رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 18 - اینفو
طالع بینی

رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 18

بابک در را به رویمان گشود.ابتدا از دیدن سامان یکه خورد،اما با این تصور که روابط حسنه شده و دیگر مشکلی نیست،لبخند رضایت آمیزی بر لب آورد و با خشرویی گفت:

 

 

-سلام سامان جان،خوش اومدی.

-سلام بابک جان.

و سپس با صدای آهسته ای که دیگران نشنوند،کنار گوشش زمزمه کرد:

اشتباه نکن.مشکل من و خواهرت حل شدنی نیست.من فقط بخاطر تو و عزیز آمدم.نمی دانی چقدر خوشحال شدم وقتی شنیدم حال رودابه جان خوب شده.

بابک تغییری در چهرهاش نداد و گفت:

-یکر روز باید سر فرصت بیام سراغت ببینم مشکل چیست و چرا نمیشود حلش کرد.زحمت کشیدی که آمدی.

ماندانا طوری دست پدرش را چسبیده بود که انگار میترسید او پشیمان شود و برگردد.وارد اتاق که شدیم،خانجون چشمکی به من زد و تبسم شیرینی بر لب نشاند.

سامان خم شد ابتدا دست او و سپس دست عزیز را بوسید و گفت:

-مرا ببخشید ماموریت بودم.

تازه همین بعد از ظهر از راه رسیدم.چون دوباره پس فردا صبح عازم سفرم و شنیدم که فردا هم اینجا مجلس زنانه س،از راه نرسیده به خودم گفتم هر طور شده باید خودم رو برای دستبوسی همین امروز به اینجا برسانم.نمی دانید که چقدر خوشحال شدم وقتی شنیدم،رودابه جان سر حال و سلامت است.

عزیز اشک شوق به چشم آورد و گفت:

-نتیجه ی نذر و نیاز هام بود.آنقدر رفتن پابوس امام رضا تا بالاخره حاجتم رو گرفتم.تو حالت خوب است؟پس چرا انقدر لاغر شودی؟

خانجون به طعنه گفت:

-بس که بی خودی حرص میخوره و زندگی رو سخت میگیره.

عزیز که میترسید سخنان طعنه آمیز مادرش باعث رنجش دامادش بشود به میان کلامش پرید و گفت:

-اختیار دارید خانجون.آقا سامان که اهل این حرفها نیست.لابد فشار کارش زیاد است.بخصوص این سفرهای پی در پی تو فصل سرمان به زنجان که همیشه هواش زیر صفر است،لاغرش کرده.

پوزخند برمک از دید عزیز پنهان ماند،اما سامان با زیرکی متوجه آن شد.ولی عکس العملی نشان نداد و برای عوض کردن موضوع صحبت به رودابه گفت:

-امروز عصر ماندانا یک بند داشت شعری را که تو یادش داده بودی میخواند.این شعر را از کجا یاد گرفتی؟

-توی کودکستان برسابه.

سامان حالت تعجب به چهرهاش داد و گفت:

-عجیب است که یادت نرفته.

-همه چی یادمه،حتی یادم نرفته چطور رامک از پشت بوم پرت شد پائین و مرد و اقاجون چه جوری قلبش گرفت.

بی اختیار نگاه من و بابک متوجه برمک شد که رنگ به چهره نداشت و دستهایش را بهم قلاب کرده بود و پاهایش را به حالت عصبی تکان میداد.

عمه ناهید که در آشپزخانه سر گرم پاک کردن سبزیاش نذری فردا بود،دست از کار کشید و به ما پیوست.

بابک با استفاده از فرصت گفت:

-رامک که مرد تو کجا بودی؟

خانجون با بی حوصلگی گفت:

-خوبه خوبه حالا چه وقت صحبت از مرگ و میره.تو هم وقت گیر آوردی بابک.پاشو آزیتا یه دور چای بریز.انگار هیچ کس حواسش نیست از مهمونا پذیرایی کنه.چای گرم میچسبه،اون شیرینی که آقا سامان زحمتشو کشیده باز کن باهاش بخوریم.

بابک که خود را به هدف نزدیک میدید،با دلخوری گفت:

-من که حرف بدی نزدم خانجون،دلم میخواهد بدانم که واقعاً رودابه همه چیز را به یاد دارد یا فقط بعضی از آنها را.

رودابه مجال نداد و گفت:

-نه داداش بابک،همش یادمه.اون شب عزیز و آقاجون با رکسانا رفته بودن یه جایی که نمیشد ما رو با خودشون ببرن.من و رامک و برمک و شهروز روی پشت بوم عمو سیف الله بودیم.اون سه داشتن باهم توپ بازی میکردن.نمی دونم چی شد یهو وسط بازی شهروز با برمک دعوا ش شد.افتادن به جان هم،به قصد کشت داشتن همدیگه رو میزدن که رامک پرید وسطشون و داد زد:-بس کنین،مگه دیوونه شودین.بعدش به زور اون دو تا رو از هم جدا کرد و گفت:-حالا بیاین بازی مونو بکنیم.اما اون دو تا که هر دوشون هنوز عصبانی بودن حاضر به بازی نشدن.

رامک توپ رو برداشت گذاشت زیر پاش،پشت سر هم بهش ضربه زد و بعدش....

لحظه ای مکث کرد.حالت وحشت در دیدگانش نمایان شد.قلبم فرو ریخت.نکند یادآوری آن صحنه دوباره باعث وارد شدن شک به او شود.

 

خانجون و عزیز با هل با هراس از دو طرف زیر بازویش را گرفتند.سامان نیز که خطر را احساس کرده بود با صدای آرامی گفت:

-کافی یست رودابه جان.نمی خواهد بقیه ش را بگویی.حالا فهمیدیم که همه چیز یادت است.

اما رودابه که غرق آن خاطره بود و تمام آن صحنهها یکی پس از دیگری از مقابل دیدگانش رژه میرفتند،از گفتن باز نأیستاد و با صدائی که از وحشت میلرزید ادامه داد:

-یه دفعه توپ از زیر پار رامک قلع خورد رفت طرف لبه ی پشت بوم.رامک دنبالش دوید که اون رو بگیره،اما به جای توپ خودش پرت شد پائین.

سپس صورتش رو با دستهایش پوشاند و به سختی گریست.عزیز و خانجون هاج و واج مانده بودند.اما ناهید به لولای در تکیه داد و لبخندی حاکی از رضایت بر گوشه ی لبانش نقش بست.

سوال سامان کار او را آسان ساخته بود و دیگر لزومی نمیدید در مهمانی دو شنبه شب،در ایوان خانهاش رودابه را برای افشای آن راز تحت فشار قرار دهد.تا یک ساعت دیگر خانواده ی عمو سیف الله و سایر اقوام و آشنایان از کم و کیف آن ماجرای خاک خورده که هرگز کهنه نمیشد،آگاهی مییافتند.

برمک با یک خیز به طرف در اتاق هجوم برد تا از آن خارج شود،عمه ناهید صد راهش بود.همین که دست پیش برد تا او را کنار بزند،بابک از پشت محکم گردنش رو چسبید و گفت:

-کجا داری فرار میکنی،بی وجدان؟باید بمانی و جلوی همه توضیح بدهی که چرا آن شهادت دروغ را دادی؟

به تته پته افتاد و کلمات بریده بریده از میان لبان لرزانش بیرون جست:

-من دروغ نگفتم داداش باور کن.رودابه مزخرف میگوید.اصلا اینطور نبود.

-پس چرا داشتی فرار میکردی؟پس چرا از وقتی که این زبون بسته زبان باز کرده پریشانی و از حالت طبیعی خارج شودی؟فکر کردی من و رکسانا نمیفهمیدیم.همش چشممان به تو بود که عین فرفره به دور خودت میچرخیدی و گیج و منگ بودی.زود باش بگو چرا این کار رو کردی؟میخوام همه بشنوند.

عزیز از حال رفته بود.خانجون در حالی که سر او روی سینه داشت،فریاد زد:

-به داد مادرتون برسین بی انصاف ها.آخه فکر این زن بیچاره رو هم بکنین که داشت رنگ به صورتش بر میگشت.

آزیتا شانه هایی مادرش را میمالید.سامان لیوان آبی را که من به دستش دادم مابین لبهای نیمه باز وی قرار داد.ابتدا چند جرعه ی آن را در گلوی او سرازیر ساخت.و مابقی را به صورتش پاشید.

ماندانا به پدرش پناه برد و پرسید:

-آخه مگه رودابه چی گفت که عزیز غش کرده و دایی بابک داره دایی برمک رو میزنه؟

سامان در حال نوازش گیسوان پر چین و شکن دخترش پاسخ داد:

-چیزی نیست عزیزم،تو ناراحت نشو.

برمک در مقابل خشونت برادرش مجبور به اعتراف شد:

آن موقع من فقط هشت سال داشتم و عقلم نمیرسید.تحت تأثیر خشم انی قرار گرفتم.با شهروز که دوایم شد بهم گفت:-(تو پخمه ای عرضه نداری.عقب افتاده ی بدبخت حسابت رو میرسم)وقتی به طرفش حمله بردم و خواستم بزنمش،چند مشت و لگد نثارم کرد.او قوی تر از من بود حریفش نمیشدم.با پادرمیانی رامک به ظاهر آشتی کردیم،اما من کینهاش را به دل گرفتم و منتظر فرصت برای تلافی بودم که رامک از پشت بام پرت شد.فرصتی بهتر از این برای تلافی گیرم نمیامد.

بابک دوباره گریبانش را گرفت و گفت:

-احمق بیشعور.این چه جور تلافی یک قهر بچگانه بود.تو با حیثیت چند نفر بازی کردی،خانواده ی عمویت را از چشم اقاجون انداختی.باعث به هم خوردن نامزدی خواهرت شودی.از همه بدتر به قلب ضعف پدر داغ دیده ات رحم نکردی و با این کار ظالمانه ات جانش را گرفتی.آن موقع بچه بودی،عقلت نمیرسید.بعد از اینکه یه نیم چه عقل تو آن کله ی پوکت فرو رفت،چرا حاضر به اقرار نشدی و گذاشتی این کینه و نفرت رشه دار شود.چطور دلت آمد شهروز بیچاره ی بی گناه فدای این تهمت شود و همه به چشم یه قاتل نگاهش کنن.ها بگو چرا؟تو مگر وجدان نداری،مگر عاطفه و محبت سرت نمیشه.باید خودت جواب گویشان باشی.من که دیگه شرمم میاد سرم را جلوی فامیل پدرم بلند کنم حتی از روی عمه ناهید هم خجلم که بارها همه ی ما حتی پدر خدابیامرزمان بخاطر پادر میانی در آشتی بین دو برادر ملامتش میکردیم.

برمک در حالی که میکوشید تا گریبانش را از چنگ برادر خشمگینش رها کند،

 

با صدای گرفته ای گفت:

-باور کن من دچار عذاب وجدان بودم،حتی شبها کابوس میدیدم.بخصوص وقتی که نامزدی رکسانا و داریوش بهم خورد،دلم برایشان خیلی سوخت.هر وقت میدیدم رکسانا گریه میکند به خودم میگفتم،اگر هدف من از این تهمت ناروا انتقام از شهروز بود،گناه خواهر بیچارهام این وسط چیست؟او چرا باید فدا شود؟)اما آن موقع دیگر همه چیز بهم ریخته بود.آقاجان دشمن عمو سیف الله شده بود و ما بچهها دشمن هم،دیگر نه داری بین دو حیات بود و نه رفت و آمدی بین دو خانواده.

-این بلا را تو سرمان آوردی لعنتی.می بینی عزیز،می بینی پسرت با ما چه کرد؟

مادرم چشمهای نیمه بستهاش را گشود و صدای نالهٔ مانندش را همراه با هق هق گریه از گلو بیرون راند:

-آره میبینم بابک.میبینم که چطور یک عمر خام بودم.چطور دست عذرای بیچاره رو پس زدم و به خاله عفّت بی حرمتی کردم.چطور به سیف الله اجازه ندادم سر قبر برادرش فاتحه بخواند و چطور گذاشتم پدر خدابیامرزت با یک تصور باطل حلقه ی نامزدی دخترش را که با هزار امید و آرزو به انگشت کرده بود،پس بفرستد و پشت پا به قول و قرارهایی که با داریوش بیچاره گذاشته بود بزند.تو پسر ناخلف چه به روزمان آوردی.آخر چرا...چرا؟به خودت اجازه دادی به خاطر یک قهر بچگانه روزگارمان را سیاه کنی؟

برمک سیل اشک را رها سخت و گفت:

-من بچه بودم عزیز،این چیزا حالیم نمیشد.یک حرفی از دهنم پرید که دیگر نمیتوانستم پسش بگیرم.یعنی بعد از آن ماجراها میترسیدم حاشا کنم.آن موقع نمیفهمیدم آن یاوه گوییها چه عواقبی دارد.

چطور نمیفهمیدی؟مگر ندیدی پدرت چه بر سر عمویت آورد و چه بر سر آن دو جوان آرزومند که از بچگی نافشان را به نام هم بریده بودیم.

نگاهم متوجه سامان شد که از دیدگانش شرارههای خشم و غضب زبانه میکشید.رنگ چهرهاش به سرخی خون بود.لب به دندان میگًزید و در حالی که سر ماندانا را بر روی زانو داشت با فشار ناخنهایش پوست دستهای در هم حلقه شدهاش را میخراشید.

آخرین جمله ی مادرم را که شنید،به مرحله ی انفجار رسید.بی اختیار از جا پرید،ماندانا را از روی زانوهایش پائین گذاشت و خطاب به من گفت:

-فکر میکنم دیگر اینجا جای من نیست و هر چه زودتر بروم بهتر است.

خانجون که بیشتر از دیگران متوجه دلخوریاش بود،گفت:

-کجا؟بیخود ناراحت نشو.اینا الان خودشونو نمیفهمن،اصلا متوجه نیستن دارن چی میگن.این یه درد دل کهنه س و قدیمی شده.هر کی رفته دنبال زندگی خودش.آب رفته رو نمیتونی به سرچشمه ش برگردونی.و یه عشق بچگی بود.قسمت هم نبود.خدا خواست اینجوری تمومش کنه.من میدونم که زنت عاشق توست.جونش واسه تو و بچه ش در میره و تره هم واسه کس دیگه ای خورد نمیکنه.اگه میخوای برگردی خونه،دست اونم بگیر با خودت ببر.اگه نه خودت هم اینجا بمون،ببین آخر این آشوبی که برمک به پا کرده به کجا میکشه.

سامان در حالی که بی تاب رفتن بود گفت:

-ممنون خانم ماکوئی.این یک دوای خانوادگیست .من نباشم بهتر است.

عزیز که تازه به خود آمد و متوجه رنجش سامان شد بود،گفت:

-خدا مرگم بده،آقا سامان من منظوری نداشتم.خدا رو شکر که دخترم عاقبت بخیر شد و شوهری خوب و با کمالی مثل تو گیرش آمد.غیر ممکن است بگذارم بری،باید شا م بمانی.

-باشد برای یک وقت دیگر.

سپس با اشاره ی سر از حاضرین خداحافظی کرد و به طرف در رفت.پشت سرش به راه افتادم،جلوی در به او رسیدم و گفتم:

-خواهش میکنم نرو،بمان.میبینی که آنها در چه وضعی هستند.هیچ کس حال خودش را نمیفهمد.

با لحنی آمیخته با نفرت گفت:

-تو یکی که باید خوشحال باشی.آخرین مانعی که بین تو و داریوش فاصله میانداخت از بین رفته و دیگر مشکلی باقی نمانده.حالا دیگر او قاتل برادرت نیست و اگر من میدان را خالی کنم و کنار بروم،به آرزویش خواهد رسید.

-غلط میکند چنین آرزویی داشته باشد.من زنت هستم و مادر بچه ات.حتی اگر تو مرا نخواهی،من تو را میخواهم.نمیدانم به چه زبانی این را باید بهت حالی کنم؟

-به هر زبانی که بگویی،من نخواهم فهمید،چون میدانم از ته دل نیست.هر وقت خواستی با کامل میل حاضرم تو را از قید این ازدواج مسخره خالص کنم.شب بخیر خانم سیفی.

به دنبالش دویدم و قبل از اینکه سرور ماشین شود سر راهش را گرفتم و گفتم:

-نه،نرو خواهش میکنم سامان.صبر کن.من باید باهات حرف بزنم.

-ما دیگر حرفی برای گفتن نداریم.نمیخواهد برایم نقش بازی کنی و بی جهت خود را واله و شیدایم نشان بدهی.تو امتحان خودت را پس دادی.میدانم الان در دلت چه میگذرد.لابد داری با خودت میگویی.لابد داری با خودت میگویی که در ظرف این پنج سال زندگی با من،مفت باختی.

-این حرفها چیست؟مگر دیوانه شده ای.

تو را به جان ماندانا قسم اینقدر آزارم نده.

پشت فرمان نشست،اتومبیل را روشن کرد،گفت:

به جای اینکه این مزخرفات را سرهم کنی،برگرد به خانه،منتظرت هستند.حالا دیگر وقتش شده که دور هم جمع شوید بروید سراغ عمو و پسر عموت و عذر و خطا و اشتباهتان را ازشان بخواهی.لابد الان داری افسوس میخوری که چرا آن موقع به فکر نیفتادید که ممکن است برمک دروغ بگوید.البته به عقل شان هم نمیرسید که یک پسر هشت ساله بتواند یک همچین دروغی سر هم کند.باید از من ممنون باشی که با آن سوالم از رودابه،باعث کشف راز مرگ رامک و اثبات بی گناهی برادر داریوش شدم،تا شما دو تا بتوانید به مراد دلتان برسید.شب بخیر.

 

 

آخرین امیدهایم بر باد رفت.ایستادم و دور شدنش را تماشا کردم.اشکهایم بدرقه ی راهش بود و آرزوهایم چون فرشی گسترده در زیر پایش تا لگد مالش کند و بگذرد.

دیگر مرا نمیخواست.دیگر هیچ عذر و بهانه ای را نمیپذیرفت.آینده ای که چشم به روشنایی اش دوخته بودم،تاریک بود و بنای نیمه ویران گذشته متزلزل و در حال فرو ریختن.چرا نمیفهمید؟چرا نمیتوانستم بهش حالی کنم که در آن ویرانه،نقش یادگاریهای دوران کودکی و نوجوانیام همراه با دیوارههایش فرو ریخته.اکنون دیگر نه اثری از آن خاطرهها در قلبم باقی مانده بود و نه در لابلای خاک گلش.

صدای خاله طیبه مرا به خود آورد:

-اینجا چرا ایستادی رکسانا؟چی شده،چرا گریه میکنی؟

بغضم ترکید و برای رد گم کردم پاسخ دادم:

-اگه بدانید چی شده خاله جون.

با نگرانی پرسید:

-تو که مرا نصف جون کردی.خوب بگو چه اتفاقی افتاده؟

-این جوری نمیشود.باید بیایید تو تا بفهمید چه محشری بر پاست.

دست بر روی قلبش نهاد و گفت:

-خانجون؟

-وای نه،خدا نکند،موضوع این نیست.

دستم را گرفت و مرا با خود به داخل خانه کشاند.صدای فریاد بابک ساختمان را میلرزاند:

 

-شرم نمیکنی پسر؟انگار اصلا از کردت پشیمان نیستی،برو گمشو،برو روی پای عمویت بیفت و عذر گناهت را بخواه،گرچه بعید میدانم گناهت قابل بخشش باشد.

خاله طیبه با دیدگانی گشاد از حیرت،هراسان داخل خانه شد و پرسید:

-یکیتون بهم بگوید اینجا چه خبر است؟

خانجون چشم تنگ کرد.پوزخندی زد و گفت:

-چه عجب!فس فس خانم پیدا ش شد،هل نکن بیا بشین اینجا تا بهت بگم این جونور چه دسته گلی به آب داده.

ما بین عزیز و خانجون نشست و به محض مشاهده ی چشمان گریان و چهره ی بر آشفته ی خواهرش با نگرانی پرسید:

-چرا گریه میکنی طوبی؟

ماندانا مجال نداد و گفت:

-اخه خاله جون دایی برمک یه دروغ گنده گفته،دایی بابک هم عصبانی شده داره دعواش میکنه.

خانجون گفت:-این فضل خانم نبود،کار ما زار بود.

سپس با صدائی آهستهٔ ای کنار گوش دخترش پچ پچ کنان به شرح ماجرا پرداخت.

عزیز رو به من کرد و گفت:

-سامان رفت؟

داغ دلم تازه و برای اولین بار در مقابل مادرم لحن کلامم تند شد:

اخه عزیز جون حالا چه وقت این حرفها بود.چه لزومی داشت جلوی سامان یه کاره حرف داریوش را بزنی.اه بکشی،افسوس بخوری که تهمت برمک باعث به هم خوردن نامزدی ما شده.خوب معلوم است که او ناراحت میشود،میگذرد میرود.

-وا خدا مرگم بده،یعنی باهات قهر کرد؟

دوباره فضولی ماندانا گٔل کرد و گفت:

-خوب هر وقت اسم عمو داریوش بیاد،بابا باهاش قهر میکنه.

چشم غره ای به طرفش رفتم و گفتم:

-فضولی موقوف.

-چشم مامی.

عمه ناهید لبخند موذیانه ای بر لب آورد.بقیه حاضرین به شیرین زبانی اش خندیدند و مادربزرگم گفت:

-اگه یه مشت فلفل بهم بدین میریزم تو دهن هر که که نتونه زبونشو نگه داره و فضولی کنه.

ماندانا چادر از از سر او پائین کشید و در حالی که سرش را با طنازی یک وری کج نگه داشته بود گفت:

-نه خانجون،من دیگه فضولی نمیکنم.بریزش تو دهان هر کی که دروغ گنده میگه.

عمه ناهید با هیجان و بدون لحظه ای مکث،همسرش را که تازه از راه رسیده بود در جریان آنچه اتفاق افتاده،قرار میداد.

زیر چشمی تغییر حالت آقای فتحی را زیر نظر گرفتم و منتظر ماندم تا ببینم او پس از آگاهی از تمام ماجرا چه خواهد کرد.

بر بخت بدم لعنت فرستادم.آخر چرا باید درست در لحظه ای که تا حدودی توانسته بودم سامان را آرام کنم،این اتفاق بیفتد؟چه دلیلی داشت اولین سوالش از رودابه این باشد و آن پاسخ را دریافت کند؟

عمه ناهید که ساکت شد،آقای فتحی به طرف بابک رفت،دست او را که برای فرود ضربه ی بعدی بلند شده بود،در هوا گرفت و گفت:

-بس کن از این داد و فریادت چه نتیجه ای میتوانی بگیری،ولش کن،بسپارش به من.

بابک خسته و در مانده از تلاش،پشتش را به دیوار تکیه داد و گفت:

-آخر شما نمیدانید کجای دلم میسوزد..این پسر هفت سال است که با یک دروغ شاخدار یک فامیل را الاف خودش کرده و آبرو و حیثیت برایمان باقی نگذشته.من شرمنده عمویم هستم.دلم میخواهد زمین دهان باز کند و مرا از این خفت و خواری خلاص کند.

دست بر روی شانه ی او نهاد و با لحن ملایمی گفت:

-می فهمم چه حالی داری.الان همه ی ما بهت زده و کلافه ییم.یک دیوانه یک سنگ انداخته توی یه چاه که صد تا عاقل نمیتوانند بیرونش بیاورند.کاری که برمک کرده نه قابل برگشت است و نه قابل جبران.زیانهایی که به دو خانواده زده،دلهایی که شکسته،قلبی که از شدت ناراحتی از کار اوفتاده و صدمه ای که آن تهمت به روح و جسم شهروز بیچاره وارد کرده،کدام یک را میشود نادیده گرفت.تازگیها عمویت را دیده ای برمک؟دولا دولا راه میرود.هزار بار باید صدایش کنی تا بشنود و جواب بدهد.اصلا انگار به حال خودش نیست.از آن روز که آن اتفاق افتاد،هیچ وقت خنده به لبش ندیدم.آخر پسر مگر مرز داشتی که آن حرف مفت را زادی؟

برمک در حالی که از شکافت گوشه ی لب و خراشهای زیر گردنش خون جاری بود،با لحن ملتمسانه ای گفت:

-من از کجا میدانستم که کار به اینجا میکشد،مگر آن موقع چند سال داشتم؟با عقل ناقص بچگانهام این حرف فقط یک رو کم کنی بچگانه بود.راستش بعدش هم که دیدم آقاجان و عمو سیف الله به جان هم افتادند،ترسیدام اقرار کنم که دروغ گفته ام.

-آخر پسر دیوانه،به نظر تو به این دروغ بزرگ میگویند،یک رو کم کنی و تلافی بچگانه؟تازه بعدش چی؟یعنی وقتی دیدی نامزدی خواهرت بهم خورد،فکر نکردی مقصر این شکست تو هستی و باید یک جوری جلوی این کار را بگیری؟

-جراًتش را نداشتم.کار به جایی رسیده بود که هر وقت میخواستم زبان باز کنم،از ترس تنبیه آقاجان زهره ترک میشودم.

-تو از چوب و ترکه ی پدرت میترسیدی،ولی از عاقبت این کار هراسی نداشتی؟اصلا میدانی وجدان یعنی چه؟

به جای او عزیز با صدای گرفته ای پاسخ داد:

-نه،او چه میداند وجدان یعنی چه.اگر میدانست که،وقتی که دید پدرش روز به روز آب میشود و از بین میرود،آنطور علیل و ناتوان گوشه ی اتاق افتاده و با مرگ دست و پنجه نرم میکند،زبان صاحب مرده اش را باز میکرد و میگفت چه غلطی کرده.ذلیل بمیری....

حرفش را قطع کرد،لب به دندان گًزید و افزود:

-اخه چه جوری دلم میاد نفرینت کنم.چه جوری بگویم شیرم را حلالت نمیکنم؟وقتی آن پسرم آنطور ورپرید و رفت،خیلی سخت است که از خدا بخواهم مکافات عملت را ببینی،ولی خدا میداند چه آتشی به دلم زدی.الهی شکر که نصرت زنده نیست تا ببیند تو چه به روزگارمان آوردی.

خانجون گفت:

-بسه طوبی.این قدر جوش نزن.با این حرفها که کارها درست نمیشه،منو بگو که تا حالا همش واسه عفت پشت چشم نازک میکردم و تحویلش نمیگرفتم،بعد از این نوبت اونه که تلافی کنه.الانه که خبر به گوش همشون برسه و پشت سرمون  بزارن.

آقای فتحی گفت:

-شما ناراحت نباشید عالیه خانم،فعلا صلاح نیست طوبی خانم و بابک بروند منزل سیف الله.من خودم سر فرصت میروم میروم آنجا و موضوع را باهاش مطرح میکنم.

-خوب معلومه که صلاح نیست.مگه میخوای صد تا لیچار بارشون کنن؟بهشون بگو این فقط شما نیستین که اون دروغ،بهتون ضربه زده،بلکه طوبی و بچه هاش هم کم صدمه ندیدن.بابک حق داره این پسر رو زیر لگد هاش له و لورده کنه.اخه بگو بچه مگه زده بود به سرت که حرف مفت بگی و آتیش به پا کنی.یعنی اصلا خودت نفهمیدی داری چه آتشی به پا میکنی؟

برمک به التماس افتاد و گفت:

-باور کنید که اصلا نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم،بعدش که فهمیدم دیگر خیلی دیر شده بود و نمیتوانستم از حرفم برگردم.

آقای فتحی گفت:

-من برمک را میبرم منزل خودمان.یکی دو روز جلوی چشم شما نباشد بهتر است.کجایی ناهید؟اگر کارت تمام شده بیا برویم.

هیچ کس از رفتنشان مخالفت نکرد.دیگر حس و رمقی برای مهمان نوازی در وجود عزیز باقی نمانده بود.

عمه ناهید پالتویش را پوشید و آماده ی رفتن شد.خانجون در موقع خداحافظی با او گفت:

-چیه؟انگار رو پات بند نیستی.به گمونم میخوای یه راست از اینجا شال و کلاه کنی بری خونه ی عذرا بهشون بگی،بی خبر اینجا نشستی و نمیدونین خونه ی طوبی چه محشری به پاست.مگه نشنیدی آقای فتحی چی گفت؟تو بشین یه گوشه کاریت نباشه،بذار شوهرت خودش قضیه رو راست و ریس کنه،بلکه اینجور نه سیخ بسوزه نه کباب.

عمه ناهید لبهای غنچه شده ش را به گونه ی خانجون فشرد و گفت:

-چشم خانجون.من کاری به این کارها ندارم.هفت سال است از دو طرف ملامت میشوم.طرف هر کدام را گرفتم،آن یکی پرید و گفت تو ما را به آنها فروختی.شده بودم چوب دو سر کثیف.هر کاری کردم نتوانستم بهشون ثابت کنم که برای من،طوبی و عذرا یک اندازه عزیزند و سیف الله و نصرت خدا بیامرز هم به یه به اندازه ی هم.خانه هر کدام که میرفتم یک جوری بهم میفهماندند که لابد آمدی خبر بگیری ببری برای آنها،هیچ وقت یادم نمیرود که یک بار نصرت آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت(:-اگر یک بار دیگر از طرف داریوش برای رکسانا پیغام بیاوری،پایت را از این خانه میبرم.)اخه این دو جوان عاشق چه گناهی داشتند که باید این وسط فدا میشدند.

خانجون به طرفش توپید و گفت:

-دهنتو آب بکش ناهید.حالا دیگه رکسانا شوهر داره،اونم شوهری که جونش واسه ش در میره.دیگه نشنوم جلوی خودش یا سامان اسم داریوش را بیاوری.مگه نشنیدی همون یه کلوم که طوبی گفت چه جوری به رگ غیرت اون پسر برخورد گذاشت رفت.حالی ت شد یا نه؟

-زبانم لال اگر دیگر حرف آن دو تا را بزنم.منظر من که الان نبود.آنقدر بی عقل نیستم که بفهمم حالا دیگر کار از کار گذشته و آن گره کور هرگز باز شدنی نیست.

 

 

 

خاله طیبه نیامده رفت.هیچ کس حوصله ی مهمان بازی را نداشت.همه ساکت بودند.بابک سر در گریبان فرو برده بود و دم نمیزد.رودابه و ماندانا هر کدام در یک طرف کرسی به خواب رفتند.

عزیز مات و مبهوت به یک نقطه خیره مانده.معلوم نبود که آن نقطه به آغاز ماجرا در شب حادثه بر میگشت یا به به پایانش در غروب آن روز.آزیتا چشمان نیمه بازش را به زحمت نگه میداشت تا با بقیه هماهنگ باشد.

خانجون از سر سجاده ی نماز تکان نمیخورد.بی آنکه انگشتانش بر روی دانه های تسبیح حرکت کند،آن را در دست داشت.بعد از آن همهمه و هیاهو سکوت ،آزار دهنده و مزاحم بود.

به نظر میرسید که همه به یک چیز میاندیشیدند،به آنچه که رویارویی با آن اجتناب ناپذیر بود.تکرار آنچه که از دم غروب موضوع بحث در اطرافش دور میزد و هر کسی به نوعی تفسیرش میکرد.کسل کننده بود.

اکنون به درستی میشد فهمید چه کسی صدمه زده و چه کسی صدمه دیده.اقرار به اشتباهاتشان،در اجرای نقش در آن سناریو مشکل تر از مشکل بود.کاش میتوانستم به خانه برگردم،به خانه، به جایی که مفهومش امنیت و آرامش بود و به اتاقی عکس عروسی یمان درون قاب زینت بخش دیوارش بود.در یک گوشه ی حیات فیدل لانه داشت و چراغهای توپی در دو طرف استخر،همراه با نسیم ملایمی حرکت شاخ و برگ درختان را با انعکاس نورش بر روی آب زلال تصفیه شده منعکس میکردند.جای من آن بود نه اینجا.

بالاخره عزیز سکوت را شکست و گفت:

بلند شو آزیتا برو بگیر بخواب،اگر به خودت رحم نمیکنی،به آن بچه رحم کن.اگر میدانستم اینجا چه مصیبتی انتظارم را میکشد.تو را آلاخون والخون نمیکردم با خودم بیاورم تهران.

انگار آزیتا منتظر همین دستور بود،چون بلافاصله برخاست و گفت:

-مگر من جزی از این خانواده نیستم؟خوب هر چی پیش بیاید،من هم سهمی در آن دارم،شب بخیر.

خانجون از حالت بهت بیرون آمد،تسبیح را در جانماز نهاد آن را بست و پس از جمع کردن سجاده،گفت:

-خوب چرا همه نخوابیم.بلند شو رکسانا برو جای خودت و آزیتا رو بنداز بگیرین بخوابین.من و طوبی و بابک هم همینطور.از اینجا نشستن و غمبرک ساختن به جایی نمیرسیم.

آن شب هیچ کس به خواب نرفت،حتی آزیتا که از این پهلو به آن پهلو غلطیدن و به پایش کش و قوس دادن،معلوم بود که خواب ناآرامی دارد.

آفتاب که دمید انگار بار سنگینی را از روی دوشمان برداشتند.یکی پس از دیگری با چشمان پف کردهوا رنگ و رویی پریده از جا برخاستیم.

ماندانا به محض بیداری بهانه ی پدرش را گرفت.هیچ کس حوصله ی توجه به او را نداشت.

خانجون در حال دم کردن چای خطاب به من گفت:

-امشب که قدسی اومد اینجا،بچه رو بده بهش اونو ببره پیش باباش.که دیگه اینقدر نقه نزنه.این روزها اینجا نباشه بهتره.

از فکر دوری از او دلم گرفت و با لحن اعتراض آمیزی گفتم:

-وای نه،شما که میدانید من طاقت دوریاش را ندارم.

-خوبه خوبه بچه بازی در نیار.حالا چه وقت این حرفاس.توی این هیرویر بچه این چیزا رو به چشم نبینه بهتره.تازه بعدش میره راپورت همه چی رو به باباش میده.

-خوب چه عیبی داره ما که کار خلافی نمیکنیم.

-تو میگی خلاف نمیکنی،اما واسه اون شوهر بد دلت یه گوش چشم تو به اون پسر که میترسم اسمشو بیارم،باز گوش دخترت تیز بشه،کار خلافه.منظورمو میفهمی؟

-چه حرفها میزنند خانجون،من که نمیخواهم گوش چشمی به او نشان بدهم.

عزیز با کنجکاوی آمیخته با نگرانی پرسید:

-راست بگو رکسانا،بین تو و سامان اتفاقی افتاده؟تو که سال هاست پسر عمویت را ندیده ای ،پس چطور ممکن است در این اختلاف نقشی داشته باشد؟

بابک به من فرصت جواب نداد و گفت:

-چیز مهمی نیست عزیز.پیله نکنید.خوب طبیعی است که سامان نسبت به نامزد سابق زنش حساس باشد.به خاطر همین هم تا شما به آن جریان اشاره کردید،گذاشت رفت.

ماندانا در حالی که برق شیطنت در چشمانش میدرخشید،گفت:

-تازه اون دفعه که من به بابا گفتم عمو داریوش چی به مامی گفت،باهاش قهر کرد.

عزیز با بهت و حیرت چشم به من دوخت و گفت:

-سر در نمیارم؟گیج شدم.اصلا نمیفهمم تو چه موقع داریوش را دیدی رکسانا.راست بگو،من که اینجا نبودم چه اتفاقی افتاد؟

خانجون چشم غره ای به ماندانا رفت و بابک بحث را درز گرفت و گفت:

-حالا چه وقت این حرف هاست عزیز.هزار تا کار داریم.یک روز وقتی این دو تا داشتند میرفتند منزل سودابه خانم،داریوش سر رسیده،و چند کلمه ای باهاشون حرف زده.بعد هم همین فضل کوچولو خبرش را به گوش باباش رسانده و باعث بگو مگو شده.من باید یک ساعت دیگر بروم مغازه،اگر کاری چیزی دارید انجام بدهم.

عزیز که هنوز قانع نشده بود گفت:

-حالا نمیشود امروز نروی؟گور پدر کاسبی.هزار و یک درد بی درمان داریم.از یک طرف هر لحظه ممکن است فتحی بیاید و از خانه ی عذرا خبری بریمان بیاورد،از طرف دیگر برمک را فرستادم لبه ی تیغ،بالاخره هر چه باشد بچه ی من است.دلم شورش را میزند.می ترسم جوانی کند،بلایی سر خودش بیاورد.

خانجون به قهقهه خندید گفت:

-دست بردار طوبی،بادمجون بم آفت ندارد.این بچه اگر میخواست بلایی سر خودش بیاره،باید وقتی که فهمید چه جوری دودمان این خانواده رو به باد داده این کار رو میکرد.

بابک در حال گرداندن قاشق در استکان چای گفت:

-خیلی خوب عزیز امروز هم روی روزهای دیگر.تا وقتی که شما نخواهید مغازه را باز نمیکنم.

قبل از اینکه سفره ی صبحانه را جمع کنیم،آقای فتحی و همه ناهید از راه رسیدند.

همه ی نگاهها به سویشان برگشت و لبهای نیمه باز حاضرین همراه با طپشهای تند دلهای نگرانشان یک جمله را از زبانشان بیرون فرستاد:

-چی شد؟باهاشون حرف زدید؟

کنار سفره نشستند.

آزیتا سرگرم ریختن چای برایشان شد و آقای فتحی گفت:

-دیشب برمک را سپردم به ناهید،خودم رفتم سراغ سیف الله.داشتند شا م میخوردند.سر سفرهشان نشستم و شریکشان شدم.اولین بار بود که تنهایی به آنجا میرفتم همیشه ناهید باهام، بود.عذرا خانم با کنجکاوی ازم پرسید:

-پس ناهید کجاست؟چرا باهات نیامده؟چون ترجیح میدادم بعد از شا م موضوع را مطرح کنم،پاسخ دادم،-قضیه مفصل است فعلا غذایتان را بخورید،بعدش میروم سر اصل مطلب.پرسید:-چیه؟آخر عمری با هم قهر کردید؟با وجود اینکه حوصله ی خندیدن را نداشتم،لبخندی زورکی زدم و گفتم:-اختیار دارید عذرا خانم،به قول معروف سر پیری و معرکه گیری.همین یکی را کم داشتیم.خوب چه عیبی دارد یکک بار هم تنهایی بیاییم منزل برادر زنم؟کوتاه آمدن و منتظر شدند تا شیرین سفره را جمع کند.آن وقت پکی به قلیان زدم و آنچه را که باید بگویم،را گفتم.کار سختی بود.هیچ کس جیکش در نمیآمد.لبهایشان نیمه باز بود و چشمهایشان از حدقه بیرون زده.

شیرین سینی به دست به لولای در تکیه داده بود و شهروز لبخند موذیانه ای بر لب داشت.دست سیف الله به روی قلبش بود و دست عذرا بر روی زانویش.یک لحظه به فکرم رسید که نکند سکته کردند،ولی همین که ساکت شدم،صدای گوش خراش فریاد سیف الله برخاست.

-برمک کجاست؟این پسر ی بی شرم کجاست که دودمان ما را به باد داد.به پسر نازنینم تهمت زد و برادر عزیز تر از جانم و خانوادهاش را از ما روگردان،اخه چرا،چرا؟از این کار چه سودی بهش میرسید؟هزار بار این دو تا پسر با هم گلاویز شدند و دماغ همدیگر را خون انداختند،بعدش هم آشتی کردند،پس چرا این بار به اسم تلافی یک هم چین دروغ شاخداری گفت.به هم خوردن نامزدی داریوش و رکسانا برای ما یک فاجعه بود و هنوز اثرش در قلب و روح پسر بیچارهام باقی مانده.برادر من مردنی نبود،درست است که مرگ رامک کمرش را شکست،اما آتشی که برمک دیوانه به پا کرد مرگش را جلو انداخت.

من و نصرت دو برادر جان در یک قالب بودیم.طوبی عذرا جانشان برای هم در میرفت و همدم و همراز بودند.پس چرا آنقدر بینمان فاصله بیفتد که من نتوانم زیر تابوتش را بگیرم و برایش فاتحه بخوانم؟چرا باید در موقع جان دادنش بالای سرش نباشم تا ازش حلالیت بطلبم؟این بلاها را برمک به سرمان آورد.روزی صد بار هر که رد میشد کنار گوش شهروز بخت برگشته کلمه ی قاتل زمزمه میکردند.اگر هم به زبان نمیآورد حالت نگاه و لبخند مزورانه اش،سخت تر از کلام به آتیش به جانمان میزد.افسوس،افسوس که برادر نازنینم با همان کینه و نفرتی که تهمت برمک در دلش کاشته بود،ناغافل پر کشید و رفت و یک هم چین روزی زنده نیست تا پی به اشتباهش ببرد و بداند شهروز پاک و بی گناه است،خدا رو شکر که آنقدر زنده ماندم تا حقیقت آشکار شودو ما رو سفید شویم.

صدا در گلویش شکست،دست به روی قلبش گذاشت و سرش را بر شانه ی شهروز که در کنارش نشسته بود تکیه داد.عذرا تو سر زنان فریاد کشید:

-بدبخت شدم سیف الله از دستم رفت.به دادم برسید آقا فتحی.نکند سکته کرده باشد.

فقط چند لحظه طول کشید تا چشم گشود و با صدای نالانی خطاب به زن و بچه هایش که داشتند زار میزدند،گفت:

-نترسید حالم خوب است.

بعد شهروز را محکم به سینه فشرد و افزود:

-مرا ببخش عزیز دلم که گوش هایم در مقابل التماسهایت کر بود و هرگز نتوانستم این شکّ را از دلم بیرون کنم که تو مرتکب آن قتل شودی.بگو که مرا بخشیدی،بگو،وگرنه هرگز خودم را نمیبخشم.

شهروز با صدای بغض آلودی گفت:

-حالا دید،حالا فهمیدید آقاجان که من دروغ نگفتم؟حالا فهمیدید که این فقط یک تهمت بود و یک دروغ محض.آخر چرا شما و عزیز زیر بار این حرف مفت رفتید و باورتان شد که من یک قاتلم؟

سیف الله به گریه افتاد.اشکهایش بی صدا آرام آرام بر روی گونه هایش مینشست.بی آنکه تلاشی برای زودودنش کند به نوازش گیسوان مجعد خرمایی پسرش پرداخت و گفت:

-من از کجا باید میفهمیدم آن پسر بی شرم،بی چشم و رو دروغ میگوید.می بینی عذرا برمک چه به روزمان آورده؟حالا من باید چه کار کنم فتحی جان،تو بگو؟این گناهی نیست که قابل بخشش باشد.آخر چطور میتوانم از خطایش بگذارم؟

سعی کردم خشم و خروشش را مهار کنم و گفتم:

-لابد یادت نرفته که وقتی نصرت خدابیامرز از پسرش شنید شهروز باعث مرگ رامک شده،نه به فکر تنبیهش افتاد و نه به فکر اقدام قانونی.تنها عکس العملش قطع رابطه با شما بود و بستن در بین دو حیات.آن مهر و محبتی که تو گمان میکردی مرده،نمرده بود،فقط داغ از دست دادن پسر ناکامش و شوکه شدن رودابه مجالی برای بروزش باقی نمیگذاشت.شاید یک دلیل ارگ زود هنگامش ریشه ی عاطفی داشت و از قطع رابطه با برادر آن در یک قلبش عذاب میکشید.

چندین بار چشمان گریانش را باز و بسته کرد و در حالی که سینه اش را هدف مشتهایش قرار میداد،اه پر حسرتی کشید و گفت:

-لعنت به این قلب نازک من که تحمل رنج هیچ عزیزی را ندارد.خدا میدند که در این چند سال چه کشیدم.بارها یک گوشه ی ایوان قیم میشودم تا شاید بتوانم نصرت را در موقع عبور از ایوان خانهاش ببینم.تنها آرزوی من و عذرا این بود که این کدورت بر طرف شود،اما آنها دائم بهش دامن میزدند.

حلقه ی نامزدی رکسانا را پس فرستادند،در بین دو حیات را گچ گرفتند.موقع فوت برادرم خبرم نکردند.ما را غریبه میدانستند،کینه و نفرتشان پایانی نداشت.خانه ی مورثی یشان را که آن قدر نصرت بهش وابسته بود با ملک شما عوض کردند تا چشمشان به ما نیفتد.تو میفهمی کجای دلم میسوزد.ها فتحی،بگو میفهمی یا نه؟

پاسخ دادم:

البته که میفهمم،اما خوب آنها داغ عزیز دیده بودند،داغ عزیزی که قبل از شکفتن پژمرده شد.فکر میکنی این کم دردی است،بخصوص که طبق شهادت پسرشان،شهروز را در مرگش مقصر میدانستند.آن درد کم بود،درد رودابه هم بهش اضافه شد.نصرت که طاقت نیاورد،رفت.هر کس هم که جای طوبی خانم بود،نمی توانست این همه عذاب را تحمل کند.اگر بابک قید درس خواندن را نمیزد و نان اورشان نمیشد،خدا میداند چه بلایی سرشان میآمد.

عذرا خانم طاقت نیاورد و گفت:

-یکی نبود به طوبی بگوید مگر من چه هیزم تری بهش فروختم که از ریختم بیزار بود.ما که از بچگی به هم انس گرفتیم و جیک و بیکمان باهم بود.حالا اگر هم بچهها یک غلطی کرده باشند که نباید به پای پدر مادرشان نوشت.گناه مادر من چه بود که خاله عالیه چشم دیدنش را نداشت و هر وقت اتفاقی جایی میدیدش،پشتش را بهش میکرد؟ای آقای فتحی از کجایش بگویم که هر کدام یک طومار است.همش به خودم میگفتم،تحمل کن عذرا ماه پشت ابر نمیماند،به کجای این پسر میآید که قاتل باشد؟مثل گل پاک و بی گناه است.حالا میبینم که حق با من بود.

گریه امانش نداد و ساکت شد.این بار سیف الله رشته ی سخن را به دست گرفت و گفت:

-هفت سال است که این پسر قسم میخورد،التماس میکند تا شاید بتواند به ما بفهماند که بی گناه است،اما هیچ کس حرفش را باور نمیکند.حالا فقط یک جمله،فقط یک جمله ی رودابه،حقیقت را از میان شکافتها بیرون کشیده.حالا ما باید چه کار کنیم فتحی؟تو تنها بدون ناهید آمدی اینجا تا چه چیزی را از من بخواهی؟

نمی دانستم چگونه مقصودم را بیان کنم،اما بالاخره دلم به دریا زدم و گفتم:

-ناهید مواظب برمک است که مبادا به خودش صدمه بزند.دیشب به زحمت توانستم از زیر مشت و لگد بابک نجاتش بدهم،چیزی نمانده بود که او را بکشد.ناچار شدم برش دارم بیاورم منزل خودمان.می گفت در تمام این مدت عذاب وجدان یک لحظه هم اسوده ش نگذاشته.فقط میترسید که اقرار به گناه کند.طوبی خانم و بابک از روی شما خجلند.نمی دانند چطور میتوانند جبران کنند و عذر اشتباهتشان را بخواهند.آخر چه کسی باور میکرد برمک بتواند یک هم چین دروغی سر هم کند.دنیا دو روز است سیف الله خان.زندگی به مویی بند است.هیچ کس از فردایش خبر ندارد.تو را به روح نصرت قسم زن و بچهاش را دریاب.

فریاد اعتراض شهروز زبانم را بست.

نه آقاجان نه من نمیگذارم.هفت سال است دارم عذاب میکشم.اولین باری که قاتل صدایم کردند،فقط یازده سال داشتم و اصلا نمیدانستم مفهوم این کلمه تا چه حد نفرت انگیز است و چه اثری در زندگی آیندهام خواهد داشت.هر چه بزرگتر شدم بیشتر از شنیدنش زجر کشیدم.حتی شما و مادرم قسمهایم را باور نداشتید.از درس و زندگی افتادم،منفور اقوام و دوستان شدم.شبها کابوس میدیدم و شب و روزم را نمیفهمیدم.حتی گاه دچار عذاب وجدان میشدم و از خودم میپرسیدم،نکند واقعاً من رامک را کشتهام و یادم نمیآید؟اگر برمک را پخمه و عقب افتاده ی بدبخت،بی عرضه و بی لیاقت خطاب کردم،می توانست با ناسزایی بدتر از این تلافی کند،نه با متهم کردنم به قتل برادرش.شما نباید کوتاه بیایید آقا جان.

سیف الله خان با لحن آرامی گفت:

-آرام باش پسرم.من دلم نمیخواهد این کینه و نفرت بین ما و خانواده ی برادرم باقی به ماند.مرگ رامک دلم مرا آتیش زد چه برسد به دلم برادر خدابیامرزم و طوبی.چه بسا اگه خدای نکرده زبانم لال به جای رامک تو از پشت بام پرت میشدی و او متهم به قتلت بود،من هم همین معامله را با آنها میکردم.تا در آن موقعیت قرار نگیری،نمی توانی قضاوت درستی داشته باشی.من کینه توز نیستم.دلم برای یادگاریهای برادرم تنگ شده،وقتی عمویتان طاقت مرگ جگر گوشهاش را نیاورد و به او پیوست،آرزو میکردم کاش میتوانستم یک جوری زیر بال و پر بچه های یتیمش را بگیرم و کمکشان کنم،اما چه کنم که آنها حتی حاضر نبودند اسم عمویشان را بشنوند.من اگر دست برمک را کنار بزنم و نگذارم عذر خطایش را بخواهد،انگار دست نصرت خدابیامرز را کنار زدم و تن او را در قبر خواهم لرزاند

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه evkgz چیست?