور بخوام می گردم، مگه این که شوهرم خوشش نیاد.
دست روی ران پایی که با طنازی پوست سفید و خوش تراشی اش را به رخ می کشید، گذاشت. به گمانم حالا او داشت شعله می کشید!
نگاه تب دارش را به چشم هایم دوخت.
با خنده نگاهم کرد.
- شوهرت مگه مغز خر خورده باشه خوشش نیاد.
و با شیطنت بیشتر افزود.
- اگه یکی از اون خوشگل ها رو هم بپوشی، بیشتر خوشش میادا.
پشت چشم برایش نازک کردم و نیشگونی از پهلویش گرفتم که زیر خنده زد و عقب کشید.
با صدای زنگ خانه، خنده ی هر دویمان آرام گرفت.
بوسه ای روی سر شانه ام زد و بلند شد.
- برم ببینم کیه؟ بعد بیام بهت یه لباس بدم بپوشی. پا نشی ها. باشه؟
«باشه»ای گفتم و رفت.

با شنیدن صدای سوزان، اخم هایم در هم رفت.
این جا چه می خواست؟ برای چه آمده بود؟
صدای عصبی حامد به گوشم رسید.
- تو این جا چی کار می کنی؟ مگه نگفتم حواست به کارها باشه؟ هلک هلک پاشدی اومدی این جا که چی؟
مطمئن بودم اگر خنجر به حامد می زدم، قطره ای هم بیرون نمی چکید.
- وا! این چه طرز برخورده؟ مثلا مهمون اومدما.
مهمان حبیب خداست اما نه چنین شیطانی.

 نمی دانم حامد چه گفت و چه شنید اما چند دقیقه ی بعد صدای سروش آمد.
می گویند مار از پونه بدش می آید، حکایت سروش بود. دل خوشی از سوزان نداشت اما همیشه مجبور بود اخلاق گند و ریخت نحسش را تحمل کند.
بعد از تعارفات حامد، نشستند و حامد به اتاق آمد.
سگرمه هایش حسابی در هم بود.
آهسته پرسیدم:
- چی شده؟
جلو آمد و به آهستگی من گفت:
- به بهار پیام بده بگو نیاد این جا. بگو سروش این جاست. بدو.
پاهایم را از تخت آویزان کردم و بلند شدم، مقابلش ایستادم.
- چرا نیاد؟ چرا باید سروش ازش بی خبر باشه؟ گناه داره به خدا!
محکم دست به صورتش کشید.
- نمیشه. من به بهار قول دادم. قسم خوردم... نه، نمیشه.
و با گفتن «بهش پیام بده»، سمت کمد رفت.
حینی که او دنبال لباسی برای من می گشت، من هم به اجبار و بی میل خبر آمدن سروش را به بهار دادم.
لباس نخی ماکسی که به رنگ سرمه ای بود و گل های ریز زرد و قرمز داشت و بلندی اش تا مچ پاهایم بود، پوشیدم. برای پوشاندن سر شانه ها و یقه ام هم مجبور شدم مانتوی مشکی ام را تنم کنم.
لباس بلند و گشاد بود و نیازی به چادر نداشتم، هر چند نمی توانستم هم سر کنم.
با وجود این که مشکل چندانی در راه رفتن نداشتم، حامد دستم را گرفت تا کمکم کند. شاید دلیلش بلندی لباسم بود، شاید هم در آوردن چشم های زاغ کسی!
سروش با دیدنم از جا پرید.
- چی شده؟ چرا...
حامد بین حرفش پرید.
- پاش سوخته.
سروش هاج و واج به سر تا پایم نگاه کرد، به پاکی چشم هایش ایمان داشتم اما با این حال چون بار اولی بود که مقابلش بی چادر حاضر می شوم، کمی معذب بودم.
بعد از دادن سلام، تعارفشان کردم بنشینند. البته سوزان فقط ادای بلند شدن در آورده بود.
روی بالشتک پشمی نشستم.
- جات خوبه؟
سر تکان دادم.
- آره. دستت درد نکنه.
کنارم نشست و رو به مهمان هایش بار دیگر خوش آمد گفت.
سروش هنوز در شوک بلایی بود که به سرم آمده.
- چی شد سوختی؟ حواست کجا بود؟
لبخند به صورت نگرانش پاشیدم.
- چیزی نیست، یکم آب جوش ریخته فقط.
اگر برادرم بود، برادر خونی ام، باز هم واقعیت را پنهان می کردم یا می خواستم حق شوهرم را کف دستش بگذارد تا دیگر هوس چنین کارهایی نکند؟
سوزان با آن لب های سرخ و براقش، لبخندی که بیشتر شبیه دهن کجی بود، زد.
- آخی! بیچاره!
کاش می شد طوری بزنمش تا بیچاره بودن را نشانش دهم!
حامد هم از این لحن و طرز صحبت شریک و دوست دیرینه اش عاصی شده بود. چنگی به موهایش زد و جدی پرسید:
- چرا نموندی تو شرکت؟ نمی تونی یه جا بند بشی تو؟ دو روز نیستم، ببین می تونی همه چی رو به فنا بدی؟
ابروهای تتو کرده و قهوه ای اش را در هم کشید و پشت چشم نازک کرد.
- مثلا اومدم عیادت زنت. اینه جوابم؟
«زنت» را به قدری بد لحن گفت که احساس حقارت کردم و دستم مشت شد.
- خانمم نیاز به عیادت نداشت. خدا رو شکر حالش اون قدرها هم بد نیست.
از تاکیدی که روی لفظ «خانمم» داشت، نیشم باز شد و این دور از چشم سوزان نماند.
دیگر حرفس زده نشد و حامد بلند شد تا از مهمان هایش پذیرایی کند.
- الان بهتری؟
سمتش برگشتم. چه طور دلشان می آمد بهارش را از او پنهان کنند؟
- خوبم.
نیم نگاهی به بانداژ روی دستم انداخت.
- دکتر رفتی؟ چی گفت؟
از گوشه ی چشم دیدم سوزان با چه خصومتی به حلقه ام نگاه می کند. برای بیشتر حرص خوردنش، دستم را روی دسته ی مبل گذاشتم و با انگشت حلقه ام ضرب گرفتم تا حسابی همه جایش بسوزد.
رو به سروش هم با لبخند جواب دادم:
- چیز خاصی نگفت، فقط یه چند تا پماد داد، همین.
دلسوز و برادرانه گفت:
- باید خیلی مراقب باشی تا یه وقت خدایی نکرده عفونت نکنه. یه چند روزی به آب نزن، جلوی کولر هم نشین.
نمی دانست همین یک ساعت پیش داشتم سر کولر با برادرش جنگ می کردم.
با بلند شدن سوزان، هر دو سمتش برگشتیم. فکر کردم می خواهد زحمت کم کند اما با کمال پر رویی سمت آشپزخانه به راه افتاد، حتی اجازه ای هم نگرفت!
خون خونم را می خورد، به چه حقی در خانه ام رژه می رفت و می چرخید؟!
- ولش کن، بذار خوش باشه.
غریدم:
- بره خونه ی ننه اش خوش باشه، نه خونه ی من.
خندید.
- خیل خب بابا، یواش تر. مهم حامده که محلش نمیده. غمت چیه آخه؟
غمم طنازی و لوندی اش بود.
فکرم را از چشم هایم خواند.
- ببین آبجی، بخوای بهش حساس باشی، حساسیت نشون بدی، اون بیشتر جولون میده تا حرصت بده، بعد وقتی حواست پرتش شد، از اون طرف خیلی راحت کار خودش رو بکنه و تو نفهمی از کجا خوردی. می فهمی چی میگم؟ به جای این که فکرت رو معطوف اون کنی، حواست به شوهرت باشه. چهارچنگولی بچسب بهش. هر چند اون بنده خدا هم از این عفریته فراری.

 حق با سروش بود، نباید نقطه ضعف نشان می دادم تا بخواهد سو استفاده کند.
با سرخوشی گفت:
- حالا این ها رو بیخیال. ببین برات چی خریدم.
دو پاکت بزرگ از کنار مبل برداشت.، با کنجکاوی نگاهش می کردم. تا حالا کسی برایم سوغاتی نخریده بود، البته به جز آن تسبیح فیروزه ای که امیرحسین برایم از کربلا خریده بود، که آن هم حامد هزار تکه اش کرد.
دو جعبه بیرون آورد؛ یکی قطاب و دیگری شیرینی حاج بادوم.
با ذوق کودکانه و چشم هایی که حتم داشتم ستاره بارانند، گفتم:
- وای! من عاشق قطابم!
و قدرشناسانه نگاهش کردم. عجیب او و بهار را دوست دارم!
- دستت درد نکنه داداشی.
چشمکی زد و «خواهش می کنم»ی گفت.
شیشه ی گلاب را همراه جعبه ی چوبی که پر از گل های محمدی خشک شده است روی میز گذاشت. پاکت خالی شده را روی زمین رها کرد و پاکت دیگر را برداشت.
- چشم هات رو ببند.
متعجب گفتم:
- چشم هام رو؟!
سر تکان داد.
- آره. ببند تا نگفتمم باز نکن.
شرطش را قبول کردم و چشم بستم. دل در دلم نبود تا بدانم برایم چه چیزی خریده که این طور می خواهد سورپرایزم کند.
گوش تیز کردم اما هیچ صدایی غیر از شلق شلق پلاستیک نمی شنیدم.
- حالا باز کن.
بدون تعلل چشم باز کردم، با دیدن گیوه ی رنگارنگ زنانه، جیغی از سر خوشی کشیدم.
- وای! چه خوشگله!
خندید و گفت:
- فروشنده سایز پا می خواست، گفتم برای یه دختر یه وجبیِ دست و پا کوچولو می خوام.
از تعریفی که کرده بود خنده ام گرفت.
گیوه ها را از دستش گرفتم و بی توجه به «مراقب باش» گفتنش، بلند شدم و صندل هایم را با گیوه ی نقلی و رنگی رنگی ام عوض کردم.
حامد که گویا سر و صدایم را شنیده بود، از آشپزخانه بیرون آمد.
- چه ...
با دیدن من سر پا، تند و نگران پرسید:
- چرا وایستادی تو؟
خندان از پشت مبل ها بیرون آمدم تا گیوه هایم را ببیند.
- ببین سروش برام چی خریده؟
و یک لنگه ام را کمی بالا آوردم تا نشانش دهم.
سمتم پا تند کرد و دستم را گرفت، آرام کنار گوشم گفت:
- بنداز این لامصب رو.
گیج نگاهش کردم که گوشه ی لباسم را با حرص از زیر دستم بیرون کشید.
لب گزیدم از سوتی که داده بودم
یعنی سروش دیده بود؟
وای خدا نکند!
ملتمس به چشم هایش نگاه کردم تا بگوید حدس و گمانم اشتباه است.
پوفی کشید.
- پشت مبل هایی، ندید ولی حواست باشه تکرار نکنی. خب؟
مظلوم سر کج کردم و «خب» گفتم که لبش به خنده باز شد.
رو به سروش کرد.
- دستت درد نکنه داداش. جبران کنم برات.
سروش دست روی پشتی مبل گذاشت و پا روی پا انداخت.
- به تو مربوط نیست، برا آبجی خانم خودم خریدم.
حامد از جوابی که گرفت ماتش برد و من به کنف شدنش ریز خندیدم.
دقایقی بعد سوزان سینی به دست به جمعمان پیوست.
موهای بلوند و تازه رنگ شده اش را روی شانه ریخته بود. رفتنی که شال داشت، پس چرا...
سر سمت حامد چرخاندم، داشت با سروش و از سفرش حرف می زد. یعنی ممکن بود...
تند سر تکان دادم، نباید از یک چیز کوچک، داستان سرایی می کردم. بارها شاهد این بی قیدی های سوزان بودم، پس نمی شود گفت در آن ده دقیقه چیزی بینشان گذشته.
سوزان گیوه هایم را خواست تا پایی بزند، دوست نداشتم بدهم اما دلم هم نمی خواست فکر کند بخیل و ندیده ام.
گیوه ها برایش کوچک و نیمی از پاشنه هایش بیرون مانده بود.
مثل هر باز از در تمسخر وارد شد.
- بیا، به پای من نمیشه. هر وقت بزرگ شدی، میام ازت کفش می گیرم.
به ظاهر شوخی بود اما آن «وقتی بزرگ شدی»اش خیلی حرف ها داشت.
با خونسردی و نیمچه لبخند حرص دراری جواب دادم.
- پای من کوچیک نیست عزیزم، ماشاءالله پای شما عین قبر بچه می مونه.
با وجود قد کشیده و لاغری اش، پاهای تپل و بزرگی داشت که هیچ به اندامش نمی خورد.
طعنه ام را گرفت و ساکت شد، البته فقط زبانش، وگرنه چشم هایش داشت قورتم می داد و مطمئن بودم دارد نقشه ی قتلم را در سر می پروراند.
بالاخره بعد از یک ساعت سروش رفع زحمت و سوزان شر کم کرد.
به محض بسته شدن در، مانتوام را کندم و روی مبل انداختم. عرق کرده بودم و جای زخم هایم داشت می سوخت.

 

به اتاق رفتم و باز از سر ناچاری به یکی از لباس های حامد پناه بردم.
تیشرت سفیدی که نوشته های لاتینی داشت تن کردم. لباس در تنم زار می زد و شک نداشتم دو آیه در آن جا می گرفت.
حامد با دیدنم زیر خنده زد و سمتم آمد. شده بودم اسباب خنده ی آقا!
- کوفت. خنده داره؟
به سر تا پایم نگاهی انداخت.
- آخه نمی دونی چه خوشمزه شدی؟
دهن کجی کردم و سمت آینه رفتم، موهایم ژولیده و وز شده بود. فهمید می خواهم چه کنم که پشت سرم آمد و شانه را زودتر از من برداشت.
چه چیزی بهتر از این؟
در حالی که موهایم را شانه می زد، گفت:
- هفته ی بعد باید برم سفر، تو رو می برم خونه تون تا تنها نمونی.
خواستم برگردم که اجازه نداد.
- قراره با بچه های تئاتر بریم برای مسابقات بین المللی؛ مسابقه هم تو رم برگزار میشه و احتمالا یه ماهی طول بکشه.
داشت چه می گفت؟ سفر؟ رم؟ مسابقه؟ یک ماه؟! شد

نی بود مگر؟
از دستش بیرون آمدم و سمتش چرخیدم.
- یه... یه ماه!
خودش هم راضی نبود و این را می شد از اخم روی پیشانی اش فهمید.
- مجبورم، سرپرست تیم منم. نمیشه خودم نرم.
بی فکر گفتم:
- منم میام.
خنده ی کوتاهی کرد، دستم را گرفت و باز به حالت اولیه برمگرداند.
- فکر می کنی اگه می شد ببرمت، این طور غمبرک می زدم؟
لب و لوچه ام آویزان شد. چه طور می توانستم یک ماه نبودش را تحمل کنم؟ آن هم کجا؟ پیش مادرم و زیر سایه ی جعفری که هنوز نتوانسته بودم جرأت خرج دهم و بپرسم می خواست چه بلایی سر زندگی ام بیاورد؟
از طرف دیگر آن محله بود و اهالی اش!
پایین تیشرت را دور انگشتم پیچاندم.
- من نمیرم خونه ی مامانم. همین جا می مونم.
اخم هایش پر رنگ شد.
- یعنی چی؟ تنها بمونی که چی بشه؟ باز اون جا خیالم راحته خاله حواسش بهت هست.
صدایم بالا رفت.
- خاله ات خیلی دلسوزم بود، یه زنگ می زد ببینه دخترش مرده یا زنده اس؟
شماتت بار صدایم زد.
- آیه!
دستش را پس زدم و پا کوبان سمت تخت رفتم.
کم چیزی نبود، می خواست یک ماه تنهایم بگذارد!
کنارم و روی تخت نشست.
- چت شد تو؟ نگاهم کن.
سر سمت آباژور چرخاندم.
چه طور سی روز نبودش را تحمل کنم؟ چه طور سی شب بدون او را طاقت بیاورم؟ اصلا می توانستم بدون آغوشش و صدای ضربان قلبش که حکم لالایی ام را داشت، دوام بیاورم؟
- آیه؟ نگاهم کن خب.
با بغض و معترض سمتش برگشتم.
- چیه؟ تو که تصمیمت رو گرفتی، دیگه چی می خوای؟ برو به فکر سفر اروپاییت باش.
خنده اش گرفت اما سعی کرد رو نکند ولی چشم هایش...
چشم های لعنتی اش!
از حالا دلتنگ شیطنت هایشان بودم!
با لرزش چانه ام، سر درون سینه اش پنهان کردم.
بدون عطر تنش می شد نفس بکشم؟ نه، به خدا که نمی شد!
من تازه داشتم طعم عشق و آرامش را به خود می دیدم، حقم این دوری سی روزه نبود.

تلاش حامد بی فایده بود، اشک های سیل آسای من تمامی نداشت.
به پیراهنش چنگ زده و عطر تنش را به ریه ها می سپاردم تا در ساعات دلتنگی به فریادم برسد.
او هم انگار حال مرا داشت که حرفی نمی زد و فقط حصار آغوشش را تنگ تر می کرد.
بلاشک بدون آغوشش، آواره ی دقیقه ها و روزها می شدم!

بهار با دوست دکترش آمد، معاینه ام کرد، نسخه پیچاند و رفت و من حتی یک کلمه حرف نزدم، حتی نحوه سوختن و درد و سوزشم را هم حامد برایش شرح داد.
دست خودم نبود، دلشوره گرفته و قلبم بی قراری می کرد.
خوره ی یک ماه نبودنش از همان لحظه ی اول رشد و تکثیر کرده بود و داشت روح و روانم را می خورد.
با رفتن دکتر، بهار کنارم نشست و نگران پرسید:
- چی شده آخه قربونت برم؟ چرا این شکلی شدی؟ چرا حرف نمی زنی؟ با هم دعواتون شده؟ آره؟ اگه حرفی زده، بگو تا برم حسابش رو برسم.
کاش می توانست حساب ثانیه هایی که در نبودش سخت دقیقه خواهند شد را هم برسد!
با آمدن حامد به او توپید.
- باز چی کارش کردی که حرف نمی زنه؟
سمت دیگر تخت و کنارم نشست، دستم را گرفت و در حالی که نوازشش می کرد، جواب بهار را داد.
- بهش گفتم یه ماه نیستم، ریخت به هم.
به اندازه ی من نه اما کم تر از من هم تعجب نکرد.
- چی؟ یه ماه نیستی؟!
برای یک دوست که نه طعم آغوشش و نه بودنش را چشیده، سخت بود رفتنش، چه برسد به من!
نگاهش را به من ماتم زده دوخت.
- مجبورم برم. کارمه، نمیشه که ولش کنم. خیر سرم سرپرست تیمم.
دستم را تند از دستش بیرون کشیدم و تیز نگاهش کردم.
- سرپرستی اون تیم مسخره مهمه یا زندگیت؟
لبخند نرمی به صورت گرفته و وا رفته ام زد.
- فکر کردم دیگه باید آرزوی شنیدن صدات رو به گور ببرم.
دلشوره داشتم، دلم گواه های بد می داد، یک اتفاقی می خواست بیافتد و من این را مطمئن بودم اما...

 

آخرین باری که چنین دلشوره ای داشتم، برای چهار ماه پیش بود، همان روزی که جعفر گفت چه خوابی برایم دیده و من مجبور شدم پا روی خواسته ی دلم بگذارم و فاتحه ی رویاها و آرزوهای صورتی ام را بخوانم و لای بقچه ای بپیچم و در پستوی دل دفن کنم.
آن زمان فکرش را هم نمی کردم از جهنمی که متصور بودم، چنین بهشتی برایم ساخته شود اما حالا...
بهشت از این بالاتر نبود که بخواهم بگویم حتما باز قرار است مرتبه ای بالا روم، بیشتر شبیه سقوط بود، شبیه هبوط، شبیه لبه ی پرتگاه و افتادن در قعر جهنم... شبیه مردن بودن!
مرا به آغوش کشید و سرم را به سینه اش تکیه زد. بهار بیرون رفت و تنهایمان گذاشت.
سکوت چند دقیقه ای مان را با کشیدن نفسی بلند شکست.
- دلت برام تنگ میشه؟
برای تمامش!
- آره.
دست هایش را بیشتر به دورم تنید.
- میدونی که عاشقتم؟
سر به سینه اش فشردم.
- میدونم.
موهایم را کنار زد و شقیقه ام را بوسید.
- میدونی نمیتونم این حالت رو ببینم، هوم؟
- هوم.
- پس چرا بی تابی می کنی؟
سر بالا آوردم و از همان فاصله ی نزدیک نگاهش کردم. نی نی نگاهش غم را فریاد می زد، همانند دل من.
- قول میدی زود برگردی؟
جدی و قاطع جواب داد:
- قول میدم.
و بعد لبخند عریضی زد و در حالی که صورتم را نوازش می کرد گفت:
- اصلا هر روز زنگ میزنم، چند بار در روز، تماس تصویری می گیرم؛ بدون دیدن این چشم ها نمیتونم دووم بیارم!
قطره اشکی چرخ زنان از چشم چکید و روی گونه نشست.
سر پیش آورد و چشم هایم را بوسید و از همان فاصله ی کم و در حالی که نفس هایش پوست صورتم را قلقلک می داد، اغواگرانه لب زد؛
- دوستت دارم!
چیزی درون قلبم تکان خورد، نه از آن تکان های شیرین و بند دل پاره شدن ها، نه! یک چیز عجیب؛ انگار لشکری داشت سمت قلبم هجوم می آورد و چهارستونش را به لرزه می انداخت!

*

دوست داشتم مثل هر سال خودم حلوا بپزم و تزیین کنم اما با آن وضع و حال چیز محالی به نظر می رسید.
حامد صبح زود بیرون رفته بود، بعد از مرتب کردن جزیی تخت از اتاق بیرون آمدم.
کاش می شد قبل رفتن حامد را راضی کنم تا دوشی بگیرم و بعد برویم!
صبحانه ای آماده کردم و منتظرش نشستم اما خبری نشد. سابقه نداشت این وقت صبح بیرون برود، مرخصی هم که داشت، پس کجا غیبش زده بود؟
تماس گرفتم اما مشغول بود، دو بار دیگر هم شماره اش را گرفتم اما باز مشترک مورد نظر مشغول بود.
ساعت هفت صبح با چه کسی حرف می زد؟!
دلشوره امان را بریده بود، بی توجه به سوزش عمیق پوست کمرم، سالن را متر می کردم و ناخن می جویدم و آیه الکرسی می خواندم که اتفاقی بدی نیافتد اما چیزی که نباید، شد...

با باز شدن در سمتش دویدم و بی توجه به نان سنگگ درون دستش، به آغوشش رفتم و دست دور کمرش حلقه کردم.
شوکه از این استقبال بی سابقه ام، دستش در هوا خشک شد.
- آیه! چه خبرته دختر؟
هیچ خبری نبود جز آشوبی که در دلم داشت پا می گرفت.
در را پشت سرش بست و مرا از خودش جدا کرد.
- ببینمت! چت شده؟ اتفاقی افتاده؟
چشم هایش...
چرا می لرزید؟
با تردید و نگرانی پرسیدم:
- کجا بودی؟ چرا... چرا زنگ می زدم مشغول بودی؟
به نان درون دستش اشاره زد.
- رفتم نون بخرم دیگه.
داشت طفره می رفت و این از دو دو زدن چشم هایش پیدا بود.
- چرا مشغول بودی؟ با کی حرف می زدی؟
کنارم زد و سمت آشپزخانه به راه افتاد.
- چیز مهمی نبود. تماس کاری بود... اونا رو ولش کن، بیا صبحونه بخور.
تماس کاری؟ آن هم این وقت صبح که هیچ اداره ای باز نیست؟!
مستاصل و درمانده پشت سرش راه افتادم.
چرا این دلشوره ی لعنتی تمامی نداشت؟ حامد که برگشته بود!
تند تند این ور و آن ور می رفت و از گرمای صبح به این زودی می گفت، از شلوغی خیابان ها، از فروشگاهی که معلوم نبود چرا تعطیل شده و هزاران چیز دیگر...
پر چانگی اش عجیب بود، نبود؟
انگار می خواست حواس مرا جایی پرت کند اما چرا؟
بالاخره پشت میز و مقابلم نشست. نگاهی به من که ساکت نشسته و غرق فکر بودم انداخت.
- چرا نمی خوری؟
تکه نانی جلویم گذاشت.
- بخور، بعدش برو حموم... دو روز شد دیگه، نه؟ دکترت گفت دو روز بعد میتونی بری حموم.

 برخلاف من او با اشتها می خورد.
- حامد؟
با دهان پر سر تکان داد.
بی هدف قاشق را درون استکان چای چرخاندم.
- کی میریم؟
لقمه اش را همراه جرعه ای از چای شیرین قورت داد.
- کجا؟
حسی می گفت این طفره رفتن ها برای نرفتن است. با این حال ملایم گفتم:
- مگه قرار نشد بریم مزار بابام؟ سالگردشه!
زبان روی دندان آسیابش کشید.
به پشتی صندلی تکیه زد و دست به سینه شد.
- امروز نمیشه بریم. با...
بین حرفش پریدم.
- چرا؟ خودت بهم قول دادی که میریم، چرا میزنی زیرش؟
- نزدم زیرش، یه مشکلی پیش اومده و نمیشه بریم.
تخس دست به سینه شدم.
- چه مشکلی؟
- کاری.
دروغش از بی فکر جواب دادنش پیدا بود.
تند از جا برخاستم.
- نمی خواد منو بپیچونی. بگو زدم زیر حرفم.
پوفی کشید و به جلو متمایل شد.
- چه پیچوندی آخه؟ واقعا یه مشکلی پیش بوده و امکان رفتنمون نیست. از طرفی؛ کجا بریم با این حال و روزت؟ ده دقیقه نمیتونی بشینی روی مبل، بعد می خوای چند ساعت تو این گرما بشینی تو ماشین؟
دست در هوا تکان دادم.
- بسه حامد، بسه. بیخود بهونه نکن.
این بار عصبی جواب داد:
- بهونه چیه؟ دارم میگم نمیشه، نمیفهمی؟
- نه، نمیفهمم، فقط تو میفهمی.
و با تمسخر ادایش را در آوردم.
- با این حال و روزت... هه!
و عصبی صدا بالا بردم.
- حال و روز من خیلی هم خوب بود اما به خاطر یه فکر احمقانه جناب عالی به این روز افتادم، وگرنه من چم بود؟ الانم حق نداری بیخود سنگ منو به سینه بزنی و دایه بشی برام. من میرم
، توأم نمیتونی جلوم رو بگیری.
پا کوبان از آشپزخانه بیرون رفتم.
- آیه. سبک کن ببین چی میگم... آیه!
متنفر بودم از آدم هایی که امیدوارت می کردند و بعد زیر قول و قرارشان می زدند!
بازویم را گرفت و سمت خود چرخاندتم.
- مگه با تو نیستم؟
بازویم را از دستش بیرون کشیدم. سر هر چیزی کوتاه می آمدم، نمی توانستم به این یک مورد بی اعتنا باشم و بگذارم هر چه می خواهد بکند.
- چیه؟ چی میخوای؟ گفتی نمیتونی، گفتم باشه. خودم میرم.
ابرو در هم کشید و غضبناک نگاهم کرد.
- کجا بری؟ مگه میتونی؟ بلدی اصلا؟!
نیشخندی زدم.
- نه بلد نیستم. آخه نیست که اومدنی شوهرم اومد دنبالم، واسه همین نمیدونم باید چه طور و از کجا برم؟
چنگی به موهایش زد و پشت کرد.
- بسه آیه... تو رو به خدا بس کن!
«برو بابا»یی گفتم و وارد اتاق شدم.
زیر لب غر می زدم و تنفرم را از دروغ و بد قولی بروز می دادم.
بی حواس مانتویی بیرون کشیدم که از دستم گرفت و روی تخت انداخت و داد زد:
- دارم میگم نمیشه، حالیت نمیشه چرا؟
هر سال دقیقا همین بساط را با جعفر داشتم، مخالف بود و نمی گذاشت برای پدرم سالگرد بگیرم، حتی با این که تک هزاری هم از او نمی گرفتم.
سینه به سینه اش ایستادم، سر بالا گرفتم و به چشم های عاصی و درنده اش خیره شدم.
- دلیلش رو بگو تا منم بگم نمیشه و بتمرگم سر جام.
نفس سنگینش را روی صورتم خالی کرد و سعی کرد با ملایمت حرف بزند.
- دلیلش کارمه؛ چند روز دیگه میرم، باید کارهام رو ردیف کنم یا نه؟ من که گفتم خودم می برمت تا پیش خاله باشی، دیگه چرا الکی شلوغش می کنی آخه عزیز من؟
هنوز قانع نشده بودم، هنوز هم مشکوک بود و داشت چیزی را پنهان می کرد.
چانه بالا انداختم.
- تو داری یه چیزی رو ازم پنهون می کنی.
چشم هایش میان نگاه پر سوال و مشکوکم گشتی زد.
- چه پنهون کا...
دست به علامت سکوت بالا آوردم.
- نمی خوام دروغی برای توجیه دروغ دیگه بشنوم. تو کار داری؟ باشه، پس تو بمون، من خودم میرم و بر می گردم. توام نمی خواد نگران باشی، نه بچه ام و نه نابلد راه.
دو دستش را پشت سرش گذاشت و نالید:
- خدا...
و با عجز نگاهم کرد.
- نمیشه... بفهم که نمیشه.
دهن کجی کردم و سمت مانتوام رفتم که اجازه برداشتنش را نداد.
مانتو را کشیدم اما زورم نرسید.
- بدش به من حامد، حوصله ندارم.
به یک باره از کوره در رفت و مانتو را تخت سینه ام کوبید که روی زمین افتاد.
- شوهرت منم، صاحب اختیارتم و اجازه نمیدم پات رو از این خونه بیرون بذاری. حالا حالیت شد؟
حرفش برایم زور آمد، حس حقارت به من دست داد و باعث شد زبانم برای خودش وراجی کند.
دست مشت کردم و تخت سینه اش کوبیدم؛
- فکر کردی کی هستی؟ ها؟ شوهرم؟ هه! خیال برت داشته، تو هیچی نیستی، تو فقط یه مریض روانی هستی، یه متجاوز که زندگیم رو به آتیش کشیده. آره، تو فقط یه متجاوزی... یه متجا...

 

با بالا رفتن دستش، حرف در دهانم ماسید و سر سمت شانه چرخاندم.
منتظر کوبیده شدن آن دست بزرگ روی صورتم بود اما اتفاقی نیفتاد و به جایش بازویم را گرفت و محکم فشرد، از میان دندان های قفل شده اش غرید:
- که من متجاوزم آره؟!
تکه آخر را با چنان فریادی گفت که لرز به جانم افتاد و از ترس در خود جمع شدم.
با ضرب رهایم کرد و خم شد و مانتو را برداشت و تخت سینه ام کوبید.
- گم شو بپوش.
هنوز در شوک آن داد اولش بودم که باز فریاد کشید.
- گفتم بپوش.
و خودش دست به کار شد و دستم را با خشونت گرفت و خواست به زور تنم کند که قدم به عقب گذاشتم.
می خواست چه کار کند؟
- ولم کن.
اهمیتی به تقلاهایم نداد و مانتو را با هر زور و ضربی بود تنم کرد. سمت کمد رفت و شال و شلواری هم بیرون آورد و سمتم پرتاب کرد.
- بپوش، زود باش... زود آیه!
وحشت کرده بودم و نمی فهمیدم هدفش چیست و چه در سر دارد؟
در دل لعنت به جان زبانم می فرستادم که هیچ رقمه نمی توانستم افسارش را بکشم و خفه اش کنم و هر بار به طریقی مرا به دردسر و مخمصه می انداخت.
اصلا آن کلمه ی مسخره از کجا پرید وسط؟!
تا من شلوارم را بپوشم، خودش هم تیشرت مشکی با شلوار دودی تن کرد، سوؤیچ و کیفش را از روی میز چنگ زد و بدون نگاه کردن به من گفت:
- زود باش، راه بیفت.
بی حرف پشت سرش راه افتادم، کاش از اول این طور لال می ماندم!
چادرم را از رخت آویز پشت در برداشتم و همراه او از خانه بیرون زدم.

بی توجه به عابرین و ماشین ها و چراغ ها می تاخت و بین خیابان شلوغ و پر ترافیک لایی می کشید. کم مانده بود به موتور سواری که زن و بچه همراه داشت بزند اما باز هم پا از آن پدال لعنتی برنداشت.
هر چه جیغ زدم و خواهش و التماس کردم فایده ای نداشت، اصلا انگار هیچ چیز نمی شنید، فقط تند تند دنده عوض می کرد و گاز می داد.
به خاطر تکان های شدیدی که خورده بودم، پوست تنم به سوزش افتاده بود، به خصوص که بانداژ را باز کرده بودم و حالا با هر کشیده شدن مانتو و کمر شلوار با جای زخم هایم، یک دور جان از تنم بیرون می رفت. هر بار هم با گزیدن لب و چنگ زدن به ران پایم فریاد از سر دردم را خفه می کردم.
حالا که او سر لجبازی افتاده بود، من هم رویه ی خودش را پیش می گرفتم.
غلط ترین حرف و کلمه را گفته و منکرش هم نبودم اما او هم بد حرف زده و دلم را شکسته بود. طوری از مالکیت و صاحب بودن حرف می زد که گویی من یک کالا یا حیوان خانگی هستم.
از شهر خارج شده بودیم و حالا نوبت آن بود که در جاده بتازد.
صدای هشدار و آلارم ماشین زبان بسته هم بلند شده بود اما به آن هم اهمیت نمی داد.
دست هایش طوری دور فرمان مشت شده بود که رنگ به رو نداشت و حتم داشتم خون بهشان نمی رسد اما صورتش...
انگار تمام خون های بدنش روی صورتش جمع شده بود که از سرخی زیاد به کبودی می زد.
راستش، نگرانش بودم، در عین لجبازی هم نمی توانستم بیخیال حرف و هشدار آن دکتر ناشناخته شوم، حتی اگر به درد و حالم هم بی تفاوت بود، من نمی توانستم مانند او باشم.
- حا...
- خفه شو.
قلبم در سینه مچاله شد و قدمی عقب رفت. شاید حقش بود، شاید هم نه!
باز صدایش زدم که این بار به جای هر جوابی، به یک باره و ناگهانی سمت راست پیچید و همین هم باعث تکان شدیدم و خوردن سرم به لبه ی پنجره شد.
- آخ...
لحظه ای چشم هایم سیاهی رفت و احساس گیجی کردم اما طولی نکشید که دیدم درست شد ولی سرم هنوز درد داشت، علاوه بر آن جای زخم هایم شعله می کشید.
در حالی که یک دستم روی سرم و دست دیگرم مانتو را از تنم جدا نگه داشته بود، ناله می کردم و بی صدا اشک می ریختم. به خاطر جای زخم پشتم هم نمی توانستم تکانی بخورم، انگار با هر جا به جایی ام پوست تنم می ریخت!
کنارش داشتم جان می دادم و او اعتنایی نمی کرد.
سزای یک حرف اشتباه، این بود؟ گمان نکنم.
هر لحظه درد و سوزشم بیشتر می شد و به طبع ناله هایم بالا می رفت، بی انصاف حتی بر نمی گشت نگاهم کند!
با هر جان کندنی بود خودم را کمی جلو کشیدم و لبه ی صندلی نشستم تا قسمت سوختگی پایم زیاد روی صندلی نباشد، دست روی داشبورد گذاشتم و سر به آن تکیه دادم.
بی صدا هق می زدم، اشک های گلوله مانند می بارید و روی چادرم جان می سپرد. خودم هم پیش چشم مردی که مدعی همسری و مجنونی بود، داشتم می مردم و او عین خیالش نبود.
چند دقیقه ای گذشت که حس کردم سرعت ماشین کم و کم تر شد تا جایی که توقف کرد.
کنجکاو بودم بدانم کجا می رویم اما زبان به دهان گرفته بودم تا مبادا باز «خفه شو»هایش دلم را تکه تکه کند.

 

نویسنده : مریم گل محمدی

ادامه دارد...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sore
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه uuuw چیست?