رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 12 - اینفو
طالع بینی

رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 12

سر بر روی تختی نهادم که دیگر هرگز بستر خوابم نمی شد. لبهایم را بر روی بالش فرو بردم تا صدای ناله های دلم را که در موقع خروج از سینه تبدیل به فریاد می شد، در گلو خفه کنم و صدای های های و هق هق ام به گوش مستوره که اطمینان داشتم همان دور و برها گوش ایستاده نرسد.

 

دستهای کوچک و گرم ماندانا به دور گردنم حلقه شد و بوسه هایش، گونه هایم را نوازش داد.

سپس در حالی که قلب کوچک و گرمش درون سینه نرمش که به چشتم تکیه داشت از شدت گریه در تب و تاب بود، با صدای خفه و گرفته ای گفت:

- چرا گریه می کنی مامی. نکنه بابا هم مث دایی بابک بخاطر اون حرفی که من زدم، دعوات کرد؟ آخه من نمی دونستم که اون حرف بدیه. قول می دم بعد از این دیگه به هیچ کی نگم عمو داریوش چی بهت گفت. باشه مامی؟ دیگه گریه نکن.

هنوز صورتم را بر بالش می فشردم و چهره خانجون را نمی دیدم ، اما حاضر بودم شرط ببندم که در ان لحظه دیدگانش به همراه لبهایش با شیطنت می خندید.

با لحن دلگرم کننده ای گفت:

- این دفه اولاد حلال زاده به مادربزرگش برده. مثِ من هیچ حرفی تو دهنش بند نمی شه و زود بندو آب می ده. باورت نشه رکسانا، سامان جونش واسه تو درمی ره. مگه به این سادگی ولت می کنه. می خواد ازت زَهره چشم بگیره که دفه دیگه از این کارا نکنی.

نمی دانم اتاق گرم بود یا من تب کرده بودم. دانه های درشتِ عرق از سر و رویم می چکید. نفسم به سختی بالا می آمد. با خودم چه کردم، با خودم و زندگی ام؟

نباید می گذاشتم کار به اینجا بکشد. ای کاش همان موقع که روی برفها زمین خوردم پایم می شکست و نه می توانستم سوار ماشین داریوش شوم و نه به زنجان بروم. کجای کارم اشتباه بود؟ اولین قدم یا قدمهای بعدی؟

برخلاف تصور خانجون که می گفت دیر یا زود سامان به سویم باز خواهد گشت، اطمینان داشتم که او را از دست داده ام.

همسفر شدن با داریوش ، یعنی با مردی که می دانست قبلا چه احساسی به وی داشته ام، به تنهایی برای اثبات بی وفایی و خیانتم کافی بود و تلاشم برای بیرون کردن این فکر از مغزش امکان نداشت.

اقدامم برای سفر به زنجان ، با در دست داشتم نامه ای که می پنداشتم خیانتِ سامان است و باعث رسوایی اش، در واعق اقدام برای اثبات خیانت خودم شده بود.

ماندانا دست به موهایم کشید، سرش را بر روی گردنم خم می کرد و می کوشید تا با لبهای غنچه شده اش گونه هایم را که در حال گریستن به بالش تکیه داشت، لمس کند.

خانجون با لحنی که در عین ملامت مهرآمیز بود، گفت:

- دیگه بسه، با آبغوره گرفتن به جایی نمی رسی. کم خون به دلِ این بچه کنو طفلکی که نمی دونه چه آتیشی سوزونده. داره خودشو هلاک می کنه واسه این که بتونه خودشو تو بغلت جا بده و ماچت کنه. بس که با پاهای کوچیکش رو پشتت سوار شد و تقلا کرد تا بلکه بتونه سر تو از رو بالش بلند کنه، از توان افتاد. به فکر خودت نیستی به فکر اون باش. سامان حق داره، تو زیادی آستین سرخود شده بودی. انگار دوره آخر زمون رسیده. آخه زمونِ ما کدوم زنی جرات می کرد بدون اجازه شوهرش پاشو از خونه بیرون بذاره، چه برسه به این که راه بیفته سفر. اونم با اون وضعی که او رفتی. به نظر منم یه گوشمالی لازم داشتی. اگر حرفی نمی زد، من یکی می گفتم بی غیرته، چه برسه به دیگرون، اما این جوری نمی مونه تو با اون چشماش خمارت می دونی چطوری دوباره بیچاره ش کنی و دلشو به دست بیاری. الان کم خیالش برای بدبختی خواهرش ناراحته. ندونم کاری تو هم شده واسش قوزبالاقوز. این وسط مونده حیرون که چی کار باید بکنه و چه قدمی برداره. پاشو اشکهاتو پاک کن. سر دختر تو بچسبون به سینه ت که بدونه هنوز جاش اونجاس و ازش دلگیر نیستی.

دل سوخته تر از آن بودم که بتوانم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم. سیلی که درون وجودم جاری بود و داشت بنیاد زندگی ام را از جا می کند، به این سادگی ها قصد عقب نشینی را نداشت و سیلابش گونه هایم را هدف قرار داده بود.

سر برداشتم، ماندانا را که از پشن دست به گردنم داشت، در آغوش گرفتم ، سرش را به سینه چسباندم و گفتم:

- عزیزدلم، همه ی زندگی ام. حالا دیگر من فقط تو را دارم.

سپس در دل افزودم :

- اگر تو را از من بگیرند، دیگر چه دارم؟

و از تصور این اتفاق ، هم صدای فروریختن آور قلبم را شنیدم و هم صدای ناله هایش را که از زیر آوار به گوش می رسید.

خانجون نظری به دیدگانِ سرخ از گریه ام افکند و گفت:

- ببین چی به روز خودت آوردی. آخه آدم عاقل کاری نمی کنه که بعدش پشیمونی به بار بیاره. پاشو کاسه کوزه تو جمع کن و به جای این کارا یه مقدار لباس و خِرت و پِرت واسه خودن و دخترت بردار بریم خونه خودمون. فقط یادت باشه چیزی رو از قلم نندازی، چون شاید به این زودی ها این پسره سر عقل نیاد و بعد از این نتونی هر وقت دلت خواست راه بیفتی بیای اینجا. یه چیزی زیر بغلت بزنی بری، طلا،جواهراتتو برداشتی؟

با لحن پر حسرتی گفتم:

- نه، آنها مالِ من نیست. مالِ سامان است. وقتی خودش را از دست می دهم، این چیزها اصلا برایم اهمیت ندارد.

- برای این که بی عقلی، هنوز بعد از پنج سال زندگی با شوهرت نمی دونی چه چیزایی مال توس ،چه چیزایی مالی اون.

- ترجیح می دهم چیز گرانقیمتی از اینجا بیرون نبرم.

یک بار دیگر با حسرت نگاهم را در اطراف اتاق به گردش درآوردم. شاید این آخرین نگاه به محیطی بود که پنج سالِ تمام از فضایش بوی مهر و محبت به مشام می رسید و اکنون بوی بدگمانی داشت مسموش می کرد.

کاش زمان به عقب بر می گشت و به روزی می رسید که مستوره آن نامه را از جیب پیراهن سامان بیرون آورد و به دستم داد. آن وقت به جای این که با یک تصمیم عجولانه آینده ام را به تباهی کشم، منتظر می ماندم تا از سفر برگردد، بعد ازش توضیح بخواهم که جریان چیست.

خوشبختی ام همراه با قطرات اشکی که از دیدگانم بیرون می ریخت، صورتم را هدف قرار می داد و به یک چشم به هم زدن ناپدید می شد، اما نه می توانست آتش دلم را سرد کند و نه آتشی را که از گونه های تفت زده ام بر می خاست. دل کندن از کاشانه ام درست به اندازه جان کندن مشکل بود.

خانجون با بی صبری پرسید:

- چیه؟ معطل چی هستی؟ چرا این دست اون دست می کنی. کارت از استخاره گذشته، بخوای نخوای باید بیایی بریم. چرا نمی ری وسایلتو جمع کنی؟

آهی کشیدم و با صای گرفته ای که برای خودم هم ناآشنا بود و بیگانه پاسخ دادم:

- بیشتر از آن چیزهایی که دفعه قبل برده ام، چیز دیگری لازم ندارم. ماندانا هم به اندازه کافی لباس و اسباب بازی در منزل شما دارد.

سپس با گریه افزودم:

- تازه معلوم نیست سامان بگذارد او پیش من بماند.

- نفوس بد نزن به امید خدا شاید این پسر از خر شیطون پایین بیاد و دست از لجبازی برداره. برو بریم که دلم داره از گشنگی ضعف میره. با چه عشقی صبح زود پا شدم مسمای بادمجون درست کردم. با این خوراکی که او با ندونم کاری به خوردمون دادی، ناهار امروز کوفت مون می شه.

 

از پله ها که پایین آمدیم، مستوره با بی تابی پرسید:

- آقا چی گفتن؟کی قراره بیان؟

خانجون از کوره در رفت و با لحن تندی پاسخ داد:

- چته؟چقدر می پرسی، کارش که تموم شد لابد می آد. نرفته که اونجا بمونه.

چون نمیخواستم در آخرین لحظه ترک آن خانه دل شکسته اش کنم، با صدای آرامی گفتم:

- یکی دو روز دیگه پیدایش می شود. اگر کاری داشتی بهم سر بزن. فعلا خداحافظ.

ماندانا دستم را محکم چسبیده بود و رهایم نمی کرد. وارد حیاط که شدیم، بی توجه به پارس های پر ادا و اطوار فیدل که از او توقع توجه داشت، سرش را زیر پالتوی من پنهان ساخت و از یاد برد که چه وعده ای به سگش داده بود.

هوا همراه با دلم ماتم گرفته بود و به نظر می رسید دوباره آماده باریدن است.

به کنار رودخانه که رسیدیم، هجوم خاطرات شیرین آغاز آشنایی ام با سامان، بر اندوهم دامن زد.همانجا ایستادم و به مادربزرگم گفتم:

- شما با ماندانا بروید خانه، من بعدا می آیم.

چشم تنگ کرد و گفت:

- که چی بشه؟ کجا می خوای بری؟

- هیچ کجا . فقط می خواهم یک کمی کنار رودخانه قدم بزنم. باور کنید جایی نمی روم . نیاز دارم یک کمی تنها بمانم.

با توپِ پُر گفت:

- با که تو جنی شدی دختر. آخه تو این هوای سرد چه وقت قدم زدنه. می بینی که دوباره هوا اخمهاشو تو هم کرده. به گمونم عقل از کله ت پریده و زده به سرت.

سپس لحن صدایم را تقلید کرد و افزود:

- نیاز به تنهایی دارم . اینم شد حرف! اون دفه که نیاز به تنهایی داشتی چه گلی به سرت زدی که حالا بزنی. بیا بریم. اگه دلت گرفته، برو تو بالاخونه، یا پستو، یا هر جای دیگه خونه که واست دنج و خلوته، همونجا عقده دلتو خالی کن، اما کنار رودخانه، نه، یادم نرفته چه قولی به بابک دادم. اون بار که پیش سامان روسیاه شدم، لااقل بذار پیش برادرت روسفید بشم.

ماندانا دستم را کشید و مرا دنبال خود کشاند. نمی دانستم در قلبِ کوچکش چه می گذرد و تا چه حدی احساس خطر می کند.

در پیچ و خم جاده زندگی، بی راهه ای که به اشتباه قدم در آن نهاده بودم، بن بست بود و گذر از آن ناممکن. دورنمای جاد پشتِ سرم هم چون مار به خود می پیچید و راه برگشت را می بست.

 

  

 

روزهای تلخِ انتظار جام زندگی ام را زهرآگین می ساخت. نه از سامان خبری می رسید و نه کسی به سراغ مان می آمد.

ماندانا دیگر بهانه پدرش را نمی گرفت. چه بسا چراغ خطری در مغز کوچکش روشن می شد و با یادآوری تهدیدهایی که در موقع مکالمه تلفنی اش با من شنیده بود، بهش این هشدار را می داد که بعد از بازگشتِ او دیگر هرگز نخواهد توانست طعم در کنار مادر بودن را حس کند.

حزن و اندوهم از دیدگانِ کنجکاوش پنهان نمی ماند. برای به دست آوردنِ دلم دوروبرم می پلکید و با زبان شیرین کودکانه اش، درصدد دلجویی ام بود، سه روز از آخرین تماسم با سامان می گذشت. آسمان بعد از چند روز دلتنگی ابرهای تکه پاره اش را درهم فشرد و به صورتِ لکه سیاه یک پارچه ای سطح آبی اش را پوشاند. هوا تیره و تار شد و دیری نگذشت که شاخه های عریان درختان در زیر پوششی از برف مستور ماندند.

جای خالی آدم برفی ماندانا در حیاط، جای خالی دلبستگی هایم را در زندگی بهم یادآوری می کرد، یعنی می شد یک بار دیگر به آن روزهایی که بی هیچ حسرتی پشت سر نهاده بودم بازگشت، خاکسترش را از زیر خروارها خاک بیرون کشید و بر آن بوسه زد؟

آهی کشیدم و با بی تابی از خانجون پرسیدم:

- پس چرا نمی آید؟ نکند آمده و سراغی از ما نگرفته؟

چین های پیشانی اش را بر روی هم خواباند، چشم تنگ کرد و گفت:

- منتظر چی هستی که بیاد بچه تو برداره بره؟ مطمئن باش اگه برگشته باشه می آد سراغ ماندانا. پس دعا کن حالا حالاها پیداش نشه.

- غیرممکن است بگذارم او را از من بگیرد.

- مثلاً چی کار می کنی؟ چطوری جلوشو می گیری؟

صورتم را با دستهایم پوشاندم و هق هق کنان گفتم:

- نمی دانم. دارم دیوانه می شوم. شما کمکم کنید.

- خدا کمکت کنه رکسانا، چون تو بد مخمصه ای گیر کردی.

ماندانا که پشتِ پنجره چشم به حیاط داشت، ذوق زده صدایم زد و گفت:

- مامی بیا ببین داره برف می آد. وقتی بابا برگرده، می تونه دوباره واسم یه آدم برفی دیگه درست کنه.

سنگینی غروب داشت قلبم را از سینه بیرون می کشید. دلِ ماتم زده ام مچاله شده چون جنینی در بطنِ مادر، در یک گوشه سینه ام کز کرده بود و انتظار رهایی را می کشید.

صدای زنگ در که برخاست، ماندانا با هیجانی آمیخته با شوق گفت:

- این باباس، می دونم. بیا بریم درو باز کنیم.

قلبم تیر کشید و نفسم را بند آورد. خانجون داشت نماز می خواند. پالتوی ماندانا را از چوب لباسی برداشتم. روی دوشش انداختم و با دلهره و هراس به همراهش از اتاق بیرون رفتم.

به محض گشودن در، مستوره بیگانه وار به چهره ام زل زد و با لحن سردی گفت:

- سلام، آقا اومدن. همین که رسیدن، گفتن برو منزل خانم ماکوبی، ماندانا رو بردار بیار که دیگه طاقت دوری شو ندارم.

دلِ ماتم زده ام از گوشه عزلت بیرون آمد و دل شوره و اضطراب را به جانم ریخت. دیگر جایی در قلب سامان نداشتم و حالا فقط دلتنگِ دخترش بود، نه من.

با ناامیدی پرسیدم:

- چیز دیگری نگفت؟

- نه خانوم. پشتِ سر هم بهم می گفت یادت نره فقط ماندانا رو بردار بیار. زودم برگرد.

ماندانا بی توجه به تاکید مستوره، دستم را کشید و گفت:

- مگه نمی بینی بابا اومده، زود باش برو لباسهاتو بپوش بریم خونه خودمون.

گونه هایم در زیر سیلاب اشک دوش گرفتند. انگشتانم بر روی دستِ ماندانا کلید شد و نالیدم:

- نه مستوره نه، این طور نمی شود. برو به آقا بگو که خودش بیاید دنبالش. اول باید من باهاش حرف بزنم، بعد بچه را ببرد.

مستوره با لحن سردی گفت:

- نمی شه، آقا خیلی عصبانیه. تا حالا هیچ وقت اونو این طوری ندیده بودم. الان اگه بخواین باهاش حرف بزنین به جایی نمی رسین. بذارین یه کمی آروم بگیره، بعد.

دوباره فریاد کشیدم:

- نه غیرممکن است، امکان ندارد بگذارم او را ببری.

صدای خانجون را از پشتِ سر شنیدم:

- حرفِ بی ربط نزن رکسانا. بذار بچه رو ببره. خودت می دونی که دلِ ماندانا واسه دیدن پدرش لک زده. تو نمی تونی جلوشو بگیری که نره اونجا. به اشکِ چشمش نگاه نکن، دلش اونجاست.

به طرفش برگشتم، روبرویش ایستادم، بغض را در گلویم پیچاندم، راه عبور صدا از سینه ام را صاف کردم و گفتم:

- اگر برود، دیگر ساما نمی گذارد برگردد، آن وقت باید چه کار کنم. شما که می دانید من بدون ماندانا می میرم.

ماندانا به گریه افتاد و گفت:

- نه مامی تو نباید بمیری. اصلاً من پیش بابا نمی رم. همین جا پیشِ تو می مونم. وقتی می رم اونجا که تو هم باهام بیایی.

خانجون خود را میان من و ماندانا حایل ساخت. سپس دست به کمر زد و خطاب به او گفت:

-ببینم وروجک. مگه تو نبودی که هی بابا، بابا می کردی و زر می زدی که چرا نمی یاد واست آدم برفی درست کنه، حالا که برگشته، این ادا و اطوارها چیه. مگه نمی بینی داره برف می آد. حتماً فردا واست یه آدم برفی خوشگل تو خونه خودتون درست می کنه. چند روز دیگه مادرتم بر می گرده اونجا غصه نخور عزیز دلم.

سپس خطاب به من افزود:

- برو لباسهاشو تنش کن بده مستوره ببردش. اگه بخوای لج بازی کنی، کار از این هم بدتر می شه.

- آخر خانجون...

- آخه چی؟ الان وقتش نیس که بخوای با شوهرت بحث کنی. صبر داشته باش، آروم بگیر. من خودم بوقتش باهاش حرف می زنم. جلوی این بچه هم این قدر آبغوره نگیر، نذار بفهمه مادرش چه آشوبی به پا کرده. مگه نه این که باعث و بانی ش خودتی. نشنیدی چی گفتم، برو آماده ش کن، بره.

 

اهمیتی به کلمات آمرانه اش ندادم و دوباره فریاد کشیدم:

- نه خانجون، نه، غیرممکن است بگذارم پاره جگرم را ازم بگیرند، نه نمی گذارم.

چهره اش در هم رفت، خط رنج بر روی گونه هایش شیار زد. مستوره چون سگ وفاداری آماده اجرای دستور اربابش بود و اهمیتی به وجود من نمی داد. اکنون که به یقین می دانست جایگاه اصلی ام را در آن خانه از دست داده ام، دلیلی برای فرمانبرداری نداشت. چه بسا اگر فیدل هم در آن لحظه در آنجا پیدایش می شد، دیگر نه برایم دُم تکان می داد و نه با پارس هایش دلتنگی اش را از دوری ام آشکار می ساخت.

تنها بودم تنها و بدون هیچ یار و همدمی، حتی مادربزرگم هم که همیشه سنگ مرا به سینه می زد و در لحظات بحرانی زندگی به یاری ام می شتافت بیشتر طرف سامان بود تا من.

گودالی که به دستِ خود در زیر پایم کنده بودم، مرا به سوی خود می کشید. اطرافم خالی بود و هیچ کس قصد کمک و یاری ام را نداشت.

حوصله مستوره از ایستادگی و مقاومتم سر رفت و گفت:

- مهم نیس خانوم بزرگ. بدینش به من، همین جوری می برمش، پالتو تنشه، سرما نمی خوره. پاهای بی جورابش زیر چادرم پنهون می کنم. تو خونه خودمون هم به اندازه کافی لباس هس که تنش کنیم. آقا منتظره. اگه بیشتر از این دیر کنیم پدرمو در می یاره.

حس کنجکاوی خانجون راحتش نمی گذاشت، بالاخره طاقت نیاورد، فضولی اش گل کرد و پرسید:

- سودابه و دخترشم برگشتن؟

- بله خانوم بزرگ اونا هم اومدن، ولی من هنوز ندیدمشون. آقا تازه یه ساعته پیش از راه رسید.

- آقا فرامرزی چی. اونم خبر مرگش برگشته؟

- گمون نکنم دیگه روش بشه برگرده خونه.

سپس خطاب به ماندانا افزود:

- بیا بریم نازدار خانوم، دل بابات واست یه ذره شده. اگه بدونی چه عروسکِ خوشگلی برات خریده.

ماندانا با بی زاری گفت:

- من عروسک نمی خوام، مامانمو می خوام. اگه اون برگرده خونه منم باهاش می یام.

سپس کوشید تا دستِ خانجون را رها کند و به آغوشِ من پناه ببرد. مستوره بی اعتنا به دست و پا زدنش با زور و جبر او را در آغوش گرفت و بی توجه به فریاد، ناسزا و لگد پرانی هایش، دوان دوان به سوی خانه روان شد.

خانجون سینه سپر کرد، در مقابل من که می خواستم به دنبالش بدوم و مانع رفتن شان شوم، ایستاد و گفت:

- کجا می خوای بری؟ سعی نکن خودتو سبک کنی و به التماس بیفتی. فایده ای نداره مطمئن باش سنگ رو یخ می شی. تو که می دونی این بچه اونجا آروم نمی گیره، وامونِ باباشو می بُره. سامان ناچاره اونو بهت برگردونه. اگر صبر کنی همه چی درست می شه، ولی اگه شیون و زاری راه بندازی و به بهونه نرم کردن دلِ سامان خودتو سبک کنی، می بازی و هیچ چی به دست نمی آری. من دستِ کم صد تا پیرهن ازت بیشتر پاره کردم و می دونم که این جور وقتها باید صبور باشی. فکر می کنی من طرفِ اونم و به فکر تو نیستم؟ به خیالت رسیده می ذارم به همین سادگی تو رو از زندگیش بندازه بیرون. تو نور چشم منی و عزیز دلم. درسته که اشتباه کردی و خودت ریشه بدگمونی رو تو دلش کاشتی، اما الان فقط یه جونه س و گل و میوه نداده. اگه به عهده من بذاری و به جای هوار کشیدن و زار زدن آروم باشی، خودم ریشه شو خشک می کنم و نمی ذارم شاخ و برگ بده.

[!!]

 

همانجا بر روی تنها پله ی جلوی در ورودی حیات نشستم و سر بر روی سنگ سردش فشردم و گریستم.نالههای دلم بی شباهت به صدای بیمار محتضری نبود.که از باقیمانده ی قوایش برای بر زبان آوردن آنچه زمان سلامتی جرات بیانش را نداشت،کمک میگیرد.

از صدای زنگ در،هم حیرت کردم و هم ترسیدم،اما بلافاصله نور امیدی قالب ماتم گرفتهام را روشن ساخت و با خود گفتم:

-شاید سامان از پشت پنجره ای که در آغاز عشق،با نظر افکندن به حیات منزل همسایه اش،به تماشای دختری مینشست که دلش رو برده بود،اکنون شاهد درماندگیام شده و نادم و پشیمان به سویم بازگشته.شاید هم ماندانا با بهانه گیری هایش عرصه را بهش تنگ کرده و چاره ای به غیر از پس فرستادنش ندیده.با بیم و امید به طرف در حمله بردم و آن را گشودم.انتظار هر کس را داشتم به غیر از بابک که میدانستم بعد از بازگشت از مشهد،سخت گرفتار کاسبی ست و فرصت سر خاراندن هم ندارد.

نگاهش که به چشمان گریان افتاد یکه خورد و با نگرانی پرسید:

-اتفاقی افتاده رکسانا؟اینجا چه کار میکنی؟چرا پشت در نشستی؟

از جواب عاجز ماندم.بیان آنچه به سرم اومده،آسان نبود،به خصوص برای بابک که میدانستم بی چون و چرا مرا مقصر خواهد دانست،اما طفره رفتن از پاسخ،راه رهایی را میبست و شکی نداشتم که بالاخره هر طور شده وادار به اعترافم خواهد کرد.

کلمات بریده بریده و در میان هق هق گریه از گلویم خارج شد:

موضوع بیخ پیدا کرده.سامان ماندانا را ازم گرفته و خیال ندارد پس بفرستد.

-چه موقع برگشته؟

-همین یک ساعت پیش.

مستوره اومد دنبالش و بی توجه به التماسهایم او را با خود برد.

-نمی فهمم آخه چرا؟از اول برایم تعریف کن ببینم چی شده.البته اینجا نه،بیا بریم تو اتاق.لبهایت کبود شده.داری از سرما میلرزی.ببین چی به روز خودت آوردی.مگر از جانت سیر شودی

بدون ماندانا مرگ بهتر از زندگیست.

-چرند نگو،تو مادر آن بچه ای.سامان مردی نیست که بخواهد تو را از دیدنش محروم کند.

در حالی که تمام بدنم از شدت گریه میلرزید،گفتم:

-بهم گفت که تو لیاقت نداری که ماندانا مادر صدایت کند.مگر من چه کردم بابک؟از وقتی زنش شدم،تمام فکر و ذهنم پیش سامان و دخترم بوده.

-من که درست نمیدانم دوباره چی کار کردی،ولی حدس میزنم موضوع مربوط به داریوش باشد.باز چه دسته گلی به آب دادی رکسانا؟

-وارد اتاق که شدیم،خانجون آخرین جمله ی بابک را شنیده بود،گفت:

-دسته گل پشت دست گل،دیگه میخواستی چی کار کنه.به موقع امدی بابک.من که حریفش نمیشم.عین بچهٔ یتیم ما رفته دم در روی پله ی سرد.اصلا فکر نمیکنه که سامان از پشت پنجره میپادش و دلش خنک میشه که تونسته تلافی گند کاری هاش در بیاره.

بابک با بی صبری پرسید:

-یک کدامتان به من بگویید چه خبر شده.دارم دیوانه میشوم.چرا حرف نمیزنی رکسانا؟

میدانستم که خانجون طبق عادت کاسه کوزهها را سر من خواهد شکست.

به همین جهت مجالش ندادم و خود به شرح ماجرا پرداختم.

چشم به بالش ماندانا دوختم که بر روی تشک قسمت صدرنشین کرسی جای خالی اش را نمایان میساخت.قلبم گر گرفته بود و میسوخت.دلم میخواست،پا برهنه دوان دوان خودم را به حیات برسانم،جلوی پنجره ی اتاق خوابش بأیستم و با صدای فریاد مانندی صدایش کنم و بگویم:(کجایی عزیز دلم،بیا که طاقت دوری ات را ندارم.

بابک با چهره ای عبوس و پیشانی پر چین چشم به دهنم داشت و حتی یک کلمه از جملاتم را که در حین گریه نامفهوم بود،ناشنیده باقی نمیگذاشت.

خانجون اول سرگرم پذیرایی از بابک شد و بعد به آشپزخانه رفت تا شا م شب را آماده کند.زمانی که به شرح جدایی از ماندانا رسیدم،هوار کشیدم:

-با وجود اینکه دلم ماندانا برای دیدن پدرش لک زده بود،نمیخواست همراه مستوره برود.چادر او را از سرش پائین میکشید،به صورتش چنگول میزد.با پاهای کوچیکش لگد بارانش میکرد.دستهایش را به طرفم کشیده بود و با التماس از مستوره میخاست که بگذرد پیش من بماند.

صورتم را با دستهایم پوشاندم و در حال گریستن با حرکت بدن لرزانم پایههای کرسی را لرزاندم.بابک به سر حد خشم رسید.دسته را با روی دهنم قرار داد و گفت:

-بس کن رکسانا،خود کرده را چاره ای نیست.از اول باید میدانستی که آخرش چه میشود.همان موقع که داشتی پای پیچ خرده ات را توی ماشین داریوش میگذاشتی،باید میفهمیدی که با این حرکت پای زندگی ات هم پیچ خواهد خورد.سامان حق دارد.اگر این کار را نمیکرد من بهش میگفتم بی غیرت است.تو نسنجیده و بدون فکر راه اوفتدی با آن پسره ی آب زیر کاه موزی که خودش خوب میدانست دارد چی کار میکند،رفتی زنجان ابروی شوهرت رو در محل کارش ریختی و به جای اینکه از این کارت شرمنده باشی،تهمتهایی بهش زدی که اصلا به او نمیچسبد.تو هیچ دلیلی برای اثبات بی گناهی یت نداری.وصیت پدر،عهد و پیمانی که سر سفره ی عقد با همسرت بستی،در مقابل یک غفلت بر باد فنا رفت.

همین طور که من نمیتوانم باور کنم از این غفلت،بوی خیانت به مشام نمیمیرسد،سامان هم باور نخواهد کرد.من هم اگر به جای او بودم.من هم اگر جای او بودم بچهٔ را ازت میگرفتم.تو بخاطر یک نامه ی موهوم،زمین و زمان رو به هم ریختی،پس چطور توقع داری شوهرت با این همه مدرک خیانت این کار را نکند؟

سخنان بی رحمانه ی بابک دلم را به درد آورد و مرا از یاری نزدیکانم ناا امید ساخت.

به ملامتش پرداختم و گفتم:

-خیلی بی انصافی که اینطور فکر میکنی.خودت خوب میدانی که من مرتکب گناهی نشدم و هرگز حتی فکر خیانت به سامان خطور نکرده،پس چرا باید به چنین جرمی مجازات شوم،،آن هم سختترین مجازات که دوری از دختر یکی یک دانهام است.

از خشونتش کاسته شد و با لحن ملایمی گفت:

-تو نمیتونی این فکر رو از مغزش بیرون کنی.میدانی چرا،چون او دوبار در زنگی در موارد مشابه ضربه خورده.اولین ضربه را خیانت پدر به مادرش به جسم و روحش وارد کرده و دومی هم همین مورد سودابه و شوهر پدر سوخته اشست که باعث و بانی این ماجراست.پس دلیلی ندارد که فکر نکند که توام از این قماشی.تو با این کار هم به شوهرت خیانت کردی و هم به خانواده ات.اگر قبل از ازدواج مرتکب این عمل میشدی،خودم با شلاق تنت رو سیاه و کبود میکردم.ولی حالا میبینم تنبیه سامان کاری تر است و اثر ضربات ش سخت تر.چاره ای به غیر از تحمل نداری،چون حقت است.

فقط اگر دستم به داریوش برسد،میدانم باهاش چی کار کنم.او حق نداشت دوباره خودش را وارد زندگی تو کند و چنین بالایی سرت بیاورد،ما در گذشته کم از این خانواده صدمه ندیدیم.چطور توانستی فراموش کنی که برادر او قاتل رامک و آقا جان است و باعث گنگی و لالی رودابه.چه عاملی چشم عقلت را کور کرده بود؟ها بگو چه عاملی؟از همان روز که شنیدم دوباره با پسر عمویت رابطه داری،همراهش به سفر رفته ای و توی خیابانهای اطراف خانه ات جولان دادی،شب و روزم سیاه است.همش به این خیالم که اگر عزیز بشنود چه حالی خواهد شد.تو روح رامک و آقا جان را در آن دنیا لرزاندی و قلب شوهر و خانواده ات را در این دنیا.مگر من پاا به روی قلبم نگذاشتم رکسانا،مگر من ریشه ی احساسم را نخشکاندم،پس چرا تو نمیتوانی این کار را بکنی؟

از ته دل فریاد کشیدم:

-با شلاق سیاهم کن،اما این حرفا رو نزن بابک.چرا نمیفهمی،من به غیر از شوهرم دل بسته ی هیچ مردی نیستم.بعد از آن شکست تازه داشتم طمع خوشبختی رو میچشیدم و مفهوم عشق و محبت رو درک میکردم،اما لحظه ای که آن نامه را خواندم،دنیا پیش چشمانم تیر و تار شد،می پنداشتم سامان را از دست داده ام،.میل به مبارزه و سرکوبی رقیب در وجودم به جنب و جوش برخاست.باید به دنبالش میرفتم.باید از حق مسلم خودم دفاع میکردم.فکر رقیب،رقیبی که مجودیتم را به تمسخر گرفته بود مرا به مرز جنون میرساند.داریوش فقط وسیله ای بود برای رساندن من به هدف و به غیر از این،هیچ نقش دیگری در زندگی یم نداشت.چرا نمیخوای بفهمی،چرا نمیخوای باور کنی؟

به کلامش رنگ محبت بخشید و با لحن آرامی گفت:

-حتی اگه به همین دلیل هم همراهیاش را پذیرفتی،کارت اشتباه بود و گناهی نابخشودنی.او در هر صورت دشمن ماست.دشمن خانواده ات و رقیب سابق همسرت و برای تبرئه ی خودت هیچ دلیل قانع کننده ای نمیتوانی بیاری.

-آن موقع به هیچ چیز فکر نمیکردم.فقط هدفم این بود که سامان و معشوقهاش را بیابم و رسوایشان کنم.چطور میتوانستم بگذارم به این سادگی رقیب از را برسد و شیرازه ی زندگیام را از هم بپاشد.به ماندانا چه جوابی میدادم که عاشقانه پدرش را دوست دارد و از لحظه ای که سامان به سفر میرود،یک بند بهانهاش را میگیرد.

،تو در چنین موقعیتی قرار نگرفتی تا بدانی من چه کشیدم.

.-ولی میتونم مجسم کنم که در آن لحظه چه حالی داشتی،اما این دلیل نمیشود که کار اشتباهت رو تایید کنم.راهش این نبود رکسانا.میتوانستی عاقلانه به مبارزه برخیزی.نه اینکه با یک اقدام غلط کار را به اینجا بکشانی.

-میدانم که اشتباه کردم،فقط حالا تو به من بگو که باید چی کار کنم.

با تاسف سر تکان داد و گفت:

-عقلم به جایی نمیرسد.سامان پلنگ تیر خورده است و اصلا نمیشود دروبرش آفتابی شد.فعلا چاره ای به غیر از تحمل نداری،.آرام باش و خودت رو کنترل کن.من مجبورم امشب شبانه برگردم مشهد.دلیل آمدنم به اینجا این بود که بهت بگویم دارم میرم سفر.

دل در سینهام فرو ریخت.وقتش نبود که عزیز برگردد.نه او تحمل بدبختیام رو داشت و نه من تاب دیدن چهره ی رنج کشیدهاش را.میدانستم آگاهی از آنچه به سرم آمده چه ضربه ای بر قلب ناا توانش وارد خواهد کرد.

با نگرانی پرسیدم:

-عزیز دارد بر میگردد؟چرا به این زودی و در چنین اوضاع در هم برهمی.تو را به روح پدرمان قسم،فعلا چیزی بهش نگو.

با صدای گرفته ای گفت:

-موضوع این نیست رکسانا،آزیتا به منزل خدیجه خانم زنگ زده.

بهش گفته به من خبر بدهد که رودابه از بالای پلهها پرت شده پائین و در بیمارستان بستری است.من باید هر چه زودتر خودم را به آنجا برسانم.میدانم عزیز چه حالی دارد.

چنگ به صورتم زدم و گفتم:

-همین یکی را کم داشتیم.خدا به داد برسد.نکند حالش خیلی بد است.یعنی خدیجه خانم نپرسیده چقدر صدمه دیده؟

-چرا پرسیده.آزیتا جواب داده تازه بردمش بیمارستان.هنوز هیچ چیز معلوم نیست.

چه موقع این اتفاق افتاد؟

-همین چند ساعت پیش.بعد از عکس برداری مشخص میشود صدمات در چه حد است.فعلا لازم نیست چیزی به خانجون بگویی.وقتی فهمیدم اوضاع از چه قرار است منزل خدیجه خانم تماس میگیرم و به برمک میگویم تو را در جریان بگذرد.قول بده باز دست به کاری نزنی که پشیمانی به بار بیاورد.صبر داشته باش و منتظر بمان تا من برگردم.تا آن موقع سامان آرام تر میشود و میتوانم سر فرصت باهاش صحبت کنم.

-به شرطی که تو هم قول بدی که حتما این کار را بکنی.

-حتما شکی ناداشته باش.الان خیالم برای رودابه ناراحت است.بهم فرصت بده رکسانا.

خانوج که تازه وارد اتاق شده بود،پرسید:موضوع چیه؟چه بلایی سر رودابه آمده؟

بابک با لحنی آمیخته به شوخی پاسخ داد:-پشه لگدش زده خانون.

دست به کمر زد و گفت:-فکر کردی گوشام کره س و نمیشنوم شما دو تا چی میگین.

همه ی حرفاتنو شنیدم..از آشپزخانه تا اتاق کرسی فقط چند وجب فاصله س.من هم هنوز شنواییم رو از دست ندادم.دستم به پخت و پزه بود گوشم به شما.غصه مون کم بود،حالا غصه ی طفلکی رودابه هم اضافه شد.تا برسی اونجا و خبر بدی،جون به لب میشم.همین که رسیدی رفتی سراغش،معطلش نکن.فوری به برمک خبر بده.بهش بگو آب دستشه بذار زمین بیاد سراغمون،ما رو در جریان بذاره.نمی فهمم آخه چرا هر بلاییه سر ما میاد.

-این هم از شانس بد ماست.نگران نباشید.بعید میدانم چیز مهمی باشد.خیالتون راحت.بی خبرتان نمیگذرم.فقط شما مواظب رکسانا باشید،نگذرید زیاد غصه بخورد.درست است که بی عقلی کرده،اما در هر صورت هدفش مبارزه با رقیب خالی بوده،نه از دست دادن شوهرش.

-اون غصه تو خونشه اشک تو آستینش،ولی من بلدم باهاش چی کار کنم.

تو به فکر اون یکی باش که معلوم نیست چه بلایی سرش اومده.

 

 

شب ناآرامی بود . همین که چشم برهم می نهادم، از یک طرف چهره معصوم رودابه از طرفِ دیگر نگاه مایوسانه ماندانا در آخرین لحظه دیدار از مقابل دیدگانم رژه می رفتند. بدنم زیر کرسی گُر می گرفت و از تمام وجودم آتش برمی خاست.

طاقت نیاوردم، برخاستم و رختخوابم را در اتاق جلویی کنار پنجره پهن کردم تا شاید بتوانم ساعتی آرام گیرم، اما تلاش بیهوده ای بود. واژه خواب برایم مفهومی نداشت و هجوم افکار پریشان بیچاره ام می کرد.

لحاف را کنار زدم و خودم را از زیر باری سنگینِ آن رهاندم. به کنار پنجره رفتم و چشم به ساختمان روبرویی دوختم. چراغِ اتاق ماندانا خاموش بود و نورِ ضعیف لامپ خواب نشان می داد که او همانجا در بستر خودش خفته، نه در کنار پدرش.

نگاهم همراه با آرزوی دیدارش به همان نقطه خیره ماند، تا شاید او هم چون من بی خواب شود و به پشت پنجره پناه بَرد.

بارش دانه های برف آرام و بی وقفه بود و به نظر می رسید به این زودی ها خیال بند آمدن را ندارد.

پشت پنجره داشتم چرت می زدم که خانجون بر سرم هوار کشید:

- دختر دیوونه، این چه بساطیه درآوردی؟ می خوای خودتو از بین ببری، پاشو برو تو رختخواب. اون بچه الان تو خواب نازه، فکر کردی با نگات می تونی شیشه پنجره رو بشکنی و چشماتو بفرستی بالای سرش. آخه عقلت کجا رفته؟ اصلا چرا از زیر کرسی پا شدی اومدی رختخوابتو اینجا پهن کردی؟ این ادا اطوارا چیه، نکنه زده به سرت!

در نهایت ناامیدی نالیدم:

- خوابم نمی بَرد. دست خودم نیست. چه کار کنم.

- خُب منم اگه پشن پنجره بنشینم و چشمم به ساختمان روبرویی باشه، خوابم نمی بره . پاشو بساطتو جمع کن، بگیر بخواب.

- آخه خانجون...

- آخه خانجون نداره. اون روی منو بالا نیار رکسانا. دیگه دارم از دستت ذله می شم. تو منم بی خواب کردی.

پاهایم خواب رفته بود. با بی میلی به زور خودم را به طرف رختخوابم کشاندم، که ناگهان صدای فریاد مادربزرگم مرا برجا میخکوب کرد:

- اونجا نه، برو زیر کرسی. به گمونت عقلم نمی رسه همین که چشم منو دور ببینی، دوباره فیلت یاد هندوستون می کنه و می ری می شینی پشتِ پنجره.

چاره ای به غیر از اطاعت نداشتم. بی حسی و ناتوانی عجیبی وجودم را فراگرفته بود. قدمهایم سست و لرزان بود. با صدای آهسته ای زیر لب زمزمه کردم:

- کاش مرده بودم و این بلا سرم نمی آمد.

صدایم را شنید و گفت:

- دشمنِت بمیره، چرا تو. این روزا می گذره، یه روزی می رسه که دوباره به اون خونه بر می گردی و سایه تو می ندازی رو سر بچه ت، عوضش تنبیه می شی. دفعه دیگه حواستو جمع کنی و بی گدار به آب نزنی. حالا بگیر راحت بخواب. خدا رو چی دیدی، شاید فردا فرجی بشه.

زیر کرسی فرو رفتم، سرم را زیر لحاف پنهان ساختم تا اشکهایم از نگاهِ تیز مادربزرگم که دلی مهربان و زبانی گاه تلخ و زهرآگین و گاه شیرین و آرام بخش داشت پنهان نماند.

چیزی به اذان صبح نمانده بود که خوابم برد و ساعتی بعد صدای پای خانجون که پاورچین، پاورچین قدم بر می داشت، باعثٍ بیداری ام شد.

سربلند کردم و پرسیدم:

- سلام، کجا دارید می روید؟

- خب معلومه ، مثِ همیشه نونوایی.

با حرکت تندی برخاستم و به او که داشت پرده مابین دو اتاقِ تو در تو را کنار می زد گفتم:

- امروز من می روم نان بخرم.

به طرفم برگشت و به طعنه گفت:

- چیه زرنگ شدی؟ روزای قبل هر وقت بهت می گفتم پاشو تنبل باشی تو برو صف نونوایی، خمیازه می کشیدی، پشتِ تو می کردی بهمو می گفتی خوابم می یاد.

- امروز بی خوابم و دلم می خواهد بروم بیرون هوا بخورم. هنوز هم برف می آید یا نه؟

- آره حسابی نشسته. نکنه دست و پات زیادی کرده و می خوای بشکنی شون.

- از دست و پای شما که عزیزتر نیستند.

- زبون بار شدی. می دونم تو دلت چی می گذره. هیچ وقت نمی تونی منو رنگ کنی. به این امید می ری تا بلکه مستوره یا مُحرم رو تو صف ببینی و ازشون حال بچه تو بپرسی.

دستم برایش رو بود و نقش بازی کردن ثمری نداشت. بغض کردم و گفتم:

- از فکر ماندانا خواب و خوراک ندارم.

- جاش که بد نیس. سه نفر دست به سینه در خدمتش هستن و تر و خشکش می کنن. اون عادت می کنه. این تویی که داری دیوونه می شی و فکر خودت نیستی. خیلی خب امروز تو برو تو صفِ نون. فقط به پا مثِ اون دفه رو برفها لیز نخوری تا دوباره پسر عموت عین جن بو داده سر برسه و به کمکت بیاد.

اصلا نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و چطور آماده بیرون رفتن شدم.

خانجون چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

- گمون نکنم نونِ تو امروز واسه من صبحونه بشه، لابد می خوای این قدر اونجا بمونی تا سر و کله یکی از اون دوتا پیدا بشه و ازشون خبر بگیری. از حالا بهت بگم اونا عین فیدل سگِ وفادار اربابشونن و بعید می دونم نم پس بدن. خودتو جلوشون سبک نکن.

خودم هم این را می دانستم ، ولی پیه بی اعتنایی شان را به تن مالیده بودم و با خود می گفتم:"به وقتش تلافی می کنم."

خانجون پشتِ سرم فریاد کشید:

- دلم عین سیر و سرکه داره می جوشه، یه لحظه هم از فکر رودابه بیرون نمی رم. هر طور شده امروز یه خبر از اونم بگیر.

- حتما خانجون. من هم مثل شما خیلی نگرانش هستم، اما تا بابک به مشهد نرسد و به خدیجه خانم زنگ نزند، راهی برای تماس نیست.

صفی نانوایی شلوغ بود. تا چشم انداختم ، منور را دیدم که اوایل صف ایستاده . از دور مرا دید با اشاره سر سلام کرد و به طرفم دست تکان داد. رفتارش عادی و مثل همیشه بود. به نزدیکش که رسیدم پرسید:

- چند تا نون می خواین بگین واستون بگیرم؟

لحنِ کلامش مهربان و مودبانه بود و تغییری در رفتارش نسبت به من حاصل نشده بود. با خوشرویی پاسخ دادم:

- نه ممنون. ترجیح می دهم صبر کنم نوبتم شود. از سودابه خانم چه خبر؟

- دیروز بعدازظهر برگشتن. هنوز خونه نیومدن. دیشب تلفن زدن گفتن شب منزل برادرشون می مونن. صبح که شد با ماندانا برمی گردن خونه خودشون.

با تعجب پرسیدم:

- با ماندانا! چرا آنجا؟

از پر حرفی اش پشیمان شد و با دستپاچگی پاسخ داد:

- اخه روزا آقا سامان که می ره اداره، ممکنه ماندانا بی قراری کنه و اونجا بند نشه، به خاطر همین تصمیم گرفتن صبح تا غروب بیارنش پیش ما با سپیده بازی کنه و سرش گرم بشه. غروبا دوباره همه شون برگدن خونه آقاسامان. درست نمی دونم ها. این حرفا رو دیشب مستوره یواشکی پای تلفن بهم گفت و تعریف کرد که اونجا چه خبر شده. الانم قراره واسش نون بخرم منتظر بشم پیداش بشه ازش بپرسم خبر تازه چی داره. بذارین چند تام واسه شما بگیرم.

از داخل کیفم یک اسکناس ده تومانی بیرون آوردم و گفتم:

- بیا ده تا هم برای من بگیر.

نظری به چشمانِ پراشکم افکند و گفت:

- غصه نخورین خانم جون. همه چی درست می شه.

صدای آشنای مستوره از پشت سر به گوش رسید:

- ای وای خانوم جون شما چرا اومدین تو صف!

از لحن مهربانش دلگرم شدم، به طرفش برگشتم و گفتم:

- توی مستوره؟ ماندانا چطوره؟

لب به دندان گزید . با گوشه چادر اشک چشمش را پاک کرد. سپس آهی کشید و پاسخ داد:

- یه لحظه زبون به دهن نگرفت. نه یه لقمه غذا خورد، نه با عروسکهایی که باباش واسش آورده بازی کرد. آقا و سودابه خانوم خودشونو کشتن تا بلکه یه لبخند به لبش بیارن. یه بند هوار می زد و شما رو می خواست، حتی به سپیده هم محل نمی ذاشت.

- بالاخره آرام گرفت یا نه؟

- اون قدر گریه کرد تا بالاخره آقا کلافه شد و بهش قول داد امروز بیاردش پیشِ شما. اون موقع چشماش رو هم افتاد و خوابش برد. دلم واسه بچه م کبابه.

برقِ امید در میان قطرات اشک بی نور بود و محو. یعنی ممکن بود سامان این کار را بکند؟ نه، باورم نمی شد. با وجود این پرسیدم:

- راست می گویی مستوره! یعنی امروز ماندانا را می آوری پیشِ من؟

سر به زیر افکند و با لحنی آمیخته به شرم گفت:

- گمون نکنم خانوم جون. آقا خیلی از دستِ شما عصبانیه. حتی اگه بفهمه من باهاتون حرف زدم و این چیزها رو بهتون گفتم ، پدرمو در می آره. می دونم چی می کشین، ولی از دستِ من کاری ساخته نیس. اگه دیروز اون شکلی ماندانا رو ازتون جدا کردم و با خودم بردم، تقصیر من نبود، آقا از پشت پنجره چشمش به دمِ در حیاط شما بود و اگه دست از پا خطا می کردم، خدا می دونه چه به روزم می اومد. اگه بدونین چه حالی بودم، داشتم از خجالت می مُردم. وقتی برگشتم خونه به مُحرم گفتم، بعد از این چه جوری می تونم تو روی خانوم نگاه کنم؟ تو رو خدا منو ببخشین؟ به دلتون نگیرین؟ آخه مگه شما چی کار کردین. کاش نمی رفتین زنجان دنبالِ آقا. لعنت به من که اون نامه رو نشونتون دادمو دلتونو به شور انداختم. هیچ وقت نمی تونم خودمو به خاطر این خطا ببخشم.

برای دلجویی اش گفتم:

- عیبی نداره مستوره. درست است که دیروز دل مرا شکستی و ماندانا را ازم گرفتی، ولی خُب تو مامور بودی و معذور. فقط مواظبش باش و نگذار غصه بخورد. آقا که رفت اگر دیدی موقعیت جور است، کاری کن که بتوانم ببینمش.

با ترس و وحشت چند قدمی به عقب برداشت و گفت:

- قربونت برم خانوم جون کو جرات! اگه بعد به گوشش برسه یا ماندانا از زبونش دربره بگه شما رو دیده، دیگه جای من و مُحرم تو اون خونه نیس و از نون خوردن می افتیم. شما راضی می شین این بلا سرمون بیاد؟

- البته که راضی نیستم . خدا نکند چنین اتفاقی بیفتد. کاش می فهمیدی چه حالی دارم مستوره. اصلا نمی فهمم برای چی دارم مجازات می شوم. من داشتم می رفتم مچ شوهرم را بگیرم و حالا او ادعا می کند که مچ مرا گرفته . آخر من از کجا می دانستم آن نامه مربوط به فرامرزی هوسباز خطاکار است.هر کس جای من بود همان کار را می کرد. بر فرض من گناهکار باشم، آن بچه بی گناه چرا باید در این میان فدا شود و از مادر جدایش کنند. تو که می دانی ماندانا چقدر به من وابسته است. غیرممکن است طاقت بیاورد.

- می دونم. طفلکی همش آه می کشه و غصه می خوره. قراره بعد از صبحونه آقا، سودابه خانوم و بچه ها رو برسونه منزل اونا بعد خودش بره دنبال کارش. دیشب شنیدم داشتن به خواهرشون می گفتن:" اگه ماندانا اینجا بمونه، چشمش به خونه مادربزرگشه، قرار و آروم نمی گیره و ممکنه مادرش هم بیاد سراغش. برش دار ببر منزلِ خودت. شب می یام دنبالتون."

آخه سودابه خانوم از ترس این که فرامرزی دوباره بیاد سر وقتش، می ترسه شبها تنها بمونه.

- پس تکلیف من چیست که طاقت دوری اش را ندارم. دیشب تا صبح بیداری کشیدم مستوره.

- حق دارین خانوم. منم وقتی بچه ها کوچیک بودم، طاقت دوری شونو نداشتم. حالا که دیگه همه شون رفتن دنبال زندگی شون ما رو تنها گذاشتن. کاش می تونستم یه کاری واستون بکنم، اما چه کنم که آقا غضب کرده همه راهها رو بسته، ولی آخرش چی؟ بالاخره مجبوره کوتاه بیاد، چون بعید می دونم ماندانا آروم بگیره، دست از بی قراری برداره.

فکری به خاطرم رسید و گفتم:

- پس یه کاری برایم بکن.

- اگه از دستم بربیاد رو چشمم، ولی چه کاری؟

- وقتی ماندانا با عمه ش رفت منزل آنها خبرم کن بلکه بتوانم بروم آنجا و یک طوری دل سودابه را به رحم بیاورم و بچه ام را ببینم.

- تا یه ساعت دیگه یعنی بعد از صبحونه می رن اونجا ، اما اگه شما برین سراغشون می فهمن من بهتون خبر دادم.

- نترس به سودابه نمی گویم می دانم ماندانا آنجاست، بلکه وانمود می کنم برای دردل با خودش به دیدنش آمده ام. این طوری به تو هم شک نمی برد قبول؟

- باشه خانوم جون. اگه دو ساعت دیگه برین سراغشون، حتما اونجان.

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه ovqh چیست?