رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 20 - اینفو
طالع بینی

رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 20

لباس؟ انگار تازه دو هزاری ذهنم افتاد، پشت در رفتم و نگاهی به خود انداختم. تیشرت زرد و شلوارک سرمه ای... با چنین سر و شکله ای جلوی در ظاهر شده بودم؟ من؟!

 

بغض لعنتی که مهمان آن روزهایم بود باز سر و کله اش پیدا شد.
- آیه؟
جوابی ندادم. دست جلوی دهان گذاشتم تا صدای گریه ام بلند نشود.
صدای نفس بلند و کلافه اش را شنیدم.
- می دونم حالت خوب نیست، نیومدمم مزاحمت بشم. اومدم ببرمت پیشش؛ پیش حامد.
بروم پیشش؟ او که از من فرار کرد، برای چه مزاحمش شوم؟ بروم که باز بگوید «خداحافظ» و برود؟
- آیه جان؟ آبجی؟ نمی خوای ببینیش؟
نمی خواستم؟ مگر دیوانه بودم؟ تمام این چند روز عکس هایش را با چشم بلعیده بودم اما حیف که صدایش نبود!

- اگه می خوای ببینیش، بجنب. پروازش برای دو ساعت دیگه اس. وقت هست ببینیش. میای؟
تهران بود و خانه نمی آمد؟ تهران بود و یک بار سراغم را نگرفت؟ تهران بود و من شب به شب از ترس مردم و زنده شدم؟ تهران بود و من در این چهار دیواری در به در نگاه و صدایش بودم؟!
سکوتم را پای رضایت گذاشت و با گفتن «پایین منتظرتم» رفت.
می رفتم؟ نمی رفتم؟
می رفتم؟ نمی رفتم؟
می رفتم؟...
می رفتم!
خسته شده بود؟ از دستم به ستوه آمده بود؟ می خواست تنها باشد و استراحت کند تا اعصابش آرام شود؟ باشد! اما من که خسته نبودم. به ستوه آمده بودم اما از نبودنش، نه بودنش!
هر چه دستم آمد پوشیدم و سر کردم، دنبال چادر تموم لباس های چوب لباسی را زمین ریختم اما نبود. بعد از گشتن های زیاد تازه یادم افتاد آن روز و در خانه ی پدری ام جا گذاشتمش.
به محض سوار شدنم، سروش ماشین را به راه انداخت. هیچ کدام حرفی نمی زدیم، او را نمی دانم اما من فکرم پیش او بود. اگر می دیدمش؟ بعد از سه روز چه می گفتم؟ اول گله می کردم برای این بودن و نبودنش، بعد... بعد...
بعد هم بی توجه به قانون کشور و عرف و بایدها و نبایدها طوری بغلش می کردم که هیچ پلیس و ارشادی نتواند جدایم کند!
- چرا این قدر لاغر شدی؟
لاغر شده بودم؟! ولی من احساس سنگینی داشتم، آن هم فقط در سینه و گلو.
- این چند روز خونه ی من بود. وقتی فهمیدم تنهات گذاشته، عصبی شدم و هر چی از دهنم در اومد بارش کردم. خواستم بیام پیشت اما نذاشت، می گفت این تنهایی برای جفتتون لازمه... هر چی اصرار کردم لااقل بگه چی شده؟ لام تا کام حرف نزد.
هیچ واکنشی نشان ندادم، فکرم پیش ماشین های پر تردد بود. این وقت شب این همه آدم در خیابان چه کار می کردند؟ مگر خانه و زندگی نداشتند؟ اصلا شب و بامداد می فهمیدند چیست؟
نمی دانم... شاید آن ها هم گمشده ای داشتند یا درد تنهایی شبگردشان کرده بود!
- لعنتی! چه وقته ترافیکه؟
او هم عجله داشت.
نگاهم کوتاه روی ساعت دیجیتالی ماشین کشیده شد. فقط یک ساعت دیگر وقت داشتم تا ببینمش.
ملتمس نگاهش کردم و با بغض پرسیدم:
- نمیرسیم؟ نه؟
سر تکان داد و چند بار زمزمه کرد «میرسیم».
در دل «خدا کند»ی گفتم و باز به منظره ی تاریک و چراغ های روشن و قرمز رو به رو خیره شدم.
بالاخره بعد از ده دقیقه راه باز شد و توانستیم از کوچه و پس کوچه ها میان بر بزنیم.
نگاهم مدام بین ساعت و جاده می چرخید و در دل خدا خدا می کردم و هزاران نذر و نیاز می گفتم.
تا این که رسیدیم...

پشت سر سروش می دویدم و هر طرف که او می رفت، می پیچیدم. گاه به آدم ها طعنه می زدم و گاه پایم به چرخ ها و چمدان ها گیر می کرد و سکندری می خوردم. حتم داشتم تمام پاهایم کبود شده اند.
سروش به تابلویی اشاره کرد و نفس نفس زنان گفت:
- هنوز... شماره پروازشون رو... اعلام نکردن... بدو.
از این خبر دلم شاد شد و لبخندی هر چند بی جان و محو روی لب هایم نشست. می توانستم ببینمش، برای آخرین بار! می توانستم تصویرش را تا یک ماه بعد و بازگشتش مقابل چشم هایم حک کنم و روزها و ساعت هایم را بگذرانم.
سروش پله ها را دو تا یکی بالا می رفت اما من به خاطر زخم ها و سوختگی هایم، از طرفی شلوغی پله ها نمی توانستم بالا بدوم و نهایتا مجبور بودم به آهستگی و همراه باقی آدم ها بایستم تا پله ها بالا برسند.
با دیدنم دست تکان داد و لب زد «بدو».
چند پله ی نهایی را از کنار دو دختر جوان رد شدم و خودم را بالا کشیدم.
از نفس افتاده بودم و پاهایم زق زق می کرد. دست روی سینه گذاشتم و خم شدم. چند روز نخوردن و نخوابیدن حسابی ضعیفم کرده بود و این تنش و هیجان هم داشت از پا درم می آورد.
خواست بازویم را بگیرد که عقب کشیدم.
- خودم میام.
با تاسف نگاهم کرد، تاسف خوردن هم داشتم، هر کسی قیافه ی زرد و لباس های چروکم را می دید، با نگاهش ابراز تاسف می کرد.

هرگز فکر نمی کردم برای رفتن همسر اجباری ام این طور بدوم و نگاه ها را به جان بخرم!
- مسافرین محترم شماره ی پرواز سیصد و چهل و پنج جهت بارگیری به در خروجی(گیت) مراجعه نمایند. بارگیری تا پنج دقیقه ی دیگر آغاز خواهد شد.
در آن بلبشو و همهمه، صدای بلند سروش از چند قدمی ام شنیدم.
- بدو آیه... بدو الان میره.
تمام توانم را به کار گرفتم و لنگ لنگان پشت سرش دویدم.
به ازای هر دو قدم، با چندین نفر برخورد می کردم و مجبور می شدم بایستم تا آن ها رد شوند. بغض گلویم را گرفته بود و با التماس می خواستم زودتر رد شوند اما مگر کسی گوشش بدهکار بود؟!
سالن داشت دور سرم می چرخید و نفس های مقطع مقطع بیرون می آمد ولی باز می دویدم. شده بودم هاجر، داشتم برای رسیدن به مطلوبم صفا و مروه می دیدم.
- اوناهاش... اون جاست.
چشم سمتی که اشاره کرده بود چرخاندم. هیچ چیز جز سایه هایی مبهم نمی دیدم. با کف دست چشم هایم را مالیدم و زیر لب غریدم:
- لعنتی!
چندین پلک زدم تا دیدم کمی بهتر شد.
با دیدنش که داشت چمدانش را دنبال خود می کشید، جان تازه گرفتم. لبخند

روی لبم نشست. قدم جلو گذاشتم و دهان باز کردم.
- حا...
- حامد.
فکر کردم اشتباه شنیدم اما با کمی سر چرخاندن، دیدمش، خودش بود... سوزان!
او این جا چه می کرد؟ مگر او هم عضو تیم بود؟ او که هیچ چیز از تئاتر نمی دانست، پس حالا این جا چه می کرد؟
ماتم زده بود، پاهایم میخ زمین شده و فقط چشم هایم کار می کرد. چشم های لعنتی ام که همیشه ی خدا ضعیف بود و سو نداشت، حالا واضح و شفاف همه چیز را برایم تصویر می کرد. به خصوص آن انگشت های لاک زده و پیچیده به دور بازوی حامد را.
سروش خواست صدایش بزند اما لباسش را کشیدم.
اگر چنین تنهایی می خواست، پس تنهایش می گذاشتم.
بیش از آن نماندم، چشم های بغض کرده ام را گرفتم و برگشتم. می خواستم ببینمش که دیدم، حالا می توانستم راحت به خانه بروم و ملافه ی سفید رویم بکشم و آرام بمیرم...
- کجا میری؟ صبر کن صداش بزنم بیاد. آیه! آیه کجا میری؟... آیه!
بعد او برای من هیچ چیز و بعد من اما او راحت تر به خیلی چیزها بود.
او آخرین عزیز من بر روی زمین بود اما رفت...!
دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم، هیچ چیز!
با شانه هایی افتاده و قدم هایی سست و ناموزون از سالن خارج شدم. انگار نه انگار همین سالن را دقیقه ها دویدم تا به او برسم، حالا اما زود به پایان رسید. شاید قسمتی از قسمت همین سالن و مردمش بود که نگذاشتند زودتر به او برسم!
اول شهریور بود و پاییز من یک ماه زودتر رسیده بود... پاییز نه، زمستان!
بی توجه به صدا زدن های سروش، دست دور شانه هایم پیچاندم و خودم را به آغوش کشیدم. از این پس فقط خودم را داشتم، باید خوب مراقبش می بودم، گفته بود مراقب خودم باشم، باید جنازه ام را صحیح و سلامت تحویلش می دادم دیگر.
اشک هایم غریبانه می بارید،
چانه ام می لرزید.
سرد بود... خیلی سرد بود!
با کشیده شدن مانتو ام ایستادم اما برنگشتم.
- کجا سرت رو انداختی داری میری؟ نمی شنوی صدات می زنم؟
بعد پدرم همه سرم کوبیدند، مسخره ام کردند، دعوایم کردند و سرم داد زدند؛ فقط او بود، فقط او مهربانی خرج دلم می کرد ولی او هم رفت...
حالا هم خودم، هم دلم یتیم شده بودیم. دیگر خدا به داد دلمان برسد!
نفسش را محکم بیرون فرستاد و رو گرفت.
آب بینی ام را بالا کشیدم.
- میبریم خونه؟
بعد او باید منت هر کسی را می کشیدم.
بی حرف سر تکان داد و راه افتاد، سر به زیر به دنبالش رفتم. دیگر نه او عجله داشت و نه من.
به محض نشستن در ماشین و حرکت، نگاهم به هواپیمای تازه بلند شده افتاد، نمی دانم او بود یا نه اما با چشم بدرقه اش کردم و آب چشم پشت پایش ریختم.
سروش که متوجه حال بدم بود، هیچ حرفی نمی زد و سوالی نمی پرسید تا بدتر از آنم نکند و من از این بابت ممنونش بودم.
نمی دانم چند ساعت یا چندین دقیقه گذشت تا به خانه رسیدیم.
ماشین را در کوچه پارک کرد و همراهم شد. می دانستم به خانه نمی آید، فقط می ترسید مبادا وسط راه حالم بد شود.
کلید را گرفت و در را برایم باز کرد.
تعارفی نزدم، حتی کلید را هم نگرفتم، بالاخره باید یکی می آمد جنازه ام را جمع می کرد یا نه؟!
سرم رو به انفجار بود، نیاز داشتم قرصی بخورم، وگرنه غصه مرا تا صبح می بلعید.
چشم هایم می سوخت، بدتر از زخم های چهل تکه ام.
از میان قرص ها، قوطی قرص های حامد را برداشتم. اگر یکی از این ها می توانست او را آرام کند، پس من را هم می توانست.
نای باز کردن درش را نداشتم، دستی جلو آمد و قوطی را از دستم کشید.
با دیدن اسم قرص، تند سر بالا آورد.
- مگه توام از این می خوری؟

دستی به پیشانی یخ زده ام کشیدم.
- نه... سرم درد می کنه.
با شماتت نگاهم کرد.
- چون سرت درد می کنه باید هر قرصی بخوری؟ اونم یه همچین قرص قوی ای؟!
خب، درد من هم کم چیزی نبود! رفته بود! کجای این داغ کم است؟ کجایش؟!
جعبه ی قرص ها را زیر و رو کرد تا مسکنی پیدا کند، خبر نداشت همه شان را خورده ام.
سرم را میان دست گرفتم و شقیقه هایم را با سر انگشت فشردم.
با صدای تحلیل رفته ای گفتم:
- سرم داره میترکه. باید... قرص... بخورم.
مستاصل نگاهی به قوطی قرص انداخت اما باز دلش نیامد آن ها را به خوردم دهد.
- میرم برات قرص بگیرم. تو برو یکم استراحت کن تا برگردم.
و منتظر حرفی نماند و بیرون رفت.
تلو تلو خوران خودم را به اتاق رساندم و روی تخت افتادم.
چشم هایم میل بسته شدن داشت اما از ترس تصویر آن دست های در هم گره خورده، پلک روی هم نمی گذاشتم.
دردهایم داشت کم کم خودی نشان می داد، انگار لشکری روی تنم تاخته بود، تا مغز استخوان هایم درد می کرد و می سوخت!
احساس می کردم صدها نفر به سرم ریخته اند و دارند کلنگ به دیواره های جمجمه ام می کوبند و قاه قاه می خندند.
سرم را محکم گرفتم و روی تخت غلتی زدم، همانند جنینی در خودم مچاله شدم. داشتم می مردم! به جان عزیزش قسم که داشتم می مردم!
تا بینی ام می سوخت و حس می کردم هر آن ممکن است خون از دماغم جاری شود.
نمی دانم چه قدر گذشت تا بالاخره سروش برگشت. با دیدن حالم اصرار کرد

روزها پس از دیگری می گذشت و هیچ کس حریفم نبود، نه بهار و نه سروش. هر کدام را به نحوی از خانه و تنهایی ام بیرون می کردم و باز به کنج اتاق پناه می بردم و به دیوار خیره می شدم.
مادرم بارها تماس گرفت و هر بار تماسش روی پیغام گیر می رفت. نه صدای بغض آلود و نادمش برایم مهم بود و نه این که او خبر ازدواج امیرحسین را به حامد داده بود تا مرا برای سالگرد نبرد. حتی گریه های آیدا هم برایم مهم نبود!
در آخر برای خلاصی از تماس هایشان، تلفن را از سیم کشیدم. نمی خواستم دیگ خاطراتم را هم بزنند و بوی تعفنش را بیشتر از این کنند.
تا قبل از رفتنش، می خواستم با جعفر حرف بزنم و دلیل آن کارش را بپرسم و حقش را کف دستش بگذارم اما حالا...
بهترین دوستم، خاطرات خوشم، لبخندم، قلبم، زندگی ام رفته بود و داغ این رفتن بزرگ تر از آنی بود که بخواهد مجالی به مصیبت های دیگر دهد.
طی این چند روز هزاران بار آن تصویر لعنتی پیش چشمم جان گرفت و جانم را گرفت.
گاهی سکوت محض می شد، گاهی فقط صدای گریه ام در خانه می پیچید و گاهی صدای جیغ ها و گله هایم به خدا و روزگار و بخت سیاهم.
آیه ی یأس شده بودم و هیچ نوید و امیدی در وجودم نبود، جز تباهی و درد و غم.
حامد با یک باره رفتنش، پشتم را خالی کرد. توهی شدم، زیر پایم خالی شد و در باتلاق فرو رفتم. دست و پا می زدم اما به جای نجات، بیشتر غرق می شدم و هیچ کس نبود به فریادم برسد؛ یعنی بود اما او نبود!
من فقط او را می خواستم، فقط او!
او باشد و من،
دو صندلی باشد،
کمی هم شب و تاریکی،
کمی هم دست هایش و موهایم
و غرق شدن در قهوه ی چشم هایش...
بهترین زمان برای جان سپردن، همان ساعت و در آغوشش بود و من این مردن را می خواستم...!
نهایت فعالیتم دوش گرفتن بود، آن هم به شوق پوشیدن لباس های او!
می خواستم مثل لباس هایش، خانه به خانه ی عشقش شوم!
غذایم قرص بود و مسکن، خوابم تا صبح بیداری و تفریحم پشت پنجره ایستادن و نگاه کردن به پیاده‌رویِ مملو از جمعیّت؛ جماعتی که شاید در گذشته همانند من بودند یا هستند. آدم هایی که برایم فقط لباس بودند، شهری که شده بود رختکنی پر از لباس های رنگارنگ و من چه غریبانه میانشان افتاده بودم!
نه کسی را می شناختم و نه کسی را داشتم. بهار اصرار می کرد حرف بزنم، بیرون بروم و فکر نکنم. می گفت «بهش فکر نکن، بر می گرده بابا!».
بله، باز می گشت اما من چه؟ روح من چه؟ قلب من چه؟ بر می گشت؟!
حامد بالاخره پیدایش می شد اما وقتی که من پشت این پنجره گم شده ام!

***

سه هفته مثل برق و باد گذشت، وضعم بدتر از روز قبل و قبل ترش شده بود.
زیر چشم هایم گود افتاده و پوست روشنم، تیره و کدر شده بود. دست هایم از شدت ضعف می لرزید و چشم هایم مدام سیاهی می رفت، چند بار هم زمین خورده بودم اما از بد شانسی چیزی ام نشده بود.

میل مردن داشتم اما جسمم برای زنده ماندن تقلا می کرد. برایم مهم نبود، آزادش گذاشته بودم تا هر کاری دلش می خواهد بکند. مهم قلبم بود که در سینه احساسش نمی کردم.
سرم درد می کرد، سنگین شده بود، طوری که انگار اگر گردن پایین می گرفتم، سرم جلوی پایم می افتاد!
با دست های لرزان، قرصی بیرون آوردم و همراه آب بلعیدم اما طولی نکشید که معده ام در هم پیچید و قرص پایین نرفته، همراه با تمام خورده ها و نخورده هایم سمت دهانم هجوم آورد. خودم را به سرویس بهداشتی رساندم، به محض برداشتن دست از روی دهان، محتویات معده ام با شتاب بیرون ریخت.
معده ی بیچاره ام حق داشت پس بزند، سه هفته بود که تنها غذایش قرص بود و آب یا نهایت چند لقمه نان خالی و بیسکوئیت.
آن قدر عق زدم که دیگر کم مانده بود خود معده ام هم از جا کنده شود و بیرون بریزد.
با پشت دست دور دهانم را پاک کردم، از بوی بد حاصل شده دوباره حالم داشت به هم می خورد.
لباس هایم را در آوردم و زیر دوش رفتم.
بعد از دوش، کمی حالم جا آمد.
با موهای خیس و تنی برهنه به اتاق رفتم، تمام مدت هم باد کولر مستقیم به تنم می کوبید.
بعد از پوشیدن لباس، به آشپزخانه رفتم. با باز کردن در یخچال و برخورد بوی میوه های گندیده و خراب، عق زدم اما دیگر چیزی در معده ام نمانده بود که بخواهد بیرون بریزد.
تمام میوه ها را درون کیسه ای ریختم، به اتاق برگشتم و بعد از پوشیدن لباسی مناسب، کیسه را برداشتم و به اجبار از خانه بیرون زدم.
دلم می خواست کمی هم در هوای آزاد قدم بزنم اما حوصله اش را نداشتم، از طرفی هنوز سرم درد می کرد.
نگهبان با دیدنم جلو آمد و سلام کرد.
- سلام خانم فروزش.
مرا می شناخت؟ آن هم به فامیلی حامد؟ شیرین بود، آرزوی هر زنی ست که به فامیلی معشوقش خوانده شود اما نه وقتی که خودش نیست.
کیسه را از دستم گرفت.
- بدید من می برم.
قدمی دور شد اما برگشت.
- راستی خانم، آقای فروزش سفارش کردن اگه خریدی چیزی داشتید انجام بدم. سفارشی ندارید؟
می توانست همان آقایش را برایم بیاورد؟!
نفسی آه مانند کشیدم و تشکر کردم.
هنوز در آسانسور بسته نشده بود که صدای س

روش را از پشت سر شنیدم.
- آیه؟
خودش را با دو رساند و قبل از بسته شدن کامل در، سوار شد.
پوفی کشید و رو به من کرد، صورت رنگ پریده و استخوانی شده ام را از نظر گذراند.
مغموم پرسید:
- چی به روز خودت آوردی؟
نگاهم را به آینه ی قدی آسانسور دوختم؛ چشم هایم در هاله ای سیاه فرو رفته، ابروهایم پر شده و رنگ صورتم در عین زردی به سیاهی می زد. چیزی کم از عروس مردگان نداشتم!
با توقف آسانسور، هر دو پیاده شدیم. حوصله اش را نداشتم اما حوصله ی حرف زدن هم نداشتم، حتی به اندازه ی گفتن یک «نیا».
روی مبل نشستم، استخوان هایم همه تیر می کشید، به خصوص کمرم. امیدوار بودم هورمون هایم چند صباحی هم طاقت بیاورند، طاقت آن یکی درد را نداشتم.
رو به رویم نشست. نگاهش اذیتم می کرد، ترحم داشت!
- ازش خبر داری؟
خبر نداشتم اما در کنار دختر لوند و زیبایی مثل سوزان حتما خوش بود دیگر.
- چرا گوشیت خاموشه؟ تلفن خونه هم که جواب نمیدی. این کارها یعنی چی آیه؟ دنیا به آخر رسیده؟ اگه رسیده به ما هم بگو.
دنیا به آخر رسیده بود، برای من رسیده بود.
گفته بود تا پای مرگ کنارم خواهد ماند و تحت هیچ شرایطی رهایم نخواهد کرد اما دست در دست زنی زیبا و لوند رفت... مرگ این طور بود؟
- آیه؟
از جا برخاستم. حوصله ی نصیحت شنیدن و توبیخ شدن نداشتم.
به اتاق رفتم، نه اتاق خواب مشترکی که شده بود تک نفره؛ به اتاقی رفتم که روزهای اول برایم حکم قفس داشت و خیال می کردم تا ابد می توانم خودم را در آن حبس کنم ولی...
پر پروازم داد اما بی انصاف درست وقتی که می خواستم اوج بگیرم، بالم را چید.
بدون روشن کردن چراغ روی تخت چمباتمه زدم و به دیوار تکیه دادم.
آمد و رو به رویم به میز تکیه داد و دست به سینه شد. عمیق نگاهم کرد و در آخر پرسید:
- هنوزم سر درد داری؟
داشتم، بیشتر از قبل. هر بار به زور قرص خفه اش می کردم اما دفعه ی بعد دردش ده برابر می شد.
خفه و آهسته گفتم:
- خوبم.

شاید این طور می رفت و می گذاشت به درد خودم بمیرم.
حرفم را باور نکرد و این از نگاهش پیدا بود.
- بازم قرص می خوری؟ نمی خوای بری دکتر، نه؟
چانه روی زانو گذاشتم و نگاهم را به قالیچه ی گرد وسط اتاق دوختم.
- برم که چی بشه؟ می خواد همین قرص رو بده دیگه.
- از کجا میدونی؟ سر خود داری همین طور قرص می خوری. ببین به چه روزی افتادی آخه؟
نگاهم را بالا و تا روی چشم هایش دوختم. او چرا غصه ی من را می خورد؟
- چون سوزان رو پیشش دیدی این طور می کنی، نه؟
آخ لعنت به سوزان و لاک سرخ لعنتی ترش!
جواب ندادم.
- روزی که اومدم تا درباره ی حامد و ازدواجتون حرف بزنم، گفتی به تو ربط نداره و از خونه بیرونم کردی. اون روز با خودم گفتم خوش به حال حامد، چه زن محکمی گرفته اما حالا حرفم رو پس میگیرم. تو نه تنها محکم نیستی، خیلی هم سست و ضعیفی.
پوزخندی گوشه ی لبم نشست.
- شوهرم رو با یه زن دیدم، باید خوشحال باشم و به روم نیارم؟
تکیه اش را از میز گرفت و قدمی جلو آمد.
- برای همین میگم سستی و ضعیف؛ اگه ضعیف نبودی می رفتی جلو و به اون زن حالی می کردی این مرد صاحب داره، زن داره و اون حق نداره حتی از ده فرسخیش هم رد بشه ولی چی کار کردی؟ عین بزدل ها راهت رو کشیدی و رفتی و اومدی این جا بس نشستی و ماتم گرفتی که چی؟ اگه یکم شجاعت خرج می کردی و می رفتی جلو، حالا به جای غمبرک زدن و حبس کردن خودت تو خونه، می رفتی بیرون و خوش می گذروندی تا این یه ماه لعنتی تموم بشه و شوهرت برگرده.
کمر راست کردم و صاف نشستم. با تمسخر گفتم:
- خوش می گذروندم؟

صدا پس کله انداخت.
- آره، خوش می گذروندی، چون اون موقع شوهر عوضیت هم می فهمید حواست بهش هست و زندگیتون رو دوست داری، اونم دیگه به هیچ خری اجازه نمی داد ازش آویزون بشه. مرد اگه از زنش مطمئن باشه، از زنش عشق و توجه بگیره نمیره سراغ کسی دیگه اما شما زن ها فکر می کنید باید ما مردها رو تنشه نگه دارید ولی این طور نیست. آدم تشنه هیچی حالیش نیست، مثل الان خودت؛ تشنه ی حضور و بودن شوهرتی، نیست و داری جون میدی و خودت رو هلاک می کنی. اگه همون موقع می رفتی جلو الان نه خودت تو عذاب بودی، نه شوهرت... حماقت خودت بود، حالا بکش. اون قدر این تو بمون تا بمیری.
حرفش را زد و از اتاق بیرون رفت.
توجه ای هم نکرد حرف هایش چه به سر دلم آورد؟
برادرم بودم، برادر نداشته ام، چه طور دلش آمد بگوید بمیر؟
اشک هایم باز جاری شد، چرا این لعنتی ها تمامی نداشت؟!
سر روی زانو گذاشتم و آرام و بی صدا زیر گریه زدم.
حق با سروش بود، حماقت کرده و جا زده بودم و با این کار میدان را برای حریف خالی کرده و اجازه داده بودم بتازد.
اما فایده ی این فهمیدن چه بود؟ آن هم بعد از گذشت قریب به یک ماه!
پشیمانی ام چه سودی داشت؟
سر دردم بیشتر شده بود، احساس می کردم سرم را از یخ پرده کرده اند و تمام سلول هایم داشت منجمد می شد. پیشانی ام به عرق نشسته اما یخ بود! سرم گیج می رفت و چشم هایم به زور باز می شد.
با همان حال خراب و به کمک دیوار سر پا شدم، قدم اول را نرفته، به عقب کشیده شدم و محکم به کتابخانه خوردم. چند کتاب از قفسه روی زمین افتاد.
سروش که هنوز نرفته بود، آمد و با دیدن من، سگرمه هایش در هم رفت.
چراغ را روشن کرد، جلو آمد و خواست کمکم کند که بی حال دستش را پس زدم.
- به مَـ... دَ... نَـ... زَ.
گیج و منگ بودم، نه روی حرکاتم تعادل داشتم و نه حرف زدنم.
توجه ای نکرد و بازویم را گرفت و روی تخت نشاند یا بهتر است بگویم کوباند.
- بگیر بشین این جا، حرفم نزن.
کمرم درد می کرد، با آن برخورد هم دردش بدتر شده و حالا تیر می کشید.
کاش حامد بود و می دید نبودش چه به روزم آورده!
حق هم داشتم، من بی او بودن را تمرین نکرده بودم.
همراه با سینی کوچک و لیوان آبی برگشت.
مشتی از آجیل برداشت و کف دستم ریخت.
- هیچی تو خونه نیست. این رو فعلا بخور، زنگ بزنم غذا بیارن تا بیشتر از این تلف نشدی.
مشت لرزانم را رها کردم و دست سمت قرص بردم که مانع شد.
- رو اعصابم نرو که بد می بینی. من حامد نیستم با نازت بازی کنم، پس مثل بچه ی آدم کاری رو که گفتم بکن، وگرنه به زور می ریزم تو حلقت.
دلم برای ناز کشیدن هایش تنگ شده بود!
کاش بود!
کاش لال بودم!
کاش کمی عاقل بودم!
کاش...
کاش او هم کمی بخشش داشت!

چند قاشقی از غذا خوردم، معده ام بس که خالی مانده بود، قهر کرده و گنجایش بیشتر از آن را نداشت، البته همان را هم پس می زد.
سروش تا توانست به جانم نق زد و غر زد و برایم فلسفه چید تا بالاخره خسته شد و تنهایم گذاشت.
معده ام بیشتر از نیم ساعت طاقت نیاورد و هر چه به خوردش داده بودم، پس زد.
با حالی نزار از سرویس بهداشتی بیرون آمدم.
با رسیدن به اولین مبل، خودم را رها کردم.
سرم را بین دست گرفتم و با خود نالیدم؛ «چرا این یک ماه لعنتی تمام نمی شود؟!»
دستی به صورت کشید و کمر راست کردم که نگاهم به بسته سیگار و فندک روی میز افتاد. برای سروش بود، قبلا هم دیده بودم که بکشد، هر بار هم وقت عصبانیتش بود.
شنیده بودم مردها برای آرام شدن، سیگار می کشند. من که زن بودم، حتما بیشتر آرام می کرد!
با تردید بسته و فندک شیشه ای سفید که رویش حرف B لاتین حک شده بود، برداشتم.
جعفر همیشه سیگار می کشید، شاید یک بسته در روز تمام می کرد. از سیگارش و بوی تندش متنفر بودم اما این یکی از آن نبود، مارکش فرق داشت، خارجی بود.
کار با فندک را بلد نبودم؛ یعنی این مدل عجیب و غریب را ندیده بودم.
بعد از چند بار امتحان کردن، بالاخره توانستم روشنش کنم. به آتشش خیره شدم، از کارم مطمئن نبودم، یعنی اصلا قبولش نداشتم و عقل ردش می کرد ولی به آرامش احتیاج داشتم، حتی به اندازه ی عمر یک نخ سیگار!
قبل از پشیمان شدن، فندک را به سیگار گرفتم و روشنش کردم.
با بلند شدن دودش، چینی به بینی دادم و کمی سر عقب بردم.
بوی بد سیگار جعفر را نداشت، بیشتر بوی ادکلن مردانه می داد تا سیگار. همین عطر خوشش بیشتر وسوسه ام کرد تا امتحانش کنم.
بلد نبودم و با اولین پتک به سرفه افتادم.
بعد از چند سرفه، نفسم جا آمد. با انزجار به سیگار توی دستم نگاه کردم. نه، کار من نبود. اهلش نبودم. ترجیح می دادم در فکر خفه شوم اما دست به چنین حماقتی نزنم.
سیگار را روی بسته اش خاموش کردم و بلند شدم و به اتاق رفتم.

*

روز بعد باز سروش آمد.
حوصله ی حرف هایش و علامه شدنش را نداشتم. در را به رویش باز نکردم اما گویا او از من لجبازتر بود که کوتاه نمی آمد.
با اعصابی داغان و توپی پر در را باز کردم.
- چیه؟ چی می خوای؟
بی تعارف در را کنار زد و داخل آمد.
بدون بستن در پشت سرش راه افتادم.
- برای چی اومدی؟ بیا برو بیرون، حوصله ندارم.
روی مبل نشست، بسته ی سیگار و فندکش که هنوز روی میز بود، برداشت. با دیدن سیگار نیمه سوخته، سمتم چرخید. از دیدن چشم هایش واهمه داشتم، شاید هم خجالت می کشیدم.
نگاه دزدیم و با دست به بیرون اشاره کردم.
- پاشو برو. می خوام تنها باشم.
سیگار سوخته را بالا گرفت و نشانم داد.
- این چیه آیه؟
به جای جواب، قدم سمت اتاق گذاشتم که فورا بلند شد و راهم را سد کرد.
- صبر کن ببینم. کجا داری فرار می کنی؟
تخت سینه اش کوبیدم و عقب هولش دادم.
تنهایی وحشی و پرخاشگرم کرده بود!
- دست از سرم بردار و از این جا برو. نمی خوام هیچ کدومتون رو ببینم.
بازویم را گرفت، تقلا کردم تا رهایم کند اما محکم تر گرفت و سر پنجه هایش را به بازوی نحیف و لاغرم فشرد. حتم داشتم جای کبودی اش خواهند ماند.
از بین دندان غرید:
- برای من صدات رو بالا نبر و خفه شو. یکی دیگه رفته پی الواتیش، جیغ و دادش رو سر من خالی نکن.
چرا این طور شده بود؟ او که مهربان بود، پس چرا این طور می کرد؟
دستم را با ضرب رها کرد، طوری که تلو خوردم و چند قدم عقب رفتم.
دست روی بازوی پر دردم گذاشتم و ناباور صدایش زدم.
- سروش!
- خفه شو.
از صدای دادش شانه هایم پرید، دست روی گوش گذاشتم و سر دزدیدم.
همانند بازپرس ها مقابلم قدم رو می رفت، چه چیزی به هم اش ریخته بود؟ این عصبانیت و بی قراری از سروش آرام و همیشه شوخ طبع بعید بود.
سمتم خیز برداشت که جیغ کشیدم و عقب پریدم.
دستش را به علامت تهدید بالا آورد.
- خوب گوش ببینم چی میگم آیه؛ ازت سوال می پرسم و تو باید مو به مو جواب بدی. وای به حالت اگه بخوای دروغ تحویلم بدی، اون وقت داغت رو روی دل اون شوهر عوضیت می ذارم. فهمیدی؟
دست به مبل پشت سری ام گرفتم و با وحشت تند تند سر تکان دادم.

نگاه خثمانه و آتشینش را روی چشم هایم چرخاند.
- بهار کجاست؟
از سوال یک باره اش جا خوردم. به خاطر بهار این طور شده بود؟ از کجا می دانست من بهار را می شناسم و می دانم کجاست؟
- کری؟ میگم بهار کجاست؟
پلکم از ترس پرید، بیشتر به مبل چسبیدم و سر در گریبان فرو بردم.
- مـ... من نمی... نمی دو...نم.
صدای فریادش در خانه که سهل است، در کل ساختمان پیچید.
- دروغ تحویل من نده.
داشت گریه ام می گرفت، حتی وقت هایی که جعفر گیرم می انداخت و سرم داد می کشید هم این قدر احساس غریبی و بی پناهی نمی کردم.
کاش کسی پشتم بود!
- دنبال چی اومدی؟ من؟
با شنیدن صدایش انگار دنیا را به من دادند. در چشم بر هم زدنی از زیر نگاه و سایه ی سروش گریختم و به بهار پناه بردم.
خدا را شکر که در را نبسته بودم!
پشت سرش سنگر گرفتم و به مانتو اش چنگ زدم. حامد نبود اما او هم می توانست مدافع خوبی باشد؛ هر چه باشد آن مرد خشمگین روزی همسرش بوده.
سروش که انتظار دیدن بهار را آن هم در چنین موقعیت و زمانی نداشت، ناباور پلکی زد و سری تکان داد.
بهار قدمی جلو رفت که دستش را گرفتم.
گردن سمتم چرخاند و لبخندی به روی ترسیده ام زد.
- آروم باش، چیزی نیست.
دستم را از مانتو اش جدا کرد و قدم دیگری جلو رفت.
- چیه؟ لال شدی؟ مگه دنبال من نمی گشتی؟ خب، اینم من!
راستش باورم نمی شد این زن بهار باشد؛ بهاری که آن طور با گریه از عشقش دفاع می کرد و می گفت سروش را دوست دارد.
سروش هنوز هم در شوک بود و حضور بهار را باور نداشت.
بهار جلوتر رفت، آن قدر که فاصله شان به یک قدم کوتاه رسید.
- اومدی دنبال چی؟ بهار رو می خوای برای چی؟ هان؟!
نگاهش روی بهار گشت و گشت و گشت و در آخر روی چشم هایش متوقف شد.
- برای زندگی!
پوزخند صدا داری زد.
- هاه! برای زندگی؟ جوک خوبی بود. خندیدم.
و جدی گفت:
- کدوم زندگی؟ هان؟ کدوم زندگی؟ مگه اون جهنم جایی برای زندگی کردن داشت؟
و آهسته و با غیظ غرید:
- اسم زندگی رو هم به لجن نکش.
سمت در اشاره کرد.
- حالا هم برو. برو و دیگه برنگرد. طوری برو که حتی اسمت هم نباشه.
سروش انگار هیچ کدام از حرف های بهار را نشنیده و تمام مدت محو صورت عشق دیرینه اش بوده.
دست بالا آورد تا صورتش را نوازش کند که بهار با خشونت پسش زد و به عقب هلش داد.
- دست کثیفت رو به من نزن.
بهار چه می گفت؟ چرا این طور می کرد؟ مرد رو به رویش سروش بود! نامزدش! کسی که دوستش داشت! خودش گفته بود دوستش داشت، نگفته بود؟
سروش دل شکسته نگاهش را به من داد و دوباره رو به بهار کرد.
- بهار من اومدم که...
نگذاشت حرفش تمام شود.
- اشتباه اومدی. آدرس رو بهت اشتباه دادن... برو و دیگه برنگرد.
- کجا برم بی انصاف؟ میدونی بعد چند وقت پیدات کردم؟! کجا برم آخه؟
بهار با غیظ گفت:
- وقتی این طور ادای مظلوم ها رو درمیاری، حا

لم بیشتر ازت به هم می خوره.
قدمی سمت من و در گذاشت.
- گم شو از این خونه بیرون... گم شو.
مات و مبهوت بهار بودم و دلم برای سروش و نگاه غمگین و گرفته اش می سوخت.
قبل آن که فرصت میانجی گری پیدا کنم، سروش با سری به زیر افتاده از کنارم گذشت و رفت، بهار با قدم هایی بلند خود را به در رساند و پشت سرش کوبید.
چه طور دلش می آمد این طور کند؟ مگر سروش چه کارش کرده بود؟ آن بیچاره که هنوز ورد زبانش بهار بود! حتی عکس صفحه ی گوشی اش! حتی حرف حک شده ی روی فندک سیگارش!
- تو چرا خشکت زده؟
نگاه از در بسته گرفتم و میخ او شدم؛ صورتش سوخته بود اما با این حال قسی القلب بودن به او نمی آمد. خودم دیده بودم، در همین خانه که چه طور برای سروش و جدایی به اجبارشان چه طور اشک می ریخت. او الهه ی عشق بود برایم اما...
باورم نمی شد این زن همان باشد!
روی مبل نشست، درست روی همانی که چند دقیقه ی پیش سروش نشسته بود.
صورتش را با دست پنهان کرد و بعد از لحظات کوتاهی صاف نشست و نفسش را بیرون فرستاد.
داشت سعی می کرد خودش را آرام کند یا کارش را پیش وجدان و دل توجیه کند اما بعید می دانستم موفق شود.
به رو به رویش اشاره زد.
- بیا بشین.
چادر از سر افتاده ام را جمع کردم و مقابلش نشستم.
با دیدن حال و روزم نگاهش رنگ غم گرفت.
- تو این مدت آب شدی.

با شرمندگی افزود:
- حامد تو رو به من سپرد و رفت ولی نشد درست مراقبت کنم. شرمنده ی جفتتونم اما باور کن مجبور بودم برم، مامانم پاش شکسته و باید می رفتم، بابام دست تنها مونده بود. برای همین نشد پیشت باشم. هر چی هم بهت زنگ زدم گوشیت خاموش بود، گوشی خونه هم که جواب نمی دادی. شاید باورت نشه، دیگه کار به جایی رسیده بود که زنگ می زدم محمودی -نگهبان- و سراغت رو می گرفتم؛ البته اینم از حامد یاد گرفتم.
سراغم را از نگهبان می گرفت؟ پس حتما خبر داشت در نبودش چون روحی سرگردان فقط در خانه می چرخم و هیچ کجا نمیروم و بس نشسته ام تا بیاید؟
در جوابش فقط کوتاه گفتم:
- آها. بهتر باشن.
همین!
برای همین یک جمله هم نا و حوصله نداشتم.
آمد و کنارم نشست، دستم را گرفت و مهربان گفت:
- این چند روزه دربست در خدمتم. قول میدم تو این دو روز باقی مونده مثل روز اول ترگل و ورگلت کنم تا شوهرت نیاد غر بزنه.
شوهرم مرا می خواست چه کار وقتی زنی ترگل تر از من همسفرش بود؟
دستم را از دستش بیرون کشیدم.
- نیازی نیست.
بلند شدم و بی توجه به او و نگاه خیره اش به اتاق رفتم و در را بستم.
بیست و هشت روز تنها بودم، این دو روز هم رویش.
چادرم را کنار در و روی زمین رها کردم، سمت پنجره رفتم و پرده را کنار کشیدم.
صدایش از پشت در به گوشم رسید.
- فکر نکن با این در بستن ها و محل ندادن هات میرما، نخیر! بالا بری، پایین بیای، آویزونتم.
حرفش لاف بود، حامدش با آن همه ادعای عاشقی رفت، این دخترکِ دوست نام که جای خودش را داشت.
چند دقیقه ی بعد باز صدایش به گوش رسید.
- فعلا میرم بالا تا یه شام دو نفره و مجردی تدارک ببینم، تا اون موقع توأم بیا بشین این فیلمی که گذاشتم تو دستگاه رو ببین بلکه سر حال بیای.
هه! فیلم برایم آورده بود ببینم؟ مسخره تر از این هم مگر می شد؟
صدای باز و بسته شدن در را هم شنیدم اما از جایم تکان نخوردم. می رفتم و فیلم نگاه می کردم که چه شود؟ خودم و بخت سیاهم کم از فیلم نبود، آن هم از نوع تراژدی اش.

چند ساعتی در اتاق ماندم و فکر کردم، فکرهایی که نه سر آغازی داشت و نه پایانی. درست مثل زندگی ام با حامد که نه فهمیدم چه طور شروع شد و نه می دانستم ته اش قرار است چه شود و به کجا برسد؟
بالاخره دل از اتاق کندم، اتاق برای قدم زدن کوچک بود!
طول و عرض سالن را گشتم و چرخیدم و راه رفتم تا پاهایم خسته شد و روی زمین نشستم.
پاهایم را دراز کردم و دستی بهشان کشیدم. کاش مینا بود و می دید گوشت هایی که در خانه ی برادرش آورده بودم، چه طور آب شده اند!
نگاه سرگردانم روی تلوزیون نشست، شاید دیدن فیلم می توانست لااقل ساعتی سرگرمم کند.
نای بلند شدن نداشتم، چهار دست و پا خودم را به میز رساندم و کنترل تلوزیون و پخش را برداشتم.
تا آمدن فیلم، پاکت بزرگی که روی میز بود برداشتم، هیچ نام و نشان تجاری نداشت اما سنگین بود. خواستم درش را باز کنم که موسیقی آرامی در فضا پیچید. سر سمت تلوزیون چرخاندم. با دیدن صحنه ی پیش رویم، نفس کشیدن از یادم رفت.
خودش بود؟ حامد؟!
آن زن...
آن زن هم من بودم؟
خدای من!
بهار تمام آن روز را فیلم گرفته بود؟ اما کی؟ او که در اتاق نبود؟!
تمام آن روز داشت پیش چشمم جان می گرفت، انگار در همان زمان و مکانم و او کنارم است.
بعد از گذشت سه هفته، بالاخره لبخند بر لبانم نشست، هر چند با گریه همراه بود.
لحظه ای که به آغوشم کشید و سرش نزدیک صورتم رفت، گونه هایم داغ شد، درست مثل همان روز، حتی داغ تر از آن روز.
رفته رفته حس خوبم با بیشتر حس شدن جای خالی اش، از بین رفت و جایش را بغض و کینه گرفت.
با تمام شدن فیلم، عکس های شاستی شده را بیرون کشیدم. هر کدام را بارها و بارها دیدم و پای هر یک، دقایق طولانی گریستم.

نفهمیدم و کی چه طور خوابم برد، بهار با پیتزای خوش رنگ و بویش آمد، حرف زد؛ از یک دندگی مادرش گفت، از هوای شهرشان، از دوستان دوران دبستانش و از خیلی چیزهای دیگر و من فقط شنونده بودم، نه می خندیدم و نه هیچ عکس العمل دیگری، حتی لب به غذایش نزدم. قرار بود عکس ها و آن سورپرایز سر حالم بیاورد اما بیشتر داغ دلم را تازه تر و شعله ورتر کرد.
با هر ضرب و زوری که بود بهار را از خانه بیرون کردم اما هنوز ده دقیقه ای از رفتنش نمی گذشت که سر و کله ی سروش پیدا شد. گویا قرار نبود بیخیال من و تنهایی ام شوند!
در را باز کردم وخواستم بتوپم که با قیافه ی زار و رنگ پریده ی سروش رو به رو شدم.
تعادلی نداشت و خودش را به زور در و دیوار نگه داشته بود.
دستگیره ی در را رها کردم.
- سروش!
سر بالا آورد، با دیدن چشم های خیسش نفس در سینه ام حبس شد.

در جا تلو خورد، چه به سرش آمده بود؟
در را تا انتها باز کردم.
- بیا تو.
تلوتلو خوران خودش را به داخل کشید. دوست داشتم کمکش کنم اما دستم جلو نمی رفت.
تن بی جان و لختش را روی مبل رها کرد، سمت آشپزخانه پا تند کردم تا برایش آب بیاورم. حین درست کردن آب قند، لحظه ای از ذهنم گذشت نکند مست است؟
همین فکر کافی بود تا دست و دلم بلرزد. این وقت شب، بی حضور حامد، تک و تنها... با چه عقلی در به رویش باز کرده و راهش داده بودم؟
برای آرام کردن دلم هم شده تمام فرضیه ها را پس زدم. سروش اهل چنین کارهایی نبود، نهایت خلافش همان یک برگ سیگار بود.
صدایی در سرم پیچید؛ «مگه چه قدر می شناسیش که این طور ازش مطمئن حرف می زنی؟»
نمی شناختمش ولی حتما خوب بود که حامد اجازه می داد به خانه مان بیاید یا مرا به او سپرده بود تا کنارش کار کنم. گذشته از این ها، او مرا خواهر خودش می دانست. محبت ها و حمایت های برادرانه اش را که نمی توانستم نادیده بگیرم.
با همین حرف ها خودمم را آرام کردم و به سالن رفتم.
بالای سرش ایستادم و صدایش زدم.
- سروش. پاشو این آب قند رو بخور یکم سرحال بیای.
البته نمی دانستم تا چه حد آب قند می توانست در جا آمدن حالش کمک کند اما به از هیچ بود.
چشم هایش را به زحمت باز کرد، دلم به خون نشست از مظلومیت نگاهش.
- دیدی چه طور... باهام... حرف... زد؟
حال خودم هم تعریفی نداشت و دلم می خواست کنارش بنشینم و های های گریه کنم اما باید قوی می بودم. او به من و خانه ام پناه آورده بود، باید به جای بدتر کردن حالش، مرهمش می شدم؛ مثل یک خواهر دلسوز.
- پاشو اینو بخور، بعد با هم حرف می زنیم.
با کمک آرنجش، خودش را کمی بالا کشید و نشست. لیوان را گرفت و مایع درونش را یک نفس خورد.
لیوان را روی میز گذاشت، سرش با دست گرفت و فشرد.
- قرص میخوای برات بیارم؟ اصلا شام خوردی؟
جوابی نداد.
خودم دست به کار شدم، پیتزایی که بهار برایم گذاشته بود از یخچال بیرون آوردم. بعد از داغ کردنش کنارش برگشتم. هنوز همان طور نشسته بود.
سینی را مقابلش گذاشتم.
- یکم از این بخور. رنگ به رو نداری.
نگاهش را سمت پیتزا سوق داد و سپس پرسید:
- دستپخت بهاره؟
از کجا فهمید؟!
تکه ای از قارچ خلال شده را برداشت.
- فقط اونه که قارچ رو تو پیتزا خلال می کنه.
و همراه با لبخندی که درد مرد رو به رویم را فریاد می زد، افزود:
- می

تونم تصور کنم موقع خوردن کردنشون نصف قارچ ها رو خودش خام خام خورده. آخه عاشق قارچ خامه!
قارچ را خواست به دهانش بگذارد اما با شکستن یک باره ی بغضش، رهایش کرد و همانند کودکی بی پناه سر روی زانو گذاشت و زیر گریه زد.
صدای گریه ی مردانه اش و لرزش شانه هایش دل سنگ را آب می کرد، چه برسد به دل منی که خودش دریایی از خون بود.
پا به پایش اشک ریختم و هق زدم؛ او مرثیه ی رفتن بهار داشت و من نبود حامد را.
نمی دانم چه قدر گذشت تا هر دو آرام شدیم و چشمه ی اشکمان خشکید.
صدا از هیچ کداممان بلند نمی شد، هیچ یک نای حرف زدن نداشتیم. اصلا وقتی همه چیز عیان بود، چه نیاز به بیان؟
بسته ی سیگارش را که هنوز روی میز بود، برداشت و روشنش کرد.
در حالی که پوک عمیقی به سیگارش می زد، حرف حک شده روی فندک را لمس می کرد. چشم هایش باز می رفت تا خیس شود که پرسیدم:
- راسته میگن سیگار آدم رو آروم می کنه؟
نگاهش را با مکث به من دوخت.
چشم دزدیدم، انگشت هایم را در هم قفل کردم.
- شنیدم آروم می کنه، می خواستم آروم بشم اما نشد. یعنی نه بلد بودم بکشم و نه... نه تونستم.
حتم داشتم اگر موقع دیگری بود و حالش سر جا بود، درشتی بارم می کرد، حتی احتمال کتک خوردنم هم می رفت.
زیر سنگینی نگاهش، شانه هایم داشت له می شد.
با برداشتن نگاهش، نفسم را بیرون فرستادم.
- آروم نمیشی اما کمک می کنه یه چند دقیقه از فکر بیرون بیای و مغزت آروم بگیره.
حرفی نزدم که پرسید:
- می خوای امتحان کنی؟
تند سر بالا گرفتم، باورم نمی شد سروش چنین پیشنهادی دهد.
- اون طور نگاهم نکن. خوشم نمیاد دختر لب به سیگار بزنه اما یه بار تا پاش رفتی و بعید نیست بار دومی هم در پیش باشه، برای همین ترجیح میدم خواهرم پیش خودم امتحانش کنه تا جای دیگه و پیش مرد دیگه.
بسته را سمتم سور داد.

- یا بکش و هوست رو ارضا کن یا فکرش رو برای همیشه از ذهنت بیرون کن.
حق با او بود، از دیروز بارها نگاهم سمتش کشیده شده بود، حتی یک بار دیگر هم نخی برداشتم اما باز منصرف شدم و کنارش گذاشتم.
تردید داشتم اما بالاخره دل به دریا زدم.
دستم به وضوح می لرزید اما تصمیمم را گرفته بودم؛ می خواستم آرام شوم و به ذهنم استراحت دهم.
زیر چشمی به سروش و پک زدنش نگاه کردم تا یاد بگیرم. عقل فریاد می زد این کار را نکنم و به اتاقم برگردم اما من داشتم برای خود او تلاش می کردم، می خواستم آرامش کنم.
چشم بستم و پکی به سیگار زدم، ته گلویم سوخت اما مثل بار اول به سرفه نیفتادم.
بار اول چیزی نفهمیدم اما با پک دوم، طعم گس و شیرینش زیر دندانم رفت و به مزاجم خوش آمد.
پک بعدی را عمیق تر گرفتم، دلم می خواست شیرینی اش را بیشتر حس کنم.
از میان دود نسبتا غلیظش به سروش نگاه کردم، سر به زیر شده و به گل قالی خیره بود.
قبل از زدن پک سوم، صدایش زدم.
- سروش؟
با تاخیر سمتم چرخید. چشم هایش سرخ شده بود و انگار داشت خون ازشان می بارید.
سیگار را کنار گذاشتم و نگران پرسیدم:
- چرا... چرا چشم هات قرمز شده؟ سرت درد می کنه؟
شقیقه هایش را با سر انگشت فشرد؛
- آره، یکم بخوابم خوب میشم.
متعاقب حرفش بلند شد، کت و سؤویچش را از روی میز چنگ زد و با گفتن «شب بخیر» رفت.
باز یادش رفت سیگار و فندکش را ببرد.

جلوی تلوزیون نشسته و به صفحه ی خاموشش خیره بودم، بدون آن که به چیزی فکر کنم. حالم چیزی شبیه به یک خلسه بود؛ یک خلسه ی عجیب که در عین آرامش، وهم داشت و ترسناک بود.
بارها تلاش کردم از آن حال بیرون بیایم اما گویا بختک به رویم افتاده بود و نمی توانستم تکان بخورم، مغزم دست و پا می زد اما هیچ پیغامی از آن صادر نمی شد.
با صدای چرخیدن کلید در قفل، گویا کسی دستم را گرفت و به زمان برگرداند. با ضرب از جا بلند شدم و سمت در پا تند کردم. بالاخره آمد!
هر چه منتظر ماندم خبری نشد. یعنی اشتباه شنیده بودم؟ اما من خودم شنیدم، صدای کلید بود.
با تردید نزدیک تر شدم و در را آرام گشودم و سرکی به بیرون کشیدم. هیچ کس نبود! حتی چراغ راهرو هم روشن نبود!
نفسی آه گونه کشیدم و در را بستم. توهم زدنم کم بود که به سبزه هایم اضافه شد.
به اتاق رفتم، باید کمی استراحت می کردم، صبح کار داشتم.
طبق تمام شب های آن بیست و هشت روز بالشت حامد را به آغوش کشیدم و خوابیدم. این طور احساس امنیت داشتم انگار!
چشم هایم هنوز گرم نشده بود که صدای برخوردهای ریزی به شیشه را شنیدم.
با خودم گفتم حتما پرنده ای است اما در آن وقت شب، پرنده پشت پنجره چه می کرد؟ اصلا روی کدام لبه ی نداشته، نشسته بود؟
ترس به دلم افتاد، روی تخت نشستم و در حالی که دل پشمی بالشت را فشار می دادم، چشم دور تا دور اتاق چرخاندم. صدا باز بلند شد، تند سمت پنجره برگشتم، پرده ها از قبل کنار زده شده بود، هیچ کس آن پشت نبود!
باز خیالاتی شده بودم؟
تنهایی داشت چه به روزم می آورد؟
از جا بلند شدم و پرده ها را کشیدم، در را بستم و قفل کردم. زیر نظر داشتن یک اتاق راحت تر بود تا خانه ای دویست متری.
روی تخت دراز کشیدم، آن قدر چشم بین در و پنجره چرخاندم تا بالاخره خوابم برد.

***

نمی دانم چه طور و چرا سر از آن جا در آوردم؟ آمده بودم که ببینمش؟ برای چه؟ که چه شود؟
یک روز تا آمدنش مانده بود و من آن جا، در آن کوچه چه می کردم؟ اگر می فهمید...
حتما باز به عاشقی غیر، متهمم می کرد.
با دیدن حمید پشت درخت پنهان شدم. خدا پدر شهربانو خانم و همسرش را بیامرزد که این درخت را کاشته بودند. شاید احتمال می دادند روزی دختری تنها به کوچه سر خواهد زد و نیاز به مخفی گاه داشت تا از چشم هر آشنا و غریبه دور بماند.
- شیرین خانم؟ کجا موندی پس؟
صدای شیرین را ضعیف شنیدم.
- اومدم دیگه. یه دقیقه صبر کن خب.
چند دقیقه ی بعد بیرون آمد و غرغرکنان همراه حمید شد. با دور شدنشان، کمی از درخت فاصله گرفتم. تشنه ام بود، از طرفی دل درد بدی داشتم و نمی توانستم روی پا بایستم.
دست روی دلم گذاشتم و همان جا تکیه به درخت دادم و نشستم.
دل درد داشت امانم را می برید. سر روی زانو گذاشته و خودم را تاب می دادم که صدای چرخ ماشینی به گوشم رسید. در آن کوچه فقط سه نفر ماشین داشتند؛ یکی همسر شهربانو خانم بود که شب به شب می آمد، یکی عموی خودم بود که آن هم دیر وقت به خانه بر می گشت، نفر سوم او بود.

 

 

 

 

نویسنده : مریم گل محمدی

ادامه دارد...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

 
تیم تولید محتوا
برچسب ها : sore
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه jwdgu چیست?