رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 16 - اینفو
طالع بینی

رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 16

نزدیک ضهر خاله طیبه و بچه هایش پیدایشان شد. خانجون با دیدنشان اخم کرد و گفت:

 

_حالا هم نمی اومدین.

_خودتان می دانید که چقدر گرفتارم.

_دست بردار طیبه . انگار داری فرشهاشم خودت می بافی و پنبه لحاف کرسی و تشکهاشم خودت می زنی. منو که دو تا دختر شوهر دادم که نمی تونی رنگ کنی. کم ادا دربیار.

در عینِ شادی دلشوره راحتم نمی گذاشت. نمی دانستم چه پیش خواهد آمد. غم واندوه بی شمارم آماده فشردن گلوی شادیهایم بود و به من مجال ابرازش را نمی داد. از پشتِ پنجره چشم به در حیاط داشتم و نگران آمدنِ آن کسی بودم که همیشه صدای پای آمدنش، قلبم را از شور و شعف می انباشت.

شاگرد مغازه آقا رسول چاقو به دست آماده اشاره اربابش بود تا به موقع گوسفند را جلوی پای رودابه قربانی کند. خانجون بی تاب بود و یک بند از من می پرسید:

_پس چرا دیر کردن؟

بالاخره صدای بوق اتومبیل آقای فتحی خبر از آمدنشان داد. با شتاب به طرفِ در دویدم. این بار خاله طیبه فرزتر از دیگران خود را به مسافرین رسانده بود. عمه ناهید پشتِ سرش منتظر نوبت بود.

رودابه از دور مرا دید و با شوق نامم را بر زبانم آورد.

_رکسانا.

هرگز تا به آن لحظه آن قدر از شنیدنِ نامم از زبانِ کسی لذت نبرده بودم. پاهایم از زمین کنده شدند. بی اختیار او را از آغوش عمه ناهید بیرون کشیدم و گفتم:

_حالا دیگر نوبتِ من است.

سرش را بر روی سینه ام تکیه دادم و گفتم:

_دوباره صدایم بزن رودابه جان. دوباره بگو رکسانا. بگذار باور کنم که درست شنیده ام.

همان طور که سر بر سینه ام داشت پاسخ داد:

_درست شنیدی رکسانا جون.

عزیز هردوی ما را با هم بغل کرد و خطاب به من گفت:

_الهی فدایت شوم. دیدی بالاخره حاجتم را گرفتم؟

بغضم ترکید. غمهایم در جست و جو برای یافتن محل امنی برای تسکین آلامم بر روی سینه اش آرام گرفتند.

همین که رودابه متوجه مادربزرگ شد که داشت به طرفمان می آمد، ذوق زده خود را از آغوشم بیرون کشید و زیر لب زمزمه کرد:

_خانجون...

خانجون چندین بار پی در پی مشت به سینه خود کوفت و گفت:

_الهی خانجون به قربونت بره. خانجون فدات بشه بالاخره نمُردم و یه همچین روزی رو دیدم.

عزیز نظری به اطراف افکند و پرسید:

_پس ماندانا کجاست؟

اشاره به شاگرد مغازه آقا رسول کردم که سرگرم بریدن سر گوسفند در جلوی پای رودابه بود و گفتم:

_از صبح عزا گرفته که نباید سر بع بعی را ببرید. سپردمش دست فرید و نوید که با خود ببرندش گردش تا این صحنه را نبیند.

_طفلکی بچه م. حالا وقتی برگردد و زنده نبیندش، لابد خیلی غصه می خورد.

آزیتا در حال روبوسی با من، دنبال برمک گشت و پرسید:

_پس برمک کجاست؟ این دور و برها نمی بینمش.

تازه متوجه غیبتش شدم و پاسخ دادم:

_همین دور و برها بود. نمی دانم کجا رفته. الان پیدایش می شود.

بابک سر در گوشم نهاد و پرسید:

_میانه ات با سامان چطور است؟

_خیلی خراب. ارتباطمان با هم قطع شده. حاضر نیست کوتاه بیاید. ماندانا را هم ازم گرفته.

_پس تو به عزیز گفتی که با نوید رفته بیرون؟

_الان اینجاست. دیروز سودابه بدون مشورت با سامان او را تحویلم داده که آبرویم نرود. می ترسم هر لحظه سامان بیاید سراغش.

_نترس. سامان آدم بدی نیست و هرگز این کار نخواهد کرد. تو داری چوب ندانم کاری خودت را می خوری.

_می خواهم باهات حرف بزنم. موضوع مهمی هست که باید با تو در میان بگذارم.

_باشد وقتی دور و برمان خلوت شد، برمک کجاست؟

_اتفاقاً موضوع صحبتم مربوط به او می شود.

با نگرانی پرسید:

_اتفاقی برایش افتاده؟

_نه حال جسمی اش کاملاً خوب است. فقط به نظر می رسد روحش معذب است، از وقتی فهمیده رودابه زبان باز کرده، کلافه است.

_منظورت را فهمیدم. وای به روزش اگر اشتباه نکرده باشیم.

قبل از اینکه شقه کردن گوسفند به پایان رسد. بچه ها همرا ماندانا از راه رسیدند و او به محض مشاهده گوسفند سر بریده صورتش را با دست پوشاند و فریاد کشید:

_کجایی مامی؟ من به بع بعی قول دادم که نذارم سرشو ببرین. پس چرا این کارو کردین. همه تون بدین همه تون.

در آغوشش کشیدم و گفتم:

_نمی شد عزیزم. حالا که حال خاله رودابه خوب شده. باید برایش گوسفند قربانی می کردیم. این یک رسم است.

با حرص دستم را کنار زد و گفت:

_هیچ کدومتونو دوست ندارم. می خوام برم پیش بابام.

از ترس اینکه به افشای رازم بپردازد ، با شتاب او را از خانه بیرون بردم و انگشتم را تهدید کنان به طرفش تکان دادم و گفتم:

_اگر می خواهی بروی، همین الان تلفن می زنم عمه سودابه بیاید دنبالت. مگر تو نمی خواستی حرف زدن خاله رودابه راببینی، پس چی شد؟

کوتاه آمد و پاسخ داد:

_حالا هم می خوام باهاش حرف بزنم، ولی تو نباید می ذاشتی سر بع بعی رو ببرن.

_دستِ من نبود. گوشت گوسفند خوراک انسان است، اگر ما سرش را نمی بریدیم، قصاب محل این کار را می کرد. تصمیم بگیر می خواهی بروی یا بمانی؟

_می خوام پیش تو باشم.

_پس اشکهایت را پاک کن. دختر خوبی شو و بیا برویم پیش عزیز و خاله رودابه. تازه خاله آزیتا هم آمده. مگر دلت نمی خواهد آنها را ببینی؟

_چرا خیلی دلم می خواد، ببینمشون. یعنی ممکنه یه روز بابا سر فیدل رو هم ببره، بعد گوشتشو بده ما بخوریم؟

_نه عزیزم. سگ نگهبانِ خانه است و گوشتش هم خوردنی نیست. ما فقط گوشت مرغ و گوسفند را می خوریم و گوشت ماهیهای دریایی را.

_حیوونکی ها.

آخر ص

 

فصل

در چهره و حرکات رودابه دقیق شدم. انگار برای اولین بار بود که متوجه می شدم چقدر قد کشیده و دیگر آن کودک شش ساله ای که در اثر مشاهده آن حادثه دلخراش، زبان در دهانش از سخن گفتن بازایستاده نیست و تبدیل به یک دختر جوان سیزده ساله تازه شکفته ای شده.

مژگانِ بلندش سایبانِ چشمانِ سیاه خمارش بود. درست نمی دانم به من بیشتر شبات داشت یا به آزیتا.

در محل صدرنشین سفره کنار مادربزرگش نشسته بود. چهره بشاش و خندانش حاکی از آن بود که تولد دوباره ای یافته و دیگر اثری از بهت زدگی در وجودش نیست.

برمک که در پایین سفره در نزدیک در نشسته بود، با بی میلی قاشق را به دهان نزدیک می کرد و نیم خورده دوباره به ظرف غذایش بر می گرداند.

آزیتا که سومین ماه بارداری را می گذراند، چون او بی میل بود. ماندانا در عزای جان سپردن حیوان مورد علاقه اش تکه گوشتی را که در بشقابش نهادم کنار زد و با بیزاری گفت:

_نه من گوشتِ بع بعی را نمی خورم برش دار.

خانجون چشم غره ای به من رفت و گفت:

_آخرش یه کاری کردی که این بچه از گوشتِ هر چی حیوونه بیزار شه.

درست نمی دانستم گناه من در این بیزاری چیست، اما در هر صورت روی حرف او که نمی شد حرف زد.

طاهره وظیفه جمع کردن سفره و خاله طیبه و عمه ناهید شستن ظرفها را به عهده گرفتند.

ماندانا روی زانوی رودابه نشست و گفت:

_زبونتو درآر ببینم چطوری باز شده؟

رودابه زبانش را بیرون آورد و گفت:

_این جوری.

_ اِه این که عینِ زبونِ منه. پس چه جوری بسته بودیش؟

بابک که منتظر فرصت برای گفت و گو با من بود. زمانی که دید هر کس به کاری مشغول است و کسی توجهی به ما ندارد با اشاره دست از من خواست که به دنبالش از اتاق بیرون بروم.

همین که در حیاط به او ملحق شدم، گفت:

_بیا برویم توی کوچه یک کمی قدم بزنیم. ماندانا سرش گرم است و متوجه غیبتت نخواهد شد. بقیه هم همین طور.

آسمان ابرها را کنار زده بود و با نور آفتابش بدنمان را گرم می کرد. کمی که از خانه دور شدیم، گفت:

_باید ببخشید خانم سامانی که کوچه ما تنگ و باریک است و بدون آب و علف. حتی رودخانه هم ندارد تا صدای روح نواز شُر شُر آبِ روانش را بشنوی.

با دلخوری گفتم:

_شوخی نکن بابک که حوصله ندارم. بلاتکلیفی دارد دیوانه ام می کند. نمی دانم عاقبت کارم به کجا خواهد کشید. تنها امیدم به مامان قدسی ست که قرار بود دیشب از آلمان برگردد. شاید او بتواند پسرش را از خر شیطان پیاده کند.

_تو نباید با ندانم کاری ات باعث می شدی سوار آن خر شود که حالا پیاده کردنش این قدر دشوار باشد. اگر داریوش را در این تصمیم دخالت نمی دادی حلش آسان بود، اما حالا باید منتظر بمانیم ببینیم مادرشوهرت چه کار می کند. به نظر من هم برمک خیلی تو هم است. دارم فکر می کنم یعنی این همه سال همه ی ما الاف این پسر بودیم. اگر در آن مورد دروغ گفته باشد، چطور می توانیم تو روی عموسیف اله و زن عمو عذرا نگاه کنیم و جواب کینه و عداوت بی جهت مان را بهشان بدهیم؟ هرچه به مغزم فشار می آورم تا دلیلی برای این کارش بیابم، نمی توانم. نمی فهمم آخر چه دلیلی داشته که این دروغ بزرگ را بگوید و شهروز را بی جهت متهم قلمداد کند؟ آن موقع بچه بود عقلش نمی رسید. حالا چه که پانزده سال دارد چرا باید پنهان کاری کند؟

_طبیعی ست که حالا انکارش کند، چون خودش شاهد بود که آن دروغ چه به روز خانواده ما و عمو سیف اله آورده.

_چیزی نمانده مغزم را از کاسه بیرون بیاورم و نگذارم این افکار بیهوده قلبم را تحت فشار قرار دهد. اگر عزیز بفهمد پسرش چه دسته گلی به آب داده ، سکته می کند.

_فعلاً چیزی بهش نگو بابک.

_البته که نمی گویم. هنوز که چیزی معلوم نیست. ولی اگر تصور ما باطل است، پس چرا برمک این قدر پریشان است و آن مزخرفات را بهت گفته؟ تو بگو رکسانا ما باید چه کار کنیم؟

_نمی دانم. وقتی که هنوز رودابه اشاره ای به آن حادثه نکرده ، ما که نمی توانیم بی دلیل متهمش کنیم.

_اگر ازش بپرسیم آن شب چه اتفاقی افتاده چی؟

_بی گدار به آب نزن. این کار درست نیست. چه بسا دوباره بهش شوک وارد شود. یک کمی صبر داشته باش. شاید خودش به زبان بیاید و بخواهد در مورد آنچه دیده، حرف بزند.

_آن موقع تو یکی بازنده ترین فردِ آن حادثه ای.

با تأسف سر تکان دادم و گفتم:

_من نمی خواهم به آن باخت فکر کنم، چون سامان را دوست دارم و از ازدواج با او پشیمان نیستم. حتی اگر قرار به جدایی باشد بهش وفادار می مانم. به قول شاعر:

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

 

از گوشه بامی که پریدیم پریدیم

 

بابک با لحن پرحسرتی گفت:

_در اصل این رامک بود که از گوشه بام پرید و با این پرش شیرازه زندگی مان را از هم پاشید. فرصتهای از دست رفته دوباره بر نمی گردد.

_شاید بعضی از آنها قابل برگشت باشد.

منظورم را فهمید. ابرو درهم کشید و گفت:

_حرفش را نزن. من اصلاً دیگر به آن موضوع فکر نمی کنم. خب اگر دیگر حرفی برای گفتن نداری بهتر است به خانه برگردیم.

_چرا هنوز موضوع اصلی باقی مانده. بعد از این که تو به مشهد رفتی، اتفاق بدی افتاد. فرامرزی بدجوری به زنش پیله کرده و خیلی عذابش می دهد. نمی دانم الان حوصله اش را داری که گوش کنی.

_برای حرفهای تو همیشه حوصله دارم.

سرپا گوش شد. وجود شهناز در این قضیه برایش غیر قابل باور و تأسف آور بود. از شنیدنش شوکه شد و چندین بار زیر لب تکرار کرد:

_باور کردنی نیست. آخر چطور ممکن است. خوب یادم می آید آن موقع ها یک دختر معصوم چشم و گوش بسته بود که هر وقت می دیدمش گونه هایش از شرم سرخ می شد و سر به زیر می انداخت. یعنی ممکن است در عرض چند سال این قدر تغییر کرده باشد!

_من هم مثل تو شوکه شدم. خدا می داند وقتی سامان بفهمد دوست قدیمی ام چه کاره است و باعث و بانی بدبختی سودابه اوست، چه حالی خواهد شد.

_ربطی به تو ندارد. شما که الان چند سال است با هم رابطه ندارید و تقریباً بعد از عروسی ات این ارتباط قطع شده.

_با وجود این سودابه او را به یاد دارد و همان یک بار که در جاده شمال در حال تعقیبشان یک نظر باهاش برخورد داشته، به نظرش آشنا آمده و مرتب دارد به مغزش فشار می آورد که قبلاً کجا آن زن هرزه را دیده.

_این موضوع در حاشیه زندگی تو و سامان قرار دارد. اصلاً بهش فکر نکن. امروز دو بار مرا شوکه کردی ، اول جریان برمک و دومی شهناز. هر دویشان غیر مترقبه و غیر قابل باور است. بخصوص اولی که تحملش خارج از توانم است.

_فعلاً در مورد اختلافت با سامان چیزی به عزیز نگو. الان او به بزرگترین آرزوی زندگی اش که سلامتی رودابه بود رسیده و حسابی شاد و شنگول است. دنیای پرشورش را به هم نریز. به اندازه کافی زجر کشیده و داغ دیده.

_من خیال گفتنش را ندارم. کلی به خانجون و ماندانا سفارش کردم که حرفی از دهانشان در نرود، ولی تو که هر دو را خوب می شناسی. بخصوص آن کوچولوی وروجک را که با زبان شیرینش بی آن که بداند دارد چه کار می کند، من و پدرش را به جان هم انداخته. خب فعلاً درددل کافی ست، بیا برویم تو.

ماندانا در آغوش رودابه نیمه خواب بود. خانجون و عزیز داشتند در مورد دعوت از مهمانان مولودی نذری مادربزرگ بحث می کردند. خانجون گفت:

_اگه اون زن مؤمنی که ناهید می شناسه واسه پس فردا وقت بده، همین امروز مهمونا رو دعوت می کنیم. فعلاً که فرید رفته دنبالش خبرش کنه.

به میان کلامش پریدم و گفتم:

_ پس فردا خیلی دیر است. من نمی توانم بمانم.

چشم غره ای به من رفت و توپید:

_ چیه مهمونی هفت دولت داری یا شوهرت از دوریت غش و ضعف می کنه؟ تازه اگه زهراخانوم واسه پس فردا بهمون وقت بده، وگرنه حالا حالاها اینجا افتادیم. بعدشم که نوبت سفره حضرت ابوالفضل طوبی ست.

_ وای نه خانجون. شما را به خدا لِفتش ندهید.

سر به طرف عزیز گرداند و گفت:

_ می بینی طوبی. این دخترت شده فرمانده کُل و توقع داره گوش به فرمونش باشیم. نترس خواهرشوهر و مادرشوهرتم دعوت می کنیم که بیان. اگه دیدی سامان از دوری بچه ش هلاکه. اونو بده به سودابه ببره پیش خودش.

ماندانا دیدگان نیمه خوابش را گشود و گفت:

_ من نمی رم، می خوام اینجا پیش رودابه بمونم.هر وقت مامی رفت منم باهاش می رم.

لبخندی بر لب آوردم و از این که به او خوش می گذشت، احساس رضایت کردم، اما تکلیف سامان و بدقلقی هایش چه می شد؟

عزیز با کنجکاوی چهره گرفته و پریشانم را از نظر گذراند و پرسید:

_ چته رکسانا؟ خیلی تو همی، چرا این قدر لاغر شدی؟ راستی پس سامان کجاست؟ امروز که جمعه ست و سرکار نیست، پس چرا نیامده اینجا؟

در دل گفتم:" ای داد و بیداد. نکند خانجون طاقت نیاورده و دسته گل به آب داده؟ " به خودم فشار آوردم تا پریشانی ام را در آرامش صدایم گم کنم و پاسخ دادم:

_ گرفتار است. از یک طرف آقای سامانی بیمارستان بستری ست و دیروز بعدازظهر عملش کردند و از طرف دیگر قرار بود دیشب مامان قدسی از آلمان به تهران بیاید. فردا صبح هم که باید برود زنجان.

_ خدا بد ندهد مرض آقای سامانی چی بود که عملش کردند؟

ماندانا به من مجال پاسخ را نداد و گفت:

_ با عمو فرامرزی دعواش شد اون زد دنده شو شکست.

قلبم فرو ریخت. جلوی زبانِ این بچه را هرگز نمی شد گرفت. عزیز با نگرانی پرسید:

_ آنجا چه خبر است رکسانا!؟ چی شد که فرامرزی دست روی پدرزنش بلند کرد؟ ماندانا راست می گوید یا شوخی می کند؟

خدا را شکر کردم که به غیر از مادربزرگ،عزیز و خواهر برادرهایم کسی آن دوروبرها نبود که شاهد این

آبروریزی باشد.

به ناچار پاسخ دادم:

_ این یک مسأله خانوادگی ست. فرامرزی زیاد شوهر سر به راهی نیست و نیاز به گوشمالی داشت.

خانجون گفت:

_ این دختره زبون درازم نیاز به گوشمالی داره. برش دار ببر زیر کرسی بخوابونش.

منظور مادربزرگم را فهمیدم. دستش را گرفتم و گفتم:

_ خاله رودابه خسته ست، اذیتش نکن. بیا برویم زیر کرسی بخوابیم.

_ آخه من خوابم نمی یاد.

_ بی خود. زود باش بیا برویم.

متوجه خشم و غضبم شد و کوتاه آمد. تنها که شدیم ضربه ای به پشتِ دستش زدم و گفتم:

_ مگر من بهت نگفتم فضولی نکن.

حالت مظلومانه ای به خود گرفت و گفت:

_ من که حرف بدی نزدم. تو فقط بهم گفتی نگم بابا باهات قهر کرده. از کجا می دونستم نباید بگم عمو فرامرزی بابابزرگو زد زمین.

_ نباید این حرف را می زدی، اگر عمه سودابه بفهمد، دیگر دوستت ندارد.

_ تقصیر خودت است که بهم نگفتی این حرفا رو نزنم.

_ خودت باید می فهمیدی که فضولی بد است.

لب ورچید و پرسید:

_ پس حالا دیگه منو دوست نداری؟

با وجود این که دلم برایش ضعف می رفت، دستم را تهدیدکنان به طرفش تکان دادم و گفتم:

_ چرا، اما به جان خودت قسم اگر یک بار، می فهمی فقط یک بار دیگر فضولی کنی، می فرستمت پیش عمه سودابه و دیگر هرگز نمی آیم سراغت.

دستش را به دور گردنم حلقه کرد، لبهای گرمش را بر روی گونه ام چسباند و گفت:

_ نه مامی جون این کارو نکن. قول می دم، قسم می خورم دیگه فضولی نکنم.

 

بعدازظهر آن روز خانه شلوغ و پر رفت و آمد بود. به غیر از خانواده عمو سیف اله، بقیه ی اقوام دور و نزدیک به دیدنِ مادرم و رودابه آمدند و همه آنها به جشنِ مولودی مادربزرگم دعوت شدند.

از دیدن خاله عفت، مادر زن عمو عذرا در میانِ جمع مهمانان حیرت کردم. بعد از ماجرای مرگِ رامک، میانه خانجون با خواهرش شکرآب شده بود و تقریباً با هم قطع رابطه کرده بودند. عزیز هم رفت و آمدی با خاله اش نداشت.

هر چه فکر می کردم به عقلم نمی رسید هدفش از آمدن چیست. بدون شک عمه ناهید او را در جریان سلامتی رودابه قرار داده بود. چه بسا این خبر به گوش عمو سیف اله و خانواده اش هم رسیده بود.

استقبال خانجون از خواهرش سرد بود، اما عزیز اعتقاد داشت مهمان حبیب خداست، با خوشرویی تحویلش گرفت و در حالِ روبوسی با وی گفت:

- دیدی خاله جون، آن قدر رفتم پابوس امام رضا و آمدم تا بالاخره حاجتم را گرفتم.

- الهی شکر که حاجتِ تو گرفتی. حالا دیگه باید بفرستیش مدرسه درس بخونه مثِ من و آبجی عالیه بی سواد بار نیاد.

خانجون با شنیدن این جمله از زبانِ خواهرش ابرو بالا افکند، حالتِ اخم به چهره اش داد و با لحن تلخ و گزنده ای گفت:

- کافر همه رو به کیش خود پندارد. اگر تو بلد نیستی اسم خودتم بنویسی، عوضش من اسممو می نویسم هیچ چی، زیرش امضا می کنم.

برای به دست آوردن دلِ خواهرش گفت:

- خوش به حالت آبجی، چون تو یه پله از من جلوتری.

عمه ناهید جمع و جورتر نشست تا در کنار خود جا برای خاله عفت هم باز کند و بلافاصله سرگرم در گوشی حرف زدن با وی شد.

حس کنجکاوی وادارم کرد به بهانه سر زدن به ماندانا که در اتاق کرسی خوابیده بود، به آن سو بروم و در حالِ عبور از پشتِ سرشان صدای خاله عفت را شنیدم که می گفت:

- گره ای این کار به دست تو باز می شه ناهید. یکی از این شبا همه شونو دعوت کن منزِل خودت. بعدش رودابه رو ببر تو ایوون، از اونجا پشتِ بومِ خونه عذرا رو نشونش بده، ازش بپرس "یادت می یاد رامک چه جوری از اون بالا پرت شد پایین؟" تو که خوب می دونی ناهید، شهروز قسم خورده که بی گناهه و تقصیری تو افتادن اون طفلکی نداشته.

علاقه ام به موضوع صحبتشان، باعث فضولی ام شد. به دیوار تکیه دادم و ایستادم. پاهایم قدرت حرکت را نداشتند. این رشته سر دراز داشت. آنها هم هنوز بعد از هفت سال به دنبالِ کشفِ حقیقت و پرده برداشتن از راز کشته شدن رامک بودند و رودابه کلید حل این معما بود.

موج خروشانی که در راه بود و کم کم داشت پیش می آمد، به تدریج دریای آرام زندگی عزیز را پر تلاطم می ساخت.

دوباره صدای عمه ناهید را شنیدم:

- ماه پشتِ ابر پنهان نمی ماند. شاید شفای رودابه فرجی باشد برای این که طفلکی شهروز هم از کابوس تهمت ناروایی که بهش زدند خود را خلاص کند.

صدای گریه ماندانا مرا به اتاق کرسی کشاند و بقیه صحبتهایشان را نشنیدم.

روی کرسی نشسته بود. دست به چشمهای گریانش می مالید. در میان اشک و زاری پدرش را صدا می زد و بهانه او را می گرفت. هر چه کردم نتوانستم آرامش کنم. بی طاقت شدم و گفتم:

- اگر گریه کنی همین فردا صبح می فرستمت پیش بابات.

با حرص دستم را کنار زد و گفت:

- نه من تنهایی نمی رم. باید تو هم باهام بیایی.

سر لج افتاده بود. سر و صدای مهمانان باعث از خواب پریدن و نحسی اش شده بود.

خانجون صدایش را شنید. به کمکم آمد و گفت:

- تو بلد نیستی این بچه رو آروم کنی. برو کنار ببینم چی کار می تونم بکنم.

سپس بغلش کرد. او را در کنار خود زیر کرسی خواباند و گفت:

- سر تو بذار رو زانوم تا واست قصه آقا دیوه و پری خوشگله رو بگم.

سپس خطاب به من گفت:

- کی به عفت گفت امشب پاشه بیاد اینجا؟ همش زیر سر اون عمه ی ورپریده توس. یه بند دارن در گوشِ هم ویزویز می کنن. این کار اون عذرای همه چی تمومه. مادرشو فرستاده ببینه اینجا چه خبره. دروغ نگم یه نقشه ی شیطونی تو سرش داره وول می خوره. تو پاشو برو دوروبرشون بپلک، ببین چه می گَند.

حرفی روی زبانم سنگینی می کرد، اما خودم را کنترل کردم تا به خانجون چیزی بروز ندهم.

برمک دوباره غیبش زده بود. خاله عفت و عمه ناهید هنوز نجواکنان با هم گفت و گو می کردند. به دنبال بابک گشتم که در حیاط سرگرم بدرقه آقا رسول و خانواده اش بود. قبل از این که وارد ساختمان شود، خودم را به او رساندم و گفتم:

- باید باهات حرف بزنم. بیا برویم بیرون.

با تعجب پرسید:

- باز چی شده؟

با صدای آهسته ای گفتم:

- هیس یواش تر، می شنوند، عمه ناهید و خاله عفت سرگرم توطئه چینی هستند.

- یعنی پی! منظورت را نمی فهمم، واضح تر حرف بزن.

- خودم شنیدم که داشتند نقشه مهمانی شام در منزل عمه ناهید را می کشیدند.

- خُب چه ربطی به توطئه دارد؟

- موضع این است که عمه ناهید قصد دارد آن شب رودابه را با خود به ایوان خانه اش ببرد و ازش بپرسد "تو دیدی چه اتفاقی افتاد که رامک از پشتِ بام پرت شد پایین؟"

به فکر فرو رفت و پس از لحظه ای مکث گفت:

- خب چه عیبی دارد؟ اتفاقاً فکر خیلی خوبی است. به نظر من هم تنها راهِ بیرون کشیدن حقیقت از زبان رودابه همین است. این موضوع نباید به دست فراموشی سپرده شود رکسانا. حرکاتِ برمک شک برانگیز است. به گمانم وقتش شده پرده از روی آن راز برداشته شود. اگر شهروز بی گناه باشد، انصاف نیست یک تهمت، آن هم تهمت به این بزرگی زندگی اش را زیرورو کند.

- من از آشکار شدنش هراسی ندارم. فقط می ترسم بازسازی آن صحنه در ذهنِ رودابه شوکِ دیگری بهش وارد کند.

- نترس. بعید می دانم این اتفاق بیفتد. برای من خیلی مهم است که بدانم چه عاملی باعث شده یک هم چین دروغِ بزرگی بگوید و بعد حتی وقتی که عقل رس شده، باز هم برای اثباتِ آن پافشاری کند. من یکی با مهمانی عمه موافقم. تو هم اصلاً به روی خودت نیار که در جریان دلیل این مهمانی هستی. مبادا به کسی چیزی بگویی، بخصوص به خانجون که اگر بداند، عالمی خواهد دانست.

در مغز بابک چه می گذشت. شاید پرنده عشق داشت پر می کشید تا در باغچه ویرانِ امیدهای بر باد رفته اش، بر روی شاخه خشکیده آرزوهایش بنشیند و با آوای روح پرورش، جوانه های امید را بر روی آن شاخه ها بپروراند.

زیر چشمی نگاهش کردم. زمانی که سرپرستی خانواده را به عهده گرفت، بیست سال بیشتر نداشت. یعنی درست به نقطه اوجِ شور و شر جوانی اش رسیده بود و می توانست چون دیگر هم سن و سالانش در شبهای پر ستاره، در زیر سایه درختان سر سبز و خرم در پل تجریش یا دربند، از بویِ خوش عطر جوانی سرمست شود و مجبور نباشد بار زندگی مادر بیوه و بردار خواهرهایش را به دوش بکشد و آمال و آرزوهای خویش را به دستِ فراموشی بسپارد.

صدای بابک مرا از عالم خیال بیرون کشید:

- مگر نمی خواهی سودابه و مادر شوهرت را به جشنِ مولودی خانجون دعوت کنی؟

- امروز که جمعه است، اگر تماس بگیرم سامان خودش گوشی را بر می دارد. فردا صبح حتماً یک زنگی به سودابه می زنم. اول می پرسم آنجا چه خبر است، بعد از طرف خانجون دعوتشان می کنم. خدا می داند بعد از این که سامان فهمیده ماندانا پیشِ من است چه قشقرقی به پا کرده، جای شکرش باقی ست که مامان قدسی آنجاست و تا حدودی می تواند خشم پسرش را مهار کند.

- نمی دانم این قایم موشک بازی کی تمام می شود. می ترسم عزیز بو ببرد و آن قدر زیر پایت بشیند تا وادرت کند بهش بگویی دردت چیست و چرا سامان این طرفها پیدایش نمی شود.

- اگر ماندانا زبانش را نگه دارد و همانطورکه درگیری آقای سامانی و فرامرزی را لو داد موضوع من و پدرش را لو ندهد، مشکلی پیش نخواهد آمد. معلوم نیست تکلیف من این وسط چیست، چون خانجون قصد ندارد به این زودی ها به خانه اش برگردد، من هم نمی توانم ماندانا را زیاد اینجا نگه دارم.

- تا حالا که مشکلی پیش نیامده. بعد از این که فردا صبح فهمیدی آنجا چه خبر است، اگر دیدیم اوضاع خیلی خراب است، من خودم می روم با سامان صحبت می کنم. حالا بیا برویم داخل ببینم عمه ناهید و خاله عفت در چه حالند و به قولِ تو، توطئه هایشان به کجا کشیده.

- تا خاله عفت آمد، دوباره برمک غیبش زد. نمی فهمم این پسر کجا می رود؟

- تو با این حرفها داری کاری می کنی که من نتوانم تا شب مهمانی عمه ناهید صبر کنم و هر طور شده خودم یک جوری رودابه را به حرف بیاورم و حقیقت را از زبانش بیرون بکشم.

- نه بابک این را نکن. این جوری ممکن است دوباره بهش شوک وارد شود. بگذار همه چیز خود به خود پیش بیاید.

مهمانها کم کم داشتند خداحافظی می کردند. خانواده عمه ناهید و خاله عفت آخرین نفراتی بودند که برخاستند.

عزیز تعارف کرد که شام بمانند، اما عمه ام گفت:

- نه طوبی جان. شما از راه رسیدید، خسته اید. ظهر به اندازه کافی زحمت دادیم. حالا نوبت من است که تلافی کنم. از حالا می گویم دوشنبه شب به کسی وعده ندهید. شام منتظرتان هستم.

- بگذار برای بعد. این هفته سرمان خیلی شلوغ است. بعد از جشن مولودی خانجون باید تدارک سفره خودم را ببینم.

- توی یک هفته دو تا سفری نذری پشتِ سر هم زیاد است. مال خودت را بگذار برای هفته بعد. به این زودی که قرار نیست دختر برگردد مشهد. مگر نه آزیتا جان؟

آزیتا پاسخ داد:

- فعلاً دو هفته ای می مانم تا کیخسرو بیاید دنبالم.

به نظر می رسید بابک بیشتر از آنها به این مهمانی امید بسته، به عزیز مجال اعتراض را نداد و گفت:

- با نظر عمه جان موافقم، شما خسته اید. این همه سر و صدا، رفت و آمدِ پشت سر هم، بروبیا برای رودابه هم که نصف عمرش را در سکوت بوده و صدایی نمی شنیده، آزاردهنده است. دوشنبه می رویم منزل عمه ناهید. بعد از آن هم شما چند روزی استراحت کنید، تا ببینیم خدا چه می خواهد.

بالاخره عزیز که چندان از این دعوت راضی به نظر نمی رسید با اکراه پذیرفت و قول داد.

همه زیر کرسی خوابیده بودند، به غیر از من و آزیتا که چون او باردار بود و زیر کرسی قلبش می گرفت، جایمان را در اتاقِ جلویی انداختیم.

همین که تنها شدیم، سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و با صدای آهسته ای که به زحمت می شد شنید، پرسید:

- سامان چه موقع از زنجان بر می گردد؟

خدا را شکر کردم که اتاق تاریک بود و او چهره رنگ پریده ام را نمی دید. پاسخ به این سؤال یک دروغ بزرگ بود، دروغی که هر آن با نیامدن سامان به آنجا، بیم برملاشدنش می رفت. با وجود این چاره ای به غیر از پاسخ نداشتم و گفتم:

- معلوم نیست. بستگی دارد کارش چند روز طول بکشد. بعضی وقتها

به قصد یک روز می رود، اما ناچار می شود یک هفته و شاید هم بیشتر بماند و بعضی وقتها هم برعکس.

حرفم را باور نکرد و دوباره پرسید:

- راست بگو رکسانا، مطمئنی چیزی را از من پنهان نمی کنی؟

تظاهر به رنجش کردم و به جای جواب پرسیدم:

- منظورت را نمی فهمم. چرا فکر می کنی چیزی را ازت پنهان می کنم!؟

- انگار رمز و رازی بین تو و بابک است، چون یک دفعه هر دو با هم غیبتان می زد و با هم بر می گشتید.

با لحنی آمیخته به شوخی گفتم:

- ببینم آزیتا تو کار دیگری نداری به غیر از این که ما دو تا را بپایی؟ تازگی ها من از سر و صدای زیاد سرسام می گیرم و تحملش را ندارم. بوی دود سیگار و قلیان هم از آن بدتر. به خاطر همین یکی دو بار رفتم بیرون که در هوای آزاد قدم بزنم. بابک هم برای این که تنها نمانم، باهام آمد.

- همین.

- خُب آره. مگر قرار بود غیر از این باشد.

سپس برای این که موضوع صحبت را عوض کنم، پرسیدم:

- خب حالا خودت بگو خواهر عزیزم. تو از زندگی با شوهرت راضی هستی یا نه؟

- چرا که نه؟ کیخسرو مرد خوبی ست و خیلی هوایم را دارد. عزیز هم خیلی خوشحال است که من و تو سفید بخت شدیم. همش تو مشهد می گفت اگر بابک هم زن بگیرد، خیالم راحت می شود، اما این پسر انگار اصلاً به این فکرها نیست.

آهی کشیدم و گفتم:

- وقتی همه ی بار خانواده به دوش اوست، چه موقع فرصت می کند که به فکر خودش باشد.

- آخرش چی؟ تا آخر عمر که نمی تواند عزب بماند؟

- نترس. دختر نیست که بگویند ترشیده شده.

خانجون لای پرده بین دو اتاق تودرتو را کنار زد و با لحن تندی گفت:

- آی دخترا، کم پچ پچ کنید. بذارید کپه مرگ مان را بذاریم زمین. فردا رو که ازتون نگرفتند.

چشمهایمان را بستیم و هر دو با هم گفتیم:

- چشم خانجون.

 

 

مغزم تحتِ فشار افکار پریشان، خواب را از چشمانم ربود. فردا صبح چه پیش می آمد؟ یعنی ممکن است سامان این فرصت را به من بدهد که ماندانا را چند روز دیگر پیش خودم نگه دارم؟

کار من و او به کجا می کشید؟ آخر چطور به همین سادگی تارهای محکم مهر و محبت مان را گسسته و دیگر مرا نمی خواهد؟

تا کی می توانم این موضوع را از خانواده ام پنهان کنم؟ وای بر من اگر عزیز بفهمد داریوش در این کدورت نقش داشته، چون در آن صورت هرگز مرا نخواهد بخشید.

هیچ وقت نمی توانستم چهره برمک را در آن لحظه که فهمید دوشنبه شب شام منزل عمه ناهید دعوت داریم، از خاطر ببرم. پوستِ سبزه صورتش عین لبو سرخ شده بود. دندانهای به هم فشرده اش از لای لبهای نیمه بازِ لرزانش نمایان بود. چشمهای از حدقه بیرون آمده اش را به یک نقطه زُل زد. اصلاً نمی شد فهمید در چه فکریست.

از نظر من برملاشدن آن راز یک فاجعه بود، فاجعه ای که چون زلزله هشت ریشتری به جانِ گمانهایمان می افتاد و از بیخ و بُن ویرانشان می ساخت.

زیر لب زمزمه کردم: " عزیز طاقت نمی آورد. مطمئنم که طاقت این بی آبرویی را نخواهد داشت. لعنت به تو برمک، چرا این کار را کردی؟ "

آزیتا شانه هایم را تکان داد و با صدای آهسته ای پرسید:

_خوابی یا بیداری رکسانا؟

تازه به اشتباهم پی بردم. خودم را به خواب زدم تا گمان کند خواب می دیدم.

می دانستم که فردا صبح از کنجکاوی اش در امان نخواهم بود.

همان طور هم شد. صبح روز بعد در موقع چایی ریختن در آشپزخانه غافلگیرم کرد و پرسید:

_دیشب تو خواب داشتی با خودت حرف می زدی. مگر برمک چه کار کرده؟ جریانِ آبروریزی چیست که می گفتی عزیز تحملش را نخواهد داشت؟

حالتِ تعجب به چهره ام دادم و گفتم:

_آبروریزی؟ کدام آبروریزی؟! من در خواب حرف می زدم؟! عجیب است چرا خودم نفهمیدم؟ آها حالا یادم افتاد. دیشب خواب بدی دیدم و خیلی ترسیدم. به گمانم آن کوفته برنجی های دست پختِ خانجون که از ظهر مانده بود و من شب خوردمش، کار دستم داده.

در چهره اش خواندم که حرفم را باور نکرده، اما به رویش نیاورد و دست از کنجکاوی برداشت.

رودابه سرحال به نظر می رسید و در حال شستن دست و صورت، سرگرم زمزمه آهنگی بود که در زمان طفولیت، زمانی که به کودکستانِ برسابه می رفت یادش داده بودند.

عروسک قشنگ من قرمز پوشیده

تو رختخواب مخمل آبی خوابیده

ماندانا از پشت بغلش کرد و همراهش خواند:

عروسک من چشماتو وا کن

وقتی که شب شد اون وقت لالا کن

ایستادم و از دور تماشایشان کردم. این سرور و شادی تا کی ادامه می یافت؟ طوفانی که در راه بود به کدام قسمت از زندگی مان صدمه می زد و چه خرابی هایی به بار می آورد؟

برمک کیف مدرسه به دست از سر سفره صبحانه برخاست و در حالی که به لقمه نان و پنیری که در دست داشت گاز می زد به عزیز گفت:

_از الان گفته باشم من دوشنبه منزل عمه ناهید بیا نیستم، مبادا بی خود بهم پیله کنید که زشت است، نمی شود باید بیایی. نزدیکِ امتحانم است، درس دارم.

بابک با لحنِ تند و خشنی گفت:

_چرند نگو. حتی اگر قرار باشد امسال رفوزه شوی، مهم نیست. همه با هم می رویم. هیچ کس خانه نمی ماند. ما که لشگر شکسته نیستیم، با همیم. دیگر نشنوم در این مورد حرفی بزنی، شنیدی چی گفتم؟

_مهمانی رفتن که زوری نیست دادش بابک.

_منزل غریبه زوری نیست، ولی منزلِ فامیل نزدیک چرا.

برمک کوتاه آمد و با دلخوری از خانه بیرون رفت. بابک غرولند کنان زیر لب گفت:

_حالا دیگر برای من قُلدر شده، سینه سپر می کند. اگر یک بار گوشمالی اش بدهم، آدم می شود.

ماندانا که با کنجکاوی چشم به این صحنه داشت، لقمه ای را که خانجون برایش گرفته بود، به دهان گذاشت و ازش پرسید:

_دایی برمک قهر کرد رفت؟

خانجون چشمکی به من زد و پاسخ داد:

_نه بابا. رفت مدرسه درس بخونه واسه خودش آدمی بشه.

_مگه حالا آدم نیس؟

_چرا، اما سواددار که بشه، بهش می گند آدم حسابی.

_پس چرا دایی بابک می خواست گوشهای اونو بماله.

عزیز لبخند پرمهری برلب آورد و گفت:

_من به قربان آن زبانِ شیرینت عزیز دلم. گوشمالی یعنی یک کتک حسابی بهش بزند.

ماندانا لقمه ای را که در دهان داشت قورت داد و زیر لب زمزمه کرد:

_آهان فهمیدم مثِ بابابزرگ که می خواست عمو فرامرزی رو کتک بزنه، بعدش...

ضربه ای به پشتِ دستش زدم و با غیظ گفتم:

_فضولی موقوف بچه. کم پرت و پلا بگو.

خانجون قهقهه خنده را سر داد و گفت:

_صد رحمت به زبون خانجونت که پشتِ سرش لیچار می گی. بچه خودت زبونش اصلاً چفت و بست نداره و هرچی بهش سفارش می کنی ، بدتره. رکسانا خانوم.

عزیز با شیفتگی چشم به نوه یکی یکدانه اش دوخت و گفت:

_زبان این بچه به پاکی و زلالی قلبش است و دروغ و ریا در ذاتش نیست. ما بزرگترها باید حواسِ مان را جمع کنیم و نگذاریم شاهد چنین صحنه هایی باشد.

خانجون چندین بار گهواره وار سرش را تکان داد و گفت:

_ای بابا طوبی، اون مالِ زمونِ ما بود. حالا زن و شوهرها هر سوراخ سُنبه ای قایم بشن که دور از چشم بچه شون یه داد سر هم بزنن بازم این وروجکها بی خبر نمی مونن.

یک دفعه فکری به خاطرم آمد و تصمیم گرفتم به جای تلفن زدن از منزل همسایه، یک سر بروم سراغِ مادرشوهرم و سودابه تا ببینم آنجا چه خبر است.

بدون معطلی برخاستم و گفتم:

_من می روم یک سر به قدسی خانوم بزنم و دیدنی از او که تازه از راه رسیده بکنم، برگردم. بلند شو ماندانا بلند شو برویم پیش مامان قدسی.

خانجون چشم غره ای به من رفت و گفت:

_بشین دختر حالا چه وقتِ رفتنه. چرا یه دفه زد به سرت. می ترسی اگه اینجا بمونی مجبور شی یه دیگ رو برداری بذاری جای یه قابلمه.

_این حرفها نیست خانجون. مادرشوهرم از سفر آمده ، زشت است به بهانه آمدن عزیز نروم دیدنش.

به طعنه گفت:

_ اِه راست می گی خیلی زشته. می ترسی پس ت بفرستن بمونی بیخِ ریش ننه ت. باشه برو. بیا این کلید در خونه منم بگیر یه سر اونجا بزن ببین چه خبره.

ماندانا ذوق زده برخاست و گفت:

_آخ جون می ریم پیش مامان قدسی.

بابک که عازم رفتن به بازار بود، به دنبالِ مان آمد و گفت:

_مطمئنی کار درستی می کنی؟

پشتِ سرم را نگاه کردم تا اطمینان یابم کسی حرفهایمان را نمی شنود. سپس پاسخ دادم:

_چاره ای ندارم. تلفن زدن به آنجا از منزلِ خدیجه خانوم هم صورتِ خوشی ندارد. ممکن است حرفهایی رد و بدل شود که صلاح نیست او بشنود. این جوری راحت ترم.

_اگر نگذارند ماندانا را با خودت برگردانی چی؟

_فکر این یکی را هم کرده ام. اگر قرار باشد نگذارند ، خودم تحویلش بدهم بهتر است تا اینکه سامان با آبروریزی بیاید دنبالش.

_نمی دانم شاید حق با تو باشد. دکان به اندازه کافی بسته مانده. این جوری کاسبی کردن هم نوبر است. خودت می دانی که من دست تنها هستم و کمکی ندارم، وگرنه خودم همراهتان می آمدم و نمی گذاشتم تنها بروید.

_لازم نیست. تو یکی داری بار همه ی خانواده را به دوش می کشی. از رویت شرمنده ام بابک.

_تو که داری زندگی ات را می کنی و زحمتی برایم نداری. یک سهم از درآمد آن دکان مال توست، ولی هیچ وقت نخواستی آن را ازم طلب کنی.

_چه حرفها می زنی ، همین که با کاسبی ات مخارج زندگی عزیز و بچه ها را در می آوری، خیلی هنر کردی. اگر خدای ناکرده کار من و سامان هم به جدایی بکشد، من یکی هم سربارت می شوم.

_خدا آن روز را نیاورد از فکرش تنم می لرزد. آن پسر هم که اعصابم را خورد کرده. صبح سر سفره چیزی نمانده بود بزنم توی گوشش. صبر می کنم تا تو سوار اتوبوس شوی بعد من می روم.

_با ماشین کرایه ای شمیران برویم زودتر می رسیم که حاضر و آماده منتظر مشتریست. خداحافظ. شب می بینمت.

ماندانا از سوار شدن امتناع کرد و گفت:

_نه، من می خوام با اون ماشین بزرگه برم.

بابک پوزخندی زد و گفت:

_به گمانم دخترت به همین زودی یادش رفته پدرش میلیونر است که هوس اتوبوس سواری به سرش زده. چاره ای نداری برو سوار شو. فعلاً که باید به ساز او برقصی.

منتظر ماندیم تا راننده آخرین مسافرش را هم سوار کند و راه بیفتد. ماندانا از دور برای دایی اش دست تکان داد. بازگشت به خانه برایش هیجان انگیز بود. روی زانویم آرام نمی گرفت. پاهای کوچکش درون چکمه بر روی شکمم فشار می آورد. از پشتِ شیشه اتومبیل چشم به مناظر اطراف داشت و زیر لب شعر «عروسک من» را که همان روز صبح رودابه یادش داده بود، زمزمه می کرد. سرش را بر روی سینه ام چسباندم و در دل گفتم: " اگر نگذارند دوباره او را با خودم به خانه عزیز برگردانم چی؟ وای نه، این ستم در حقِ من روانیست. من بدونِ ماندانا می میرم. هرگز نمی گذارم او را ازم جدا کنند. " نور خورشید مستقیم بر روی شاخه های قندیل بسته درختان می تابید و قطرات آب شده یخ را چون دانه های مروارید اشک بر روی زمین می چکاند.

وارد کوچه که شدیم، ماندانا ذوق زده به طرفِ در خانه دوید و چون دستش به زنگ نمی رسید، چندین بار پی در پی کلون طلایی رنگش را به صدا در آورد.

صدای پارسِ فیدل بر شور و شوقش افزود و جست و خیز کنان گفت:

_مامی فیدل منو شناخت، داره صدام می کنه.

مستوره از پشتِ در پرسید:

_کیه، چه خبره؟ مگه سر آوردین؟

ماندانا بی آنکه مفهوم جمله اش را درک کند، گفت:

_منم مستوره. سر نیاوردم، مامی رو با خودم آوردم.

با شتاب را در گشود، ماندانا را در آغوش کشید و گفت:

_الهی فدات شم، تو کجایی گیس گلابتونِ من؟

سپس متوجه من شد و با لحنی آمیخته به شرم و با صدای بلندی که بقیه ی اهالی خانه هم بشنوند، گفت:

 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه oukxab چیست?