رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 11 - اینفو
طالع بینی

رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 11

مادربزرگ با لحن تند و پر تمسخری گفت:

_یعنی چه! آخه زنِ گنده این حرفا چیه می زنی؟ مگه بچه ای، دزد که نیومده خونه تون. بلکه صاحبخونه دلش بخواد همه ی زندگی شو جمع کنه از خونه ببره بیرون، به تو چه.

 

_آخه خانوم بزرگ، من جوابِ خانومو چی بدم؟

_وا چه حرفا! شاید خودش به شوهرش گفت برو این چیزا رو بردار بیار. تو چه کاره ای.

_غیر ممکنه. چون آقا تو اون چمدون فقط لباسهای خودشو برد و دست به کمد لباسهای خانوم نزد. من بعید می دونم اونا با هم باشن.

نگاه ملامت آمیز بابک را متوجه خود دیدم. انگار با زبان بی زبانی می خواست به من بفهماند این فرامرزی ست که ریگی به کفش دارد، نه سامان.

هنوز برای قضاوت زود بود. رو به منور کردم و گفتم:

_اگر می ترسی، شب برو پیش خواهرت.

_نه خانوم جون. من نمی تونم خونه رو تنها بذارم. اگه شما اجازه بدین مستوره شبا بیاد پیش من بخوابه، بهتره.

_میلِ خودت است. برای من فرق نمی کند که تو بروی پیش او یا او بیاید آنجا.

_پس الان من یه سر می رم خونه شما ببینم چه کار می تونیم بکنیم.

_تلفن درست نشده؟

_هنوز که نه. خُب من رفتم. واسم دعا کنین.

خانجون گفت:

_حالا کجا برو بشین یه چایی واست بیارم با شیرینی سوقاتِ مشهد بخوری، بعد برو.

_نه ممنون، اشتها ندام. خداحافظ.

همین که صدای بسته شدن در حیاط به گوش رسید، بابک سکوت را شکست و گفت:

_شنیدی رکسانا خانم. به نظر من که همه ی آتشها زیر سر فرامرزی ست و چه بسا مخاطبِ آن نامه هم خود اوست، نه سامان.

_باور نمی کنم! پس در این مورد سامان چه کاره است و برای چه آن نامه در جیب پیراهن او پیدا شده، نه جیب پیراهن فرامرزی.

_شاید سودابه پیدایش کرده و به برادرش متوسل شده. یعنی درست همان روز جمعه که ما مهمانِ خانجون بودیم و بعد از نهار او با آن عجله به بهانه کار مهم از خانه بیرون رفت به سراغ خواهرش رفته، ها چه می گویی. هنوز هم شک داری؟

_نمی دانم. قبولش آسان نیست. پس چرا در این مدت هیچ تماسی با من نگرفته؟

_وقتی تلفن خراب بود، چطور می توانست تماس بگیرد؟

_می توانست به پدرش زنگ بزند.

_شاید نمی خواست آقای سامانی در جریان قرار بگیرد. آن وقت تو هنوز آن بیچاره پا از خانه بیرون نگذاشته، راه افتادی همراهِ رقیبِ سابقش به زنجان رفتی. حالا چه جوابی داری به شوهرت بدهی؟ یعنی به نظر تو این خطایت قابل بخشش است؟

زیر بار نرفتم و پاسخ دادم:

_هنوز هیچ چیز معلوم نیست. آخر اگر دنبال فرامرزی رفته اند، پس چرا او اینجاست و آنها پیدایشان نیست؟ آنچه که تو می گویی یک حدس و گمان است، نه واقعیت و قبولش آسان نیست.

از سماجتم به خشم آمد و گفت:

_یعنی به نظر تو فقط قبول آنچه تو می گویی آسان است؟ من بهت حق می دهم که از دیدنِ آن نامه شوکه شوی و شوهرت را متهم به خیانت کنی. هر زنِ دیگری هم جای تو بود همین فکر را می کرد. حتی اگر موضوع رفتنِ سودابه و فرامرزی پیش نمی آمد من هم باهات هم عقیده می شدم، ولی عکس العملت در مقابل این پیش آمد و تصمیم های نادرست بعدی ات را هیچ وقت تأیید نمی کنم. اقدام به سفرت ناپخته و خام بود و هیچ دلیل قانع کننده ای نداشت. از همه بدتر همسفر شدن با داریوش که بزرگترین خطای زندگی ات به حساب می آید و قدم زدن در کنارش به همراه ماندانا در خیابانی که همه کسبه محل تو و شوهرت را می شناسند. هیچ فکر نکردی با این کار خودت را رسوای خاص و عام می کنی؟

با لحن رنجیده ای گفتم:

_تو موضوع را خیلی بزرگ می کنی بابک؟

_بزرگ هم هست. فقط به نظر تو ساده و پیش پا افتاده می آید. نتیجه این تصورت را به زودی خواهی دید. خودت شاهد بودی که نه مستوره توانست زبانش را نگه دارد، نه ماندانا. همان طور که من از راه نرسیده در جریانِ همه ی ماجرا قرار گرفتم. توقع نداشته باش عمل خلافت از چشم سامان پنهان بماند.

_قضاوتت درست نیست. چون هنوز معلوم نشده کدام یک از ما خطاکاریم. من از خدا می خواهم سامان بی گناه باشد و سرزندگی اش برگردد. در تمام این پنج سال من خوشبختی را فقط لمس نکردم، بلکه با تمام وجود احساسش کردم و از زندگی در کنارش لذت بردم. حتی اگر یک روز کارم به جدایی بکشد، هرگز نخواهم توانست مرد دیگری را جای او بنشانم. بهتر است این را هم بدانی بابک که احساس من به داریوش همان است که شش سال پیش در موقع درد و دل با هم بهت گفتم و هرگز نمی تواند دوباره نقشی در زندگی ام داشته باشد. این را به خودش هم گفتم و متوجه شدم او هم چنین توقعی را ازم ندارد و این واقعیت را قبول کرده که من برایش فقط سایه ای از گذشته ای دور هستم. سایه محوی که هرگز پررنگ نخواهد شد. وقتی ازش حالِ شیرین را پرسیدم، جواب داد که زیر بار ازدواج نمی رود و قصد دارد برای همیشه مجرد بماند.

به میانِ کلامم پرید و با لحن پر ملامتی گفت:

_مسایل خصوصی آنها به خودشان مربوط است. لازم نیست این موضوع را پیش بکشی، آن قضیه را لوث کنی و در مورد چیزهایی حرف بزنی که ربطی به من و تو ندارد.

فصل :-)

سخنان بابک مرا تحت تأثیر قرار داد. هرچه می کردم نمی توانستم اتفاقاتی را که در آن هفته افتاده بود کنار هم بچینم و به نتیجه ای که می خواستم برسم.

چطور می توانستم سامان را بی گناه بدانم، در حالی که هم آن نامه عکسِ آن را ثابت می کرد و هم شواهدی که نشان می داد او، برخلافِ ادعایش به مأموریت نرفته است.

خانه ی خانجون با وجود حیاط دل باز و پنجره های گشاده اش، چون زندان تنگ و تاریکی بود که زندانبانش چهارچشمی مرا می پایید و مواظبم بود که مبادا دست از پا خطا کنم یا بهانه ای برای خروج از منزل بیابم.

دلتنگی هایم هم آغوشم بودند و سینه ام را تحت فشار داشتند. این دومین بار بود که منزل مادربزرگم تبعیدگاهم می شد و هر دوبار باعث و بانی اش داریوش بود.

دلم نمی خواست وی را در این قضیه مقصر بدانم، اما در هر صورت در آن تنگنا او هم نقشی به عهده داشت.

خانجون دوباره میل بافتنی و کاموا را به دستم داد و گفت:

_به جای این که پشتِ پنجره بشینی و آه بکشی، بشین یه گوشه یه شال گردن واسه دخترت بباف.

با بی زاری دستش را پس زدم و گفتم:

_ وای نه، اصلاً حوصله اش را ندارم.

_ چیه! حوصله تو گربه خورده یا یکی از اون کشته مرده هات که هر دو تاشون تو زرد از آب در اومدن.

با حرص و نفرتی آشکار گفتم:

_ لعنت به هر دو تاشون.

_ الهی آمین. منم مثل خودت به اونا لعنت می فرستم که تو رو دل شکسته کردن. زندگی بالا پایین داره، گاه لباتو به خنده وا می کنه، گاه اشک به چشمت می یاره. ماندانا رو می بینی. وقتی با عروسکهاش خوشه، واسشون قصه می گه و لالایی می خونه، ولی هم چین که یاد باباش می افته بغضش می ترکه و آبغوره می گیره. پاشو بیا نگا کن چه لبخندی رو لباشه، انگار داره خواب می بینه که پدرش برگشته دست به گردنش انداخته و اسباب بازیهای خوشگل واسش سوقاتی آورده. ببین چه خواب شیرینی داره. تو چی، تو هم خواب می بینی که سامان برگشته و واست سوقاتی آورده؟

_ ای بابا، سر به سرم نگذارید. من فقط شبها کابوس می بینم و خوابهای آشفته که قلبم را از وحشت می لرزاند.

_ همون فکرایی که تو بیداری می کنی، شبا کابوس می شن می یان سراغت.

_ از پنجره اتاق خوابِ خانه مان مستوره سر بیرون کرد و صدایم زد:

_ رکساناخانوم جون کجایین؟

قلبم گواهی می داد که خبری از سامان رسیده. میل بافتنی را که به زور مادربزرگم به دست گرفته بودم، بر زمین گذاشتم و بدون بالاپوش گرم خود را به حیاط رساندم و پرسیدم:

_ چی شده مستوره؟

آمیخته با شوقی که صدایش را می لرزاند، پاسخ داد:

_تلفن درست شده. همین الان منور زنگ زد گفت سودابه خانوم باهاش تماس گرفته گفته شما بیایین خونه خودتون تا آقا سامان بتونه باهاتون حرف بزنه.

با بلاتکلیفی به طرفِ خانجون که پشتِ سرم ایستاده بود برگشتم و گفتم:

_شنیدید خانجون. سامان قرار است تا چند دقیقه دیگر بهم تلفن بزند. به نظر شما باید باهاش حرف بزنم یا نه؟

_خب معلومه دختره بی عقل. باید باهاش حرف بزنی ببینی دردش چیه که از خونه بیزار شده. یه لباس گرم بپوش برو خونه ت. اگه ماندانا خواب نبود منم باهات می اومدم ببینم جریان چیه. بعدش زود برگرد بگو چه خبر شده.

از یاد بردم که خیال نداشتم دیگر نامش را بر زبان بیاورم. شک و تردید قلبم را به دو نیم ساخته بود. نیمی از آن صدایش می زد و نیم دیگر با نفرت او را از خود می راند.

در حال پوشیدن پالتو و چکمه ام، گفتم:

_به این سادگی کوتاه نمی آیم. تا تکلیفم را با او روشن نکنم، دست بردار نیستم.

خنده تمسخر آمیزی گوشه لبهایش را کش داد و به طعنه گفت:

_بی خود واسم تیاتر بازی نکن دختر. هم بالا تو دیدیم، هم پایینتو. تا صداشو بشنوی، از خود بی خود می شی و یادت می ره چه نقشه هایی واسش کشیده بودی. برو نمی خواد منو رنگ کنی.

هر دو خواهر جلوی در ایستاده بودند. به محض دیدنم منور گفت:

_خدا می دونه وقتی صدای سودابه خانومو شنیدم چه حالی شدم. انگار دنیا رو بهم دادن. هم چین از خوشحالی جیغ کشیدم که خودم ترسیدم.بهش التماس کردم زودتر برگرده خونه ش. مجبور شدم جریان اومدن آقارو باهاس در میون بذارم. منِ ساده فکر می کردم خانوم باورش نمی شه، اما اون فقط گفت « بی شرفِ پست. خدا ازش نگذره.» بعد پرسید «رکسانا خانوم کجاست. بهش بگو منزلِ خودش منتظر باشه تا یه ربع دیگه آقا سامان بهش زنگ می زنه.» تندی به مستوره خبر دادم و بعد خودم سوار کرایه شدم اومدم پیش خواهرم که ببینم چه خبر می شه.

_نپرسیدی کجا هستند؟

_چرا پرسیدم، ولی جواب درستی نداد. حتی بهم نگفت کی برمیگرده. حالا شما از آقا بپرسین، شاید اون بهتون بگه کی می یان خونه.

در حالِ بالا رفتن از پله ها گفتم:

_اگر تلفن زنگ زد خودم برمی دارم.

وارد اتاق خواب شدم و در را پشتِ سر بستم. گوشی را امتحان کردم، درست بود. عقربه های ساعت انگار خمار خواب بودند. با تأنی و بی شتاب می گذشتند و به دقیقه ها می رسیدند.

پیراهن کذایی سامان اتو شده و تا خورده روی تخت قرار داشت و چون زهری بود برای تلخ کردن کام شیرین زندگی ام.

روزهای سرخوشی و سرمستی ام کجا بودند؟ آنجا در همان اتاق و کنار رودخانه در جلوی همین خانه یا در زیرزمین خانه حقوقی و ایوان حیاطی که به حیاط منزل عمویم راه داشت؟ در کدام ویرانه می بایستی به دنبالشان می گشتم و کدام خاک را با ناخن انگشتانم پس می زدم تا شاید در لابلایش اثری از یک کدام شان بیابم؟

زنگ تلفن مرا از عالم خیال بیرون کشید. با شتاب گوشی را برداشتم و صدای سامان را شنیدم که می گفت:

_سلام رکسانا.

لحنِ کلامم سرد بود و عاری از هیجان.

_سلام. چه عجب که یادت افتاد زن و بچه ای هم داری.

_این چیزی ست که هرگز فراموش نمی کنم. تو و ماندانا همه چیز من هستید و بهانه زنده بودنم.

با صدای بلند فریاد کشیدم:

_دروغگو. دیگر حرفهایت را باور نمی کنم. حالا فهمیدم که تو هم دستِ کمی از پدرت نداری و به راحتی ما را به یک زن هرزه فروختی.

_از چی حرف می زنی؟ مگر دیوانه شده ای! ازت خواسته بودم در هیچ شرایطی شکی در وفاداری ام نداشته باشی.

_حتی وقتی سند معتبری مثلِ آن نامه سراپا عاشقانه در جیبِ پیراهنت پیدا کردم؟

_آن نامه خطاب به من نبود باور کن. وقتی که برگردیم سودابه همه چیز را برایت توضیح خواهد داد. چند روز است که سعی می کنم باهات تماس بگیرم، ولی نه تلفن منزل خودمان جواب می داد و نه تلفن منزل خواهرم. داشتم دیوانه می شدم. می ترسیدم اتفاقی برایتان افتاده باشد.

_چرا به پدرت تلفن نزدی؟

_چون نمی خواستم او در جریان بعضی مسایل قرار گیرد و کنجکاو شود.

_اگر خیلی ناراحت بودی برمی گشتی به خانه ات. غیبتت نشان می دهد که چقدر برایمان دلتنگ بودی.

_تو چه می دانی اینجا چه بر ما گذشت و چه روزهای سختی را پشتِ سر گذاشتیم. ماندانا چطور است؟

_شب و روز گریه می کند و بهانه ات را می گیرد. برای تو چه فرقی می کند که او چه حالی دارد. خیال نداشتم دیگر هیچ وقت قدم به این خانه بگذارم.

_آنجا خانه توست، نه خانه من. اگر خدای نکرده قرار باشد بین ما اتفاقی بیفتد این من هستم که باید آنجا را ترک کنم.

_که ترک کردی و به بهانه مأموریت به دنبالِ دلت رفتی.

_وقتی فهمیدم آن نامه در جیب پیراهنم جا مانده، حدس زدم تو چه فکرهایی خواهی کرد، اما متأسفانه آن موقع در موقعیتی بودم که نمی توانستم تماس بگیرم وزمانی که تماس میسر شد. تلفنِ خانه جواب نمی داد. به من اعتماد کن و بگذار سر فرصت همه چیز را برایت توضیح دهم. من همان سامان هستم، همان سامانی که آنجا کنار رودخانه دل به تو سپرد و عاشقت شد. هنوز هم به همان اندازه عاشقت هستم و دوستت دارم. سودابه دچار مشکل شده و تا مشکل او را حل نکنم آرام نمی گیرم. بهم فرصت بده رکسانا.

_نمی توانم. هر چه فکر می کنم می بینم باورش برایم آسان نیست. سند بی وفایی ات در دستِ من است و نرفتنت به زنجان دلیل اثبات آن. می خواستم به خانه مادرم برگردم، ولی خانجون نگذاشت و گفت تا تو برنگردی و تکلیفم را روشن نکنی نمی گذارد از آنجا جُنب بخورم.

_حق با اوست، چون من گرانقیمت ترین جواهراتم را که تو و ماندانا هستید بهش سپرده ام و باید از خودش تحویل بگیرم.

_برای من زبان نریز، چون باور نمی کنم. حالا کجا هستید؟

_بیمارستان چالوس.

_بیمارستان! برای چی؟

_ما در جاده چالوس تصادف کردیم و زخمی شدیم. سپیده از همه بیشتر صدمه دیده. تا اجازه ندهند او را حرکت دهیم، نمی توانیم به تهران برگردیم.

_یعنی حالش خیلی بد است؟

_نه، خطر رفع شده. می ترسیدند خونریزی مغزی کرده باشد، اما بخیر گذشت. آن بی شرفی که شاهد تصادفِ ما بود و داشتیم تعقیبش می کردیم، بی خیال و بی توجه به حالِ زن و بچه اش از چنگ مان گریخت. مگر دستم بهش نرسد. ماندانا کجاست؟ می خواهم باهاش حرف بزنم و صدایش را بشنوم.

_زیر کرسی منزل خانجون خوابیده. دلم نیامد بیدارش کنم.

_الان ساعت نه و نیم صبح است. من دوباره ساعت یازده زنگ می زنم. تا آن موقع حتماً بیدار می شود. بیاورش اینجا تا صدایش را بشنوم. قول می دهی؟

_البته چرا که نه، چون می دانم چقدر از شنیدن صدایت خوشحال می شود، اما مشکل من هنوز حل نشده سامان.

_وقتی برگردم حلش می کنم و دلایلم را برای اثباتش برایت خواهم آورد. فعلاً خداحافظ.

گوشی در دستم می لرزید. از آن طرفِ خط دیگر صدایی به گوش نمی رسید. شاید حق با بابک بود که می گفت در این قضیه سامان بی گناه است و آن نامه خطاب به فرامرزی ست، ولی هنوز باورش برایم آسان نبود.

باید موضوع را با داریوش در میان می گذاشتم و ازش می خواستم به قزوین برگردد و دیگر منتظر تماسم نباشد.

صدایم را که شنید گفت:

_چند روز است منتظر تماست هستم. چرا زنگ نمی زنی؟

_روزهای پرماجرایی را پشت سر گذاشتم. تو باید برگردی قزوین و دیگر منتظر تماسم نباشی.

با تعجب پرسید:

_چرا مگر چی شده؟

به شرح ماجرا پرداختم و گفتم:

_همه شواهد بر علیه فرامرزی گواهی می دهد و کم کم دارم به این نتیجه می رسم که سامان بی گناه است.

بدون لحظه ای تفکر گفت:

_با حرفهایی که ازت شنیدم، من هم شکی در خیانت شوهر سودابه ندارم و حق را به بابک می دهم. از این که حضور دوباره ام در زندگی ات باعث شد از طرف خانجون و برادرت تحتِ فشار قرار بگیری، متأسفم. دلم نمی خواست باعثِ دردسرت شوم. مرا ببخش. درست است قلبِ خانواده ات نسبت به ما انباشته از کینه و نفرت است، اما من به غیر از مهر و محبت هیچ احساس دیگری در قلبم نسبت به تک تک شما حس نمی کنم. خودت را جای من بگذار. آخر چطور می توانستم در آن روز برفی که در خیابان پرنده پر نمی زد، تو را در چنین موقعیتی تنها رها کنم و به دنبال کار خودم بروم. امیدوارم این موضوع به گوش سامان نرسد، چون در آن صورت وضع از این هم بدتر خواهد شد. من برمی گردم قزوین، ولی هر پنج شنبه صبح با همین شماره می توانی پیدایم کنی. اگر مشکلی پیش آمد باهام تماس بگیر. مطمئن باش از راه دور نگرانت هستم.

_نمی خواهد نگرانم باشی. این مشکلی ست که خودم به وجود آوردم و خودم هم باید با پی آمدهایش روبرو شوم. خداحافظ.

 

به محض اینکه از اتاق خواب بیرون آمدم، منور و مستوره که معلوم نبود کجا گوش ایستاده اند به طرفم دویدند و هر دو با هم کنجکاو و بی قرار پرسیدند:

_ کجا بودن، چه موقع برمی گردن؟

در حال پایین رفتن از پله ها پاسخ دادم:

_ تا دو سه روز دیگر پیدایشان می شود. من می روم ماندانا را با خودم بیاورم اینجا. ساعت یازده قرار است سامان دوباره زنگ بزند که با دخترش صحبت کند.

سپس یک بسته اسکناس از کیفم بیرون آوردم، آن را به مستوره دادم و گفتم:

_ مُحرم کجاست؟ این پول را بده بهش تا یک مقدار خرید کند که وقتی آقا برگشت کم و کسری نداشته باشیم.

نا جلوی درِ حیاط دنبالم آمدند تا شاید بتوانند اطلاعات بیشتری در مورد سفر اربابشان بگیرند، اما جواب درستی از من نشنیدند.

نمی دانستم با مادربزرگم چه کنم. می دانستم تا مو را از ماست بیرون نمی کشید. دست از سرم برنمی داشت.

پشتِ در کمین کرده بود. قبل از اینکه دستم را بر روی دکمه ی زنگ بفشارم، آن را به رویم گشود و با بی تابی پرسید:

_ چی شده، زود بگو، سامان چی گفت؟ بالاخره فهمیدی شوهرت سر به راهه یا نااهل؟

_ نمی دانم خانجون. دارم کلافه می شوم.

_ یعنی چه! حرفِ حسابش چیه. اگه باهاش حرف زدی، نتیجه ش چی بود، اگه حرف نزدی، پس داشتی چیکار می کردی؟

پاهای یخ زده ام را با حرارت منقل کرسی گرم کردم و گفتم:

_ موضوع به این سادگی ها نیست، آن نامه عینِ خوره افتاده به جان این خانواده و شیرازه زندگی من و سودابه را به هم ریخته.

_ از حرفات سر در نمی آرم. یا من شاگرد کودنی م یا تو بلد نیستی منو شیرفهم کنی. از اول تعریف کن اون چی گفت و تو چی گفتی؟

می دانستم دلش کوچک است. هیچ حرفی در آن جا نمی گیرد و خیلی راحت طرف مقابل را لو خواهد داد، اما مگر می شد کلمه ای را ناگفته باقی گذاشت.

سخنانم را شنید و بلافاصله به اظهارنظر پرداخت.

_ وای خدا به دادت برسه. حالا چه طوری می خوای تو روی شوهرت نیگا کنی. اگه فهمید با داریوش راه افتادی رفتی زنجان دنبالش، چه جوابی می خوای بهش بدی؟

_ خواهش می کنم شما چیزی در این مورد به سامان نگویید.

لب ورچید. با دلخوری شانه بالا افکند و گفت:

_ به من چه، مگه فضولم. من نگم، اونای دیگه می گند. اولش مستوره، دومی ش دختر سرتق و فضولِ خودت که حرف تو دهنش بند نمی شه. ماه پشتِ ابر پنهون نمی مونه. همین که شوهرت پاشو از تهرون بیرون گذاشت، افسار پاره کردی و هزار و یک تهمت و بهتون بهش بستی که خودتو خلاص کنی. اون موقع باید فکر یه هم چین روزی رو می کردی. حالا دیگه هیچ بهونه ای نمی تونی واسش بیاری. باید همون موقع که داشت می رفت سفر بهش می گفتم دستِ زنتو هم بگیر با خودت ببر، من از عهده ش برنمی یام.

دستم را روی گوشهایم قرار دادم و گفتم:

_ وای خانجون چه حرفها می زنین. سرم درد گرفت. خب هر کس جای من بود با دیدنِ آن نامه توی جیبِ شوهرش همان فکری را می کرد که من کردم.

_ آره ولی مثِ تو راه نمی افتاد با نامزد سابقش بره دنبالش و دست به اون کارایی بزنه که تو زدی. وقتی برگشت بهش می گم زبونم مو در آورد بس که به زنت گفتم نرو.

_ اما قرار شد شما چیزی به او نگویید.

_ اولش زبون به دهن می گیرم، بعدش که از کسای دیگه شنید، خب منم حرفامو می زنم. پاشو بچه ت بیدار شده، داره تو جاش وول می خوره، تا دوباره نحس نشده صبحونه شو بده، بعد آماده ش کن بره با پدرش صحبت کنه، بلکه دلش آروم بگیره.

قلبم در سینه ناآرام بود. انگار دنبالش کرده بودند که آن طور نفس نفس می زد و بالا پایین می پرید. از آنچه انتظارم را می کشید، می ترسیدم. تصمیم گیری های عجولانه، باعث اشتباهات پی در پی شده بود. شکی نداشتم که سامان هرگز گناهانم را نخواهد بخشید.

ای کاش لااقل خانجون باعث نمی شد آقای سامانی در جریان آن نامه قرار گیرد. چه کار باید میکردم؟ کاش می شد گذشته را در حال حل کرد و در موقع به هم زدن آن شیرینی هایش را ته نشین ساخت و ماندنی و اشتباهات و تلخی ها را همراه با درد و رنجهایش شناور و دورریختنی.

ماندانا چشم گشود و نگاهم کرد. دستم را نوازش کنان بر سرش کشیدم و گفتم:

_ پاشو عزیز دلم. زودتر دست و صورتتو بشور، صبحونه تو بخور. بعدش حاضر شو که قرار است برویم منزل خودمان با بابات تلفنی حرف بزنیم.

به محض شنیدن این جمله خواب از سرش پرید. شور و شوق چشمان درشتِ میشی خمارش را درخشان ساخت. دستم را که به طرفش دراز کرده بودم گرفت و در حال برخاستن گفت:

_ راست می گی مامی؟ یعنی امروز من می تونم با بابا حرف بزنم و بهش بگم زودتر برگرده خونه؟

_ آره عزیزم، می تونی.

در موقع صبحانه خوردن عجول و بی میل بود و برای رفتن بی تاب.

خانجون چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

_ نمی تونستی صبر کنی صبحونه شو بخوره، سیر که شد بهش بگی کجا باید برین؟

خودم را از تک و تا نینداختم و گفتم:

_ مهم نیست، عوضش ناهار خوب می خورد.

_ هیچ وقت از جواب وانمی مونی و همیشه یه حرفی تو آستین داری. خُب زودتر حاضر بشین بریم.

با تعجب پرسیدم:

_ مگر شما هم می آیید!؟

_ خب معلومه که می آم. می خوام ببینم این پسره حرف حسابش چیه.

_ وای خانجون شما رو به جون عزیز قسم، فعلاً چیزی بهش نگین.

چشم تنگ کرد و پرسید:

_ مثلاً چه چیزی؟ هر چی بگم واسه اینه که خرابکاری های تو رو آباد کنم.

_ حالا نه، باشد برای وقتی که برگشت.

ابرو در هم کشید و گفت:

_ نمی خواد یادم بدی که باید چی کار کنم. بریم داره دیر می شه. بنده خدا از راه دور زنگ می زنه، منتظر می مونه.

پالتوی ماندانا را تنش کردم و چکمه هایش را به پا. شال بافتنی را به دور گردنش پیچید و گفت:

_ خدا کنه تا باباجون برگرده، دوباره برف بیاد که بازم بتونه واسم آدم برفی درست کنه.

وارد حیاط که شدیم، فیدل پارس کنان به طرفِ ماندانا دوید. در حال تکان دادن دُم به بوییدنش پرداخت و او دستی از نوازش به سرش کشید و گفت:

_ الان عجله دارم فیدل. باباجون می خواد باهام تلفنی صحبت کنه. بعدش می آم باهات بازی می کنم.

خانجون با بیزاری چادرش را به طرف بالا جمع کرد و گفت:

_ چند بار به شوهرت گفتم سگ نجسه. هزار و یک مرض میندازه به جون بچه دسته گلت. بندازش بیرون، تو گوشش فرو نرفت که نرفت. تو هم شدی عین اون، هی فرنگی بازی در می آری، ناز و نوازشش می کنی و اصلاً حالی ت نیس که چه بلایی ممکنه سرتون بیاد.

_ ای بابا خانجون این سگ اهلی ست. هر روز حمامش می کنند. از ما تمیزتر است. روزهای اول ازش می ترسیدم، ولی حالا دوستش دارم.

با چهره عبوس و خشمی زودگذر گفت:

_ از تو که عقلتو از دست دادی شاید تمیزتر باشه، اما از من نه.

مستوره به دنبالمان از پله ها بالا آمد و گفت:

_ شما رو به خدا از آقا بپرسین چه روزی می آن که ما غافلگیر نشیم.

خانجون ابرو بالا افکند و با لحن پرتمسخری گفت:

_ مگه می خوای گاو و گوسفند قربونی کنی که می ترسی غافلگیر بشی. تو همون پایین بمون تا ما برگردیم.

وارد اتاق خواب که شدیم، ماندانا با شوق و ذوق به طرف میز تلفن رفت، گوشی را برداشت و گفت:

_ پس بابا که اینجا نیس مامی.

_ گوشی را بگذار سر جایش. اول باید زنگ بزند، بعد آن را برداری.

هر دو دستش را زیر چانه قرار داد و منتظر ماند.

انتظار به لحظات جان می داد تا قدرت مقاومت و ایستادگی را داشته باشد و در عوض جان منتظرین را می گرفت. ماندانا بی طاقت بود و یک بند می پرسید:

 

_ پس چی شد؟ بلکه یادش رفته زنگ بزنه.

به زور آرامش می کردم و دلداری اش می دادم که هنوز ساعت یازده نشده، دلتنگی هایم سر بیرون کردند و بر فشارشان بر روی قلبم افزودند. حوصله ماندانا از انتظار کشیدن سر رفت. برخاست و در اتاق به گردش درآمد. به طرف میز آرایش رفت، شیشه ادوکلن سامان را برداشت و گفت:

_ این مالِ باباس.

سپس با انگشتان کوچکش سر شیشه را فشرد و بوی عطرش را در فضا پراکند. بوی عطر آشنایش، بوی خاطرات پنج سال زندگی مشترک مان با هم بود. خاطره راز و نیازهای عاشقانه و مهرورزی اش، تا چه حد در گفتارش صادق بود و تا چه حد به آنچه می گقت ایمان داشت؟

آیا دوباره می شد به آن روزها برگشت، یا خط فاصله ای که بدگمانی در میانِ مان افکنده بود، برای همیشه باقی می ماند؟

چقدر در خانه خودمان احساس آرامش و آسایش می کردم، اما آیا باز هم بعد از این ماجرا آنجا خانه ی ما بود؟

همین که زنگ تلفن برخاست، ماندانا شیشه ادوکلن را روی میز رها کرد و به آن سو دوید. به محض برداشتن گوشی ذوق زده فریاد کشید:

_ سلام باباجون.

صدای سامان بلند و رسا بود:

_ سلام خوشگل نازنینم. بابا فدایت. دلم برایت لک زده.

_ پس چرا نمی آیی؟

_ تا یکی دو روز دیگر برمی گردم. شیطونی که نمی کنی؟

_ نه، آدم برفی آب شده، برگشتی باید یکی دیگه واسم درست کنی.

_ حتماً توی حیاط خانه ی خودمان یکی بزرگتر از آن را برایت درست می کنم.

پاهایش را بر زمین کوبید و با لحن عجولانه ای پرسید:

_ پس چرا این قدر دیر کردی؟

_ کار داشتم عزیزم. عمه سودابه و سپیده هم با من هستند، همه با هم برمی گردیم.

ماندانا یک لحظه مکث کرد. انگار فکر مزاحمی در سرش می چرخید که آزارش می داد. بالاخره طاقت نیاورد و گفت:

_ اون روز عموداریوش به مامی می گفت رفتن عمه سودابه و شما با هم بوداره. بودار یعنی چه؟ یعنی بوی بد می ده؟

صدای سقوط قلبم را درون سینه شنیدم. بالاخره این بچه کار خودش را کرد و آنچه که از آن می ترسیدم چون بلا بر سرم نازل شد.

صدای سامان گرفته و خش دار شد:

_ تو عموداریوش را کجا دیدی؟

_ سر خیابان منزلِ مون. با من و مامی اومد دَمِ خونه عمه سودابه، بعد همونجا منتظر موند تا برگردیم. وقتی دایی بابک فهمید اون با ما بوده، خیلی با مامی دعوا کرد و اونو به گریه انداخت. بعد که اومدی باید دایی بابک رو دعواش کنی که چرا مامی رو اذیت کرده.

سامان با لحنی تند و خشن گفت:

_ گوشی را بده به مادرت.

خانجون در حالی که سرش را با تأسف تکان می داد گفت:

_ خدا به دادت برسه رکسانا. حالا به حرفِ من رسیدی؟

ماندانا بی آنکه بداند چه آتشی به پا کرده خطاب به من گفت:

_ بیا بابا با تو کار داره.

سامان جواب سلامم را نداد و فریا زد:

_ در غیابِ من تو چه کارها نکردی رکسانا. سرم دارد سوت می کشد. چیزی نمانده دیوانه شوم. در میان این همه بدبختی تو یکی هم شدی بلای جانم. دستت یکی یکی دارد رو می شود. منِ غافل چقدر دلم برایت شور می زد و نگرانت بودم. اول بگو برای چی رفتی زنجان. آنجا چه کار داشتی. کی بهت گفت بروی مهمانسرا و محل کارم سراغم را بگیری و آبرویم را ببری؟ دیگر با چه رویی می توانم توی صورت همکارانم نگاه کنم؟ مسخره ام می کنند. صبح بعد از تماس با تو زنگ زدم محل کارم که بگویم یک هفته دیگر مرخصی ام را تمدید کنند. محسنی گوشی را برداشت و به محض شنیدن صدایم، با لحن مسخره ای گفت «فقط بین ما تو یکی سر به راه بودی که حالا تو زرد از آب در آمدی» با تعجب ازش پرسیدم «منظورت چیست» پاسخ داد «هفته گذشته که رفته بودم زنجان مأموریت، جلوی در اداره یک جوان چشم قهوه ای چهارشانه را دیدم که داشت از دربان سراغ تو را می گرفت و می خواست بداند به آنجا آمده ای یا نه. وقتی برگشت برود با چشم تعقیبش کردم و دیدم سوار یک ماشین فورد آبی شد که زنِ تو کنارش نشسته بود». حرفهایش برایم قابل باور نبود. بهش توپیدم «حرف مفت نزن. غیرممکن است. رکسانا آنجا چه کار داشت؟ حتماً عوضی دیده ای.» اما محسنی زیر بار نرفت و با اطمینان گفت «امکان ندارد اشتباه کرده باشم. تازه به قول تو من اشتباه دیده ام سرایدار مهمانسرا چی که وقتی شب به آنجا رفتم بهم گفت قبلش همان جوان به آنجا رفته و در موردت پرس و جو کرده و وقتی داشته برمی گشته او از دور دیده که زنت هم توی همان ماشین فورد آبی ست.» حالا چی حالا باز هم می خواهی حاشا کنی؟ از صبح تا حالا یک بند دارم از خودم می پرسم آن جوان کیست و حالا ماندانا با یک جمله کوتاه جوابم را داد. تو رفتی آنجا تا آبرویم را بریزی، آن هم با یک مرد غریبه که فرصت مناسبی گیر آورده بود تا نامزد سابقش را از چنگ مردی که او را از چنگش بیرون آورد، در بیاورد؟ آن آبروریزی کم بود که بعد با همان جوان راه افتادی توی خیابانی که همه کسبه و اهلِ محل من و تو را می شناسند تا جلوی چشم دخترت باهاش راز و نیاز کنی. پشتِ سر من و خواهرم  بگذاری و بهم تهمت ناروا بزنی؟ لعنت به من که حرفهایت را باور کردم و پنداشتم داریوش خاطره محوی ازهیجانات دوران نوجوانی توست و اثری در قلبت باقی نگذاشته، غافل از این که منتظر بودی فرصتی برای تجدید عهد گذشته بیابی. تو دیگر برایم آن رکسانایی نیستی که عاشقش شدم و شب و روز حتی درگیر و دار حوادث و مشکلاتی که قلب و روح من و سودابه را به صلابه کشیده، لحظه ای از خیالش فارغ نبودم. وقتی به توصیه محسنی به پدرم که می گفت در به در دنبال من و خواهرم می گردد، زنگ زدم، دانستم آنجا هم تو بند را آب داده ای و برای سرپوش گذاشتن بر روی گناه و خیانت خودت آن نامه بی نام و نشان را نشان داده ای. حالا دیگر چهره زیبا و معصومی را که عاشقش شدم نمی بینم، بلکه درونت را می بینم که چقدر سیاه و آلوده ست. همان طور که فرامرزی برای سودابه مُرد و دیگر برایش وجود خارجی ندارد، تو هم برای من مُردی و هرگز اجازه نمی دهم بعد از این ماندانا مادر صدایت کند. هیچ می دانی چه به روز خودت و من آوردی؟

حرفش را قطع کردم و گفتم:

_تو اشتباه می کنی سامان. آن نیرویی که مرا به زنجان کشاند عشقی بود که به تو داشتم. خواندن آن نامه و تصور وجود رقیب آتش به جانم زد. اصلاً حال خودم را نمی فهمیدم. خانجون خیلی سعی کرد جلویم را بگیرد. اما مگر حریفم شد. باید می فهمیدم تو به مأموریت رفته ای یا برای همیشه ترکم کرده ای. در آن لحظه خودم نبودم، بلکه زن شکست خورده و مفت باخته ای بودم که می پنداشت با رقیب سرسختی طرف است. خوشبختی ام را در خطر می دیدم و از مشکلات راه هراسی نداشتم. در خیابان پرنده پر نمی زد و هیچ وسیله ای برای رفتن به ایستگاه قطار گیر نمی آمد. داریوش تصادفی از راه رسید. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا توانستم بر تردیدم غلبه کنم و سوار شوم.

فرصت ادامه صحبت را به من نداد و گفت:

_نمی خواهم بقیه اش را بشنوم. تا همین جا برای اثبات خیانتت کافی ست. وقتی که برگردم ماندانا را ازت می گیرم و دیگر هرگز اجازه نمی دهم نام تو را بر زبان بیاورد.

خانجون گوشی تلفن را از دستم قاپید و گفت:

_بی خود جوش نزن سامان. تو که این قدر عجول نبودی. رکسانا اشتباه کرده. از تو چه پنهان وقتی بهم گفت می خواد بره زنجان، زبونم مو در آورد بس که بهش گفتم نرو، اما تو که زنِ خودتو بهتر از من می شناسی، شاید حریف گرگ بیابون بشم، ولی حریفِ این دختر نشدم. داشت پرپر می زد. اصلاً حالِ خودشو نمی فهمید. اون نامه که نمی دونم کدوم ورپریده ی خونه خراب کن نوشته، آتیش به جونش زده بود. اون موقع گمون می کردم چون طاقت دوری تو نداره دلش تنگه. بعد که مستوره بهم گفت وقتی یک کاغذ تاشده رو از جیبِ پیرهن تو درآورده به خانومش داده یه دفه اون حالی به حالی شده، تازه فهمیدم کار از کجا خرابه. این دختر دلش پیش توس، نه پیش اون برادرِ قاتل رامک ناکام که نمی دونم گور به گور شده از کجا یه دفه سر راش سبز شده، خیالت راحت باشه یه موی تو رو با صد تا مثه اون عوض نمی کنه. بی خود تهدیدش نکن که بچه شو ازش می گیری، چون نه این طفلی طاقت یه لحظه دوری بچه شو داره، نه اون دختر زبون بسته که اصلاً نفهمید چه جوری با یه حرف نسنجیده زندگی شما رو به آتیش کشید. از من به تو نصیحت، واسه حرفِ مردم خونه آباد زندگی تو ویرون نکن که پشیمون می شی.

به احترام خانجون لحن صدایش را آرام کرد و گفت:

_موضوع به این سادگی نیست خانم ماکویی. شما باید حال مرا درک کنید و بفهمید دلم از کجا می سوزد. من همه ی زندگی ام را به پایش ریختم و به غیر از وفاداری هیچ انتظاری دیگری ازش نداشتم. آن وقت او به خاطر یک نامه بی ارزش که اصلاً خطاب به من نبود، دست به چنین حرکات بچه گانه زد و با همدستی آن پسره بی شعور که انگار از یاد برده بود رکسانا شوهر دارد، آبرویم را ریخت. این چیزی نیست که بشود به این سادگی ازش گذشت. وقتی برگشتم تهران خدمت می رسم و در این مورد با شما صحبت می کنم. خداحافظ.

 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه usgp چیست?