رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 22 - اینفو
طالع بینی

رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 22

_غصه هیچ چیز را نخور. جای نگرانی نیست. خانه تحت نظر است. همین که این طرفها آفتابی شود، دستگیرش می کنند. همین که این طرفها آفتابی شود، دستگیرش می کنند. با خیال راحت می توانید برگردید منزلِ خودمان. غیر ممکن است بگذارم آب خوش از گلویش پایین برود. شما حالتان چطور است مامان قدسی؟

آهی کشید و پاسخ داد:

_حالِ من بستگی به حالِ بچه هایم دارد.

خانجون در حالِ کشیدن غذا برای او گفت:

_یادت می آید اون روز برفی صبحِ کله سحر، وقتی داشتی به قولِ خودت می رفتی مأموریت، بهم می گفتی: «من این دو تا امونتی های عزیزمو سپردم دستِ شما. مواظبشون باشین. روزی که برگشتم اونارو صحیح و سالم تحویلم بدید.» خب پس چرا نمی آی ازم پسشون بگیری؟

_قدم دخترم روی چشمم، اما در مورد آن یکی، دلیلش را خودتان بهتر می دانید. مگر یک روز بیشتر پیش شما دوام آورد؟ مگر دور از چشم من راه نیفتاد با پسر عموی عزیزش رفت زنجان آبرویم را برد؟ خانم ماکویی احترام شما برایم واجب است، وگرنه غیرممکن بود دوباره قدم در جایی بگذارم که او آنجاست. حالا هم اجازه بدهید اصلاً حرفش را نزنیم. بخصوص امروز که همه ی ما وضع روحی نامساعدی داریم و روز سختی را گذرانده ایم.

_ای بابا آقا سامان، چرا اینقدر زود از کوره در می ری. این دختر جونش واسه تو در می ره. روز و شب داره آبغوره می گیره، آه می کشه، اگه یه نامه ی فدایت بشم تو جیبِ پیرهنت پیدا نمی کرد که مرض نداشت راه بیفته بره زنجان. حالا مگه گناه کبیره کرده که یه دفه این جوری از چشمت افتاده. انگار نه انگار مادر بچه ته. اگه می گی وضع روحی ت خرابه، چه کسی بهتر از زنت می تونه تَر و خشکت کنه نذاره غصه بخوری. حالا میل خودته، می خوای امانتی تو ببر، می خوای بذارش همین جا بمونه. قدمش رو چشمِ خودم.

ماندانا سر به روی زانوی پدرش گذاشت و گفت:

_بابا جون، اگه منو دوست داری بذار مامی بیاد خونه خودمون.

دستش را نوازش کنان بر سر او کشید و گفت:

_تو که مرا دوست نداری.

_چرا خیلی دوسِت دارم. خیلی هم دلم برات تنگ شده بود.

_اگر دوستم داشتی و دلت برایم تنگ شده بود، پس چرا پریشب با مامان قدسی و عمه ت نیامدی خانه خودمان؟

_آخه می خواستم اونجا بمانم که با مامانم بریم منزلِ عمه ناهید.

به نقطه حساس سؤالش رسیده بود. رنگِ چهره ام آشکارا پرید. کافی بود ماندانا کوچکترین اشاره ای به نامِ داریوش کند و دوباره همه چیز به هم بریزد.

سامان با لحنِ سیاستمدارانه ای که کاملاً هدفش مشخص بود گفت:

_پس بگو مهمانی رفتن را بیشتر از بابات دوست داشتی. مگر آنجا چه خبر بود؟

ماندانا قول و قرارهایش را از یاد برد، به هیجان آمد و با لحنِ پرشوری پاسخ داد:

_خیلی خوش گذشت. هم خاله آزیتا، مامی و شیرین جون مثِ بچه ها شده بودن ذوق می کردن به هوا می پریدن، هم دایی بابک و عمو داریوش...

کلمه ای را که بی اراده از زبانش بیرون پریده بود، قورت داد تا شاید اثرش از بین برود.

سامان در حالِ جویدن لقمه ای که در دهان داشت پرسید:

_مگر چه کار داشتند می کردند؟

ماندانا وا رفت. صدا در گلویش گره خورد. سامان دست بردار نبود، متوجه پریشانی دخترش از بیان مطلب شد و افزود:

_تو که حرفِ بدی نزدی. خب چه عیبی دارد بعضی وقتها بزرگترها ادای بچه ها را در بیاورند. خب بگو چه کار می کردند؟

ماندانا لب ورچید. سر به زیر افکند و با صدای آهسته ای گفت:

_نمی دونم. من که عمو داریوش رو ندیدم.

در حالی که به زحمت صدایم را از میانِ بغض گلویم بیرون می فرستادم خطاب به ماندانا گفتم:

_چرا ساکت شدی مگر بابات ازت نپرسید، خب بگو چه کار می کردیم. راستش را بگو. من که قبلاً بهت گفتم دروغگویی کار بدی است.

نگاه مظلومانه اش را به صورتم دوخت و پاسخ داد:

_خُب همه رفته بودیم تو زیرزمین منزل عمو سیف اله که رو دیوارای کثیف و سیاش یه چیزایی نوشته بودن. هی همه شون جیغ می زدن. به هوا می پریدن، به اون نوشته ها اشاره می کردن فریاد می زدن، این یادگاری منه، اون یادگاری توس، مگه نه مامی؟

سر را به علامت تأیید تکان دادم:

_آره عزیزم. درست همین طور بود که تو می گویی. بچه که بودیم روی دیوارهایش یادگاری می نوشتیم. بعد از فوتِ رامک دیگر هرگز قدم به آنجا نگذاشته بودم. تجدید خاطرات کودکی که گناه نیست، لذتبخش است و هیچ ربطی به احساس و عواطف قلبی ندارد. این پیشنهاد آزیتا و شیرین بود که به آن زیرزمین برویم و روی دیوارهای دوده گرفته اش به دنبال یادگاریهایمان بگردیم. اگر من به آنجا رفتم به خاطر آن بود که تو دلت می خواست همراهشان بروی. خودت می دانی عزیز دلم که از اولش هم راضی به رفتن به آن مهمانی نبودم، تو با گریه و زاری هایت وادارم کردی که همراهی شان کنیم.

ماندانا گفت:

_راست می گه بابا. مامی به عزیز گفت من و ماندانا می مونیم خونه، شما برین. اما من خودمو زدم زمین، این قدر گریه کردم که دلش سوخت، راضی شد باهاشون بریم. اون که نمی دونست عمو داریوش اونجاست، آخه گفته بودن که رفته یه شهر دیگه. باهاش دعوا نکنی ها.

خانجون به او توپید و گفت:

_واسه چی دعوا کنه؟ رفتن منزل عمه و عمو ، حرف زدن با دخترعمو پسرعمو که گناه نیس. اینا از بچگی با هم بزرگ شدن. تو همین زیرزمین از سر و کولِ هم بالا رفتن. رو دیوارهاش یادگاری نوشتن. یادآوری اون خاطره ها جزیی از زندگیشونه. منِ پیرزن وقتی چشمامو می بندم و گذشته ها رو جلو چشمم می آرم، اون چیزی که بیشتر از همه وجودمو پر از لذت می کنه و آه حسرتِ گذشتنشو از سینه م بیرون می کشه شادیهای دوران بچگی مه. جفتک چارگوش، لی لی و قایم موشک بازی تو حیاط خلوت با خواهرم عفت و دخترپسرای عمه عموها، قایم شدن تو دالونها و سردابهایی که تا بیان پیدات کنن صد دفه خوف برت می داشت که مبادا جونوری چیزی از دست و پات بره بالا. آخرشم از ترس خودتو لو می دادی و قبل از سُک سُک می سوختی. هی، یاد اون صفا و صمیمیت ها بخیر. کاش هنوز هم اون زمانها بود.

قدسی آهی کشید و گفت:

_حرفِ دل مرا زدید خانم ماکویی. افسوس که زندگی به عقب برنمی گردد. بلکه فقط به جلو می رود. بچگی یعنی یک رنگی، یعنی صفا و صمیمیت. بغض و کینه ها، حسادتها آنی ست و با یک کلام مهرآمیز و یک بوسه گرم، اثرش از بین می رود، اما حالا این آدمهایی که دوروبَرت می بینی، آدمهایی مثل فرامرزی پست فطرت همان بچه ها هستند، پس چرا قلب شان تا به این حد سنگی و پرریا و تزویر شده؟ چرا کینه و نفرت، چشم به مال و منالِ دیگران دوختن جایِ مهر و محبت را در دلهایشان گرفته؟

سامان بشقابِ خالی غذا را کنار زد و گفت:

_این رسم طبیعت است. حالا دیگر قلب ها و زبانها هر کدام یک ساز می زنند و با هم یکی نیستند. به هیچ کس نمی شود اعتماد کرد، به هیچ کس. دستِ شما درد نکند خانم ماکویی. مثلِ همیشه خوشمزه و لذیذ بود. معذرت می خواهم اگر نمی توانیم بمانیم و از خجالتِ ناهار در بیاییم، بلند شو ماندانا لباسهایت را بردار بیار بده مامان قدسی ساکت را ببندد، باید زودتر برگردیم خانه.

ماندانا بغض کرد و پرسید:

_پس مامی چی؟ اونم ساکشو ببنده؟ اگه اون نیاد، منم نمی آم.

با صدای گوشخراشی فریاد کشید:

_بهت گفتم بلند شو. مگر نشنیدی چی گفتم؟

به گریه افتاد و با فشار صدایش را از گلو بیرون فرستاد:

_تو که گفتی باهاش دعوا نمی کنی؟

_مگر من باهاش دعوا کردم؟ غصه مادرت را نخور. او برمی گردد به همان جایی که در آنجا خوش است و تجدید خاطره هایش لذتبخش.

قدسی به ملامتش پرداخت:

_باز تو شروع کردی سامان؟ یک کم منطقی باش و بی جهت نه خودت را آزار بده، نه زنت را. این حرفهای بچه گانه را بینداز دور.

فرصت نداد جمله اش را تمام کند. با حرکت تندی برخاست و گفت:

_من دَم در منتظرتان هستم. بچه ها را حاضر کنید، زودتر بیایید. مرا ببخشید خانم ماکویی. از پذیرایی تان ممنون. ماندانا زیاد بهتان زحمت داده. سعی می کنم بعد از این زحمتی برایتان نداشته باشد.

هر لحظه بر شدتِ خشمش افزوده می شد. چیزی نمانده بود به حد انفجار برسد. ادامه این بحث ثمری نداشت. گوشهایش برای شنیدن حرفهایم کَر بود و دیدگانش برای دیدن اشکهایم کور. این بار یقین داشتم برای همیشه او را از دست داده ام برای همیشه.

آخر ص

آخرین نگاه دیدگان مملو از اشک ماندانا در لحظه ی خروج از خانه،آتیش به جانم زد.دستهایم را به طرفش گشودم و دهان باز کردم تا فریاد بزنم(نه ماندانا،نه،نگذار تو را ازم جدا کنند،برگرد)

اما خانجون به موقع دست روی دهانم گذاشت و گفت:

-صدا تو در نیار.چند روز پیش تو بود،حالا نوبت پدرشه.همون قدر که تو دوستش داری،اونم بچه شو دوست داره.به طرف در دویدم،تا از دور تماشایشان کنم،ولی در مقابل نگاه خالی از امیدم داخل کوچه ی بعدی شدند و حسرت دوباره دیدنش را در دلم باقی گذشتند.

پشت در بر روی تنها پله ی رو به حیات نشستم،دستهایم را حایل صورتم کردم و کلمات را در میانهای های گریهام نامفهم از میان لبهایم بیرون فرستادم:

-کجا رفتی ماندانا،کجا.اگر پدرت دیگر نگذرد تو را ببینم چی؟عزیز دلم،همه ی زندگیم،بعد از این بی تو چه کنم؟من میدانم،میدانم سامان که هدف تو از این کارها لجبازی با من است.

خانجون در چند قدمیام ایستاد و با لحن پر ملامتی گفت:

-اسمشو هر چی میخوای بذار.اگه هم لجبازی باشه حقته.حالا هر غلطی شما دو تا میخواهین بکنین،مختارین.ببینم آخرش کدوم یکیتون برنده میشین من که دیگه تو کارتون حیرون موندم.

سپس خود را مخاطب قرار داد و افزود:

-ای عالیه،خفه خون بگیر.مگه همون روز اول که به این دختره گفتی آخه واسه چی داری دنبال شوهرت راه میفتی میری زنجان،گوش به حرفت داد که حالا بده..،ولش کن بذار هر کاری دلش میخواد بکنه..با نامزد سابقش بره سفر،بعد بره تو زیر زمین خونه ی عموش،تو گوش همون پسر اه و ناله سر بده که امون از این شوهر نامهربانم که داره پدرمو در میاره.

دق و دلیام رو سر او در آوردم و گفتم:

-شما را به خدا اینقدر بهم سر کوفت نزنید.مردم که بس از همه ملامت شنیدم.انگار فقط من مقصرم.دیگه این حرفها سرم نمیشود..ماندانا،عزیز دلم کجایی.نفس کشیدن بدون تو محال است.

با خونسردی گفت:

-خوب نفس نکش.کی رو میترسونی.بی خود اینجا نشین خودتو انگشت نمای قدسی و بچه هاش نکن.مگه عقلت نمیرسه که شایدم الان دارن از پشت پنجره نگات میکنن.لابد اون شوهر غیرت ت هم داره به اشکات میخنده و دلش خنک میشه که بدجور دلتو سوزونده.

با شنیدن این جمله بغض را در گلویم کشتم،با شتاب برخاستم و به طرف پله های طبقه ی بالا دویدم.روی اولین پله غافلگیرم کرد و گفت:

-هی داری کجا میری؟بی خود راتو نگیر برو اون بالا یه گوشه بیفت آبغوره بگیر.بیا پائین که هزار تا کار داریم.اول ریخت و پاشهای قوم شوهرت رو جمع کن،بعدش ظرفها رو بشور،تا منم به کارهای دیگه برسم.

می دانستم هدفش این است که سرم را به کار گرم کند تا کمتر فرصت فکر کردم و غصه خوردن را داشته باشم.با اشکهایم سفره را شستشو دادم.دستم به کار نمیرفت.با بی حوصلگی سرگرم شستن ظرفها شدم.لیوان که از دستم افتاد شکست،صدای فریاد خانجون که سرگرم شستن رخت چرکهایش بود به هوا رفت:

-چی کار داری میکنی؟تو خونه ی شوهرت بد عادت شودی،اون محرمو و مستوره ی نمک نشناس که حالا واست تره هم خورد نمیکنن بیست و چهار ساعته دست به سینه در خدمتت بودن.حالا دیگه هیچ کاری ازت بر نمیاد.دست و پا چلفتی شودی اون چیزایی هم که توی خونه ی مادرت یاد گرفتی از یادت رفته.

با شرمندگی گفتم:

-وای خانجون ببخشید،اصلا نفهمیدم چطور شد که افتاد.

-نبیدم میفهمیدی.وقتی حواست به کار نباشه،همینه دیگه.یأ برو کنار،تا بقیه ش رو نشکستی،چشمم کور،بذار خودم بشورمشون.

سپس نگاهی به انگشت خون آلودم افکند و افزود:

-انگشت دستتم که بریدی.تو کار نکنی سنگین تری.بدو برو از تو گنجه دواقرمز رو در بیار بزن روش که هم خونش بند بیاد،هم چرک نکنه.بعدم بگیر زیر کرسی بخواب بلکه آروم بگیری.

در حالی که با طرف گنجه ی داروها میرفتم گفتم:-

چرا خانجون،چرا سامان نمیفهمد،چرا درک نمیکند تا چه حد به او و دخترمان وابسته ام؟

به دنبالم آمد،پنبه را آغشته به مرکوکرم کرد و آن را بر روی انگشت زخمیام گذشت و پرسید:

-ببینم رکسانا،اون میدونه تو یه شب توی زنجان،تو مسافرخونه خوابیدی؟

-وای خانجون،مبادا چیزی بهش بگویید.غیر از شما هیچ کس این موضوع را نمیداند که سفرم دو روز طول کشید.

-بر شیطون لعنت،آخه دختره ی بی عقل،اگه بفهمه که سرتو از تنت جدا میکنه.تازه اون فکر میکنه تو صبح رفتی شب برگشتی که این قشقرق رو به پا کرده،وای به اینکه بقیه ش رو بدونه.خدا میدونه اگه اون مسافرخونه چی بهش بگه یه شب زنت با یه مرد غریبه اومد اینجا اتاق گرفت،کسی بتونه جلودارش بشه.می کشدت میفهمی میکشدت.

در نهایت عجز و درماندگی گفتم:

-مگر من چه کار کردم؟راه بسته بود.تا بعد از ظهر آن روز توی راه ماندیم.وقتی رسیدیم زنجان شب بود،هیچ جوری نمیتوانستیم از کسی سراغ سامان را بگیریم.ناچار شدیم دنبالش بگردیم،هتل مقدم مسافر خانه نیست،جای ابرومندی است،آنجا دو تا اتاق گرفتیم.غیر از این چه کار میتوانستیم بکنیم.توی کوچه که نمیشد خوابید؟

لب ورچید،به حالت تمسخر شانه بالا افکند و گفت:

-راست میگی؟اگه جرات داری این حرفها رو به خودش بزن.دیگه چی کار میتونستی بکنی که نکردی؟خدا رو شکر کن که این یکی هنوز به گوشش نرسیده.حالا برو یه قرص مسکن بخور بگیر بخواب که دیگه دارم از دستت دیونه میشم.دلم خوش بود این یکی نوه ام عقل درست و حسابی داره،حالا میبینم از همشون بی عقل تره.

با التماس گفتم:

-شما را به خدا مبادا این موضوع را به گوش سامان برسانید.

برو بابا دلت خوش.سری که درد نمیکنه دستمال نمیبندن.به خیالت من دخترتم که تا باباشو ببینه پته ی ننه شو میریزه رو آب.من میرم تو مطبخ خرده شیشهها رو جمع کنم بعد ظرفها و رختها رو بشورم.امدی یه کار واسم بکنی یه کار دیگه روش گذاشتی.خدا شانس بده،مردم نوه شون عصای دستشونه،اما من پیرزن باید عصای دست نوهام باشم.

با لحنی آمیخته به رنجش گفتم:

-من بر میگردم منزل مادرم.حالا که مطمئنم دیگر غیر ممکن است سامان بگذارد ماندانا را ببینم،اینجا ماندنم به غیر از زحمت برای شما ثمری ندارد.

لحن صدایش مهربان شد و گفت:

-چی شد،بهت برخورد؟من این حرفها رو میزنم بلکه یه کمی به خودت بیای.جای تو رو تخم چشم منه.خودت میدونی طاقت غصه هاتو ندارم،ولی چه کنم که اونقدر یک دنده و لجبازی که حرف حساب سرت نمیشه.میخوای برگردی خونه ی طوبی که غصه هاتو بریزی تو دلم اون زن بیچاره؟آخه اون خودش کم بفبختی داره؟حالا برو یه چرتی بزن،بلکه حالت جا بیاد.

سرم را که زیر لحاف پنهان کردم،دنیای اطرافم تاریک شد،به سیاهی و تاریکی بخت سیاهم.رشته ی مروارید غلتان آرزوهایم گسته بود.سامان پا بر روی دانههای پراکنده آاش میگذاشت و لگد مالشان میکرد.

چند ساعتی با خودم کلنجار رفتم تا بالأخره خوابم برد.صبح روز بعد با تکان دست خانجون از خواب پریدم.

-بلند شو رکسانا چقدر میخوابی.بدن خستهام را کش دادم،خمیازه ای کشیدم و پرسیدم:

-مگر ساعت چند است؟

-شیش صبح.

-شیش صبح؟یعنی از دیروز غروب تا حالا من خواب بودم؟

-بله خانم خانوما،،از غصه تا صبح خوابت برد.

-خیلی بد شد،قرار بود دیشب به آزیتا زنگ بزنم.

-عیبی ندارد،امشب بهش زنگ بزن ببین اونجا چه خبره،من دارم میرم نونوایی.آب سماور که جوش اومد،چایی رو دم کن.

-شما زحمت نکشید من خودم میروم نانوایی.

دست به کمر زد و به طعنه پرسید:

-چیه؟باز میخوای بری سراغ مستوره ی خبرچین؟

-چه کنم خانجون دلم آنجاست.

-پس پاشو زودتر حاضر شو برو که دلم داره ضعف میره،دیشب دلم نیومد واسه شا م بیدارت کنم.

با عجله حاضر شدم و از خانه بیرون آمدم،از سرمای هوا کاسته شده بود،نسیم ملایمی که میوزید،پیادروی را دلپذیر میساخت،اما برای من چه فرقی میکرد هوا گرم باشد یا سرد.نه سرمایش در انجماد وجودم خود را نشان میداد و نه گرمایش،به قلبم گرمی میبخشید.

مستوره اوایل صاف ایستاده بود،از دور مرا دید و به طرفم دست تکان داد.

به نزدیکش که رسیدم،سلام کرد و پرسید:- چند تا نون واستون بگیرم؟

-ده تا.ماندانا چطور است؟

-دیشب خیلی بی تابی میکرد.همه مون کلافه بودیم.نمیدونستیم باهاش چی کار کنیم.بیچاره خانم بزرگ خودشو کشت تا بلکه بتونه آرومش کنه،اما مگه از عهده ش بر میاومد.النام که میبین من اینجام واسه اینه که فقط واسه خود بدبختمون نون بگیرم.

با تعجبی آمیخته با دلهره و اضطراب پرسیدم:

-خود بدبخت یعنی چی؟بقیه کجا هستن؟

-آقا رفت زنجان،بقیه رو هم با خودش برد.می گفت چون دو سه روز اونجا کار داره،می ترسه اونا رو اینجا تنها بزاره که مبادا یه دفعه آقای فرامرزی بیاد سراغشون،یه شری به پا کنه.

صدای فریاد مانندم توجه همه را به سویم جلب کرد:

-یعنی ماندانا را هم با خودش برد؟آخر چرا؟

-خوب آره،نمیتونست که اونو اینجا تنها بذاره.بیچاره خانم بزرگ خودشو کشت بس که به پسرش گفت اقلاً این بچه رو بفرست پیش مادرش،ولی منو ببخشین خانم جون که این حرف میزنم.آقا جوابشو داد:-مگه دیگه بچه شو تو خواب ببینه.

در حالی که سیلاب اشک گونه هایم را شسته شو میداد پرسیدم:

-چه موقع رفتند؟

-همین یه ساعت پیش.طفلکی بچه ها هنوز خواب بودن.ماندانا سرش روی شونههای باباش بود،اصلا نمیفهمید دارن اونو از مادرش جدا میکنن.بمیرم واسه دل شما و دل اون دختر معصوم.

صدایم بی شباهت به ناله ی ضعیفی که از ته چاه عمیقی به گوش میرسید نبود:

-فکر میکنی چه موقع برگرداند؟

-معلوم نیست یا جمعه صبح یا شنبه بعد از ظهر.

-وای خدای من چرا اینقدر دیر.پس من تا آن موقع چی کار کنم.چه جوری طاقت بیارم.نفهمیدی کجا قرار است بمانند؟

-آقا اسم هتلی را گفت.شماره تلفنش رو هم داد به محرم،اما سپرد به کسی نگین ما کجا هستیم که مبادا به گوش آقای فرامزری برسه،بره سراغشون.

-سعی کن یادت بیاد اسم هتل چی بود؟

-ای خانم جون،من که سواد ندارم این چیزا یادم بمونه،شما یادتونه فامیل شوهر خدا بیامرز فخری خاله خانم چی بود؟

صدای فرو ریختن قلبم را درون سینه احساس کردم و با صدای لرزانی گفتم:

-آقای مقدم.

-خودش،یه اسمی شبیه همین بود.حالا یادم افتاد.

زیر لب نالیدم:

-این هم یک بدبختی تازه.

سفره ی نان را از دست مستوره گرفتم و راه بازگشت تا خانه را یک نفس دویدم.

خانجون با دیدن ظاهر آشفته و حال پریشانم یکه خورد و با نگرانی پرسید:

-چیه باز چه خبر شده؟

-آنها همه رفتند زنجان.ماندانا را هم با خودشان بردند.معلوم نیست کی برگردند.

-خوب چه عیبی داره.یه هوایی میخورند و بر میگردند.اینکه دیگه غصه خوردن نداره.

-من طاقتش را ندارم،آخر چه عیبی داشت او را با خودشان نمیبردند،می سپردنش به من.

-لابد عیب داشته.مثل اینکه یادت رفته موقع رفتن بهم گفت(دیگه نمیزارم زحمت ماندانا بیفته گردن شما)یعنی تو منظورش رو نفهمیدی؟می خواست اینجور بهت بفهمونه،بی خیالش باش.

-نه،خاجون نه این انصاف نیست.

باید تحمل کنی دختر،اون حالا سر لج افتاده.هر چی بی قراری کنی،خودتو بی صبر نشون بدی بدتره.حالا این لشگری رو که کشیده با خودش برده اونجا کجا میخواد جاشون بده؟اداره که مسافر خونه نیست.

-هتل مقدم.با تأسف گهواره وار سرش را به این و آن سؤ تکان داد و گفت:

-خدا به دادت برسه رکسانا،یادت میاد دیروز غروب چی بهت گفتم؟ماه پشت ابر نمیمونه.اشتباهاتی که کردی یکی یکی خودشو نشون میده،اگه بفهمه دمار از روزگارت در میاره.اون موقع دیگه اگه ماندانا رو دیدی پشت گوشتم میبینی.روی کرسی نشستم و با لحن ملتمسانه ای گفتم:

-به دادم برسید خانجون.اگه سامان توی هتل ته توی قضیه رو در بیاره و بفهمد ما شب را آنجا ماندیم،دیگر هیچ جوری نمیتوانم امید به بازگشت به خانه آاش را داشته باشم.

-مگه صاحب هتل تو رو میشناسه؟

-ظاهرأ که نه،چون اولین باری بود که به آنجا میرفتم،ولی باز نمیتوانم نگران نباشم.چون سامان بد پیله است و اگر شکش برده باشد،تا به هدف نرسد،ولن کن نیست.من خیلی بد شانسم،چون همیشه تا میخواهد اوضاع یک کمی بهتر شود،باز جریانی پیش میاید و بدترش میکند.

-پس برو دعا کن که این بار به خیر بگذره،وگرنه کارت زاره رکسانا.

 

 

 

در مقابل دیدگان کنجکاو خانجون،وسایلم را داخل ساک جا دادم و آماده ی رفتن به منزل مادرم شدم.اکنون که دیگر بوی عطر نفسهای ماندانا دا چند متریام به مشام نمیرسید و او فرسنگها از من دور بود،ماندنم در آنجا ثمری نداشت.

نه میتوانستم خبری ازش بگیرم و نه صدایش را بشنوم.وقتی عزیز میفهمید سامان ماندانا را با خود به محل ماموریتش برده تا از من دورش کند چه حالی میشد؟به قول خانجون بدبختی ش کم بود ،باید غصه ی مرا هم بخورد،ولی اگر آنجا نمیرفتم،پس پناهگاهم کجا بود و کجا میتوانستم آرام بگیرم؟دلم به هوای آغوش گرم و دستهای مهربانش پر کشید.

خانجون کنارم زانو زد و پرسید:

-داری چی کار میکنی؟

-دارم ساکم رو میبندم.یک چند روزی از دست من راحت میشوید.

پیراهن تا کرده را از دستم گرفت و گفت:

-لازم نکرده،بشین سر جات،من یه حرفی زدم،نباید به دلم میگرفتی.بری اونجا طوبی رو هم غصه بدی که چی بشه؟یه وقت دیدی امشب یا فردا شب اونا از زنجان برگشتن.

-هر وقت برگرداند شما میفهمید و بهم خبر میدهید.آنجا که باشم سرم گرم است و کمتر غصه میخورم،به خصوص حالا که آزیتا هم تهران است،لاقل میتوانم با خواهرم درد دلم کنم.دلم خیلی گرفته،انگار راه پس و پیش به رویم بسته است.من در این میان ماندم که چه کار باید بکنم.اینجا که باشم شما را آزار خواهم داد و آنجا عزیز و بابک.

-نبودنت بیشتر آزارم میده..من بهت عادت کردم،وقتی که نباشی دلم میگیره..

-پس هر جور شده باید شما را هم با خودم ببرم.

-خونه زندگی خودم چی؟تازه اومدم یه سر و سامانی بهش بدم.من نمیام،تو برو.اگه دلم گرفت،خودم فردا پا میشم میام اونجا...

با لحن سیاستمدارانه ای گفتم:

-الان چیزی بهتان نمیگویم،اما ممکن است وجودتان آنجا لازم شود.تلفن هم ندارید تا بتوانیم خبرتان کنیم.

حس کنجکاوی ش تحریک شد و با تعجب پرسید:

-مثلا چه خبری؟داری منو گول میزنی که راهیم کنی؟

-نه بخدا،اصلا همچین خیالی ندارم،بعدا میفهمید.به هیجان آمد،برخاست و گفت:

-اگه باهات نیام،دلم میمونه اونجا،هی به خودم میگم خونه ی طوبی چه خبر؟

پس صبر کن رختها رو از رو بند بردارم بیارم تو،یه کم هم جمع جور کنم که اگه مثل اون دفعه از راه نرسیده یه یکی اومد سراغمون،غافلگیر نشیم.

نگاه حسرت زدهام را به پنجره ماندانا دوختم که پردههایش کشیده بود.چطور میتوانستم جای خالیاش را تحمل کنم؟چطور؟الان کجا بود؟داشت چه کار میکرد؟لابد بیدار شده و دارد گریه میکند.چه بسا همانطور که هر وقت در منزل خانجون یا عزیز بیدار میشد،بهانه ی پدرش را میگرفت،حالا هم دارد بهانه ی مرا میگیرد،خدا کند سرش به بازی با سپیده گرم شود و کمتر غصه بخوره.دست به روی شانهام گذاشت و گفت:

باز که تو حواست رفت اونجا.خیالت راحت باشه الان خوب و خوشه.سه تا نازکش دورشو گرفتن از جون مرغ تا جون آدمیزاد رو براش حاضر میکنن.تو غصه ی خودتو بخور که یه پوست و استخوان شودی.رختها رو آوردم تو.بقیه جمع آوری باشه واسه برگشتن.بیا بریم،من حاضرم.

سوار اتوبوس که شدیم،شور و شوق ماندانا را در اولین روز اتوبوس سواری ش به یاد آوردم و دلم گرفت.خانجون که در کنارم نشسته بود،آهی کشید و گفت:

-یادش بخیر،بچهام چه ذوقی میکرد وقتی دفعه ی اول سوار اتوبوس شد،انگار پر در آورده بود.لآنه سوار ماشین باباشه،سرشو گذاشته روی شونه ی قدسی خوابیده،داره خواب مادرشو میبینه.باید دلشو بذار پیش سپیده ی بدبخت که معلوم نیست عاقبت کارش با اون بابای بی پدر مادرش به کجا میرسه.

زیر چشمی که نگاهش کردم،دیدگان کم سویش مرطوب بود.بغضم را فرو بردم،حسرتهایم را بر روی سینهام نشاندم تا اه شوند و به فریاد آیند.به پیچ شمیران را که رسیدیم،پیاده شدیم.

ساک را که از دستش گرفتم گفت:

-شدیم کلیه سرگردان.یه روز در میان ساک مونو میبندیم از این خونه،به اون خونه میریم.الهی تو زودتر برگردی سر زندگیت،تا دل منم تو خونه خودم آروم بگیره و خیالم راحت باشه که نوه ی عزیز کرده م تو چند متری م خوشبخته...

عزیز انتظار دیدنمان را نداشت.نگاه بهت زده ش به سر و روی آشفته و چهره رنگ پریدهام خیره ماند و با نگرانی پرسید:

-چیزی شده رکسانا؟پس ماندانا کجاست؟

لعنت به اشکهایم که همیشه موقعیت زمان و مکان فراموشش میشد.گرچه گرفتگی صدایم در موقع پاسخ برای رسوایی م کافی بود.

-با پدرش رفته زنجان.

انجام برای چی؟این همه راه بچه ی زبون بسته را از اینجا کشانده برده آنجا که چه بشود؟

-تنها که نیستند.قدسی و سودابه و سپیده هم همراهشان هستند.

خانجون فرصت پاسخ را به من نداد.مثل همیشه آماده افشا گری و فاش کردن اسرار دیگران بود.

-ای بابا طوبی،تو طالع ما نوشته که نباید حتی یک روز خوش تو زندگی مون ببینیم.هر جا که میریم غم و غصه باهامون میاد.یه چایی بده بخرم که بدنم گرم شه بعد واست تعریف میکنم که بدونی چی به سر سودابه بیچاره اومده چه چی به روزگار ما.این پسر داریوش هم بدون اینکه خودش بدونه شده بختک افتاده رو زندگی رکسانا.فقط کافیه اسمشو جلوی سامان بیاری تا فوری،بدون معطلی قاطی کنه.چانه ی خانجون گرم شده بود و زحمت مرا برای پاسخ به سوالهای مادرم کم میکرد.

به دنبال آزیتا به آشپزخانه رفتم و گفتم:

-دیروز خیلی گرفتار شدم،بعدا برایت تعریف میکنم که چه اتفاقهایی افتاد که نتونستم باهات تماس بگیرم.اول تو بگو شیری یا روباه.

-معلوم است که شیر،خیلی راحت همه چیز جور شد.اول شیرین رو کشیدم تو کوچه باهاش حرف زدم.

به هیجان آمدن و پرسیدم:

-خوب چی گفت،راضی بود؟

-آن طفلکی از خداشه،بعد از این مدت طولانی که به پای بابک نشسته و در خانه را به روی خواستگارهایش بسته،نتیجه ی صبوری و انتظارش را ببیند.همین که از شیرین مطمئن شدم،بابک را صدا زدم،بعد سه تایی باهم سوار اتوبوس شدیم،آمدیم پیچ شمیران،رفتیم کافه گًل و بلبل،تو طبقه بالاش نشستیم،جات خالی گردن بابک انداختیم که ما را فالوده مهمان کند،بعد من فضول نشستم روبرویشان تا ببینم این دو تا پرنده ی عاشق چه حرفهایی به هم میزنند.انگار نه انگار این برادر خجالتی ماست.سر نطقش باز شده بود.از تته پته،سرخ شدن،زبان بند آمدن،اصلا خبری نبود.می دانستم که دیگر آنجا زیادی م،ولی پرویی کردم،از رو نرفتم و ماندم.صحبتشان گًل انداخت.بابک گفت:

-بعد از آن اتفاق ها،وقتی نامزدی رکسانا هم بهم خورد و فهمیدم که دیگر هیچ امیدی به بهبود روابط دو خانواده نیست،قسم خوردم که هرگز زن نگیرم.نقشههایی که برای آینده کشیده بودم،رویایی که آغاز و پایانش تو بودی،تبدیل به کابوس شد،کابوس بر بعد رفتن آرزوهایم.من به قولی که به خودم داده بودم وفادار ماندم،بی آنکه امیدی به پایان انتظارم داشته باشم.

شیرین گفت:

-من هم همینطور،وقتی ازت ناا امید شدم قسم خوردم هرگز شوهر نکنم و زیر بار فشار خانواده نروم.

درد دلها که تمام شد،نوبت به صحبت در مورد آینده رسید.بابک گفت:

-بهتر است،هر حرفی داریم الان بزنیم که بعدا همدیگر را ملامت نکنیم که چرا از اول نگفتیم.من به پدرم قول دادم زیر بال و پر برادر خواهرهایم را بگیرم و مادرم را تا زمانی که بهم نیاز دارد تنها نگذارم،تو غریبه نیستی و از وضعیت خانوادگی ما آگاهی.آن دکان و در آمدش متعلق به همه ی ماست و تنها محل کسب مان،.قبل از فوت رامک و پدرم همیشه در رویاهایم روزی را مجسم میکردم که بتوانم دستت را بگیرم و با خودم ببرم یه خونه ی کوچیک نقلی که آنجا فقط من باشم و تو،ولی حالا وضع فرق کرده.من نمیتوانم خانواده م را رها کنم.تا وقتی بهم نیاز داشته باشند باید در کنارشان بمانم.تو با این شرایط حاضری زنم بشوی و قبول کنی بیایی آنجا؟

من هم مثل بابک دلشوره داشتم و نگران جوابش بودم،اما او بر خلاف انتظارمان با اطمینان پاسخ داد:

-زندگی رویا نیست،واقعیت است و تصورات و خیال پردازیهایمان را به باد تمسخر میگیرد. زمانی که حتی کور سوی نور ضعیف یک شمع نیم سوخته نوری به قلب ناا امیدم نمیتاباند،با وجود اینکه میدانستم انتظارم بیهوده است،منتظرت ماندم.حالا که نور آفتاب درخشان خوشبختی آماده ی تابش به روی زندگی من و توست پس چه دلیلی دارد قبول نکنم.به قول شاعر:

-هر کجا که تو با منی من خوشدلم اگر به روی خاک باشد منزلم.

-خیلی وقت بود انوار طلایی خورشید،تابش نورش را به زندگی بابک دریغ میکرد،اما در آن لحظه حاله ای از خوشبختی چهره ی بشاش و خندانش را در میان گرفته بود.یعنی این بابک بود؟بابکی که با چهره ی خسته و ابروونی گره خرده در نوزده سالگی بار مسئولیت یک خانواده ی شیش نفری را بر روی شانههای نحیفش حمل میکرد؟باید کمکش کنیم رکسانا.میدانم که در زندگی ات مشکل داری.در راه مراجعت بابک را وادار کردم مشکلات تو را باهام در میان بگذرد.به غیر از خودت و سامان هیچ کس در این مورد مقصر نیست.اگر بچگی کنید و با لج و لجبازی راه برگشت را ببندید،هر دو باختید.وقتی شنیدم با داریوش راه افتادی رفتی زنجان،داشتم دیوانه میشودم.آخر دختر بی عقل،حتی اگر او بهت خیانت کرده بود،راه مبارزه با یک شوهر خیانت کار این نیست که با نامزد سابقت دست به تعقیب ش بزنی و آبروی خودت و او را بریزی.نمیخواهم بهت سر کفت بزنم،هان میدانم این روزها به اندازه ی کافی از هر طرف ملامت شنیده ای،ولی وضع را از این بدتر نکن،دور داریوش را خط بکش و تا وقتی حساسیت سامان از بین نرفته،جایی باهاش برخورد ناداشته باش.چی شد که ماندانا را ازت گرفت و با خودش برد زنجان؟

-دیروز روز پر مجرایی بود.از همان لحظه ی رسیدن به منزل خانجون شروع شد و تا بعد از ظهر ادامه داشت.بعد از اینکه همه ی ماجرا را برایش شرح دادم و ساکت شدم گفت:

-حالا دیدی همان مهمانی عمه ناهید کار دستت داد؟کاش تسلیم اصرار ماندانا نمیشدی.با این خراب کاریهای خودت و دخترت فرجی به آشتی نیست.سامان بدجوری حساس شده.راستش را بگو رکسانا چی تو دلت میگذار؟نکند آن آتیش زیر خاکستر جرقه ای در قلبت زده و هوایی ت کرده؟

ابرو در هم کشیدم و با دلخوری گفتم:

-از تو بعید است که این حرفها را بزنی.من سامان را دوست دام،تجدید خاطرات شیرین کودکی و نوجوانیام ربطی به احساسات و عواطف قلبی م ندارد.هر چند همان موقع که به زور حلقه ی نامزدی را از انگشتم بیرون آوردند،هنوز عاشق داریوش بودم،حتی وقتی آقاجان قسمم داد که دیگر هرگز اسمش را نیاورم ،قلبم ملامال از عشقش بود و او را در جریان مرگ رامک و خطای شهروز مقصر نمیدانستم.با وجود این تن به قضا دادم و به خودم تلقین کردم که باید فکرش را از سرم بیرون کنم.کار مشکلی بود آزیتا،خیلی مشکل بود،حتی با عوض کردن خانه و دور شدن از آن محیط هنوز هم تمام ریشههای احساساتم به داریوش نخشکیده بود.اولین بار که سامان ازم خواستگاری کرد،وقتی بهش جواب رد دارم این را هم به او گفتم ،اما در تظاهرات مرداد ماه سال بعد وقتی دوباره همدیگر را دیدیم،دیگر قلبم عاری از احساس قبلیام بود،به خاطر همین با اطمینان به خواستگاری ش جواب مثبت دادم.

-خوب حالا تا چه حد نسبت به احساست به سامان اطمینان داری؟

-تا به آن حد که حتی اگر کارمان به جدایی بکشد به عهدی که با او بستم و قولی که بهش دادم وفادار میمانم.

-پس تلاش کن تا اطمینانش را جلب کنی و مفت نبازی.

-نگفتی بالأخره شیرین و بابک چه تصمیمی گرفتند.

--همان دیشب بابک موضوع را با مادر در میان گذاشت.حیف که نبودی تا ببینی عزیز چه حالی شد.اشک شوق میریخت و میگفت قبل از آن حادثه همیشه آرزویش این بوده که شیرین عروسش شود.قرار شد شیرین هم با پدر و مادرش صحبت کند اگر حرفی نداشتند فردا شب برویم خواستگاری ش.

با حسرت گفتم:

-من که نمیتوانم بیام.

-خوب معلوم است که نباید بیایی.حتی اگر هم خودت بخواهی.من نمیگذارم.

  

 

 

چرا نمی توانستم در شادی دیگران شریک باشم؟چرا لبخندهایم فقط نقشی از لبخند بود و عمقی نداشت؟طفلکی عزیز نمی دانست باید شاد باشد یا غمگین. نگاهش به بابک جوانه های امید را در دلش بارور می ساخت، اما همین که نگاهش به چهره افسرده و محزون من می افتاد، با اشک چشمه خشکیده دیدگانش را آبیاری می کرد.

دفترِ مشقِ رودابه وسط اتاق پهن بود و او برای جبرانِ سالهای محرومیت از یادگیری ، با پشتکار به انجام تکالیفی که معلم سرخانه اش می داد، می پرداخت.

بابک مثل همیشه تودار بود و می کوشید سرور و شادی اش را در پشتِ پرده بی تفاوتی، پنهان سازد.

خانجون راه می رفت فرمان می داد و گاه سرگرم دیکته کردن حرفهایی که باید در مراسم خواستگاری گفته شود به عزیز و بابک می شد.

- وا ندید، هر چه گفتن قبول نکنین، وگرنه بعدا پشیمون می شین. هول نشین، آشِ دهن سوزی نیس. چیزی که فراوونه ، دختر خوش بَرو رو و با کماله.اصلا بذارینش به عهده خودم. اگه عفت دخالت بیجا کرد می شورم می ذارمش کنار.

خدا را شکر که همه خانجون را می شناختند و حرفهایش را به دل نمی گرفتند، وگرنه آن شب آبروریزی می شد.

بابک اضطراب داشت و حرکاتش حاکی از بی قراری و هیجانش بود. به نظر می رسید منتظر فرصت است تا به دور از چشم دیگران با من تنها شود و حرفهایش را بزند.

بالاخره من این فرصت را برایش بوجود آوردم و زمانی که داشت می رفت تا سر خیابان برای خودش جوراب بخرد همراهش رفتم. همین که چند قدمی از خانه دور شدیم، با نگرانی گفت:

- می ترسم خانجون آبروریزی کند و با جبهه گیری مقابل خاله عفت و زن عمو عذرا، همه چیز را به هم بریزد.

دلداریش دادم و گفتم:

- نترس بابک جان. من او را بهتر می شناسم. اینجا این حرفها را می زند، آنجا که رسید قلبِ مهربانش بهش فرمان می دهد که چطور همه چیز را ردیف کند.

- امیدوارم این طور باشد. اصلا نمی فهمم رکسانا. امشب یک شب خاص و فراموش نشدنی برای من است. هیچ دلیلی نمی تواند قانعم کند که تو در مراسم خواستگاری غایب باشی.

با لحنِ پرحسرتی پاسخ دادم:

- هیچ می دانی چند سال است که آرزو دارم خودم سبدِ گل دستم بگیرم و همراهت به خواستگاری دختر مورد علاقه ات بیایم، اما چه کنم که در این مورد نمی توانم به آرزویم برسم. دلم نمی خواهد در یک هم چین شبی آه و ناله سر بدهم و ناراحتت کنم. خودت بهتر می دانی دردم چیست. پس، یک بهانه بیاور که آبروریزی نشود. گر چه اگر اوضاع به همین منوال پیش برود، بهانه پشتِ بهانه آوردن مسخره و غیرقابل باور است. عمه ناهید خوشد آن شب دید که چطور تا اسمِ داریوش به زبان عزیز آمد، یک دفعه سامان جوش آورد و بلند شد و رفت.

خون خشم چهره بابک را گلگون ساخت و گفت:

- سامان شورش را درآورده، دیگر دارد حسابی کفری ام می کند. درست است که اشتباه از تو بود، ولی دلیلی ندارد این قدر موضوع را کش بدهد. اگر بخواهد به این روش ادامه بدهد، لابد خیال داری شبِ عروسی ام هم غایب باشی که مبادا آنجا چشمت به داریوش بیفتد.

صدای آزیتا را از پشتِ سر شنیدم که می گفت:

- ولش کن بابک. سر به سرش نگذار. بگذار به حال خودش باشد. به نظر من هم بهتر است یک مدت دور و بر خانواده عمو سیف اله نچرخد.

سر به عقب برگرداندم و پرسیدم:

- تو از کجا پیدایت شد!؟ انگار داشتی زاغ سیاه ما را چوب می زدی.

- پس چی. به خیالتان این همه راه از مشهد پا شدم آمدم اینجا که دور از چشم من حرفهایتان را بزنید.

بابک گفت:

- اتفاقا تو هم باشی بهتر است. برای چه رکسانا باید از خانواده عمویش دوری کند. یعنی چه؟ سامان غلط می کند به خواهر ما وصله ناجور می چسباند. این خودش یک نوع توهین به رکساناست. وقتی برگشتم خانه آماده شو بیا برویم. اگر قرار باشد تو نیایی من قید خواستگاری را می زنم.

لحن کلامم التماس آمیز بود:

خواهش می کنم بابک. من نمی توانم به این شکل ادامه بدهم. من زندگی ام را دوست دارم. می خواهم برگردم به خانه ام. تو نمی دانی الان دور از ماندانا و سامان چه حالی دارم. ما به هم خیلی وابسته بودیم. هر وقت که می رفت ماموریت، انگار یک چیزی گم می کردم. دست و دلم به کار نمی رفت. چشمم به ساعت دیواری بود و حرکتِ ثانیه ها و دقیقه هایش را می شمردم تا برگردد. الان بدونِ آنها خالی ام. قلبم تکه پاره شده و هر تکه اش یک گوشه مهجور افتاده. می خواهم تکه هایش را کنار هم بچینم. می خواهم یک روز دوباره صدای تپیدنش را در کنار قلبِ آن دو بشنوم.

اهمیتی به فریادهایم نداد و گفت:

- با همه ی این حرفها که زدی وقتی که بهت اعتماد نداشته باشد، آن زندگی مفت هم نمی ارزد.

- اعتماد داشت، اما من باعثِ سلب اعتمادش شدم. تقصیر خودم بود. حالا می خواهم جبرانش کنم. می خواهم بهش بفهمانم که اشتباه می کند.

- این اعتماد با خانه ماندن ، در را به روی خود بستن به وجود نمی آید. چله زمستان تو این هوای سرد ماندانا را برداشته برده زنجان که تو را بیازارد. اصلا فکر نمی کند که آن بچه را بیشتر از تو آزار می دهد.

- بیشتر از ما دو تا خودش آزار می بیند، چون نمی تواند احساس قلبی اش را ببوسد و کنار بگذارد. آن پوسته ای که به روی قلبش کشیده هنوز آن قدر سخت نشده که نتواند ماهیت اصلی اش را از میانش بیرون کشد. سامان از من دل نبریده، شکی ندارم که اشتباه نمی کنم . او قدم اول را برای آشتی زمانی برداشت و این بار هم حرفهای ماندانا باعث عقب نشینی اش شد. دیگر نمی توانم بهانه به دستش بدهم، می فهمی چه می گویم؟

آزیتا گفت:

- من می فهمم. هم تو حق داری هم بابک. او دلش می خواهد حالا که پدرمان زنده نیست،لااقل خواهرهایش در مراسم خواستگاری دوروبرش باشند و تنهایش نگذارند. با وجود این موقعیت تو را درک می کنم. اگر آن شب همه ی ما با اشک و زاری و التماسهای ماندانا هم صدا نمی شدیم و رکسانا را برخلاف میلش به منزل عمو سیف اله نمی بردیم، شاید الان به جای اینکه اینجا باشد در خانه خودش در کنار همسر و دخترش بود. پس زودتر برگردیم خانه حاضر شویم برویم که دیر می شود. سبد گل سفارش دادی؟

- به عمه ناهید گفتم سرکوچه منزلِ خودشان برایم سفارش بدهد. از همانجا می گیریم، می بریم. این جوری بهتر است. خب برویم. می ترسم خاله طیبه و آقای محمودی زودتر از ما برسند.

به خانه که برگشتیم، عزیز که با بی صبری منتظر نتیجه گفت و گوی ما با هم بود پرسید:

- خب چی شد. بالاخره با ما می آیی یا نه رکسانا؟

خانجون به میان کلامش پرید و گفت:

- چی کارش داری طوبی؟ شماها تا این دختره رو بی شوهر نکنین، دست از سرش برنمی دارین.

- آخر می ترسم تنهایی حوصله اش سر برود.

برمک با کمرویی پرسید:

- می خواهید من پیشش بمانم؟

بابک با ترشرویی پاسخ داد:

- نه،لازم نیست. همان یکی نمی آید برای آبروریزی کافی ست.

دلم برای او و خودم سوخت. چقدر آرزو داشتم در شادیهایش شریک شوم و در تمام مراسمش حضور داشته باشم.

مادرم با لحنِ مظلومانه ای پرسید:

- واقعا نمی خواهی بیایی رکسانا؟!

با درماندگی گفتم:

- وای عزیز شما را به خدا دوباره شروع نکنید. چند بار باید بگویم نیامدنم صلاح است. جای مرا خیلی خالی کنید. خوش بگذرد. امیدوارم با دستِ پر برگردید.

حالت تسلیم به خود گرفت و گفت:

- غذا رو اجاق است، گرسنه نخواب. بدونِ تو مگر ممکن است خوش بگذرد. همیشه باید یک پای شادیهایمان بلنگد.

خانجون چادر به سر افکند و گفت:

- غصه این دخترو نخور، سامان جونش در می ره واسه یه نگاه چشم خمارش، ولی خب بالاخره مَرده، غیرت داره. فقط می خواد گوشمالی ش بده که دفه دیگه هوس نکنه با یه مرد دیگه راه بیفته بره دور دنیا رو بگرده.

بالاخره کوتاه آمدند و آماده رفتن شدند. بی حوصله بودم. توی خونه بند نمی شدم. خوشبختانه کلید در خانه را روی تاقچه جا گذاشته بودند.به فکر افتادم بروم از سر خیابان با مستوره تماس بگیرم بپرسم از آنها خبر دارد یا نه.

پالتویم را پوشیدم و از خانه بیرون آمدم. آفتاب غروب کرده بود و کم کم هوا داشت تاریک می شد. زندگی به حرکت دَوَرانی اش ادامه می داد،روز را به شب می رساند و شب را به صبح. تا چه مدت این بلاتکلیفی ادامه می یافت؟

مستوره انگار پای تلفن نشسته بود. با اولین زنگ گوشی را برداشت:

- سلام خانوم جون شمایین! الان پیش پای شما خانوم بزرگ تلفن کردن تازه گوشی رو گذاشته بودم.

- خب چی گفتند؟

- حالِ همه شون خوبه. فقط ماندانا خیلی بی قراری می کنه و هوای شما رو داره. آقا هنوز کارش تموم نشده.

- نگفتند کی بر می گردند؟

- معلوم نیس. به گمونم شنبه رو هم بمونن. روزا می رن بازار خرید. بچه ها هم بهشون خوش می گذره. الهی شکر از آقا فرامرزی هم هیچ خبری نیس.

با ناامیدی پرسیدم:

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه rjgdtq چیست?