رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 19 - اینفو
طالع بینی

رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 19

عذرا خانم به میان کلامش پرید و گفت:

-پس یک دفعه بگو آن همه توهین و ناسزایی که شنیدیم،آن همه رنج و عذابی که در این هفت سال کشیدیم،همش کشک بود.آخر گذشت هم حدی دارد مرد.یک کمی احساساتت را کنترل کن.آن کسی که خیال بخشیدنش را داری،این آتیش را روشن کرده.به داریوش چه جوابی میدهی که با آن خفت و خاری دستش را پس زدند و هنوز به خاطر آن شکست دارد میسوزد و دم نمیزدند؟

 

سیف الله خان با لحن آرامی گفت:

-بس کن،این قدر جوش نزن عذرا.لابد رکسانا و داریوش قسمت هم نبودند و این اتفاق افتاد تا ثابت کند هر کس سرنوشتی دارد و قول و قرارهای ما در مقابل بازی سرنوشت صنار نمیارزد.

عذرا خانم به حالت تأسف سر را گهواره وار چندیدن بار پی در پی تکان داد و گفت:

-هدفت این است که با این حرفها خودت و مرا گول بزنی.من که به این سادگیها زیر بار نمیروم و اجازه نمیدهم پای برمک به این خانه برسد.

چین به پیشانی افکند و با صدای بغض کرده ای گفت:

-نکند تو و شهروز میخواهید مرا به همنجایی بفرستید که نصرت رفته.آفتاب عمر من لب بام است.اگر آن بچه بلایی سر خودش بیاورد،هرگز خودم را نمیبخشم.برو فتحی برو به برمک بگو بیاید اینجا.این پسر یادگار برادر من است.هرگز حاضر نیستم یک روز بشنوم که سر سختیام کار دستش داده.

عذرا خانم فریاد کشید:

-نه،سیف الله،من نمیگذارم.

شیرین کنار پای مادرش زانو زد،در حالی که سیل اشک گونههایش را شستشو میداد با لحن ملتمسانه ای گفت:

-خواهش میکنم عزیز قبول کن.آقاجان راست میگوید.این کینه توزی عاقبتی ندارد.ما بچهها باهم بزرگ شدیم.هزار و یک خاطره از هم داریم،آخر چرا باید از هم گریزان باشیم.چرا باید صفا و صمیمیت مان را در لفاف خشم و کینه بپیکیم و قنداقش کنیم.وقتی خبر عروسی آزیتا را شنیدم،نمی دانی چقدر دلم سوخت و حسرت خوردم که چرا من حق ندارم در جشن عقد کنان دختر عموم که یک زمان نزدیکترین دوست و یارم در زندگی بود،شرکت کنم.میخواهم ببینمش.میخواهم در کنارش بنشینم تا به کمک هم خاطره ها را روی  ی دلمان به ردیف بچینیم و آوای دلنوازش را بشنویم.

عذرا خانم زیر بار نرفت و با سر سختی گفت:

بس کن دختر،تو چه میدانی من کجای دلم میسوزد.مادر نشدی تا بدانی وقتی جلوی چشمم شهروز را میدیدم که عین روح سرگردان دور خودش میچرخد و روز به روز افسرده تر و دلم مرده تر میشود چه میکشیدم.من توی چشمهایش بی گناهی را میخواندم .می دانستم دروغ نمیگوید و قلبش به پاکی آب زلال است.فکر میکنی یک روز برمک و شهروز بتوانند روبروی هم بنشیند و توی چشم هم نگاه کنند؟یا من و طوبی بتوانیم آن صمیمیت گذشته را با هم داشته باشیم؟

شیرین در تلاش برای نرم کردن دلم مادرش گفت:

-چرا نتوانید؟فقط کافیست که کینه و نفرت را در قلبهایتان ریشه کن کنید و اثری از آن به جای نگذارید.شما دو تا آنقدر باهم خاطر دارید که تجدیدش تا آخر عمر طول میکشد.

شهروز با لحن تحکم آمیزی گفت:

حرف مفت نزن ساکت شو.خوب میدانم کجای دلت میسوزد و چه دردی داری.

سیف الله با لحن پر غضبی به هر دویشان توپید:

-کافیست،بس کنید.فضولی موقوف.من خودم بهتر میدانم چه کار کنم.برو فتحی جان،برو همهشان را بردار بیاور اینجا.از آخرین باری که از این در بیرون رفتند هفت سال میگذرد.به گمانم که یادت رفته عذرا که من و تو هم چندان در مرگ رامک بی تقصیر نبودیم.نصرت و طوبی بچههایشان را به ما سپردند رفتند کنسرت.کوتاهی از ما بود که گذاشتیم بروند بالای پشت بام به حال خودشان رها شوند و آن فاجعه را به بار بیاورند.تو دلت میسوزد که چرا پسرت افسرده شده،پس طوبی داغدیده چی که آن شب به جای اینکه امانتیهایش را صحیح و سالم تحویل بگیرد،نعش خون الود رامک را بهش تحویل دادیم.

آقای فتحی چند لحظه ای سکوت اختیار کرد،سپس در حالی که خاکستر سیگار را در جا سیگاری میتکاند،خطاب به ما گفت:

-به فرید گفتم برمک را آماده ی عذرخواهی از آنها بکند و خودمان آمدیم دنبالتان،بد نیست شما هم تشریف بیاورید عفت خانم،عذرا و شیرین را برای جشن مولودی امشب دعوت کنید.زودتر همه آماده شوید برویم.

از جایم تکان نخوردم و گفتم:

-من و ماندانا میمانیم،شما بروید برگردید.

عمه ناهید گفت:

-نمی شود.تو هم باید بیایی زشت است.بگذار خیالت را راحت کنم داریوش قزوین کار میکند و فقط آخر هفته تهران است.فتحی میگفت دیشب هم منزل نبوده.اگر نمیخواهی ماندانا را با خودت بیاوری بسپارش دست نوید و فرید.

-موضوع این نیست.

خانجون گفت:-پس موضوع چیه؟چرا ناز میکنی؟وقتی اون پسر اونجا نیست،اومدنت که گناه نیست.این بچه رو هم با خودت بیار که اگه خواست به پدرش راپورت بده،لاقل بهش بگه اونی که نمیخوام اسمشو جلوی این فضول کوچولو بیارم اونجا نبوده.

 

چقدر سخت بود پا نهادن در مکانی که یک زمان قتلگاه رامک بود. قدمهایمان در مقابل درب خانه عمو سیف اله سست شد و از حرکت بازایستاد.رنگِ عزیز پریده بود و پاهایش می لرزید.

با وجود این که برمک سر به زیر افکنده بود، به راحتی یم شد هول و هراس و اضطراب و نگرانی را در نگاهش خواند. در سخت ترین لحظات زندگی اش ایستاده بودف لحظه محاکمه و پاسخگویی و اعتراف به گناهی که از روی نادانی مرتکب شده.

بابک دکمه زنگ را لمس کرد، اما برای فشردنش نیاز به تجدید قوا داشت. صرفِ نظر از سختی رویارویی با عم سیف اله و همسرش ، بعد از هفت سال مبارزه با احساسش از بروز آن در برابر شیرین در هراس بود.

عمه ناهید متوجه تردید او شد و گفت:

- منتظر چی هستی؟زنگ بزن.

با شنیدن این جمله، دست بابک به نرمی دکمه زنگ را فشرد. خانجون ناآرام بود و یک بند نق می زد.

- وای به حالت ناهید اگه ما رو آورده باشی اینجا که سنگ روی یخ مان کنی. خدا می دونه اگه عذرا بخواد واهس منو طوبی ادا اطوار دربیاره و لغز بخونه، من یکی نیستم، از همین دمِ در بر می گردم می رم خونه.

- اختیار دارید عالیه خانم. از کی تا حالا،عذرا این جرات را پیدا کرده که به خاله جانش بی احترامی کند. خیالتان راحت باشد رو چشمش جا دارید.

- ببینیمو تعریف کنیم.

شیرین در را به رویمان گشود. سپس مهربانترین لبخند را بر روی لب نشاند و با لحن گرمی گفت:

- سلام خاله عالیه، سلام زن عمو طوبی خوش آمدید.

دستهایش آماده در آغوش کشیدنمان بود. از خانجون شروع کرد و هیچ کس را از قلم نینداخت نوبت به آزیتا که رسید گفت:

- بی معرفت چرا مرا به عروسی ات دعوت نکردی؟

آزیتا در حالِ بوسیدنش گفت:

- شرمنده ام، ولی جایت خلی خالی بود.

سلامِ بابک را که پشتِ سر من ایستاده بود پاسخداد. کنار رفتم تا سدی نباشم در میانشان. خونِ شرمی آمیخته با هیجان چهره اش را گلگون ساخت. در نگاهش هزار و یک معنا بود. بابک تحمل این نگاه را نیاورد و سر به زیر افکند. از برملا شدن رازش و رسوایی می ترسید.

عمه ناهید که با شیطنت حرکاتِ آن دو را زیر نظر داشت، گفت:

- شیرین جان تعارف نمی کنی بیاییم تو؟

لب به دندان گزید و گفت:

- خدا مرگم بده.آن قدر ذوق زده شدم که یادم رفت. بفرمایید تو، خوش آمدید.

نگاهِ رودابه بر روی سنگفرش کنار باغچه میخکوب ماند. بدنِ لرزانش را به عزیز چسباند و با لحنی آمیخته با هراس گفت:

- رامک که از اون بالا پرت شد، همین جا افتاد رو زمین،همین جا کنار باغچه. وقتی نگاش کردم دیدم چه خونی از سر و بدنش می رفت، زبونم بند اومد. آزیتا و شیرین تو سرشون می زدن، جیغ می کشیدن، اما من هر کاری کردم صدا از گلوم بیرون نیومد.

عذرا خانم و عمویم روی پله هی ایوان از ما استقبال کردند. در موقع روبوسی همه اشک به چشم داشتند. برمک سر در گریبان فرو برده بود و از شدت شرم قادر نبود سر بلند کند.

آقای فتحی دست بر روی شانه اش نهاد و گفت:

- برو جلو دستِ عمو و زن عمویت را ببوس و ازشان عذر گناهت را بخواه.

قدمهایش پیش نمی رفت. انگار به زمین چسبیده بود . بابک با دستِ مشت شده اش ضربه ای به پشتش زد، او را به جلو راند و گفت:

- پس چرا مردی؟برو جلو ، گندی را که بالا آوردی خودت درستش کن.

حرکت پاهایش نامتعادل بود. انگار در خواب راه می رفت. در موقع بالا رفتن از پله های ایوانف تعادلش را از دست داد، آقای فتحی که پشت سرش حرکت می کرد به موقع به دادش رسید و نگذاشت زمین بخورد.

به نزدیک عمو سیف اله که رسید، خم شد دست او را که در پهلو آویزان بود گرفت و در حال بوسیدنش با صدای پر بغضی گفت:

- مرا ببخشید عموجان. بچه بودم عقلم نمی رسید. اصلا نمی فهمیدم دارم چه کار می کنم. وقتی شهروز آن حرفها را بهم زد، جری شدم. گمان نمی کردم کار به اینجا بکشد. به خیال خودم و عقل ناقصم، تنبیه شهروز فقط به چند ضربه شلاق از دستِ شما ختم می شد و اتفاق دیگری نمی افتاد. از کجا می دانستم اختلاف بین پدر و عمویم ریشه دار خواهد شد و شیرازه زندگی مان از هم خواهد پاشید. به اندازه کافی عذاب وجدان مکافاتِ عملم را داده. هر بلایی می خواهید به سرم بیاورید. کتکم بزنید، زیر دست و پایتان لگدبارانم کنید. ولی شما و زن عمو را به روح پدرم قسم می دهم که مرا ببخشید و نگذارید بیش از این عذاب بکشم.

اشاره عذراخانم را برای رفتن به طبقه بالا نادیده گرفتیم و هنوز در ایوان ایستاده بودم و خیال نداشتیم قبل از این که عمویم تکلیف برمک را روشن کند، قدمی به جلو برداریم.

همین که برمک ساکت شد. عمو سیف اله بدون لحظه ای مکث دستهایش را برای در آغوش کشیدنش جلو برد، او را محکم به سینه فشرد و گفت:

- خودت خوب می دانی که با ما چه کردی، ولی چه کنم که تو یادگاری نصرتی، گر چه عمل خلافت باعث کدورت و اختلاف بین ما شد، حتی نتوانستم در موقع جان دادنِ او بالای سرش باشم و ازش حلالیت بطلبم و بعدش زیر بال و پر بچه هایش را بگیرم، اما مرگش کمرم را شکست. آن عمل خلافت به ما خیلی ضربه زد، ولی چه کنم که نمی توانم نبخشمت. ای کاش پدرت زنده بود و می فهمید در مرگ رامک بی گناه بود و ما بی جهت محکوم به قطع رابطه با هم شدیم و هم به خودمان ظلم کردیم و هم به بچه هایمان.بخصوص رکسانا و داریوش.

سپس خطاب به همسرش افزود:

- تو هم به احتارم روح نصرت خدابیامرز او را ببخش.

عذرا خانم با تردید چشم به شهروز دوخت که چند قدم دورتر شاهد این صحنه بود و گفت:

- آن کسی که بیشتر از همه در این قضیه صدمه دیده و مورد ظلم قرار گرفته پسر بی گناه ماست. اگر او بتواند برمک را ببخشد و از خطایش چشم پوشی کند، من هم می بخشمش.

اکنون فقط یک راه برای برمک باقی مانده بود، به دست آوردن دلی که آزره، روح و جسمی که سالها بی اعتنا به احساسات و عواطف انسانی، با خشم و کینه اش که به آن لقب تلافی داده بود، به کمک کارد تیزِ زبانِ برنده اش ، جراحتی به قلب او وارد ساخته که پس از سالها هنوز التیام نیافته است.

به نظر نمی رسید که شهروز قصد آشتی داشته باشد. در دیدگانش شراره خشم و نفرت زبانه می کشید. همین که برمک قدمی به سویش برداشت با صدای نعره مانندی گفت:

- نزدیک نیا. دتس به من نزن. برو گمشو. ازت متنفرم. این طور به من نگاه نکنید آقاجون.آخ مگر فراموش کردید که این دروغگو با من چه کرده؟اگر یادتان نرفته پس چطور ازم توقع بخشش دارید؟تا همین دیروز از نظر ما و همه اطرافیانم من یک قاتل بودم،آن کسی که به این روزم انداخت و مرا منفور همه ساخت همین پسر بود. بله همین پسر که چون زورش بهم نمی رسید به حربه دروغ متوسل شد و با یک تهمت ناروا همه ی آرزوهایم را بر باد داد.

عمو سیف اله گفت:

- همه ی اینها را می دانم. تو پاره جگر منی. فکر نکن فقط دل توست که می سوزد، بلکه دل من هم بر جوانی و بی گناهی ات می سوزد و کباب می شود، اما بدن بی جان و خون آلود رامکِ ناکام همین جا کنار همین باغچه افتاد. در همین جا جان داد و پدرو مادرش را به عزایش نشاند. اقرار می کنم طوبی اقرار می کنم که من و عذرا در مواظبت از بچه هایتان در آن شب کوتاهی کردیم. درست است که شهروز در مرگش گناهی ندارد، ولی ما هم همیشه به غفلت و بی توجهی مان در آن شب غبطه می خوریم و خود را مقصر می دانیم . با وجود این که تصمیم عجولانه نصرت خدابیامرز در قطع رابطه با ما و بهم زدن نامزدی بچه ها به همه مان صدمه زد، باز هم برای ایجادِ رابطه دیر نیست و دلم به این خوش است که لااقل قبل از این که قلبِ مریضم از کار بیفتد، می توانیم دوباره با خانواده برادرم یک جا جمع شویم و جایش را خالی کنیم. برو برمک برو شهروز را بغل کن ببوس. تو هم پسر حق نداری دستِ او را پس بزنی و با سرپیچی از خواسته ام به پدرت بی حرمتی کنی. زود باشید من منتظرم.

برمک پیش دستی کرد. دست پسرعمویش را گرفت، او را به طرف خود کشید و گفت:

- من بهت بد کردم می دانم، اما خودم هم بد دیدم. ما به هم وابسته بودیم، آن قدر که شب و روزمان با هم می گذشت. همیشه قهر بود و بعد آشتی، ولی آن مرگِ ناگهانی رامک شوکه ام کرد. تصدیق کن تو آن روز حرفهای خیلی بدی بهم زدی و بدجوری مرا از خودت رنجاندی. اصلا نمی دانم چطور از پشتِ بام چرت شد، آن دروغ به فکرم رسید. بگو که مرا بخشیدی بگو و نگذار بیش از این عذاب بکشم.

شهروز سکوت کرد و قدمی برای اشتی برنداشت . عمو سیف اله جلو امد ، دستِ او را که پشتِ سر پنهان کرده بود، به زور کشید و آن را در دستِ برمک گذاشت و گفت:

- حالا همدیگر را ببوسید، همین الان، جلوی چشم ما.

سپس سرهای آن دو را به هم نزدیک ساخت و ادامه داد:

- زود باشدی من منتظرم.

برمک در حالی که با صدای بغض گرفته ای زیر لب زمزمه می کرد:

- مرا ببخش شهروز جان.

او را در اغوش کشید.

عزیز قدم به جلو گذاشت، دستهایش را به دور گردن عذراخانم حلقه کرد و گفت:

- تو شاهد بودی که من چه کشیدم عذرا، مرگ ناگهانی رامک و بهت زدگی رودابه همه ی زندگی مان را زیر و رو کرد. از همان موقه کمر نصرت دیگر راست نشد. از زندگی دل برید. درد خودم کم بود، درد او مرا از پا انداخت. شب و روز در بستر افتاده بود و ناله می کرد. من و تو هیچ وقت از هم جدا نبودیم، نمی دانم کی ما را چشم زد که آن طور ناگهانی از هم بریدیم. بعد از مرگ عزیزانم، قلبم وابستگی ها را پس می زد. یک مدت دچار سرگردانی روحی بودم و اصلا نمی فهمیدم اطرافم چه خبر است.راست بگو عذرا تو اگر چای من بودی و خدا نکرده همین بلا سر یکی از بچه هایت می آد و بهت می گفتند برمک قاتل اوست چه معامله ای با ما می کردی؟خودت را جای من بگذار، بعد قضاوت کن.

- من نمی توانم خودم را جای تو بگذارم. حتی از تصورش دیوانه می شوم. آن قدر بی انصاف نیستم که بگویم درکت نمی کنم. تو کم مصیبت ندیدی، کم عذاب نکشیدی. با وجود این حقش نبود یک دفعه چشمهایت را ببندی، درِ وسط دو حیاط را گِل بگیری ، نامزدی رکسانا و داریوش را به هم بزنی و اصلا فراموش کنی که چنین قوم و خویشی داری.

- من در این تصمیم گیری ها بی تقصیر بودم. نصرت خدابیامرز سرِ خاک قول گرفت حلقه نامزدی اش را پس بفرستد و فراموش کند چه عهدی با داریوش بسته.

- خدابیامرزدش. نمی خواهم پشتِ سر مرده حرف بزنم، ولی تصمیم نسنجیده اش به ضرر همه ی ما شد و دودش بیشتر توی چشم آن دو تا جوان رفت. داریوش تا مدتها بهت زده بود. اصلا نمی توانست باور کند مفهوم پس فرستادن آن حلقه به هم خوردنِ نامزدی اش است و می گفت غیرممکن است رکسانا زیر بار برود. از شنیدن خبر عروسی اش شوکه شد و برای اینکه از محیط خانه و خاطره هایش دور باشد خودش را به قزوین منتقل کرد.

- از تو چه پنهان، اوایل رکسانا هم خیلی ناراحت بود، حتی گاه دزدکی از توی ایوان چشم به حیاط خانه شما می دوخت. به خاطر همین من و بابک، ناهید و فتحی را راضی کردیم خانه شان را با ما عوض کنند، اما حالا دیگر سودایی به غیر از عشق شوهرش ندارد و یک دختر دارد مثل دسته گل.ببین چه نوه ای دارم.

عذراخانم ماندانا را در آغوش کشید و گفت:

- الهی قربانش بروم، چقدر خوشگل است.

سپس دست به دور کمر من حلقه کرد و گفت:

- از همان روز اولی که تو گهواره دیدمت آرزو می کردم عروسم باشی، اما افسوس که قسمت نشد.

سپس رو بابک کرد و گفت:

- جای بابای خدابیامرزتان خالی، کاش زنده بود و یک همچین روزی را می دید و می فهمید بچه ی من بی گناه است.

وارد اتاق نشیمن که شدم، دست خانجون را بوسید و گفت:

- الهی قربان شکل ماهتان بروم خاله جان. خیلی عجب است که یادتان افتاد خواهرزاده ای هم دارید که فدایی شماست.

- چه کنم،روزگاره دیگه. چرخ بازیگر کم برامون گربه می رقصونه، این بچه ها هم ما رو دور انگشتهاشون می چرخونن.

دیوار خاطره ها فقط یک جرز نازک بود و می شد صدای همهمه ی غوغایشان را از آن سوی دیوار شنید که بی نوبت و با زرنگی هر کدام آن دیگری را پس می زدند تا با یادآوریشان باعث آزارم شوند.

شیرین با سینی چای وارد شد و به طرف خانجون رفت. قدم هایش موزون بود. لرزش دستهایش استکانها را داخل نعلبکی می لرزاند. گیسوان قهوه ای تیره اش را پشتِ سر جمع کرده بود. لاغرتر از گذشته به نظر می رسید. خانجون در موقع برداشتن استکان چایی از سینی ، نگاه کنجکاوش را به چهره او دوخت و خطاب به زن عمو عذرا گفت:

- دخترت رو ز به روز خوشگل تر می شه، پس چرا شوهرش ندادی؟

- کم خواستگار ندارد خاله جان، اما چه کنم که زیر بار نمی زود. مرغ یک پا دارد. هر چه اصرار می کنم می گوید اصلا نمی خواهم شوهر کنم.

- یعنی که چه! مگه میشه. می خوای واسش حرف دربیارن بگند سرش یه جایی بند شده.

- خدا نکند خاله. چه حرفها می زنید تا قسمت چی باشه. آن دو تا جوان که آن قدر مطمئن بودیم قسمت هم هستند و چیزی نمانده بود سر سفره عقد بنشینند، یک دفعه ناغافل همه چیز بهم ریخت و از هم بریدند. وقتش که برسد زبانش بسته می شود و ادا اطوار ریختن و پشتِ چشم نازک کردن یادش می زود.

- امشب پاشین دو تایی بیایین خونه طوبی. من واسه سلامتی رودابه جشن مولودی گرفتم. تو هم اونجا واسه این دخترت نذر کن که یه بختِ خوب بیاد سراغش. خدا رو چه دیدی شایدم آشنا و فامیل باشه که حیابت از جانبش راحت بشه. مادرتو هم خبر کن بیاد.

گونه های شیرین از شرم گُل انداخت. بابک سر به زیر افکند و چشم به گلهای قالی دوخت. آرزوهای سرکوفته در قلبهایشان که هیچ کدام امیدی به تحققش نداشتند، دوباره بر روی تارهای احساسشان پا نهادند و به پایکوبی پرداختند.

 

 

 

 

روابط حسنه شد.عمو سیف الله از بابک و برمک دعوت کرد بعد از ظهر آن روز که در منزل ما مجلس زنانه است،همراه با آقا فتحی و بچه ها به خانه ی آنها بروند و آنجا دور هم جمع شوند.

رفت و آمدها از سر گرفته میشد،اما آیا غبار کدورت از خاطره ها زدودنی بود؟دلم شور میزد.

نگران بودم.نمی دانستم قدسی و سودابه به جاش مولودی خواهند آمد یا نه؟با خودم گفتم:

-چه بسا سامان مانع آمدنشان شود.تکلیف من چه بود؟تا کی میبأیستی به این وضع ادامه میدادم؟

کم کم همه داشتند به روابط تیر ما پی میبردند،اگر این موضوع به گوش زن عمو عذرا هم میرسید که دیگر آبرویی برام باقی نمیماند.

ماندانا پرهن سه دامن پر چین سوغاتی قدسی را که دانتل سفید زینت بخش دور یقه و چینهای دامنش بود،به تن کرد و با ذوق و شوق آن را به رودابه نشان داد و گفت:

-ببین چه خوشگله؟اینو مامان قدسی واسم آورده.

خانجون نظری به سر و وضع آشفته ام افکند و گفت:

-چرا نمیری حاضر شیئ؟این ریختی میخوای بیای پیش مهمونا؟یه نظری تو آئینه به خودت بنداز ببین چه رنگ و رویی داری.

-حوصله ندارم خانجون.

-باز کشیهات کجا غرق شدن؟مسخره بازی در نیار،تو هم مثل دخترت برو یکی از اون پیرهن فرنگی هاتو که قدسی واست آورده بپوش.یه دستی هم به سر و صورتت بکش.نکنه میخوای عذرا و ناهید پشت سرت  بزارن.زود باش الان پیدا شون میشه.

عزیز و خاله طیبه در آشپزخانه سرگرم پخت و پز بودند و آزیتا و طاهره در طبقه ی بالا سرگرم چیدن شیرینی و میوه بر روی میزها.نگاهی در آئینه به چشمهای گود افتاده و گونه های رنگ پریده ام افکندم و با خود گفتم:

-حق با خانجون است،این جوری بهانه به دست بعضی ها میدهم که فکر کنند خوشبخت نیستم.

سرگرم لباس پوشیدن بودم که در زدند،با دستپاچگی شانه به موهایم کشیدم و از اتاق بیرون آمدم.

هر کس به کاری مشغول بود.خانجون صدایم زد و گفت:

-کجایی رکسانا،برو درو باز کن.لابد یا ناهید یا عفت و عذرا.مهمونی غریبه که به این زودی نمیان.

از دیدن قدسی و سودابه در پشت در،با حیرتی آمیخته با شوق گفتم:

-خوش آمدید.

قدسی گفت:

-مخصوصا زودتر آمدیم که سر فرصت تا سرتان شلوغ نشده،باهات حرف بزنیم.

-کار خوبی کردید.دلم شور میزد،می ترسیدم که نیایید.

-مگر میشد،به غیر از نذری،دیدن خانم ماکوئی و مادرت واجب بود.

مادر بزرگم که از پشت پنجره چشم به حیات داشت تا ایوان به استقبالشان آمد و گفت:

-قربونت برم قدسی جون،چه کار خوبی کردین که اومدین،بفرماین طبقه ی بالا.

-نه خانم ماکوئی.حالا که هنوز مهمانها نیامدند،قبلش میخوام چند کلمه ای با رکسانا صحبت کنم.همینجا میشینیم.یک چیز ناقابلی برای شما و طوبی خانم و بچه ها آوردم.توی این ساک است،اسم مال هر کس رویش نوشتم.

-چرا زحمت کشیدی،اصلا لازم نبود.قرار نیست که تو هر دفعه مییایی یه چیزی واسه ما بیاری.

همانجا به پشتی تکیه دادند و نشستند.با بی تابی پرسیدم:

-خانه چه خبر است؟سامان چه کار میکند؟دلم همش انجاس.

سودابه گفت:

-چه کارش کردی؟وقتی برگشت عین مرغ سرکنده پر پر میزد،اصلا نمیشد باهاش حرف زد.مثل برج زهر مار اومد روی مبل ولو شد و اخم کرد.اصلا کی جرات داشت اسم تو را بیاورد.بلافاصله فریاد میکشید.(هیچ وقت اسمش را پیش من نبرید)شا م نخورده گفت:(خستهام میخوام برم بخوام)پرسیدم مگه شا م خوردی.جواب داد(نه میل ندارم)

مامان قدسی حرفش را قطع کرد و گفت:

-ولی مگر من ولن کن بودم،دنبالش رفتم،اهمیتی به خشم و غضبش ندادم.آن قدر آنجا ماندم تا بالاخره همه چیز را از همان اول که تو و ماندانا را سوار ماشین کرد تا آخرش که از منزلتان برگشت برایم بی کم و کاست شرح داد.

تازه فهمیدم هر چه رشته بودم پنبه شده،چون من فرستادهٔ بودمش دنبالتان تا بلکه بتوانی با حرفهایت قانعش کنی،ولی حرف های رودابه و مادرت کار و خراب کرد.سامان به پسر عمویت حساس شده،اسم او که میآید حالش دگرگون میشود.وقتی خواستم بهش بفهمانم که اشتباه میکند و تو نظری به آن جوان نداری،گفت(چقدر ساده ای مامان،خودش که هیچی،خانواده ش هم دارند حسرت بهم خوردن نامزدی ش را میخورند.حالا همه چیز فرق کرده،بعد از آشتی دو خانواده باهم،همه ی موانع از سر راه آن دو برداشته خواهد شد.فردا که رفتی بهش بگو هر وقت خواست من حاضرم طلاقش بدم و خلاصش کنم.)

با صدای پر بغضی گفتم:

-ولی مامان قدسی سامان اشتباه میکند،من زندگی ام را دوست دارم.من عاشقش هستم و زیر بار جدایی نمیروم.

خانجون با لحنی آمیخته به شوخی گفت:

-این دختر عین کنه به پسرت چسبیده قدسی جون،مگه به این راحتی میتونه اونو بکّنه دورش بندازه.کارش شده آبغوره گرفتن،الانه به زور راضی ش کردم بره یه دستی به سر و صورتش بکشه،لباسش رو عوض کنه که ابرومون نره.طوبی خیلی چیزا رو نمیدونه.به خیالش قهر سامان با زنش به خاطر حرف اونه که دیروز از دهانش پرید گفت کار برمک باعث به هم خوردن اون دو تا شده.یه جوری به پسرت بفهمون پاشه بیاید دست زن و بچه ش رو بگیر ببره خونه ش که جون ما رو به لب رسونده.

-خیالتان راحت تا کار این دو تا به سر انجام نرسانم از تهران تکان نمیخورم.

خانجون برخاست و گفت:

-برم ببینم چرا هیچ کی به فکر نیست یه استکان چایی واسه شما بیاره.

-زحمت نکشید خانم ماکوئی .باشد وقتی طبقه ی بالا.

تنها که شدیم از سودابه پرسیدم:

-از فرامرزی چه خبر؟

-خبر مرگش غیبش زده.

-در مورد آن موضوع که پدر گفت چه کار کردی؟

-مامان و سامان زیر بار نرفتند که به اسم آنها کنم.می گفتند اینطوری آن نخاله بو میبرد که قلابی است.دیشب به زور پدر را راضی کردم که آنها را موقتاً به نام خودش کند تا بلکه غائله بخوابد و فرامرزی دست از سرمان بر دارد.پدر هر عیبی داشته باشد،غیر ممکن است آنچه را که خودش داده از ما پس بگیرد.این یکی را مطمئنم.همین امروز که از بیمارستان مرخص شد،یک راست رفتیم محضر و تریب انتقالش را دادیم،الان هم مستوره و منور به کمک محرم دارند وسایل خانهام را بار کامیون میکنند میآورند تا موقتاً بگذرند توی زیر زمین منزل شما.تا ببینیم چه میشود.همه ی زندگیام به باد فنا رفت رکسانا.آنچه از بنیاد خراب بود،به یکباره کاملا ویران شد.منور خیال میکند پدر واقعاً آنها را ازم پس گرفته و دلش برایم میسوزد.راه میرفت به مامان میگفت:-(بیچاره سودابه خانم از هیچ طرف شانس نیاورد)آنها از اصل قضیه خبر ندارند.قرار شد خودش همانجا بماند تا اگر فرامرزی آمد بهش بگوید که من دیگر اه در بساط ندارم تا با نالهٔ سودا کنم،چون پدرم بعد از آن درگیری و شکستن دنده هایش عصبانی شده،خانه و سهام کارخانه را ازم پس گرفته و حاضر نیست تا زن او هستم یک شاهی هم بهم بدهد.

-اگر سپیده را خواست چی؟

-من از همین میترسم،ولی پدر عقیده دارد که غیر ممکن است بچه را بخواهد.به خصوص حالا که میداند در مقابل پس دادنش چیزی برای گرفتن ندارد.

-سامان چه نظری دارد؟

-با درد خود میسوزد و میسازد.آنقدر عصبی و پرخاشگر شده که اصلا نمیشود نزدیکش رفت.موقع آمدن به اینجا به مامان سپرد که حتما ماندانا را خودمان بیاوریم.

دستم را به روی قلبم گذاشتم که داشت از جا کنده میشد و با صدای نالانی پرسیدم:

-شما میخواهید ماندانا را با خودتان ببرید؟

قدسی پاسخ داد:

-نترس من جوابش را میدهم.دلیلی ندارد هر چه او بگوید من گوش کنم.

خانجون که آخرین جمله آاش را شنیده بود گفت:

-آفرین به تو شیرزن.مگه تو از عهده ی این پسر بر بیای.یه کاره بند کرده به این دختره میگه هنوز حواسش پیش پسر عموشه.

-بستگی به رفتار رکسانا دارد.باید خودش بهش ثابت کند که این طور نیست.گفتن ما ثمری ندارد.حالا بالاخره دو خانواده باهم آشتی کردید یا نه؟

خانجون به من مجال توضیح را نداد.خود رشته ی سخن را به دست گرفت،به شرح ماجرا پرداخت و در پایان گفت:

-رکسانا نمیخواست بیاید اونجا.می ترسید به گوش سامان برسه،دوباره غیرتی بشه،ولی من بهش گفتم(زشته اونا که از درد تو خبر ندارن،باید بیایی،ماندانا رو هم با خودت بیار که اگه باباش پرسید بتونه بهش راپورت بده بگه اصلا داریوش اونجا نیست و تو قزوین مشغول کاره.

-شما چه موقع برمی گردید منزل خودتان خانم ماکوئی؟

-یه چند روزی اینجا کار دارم.فردا شب شا م ناهید دعوتمان کرده،بلکه بعدش برگردیم خونه.

-پس رکسانا و ماندانا را هم با خودتان بیاورید.آنجا که باشند راحت تر میشود موضوع را حل کرد.

-معلومه که میارم.این دختر اونجا خونه زاد شده.

عزیز با سینی چای داخل شد و با شرمندگی گفت:

سلام خوش آمدید،روم سیاه،داشتم برنج دم میکردم.نتوانستم زودتر بیام خدمتتان.

موضوع بحث عوض شد و صحبت به شفای رودابه کشید.ماندانا صدای عمه و مادر بزرگش را که شنید،آمد روی زانوی قدسی نشست و با اولین سوال او،بی کم و کاست،بی آنکه چیزی از قلم بیندازد،همه ی آنچه را که از صبح آن روز در منزل عمو سیف الله گذشته بود شرح داد و در پایان افزود:

-عمو داریوش خونه نبود،ما که ندیدیمش.مامانش گفت اون توی یه شهر دیگه کار میکنه.یه اسمی گفتن که یادم نمونده.

خانجون به قهقه خندید و گفت:

-قدسی جون این بچه رو دست من بلند شده.همه میگند حرف تو دهن عالیه بند نمیشه،اما این یکی دیگه اصلا پیچ زبونش شله شله.

غم کمانه کرد بر روی چهره ی گشاده ی عزیز نشست.خنده بر رو لبانش خشک شد و با صدای گرفته ای گفت:

-قدسی خانم شما را به جان ماندانا و سپیده قسم یک جوری به سامان حالی کنید رکسانا حواسش جای دیگری نیست و فکر و ذکرش شوهر و بچه ش است.اگر من دیشب از دهانم پرید به برمک گفتم دروغش باعث مرگ پدرش و بهم خوردن نامزدی رکسانا و داریوش شده،منظور بدی نداشتم،فقط میخواستم به آن پسر حالی کنم که چه غلطی کرده.آخر من از کجا میدانستم سامان این قدر نسبت به نامزد سابق زنش حساس است و بهش بر میخورد.شما از طرف من یک جوری از دلش در بیاورید.مبادا خدای نکرده یه دفعه این فکر در مغزش فرو برود که حواس زنش جای دیگریست.اصلا همین امشب رکسانا را بردارید ببرید خانه ی خودش،جای زن پیش شوهرش است.

قدسی به موقع به دادم رسید و گفت:

-حالا که سامان نیست رفته ماموریت.خوب چه عیبی دارد رکسانا جون یکی دو روز بیشتر پیش شما بماند و سر فرصت با خواهرش که از مشد آماده درددل کند،وگرنه من از خدا میخواهم تا ایران هستم عروس و نوهام دور و برام باشند.

در تائید گفته ش افزودم:

-یکی دور روز میمانم تا سیر آزیتا را ببینم بعد بر میگردم خانه ی خودمان.

لای در حیات را باز گذشته بودیم تا مهمانان پشت در معطل نمانند.

خاله عفت در اتاق را باز کرد و گفت:-

عالیه،طوبی کمک نمیخواهید؟من زودتر اومدم تا به خواهر نامهربونمو دخترش کمک کنم.

خانجون به طعنه گفت:

-دستت درد نکنه عفت،این زود اومدنت بود؟دیگه کاری نکرده باقی نمانده.آش روی اجاقه داره جا میافته.برنج طوبی هم دم کشیده،مرغهاش هم تو دیگ از نفس افتادن.میگی نه بیا بریم تو آشپزخونه نشونت بدم.

سپس برخاست و همراه عزیز و خاله عفت به آشپزخانه رفت.مامان قدسی چشمکی به من زد و گفت:

-می میرم برای زبان شیرین خانم ماکوئی که به موقع حرفهایش را میزند و از هیچ کس وا نمیماند.

خانجون به اتاق برگشت و گفت:

-سپردمش دست طیبه سرشو گرم کنه خودم اومدم پیش شما.عمه ناهید مثل همیشه با سر و صدا حضورش را اعلام کرد.خانجون از پشت پنجره چشم به حیات دوخت و گفت:

-کجایی طوبی،بدو برو ناهید و عذرا اومدن،ولی پس چرا شیرین باهاشون نیست؟برخاستم و همراه مادرم به استقبالشان رفتم.عزیز در حال روبوسی با زن عمو پرسید:

-خوش آمدی عذرا جون،پس شیرین کوو؟

-یک کمی دیر تر میاد.بهش گفتم بماند شا م مردها را روبراه کند که گرسنه نمانند.

لبخندی از رضایت بر لب آوردم.پس بابک امشب از دیدن شیرین بی نسیب نمیماند.خدا کند لاقل این دو نفر به مراد دلشان برسند و پاداش هفت سال انتظارشان را بگیرند.

 

 

 

فردای اون روز،همه صبح زود از خواب برخاستند و سرگرم جمع و جور کردن ریخت و پاشهای شب گذشته شدند.

شرکت در مهمانی عمه ناهید برایم عذاب آور بود،به دنبال بهانه ای میگشتم تا هر طور شده از رفتن به آنجا شانه خالی کنم.

آرزو به دل ماندیم تا خانجون کاری را بدون نقه زدن و غرولند انجام دهد.راه میرفت و غر میزد:

انگار مغولها به این خونه حمله کردن.چه خبر؟هم خوردن،هم ریختن،هر چی پاک میکنی تمیزی بر نمیداره.

سپس خاک انداز پر آشغال را نشانمان داد و افزود:

-ببین طوبی از رو فرشهات چقدر اشغال جمع کردم.

عزیز زیر لبی خندید و گفت:

-خوب خانجون جارو برای همین کار است.پس به خیالتان رسید وقتی یک اتاق فسقلی این همه مهمان به خود میبیند،باید ازش دسته گًل جارو کرد.

به حالت اخم و دلخوری چینی به پیشانی افکند و گفت:

-دهنتو آب بکش.کجای این جای به این بزرگی فسقلی است.بیشتر از پنجاه تا مهمان توش جا شدن.ناشکری نکن.بعضیها تو نصف این اتاق یه سر عائله جا میدن.اصلا تو پاشو برو خونه ی خواهر شوهرت بهش کمک کن مهمونی امشبش ابرمند برگزار بشه.بقیه ی کارها با من.

-اتفاقا دیشب خودم بهش تعارف کردم پرسیدم کمک نمیخوای،گفت تو به اندازه ی کافی خسته ای،زحمت نکش.قرار است عذرا و خاله عفت بروند کمکش.شیرین هم که هست.مهمانی هفت دولت که نیست،به غیر از ما فقط خانواده ی عمو سیف الله دعوت دارند.

این پا و آن پا کردم.بی جهت در اتاق چرخیدم تا بالاخره دل به دریا زدم و گفتم:

-هر چه فکر میکنم میبینم زشت است امشب من بدون سامان بیام منزل عمه ناهید.

به شنیدن این جمله خانجون از کره در رفت،گوشه ی ابروانش را بالا کشید چینهای پیشانی ش را عمیق تر کرد و به طرفم توپید:

-خوبه خوبه حیا کن دختر.باز حرف بی جا زدی،خونه ی غریبه که نیست خونه ی عمه ته.وقتی شوهرت رفته سفر،چه عیبی داره با مادر و برادرات بری مهمونی؟چیه،نکنه میترسی به تیریج قبای آقا سامان بر بخوره و باز واسه خودش فکر و خیال کنه که لابد با پسر عمویت اونجا قرار داشتی،واست گربه رقصونی کنه.اون موقع من میدونم و اون.دستمو میزنم کمرمو،چاک دهانمو باز میکنم میگم اگه راست میگی به جای قهر و تر بیا دست زنتو بگیر بارش در ببر خونه ی خودت که مجبور نشه بدون تو بره این ور اونور.عیب از خودته،نه از نوه ی من..

در چهره ی پرشیار عزیز،رنج و درد تازه از راه رسیده ای به دنبال جای خالی میگشت تا در آن مأوا گیرد.جارو به دست به دیوار تکیه داد.در کلامش غم بیداد میکرد:

چرا موش و گربه بازی در آوردید.تو با سامان قهری؟مگه نه؟حتی پریشب هم که اومد اینجا،از قیافه ش معلوم بود که میانه تان شکر آب است.یکی به من بگوید بعد از رفتن من به مشهد،اینجا چه اتفاقی افتاده؟تو و داریوش چه سر و سری باهم دارید که شوهرت بدگمان شده؟سامان هم چین آدمی نبود که بی خود بچه بازی در بیاورد.راست بگو رکسانا چی شده؟

دیگر لزومی به پنهان کاری نبود.قبل از اینکه تصمیم بگیرم آنچه را که از گفتنش پروا داشتم بر زبان بیاورم،بابک در حالی که شیشه های خالی نوشابه را در درون جبه جا میداد،به من فرصت پاسخ را نداد و گفت:

-ای بابا عزیز جون،حالا چه وقت این حرف هاست،قهر و آشتی نمک زندگی است.تقصیر دختر خودتان است که عجول و کم تحمل است.

زیر بار نرفت و گفت:-

من گول نمیخورم،موضوع به این سادگیها نیست.این دختر باید یک کاری کرده باشدکه قابل گذشت نیست،وگرنه آن مرد بچه نیست که بی خود و بی جهت ادا و اطوار در بیاورد.

-شما که دوباره شروع کردید،اصلا سامان بی خود میکند به زنش بگوید چرا رفتی خونه ی عمه ات.حالا که زنش را آورده اینجا خودش گذاشته رفته،پس رکسانا ناچار است هر جا که ما میرویم همرهمان بیاید.غیر از این است عزیز؟

-نه لازم نکرده با ما بیاییید حالا که شوهرت حساس شده،مجبورش نمیکنم هر جا میرویم دنبال ما راه بیفتد،اصلا ما از کجا میدانیم،شاید هم داریوش آنجا باشد.گیرم که نبود.آمدن رکسانا بدون سامان به آنجا بهانه ی تازه ای برای غیبت به دست ناهید و عذرا میدهد.آنها که نزده میرقصند.هزار و یک عیب روی کس و کارشان میگذراند،این یکی دیگر نقل مجلسشان میشود.میل خودت است رکسانا،اگر دلت نمیخواهد بیای نیا.از دیشب کلی غذا مانده امروز که سهل است فردا پس فردا هم آشپزی نکنیم،باز زیادی میماند.

خانجون گفت:

-واسه اینکه پیمونه دستت نیست.مجبور نبودی این همه برنج خیس کنی و مرغ و گوشت بار بذاری.

-شما که همش دلتان شور میزد حرص میخوردید،بهم میگفتید طوبی نکند غذا کم بیاید،آبرویمان برود.

خود را از تک و تا نینداخت و گفت:

-اخه من که نمیدونستم تو خودتو،بچه هاتم خونه خراب کردی.هر چی تو خونه برنج و گوشت و مرغ داشتی رو مال من گذاشتی که غذا کم نیاد.

آزیتا با لحنی آمیخته به شوخی گفت:

-خودتان را ناراحت نکنید خانجون مهم نیست.یک مقدارش را ناهار میخوریم.بقیه ش را هم رکسانا و ماندانا که قرار نیست بیایند منزل عمه ناهید میخورند تمام میشود.

به محض شنیدن این جمعه،ماندانا که میپنداشتم هنوز زیر کرسی خواب است،پرده ی بین دو اتاق را کنار زد و در حالی چشمان خمار خوابش را میمالید گفت:

-من شب نمیمونم خونه،دوست دارم بیام خونه ی عمه ناهید مهمونی.اگه هم عمو داریوش اونجا باشه،به بابا نمیگم که اونجا بود.

خانجون قهقهه ای زد و گفت:

-این بچه یه عیب دیگه شام اینه که گوش وا میسته.ما رو بگو که خیال میکردیم خوابه.راست بگو این نقل و نباتت که الهی قربونش برم به کی رفته رکسانا؟

آزیتا چشمکی به من زد و با لحن شیطنت آمیزی گفت:

-پس شما که میگفتید اخلاقش به شما رفته.

چپ چپ نگاهش کرد و گفت:

-از وقتی رفتی مشهد خیلی زبون دراز شودی.معلوم نیست شوهرت بهت درس میده یا مادر شوهرت.

-از کیخسرو درس میگیرم که از مادر شوهرم وانمانم.

-آمون از بچه های این دور و زمونه.

تمام روز به جمع آوری و نظافت گذشت.ماندانا توی دست و پا میپلکید،یک بند تکرار میکرد:-من شب خونه نمیمونم.

غروب قبل از اینکه بقیه حاضر شوند،سارافون بنفش و پلوور کشاف سفید را از ساک سوغاتیهایش بیرون آورد و دور از چشم دیگران آن را پوشید.

سپس نگاه مظلومانهاش را به من که بی خبر غرق در افکار خود بودم دوخت و گفت:

-پس چرا حاضر نمیشی مامی؟

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه eppp چیست?