رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 14 - اینفو
طالع بینی

رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 14

برف بند امده بود و هوا سوز سردی داشت. در خلوت کوچه پاهای کرخت و بی حسم را در لابلای برف ها فرو می بردم و دستهایم را حایل دیوار می کردم تا مانع از زمین خوردنم شود. به سر خیابان که رسیدم، از ترس روبرو شدن با سامان، تصمیم گرفتم برخلاف، جهت حرکت کنم تا برخوردی با او نداشته باشم.

 

کمی که جلوتر رفتم از دور چشمم به اتومبیل فورد آلبالویی رنگ فرامرزی افتادکه گوشه خیابان پارک شده بود.

زیر لب دشنامی نثارش کردم و افزودم " بی شرف پست. نکند یادت رفته که این ماشین را هم سودابه برایت خریده."

نزدیک تر که شدم، نگاهم به داخلِ اتومبیل پر کشید و از دیدن زن موطلایی سفیدرویی که یا آرایش غلیظی در صندلی جلو نشسته بود، جا خوردم. چهره اش آشنا بود، آن قدر آشنا که خاطره های دور را در ذهنم زنده می ساخت. خاطره هایی را که تا به ان روز یادآوری اش شیرین و لذتبخش بود و اکنون تلخ و آزاردهنده.

نه، باورم نمی شد، آن زن شهناز بود، تنها دوست و یار دورانِ تحصیلم. آن زمان با موهای خرمایی روشن پرپیچ و تاب و دیدگان شکلاتی رنگ، دلبر بود و نگاه ها را به سوی خود می کشید.

هیچ وقت نه حوصله درس خواندن را داشت و نه حوصله حلِ فرمولهای ریاضی و مجهولات جبر را.

سر امتحاناتِ ثلث، گاه با تقلب و رونویسی از رو ورقه من، گاه با قطار کردم پنج شش تجدیدی، در شهریور ماه به زور نمره ی قبولی می آورد. اما کلاس یازدهم رفوزه شد، دو سال در همان کلاس درجا زد و عاقبت ناچار به تکِ تحصیل شد.

زمانی که بیزار از ادامه تحصیل، میل رفتن به مدرسه را در کشته بود، با فشار خانواده به عقد جوانی از آشنایان دور درآمد که محلِ کارش در سبزوار بود.

آن موقع من هنوز عزادار مرگ پدرم بودم و نتوانستم در جشنِ عروسی اش شرکت کنم.

با وجود این که اقامتش در سبزوار بین ما فاصله افکند، یکی دو روز مانده به مراسم عقدکنان بدون همسرش به تهران آمد،با دستان هنرمندش سفره عقدم را آراست و پس از شرکت در جشن ازدواجم به سبزوار بازگشت.

این آخرین دیدارمان بود و بعد از آن خبری از وی نداشتم و حالا از دیدنش در اتومبیل فرامرزی با آن آرایش غلیظ که به حای به رخ کشیدن زیبایی هایش، جلوه هایش را در پشتِ پرده ای از نازیبایی پنهان می ساخت، چیزی نمانده بود از تعجب شاخ در بیاورم.

شهناز از دیدنم جا خورد. انتظار این برخورد را نداشت. نمی دانست چه عکس العملی نشان بدهد و حضورش را در انجا به چه شکلی نوجیه کند. با ناخنهای بلندِ انگشتانِ دستش طره گیسوانش را به بازی گرفت، لبهای قلوه ای را غنچه کرد، مژگانِ بلند را بر روی هم خواباند تا از نگاهم بگریزد.

سپس در پاسخ به سوالم که پرسیدم:

- تو اینجا چه کار می کنی شهناز؟!

بی آنکه احساس شرم کند با پررویی گفت:

- منتظر فرامرزی هستم.

- تو با فرامرزی چه کار داری! پس شوهرت کجاست؟

با بی اعتنایی شانه بالا افکند، به مژگان بلندش حرکتی داد تا دیدگانش را از هم بگشاید و با لحن پرتمسخری گفت:

- تو چه دوستی هستی که هنوز نمی دانی من دو سال پیش از فضلی جدا شدم.

- آخر چرا؟! مادرت می گفت که او مرد خوبی ست و تو را خیلی دوست دارد.

- عیبش این بود که من دوستش نداشتم.

- پسرت کجاست؟

- سبزوار پیش مادر شوهرم.

- چطور دلت آمد به این راحتی بچه ات را از خودت جدا کنی؟ آن موقع ها حتی یک لحظه هم به خاطرم خطور نمی کرد که این قدر ذاتِ خرابی داشته باشی. یک بچه دو ساله به مادر نیاز دارد نه پدر و مادربزرگ.

- وجودش وبالِ گردن بود و باعث می شد یک عمر اسیرش شوم. فکر می کنی یک زنِ جوانِ بیست و پنج ساله این حق را ندارد که یک بار دیگر بختِ خود را در بوته آزمایش بگذارد و به جای تر و خشک کردنِ بچه اش، به فکر خوشبختی خود باشد.

- احمقانه است، باورم نمی شود. تو خیلی عوض شدی شهناز. انگار قلبت تازه پوست انداخته و ماهیت اصلی اش را آشکار شاخته. همیشه فکر می کردم تو هم مثل منی، دل نازک و احساساتی. آن پسر جزیی از وجود توست. نمی توانی دلبسته اش نباشی. می توانستی به خاطرش ناملایمات زندگی ات را تحمل کنی.

پوزخندی زد و گفت:

- چرا؟برای چه؟ پس خودم چی؟ من از معادلات ریاضی چیزی سرم نمی شود. خودت می دانی که تا چه حد از این درس بیازر بودمف اما این را می دانم که وجود فیروز در زندگی ام ، مساوی ست با یک عمر تنهایی. من می خواهم آزاد باشم، بدون هیچ دلبستگی.

دندانهایم را از خشم بر هم فشردم و با لحنی آمیخته به غضب گفتم:

- تو دیوانه ای . حالا تازه فهمیدم که یک دنده ات کم است و عقل درست و حسابی نداری. هنوز باورم نمی شود زنی که فرامرزی را از راه به در کرده و باعث به وجود آمدن این همه مشکل در زندگی سودابه و من شده تویی.

- تو این وسط چه کاره ای و چرا خودت را نخود آش می کنی. این موضوع مربوط به من ، سودابه و فرامرزی ست . وقتی زندگی دو نفر به بن بست می رسد، چاره اش جدایی ست. خواهرشوهرت باید تکلیف خودش را بداند و کنار بکشد.

از طرز فکرش عصبی شدم و با لحن تندی گفتم:

- به همین سادگی! تو آسان دل می بازی و آسان دل می کَنی. آدمکهای متحرک زندگی ات، چون عروسک های طفلی هستند که فقط چند صباحی بازیچه دستش است و همین که دلش را زد، هوش داشتن عروسک تازه ای با شکل و اندازه دیگر او را از اسباب بازی قبلی اش سیر می کند. همه ی آنها عروسکند، فقط شکل ظاهریشان با هم فرق دارد. فرامرزی آش دهن سوزی نیست و از همان ابتدا با هدفِ و مقصود پلیدی به زور خود را داحل زندیگ سودابه کرده. او دارد از صدقه سر همان خانواده زندگی می کند. اگر با گشاده بازیهایش دلخوشی، باید بگویم سخت در اشتباهی، چون با یک اشاره آقای سامانی یک لاقبا بدون پول و ماشین، بی انکه حتی یک پاپاسی در جیب داشته باشد تحفه نطنزی خواهد بود که خرج خودش را هم نمی تواند در بیاورد، چه برسد به تو. فکر نکن این حرفها را بهت می زنم تا پایت را از زندگی اش بیرون بکشی، چون لایق آن بی بته همان زنی مثل توست.غیر ممکن است حتی اگر مثلِ سگ پشیمان شود و برگردد، با التماس و خواهش به پای سودابه بیفتد و غذر خطایش را بخواهد، دوباره بتواند جای کوچکی در قلب و زندگی زن و بچه اش داشته باشد. فرامرزی برای همیشه از چشم سودابه افتاده و تا سر حد مرگ از مرد حقه بازی که چشم به دارایی اش دوخته، متنفر است. شکی ندارم که خیلی راحت خودش را ز قید زندگی با چنین جانوری خلاص خواهد کرد. آن وقت تو سرخوش از این پیروزی بزرگترین باختِ زندگی ات است.

خود را از تک و تا نینداخت و گفت:

- فرامرزی بهم اطمینان داده که سودابه یک موی بچه اش را با یک دنیا ثروت عوض نخواهد کرد و خیالش راحت است که خیلی زود تسلیم خواهدشد. او ناچار است بین سپیده و دارایی اش یک کدام را انتخاب کند.

با لحن پرنفرتی گفتم:

- می دانی دارم به چه فکر می کنم شهناز؟ از همان لحظه که تو را در ماشین آن بی همه چیز بی وجدان دیدم،هزار بار از خودم پرسیدم پشتِ آن نیمکت، در مکانی که بذر محبتها را می پاشند تا درخت دوستی بارور شود و به ثمر برسد، چطور آن قدر خام شدم که در موقع انتخاب دوست، فریب ظاهرت را خوردم و تو را به دیگران ترجیه دادم. نمی دانم وقتی سامان بداند که معشوقه شوهر خواهرش دوست و همکلاسی سابق من است به چه چشمی بهم نگاه خواهد کرد. از آن می ترسم که آن موقع گمان برد ، من هم زنی از همان قماش تو هستم، نامه ای را که برای فرامرزی نوشته بودی در جیبِ پیراهن سامان پیدا کردم و آن را خواندم. لزومی نمی بیننم بهت بگویم که آن نامه چه نقشی در زندگی ام بازی کرد و چه ماجراهایی آفرید. حالا دیگر من و تو با هم غریبه ایم. من از اینکه یک زمان آن قدر خودم را باهات صمیمی می دانستم که سفره دلم را در مقابلت می تکاندم و هر چه در آن بود بیرون می ریختم، از خودم شرمنده ام. آشنایی شما دو نفر با هم برایم یک علامت سوال است. اصلا شما کجا همدیگر را پیدا کردید؟

غم و اندوه کمانه کرد و یک راست بر روی چهره بشاشش فرود امد. هم برق نگاهش را خاموش ساخت و هم صدایش را گرفته و خفه :

- بر می گردیم به اول ماجرا، به آن زمان که ازدواج تحمیلی خانواده ام مرا به سبزوار کشاند. زیستن در کنار مردی که بدون اجازه پدر و مادرش آب نمی خورد و کوچکترین قدمی در زندگی بر نمی داشت آسان نبود. خیلی زود همه رویاهایم نقش بر آب شد . آنها عروس انتخابی پسرشان را دوست نداشتند و روزی هزار بار بهم یادآوری می کردند که وصله تنشان نیستم. نیش و کنایه هایشان به قلبم نیشتر می زد. شب و روز در تنها اتاق طبقه بالا که محل زندگی مشترک مان بود اشک می ریختم و بربخت بدم لعنت می فرستادم. آن موقع تو کجا بودی تا بدانی بر سر دوست انتخابی ات در محلی که بذر محبتها بارور می شود چه آمده؟خیلی زود از مرد بی اراده ای که تحت نفوذ آنها قرار داشت بیزار شدم. آزار اذیتهایشان کار را به جایی رساند که با شکم پر به تهران برگشتم و با التماس از مادرم خواستم تکلیفم را روشن کند. مشکلات زندگی ام وقتی رو شد که کار از کار گذشته بود و وجود آن چنین ریسمان باریکی بود برای پیوند دوباره ام. فضلی به دنبالم آمد و بعد از کشمکش با پدر و مادرم به زور مرا دوباره به سبزوار برد، ولی این رشته سر دراز داشت. زنجیرهای آن زندان تنگ محکمتر به پایم بسته شد. فیروز را تازه از شیر گرفته بودم که مادر شوهرم او را به طبقه پایین برد و گفت: " تصمیم گرفته ام خودم بزرگش کنم، تو عرضه و لیاقت نگه داری اش را نداری." و من به جرم زبان درازی و این که تحمل ظلم هایش را نداشتم، نمی توانستم در مقابلش ساکت بنشینم و به زبانم قفلِ سکوت بزنم، محکوم به جدایی از پسرم شدم. فضلی بی اراده و بی چون و چرا تسلیم خواسته های آنها بود و اهمیتی به اشکهای مادری که در آرزوی دیدار پسرش له له می زد نمی داد . جدایی از فیروز و همسرم اجباری بود و من هیچ نقشی در تصمیم گیری هایشان و حکم دادگاه نداشتم. از من نپرس که چرا به راحتی از فرزندم گذشتم و او را به پدرش واگذار کردم، دیگر ملامتم نکن و نگو که عش و محبت سرم نمی شود ، چون روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. خیلی طول کشید تا به خود بیایم و به جای آه و ناله و حسرت خوردن از دوری بچه ام قلبم را سنگ کنم و از کنج عزلت خانه ام خارج شوم، داشتم به دیدنِ تو می آمدم تا به قولِ خودت سفره دلم را در مقابلت بتکانم ، اما همین که در ایستگاه داودیه از اتوبوس پیاده شدم، اتومبیل فورد فرامرزی جلوی پایم ترمز کرد. در کمال تعجب نامم را به یاد داشت. با وجود اینکه یکی دو بار بیشتر در مراسم عقد و عروسی ات همدیگر را ندیده بودیم شناختمش و خیلی زود دعوتش را برای سوار شدن پذیرفتم ، ولی او به جای این که مرا به منزل تو برساند، راهش را کج کرد و به طرف شمیران راند. خودم هم نمی دانم چطور بدون کوچکترین اعتراضی همراهی اش را پذیرفتم. انگار تمام وجودم نیاز به این توجه داشت . با هم دربند رفتیم . سربند پیاده شدیم و بقیه راه را در کنار هم قدم زدیم، سپس آن بالا روی تخت نشستیم و در حال گاز زدن به لقمه های نان و کباب، سفره دلم را که خیال داشتم در مقابلِ دلِ تو بتکانم، در مقابل او تکاندم و هر چه در آن بود ، بیرون ریختم. با دقت گوش کرد و برای دلجویی ام گفت: " آن دفتر بسته شده. دلیلی ندارد بقیه عمرت را با آه و افسوس از دوری بچه ات که دیگر به تو تعلق ندارد، بگذرانی. تو جوان و زیبایی و خیلی راحت می توانی پنجره زندگی ات را به روی نور و روشنایی بگشایی و میوه عشق تازه ای را در دلت بارور کنی. اگر فیروز را از فضلی می گرفتی آن بچه یک عمر وبال گردنت می شد و مانع از خوشبختی ات. الان آزادی و می توانی با یک انتخاب درست طعم خوشبختی را بچشی." سخنانش دریچه امید را به رویم گشود. بعد از آن اکثر روزها با هم بودیم. شاید حق با توست رکسانا و ارتباطم با فرامرزی بزرگترین اشتباه زندگی ام باشد، اما من به دیدنش عادت کردم و دیگر نمی توانم از نیمه راه برگردم. خودت می دانی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. ابتدا وجود او چون قرص مسکنی بود که درد دوری از فیروز را تسکین می داد، ولی خیلی زود آن قدر خودش را در دلم جا کرد که از تو چه پنهان عاشقش شدم . لابد یادت نرفته که من کوچکترین علاقه ای به فضلی نداشتم و با فشار خانواده زنش شدم. فکر می کنی حالا این حق را ندارم که یک بار دیگر بختم را امتحان کنم؟

- البته که این حق را داری. اما نه بر روی ویرانه های آوار فرو ریخته خوشبختی دیگری. فرامرزی امتحانش را پس داده. از حالا بهت می گویم که این بار سخت زمین می خوری. بخصوص که ناچاری پرستار دخترش هم باشی، چون بعید می دانم آقای سامانی بگذارد سودابه نگهداری اش را به عهده بگیرد. نقشه شازده فرامرزی نقش بر آب خواهد شد.

نگاهم در موقع بیان آخرین جمبه، به سر کوچه سودابه خیره ماند. اتومبیل سامان داشت به سرعت به داخل کوچه می پیچید. قلبم از دیدن چهره محبوب و دوست داشتنی اش به تلاطم افتاد. پاهایم هم آهنگ با قلبِ پرهیاهویم حرکتی به خود دادند تا دوان دوان به سویش روان شوند. چه دلیلی داشت به اجبار پشت دیوار سیاه و تاریک از دید او پنهان بمانم و حق ورود به مکانی را که آفتاب زندگی ام در آنجا درخشان بود نداشته باشم؟

صدای شهناز مرا از عالم خیال بیرون کشید:

- کجا داری می روی؟ تو فقط سنگِ خواهر شوهرت را به سینه می زنی و اصلا برایت مهم نیست که چه بر سر من خواهد آمد.

قطرات اشک را که نوکِ مژگانم نشسته بود بر روی گونه راندم و همراه با آه پرسوزی گفتم:

- تو دانسته قدم در این راه گذاشتی، پس باید عواقبش را هم تحمل کنی. اشتباهات زندگی چون کوهی ست که با ریزش سنگریزه هایش هشدار سقوط را می دهد، تو شاهد ریزش سنگریزه هایش هستی، اما توجهی به هشدارش نداری و زمانی به خود می آیی که در زیر آوارش مدفون شده ای. خداحافظ شهناز. بعد از این تو برای من فقط یک خاطره دوری، خاطره ای که آن زمان شیرین بود و اکنون تلخ و زهرآگین شده. امیدوارم این آخرین دیدارمان باشد و هرگز دوباره در ایستگاه زندگی ام مکثی نداشته باشی.

 

  

 

احساس بی وزنی وجودم را فرا گرفت. از خودم متنفر شدم. چرا با یک اشتباه گذاشتم کار به اینجا بکشد؟ بعد از این بدون ماندانا و سامان چه کار باید می کردم؟ چطور می توانستم تخم بدگمانی و کینه ای را که در قلبش کاشته ام ، از بیخ و بُن بَر کَنم و به دور بیندازم؟

من که شهناز نبودم تا به همین سادگی نام بچه هام را از دفتر زندگی ام خط بزنم و وجودش را دست و پاگیر خوشبختی آینده ام بدانم. دلبستگی ام به ماندانا و سامان چون آهن ربایی مرا به سویشان می کشید و عینِ کنه به در و دیوار خانه و کاشانه مان می چسباند.

ای کاش می دانستم در آن لحظه در خانه سودابه چه می گذرد. دلم شور می زد و ترس از آن داشتم که درگیری سامان و فرامرزی با هم عواقبِ شومی را به دنبال داشته باشد.

پای برگشت به خانه مادربزرگم را نداشتم. با وجود این که شکی نداشتم خانجون از شدتِ نگرانی زمین و زمان را به هم ریخته و با بی صبری منتظر بازگشتم است، دوباره در اطراف خانه ی خواهر شوهرم پرسه زدم. صدای داد و فریاد و ناسزاهایشان به گوش می رسید. سودابه هوار می زد و کمک می طلبید. صدای گریه ماندانا را که شنیدم، بی طاقت شدم.

کاش می توانستم به طریقی، حتی اگر نتوانم از در حیاط وارد منزل شوم، از دیوارش بالا بروم، دختر نازنینم را از آن معرکه بیرون بیاورم و نگذارم شاهد چنین صحنه ای باشد.

ناگهان صدای آشنا و روح نواز سامان، تند و خشن، بلند و رسا، با فاصله اندکی از آن سوی دیوار به گوش رسید:

- کجا داری فرار می کنی پدر سوخته؟ خدا می داند اگر فقط یک مو از سر پدرم کم شود، زنده نمی گذارمت.

دستپاچه به دنبال جایی برای مخفی شدن گشتم. سپس با شتاب به طرف بنای نیمه کاره ای که پشتِ ساختمان قرار داشت دویدم و در آنجا پناه گرفتم.

فرامرزی با سر و وضع آشفته و بینی خون آلود از در بیرون آمد و به حالت دو از آنجا دور شد.

برخلاف تصورم، سامان دست از تعقیبش برداشت و درحالی که زیر لب دشنامی نثارش می کرد به داخل ساختمان برگشت.

آنجا چه می گذشت؟ دلیل فرار فرامرزی چه بود؟ طولی نکشید که دوباره درِ حیاط باز شد و این بار اتومبیل سامان بیرون آمد. از دور سودابه را دیدم که در صندلی عقب ماشین نشسته و در حالی که سر خون آلود پدرش را بر روی شانه داشت، با صدای بلند می گریست و فریاد می زد. با وحشت زیر لب گفتم:" پس آقای سامانی در درگیری با دامادش صدمه دیده نکند سامان هم...وای خدای من خودت کمک کن."

منتظر ماندم تا اتومبیل در خم کوچه ناپدید شد. سپس از پناهگاه بیرون آمدم، با شتاب خودم را به جلوی در رساندم و دستم را محکم بر روی دکمه زنگ فشردم . انگار خیال نداشتند در را باز کنند، اما من دست بار نبودم. چندین بار با مشت به در کوفتم و با صدای بلند گفتم:

- منور منم رکسانا، در را باز کن.

این بار صدای تق تق دمپایی منوره گوش رسید. در را نیمه باز کرد، نظری به اطراف افکند و در حالی که چشمهایش از وحشت از حدقه بیرون زده بود پرسید:

- تنهایین؟

- خب معلوم است.مگر قرار بود با کسی باشم. اینجا چه خبر بود؟ صدای داد و فریاد تا سر کوچه می آمد.

وارد حیاط که شدیم، دنبالم راه افتاد و گفت:

- آخه شما که نمی دونین آقا چه بلایی سرمون آورد. مگه دست بردار بود. پاشو تو یه کفش کرد و گفت یا دار و ندار زنمو به اسمم می کنین یا سپیده رو برمیدارم میرم. هیچ کی نمی دونه ، فقط من می دونم از روز اول تا حالا چه بلاهایی سر خانوم بیچاره آورد. همیشه یه چشمش اشک بود، یه چشمش خون. از اولم چشمش به مال و منالش بود، نه خودش. حالا که دیگه خوب دستکی پیدا کرده. چون فهمیده خانوم ، جونش واسه بچه ش در می ره، پای سپیده رو کشیده وسط.

از پرحرفی اش حوصله ام سر رفت، با بی تابی پرسیدم:

- بالاخره آخرش چی شد؟ الان دیدم سامان داشت با ماشینش از در بیرون می رفت انگار پدر و سودابه هم باهاش بودن.

سرش را عین پاندول ساعت چندین بار به این سو آن سو گرداند و با صدای لرزانی گفت:

- ای رکسانا خانوم، نبودین ببینین چه قشقرقی به پا شد. آقابزرگ پاهاشو تو یه کفش کرده بود که نه بچه رو میدم، نه مال و اموال دخترمو. چشمت کور برو بمیر. سامان خان که از راه رسید، اون دو تا داشتند همدیگرو می کشتند. جلدی پرید رو سر آقافرامرزی، گردنشو گرفت، گفت خفه ت می کنم پدرسوخته. دیگه اصلا معلوم نبود کی به کیه. همدیگرو می زدن ، هول می دادن . من و خانوم تو سرمون می زدیم ، هوار می کشیدیم. بچه ها هم گریه می کردن . همه صدمه دیده بودن، به خصوص آقابزرگ که به ضربه خورد به گیجگاش و از حال رفت.

با نگرانی پرسیدم:

- سامان چی، اونم صدمه دید؟

- لابد، چون کم مشت و لگد که نثارش نشد. به مشتم خورد به دماغش. به گمونم ازش خونم اومد. الانم آقابزرگو انداختن تو ماشین بردنش بیمارستان. آقا فرامرزی وقتی دید اون افتاده زمین، خیلی ترسید و پا به فرار گذاشت. گمون نکنم دیگه جرات کنه این طرفها آفتابی بشه ، چون خانوم می گفت خیال دارن ازش شکایت کنن. بعید می دونم اصلا قصدش بردن سپیده بود. فقط می خواست زنشو خام کنه، اونچه که داره ازش بگیره.

- معلوم است که غیر از این هدفی ندارد. ماندانا کجاست؟ می خواهم ببینمش.

- بچه ها اون بالا عین دو تا جوجه بهم چسبیدن دارن از ترس به خودشون می لرزن.

با چنان سرعتی از پله ها بالا رفتم که چیزی نمانده بود پاهایم بر روی پله مفروش بلرزه و زمین بخورم.

ماندانا صدایم را که شنید، دوان دوان خود را به من رساند ، در آغوشم پناه گرفت و گفت:

- من می ترسم مامی، منو از اینجا ببر.

لبهایم را بر روی گونه مرطوبش فشردم و گفتم:

- از خدا می خواهم . تو همه چیز منی عزیزدلم؛ اما خودت می دانی که اگر با من بیایی، چقدر بابات عصبانی می شود. می بینی که این روزها حالِ درستی ندارد. باید صبر کنیم یک کمی حالش بهتر شود، بعد راضی اش کنیم.

سرش را به سینه ام چسباند و گفت:

- من دیگه عمو فرامرزی رو دوس ندارم، چون خیلی مرد بدیه. هم بابا رو اذیت کرد ، هم عمه سودابه رو. بابابزرگ رو هم زد زمینف شایدم کشته باشدش.

- نه عزیزم کشته نشده. فقط یه کم حالش بد شده.

- اون می خواست سپیده رو با خودش ببره، اما سپیده یواشکی بهم گفت که باباشو دوست نداره و دلش می خواد پیش مامانش بمونه، چون وقتی عصبانی بشه هم اونو می زنه هم عمه سودابه رو.

تا همین چند روز پیش اصلا به خاطرم خطور نمی کرد که ممکن است این زن آن قدر مستاصل و درمانده شده باشد و تا به این حد مورد ظلم و ستم همسرش قرار گیرد. از صبر و تحملش تعجب کردم و از پایداری اش در مقابل این ستم، شاید اگر حوادث اخیر پیش نمی آمد، باز هم لب به شکوه نمی گشود.

منور با شرمندگی در کنارم چمباتمه زد و گفت:

- قربونتون برم خانوم جون، آقابزرگ رو بردن همین مریضخونه سر خیابون. نکنه یه دفه سامان خان برگرده شما رو اینجا ببینه.

منظورش را فهمیدم و گفتم:

- می دانم چه می گویی. نترس من حاضر نیستم برایت دردسر درست کنم، قول بده مواظب ماندانا باشی و اگر خبری شد مرا در جریان بگذاری. ناهار بچه ها را دادی؟

- تو این شلوغی کی به فکر شکم بود. الانه می رم غذا رو داغ می کنم می دم بخورن. شما چی، واسه شما هم بکشم؟

- نه من دیگه باید بروم. از صبح که بیرون آمدم، خبری از خانجون ندارم. خدا می داند الان چه حالی ست و چقدر دلش شور می زد. تازه باید بروم از لبنیاتی سر کوچه منزل خدیجه خانم همسایه مادرم زنگ بزنم ببینم از حالِ رودابه که در مشهد از بالای پله های منزل آزیتا پرت شده پایین و بردنش بیمارستان خبری رسیده یا نه.

- راست می گین! وای خدایا خودت رحم کن. آخه چا هر بلاییه سر ما می یاد.

ماندانا دامنم را گرفت و گفت:

- خاله رودابه چی شده؟

- چیز مهمی نیست. از پله ها افتاده پایین. تو باید دختر خوبی باشی و بی خود ورجه وورجه نکنی و جلوی پله ها ندوی.

- باشه مامی قول می دم.

- یادت باشه به باباتم نگی من اینجا بودم.

- نه نمی گم. به شرطی که بازم بیایی.

- البته حتما می آیم. خب من رفتم منور ماندانا دستت سپرده.

با کف دستش ضربه محکمی بر گونه نواخت و گفت:

- وا خدا مرگم بده چه حرفها. اینجا که خونه غریبه نیس، منزل خودتونه. واسه چی دارین می رین از لبنیاتی سر کوچه تون زنگ بزنین. اگه خانوم بفهمه پدر منو درمی آره، می گه چس تو چه کاره بودی که گذاشتی بره از تلفن عمومی تماس بگیره، سامان خان مرد خوبیه. شمام که جای خودتونو دارین. بالاخره دیر یا زود با هم آشتی می کنین. این وسط منو خواهرم مستوره ایم که خاک تو سر می شیم.

خدیجه خانوم با اولین زنگ گوشی را برداشت . صدایش خسته و خواب آلود بود . خمیازه کشان پاسخ سوالم را داد و گفت:

- هنوز از آقا بابک خبری نشده، تا برس مهشد برن بیمارستان خبر بگیرن طول می کشه. اگه خونه خودتی، خبری شد بهت زنگ بزنم.

- نه خدیجه خانم، من آنجا نیستم. منزل خانجون هم که تلفن نداره. خودم غروب باهاتون تماس می گیرم.

همین که آماده رفتن شدم، سپیده نگاه مظلومش را به صورتم دوخت و با التماس گفت:

- شما همین جا بمونین. من خیلی می ترسم زن دایی. اگه بابا دوباره بیاد بخواد منو ببره چی؟ اون وقت به منم مثِ ماندانا اجازه نمی دن مامانمو ببینم. اونم باید یواشکی بیاد دیدنم.

بغلش کردم و پرسیدم:

- تو دلت نمی خواد پیش پدرت باشی؟

- نه همیشه وقتی اون می اومد خونه، می رفتم یه گوشه ای قایم می شدم که اگه عصبانی بود من پیدا نکنه.

دلم بر مظلومیتش سوخت و به سرنوشت شومی که از همان زمان کودکی داشت جای پایش را در زندگی او محکم می کرد، لعنت فرستادم.

 

  

 

 

ساعت حدود چهار بعدازظهر بود که به خانه رسیدم. انگار خانجون در انتظار بازگشتم پشتِ در کمین کرده بود که با اولین فشار دستم بر روی دکمه زنگ، آن را گشود و به محضِ دیدنم، امان نداد تا علتِ دیر آمدنم را توضیح دهم.

دست به کمر زد، ابرو بالا افکند، پیشانی اش را پرچین ساخت و سر به فریاد برداشت و گفت:

_ جونمو به لب رسوندی دختره بی عقل. هیچ به فکرت رسید که آخه این پیرزن بیچاره دستش به کجا بنده که ازت خبر بگیره؟ داشتم از دلشوره دیوونه می شدم. به خودم گفتم لابد اون شوهر پدرسوخته ت یه بلایی سرت آورده که خبری ازت نشده. اون از ننه ت که گذاشته رفته مشهد کنگر خورده، لنگر انداخته، اینم از شوهر بی پدرمادرت که زنشو بی خرجی انداخته سرِ من معلوم نیس کجا سرش گرمه.

از سوز دل نالیدم:

_ خانجون...

به میان کلامم پرید، مشت به سینه کوفت و گفت:

_ الهی خانجون بمیره که یه هم چین روزایی رو نبینه. از وقتی که رفتی قلبم تو سینه از شدت دلهره تالاپ تالاپ بالا پایین می پرید. چیزی نمونده بود سینه مو سوراخ کنه بیفته تو آتیش کرسی جلز و ولز بسوزه خاکستر بشه. آخه به من پیرزن رحم کن.

با لحن ملتمسانه ای گفتم:

_ شما مجال نمی دهید تا بگویم آنجا چه خبر بود، باور کنید بدجوری گیر افتاده بودم. حتی یک لحظه هم خلاصی نداشتم که بیایم سراغ تان.

حرفم را قطع کرد و پرسید:

_ کجا گیر افتادی؟ کدام پدرسوخته ای گیرت انداخت؟ چقدر بهت گفتم نرو بشین سر جات گوش نکردی. تو کی حرفِ حساب سرت می شد که این دومی ش باشه. زود باش حاشیه نرو بگو ببینم چی شده.

_ من که از اول می خواستم بگویم. شما مجال نمی دهید.

زیر کرسی لم داد وگفت:

_ خب من خفه خون می گیرم، حالا بگو.

چاره ای به غیر از شرح ماجرا نداشتم. با وجود این که بیانِ آنچه بر ما گذشته، آسان نبود، حرفی را ناگفته باقی نگذاشتم.

یک بند مزه می پراند و به میان کلامم می پرید. همین که به شرح ماجرای برخورد با شهناز پرداختم، سینه اش را هدفِ مشتهای پی در پی قرار داد و در حالی که بی وقفه سرش را تکان تکان می داد گفت:

_ وای، وای خدا به دادت برسه رکسانا. آخه تو رو چه کار با این دختره بی آبرو. خدا می دونه اگه سامان بفهمه رفیق جون جونی ت یه زن هرزه خیابونیه و همین تُفِ سربالا شوهر خواهرشو از راه به در کرده، دیگه یه نگاه چپم بهت نمی کنه. آخه مگه تو مدرسه تون قحطی دوست بود که رفتی با این فلان فلان شده رفیق شدی؟ حالا چی کار می کنی؟ چه جوابی به سودابه و سامان می دی. من دارم از خجالت آب می شم، وای به تو.

پاهای یخ زده ام را با آتش منقل کرسی گرم کردم و گفتم:

_ تقصیر من این وسط چیست؟ آن موقع ها که شهناز این کاره نبود، بعد از این که فضلی طلاقش داد، رفت سراغ فرامرزی.

چشم تنگ کرد و پرسید:

_ یعنی اگه یه روز سامانم تو رو طلاق بده، بی کار نمی شینی می ری سراغ یه مرد دیگه!؟

با دلخوری پاسخ دادم:

_ چه حرفها می زنید! چه ربطی به هم دارد. شما که می دانید من اهل این حرفها نیستم.

با لحن پرتردیدی گفت:

_ ببینیم و تعریف کنیم. بالاخره نفهمیدی آن نامَرد چه بلایی سر سامانی آورده؟

_ خدا می داند. من که نتوانستم ازش خبر بگیرم.

چپ چپ نگاهم کرد و با لحن پرطعنه ای پرسید:

_ از خواهرت چی؟ اصلاً به فکرت رسید یه زنگ به خدیجه خانوم بزنی بپرسی، چه خبره.

_ از منزل سودابه باهاش تماس گرفتم، گفت هنوز از بابک خبری نرسیده.

_ این پسرِ فکر نمی کنه ما اینجا از نگرانی دل پیچه گرفتیم. به عقلش نمی رسه سر کیسه رو شُل کنه، یه دوزاری از جیبِ مبارکش در بیاره، یه خبری بهمون بده که چی به سر اون طفلِ بی گناه اومده.

_ شما که می دانید آن بنده خدا تازه دیشب دیروقت راه افتاده. تازه معلوم نیست چه موقع وسیله گیرش آمده. تا به آنجا برسد و برود سراغشان، خیلی طول می کشد. نگران نباشید حتماً امشب تماس می گیرد. فعلاً دلِ من دارد از گرسنگی ضعف می رود یک چیزی بدهید بخورم.

_ می خوای بگی اون بی انصافها گشنه تشنه روونه ت کردن اومدی اینجا؟ از این قوم ظالمین هر چی بگی بر می آد.

_ من که گفتم آنجا چه قیامتی برپا بود. حتی طفلکی بچه ها هم تا حالا هیچ چی نخورده بودند.

با دلسوزی سر به این سو آن سو گرداند و گفت:

_ بمیرم واسه ماندانای نازنین خودم. الهی کارد بخوره به شکم اونایی که این قیامتو به پا کردن. چرا دستشو نگرفتی بیاریش اینجا. اسیری که نبردنش. هر کی می اومد دنبالش، قلم پاشو می شکستم.

_ اوضاع خیلی به هم ریخته ست. دلم نیامد وضع را از این بدتر کنم. از دور سامان را دیدم. انگار ده سال پیرتر شده بود. لعنت به فرامرزی و شهناز که این بلا را سرمان آوردند.

دلم در یک جا آرام نمی گرفت. افکارم از یک شاخه به شاخه دیگر می پرید. چی به سر رودابه آمده بود و چی به سر ماندانا می آمد. یعنی ممکن است وضع آقای سامانی وخیم باشد؟ اگر فرامرزی آن طرفها پیدایش شود چی؟

قاشق در نیمه راه دهانم متوقف ماند. از وحشتِ آنچه ممکن بود روی دهد بر خود لرزیدم. خانجون که زیرچشمی مرا می پایید و حرکاتم را زیر نظر داشت، پرسید:

_ چیه؟ پس چرا نمی خوری؟ تو که گفتی دلم داره ضعف می ره، پس چی شد؟

_ خیلی نگرانم. دلم به هزار راه می رود. از یک طرف مشکلاتِ خودم از طرف دیگر به این فکرم که اگر بلایی سر رودابه آمده باشد چی؟

_ نمی خواد بیشتر از این دلمو به شور بندازی. از دست من و تو که کاری ساخته نیس. باید منتظر بمونیم تا خبری ازشون برسه. حالا غذاتو بخور که دلت ضعف نره. غش کنی بمونی رو دستم. اون موقع هزار تا مدعی پیدا می کنی از یه طرف طوبی و بابک از طرف دیگه همین شوهر بی معرفتت، می آن سراغم که چرا مواظب امانتیشون نبودم.

با بی میلی غذایم را خوردم. سپس سرم را از زیر لحاف پنهان ساختم تا مادربزرگ به هوای این که خواب هستم، مرا به حال خودم بگذارد.

غروب که شد، طاقت نیاوردم، لحاف را کنار زدم، برخاستم و گفتم:

_ لابد بابک تا حالا تماس گرفته. من می روم از لبنیاتی سرکوچه یک زنگی به منزل خدیجه خانوم بزنم ببینم چه خبر است.

_ فقط زود برگرد. نکنه دوباره فیلت یاد هندوستان کنه از خونه سودابه سر در بیاری.

غروب داشت روز را پس می زد تا به شب رسد. سوز سردی به صورتم شلاق زد. نوک بینی ام را در زیر شال پنهان ساختم تا از سرما در امان بمانم. بوقِ تلفن چون ناقوس مرگ در گوشم صدا می کرد. می ترسیدم خدیجه خانوم حامل خبر بدی باشد.

همین که گوشی را برداشت، با لحن عجولانه ای پرسیدم:

_ از بابک خبری شد؟

_ آره رکساناجون. منتظر تلفنت بودم. برمک می خواست بیاید سراغت بهش گفتم قرار است خودش زنگ بزند. نگران نباش رودابه زیاد صدمه ندیده. پای راستش ضرب دیده، اما نشکسته، فقط هنوز به هوش نیامده. به نظر دکتر شوکی که بهش وارد شده ممکن است باعث شود به زبان بیاید و همه چیز را به یاد بیاورد.

با شوقی آشکار پرسیدم:

_ راست می گویید خدیجه خانم!؟ یعنی ممکن است این اتفاق بیفتد و خواهر نازنینم سلامتی اش را به دست بیاورد؟

_ توکل به خدا کن. چه بسا نذر و نیازهای طوبی خانم نتیجه داده و این اتفاق فرجی باشد که بعد از سالها انتظار بالاخره این دختر شفا پیدا کند.

_ الهی آمین، خدا از دهنتان بشنود. بابک نگفت چه موقع دوباره تماس می گیرد؟ برمک آن دور و برها نیست که من باهاش حرف بزنم؟

_ چرا. حمید را فرستادم دنبالش. الآن پیدایش می شود. ماندانا چطور است؟ خانم بزرگ چه کار می کند؟

_ ماندانا حالش خوب است. خانجون هم مثل من نگران رودابه است.

_ گوشی را می دهم به برمک.

صدای برمک را که شنیدم، پرسیدم:

_ راست بگو بابک چی گفت؟ حالِ بابک رودابه وخیم نیست؟

_ نه، برعکس، ممکن است خیلی هم خوب باشد. دکترها امیدوارند به هوش که بیاید، زبانش باز شود و بلبل زبانی کند.

_ صدایت گرفته. انگار زیاد سرحال نیستی، چرا؟

با دستپاچگی پاسخ داد:

_ نه چطور مگر؟ من که خودم این احساس را ندارم.

به نظرم سرحال نمی آمد. با نگرانی پرسیدم:

_ راست بگو برمک، اتفاقی افتاده. نکند چیزی را ازم پنهان می کنی؟

به خود آمد و کوشید لحن کلامش آرام و عادی باشد.

_ این حرفها چیست. چرا چرت و پرت می گویی رکسانا. برای چی حرف تو دهنم می گذاری. رودابه حالش خوب است، همین . دیگر چه چیزی را می خواهی بدانی.

_ مطمئن باشم غیر از این بابک چیز دیگری بهت نگفت؟

_ نه، مگه قرار بود چه بگوید؟

باز هم تن صدایش به نظرم غیرعادی آمد. احساس می کردم چیزی را از من پنهان می کند. عجله داشت با خداحافظی سخن کوتاه کند و پاسخ کنجکاوی هایم را ندهد.

مجالش ندادم و گفتم:

_ تو را به جان عزیز قسم هر چی هست به من بگو. طاقت شنیدنش را دارم.

این بار به خشم آمد و با لحن تندی گفت:

_ دیوانه شده ای رکسانا. بهت که گفتم بابک غیر از این حرفی نزد برای چه داری حرفِ توی دهنم می گذاری و بی خودی موضوع را کش می دهی؟ خدیجه خانم شاهد و ناظر همین جا کنار من ایستاده بود و می شنید که ما چه می گفتیم. می توانی ازش بپرسی. بی خود نگران نباش.

_ مطمئن باشم؟

_ کاملاً. فرداشب قرار است دوباره بابک تماس بگیرد. اگر خیلی دلت شور می زند پاشو بیا خانه خودمان. خودت باهاش حرف بزن. فعلاً خداحافظ رکسانا.

قبل از این که فرصت اعتراض داشته باشم گوشی را گذاشت. احساسم به من می گفت دلیلِ نگرانی برمک این است که مبادا رودابه گذشته را به یاد بیاورد. او دومین شاهد ماجرای سقوط رامک از پشتِ بام منزل عمو سیف اله بود و چه بسا نظرش عکس نظر برمک باشد.

در این صورت پرده از رازی برخواهد داشت که پنهان ماندنش، آتش به جانِ زندگی مان زده بود.

تصمیم گرفتم در مورد سوء ظنی که به برمک داشتم، حرفی به مادربزرگم نزنم و بی جهت بهانه به دستش ندهم تا مسأله ای را که معلوم نبود حقیقت داشته باشد، در همه جا جار بزند.

صبح روز بعد، قبل از اینکه خانجون عزم رفتن به نانوایی کند، لحاف کرسی را کنار زدم برخاستم و گفتم:

_امروز هم من می روم نانوایی.

گره چادرقد را زیر گردنش محکم کرد، سپس پوزخندی زد و گفت:

_خدا پدر سامان رو بیامرزه که باعث شد زنِ تنبلِ خوش خوابش سحرخیز بشه و هر روز صبح سحر تو این سوز سرما بره تو صفِ نونوایی.

_به شرطی که شما هم قول بدهید با نانِ بیاتِ شب مانده ناشتایی نخورید و منتظر شوید تا برایتان نانِ تازه بیاورم.

_بستگی داره شازده خانوم به موقع برگرده خونه یا این که دوباره خیابونا رو متر کنه.

_مطمئن باشید زود برمی گردم.

جای ماندانا بر روی بالش کوچکش در زیر کرسی خالی بود، بی اختیار خم شدم بالش را بغل کردم، به سینه فشردم و زیر لب نالیدم:

_الهی به قربونِ بوی عطر سر و بدنت. خدایا آخر تا کی باید دور از پاره جگرم آه بکشم و ناله کنم؟

_خُبه خُبه بس کن. نکنه نیت کردی اشکِ منم دربیاری. آخی کی می شه بچه م دوباره بیاد بغلِ خودم بخوابه تا واسش قصه شنگول و منگول رو بگم.

سپس در حالی که خاکستر منقلِ کرسی را کنار می زد تا ذغال گداخته در آتش گردان را بر رویش بریزد، افزود:

_اگه منور رو دیدی ته توی قضیه رو در بیار ببین اونجا چه خبره.

بیرون پرنده پر نمی زد. فقط صدای جریانِ آب رودخانه ی خروشان، سکوت سحرگاهی را می شکست. صفِ نانوایی مثلِ همیشه شلوغ بود، اما هر چه چشم انداختم منور و مستوره را ندیدم. قلبم درونِ سینه به تلاطم افتاد. با خود گفتم: " یعنی چه! نکند اتفاقی افتاده؟ منور همیشه اولین نفر بود. " پاهای یخ زده ام درون چکمه می لرزیدند. نفس در سینه ام سنگینی می کرد. از یاد بردم که در صفِ نانوایی ایستاده ام و با فشار نفر بعدی به جلو رانده می شدم.

صدای مستوره مرا از عالم خیال بیرون کشید:

_خدا مرگم بده خانوم جون. شما تو این سرما چرا این جا وایسادین. مگه من مرده بودم.

صدایش ترنم موزیک شادی را داشت که بعد از یک موسیقی حزن انگیز روح را نوازش می داد.

سربرگرداندم و گفتم:

_فکر کردم امروز خیالِ نان خریدن را نداری. پس چرا تنهایی؟ منور کجاست؟

_گمون نکنم امروز اینجا پیداش بشه.

با نگرانی پرسیدم:

_چرا مگر چه خبر شده؟! من به هوای نان خریدن آمدم تا ازش بپرسم حالِ آقای سامانی چطور است. زیاد که صدمه ندیده؟

_بنده خدا تو مریضخونه خوابیده. سرش شکسته. چند تا بخیه خورده تازه می گند ممکنه دنده هاشم شکسته باشه. امروز صبح وضعیتش معلوم می شه.

_ار ماندانا چه خبر داری؟

-دیشب دیروقت آقا، سودابه خانوم و بچه ها رو آورد خونه ی خودمون که آقا فرامرزی بهشون دسترسی نداشته باشه. دیگه قرار نیست فعلاً برگردن اونجا، به گمونم یه مدتی پیش ما می مونن.

_ماندانا حالش چطور است؟

_بیقراره. همش بهونه شما رو می گیره. طفلکی سودابه خانوم یه چشمش اشکه، یه چشمش خون. دلم خیلی واسش می سوزه. گمون نکنم آقا فرامرزی به این سادگی ها دست از سرشون برداره. تا دار و ندار زنشو از چنگش بیرون نیاره، وِل کن نیس. شما تو سرما اینجا نمونین، من خودم واستون نون می خرم می یارم درِ خونه تون.

_مهم نیست، دیگر چیزی نمانده نوبتم شود. تو چتد تا می خواهی بگو برایت بخرم.

_زحمت می شه. پونزده تا کافیه. به نظرم قراره امروز صبح آقا بره از آقا فرامرزی شکایت کنه.

_بعد از این که رفت، بلکه من بتوانم بیایم ماندانا را ببینم.

_گمون نکنم امروز بشه، چون بعدش خیال نداره بره اداره. یه سر می ره دنبال شکایتش، بعد بر می گرده با خواهرش می رن دیدن پدرشون.

_پس یه کاری بکن مستوره. همین که دیدی از در بیرون رفتند، ماندانا و سپیده را بردار بیا در منزل مادربزرگم، نمی دانی خانجون چقدر دلش برای او تنگ شده.

_من می ترسم. لااقل باید از سودابه خانوم اجازه بگیرم که آستین سر خود این کار رو نکرده باشم.

_ببینم چی کار می کنی. بالاخره اوضاع این طور نمی ماند. یک روز من برمی گردم سر زندگی ام و تلافی می کنم.

آه پرحسرتی کشید، سپس دست به دعا برداشت و گفت:

_خدا اون روزو زودتر بیاره. واحسرتا. یادش بخیر، چه روزایی داشتیم. نمی دونم کدوممون ناشکری کردیم که به این روز افتادیم. خدا از اون کسی که این بلا رو سرمون آورد نگذره.

نان را گرفت. سهم خودش را برداشت و سهم مرا هم زیر بغل زد و گفت:

_خودم تا در خونه واستون می یارم.

_ممنون مستوره. فقط یادت نرود چشم انتظارم.اگر تو نیایی، ناچارم خودم راه بیفتم بیایم آنجا.

_اون جوری بدتره. من خودم اگه شد، می یارمش.

وارد خانه که شدم، خانجون پرسید:

_چه خبر؟ منور رو دیدی؟

_منور را نه، ولی مستوره را دیدم. سامان سودابه و بچه ها را آورده منزلِ خودش تا فرامرزی بهشان دسترسی نداشته باشه. آقای سامانی، هم سرش شکسته، هم دنده هایش. امروز تکلیفش معلوم می شود. خدا را شکر که وضعش خطرناک نیست.

_ای بابا، بادمجان بم که آفت نداره. اون صد تا جون داره. جونِ همه رو می گیره، خودش آخ هم نمی گه. تو فکر خودت و بچه ات باش که آواره شدین و فکر اون زنِ بیچاره که معلوم نیس چی به سر خودشو، دخترش می یاد.

چون مطمئن نبودم مستوره بتواند ماندانا را به دیدن مان بیاورد، به مادربزرگم چیزی نگفتم که بی جهت چون من چشم انتظار نماند. آن روز تا ظهر خبری از مستوره نشد. یکی دوبار تا سرِ کوچه منزل سامان رفتم، اتومبیل او را جلوی در دیدم و ناامید برگشتم. سپس از توی حیاط چشم به پنجره اتاق ماندانا دوختم که در هوای ابری تاریک بود و نوری در آنجا به چشم نمی خورد.

معلوم می شد سامان محکم کاری کرده و برای اینکه مرا از دید دخترمان پنهان کند، اتاق او را عوض کرده تا نتواند از پشتِ پنجره مرا ببیند.

دوباره سر در گریبان فرو بردم و ماتم گرفتم. خانجون راه می رفت و نفرین می کرد:

_به زمین گرم بخورن. خدا ازشون نگذره. الهی خیر از زندگی شون نبینن.

معلوم نبود مخاطبِ نفرینش چه کسی بود. بالاخره طاقت نیاوردم و پرسیدم:

_منظورتان چه کسی است؟

_بر باعث و بانی اش لعنت. هر کی که این بلا رو سرمون آورد و همه رو در به در کرد، الهی خیر از جوونی و زندگی ش نبینه. اشکهای تو دلِ منو ریش می کنه. جیگرم واسه ماندانا آتیش گرفته که می دونم الان داره خودشو از گریه هلاک می کنه. دلم واسه سودابه و دخترش می سوزه که یه لحظه آرامش ندارن و همش می ترسن که فرامرزی بی پدرمادر بیاد سراغشون.

_پس سامان چی؟ او هم در این وسط گناهی ندارد.

دستش را به حالتِ تهدید به طرفم تکان داد و تشرزنان گفت:

_ای آتیش به جون گرفته. این همه بلا سرت اومده، بازم دلت واسش ضعف می ره و هواشو داری.

_او که تقصیری ندارد، تقصیر من بود که نسنجیده قدم برداشتم.

_خوب شد عاقبت فهمیدی که اشتباه کردی. یه کم طاقت بیار همش نشین قنبرک بساز. بالاخره دیر یا زود جات تو اون خونه پیش شوهر و بچه ته. بذار این غائله بخوابه. تکلیف اون نامرد و نازن معلوم بشه. بعدش من خودم می رم سراغ سامان وضع تو رو روشن می کنم. حالا پاشو بیا سر سفره جوابِ شکم گرسنه تو بده.

قبل از این که حرکتی برای برخاستن از خود نشان دهم، صدای ممتد زنگِ در قلبم را لرزاند.

ذوق زده از جا پریدم و گفتم:

_وای خانجون مانداناس.

پوزخندی زد و گفت:

_آره جونِ خودت، با پای خودش اومده دیدنت.

پاسخش را ندادم. بدونِ بالاپوش به طرفِ در دویدم و به محض گشودنش از دیدن خاله طیبه یکه خوردم و بی اختیار گفتم:

_ای وای خاله جون شمایین!

_آره، چرا بهتت برده. اصلاً تو اینجا چه کار می کنی؟

_آمدم دیدن خانجون.

_خب چه بهتر. من که انگار کس و کار ندارم. خواهرم که گذاشته رفته مشهد. مادر و خواهرزاده ام که اصلاً سراغی ازم نمی گیرند. بپرسند کمک نمی خواهی. پدرم تنهایی درآمد.

خانجون از پشتِ سر بر سرش فریاد کشید:

_چه خبرته دور برداشتی طیبه؟ پس اون خواهرشوهرای زبون درازت چرا نمی آن کمکت؟ زورت به منِ پیرزن رسیده، چه عجب یادت افتاد مادرم داری که اومدی سراغم.

خاله طیبه سر به عقب برگرداند و گفت:

_سلام خانجون. قربون شکل ماهتان. دلم برایتان یک ذره شده بود. هی نشستم چشم به در دوختم تا بلکه مادرم حالی ازم بپرسد، دیدم خبری نشد. با آن همه کار که سرم ریخته، به خودم گفتم « پاشو برو خودت یک سر بهش بزن، دو تا ماچ گنده از لپهای خوشگلش بکن زود برگرد. »

_ اِه پس بگو نیومده می خوای بری.

_حالا که هنوز نه ماچ تان کردم، نه سیر دیدمتان. در ضمن به موقع سر سفره نهار رسیدم، بوی عطر برنج دست پخته تان مستم کرده.

_بیا سر سفره شکمو. رو کمک منِ پیرزنم حساب نکن. به گمونم خواهرت امروز فردا پیداش می شه می یاد کمکت.

_خودم می دانم. قبل از آمدن به اینجا بابک باهام تماس گرفت مژده داد رودابه حالش خوب شده از حالتِ گنگی بیرون آمده. یک چیزی گفت که داشتم از خوشحالی پر در می آوردم، بالاخره امام رضا جواب نذر و نیاز و حاجت طوبی را داد.

با شتاب به میانِ کلامش پریدم و پرسیدم:

_چی گفت خاله جون؟

_باورت می شود رکسانا. رودابه به زبان آمده، حرف زده، به طوبی گفته آن پیراهن گلدار قرمزی را که زن عمو عذرا برایم دوخته چه کار کردی می خواهم بپوشمش. بابک داشت از خوشحالی پر در می آورد. بهم گفت خاله جون الان برمک مدرسه است. تلفن خدیجه خانوم هم جواب نمی دهد. تلفن رکسانا هم انگار خراب است، شما اگر می توانید یک جوری به خانجون و رکسانا مژده بدهید که دکتر گفته این نشانه خوبی ست. صد در صد تا چند روز دیگر هوش و حواسش سر جایش می آید و دیگر نمی توانید جلوی بلبل زبانی هایش را بگیرید.

اشک شوق دیدگانم را تَر کرد. دست به دور گردن خاله طیبه انداختم و گفتم:

_راست می گویید خاله جون. قربان دهن خوشگل تان که این مژده را بهم دادید.

خانجون دست به دعا برداشت و گفت:

_الهی شکر که اقلاً تو این شلوغ پلوغی یه خبر خوش شنیدیم، پس بگو واسه چی اومدی دیدنِ مادرت. اگه بابک نمی فرستادت، این طرفا پیدات نمیشد.

_نه به خدا. اتفاقاً قبل از تلفنش، قصد آمدن داشتم. راستی خانجون موضوع شلوغ پلوغی دیگر چیست.

در حالی که در دل داشتم به خودم می گفتم: "ای داد و بیداد، باز هم خانجون دارد بند را آب می دهد. " فرصتِ پاسخ را بهش ندادم و گفتم:

_منظورش پرت شدنِ رودابه از پله هاست.

خاله طیبه با کنجکاوی نظری به اطراف افکند و پرسید:

_راستی پس ماندانا کجاست. چرا او را با خودت نیاوردی؟

_رفته منزل عمه اش با سپیده بازی کند. قرار است بعدازظهر سامان برود دنبالش.

مادربزرگم که بدش نمی آمد سر درددل را باز کند، کوتاه آمد و مشغول کشیدنِ غذا شد.

خاله طیبه گفت:

_وای آن قدر فکرم مشغول است که نزدیک بود یادم برود بگویم قرار است امشب طوبی و بچه ها راه بیفتند برگردند تهران. بد نیست رکسانا تو بروی خانه ی مادرت خاک وسایلش را بگیری، دستی به سر و گوش در و دیوارش بکشی.

خانجون با شوقی آشکار گفت:

_راست می گه. باید بریم. منم می یام که وقتی بچه زبون بسته م برگشت زیر پاش گوسفند قربونی کنم.

به تته پته افتادم و گفتم:

_آخه خانجون...

_آخه نداره دیگه. تو همش چسبیدی به شوهر و بچه ت. می ریم فردا غروب برمی گردیم.

بیشتر از این نمی توانستم در مقابلِ دیدگان کنجکاو خاله ام ایستادگی کنم. ساکت ماندم و در ظاهر تسلیم شدم

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه cwqk چیست?