رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 13 - اینفو
طالع بینی

رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 13

سفره نان به دست،در حالی که از ترس لیز خوردن، با احتیاط قدم بر می داشتم، راه خانه را در پیش گرفتم . لای در باز بود، موقع رفتن آن را نبسته بودم.

 

 

دوباره چشمم به پنجره ساختمام روبرویی پرکشید. دستِ خودم نبود. بعد از این دیگر هرگز نمی توانستم نگاه خیره سرم را مهار کنم. جان و زندگی ام آنجا بود. حتی اگر دیدگانم نوری نداشت، باز هم به همان نقطه خیره می ماند.

خانجون سرگرم صرفِ صبحانه بود. نانهای خشک را با آب چایی خیس می کرد و می خورد. مثل همیشه عجول و بی حوصله بود و طاقتِ صبر را نداشت.

نان را داخل سفره نهادم و گفتم:

- چرا دارید نانِ بیات می خورید. تازه و برشته اش را برایتان آورده ام.

در حالِ جویدن لقمه ای که در دهان داشت، چشم تنگ کرد و گفت:

- تو دلم گفتم "عالیه اگه به امید این دختر سر به هوا بشینی ، گشنه می مونی، مگه اون حالا حالاها بر می گرده . بهتره با همون نونِ خشکِ بیات شکمتو سیر کنی، وگرنه دل ضعفه می گیری." خب حالا چی شد که زود برگشتی؟

- منور اول صف ایستاده بود، پول بهش دادم بی نوبت برایم گرفت.

- خواهرش چی، اون نیومد؟

- چرا، چند دقیقه بعد او هم پیدایش شد.

- واست پشتِ چشم که نازک نکرد؟

سر سفره نشستم و پاسخ دادم:

- برعکس خیلی هم تحویلم گرفت و به خاطر رفتار دیشب ازم عذرخواهی کرد. بیچاره مجبور بوده طبق دستور اربابش عمل کنه که از پشتِ پنجره همه جا را زیر نظر داشته.

استکان چایی را در مقابلم نهاد و گفت:

- خب معلومه اربابشو ول نمی کنه تو رو بچسبه . اون روزی شو می ده، نه تو. دیگه چی گفت؟

با حالت عصبی قاشق چایخوری را در استکان گرداندم و پاسخ دادم:

- ماندانا دیشب خیلی ناآرام بوده، هر کاری می کردند ساکت نمی شده. سودابه و سپیده هم شب را آنجا مانده اند. قرار است امروز بعد از صرف صبحانه ماندانا را هم به خانه خودشان ببرند و غروب سامان برود دنبالشان. او می خواهد تا جایی که می تواند بچه را از این محیط دور کند، اما من دست بردار نیستم.

- مثلا می خوای چی کار کنی؟

دستم به استکان خورد، چایی داغ را درون نعلبکی سرنگون ساختم و صدای خانجون را درآوردم:

- چه خبرته؟ زورت به این استکان زپرتی که به یه اشاره می شکنه رسیده. چرا دقِ دلی تو سر اون خالی می کنی؟

- حالا که نشکست . می خواستم بهتان بگویم که خیال دارم بروم منزلِ سودابه. حتی اگر تحویلم نگیرد و بهم بی اعتنایی کند ،مهم نیست، التماسش می کنم . بهش می گویم "اگر فرامرزی سپیده را ازت بگیرد چه کار می کنی؟ خودت را بگذار جای من تا ببنی چه می کشم."

چای دیگری برایم ریخت و با مهربانی گفت:

- از من بهت نصیحت، خودتو پیش این طایفه ندید بدید کوچیک نکن. انگار از دماغ فیل افتادن. دلتو می شکنن، تحقیرت می کنن، به اشکت می خندن. یه کم صبر داشته بتش رکسانا.

- نمی تونم خانجون. بدتر از این نمیشه. به خاطر دیدن ماندانا حاضرم هر خفت و خواری را تحمل کنم. گاهی با خودم می گویم چه بسا در مورد سامان اشتباه نمی کردم و ریگی به کفشش است و از خدایش بود که من بهانه به دستش بدهم تا با خیال راحت رقیب را سر جایم بنشاند.

- گمون نکنم انقدر پست باشه. مگه باباش واسه این که سر قدسی هوو بیاره، دنبال بهونه گشت. خیلی راحت همین که اون زنِ بیچاره سرشو برگردوند، دید یکی دیگه سرجاش نشسته. اینا ختم روزگارن، هوسهاشون بهشون فرمون می ده، نه عهد و پیمون و عقلشون . فرامرزی هم یه چیزی شبیه همون سامانی پدرسوخته س، اما در مورد سامان هنوز شک دارم. پس چرا نون چاییتو نمی خوری؟ نکنه باز هم خیال داری این یکی استکانم سرنگون کنی؟

- میلم نمی کشیدو فکرم ناراحت است. کاش می توانستم عین دزدها با نردبان از دیوار حیاط بالا بروم، خودم را بکشم توی اتاق ماندانا، برش دارم بیاورم اینجا.

- همین یه کارت مونده. خب دیگه چی کار می خوای بکنی؟از خواهرت چه خبر، فکر اونم هستی؟

- مگر می شود که نباشم، دردم یکی دو تا نیست.

- طفلکی طوبی. به امید شفای رودابه رفته اونجا، حالا معلوم نیس با چه وضعی باید برگردوندش اینجا.

- امروز بعدازظهر می روم سر کوچه از لبنیاتی یک زنگ به منزل خدیجه خانم می زنم ببینم از بابک خبری رسیده یا نه.

- کار خوبی می کنی، اما اگه صبحونه تو نخوری، همین جا می خوابونمت زمین، می ریزم تو حلقت. من حوصله مریض داری رو ندارم، یه کمی هم به فکر خودت باش.

می دانستم اگر لازم شود این کار را خواهد کرد. یک تکه نان برداشتم و در حالِ لقمه گرفتن گفتم:

- خیلی وقت است خاله طیبه اینجا پیداش نشده. شما را به جانِ عزیز قسم اگر آمد چیزی بهش نگویید.

- اون سرش گرم جهازگیری واسه طاهره س. بعید می دونم این طرفها پیداش بشه. خیالت راحت باشه. اگه هم بیاد رو زبونم قفل می زنم که حرفی از دهنم بیرون نپره، ولی اگه پرسید ماندانا کجاس و تو اینجا چه کار می کنی ، چی جواب می دی؟

- می گویم رفته منزل عمه ش با سپیده بازی کند. سامان هم ماموریت است.

- تو که دَرست را حفظی و خوب بلدی چاخان کنی.

سفره را که جمع کردیم گفتم:

- من کم کم آماده می شوم که راه بیفتم.

- من جای تو بودم، نمی رفتم. می ترسم ناامید برگردی و بیشتر غصه بخوری. اگه سودابه نذاره بری تو. اگه مجبورت کنه از همون دم در برگردی، اگه دوباره بیای اینجا ، آبغوره بگیری و آه و ناله کنی، نه من، نه تو. حالا هر کاری دلت می خواد بکن.

به گریه افتادم و گفتم:

- آن بچه هم مثلِ من بی قراره، نه من طاقت دوری اش را دارم، نه او طاقت دوری مرا. یعنی آن بی انصاف ها نمی دانند دارند چه کار می کنند؟ اگر سودابه دلش به رحم نیاید و جلوی مرا بگیرد، هر بلایی فرامرزی سرش بیاورد، حقش است.

خانجون بی طاقت شد و گفت:

- خیلی خب، بسه دیگه برو هر غلطی دلت می خواد بکن. چترتم با خودت ببر که خیس نشی. فقط بهم قول بده اگه داریوش سر رات سبز شد محلش نذاری. کارو از این خراب تر نکن رکسانا.

- معلوم است که محلش نمی گذارم. درست است که نیت او خیر بود، اما ناخواسته باعث شر شد.

وارد حیاط که شدم از پشتِ در ابتدا صدای ماندانا را شنیدم که در حالِ گریستن فریاد زنان می گفت:

- من نمی خوام برم خونه عمه، می خوام برم پیشِ مامی. تو رو خدا همین جا نگه دار بابا.

سپس صدای ویراژ تند ماشنی سامان به گوش رسید و همین که در را گشودم، دیگر اثری از آنها نبود.

مات و مبهوت همانجا جلوی در ایستادم . قدرت حرکت ازم سلب شده بود. چه کار باید می کردم. آن بچه به من نیاز داشت.سودابه در وضعیت روحی بدی به سر می برد. با آن اعصاب خراب و افکار پریشان و زندگی نابسامان چطور می توانست از عهده اداره دو بچه کوچک برآید. بخصوص که هر آن ممکن بود فرامرزی به سراغش برود و درگیری و جنگ و جدل بین آن دو آغاز شود.

اتومبیل سامان از آنجا دور شده بودف اما طنین گریه ماندانا هنوز در گوشم صدا می کرد، نه ، این وضعیت نمی توانست ادامه داشته باشد. چندین باز تصمیم گرفتم به آقای سامانی متوسل شوم، ولی ترسیدم دخالت او اوضاع را از این بدتر کند.

دانه های درشتِ برف رنگی پالتو و گیسوان سیاهم را سپید کرده بود. متوجه نزدیک شدن مستوره نشدم، فقطصدایش را شنیدم که می گفت:

- وای خانوم جون چرا اینجا وایسادین؟ نکنه از جونتون سیر شدین.مگه نمی بینین چه برفی می یاد. اقلا چترو بگیرین رو سرتون . منتظر چی هستین؟ اونا رفتن. نمی دونین ماندانا چه قشرقی به پا کرد. مگه می رفت . پاهاشو می کوبید زمین و یه بند فریاد میزد " من نمی رم خونه عمه مگه خودت نگفتی بابا که منو می بری پیش مامی؟" آقا هر کاری کرد نتونس آرومش کنه. هر که نزدیکش می رفت یه لگد نثارش می کرد. داشت دیرش می شد. نمی دونست باید چی کار کنه. سودابه خانوم بهش گفت "اینجوری بچه رو دق مرگ می کنی. دست از لجبازی بردار. ببر بسپارش به مادرش، غیر از اون هیچ کس نمی تونه از عهده اش بربیاد و آرومش کنه." اما آقا زیر بار نرفت و گفت "غیر ممکنه بذارم دستِ رکسانا بهش برسه .مگه دیگه تو خواب بچه شو ببینه." بعدش رفت جلو که ماندانا رو بغل کنه، ولی اون با حرص دستشو پس زد و گفت "تو بدی، تو مامانمو اذیت کردی، دیگه دوست ندارم بابا" دلم می خواست اونجا بودین تا قیافه آقا رو می دیدین. یه دفه انگار ده سال پیرتر شد. چین هایی که تو صورتش می دیدیم حتی یکیشونم قبلا ندیده بودم. به خواهرش اشاره کرد و گفت: تو و سپیده برین تو ماشین، من الان ماندانا رو می آرم" بعد با یه حرکت تند دستاشو پشتِ کمر اون طفلکی گذاشت و عین پرقو از زمین بلندش کرد. هر چی لگد خورد داد و فریاد شنید ، اهمیتی نداد و به زور بچه بی گناهو با خودش برد.

باران اشک دسته های برف را از روی گونه هایم شست. با صدای گرفته ای گفتم:

- صدای گریه اش را شنیم . وقتی داشتند از جلوی کوچه ما رد می شدند،فریاد می زد ، التماسش می کرد که بگذارد پیش من بماند. هرگز فکر نمی کردم سامان این قدر سخت و بی گذشت باشد. من دارم می روم سراغ سودابه.

- من جای شما بودم نمی رفتم، چون خودم شنیدم آقا داشت به خواهرش می گفت اگه شما اومدین اونجا درو به روتون وا نکنه. می ترسم سنگِ رو یخ بشین خانوم جون.

- عیبی ندارد. بالاخره او هم مثل من مادر است و می فهمد برادر کله شقش راه غلطی را پیش گرفته. روزی سودابه که مثل تو دستِ سامان نیست و می ترسد از نان خوردن بیفتد. پس توسل به او ضروری ندارد. برو به امان خدا باز هم به من سر بزن مستوره.

 

  

 

کنار رودخانه ایستادم و چشم به امواج پرتلاطمش دوختم که چون خوشبختی ام گِل آلود بود. گذشته تبدیل به حال شد و در مقابل دیدگانم رژه رفت. یادآوری اولین روز آشنایی ام با سامان که پارسِ فیدل باعثِ وحشتم شد، لبخند پرحسرتی را برلبم نشاند.

دستم را در لابلای برفها فرو بردم. از میانش سنگ کوچکی را بیرون کشیدم و در حالِ پرتابِ آن به میان امواج خروشانش، گوش به زنگ ماندم تا بلکه سامان درست مثلِ آن روز از پشت سر صدایم کند و بگوید: "سنگ نینداز، چون ممکن است سر تمساح بشکند."

اما تنها پاسخم، پارسِ سگ ولگردی بود که داشت برفها را کنار می زد تا شاید از لابلایش طعمه ای برای رفع گرسنگی بیابد.

در نقطه پایان خوشبختی ام یک علامت سؤال به جا مانده بود. "چرا گذاشتی این طور بشود، چرا؟ "

پایم لیز خورد، چیزی نمانده بود به داخل رودخانه سقوط کنم. اصلاً آنجا چه کار می کردم؟ مگر قرار نبود به سراغ سودابه بروم.

پاهایم را عقب کشیدم و به راهم ادامه دادم. خانجون و داریوش حق داشتند که به من لقب یک دنده و لجباز داده بودند. چه بسا همین کله شقی باعث به وجود آمدن این مشکلات در زندگی ام شده بود.

با اشک و آه به بدرقه آرزوهایم رفتم که بی جان و بی هیچ حرکتی در تابوت آرمیده بودند و هر لحظه از من دورتر می شدند.

تنها حسِ باقی مانده در وجودم، حسی بود که مرا به سوی ماندانا می کشاند.

به سرِ کوچه منزل سودابه رسیدم و ایستادم. ابتدا نظری به اطراف افکندم، تا اگر ماشین سامان در آن حوالی پارک شده باشد خودم را از دیدش پنهان کنم و آنجا آفتابی نشوم.

جای چرخهای اتومبیل او حکایت از آمد و رفتش داشت. نگرانی و اضطراب به قلبم چنگ زد. امیدی نداشتم آن در به رویم گشوده شود. با وجود این انگشتم را بر روی دکمه زنگ فشردم و منتظر شدم.

صدای تق تق دمپایی منور هر لحظه نز دیکتر می شد و هم آهنگ با نپش تند قلبم به گوش می رسید.

همین که در را به رویم گشود. با وحشت چند قدمی به عقب برداشت. به صدایش اوج داد تا به گوشِ سودابه برسد و گفت:

_وای رکسانا خانوم جون شمایین؟ منو ببخشین، اما تا خانوم اجازه ندادن نمی تونم بذارم بیاین تو.

اهمیتی به اعتراضش ندادم، با دست او را به عقب راندم و گفتم:

_در این خانه همیشه به روی من باز بوده، دلیلی ندارد که حالا بسته شود. برو کنار، من ازت اجازه نخواستم.

سودابه در حالی که شنلِ قرمزی بر روی دوش افکنده بود پا به ایوان نهاد و خطاب به من گفت:

_بیا تو رکسانا. تو هم منور به جای این که بی خود داد و فریاد کنی، برو بالا پیشِ سپیده.

می دانستم منظورش این است که مواظبِ ماندانا باشد تا از آمدنم باخبر نشود.

چتر را بستم، برف را از روی لباسم تکاندم و در ایوان روبرویش ایستادم و گفتم:

_باید باهات حرف بزنم سودابه، تا همین دو سه هفته پیش همیشه درد دلهایمان با هم بود، پس دلیلی ندارد که حالا به حرفم گوش نکنی.

زیر چشمهایش گود افتاده بود و چروکهای ریزی که در اطرافش به چشم می خورد حکایت از پیری زودرس داشت. موهایش آشفته بود و بی حالت. از شباهتِ چهره رنج کشیده مان به هم در عجب ماندم.

لبهای ترک خورده اش لرزیدند و صدای لرزانش را بیرون فرستادند.

_اینجا خانه خودت هست. تو هنوز مثل گذشته برایم عزیزی، اما چه کنم که سامان مرا تحتِ فشار قرار داده که فراموش کنم تو زنِ برادرم هستی.

با لحنی آمیخته با رنجش گفتم:

_و تو به این سادگی زیر بار حرفِ زور رفتی!

_نه رکسانا من زیر بار حرفِ زور نرفتم. این روزها اعصابم خیلی خراب است. اصلاً حوصله بحث و گفت و گو را ندارم. مشکلِ خودم کم بود، مشکلِ تو و سامان هم بهش اضافه شده. فکر و خیال دارد دیوانه ام می کند. این تازه اول کار است و معلوم نیست آخرش به کجا ختم می شود. مرا ببخش. چرا اینجا ایستادی، اصلاً حواسم نبود تعارفت کنم بیایی تو.

_مهم نیست، درکت می کنم. تو هم مثلِ من دچار دردسر بزرگی شدی و در موقعیت بدی قرار گرفتی. من هم ناخواسته و ندانسته در مشکلی که فرامرزی برای تو به وجود آورده غرق شدم و در اعماقش فرو رفتم. ما که با هم غریبه نبودیم پس چرا از اول بهم نگفتی دردت چیست.

وارد اتاق پذیرایی که شدیم در را پشتِ سر بست و گفت:

_من عادت کرده ام غم و غصه هایم را با کسی تقسیم نکنم. بالاخره هر کس به اندازه خودش مشکل دارد. دردِ من کهنه شده و تازگی ندارد. بارها وقتی با تو تنها می شدم، حرفی بر روی زبانم سنگینی می کرد، اما چون می دانستم که نمی توانی چیزی را از سامان پنهان کنی، خفه خون می گرفتم و ساکت می ماندم. همان اوایل ازدواج بود که فهمیدم در انتخاب همسر دچار چه اشتباهی شده ام. فرامرزی شیفته مال و ثروتم بود نه خودم. بارها ازم خواست این خانه را به نام او کنم، ولی من زیر بار نرفتم. بخصوص امسال بدجوری مرا تحتِ فشار قرار داد تا بلکه بتواند خانه و سهام کارخانه را از چنگم بیرون بیاورد. کم کم بهش مشکوک شدم، مدتی زاغ سیاهش را چوب زدم و فهمیدم زیر سرش بلند شده و خیال هایی به سر دارد. با وجود این به خاطر سپیده دم نزدم و با خود گفتم، مگر این پست فطرت را نمی شناسی. اگر جیکت در بیاید ، بچه را برمی دارد، می برد تا تو را به زانو در بیاورد. بعضی شبها اصلاً به خانه نمی آمد و من آن قدر ازش نفرت داشتم که اصلاً برایم مهم نبود کجا سر به بالین می گذارد. فقط وقتی آن نامه را در جیبِ کتش پیدا کردم و از قراری که برای دو روز بعد داشتند آگاه شدم، دیگر طاقت نیاوردم و ناچار شدم برادرم را در جریان بگذارم. سامان بعد از خواندن نامه آن قدر دستپاچه و خشمگین شده بود که به جای این که به من برش گرداند آن را در جیب پیراهنش گذاشت و گفت که همین پس فردا سند خیانتش را رو می کنم و پدرش را در می آورم. صبح روز یکشنبه به محض این که فرامرزی از خانه بیرون رفت من و سامان برای این که شناخته نشویم با یک ماشین اجاره ای به تعقیبش پرداختیم، غافل از این که او زرنگ تر از این حرفهاست و پی به حقه مان خواهد برد. خیلی زود ما را شناخت و در پیچ و خم جاده چالوس رد گم کرد. سامان دیوانه شده بود و در نهایت خشم و غضب با سرعت می راند. چهره زنی که در ماشین شوهرم کنارش نشسته بود، به نظرم آشنا می آمد. اطمینان داشتم قبلاً یک جایی او را دیده ام، ولی کجا. هر چه به مغزم فشار می آوردم نتوانستم جواب سؤالم را بیابم. هر لحظه بر سرعت اتومبیل افزوده می شد. سپیده از ترس می لرزید. سرش را به سینه ام چسبانده بود و به سامان التماس می کرد می گفت دایی جان یواش تر، من می ترسم. زمانی که آن تصادف اتفاق افتاد، اصلاً نفهمیدم چی شد. چند ساعتی بیهوش بودم. وقتی به خود آمدم که هر سه مان در بیمارستان چالوس بستری بودیم. جراحات من و سامان سطحی بود، ولی سر سپیده در اثر اصابت به لبه ی داشبورد ماشین ضرب دیده بود و احتمال خونریزی می رفت. فرامرزی و معشوقه اش از دستِ ما گریختند، سفر بی نتیجه ای بود که عواقب بدی در پی داشت که از همه مهم تر جریان تو و اشتباهت در مورد شوهرت بود. نباید آن کار را می کردی رکسانا. تو که سامان را می شناختی و می دانستی عاشقانه دوستت دارد، چطور به خودت اجازه دادی فکر خیانتش را به مغزت راه بدهی. رفتنت به زنجان اشتباه بزرگی بود. نمی دانی وقتی از همکارش آقای محسنی شنید که او تو را همراه با یک جوان دیده، چه حالی شد. از شدت ِ خشم به سر حد جنون رسید. تازه اولش فکر می کرد با برادرت به آنجا رفته ای و بعد که دختر فضول و دهن لَقت تو را لو داد و فهمید که آن جوان داریوش، یعنی نامزد سابقت است، دیگر خشم و غضبش قابلِ مهار نبود هر چه کردم حریفش نشدم و نتوانستم بهش ثابت کنم که بی گناهی. دوست ندارم ازم دلگیر شوی، اما اگر به گوشش برسد که من باهات حرف زدم، دمار از روزگارم در خواهد آورد.

صدا را در گلو پیچاندم و از میان بغض فرو خورده و سمجی که داشت مرا به مرحله خفگی می رساند نالیدم:

_چرا سودابه، چرا؟ تو که می دانی گناه من فقط این بود که عاشقانه شوهرم را دوست داشتم. آخر چطور می توانشتم دست روی دست بگذارم و منتظر بمانم تا زن دیگری از راه برسد و او را از آنِ خود کند.

_من می دانم، ولی اثباتش به سامان غیر ممکن است. او چون پلنگ تیر خورده ای آماده دریدن صیادی ست که قصد صیدش را داشته. اصلاً حرفِ حساب سرش نمی شود. نفرت جای عشقِ جنون آمیزش را به تو گرفته. انگار نه انگار که دو تا سه هفته پیش دیوانه وار عاشقت بوده.

_بالاخره یک نفر باید به داد من برسد و بهش حالی کند که تصورش باطل است. یکی دو بار تصمیم گرفتم به آقای سامانی متوسل شوم، ولی ترسیدم کار را بدتر کنم.

_اگر این کار را بکنی، راه برگشت را می بندی. دخالتِ او در این قضیه کار را بدتر خواهد کرد. اصلاً نباید می گذاشتی پدرم در جریان سفر ما و متنِ آن نامه قرار گیرد. همین موضوع باعثِ عصبانیتِ شدید سامان شد. قبول کن رکسانا کار تو خیلی نسنجیده و عجولانه بود. اصلاً جوانب را در نظر نگرفتی.

از کوره در رفتم و گفتم:

_به نظر تو باید چه کار می کردم؟ دست روی دست می گذاشتم و جیکم در نمی آمد. تازه این خانجون و ماندانا بودند که حرف توی دهانشان بند نمی شد. هرکس می آمد سیر تا پیاز رفت و آمدها و شنیده ها را برایش تعریف می کردند، از آن گذشته در جریان قرار گرفتنِ پدرت تقصیر فوضولی مستوره بود. چون قبل از این که او به خانه خانجون بیاید همه چیز را می دانست و بیشتر از این عصبانی بود که چرا شما او را غریبه دانستید و چیزی بهش نگفتید. تو خودت یک مادری، کمکم کن سودابه، من طاقتِ دوری از دخترم را ندارم. دیشب تا صبح یک لحظه هم خواب به چشمم نیامد. تمام مدت پشتِ پنجره نشستم و چشم به پنجره اتاق ماندانا دوختم. این انصاف نیست که از من پنهانش کنید. یک لحظه خودت را جای من بگذار. اگر فرامرزی سپیده را ازت بگیرد تا تو را به زانو در بیاورد چه کار می کنی؟

از تجسم چنین اتفاقی تنش از وحشت لرزید و گفت:

_حتی تصورش برایم مشکل است. من بدون سپیده می میرم. حاضرم همه ی زندگی ام را بدهم، ولی بچه ام را ازم نگیرند.

_من مثلِ تو صاحبِ خانه و کارخانه نیستم که بخواهم آن را با بچه ام معاوضه کنم. تو از فرامرزی متنفری، اما من سامان را عاشقانه می پرستم و نه می توانم از او بگذرم، نه از دخترمان.

پشت به من کرد، از پنجره به بیرون خیره شد و با صدای پرحسرتی گفت:

_فرامرزی یک مردِ پست و هرزه است و از آن بدتر یک دزد سر گردنه. در غیاب ما به خانه آمده، هر چه پول و جواهر داشتم، به سرقت برده. وقتی به منور تلفن زدم و جریان را ازش شنیدم، بهش گفتم فوری کلید در حیاط را عوض کند. همین روزهاست که وقتی نتواند وارد خانه شود، از دیوار بالا برود تا بتواند فرش و سایر وسایل خانه را بدزدد. آن زن جادویش کرده و عقل را از سرش پرانده. هرچه فکر می کنم نمی فهمم چطور عاشق چنین مردی شدم و با وجود مخالفتِ پدرم و سامان هر دو پایم را در یک کفش کردم که به غیر از او زنِ کس دیگری نمی شوم. حتی مامان قدسی از فرانسه بلند شد آمد ایران و سعی کرد فکرش را از سرم به در کند، اما باز هم من زیر بار نرفتم و حالا دارم چوبِ اشتباهم را می خورم. هر شب در کابوس های شبانه ام فرامرزی پست فطرت را می بینم که به سراغم آمده تا سپیده را ازم بگیرد. من تحملش را ندارم رکسانا.

 

هنوز پشتش به من بود. از لرزش صدایش می دانستم در حالِ گریستن است. به طرفش رفتم، شانه به شانه اش قرار گرفتم و گفتم:

_پس من چی؟ فکر می کنی تحملش را دارم؟ بهم بگو ماندانا کجاست؟ سعی نکن بهم دروغ بگویی، چون می دانم اینجا پیشِ توست.

با تعجب پرسید:

_از کجا می دانی اینجاست؟!

_امروز صبح وقتی داشتید با ماشینِ سامان از خیابان جلوی کوچه ما رد می شدید صدایش را شنیدم که با گریه به پدرش التماس می کرد و می گفت که من نمی خواهم برم خونه عمه، منو ببر پیش مامی. درست می گویم نه؟ خواهش می کنم سودابه نگذار ناامید از این در بیرون بروم.

نگاهش را از من دزدید تا متوجه دیدگانِ گریانش نشوم. سپس با صدای پر بغضی گفت:

_اختیارش دستِ من نیست، باور کن.

_چرا نیست؟ الان اینجاست، پیش تو. به سامان بگو رکسانا به زور داخل شد و من و منور حریفش نشدیم. اول صبح صدای او را از توی ماشین تو شنیده بود و می دانست اینجاست.

_چرا نمی فهمی. ماندانا اگر تو را ببیند، دیگر حریفش نخواهم شد. از دیشب تا حالا امانِ همه ی ما را بریده و حتی یک لحظه هم آرام نگرفته. قبل از آمدنت به زور بردمش توی اتاقِ سپیده و هر دو را خواباندم. اگر بیدار شود دوباره ساکت کردنش غیر ممکن است.

_اگر مرا ببیند، آرام می شود. تو را به جان سپیده قسم بگذار بروم بالای سرش تماشایش کنم.

_اگر بیدار شد چی؟ تو که بچه خودت را می شناسی. همین که پدرش را ببیند گزارش اتفاقات روزانه را بهش خواهد داد. آن موقع دیگر سامان بهم اعتماد نخواهد کرد.

محکم روی مبل نشستم و با لحن مصممی گفتم:

_من تا ماندانا را نبینم، از اینجا تکان نمی خورم، حتی اگر لازم باشد تا شب همین جا می نشینم و منتظر می مانم تا سامان بیاید و تکلیفِ من و بچه اش را روشن کند. احساس و عواطفِ من سر راه نیفتاده که او پا به رویش بگذارد، لگد مالش کند و برود. تو با وجود این که دردی مشابه دردِ من داری، بی انصافی و حاضر به این فداکاری نیستی. نمی خواهم نفرینت کنم، اما فقط می خواهم بدانم اگر فائزه خواهر فرامرزی، همین بلا را سرت بیاورد و از دیدن سپیده محرومت کند، چه حالی خواهی شد؟

با صدای لرزانی گفت:

_این حرفها را نزن رکسانا. من طاقتِ شنیدنش را ندارم. تو مرا بر سر دو راهی قرار دادی. دلم می خواهد کمکت کنم، ولی از خشم و خروش سامان می ترسم. قسمم داده نگذارم تو دخترت را ببینی.

_همان موقع باید بهش می گفتی، این انصاف نیست. مگر رکسانا چه کرده که مستحق چنین مجازاتی باشد.

صدای گریه ماندانا که برخاست، طاقت نیاوردم، بدون لحظه ای مکث با شتاب از سالن بیرون دویدم، پله ها را یکی پس از دیگری پشتِ سر نهادم و در حالی که زیر لب تکرار می کردم: "بچه ام دارد گریه می کند. مادر قربانِ آن چشمهای پراشکت، گریه نکن آمدم عزیز دلم." خودم را به طبقه بالا رساندم.

سودابه به دنبالم دوید و گفت:

_صبر کن رکسانا، خواهش می کنم نرو.

ماندانا صدایم را شنید و قبل از این که من بهش برسم، به طرفم دوید. دستهایم را به سویش گشودم، سرش را به سینه فشردم. دلم برای شیرین زبانی، بوی تن، عطر گیسوانش، فشردنِ او بر روی سینه ام و شنیدنِ صدای تپشِ قلبِ من درهم می آمیخت، تنگ شده بود.

با صدایی که از شوق می لرزید گفت:

_منو با خودت ببر مامی. دیگه نمی خوام اینجا بمونم. اصلاً دوست ندارم با سپیده بازی کنم. می خوام پیشِ تو و خانجون باشم.

_نمی توانم عزیزم، بابات تو را به عمه ات سپرده. اگر بدونِ اجازه اش تو را ببرم، باهاش دعوا خواهد کرد. تو که راضی نیستی عمه سودابه ناراحت شود. هر روز می آیم اینجا می بینمت. البته به شرطی که قول بدهی به بابات نگویی مرا دیده ای. قول می دهی؟

_اگه بگم دیگه نمی ذاره تو رو ببینم؟

_آره عزیزم. غیر ممکن است دیگر بگذارد مرا ببینی.

_آخه چرا؟ تقصیر من بود که بهش گفتم عمو داریوش چی گفت. واسه همینه که دیگه تو رو دوست نداره و نمی خواد بیای پیش مون. آره مامی؟

_آره عزیزم. تو نباید آن حرف را می زدی. بابات از عمو داریوش خوشش نمی آید. اگر می خواهی باز بیایم اینجا، باید قول بدهی بهش نگویی مرا دیده ای.

_قول می دهم، قسم می خورم، ولی می تونم که بهش بگم دلم واست خیلی خیلی تنگ شده و ازش بخوام تو رو برگردونه به خونه مون؟

_حتماً این کار را بکن. بگو دلت می خواهد پیش من باشی نه منزل عمه سودابه، خب؟

_باشه مامی جون. این قدر اشک می ریزم، قربون صدقه ش می رم، التماسش می کنم، تا بلکه تو را ببخشه و باز دوسِت داشته باشه.

صدای زنگِ در همه ی ما را دستپاچه کرد. ماندانا بدن لرزانش را در آغوشم پنهان ساخت و با لحنی آمیخته به وحشت گفت:

_این باباس. حالا باید چی کار کنیم؟ اگه تو رو اینجا ببینه، دعوات می کنه.

سودابه رنگ به چهره نداشت، به دیوار تکیه داد و گفت:

_زود باش رکسانا برو طبقه پایین، تو اتاق پشتی قایم شو، تا صدایت نزده ام بیرون نیا. تو هم منور بدو در را باز کن. یا فرامرزی ست یا سامان.

بوسه ای بر روی گونه ماندانا زدم و به سودابه گفتم:

_به سپیده سفارش کن در مورد من چیزی به دایی اش نگوید.

ماندانا با صداب بغض آلودی از پشتِ سر صدایم زد و پرسید:

_یعنی تو دوباره بر نمی گردی پیشِ من مامی؟

_چرا عزیزم. من همین جا تو طبقه پایین هستم و جایی نمی روم.

با عجله در اتاقِ پشتِ سالن پذیرایی پنهان شدم. دلم نمی خواست وجودم باعثِ ایجاد دردسر برای سودابه شود.

صدای آقای سامانی را که شنیدم، آرام گرفتم. در حال ورود به اتاق پذیرایی از منور پرسید:

_خانم کجاست؟

_همین الان می آن خدمتتون.

سودابه که صدای پدرش را شنیده بود، از پله ها پاییین آمد. صدای پایش در حال قدم برداشتن بر روی فرش هال گم شد. از باز و بسته شدن درِ سالن پذیرایی دانستم که به نزد پدرش آمده است. ابتدا سلام کرد و سپس افزود:

_خیلی عجیب است که یادی از ما کردید.

آقای سامانی با لحن تندی پاسخ داد:

_خجالت بکش دختر. همیشه باید من آخرین نفر باشم که بدانم دوروبرم چه خبر است. طوری باهام رفتار می کنید که انگار غریبه ام. تقصیر قدسی ست بد بارتان آورده. از همان بچگی آستین سر خود بودید و خودمختار. جیک و بیک تان با مادر بود و خرج و مخارج زندگی با من. به غیر از نیاز مادی کاری باهام نداشتید. به میل خودت عروسی کردی و حالا بدون مشورت با من داری نقشه جدایی و رسوایی را می کشی. نه از مسافرت تو و برادرت خبردار شدم و نه از آمد و رفتِ تان. مادرت از راه دور بیشتر از حال و روزتان خبر دارد تا من که در چند صد متری تان هستم.

 

سودابه حرف پدرش را قطع کرد و گفت:

_شما به اندازه کافی در کارخانه گرفتارید. شب هم که به خانه برمی گردید خوشم نمی آید آنجا تلفن بزنم و شراره گوشی را بردارد.

_شراره چه هیزم تَری به شما فروخته؟ درست است که نمی تواند جای مادرتان را در دلتان بگیرد، ولی کاری هم به کارتان ندارد.

_خودتان خوب می دانید که چشم دیدن مان را ندارد.

_اینها همه بهانه است. حرفِ دلت را بزن، چرا حاشیه می روی. بارها گفتم، باز هم تکرار می کنم که این زنِ بیچاره نقشی در جدایی من و قدسی از هم نداشت از مدتها قبل خودم به این نتیجه رسیده بودم که جدایی تنها راه چاره است.

_آن موقع کسانِ دیگری این نقش را بازی می کردند و بین مان فاصله می انداختند. بر روی دیوار فاصله همیشه نقشِ یک زن بود، زنانی که در زندگی شما می آمدند می رفتند. این مسأله از چشمِ مادرم پنهان نبود و عذابش می داد. همانطور که من در زندگی با فرامرزی عذاب کشیدم. از همان زمان که دستِ چپ و راستم را از هم تشخیص دادم، این درک را داشتم که بدانم در اطراف زندگی شما دو نفر چه می گذرد، اشکهای مادرم را می دیدم و دلیلش را می دانستم. سرم را بر روی زانویش می گذاشتم و پاهایش را نوازش می کردم. دلم می خواست به طریقی بهش بفهمانم که همدردش هستم. سامان هم همان احساسِ مرا داشت. من و او بارها شاهد کشمکش بین شما بودیم. بازنده میدانِ مبارزه همیشه مامان بود که بی رحمانه محکوم به تحمل می شد. فکر می کنید الان در غربت کم دردی را تحمل می کند و کم رنج می کشد؟ از بچه هایش دور افتاده. شاهد ویرانی کاشانه خودش بوده. بی یار و همدم، در مملکتی غریب روزهایش را به شب می رساند و در بستر سرد وخالی اش، با غم و اندوه بی شمارش تنها می ماند. آرزوهای او چون دود سیگار با اولین پُک در فضای تهی و خالی اطرافش حلقه وار درهم پیچیدند و ناپدید شدند. آنچه را که از دست داده، در معاوضه با تمام ثروتهای دنیا هم هرگز نخواهد توانست دوباره به دست بیاورد. تنها دلخوشی اش نامه های من وسامان است و دیدارهایی که سالی یکی دو بار برای مدت کوتاهی فرصتش دست می دهد، اما هنوز جرأت نکرده ام در نامه هایم به مشکلاتی که با فرامرزی دارم، اشاره ای کنم، چون دلم نمی خواهد بداند که من هم مثلِ او یک زنِ شکست خورده ام. به نظر شما اگر در یک محیط گرم خانواده بزرگ می شدم و کمبود محبت نداشتم، به این سادگی در تشخیص عشق و علاقه کاذب و واقعی از هم، مرتکب چنین اشتباه بزرگی می شدم؟ به مغزتان فشار بیاورید ببینید به یاد می آورید، یک بار فقط یک بار بچه هایتان از زبانِ شما کلامی که بوی محبت بدهد شنیده باشند؟ زمانی که فرامرزی با زبانِ چرب و نرم به فکر فریب دختر میلیونر کارخانه دار معروف افتاد، چند سال از جدایی شما و مامان می گذشت و من هنوز از ضربه ای که این جدایی بر جسم و روحم وارد ساخته بود، رنج می کشیدم. شما از زندگی من چه می دانید پدر؟ دلتان به این خوش است که از مالِ دنیا بی نیازمان کرده اید، اما این بی نیازی، مرد نیاز مندی چون فرامرزی را وبالِ گردنم کرد و با زبانِ چرب و نرمش مرا فریفت...

آقای سامانی حرفش را قطع کرد و گفت:

_چند بار بهت گفتم که این بی بته به دردت نمی خورد، او لیاقتِ زندگی با تو را ندارد به گوشَت فرو نرفت که نرفت. از همان روز اول از زبانِ چرب و نرمش حالم به هم می خورد و حدس می زدم هدفش چیست. چشم او به این خانه و سهامِ کارخانه ات بود و هنوز نمی دانستی چه کلاهی سرت رفته. حالا که به این نتیجه رسیدی، دیگر خیلی دیر شده. آن پدر سوخته تا همه ی دارایی ات را از حلقومت بیرون نکشد دست بردار نخواهد بود. این بار اگر به حرفم گوش کنی برنده ای وگرنه دوباره بازنده خواهی شد. فرامرزی پا به روی رگِ خوابت خواهد گذاشت، درست به همان نقطه ای که می داند چقدر در مقابلش حساسی. او از سپیده به عنوان طعمه استفاده خواهد کرد. اگر ضعف نشان دهی و به راحتی تسلیم شوی، آن پست فطرت را خیلی راحت به هدف خواهی رساند، ولی اگر مقاومت کنی و در مورد بچه ات حساسیت نشان ندهی، ناچار به عقب نشینی خواهد شد.

صدای فریاد اعتراض آمیز سودابه پر سوز بود:

_نه پدر، نه، این امکان ندارد. چیزی را از من نخواهید که انجامش محال است. برای من سپیده به اندازه تمام ثروتهای دنیا ارزش دارد و حاضر نیستم او را مورد معامله قرار دهم.

_اما آن بی همه چیز این کار را کرده و بچه اش را به حراج گذاشته. قیمت به دست آوردنش سنگین است. نمی خواهم حتی یک پاپاسی از آنچه به تو داده ام، نصیب این گرگ شود، چرا نمی فهمی؟

_منظورتان این است که حاظرید نوه نازنین تان در چنگالِ آن گرگ گرفتار شود؟ من شوهرم را بهتر از شما می شناسم. برای رسیدن به هدف و به زانو در آوردنم عذابش خواهد داد. سپیده یک هفته تمام بیهوش بود و چیزی نمانده بود از درمانش عاجز شوند. صبح تا شب بالای سرش گریه می کردم، چون احتمال خونریزی مغزی می رفت و آن پست فطرت با وجود این که شاهد تصادفِ مان بود، حتی نایستاد تا ببیند چه به سر زن و بچه اش آمده و بی خیال به راهش ادامه داد. چند روز بعد هم با استفاده از غیبتِ ما به خانه آمد و پول و جواهراتم را با خود برد. شما فکر می کنید چنین آدمی لیاقت یک ساعت نگه داری از سپیده را دارد؟

_البته که ندارد، ولی بقیه دارایی ات را هم به یغما خواهد برد. چرا نمی فهمی سودابه؟

_می فهمم پدر. از شما چه پنهان این را هم می فهمم که شما به جای این که دلتان به حالِ من و سپیده بسوزد، به حالِ مال و دارایی تان می سوزد و نگرانِ از دست رفتنش هستید. من یک موی سپیده را با تمام ثروتِ دنیا عوض نمی کنم پدر.

_تو و سامان دیوانه اید و درست مثل مادر تان کله شق و حرف نشنو. آن پسر که به خاطر هیچ و پوچ زنش را از خود رانده و بچه را ازش گرفته، اصلاً نمی فهمد دارد چه جواهری را از ذست می دهد. رکسانا مثلِ فرامرزی بی سروپا و بی پدرومادر نیست و جوهر دارد. برادرت نمی داند دارد چه کار می کند. وقتی به اشتباهش پی خواهد برد که کار از کار گذشته.

سودابه با تعجب پرسید:

_این چیزها را شما از کجا می دانید؟! چه کسی بهتان گفت بین سامان و رکسانا چه گذشته؟

_قبل از آمدن به اینجا رفتم سراغ خانوم ماکویی، او بهم گفت که چه اتفاقی افتاده.

در اتاقِ پشتی نفس را در سینه ام حبس کرده بودم و صدایم در نمی آمد. مادربزرگم توبه اش نمی شد. چه بسا به آقای سامانی گفته بود که من به منزل سودابه آمده ام. با خود گفتم: "مگر قرار نبود به کسی چیزی نگویید خانجون؟ به این زودی یادتان رفت؟ حالا سامان این فضولی را هم به پای من خواهد نوشت." آقای سامانی ادامه داد:

_تو و برادرت راه غلطی را در پیش گرفتید. به جای این که برخورد با فرامرزی را به من واگذار کنید، با بی فکری راه افتادید دنبال شوهر بی همه چیزت و آن زنِ هرزه. موضوع آن نامه، تعقیب نافرجام و تصادف توی جاده، همه اش از روی بی فکری و تصمیم غلط بود. طفلکی رکسانا حق داشت با خواندنِ آن به سامان مشکوک شود.حالا اگر تصدفاً پسر عمویش سر راهش سبز شده و با او به زنجان رفته، گناه که نکرده. با غریبه می رفت که بدتر بود. هرچه باشد آن پسر از تبار خودش است و حرمتش را نگه داشته. مقصر سامان است که قبل از رفتن، دلیل اصلی سفر و مقصد را از زنش پنهان ساخته و مأموریت را بهانه کرده. چرا برادرت اشتباه خودش را نمی بیند و بی خود و بی جهت به پروپای آن زنِ بی گناه می پیچد. الان رکسانا کجاست؟

سودابه به تته پته افتاد و کلمات را بریده بریده از دهان بیرون فرستاد:

_چرا از من می پرسید پدر. من چه می دانم کجاست. مگر منزل مادربزرگش نبود؟

__پس خانم ماکویی می گفت که آمده سراغ تو!

_سراغ من! من که ندیدمش. نگفت چه موقع از خانه بیرون آمده؟

_ازش نپرسیدم.

_خدا کند که نیاید. چون سامان ازم قول گرفته نگذارم رکسانا دخترش را بببند.

لحن کلام آقای سامانی تند و آمیخته با غضب بود:

 

چه مدت می بایستی در آن اتاق محبوس می ماندم؟ هنوز از دیدن ماندانا سیر نشده بودم و باز هم دلم برای شیرین زبانی ها و در آغوش کشیدنش ضعف می رفت. اکنون که فرصتِ دیدار دوباره میسر شده بود، حتی نمی خواستم یک لحظه اش را هم از دست بدهم.

آقای سامانی خیال داشت تا چه مدت آنجا بماند و من تا کی می بایستی به اجبار پشتِ در بسته آن اتاق خود را از نظرش پنهان کنم؟

بر بدشانسی ام لعنت فرستادم و در دل گفتم: "این چه موقع آمدن بود پدر؟" از پشتِ پنجره چشم به حیات خلوت دوختم. فرشی از برف سطح زمین را پوشانده بود، اما دیگر نمی بارید. آفتاب خمود و بی حوصله بود و خیال نداشت گوشه چشمی نشان دهد.

سودابه در این خانه، رنگ خوشبختی را به خود ندیده بود و از همان ابتدا تبِ تند عشقش باعث شد که پایه اش را عجولانه کج بنا نهد، ولی من که نه تبِ عشقم تند بود و نه بنایش کج، چرا کمر به ویرانی اش بسته بودم؟ در طبقه بالا چه می گذشت؟ ماندانا به پدربزرگش چه می گفت؟

شکی نداشتم سودابه هم در تب و تاب است تا هم زودتر پدرش را دست به سر کند و هم مرا.

این بار صدای زنگِ در تند بود و طلبکارانه. انگشتان دستم بر روی دسته مبل قفل شد، فشار قلبم را بر روی سینه ام حس کردم. سپس صدای سقوطش را شنیدم و با خود گفتم: "این دیگر کیست؟ انگار سر آورده." دوباره صدای لَق لَق دم پایی منور برخاست که غرولندکنان داشت به طرف در می رفت.

سودابه در حینِ عبور از جلوی اتاقِ پشتی، ضربه کوتاهی به در زد و با صدای آهسته ای گفت:

- خدا به داد برسد. این دیگر فرامرزی ست. از جایت تکان نخور، تا خبرت کنم.

باز یک دردسر دیگر. از شر این یکی به این سادگی ها خلاصی امکان نداشت. آن نیمه از قلبم که هنوز تحتِ تأثیر احساسات قرار نگرفته بود، مورد خطاب قرار داد و گفت: "تو همیشه احساست را حاکم بر عقلت می کنی. بی صبر و بی تابی. امروز نباید به اینجا می آمدی. این دختر بیچاره به اندازه کافی گرفتار است، تو یکی دیگر با این کارهای احمقانه ات، وضعش را از این بدتر نکن." صدای زوزه مانند فرامرزی ساختمان را لرزاند:

- کدام احمق بی شعوری قفل و کلید در حیاط را عوض کرده. تو عقلت به این چیزها نمی رسد منور. کی بهت دستور داد این کار را بکنی؟

منور لال مونی گرفت و جیکش در نیامد. فرامرزی منتظر جواب نشد و پرسید:

- سپیده کجاست؟

سودابه از توی ایوان، به جای او پاسخ داد:

- کلید در را من عوض کردم تا از شر آن کسی که عین دزدها وارد خانه می شود و پول و جواهرات زنش را به سرقت می بَرد، خلاص شوم.

- دزد آن کسی است که از دیوار مردم بالا می رود، نه آن کسی که از در خانه خودش داخل می شود و هر چه را که دلش بخواهد با خود می بَرد.

این بار آقای سامانی رشته کلام را به دست گرفت و گفت:

- از کی تا حالا این خانه مالِ جنابعالی شده و طلا و جواهرات سودابه اموال شخصی ات؟ به گمانم به همین زودی یادت رفته کی بودی و چه کاره ای. با چه رویی دوباره به اینجا آمدی؟ خجالت نمی کشی کثافتِ بی همه چیز. فکر کردی به همین راحتی می توانی آنچه را که حقت نیست تصاحب کنی، بعد از این با من طرفی. پدرت را در می آورم، آبرویت را می ریزم. تو لیاقت دختر مرا نداشتی. من از روز اول می دانستم سودابه بی عقلی کرد که گولِ زبانِ چرب و نرمت را خورد و زیر بار حرفِ حسابِ پدرش نرفت. لیاقت تو همان زن هرزه خیابانی ست، نه دختر من. تا گردنت را نشکستم، برو بیرون.

- هیچ کس این قدرت را ندارد که بتواند مرا از خانه ی خودم بیرون کند.

آقای سامانی بی توجه به سرهای کنجکاو همسایگان که در پشت پنجره خانه هایشان تکان می خورد، بلندتر فریاد کشید:

- وقتی خانه تو بود که در صلح و صفا با زنت زندگی می کردی، نه حالا که از سر تا پایت بوی گند خیانت و دغل بازی به مشام می رسد.

- در مورد اولی معلمم شما بودید.

آقای سامانی از کوره در رفت، به طرفش حمله برد و گفت:

- حیا کن پسره بی شرم. اگر این دهنِ کثیفت را نبندی، عینِ سگ از این خانه می ندازمت بیرون. من مثلِ تو چشم به دارایی زنم ندوخته بودم. ما در کمالِ صلح و صفا از هم جدا شدیم و در مورد مال و منال چیزی را ازش دریغ نکردم. فکر کردی من هم مثل توام. اینجا چه می خواهی؟ چرا نمی روی دنبالِ کارت؟

- آمده ام سپیده را ببرم و بدون او از این در بیرون نمی روم.

صدای آقای سامانی تحکم آمیز و پر اوج بود:

- غلط می کنی. اگر یک قدم جلوتر بیایی، قلم پایت را می شکنم.

فرامرزی با لحن پر تمسخری گفت:

 

- حالا می بینی چه کسی برنده می شود.

سپس صدای قدم های تند و محکمش به گوش رسید که به حالتِ دو داشت از پله ها بالا می رفت. آقای سامانی پشتِ سرش می دوید و فریاد می زد:

- کجا داری می روی؟ مگر نشنیدی بهت گفتم گمشو برو بیرون.

قلبم از حرکت باز ایستاد. اگر یکی از آن دو نفر بی هوا در اتاق نشیمن را باز می کردند چه اتفاقی می افتاد. ماندن من در آنجا جایز نبود، اما چه کنم که راه فرار بسته بود. چطور می توانستم از مخفی گاه خارج شوم که آنها مرا نبینند؟

آقای سامانی و فرامرزی روی پله ها با هم گلاویز شدند. صدای گریه ماندانا و سپیده که شاهد این درگیری بودند، به گوش می رسید. سودابه که می ترسید پدرش در این درگیری صدمه ببیند، می کوشید تا آن دو را از هم جدا کند و یک بند فریاد می زد:

- کجایی منور؟ زود باش برو به برادرم تلفن بزن بگو فوری خودش را به اینجا برساند.

فرامرزی به حالتِ مسخره قهقهه ای سرد داد و گفت:

- چی شد شازده خانم، داری دنبال نیروی کمکی می گردی، مهم نیست هر پدر سوخته ای را می خواهی خبر کن، اما این را بدان که من بدونِ دخترم از این خانه بیرون نمی روم.

آقای سامانی بر سرش هوار کشید:

- سپیده را آلتِ دست قرار نده. وجود آن بچه برای تو فقط یک وسیله است، وسیله ای برای رسیدن به هدف. اگر واقعاً او را می خواستی، وقتی با چشم خودت می دیدی که تصادف کرده صدمه دیده و با آن حالِ زار بیهوش وسطِ جاده افتاده، به جای این که به دنبال هوای دلت بروی، می ایستادی و به دادش می رسیدی. تو نه عاطفه و محبت سرت می شود و نه شرف و وجدان داری. فکر و ذکرت تصاحب این خانه و سهام کارخانه زنت است. مگر من بمیرم که بتوانی به هدفت برسی. برو گم شو سگِ کثیف.

- تو برو گمشو پیرِ خرفت. مگر تو عاطفه و محبت سرت می شد که حالا دم از آن می زنی. خودت می دانی که حنایت پیش من یکی رنگ ندارد. به کسی این حرفها را بزن که نشناخته باشدت. به من یکی نگو که چه کاره ای. همین دخترت که حالا داری سنگش را به سینه می زنی صد بار بهم گفته که به خاطر هوسرانی هایت چه بلاهایی سر مادرش آورده ای و چطور جانش را به لب رساندی که گذاشته رفته.

- همین سودابه تو را پر کرده که حالا به خودت اجازه می دهی تو روی من بایستی، دستت را به طرفم بلند کنی و این مزخرفات را بگویی. من اگر خطا کردم، دلیلی ندارد اشتباهم سرمشقی باشد برای تو پسر خودم که همان اشتباه را تکرار کنید.

- من اینجا نیامده ام که ازت درسِ اخلاق بگیرم، بلکه آمده ام بچه ام را با خودم ببرم.

قلبم داشت از جا کَنده می شد. هر لحظه ممکن بود سامان از راه برسد. چه کار باید می کردم؟ می ماندم و برای دفاع از حیثیتم، از مخفی گاه بیرون می آمدم، در مقابلش می ایستادم و بهش می فهماندم که بی گناهم و ازش طلبِ حقی را می کردم که در مقابل او، زندگی مشترکمان و فرزندم داشتم؟ ولی آیا در چنین موقعیتی که افکارش معطوف به حلِ مشکلِ سودابه می شد و تمام نیرویش را برای مقابله با فرامرزی و گرفتن حقِ خواهرش به کار می برد، تلاشِ من برای احقاقِ حقِ خودم به جایی می رسید، یا کار را از این هم بدتر می کرد؟

فریاد فرامرزی تبدیل به عربده کشی شد. چهره فریبنده ظاهری را کنار زد و از پس آن چهره کریه واقعی اش را نمایان ساخت. دیگر برایش اهمیتی نداشت هدفِ پلیدش را آشکار سازد.

 

دشنامها و ناسزاهایی را بر زبان می آورد که قبل از آن شنیدنش از زبانِ وی در باور نمی گنجید. با وجود این که آقای سامانی با تمام نیرو می کوشید تا از رفتن وی به طبقه بالا جلوگیری کند، بالاخره توانست آن سد را بشکند و بی اعتنا به شیون و زاری سودابه خود را به اتاقِ سپیده برساند.

فاجعه ای که از آن می ترسید، در حالِ وقوع بود. فرامرزی دخترش را از زنش می گرفت، همان طور که سامان دختر مرا ازم گرفته. هر چند بین هدفِ آن دو با هم فرسنگها فاصله بود، اما در هر دو مورد ضربه کاری بود و جراحتش درمان ناپذیر.

سقفِ بالای سرم در اثر کشمکش سامانی و فرامرزی می لرزید. صدای گریه ماندانا و سپیده در آمیخته با هم به گوش می رسید.

دلم نمی خواست ماندانا شاهد چنین صحنه ای باشد. می دانستم که روح و جسمش در این ماجرا صدمه خواهد دید.

لای در اتاق باز شد. منور سراسیمه به درون آمد. درحالی که چارقد سرش یک وری کج افتاده بود و چنگ به صورت می زد، گفت:

- می بینین آقا چه آتشی به پا کرده؟ خدا به دادمون برسه. خانوم منو فرستادن تا بهتون بگم تا آقا داداششون از راه نرسیدن و سر بقیه اون بالا گرمه، بهتره شما برین خونه تون. آخه الان وقتش نیس که اون دو تا موضوع با هم قاطی بشه. برین به امونِ خدا. من خودم بعداً باهاتون تماس می گیرم می گم که بعدش چی شد.

می دانستم که حق با سودابه است و فعلاً چاره ای به غیر از رفتن نیست. منور به داخل کوچه سرک کشید و همین که اطمینان یافت اثری از سامان در آنجا نیست، بهم اشاره کرد که از در بیرون بروم

 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه idwerf چیست?