رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 24 - اینفو
طالع بینی

رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 24

به خانه برگشتم و منتظر بازگشتش شدم. شب از نیمه گذشته بود که آمد. در پاسخ به سوالم که پرسیدم: « کجا بودی؟» گفت:« به تو مربوط نیست.» باز هم تحمل کردم و جیکم در نیامد. یکراست به رختخواب رفت و خوابید. بعد از آن هر روز کارش همین بود. حتی یک کلام هم با من حرف نمی زد. چون دو بیپانه ای که هر دو به حد نفرت رسیده اند به زندگی در کنار هم ادامه می دادیم. منتظر بود خسته شوم و راهم را بگیرم بروم روی برگشت به خانه مادرم را نداشتم، آخر چطور می توانستم پاسخ این دو سال غیبتم را بهشان بدهم. اگر بدانی چه کردم رکسانا، جرات گفتنش را ندارم. وای خدای من چرا گذاشتم کار به اینجا بکشد؟ چرا راه بهتری را انتخاب نکردم؟

 

هول برم داشت. می ترسیدم حدسم درست باشد و آن دیوانگی کار خود شهناز باشد. در حالی که پاسخی که خواهم شنید هراس داشتم پرسیدم:

ـ مگر چه کار کردی شهناز؟!

ـ دیشب با اعمال و رفتارش جانم را به لب رساند، غروب که به خانه آمد با بی پروایی بهم گفت:« برو از خانه بیرون، امشب من میهمان دارم.»

زمانی که دست به مقاومت زدم، به زور با قشار مرا از در بیرون راند. دوباره به طبقه بالا که به پشتِ بام راه داشت پناه بردم و روی پله ها نشستم. ساعتی بعد صدای خنده های زنی را که داشت با او وارد آپارتمان می شد، شنیدم و به حرفهایی که تو آن روز بهم می گفتی ایمان آوردم. این شکست سنگین تر از دو شکستِ قبلی بود و مرا از پا در می آوردم. این شکست سنگین تر از دو شکست قبلی بود و مرا از پا افکند. زمین خوردنی نبود که بشود قامت راست کرد و دوباره برخاست. نمی دانم چند ساعت از نیمه شب گذشته بود که از آپارتمان خارج شدند و از پله ها پایین رفتند. دیوانه شده بودم. اصلاً حالِ خودم را نمی فهمیدم. به خانه که برگشتم، از کشوی کابینتِ آشپزخانه قندشکن بزرگی را برداشتم و آن را داخلِ کیفم پنهان ساختم. خون جلوی چشمهایم را گرفته بود. اصلاً نمی فهمدم دارم چه کار می کنم. حرکات و رفتارم غیرارادی از کنترلم خارج بود. جلوی بود. جلوی درِ ساختمان در انتظار بازگشتش در تاریکی پنهان شدم. نیم ساعتِ بعد نور چراغ های اتومبیلش در سیاهی شب درخشید. همین که ترمز کرد ایستاد، مجال ندادم پیاده شود. کنارش نشستم و بی توجه به اعتراضش گفتم:

« تو کثافتی، آشغالی، فکر کردی می توانی روح و جسمم را به بازی بگیری و هر وقت خسته شدی، دنبالِ دیگر مثلِ خودت بگردی.»

دستش را جلوی دهانم گذاشت و گفت:

« خفه شو به تو مربوط نیست. از جانم چه می خواهی. بعد از این نمی خواهم سربارم باشی.»

این بار مجالش ندادم. دستم را با قندشکن بالا بردم، آن را محکم بر فرقِ سرش کوبیدم و پا به فرار گذاشتم. تمام شب را دویدم. گاه می ایستادم، نفسی تازه می کردم و بعد به دویدن ادامه می دادم. فرار بیهوده ای که مرا به هیچ جا نمی رساند. از کاری که کردم پشیمان نیستم. او مستحقِ مرگ بود، اما من چی؟ آیا من هم مستحق چنینِ سرنوشتی بودم؟

شهناز سر بر روی شانه ام نهاد و تا می توانست گریست. فرصت دادم تا عقده دلش را خالی کند و آرام گیرد، ولی آیا بعد از این آرامش جایی درزندگی اش داشت؟ نمی دانستم او اولین قربانی فرامرزی ست یا آخرینش، اما این را می دانستم که چون یک شکارچی ناشی در حین شکار، خود نیز شکار شده است.

در میان های های بی امانش گفت:

ـ تو داری از خانه پدرم می آیی، درست می گویم؟ دیدمت که از کوچه ما بیرون آمدی. پس لابد خبرش بهت رسیده که چه به سر فرامرزی آمده به خاطر همین می خواهستی از مادرم سراغ مرا بگیری، درست می گویم یا نه؟

ـ بله شهناز حدسَت درست است. امروز صبح جسد فرامرزی را پیدا کردند و از آگاهی برای تحقیق آمدند. آنها به سامان و پدرش مظنون هستند. در ضمن به دنبال توهم می گردند. راز این قتل چیزی نیست که پنهان بماند. باورم نمی شد که تو قانلش باشی. فقط می خواستم بدانم آخرین باری که او را دیدی چه موقع بود و آیا به کسی مظنون هستی؟ مادرت از دیدنت خوشحال شد، چون به خیالش از طرف تو برایش پیغام آورده ام. انگار پر در آورده بود. خیلی بی انصافی شهناز چطور دلت آمد این مدت آنها را از خودت بی خبر بگذاری؟

ـ حالش چطور بود پدرم را هم دیدی؟

ـ متاسفم، پدرت یک سال پیش مُرد. تو چه دختری هستی که تا به این حد از آنها غافلی که حتی از مرگش بی خبری و چه مادری هستی که توانستی دوری از پسرت را تحمل کنی و اصلاً به فکر نیفتی ازش خبری بگیری. تو از مهر و عاطفه چه می دانی؟ وقتی اسیر هوس هایت شدی، همه چیز را به دستِ فراموشی سپردی پدرت چشم به راه از دنیا رفت. تو نمی توانی گناه شکست هایت را به گردن خانواده ایت بیندازیو ملامتشان کنی. گناه از خودت بود که قدرت مبارزه با مشکلاتت را نداشتی و زود از پا درآمدی. حتی به خاطر بچه ات هم قادر به مبارزه نبودی. شاید پدرت در انتخاب همسر برایت دچار اشتباه شد، امازندگی میدان مبارزه است. مبارزه با مشکلات و تلاش برای پیروزی. از اول راه اشتباه را رفتی شهناز، پس حقت است که حالا انگشت حسرت به دندان بگزی، حیران بمانی و حسرتِ فرصت های از دست رفته را بخوری. تو نمی توانستی به عقب برگردی، اما راه آینده هموار بود. خودت پرفراز و نشیبش کردی. حالا از قتلگاه فرامرزی یک راست آمدی اینجا که چی؟ به انتهای خط که رسیدی، یاد دامانِ پرمهر و محبتِ مادرت افتادی تا سرت را بر روی زانویش بگذاری، دست نوازش گرش را حس کنی و آرامش یابی؟ نه شهناز، نه، این رسمش نیست تو نباید بگذاری او بداند چه بلایی سرشان آوری و چطور آبرویشان را بردی. آن جانور آن انگل حقش بود که بمیرد، اما به به دست تو. به وقتش دستِ انتقام روزگار او را به سزای اعمالش م رساند. چه جوابی می خواهی در آینده به فیروز بدهی؟ در هر صورت مادر آن طفل بیچاره ای. وجودت داغ ننگی ست که برای همیشه برروی پیشانی اش خورده. بیشتر از خودت به او صدمه می زدی. لازم نیست برای من آه و ناله سر بدهی. و با یاد آوری شکستهایت خودت را تبرئه کنی، مگر من شکست نخوردم. مگر درست در زمانی که فقط چند قدم تا رسیدن حلقه ای که با هزاران امید و آرزو به انگشت کرده بودم نشدم، پس چرا به خاطر آن ناکامی، آینده ام را تباه کردم؟ با این حرف ها نمی توانی خودت را تبرئه کنی. فرار از مجازات دوای دردت نیست. حتی اگر من سکوت اختیار کنم، دیر یا زود آشکار می شود و ناچار حساب پس بدهی.ـ من نمی خواهم از مجازات فرار نم. اگر این قصد را داشتم، لزومی نمی دیدم سر راهت قرار بگیرم و اقرار به قتل راه گریز را ببندم. به اینجا آمده ام تا قبل از دستگیری پدر و مادرم را ببینم. بی آن که بدانم پدرم دیگر در قید حیات نیست. یعنی این حق را ندارم؟

ـ من نمی توانم برایت تکلیف معین کنم. شاید اگر مادرت را ببینی، نشناسی. هر آهی که از دوری ات کشیده، یک چین شده و بر پوست صورتش شیار زده، تو در میان آن شیارها به زحمت می توانی خطوط اصلی چهره جوانی هایش را بیابی. وقتی که دیدمش شکه شدم. چه به روز این زن آوردی شهناز؟

ـ می خواهم ببینمش رکسانا. می خواهم یک شب، فقط یک شب کنارش بمانم و درست مانند زمان بچگی هایم که هر وقت خواب بدی می دیدم به آغوش او پناه می بردم، برای فذار از کابوس قتل فرامرزی، گرمای آغوشش را حس کنم و آخرین شب آزادی ام را در کنارش بگذرانم.

ـ خیال داری به او چه بگویی؟ جواب سوالش را که در این مدت کجا بودی، چه می دهی؟ فردا صبح که دوباره باید ترکش کنی چه بهانه ای برایش می آوردی؟ فکر اینها را کرده ای؟

دستهایش را حایل صورتش کرد و پاسخ داد:

ـ نمی دانم رکسانا. عقلم قد نمی دهد. فکرم کار نمی کند. هرگز نمی توانم آخرین نگاه فرامرزی را در لحظه ای که آن ضربه را به سرش زدم از یاد ببرم. جان دادنش سخت بود، اما برای من لذتبخش، ولی حالا یادآوری اش آزارم می دهد. اصلاً باورم نمی شد که من بودم که مرتکب چنین قتلِ فجیعی شدم. روزگار چه بازی هایی دارد. من، شهناز دختر بچه ای که وقتی شاهد سر بریدن گوسفند قربانی شد، یک شبانه روز کارش گریه بود، حالا از کشتن یک انسان ککش نمی گزد. حاضری با من بیایی منزل مادر.

ـ نه شهناز نرو. مادرها حس عجیبی دارند. تو نمی توانی فریبش بدهی با یک نگاه به چهره ات همه چیز را خواهد فهمید.آنچه را که زبانت قدر به بیانش نیست، نگاهت به او خواهد گفت. پس بگذار به این خیال باشد که در یک گوشه این دنیا خوشی،او خودش را به دوریت عادت داده. تو در روزهای خوش زندگی ات فراموششان کرده بودی، پس در بدبختی هایت شریکش نکن، چون تحملش را خواهد داشت. البته اگر اصرار به دیدنش داشته باشی همراهت خواهم آمد، چون می ترسم تنهایت بگذارم، دست از پا خطا کنی و یا حرفی از دهنت بیرون بیاید که جبرانش آسان نباشد.

ـ من در وضعیتی نیستم که بتوانم خودم را کنترل کنم، اگر ببینمش اختیار از کف خواهم داد. این بار جدایی از او آسان نخواهد بود، چون حالا دیگر به غیر از آغوشش پناه دیگری ندارم. دیدنش آرزوی من است،اما مگر من تا حالا به کدام آرزویم رسیده ام؟ پس بگذار باز بار حسرت هایم را به دوش بکشم و نگذارم او شاهد سیه روزی ام باشد. خداحافظ رکسانا، برایم دها کن، دعا کن پشت میله هایی که مرا از دنیا خارج جدا می سازد، بتوانم خودم را از کابوس آخرین نگاه فرامرزی در موقع متلاشی شدنِ مغز فاسدش رهایی بخشم، نگاهی که تا آخرین لحظه حیاتم یاد آور آن خاطره دردناک خواهد بود. تنهایم نگذار . بعد از این تو تنها وسیله ارتباط من با دنیای بیرونی. به سودابه بگو مرا ببخشد،چون من فقط یک وسیله بودم نه عاملِ بدبختی اش.

 

تا

دوباره شال را تا روی صورتش بالا آورد و نیمی از چهره اش را تا بالای لبها در زیر آن پنهان ساخت. قطرات اشکش فرار بودند،بر روی گونه هایش آرام نمی گرفتند و راه سرازیری را تا زیر گردنش طی می کردند.

ای کاش می دانستم آخرین نگاهش به من، آخرین نگاه او به فرامرزی را برایش تداعی می کرد یا آخرین نگاه به یک دوست و همکلاسی دیرین را.

این بار قدمهایش استوار و محکم بود. به نظر می رسید مهم ترین تصمیم زندگی اش را که تسلیم در مقابلِ سرنوشت شومش بود گرفته است.

مردد برجا ایستادم. خاطره ها زنده شدند و بی اختیار مرا با خود به دبیرستان شاهدخت کشاندند. پنجره رو به حیاط کلاسِ درس در طبقه دوم و نیمکت هایی که شاهد شیطنت ها،زمزمه های درگوشی و آرزوهای برآورده نشده ما بودند.

نیمکتهای ته کلاس جایگاهِ تنبل ها بود. انگار بر روی دیوار پشتی اش نوشته شده بود، "اگر اینجا بنشینی،رفوزگی روی شاخت است."شهناز آنجا می نشست و مرا هم به زور با خود به آنجا می کشاند.

نگاهم را به اطراف گرداندم. چند قدم دورتر از من ایستاده بود و درست چشم به همان نقطه ای داشت که من نگاهم را به پنجره اش دوخته بودم، به نقطه ای که مرا با خود به سالهای سرخوشی و بی خیالی آن دوران ها می برد.

شهناز مرا نمی دیدی، فاصله اش از من به اندازه فاصله ای بود که سرنوشت میانِ ما جدایی را رقم میزد.

می دانستم که آقای سامانی با بی صبری منتظر تماس من است. باید چه بهش می گفتم؟ چطور می توانستم پای تلفنِ عمومی از فاجعه ای سخن بگویم که بیاینش یک طومار بود.

به دنبال محا آشنایی برای تماس با او در آن حوالی می گشتم که نگاهم بر روی سر در قنادی یاس میخکوب شد.

به نظر نمی رسید صاحب قنادی دختر اُرمک پوش سابق را که بارها در آنجا شیرینی خامه ای و نقل بیدمشک خورده بود به جا آورده باشد، اما در هر صورت با خوشرویی تحویلم گرفت و اجازه تلفن زدن را بهم داد.

آقای سامانی با اولین زنگ گوشی را برداشت و با بی صبری پرسید:

ـ زود بگو رکساناجان، شهناز را پیدا کردی؟

ـ داستانش مفصل است پدرجان. پای تلفن نمی توانم حرف بزنم، باید ببینمتان.

صدای جا به جا کردن پایه صندلی حاکی از آن بود که در موقع بیان این جمله از پشتِ میز برخاسته و آماده حرکت است.

ـ کجایی؟ من الان می آیم آنجا.

ـ مقابل قنادی یاس.

ـ تا ده دقیقه دیگر آنجا هستم، منتظرم باش.

هنوز ناهار نخورده بودم و معده ام از گرسنگی مالش می رفت. با شیرینی خامه ای ته بندی کردم و در انتظار رسیدن او در همان حوالی قدم زدن پرداختم.

صدای کشیده شدن خط ترمز اتومبیلش بر روی آسفالتِ خیابان گوشخراش بود، سوار مجال نداد و پرسید:

ـ خب بگو چی شد؟

تند و بدون مکث بی آن که چیزی را از قلم بیندازم، از لحظه رفتن به منزلِ خانم کبیری تا دقیقه آخر جدایی از برایش شرح دادم.

جرم شهناز سنگین بود، سنگین تر از بارِ سنگینِ ناملایماتی که بر روی دوشهایش حمل می کرد. آقای سامانی با ناباوری چشم به دهانم داشت. ساکت که شدم، با لحنی آمیخته با دلسوزی گفت:

ـ دختر بیچاره. بین آن نامَرد چه به سر او آورده که جانش به لب رسیده و مرتکب چنین قتل فجیعی شده. دلم بیشتر از خودش برای مادر بیچاره اش می سوزد. لابد اگر آن زن دردمند از موضوع باخبر شود از غصه سکته می کند.

با التماس گفتم:

ـ نباید پای او را در این ماجرا به میان بکشید. زندگی اش بسته به مویی است. شیشه عمرش ترک برداشته و در حالِ شکستن است. اگر بشنود می میرد. این ظلم را در حقش نکنید.

با لحن آرام و مهربانی گفت:

ـ تو ناراحت نباش بسپارش به من. خودش الان کجاست؟

ـ تا یک ربع پیش جلوی بیمارستان شاهدخت داشت با خاطره هایش وداع می کرد.

ـ پس می رویم آنجا. شاید هنوز نرفته باشد. بعید می دانم راه و چاه را بلد باشد و بداند کجا باید خودش را معرفی کند.

پار را روی پدال گاز فشرد و به راه افتاد.

شهناز چون مجسمه ی بی روحی در همان حالتی که ترکش کرده بودم، در همان نقطه ایستاده بود. اتومبیل آقای سامانی با اشاره دستِ من، جلوی پایش متوقف شد. سرم را از پنجره ماشین بیرون آوردم و گفتم:

ـ سوار شو.

گیج و منگ سر برداشت ، نگاهش را به چهره ام دوخت و پرسید:

ـ کجا راه من از راه شما جداست.

ـ هرجا بخواهی بروی، می برمت.

با بی حالی پاسخ داد:

ـ نمی دانم، تو بگو کجا باید بروم، تا حالا سر و کارم با کلانتری و آگاهی نیفتاده.

آقای سامانی گفت:

ـ اگر تصمیم به معرفی خودت داری من می دانم کجا باید بروی. خودم می برمت آنجا.

درست مانند این که در عین ناامیدی تکیه گاهی یافته باشد، نگاهش را با یک چرخش کوتاه به سوی او معطوف ساخت و گفت:

ـ شما باید آقای سامانی باشید، می شناسمتان. یکی دو بار در مراسم عقد و عروسی رکسانا دیدمتان. لابد عجله دارید زودتر تحویلم بدهید که خودتان و پسرتان خلاص شوید. اتفاقاً من هم عجله دارم زودتر خودم رامعرفی کنم تا لااقل سر پناهی بیابم.

سپس سوار شد، روی صندلی عقب نشست و همراه با آه پر حسرتی گفت:

ـ من فدا شدم تا دیگران از شر مزاحمت های آن با آن جانور هشت پا خلاص شوند. درست است دیر بت ذاتِ پستش پی بردم، ولی در همان مدتِ کوتاه، بعد از این که ذات و طینت پلیدش را نشانم داد به انداره یک عمر شکنجه شدم و عذاب کشیدم.

آقای سامانی گفت:

ـ عادتش این است. اول اظهار علاقه، چرب زبانی و نشان دادن ارِ باغ سبز و بعد از رسیدن به مقصود، ماسکی را که بر روی سیرت واقعی اش کشیده برمی دارد و رنگ عوض می کند . در هر صورت راه رهای از چنگ او این نبود دخترجان، این را از ته دل می گویم، باورکن وقتی رکسانا بهم گفت آن قتل کار توست، اصلاً خوشحال نشدم که قاتل اصلی اعتراف کرده و مشکلی برای ما پیش نمی آید. من نمی دانم چطور . چرا به آن راه کشانده شدی، ولی باز هم برای رهایی دیر نبود. گرچه سخت زمین خوردی و برخاستنت دشار بود و قدم های بعدی ات بدون یافتنِ تکیه گاهی دشوارتر، اما تو آن تکیه گاه را داشتی.می توانستی با تکیه به شانه های افتاده مادرت، از آن کابوس وحشتناک و آزار دهنده، خلاص شوی.

گلوله بغضی که گلویش را می فشرد، صدایش را دورگه و نامفهوم ساخت:

ـ شما نمی دانید آن شب من چه کشیدم. تا نتوانید خودتان را به جای من بگذارید و شاهد آن صحنه باشید، نمی فهمید چقدر تحملش سخت است. حرکتم ارادی نبود، از خشم و نفرت آنی سر چشمه می گرفت. خدا را شکر کنید که سودابه شاهد چنین صحنه ای نشد، و گرنه شاید او هم دست به همان کاری می زد که من زدم.

سپس از داخل کیفش، دسته کایدی را بیرون آورد و افزود:

ـ این کلید آپارتمانِ من است که در طبقه سوم همان خانه ای قرار دارد که اتومبیل فرامرزی در جلویش پارک شده . دیگر به درد نمی خورد. او آنجا را به نام خودش اجاره کرده بود. اگر ممکن است شما تخلیه اش کنید و کلیدش را به صاحبش برگردانید. جواهرت سودابه همانجا توی کشوی میز توالت است، با یک مقدار پول، که آنها را هم از زن خودش دزدیده بود. کم و کسرش را خرج خانه و عیاشی خایش کرده. خواهش می کنم نگذارید این خبر به گوشِ مادرم برسد و بداند که دخترش به جرم قتل زندانی شده. من برای آزادی ام نه ضامن می خواهم، نه وثیقه ای. مبادا به این قصد به سراغش بروید و دق مرگش کنند.

آقای سامانی برای دلجویی اش با لحنی آمیخته با دلسوزی گفت:

ـ نترس، من خودم برایت وکیل می گیرم و حق وکالتش را می دهم . به زودی ها نمی توانی انتظار آزادی را داشته باشی، اما روی کمکِ من حساب کن.

ـ من به شما بد کردم، شک ندارم. در تمام این مدت مرا باعث و بانی بدبختی سودابه می دانستند و نفرینم می کردند، ولی مشکلِ سودابه من نبودم، فرامرزی بود. ای کاش آن روز پایم می شکست وبه قصد درد دل با رکسانا تصمیم نمی گرفتم به خانه اش بروم. همان روز لعنتی به دامم انداخت. او به دنبالِ طعمه می گشت، طعمه اش من بودم که بعد از خلاصی از زجر و شکنجه های همسر و مادر شوهرم ناغافل شکارچی دیگری از راه رسید و مرا اسیر دامش کرد.

ـ به این سادگی فریبش را می خوردی. تو که سودابه را می شناختی و می دانستی نمی توانی حساب دیگری به غیر از هوسبازی روی شوهر او باز کنی. اگر قصدت یافتن تکیه گاهه و یک عمر زندگی در کنارش بود، نه وقت گذرانی و تفریح، باید می فهمیدی مردی که به این راحتی به زنش خیانت می کند، به تو هم وفادار نخواهد ماند. بخصوص وقتی که دستش توی جیب زنش است و در اصل سر باز اوست. کار تو از این حرفها گذشته با افسوس خوردن و آه حسرت کشیدن، چیزی را نمی توانی عوض کنی. خب بگذریم، رکسانا جان، من شهناز باید برویم به همان جایی که قبلاً از من بازجویی شده، یعنی همان حوالی منزلِ فرامرزی، تو هم با ما می آیی یا باید جای دیگری برسانمت؟

ـ نه ممنون پدرجان. من می روم منزلِِ عزیز. فکر می کنید سامان و ماندانا چه موقع به تهران برسند؟

ـ الان باید تو راه باشند. بسته به این است که کی حرکت کرده باشند.ازت ممنونم، تو کمک بزرگی به من و سودابه و همین طور شهناز کردی. نگران آن قضه هم نباش، درست می شود. دور و بر سودابه را خلوت نکنید. طفلی اصلاً نمی داند چطور می تواند سپیده را که یک بند بهانه پدرش را می گیرد نباید امیدی به دیدنش داشته باشد. ماندانا با وجود این که از او کوچکتر است خیلی آگاه تر و داناتر است. به نظر من قدرت درک و عقلش از سنش بیشتر است و خیلی راحت همه چیز را می فهمد، اما سپیده با وجود این که شاهد بوده فرامرزی چه بلایی سر مادرش و دار و ندار او آورده و اصلاً وجود این بچه برایش مهم نبوده، هرگز نمی تواند عشق و علاقه به پدرش را انکار کند و دوستش نداشته باشد.

ـ به غیر از این نمی توان از سپید انتظار داشت. حتی اگر مهر و عاطفه ذاتی اش را کنار بگذاریم، این مساله را نمی توانند کتمان کنید. این روزها مرتب شاهد درگیری بین آن دو تا بوده و ظاهر قضیه این معنا را برایش می داده که هدفِ پدرش از این کشمکش ها عشق و علاقه به دخترش و گرفتن اوست.

ـ بچه ها بی گناه و معصومند و از دو روی سکه فقط یک رویش را می بینند.

سر خیابان هدایت ترمز کرد ایستاد. سر به عقب برگردانم و از پشتِ پرده تا اشک به چهره ماتم زده شهناز هیزه ماندم. نگاهم را که متوجه خودش دید، سرش را نزدیک صورتم آورد و با دای پر حسرتی گفت:

دفتر خاطرات را به یاد داری، منظورم همان دفتری ست که در  اولش نوشته بودم:

طبال بزن، بزن که نابود شدم بر تارِ وجود زندگی پود شدم

خداحافظ رکسانا. امروز دو بار با هم خداحافظی کردیم و یک بار هم با چند قدم فاصله از هم به یک نقطه خیزه ماندیم و به مرور خاطرات مان پرداختیم. چه بسا در زندان آن قدر فرصت داشته باشم که گذشته ام را مرور کنم و در لابلای صفحاتش در جستجوی یافتنِ علل بدبختی و آغاز اشتباهاتم به نتیجه ای که می خواهم برسم. ازت ممنون که نگذاشتی به دیدن مادرم بروم، وگرنه بعد از این دیدار هر دو به سختی می توانستیم از هم جدا شویم. هرگز در تمام عمرم تا به این حد آرزوی دیدارش را نداشتم. اعتراف می کنم در زمان خوشی، فراموشش کردم و حالا در اوج بدبختی نیارم فقط به اوست. افسوس، می دانم چقدر در مقابل خانواده شوهرت خجالت زده ای که دوستی مثلِ من داشتی. این را به شما می گویم آقای سامانی، هم خودتان بدانید و هم به سودابه بگویید. آن موقع شب قلبِ من به پاکی و شفافی آینه بود و هنوز ناکامی هایم سیاه و آلوده اش نکرده بود. تو یک بار مزه شکست را چشیدی رکسانا، اما تسلیمش نشدی و نگذاشتی با سر خم کردن در مقابلش، شکستهای بزرگتری را تجربه کنی. به خاطر همین است که قدر آنچه را که داری می دانی و با چنگ و دندان آماده مبارزه برای حفظش هستی. خودش به حالت. برایم دعا کن که بتوانم کابوس وحشتناک آن چشمهای وَرقلمبیده و سرشکافته را از مغزم بیرون کنم. چه موقع به آرامش خواهم رسیده، چه موقع؟

 

همه ی اعضای خانواده ام با ناباوری چشم به دهانم داشتند. برای هیچ کدام قابل باور نبود که شهناز مرتکبِ قتلِ فرامرزی شده باشد. عزیز و آزیتا بر ناکامی اش می گریستند و خانجون بر باعث و بانی اش لعنت می فرستاد.

ساکت که شدم گفت:

_شد یه روز تو از خونه بری بیرون برگردی، یه طومار خبر واسمون نیاری، اونم خبرای بد و ناخوش. یه بار که فرامرزی زد سامانی رو لَت و پار کرد، دفه بعد خونه سودابه رو آتیش زد. حالام که شهناز انتقام همه رو از اون زاده شیطون به قیمتِ بدبختی خودش گرفته. بالاخره چاه کن افتاد تو چاه، همه رو از شر خودش خلاص کرد. بی خود هول بَرت نداره که چون اونا دارن از زنجان برمی گردن، باید پاشیم بریم خونه خودمون، چون حالا سودابه مجبوره هم به خاطر حفظ آبرو هم واسه اینکه پدر بچه شه برای اون مجلسِ عزاداری راه بندازه، به زورم شده چند قطره اشک به چشمانش بیاره. لابد فردا می رن قبرستون خاکش کنن. یکی دو روز سرشون گرمه بعد از سفره نذری پا می شیم می ریم خونه که هر جور شده یه سر به اونجا بزنیم یه تسلیت خنده دار بهشون بگیم.

زیر بار نرفتم و گفتم:

_آخه خانجون این وسط تکلیف ماندانا چیست. آن طفلِ بیچاره چه گناهی کرده که باید در این مراسم عزاداری تصنعی حاضر باشد؟

_خب اون باید سپیده پدر مرده رو دلداری بده ، غصه دخترتو نخور. خوب بلده گلیمشو از آب بیرون بکشه. یه کمی دندون رو جیگر بذار. این قدر بی خودی خودتو سبک نکن.

عزیز در تأیید سخنان مادرش افزود:

_خانجون راست می گوید. هر چقدر هم دوری ماندانا برایت سخت باشد، به این می ارزد که وقتی یک مدت سامان ازت بی خبر بماند، فکرهایش را بکند و به این نتیجه برسد که دارد راه را اشتباهی می رود. بخصوص با کاری که امروز کردی و برای نجات او و پدرش از اتهام قتل فرامرزی باعث شدی شهناز خودش را تسلیم کند.

روز سختی را گذرانده بودم. ابتدا شوکی که بعد از شنیدن خبر قتل فرامرزی بهم وارد شد و بعد برخورد با خانم کبیری و شهناز اعصابم را به شدت تحت فشار قرار دادند. نیاز به محیط آرامی داشتم برای اندیشیدن به بلاتکلیفی خودم که در آن روز هنوز فرصتش را نیافته بودم.

فردای آن روز همه در تدارک مقدماتِ سفره نذری بودند. نمی توانستم دست روی دست بگذارم و بیکار بنشینم. همین که آماده خروج از خانه شدم، خانجون سر راهم سبز شد و پرسید:

_اُقر بخیر، کجا می خوای بری؟

_از سر کوچه تلفن می زنم بر می گردم.

_لازم نکرده، با هم می ریم. تو نمی خواد زنگ بزنی خودتو سبک کنی. شماره رو بگیر بده من خودم با هر کی گوشی رو برداشت حرف بزنم ببینم چی کار کردن.

چاره ای به غیر از تسلیم نداشتم. چادر به سر انداخت و در کنارم به راه افتاد. به محضِ شماره گیری گوشی را از دستم گرفت و پس از مکث کوتاهی صدایش را شنیدم که می گفت:

_تویی مستوره، قدسی خانوم کجاس؟

صدای مستوره بلند و رسا بود:

_همه رفتن امامزاده عبدالله، فقط ما موندیم و بچه ها. بعدش بر می گردن اینجا قراره عزاداری ها خونه خودمون باشه. نمی شه که هوار زد چه بلایی سر زن و بچه ش آورده. چاره ای نیس باید آبروداری کنیم. خانوم بزرگ گفتن اگه رکسانا خانوم تلفن زد بهشون بگم جلو فک و فامیل زشته اگه نیان تو مراسم خونه و مسجد. به گمونم آقا هم واسه حفظ آبرو حرفی ندارن. می شه شما بهشون بگین فردا عصری بیان اینجا؟

صدای جست و خیز قلبم را درون سینه شنیدم. خانجون با بی میلی گفت:

_بهش می گم، ولی فردا ما خودمون سفره نذری داریم. حالا ببینم چی می شه. ماندانا کجاس، می خوام صداشو بشنوم.

_همین جاس. صدای شما رو شنیده، هی می خواد گوشی رو از دستم بگیره.

_بده بهش می خوام باهاش حرف بزنم.

گوشم را به گوشی تلفن چسباندم و صدایش را شنیدم:

_خانجون جونم، سلام.

_سلام خوشگلِ ناز نازی خودم. دلم واست یه ذره شده.

_مال من هزار ذره شده. از مالِ شما خیلی بیشتره. مامی کجاس؟ واسه اون که دیگه ملیون ذره شده.

_اینجا نیس مونده خونه پیش عزیز.

_من خیلی گریه کردم که بیام پیشش ، ولی بابا این روزا خیلی بداخلاق و بد شده. هی می گه نمی شه، نمی ذارم بری اونجا، آخه چرا؟

_یه کم صبر کن تا اخلاقش خوب بشه، بعدش خودم میام می آرمت پیش خودمون. دختر خوبی باش، گریه نکن.

با صدای آهسته ای گفت:

_به مامی بگین بابای سپیده مُرده. من می دونم، اما سپیده نمی دونه. مامان قدسی بهم گفته زبونِ خوشگلتو نیگردار، بهش چیزی نگو. خب منم نمی گم ، ولی خیلی خوشحالم که مُرد، چون آدم خوبی نبود. همه رو اذیت می کرد. هیچ کی دوسش نداشت، به غیر از سپیده که عقلش نمی رسه. هی گریه می کنه می گه من بابامو می خوام.

_خب آدم نمی تونه که باباشو دوست نداشته باشه.

_می شه به مامی بگین بیاد باهام حرف بزنه؟

_نه نمی شه، چون اگه بابات بفهمه اوقاتش تلخ می شه، با مستوره دعوا می کنه.

_قول می دم بهش نگم.

_تو مثلِ خودم فضولی، نمی تونی زبونتو نیگرداری.

_اگه قول بدم چی؟

_باشه دفه دیگه، حالا نه. بدو برو با سپیده بازی کن.

گوشی را که گذاشت رو به من کرد و گفت:

_صداشو شنیدی؟ خیالت راحت شد؟ حالا دیدی حالش خوبه. شنیدی که مادرشوهرت چه پیغومی واست فرستاده؟

_بله شنیدم. فردابعدازظهر می روم آنجا.

_یعنی چه!؟ تو که نمی تونی آخر شبی تنهایی برگردی اینجا.

_خُب زنها سر سفره نذری مشغولند، مردها که کاری ندارند. شاید بابک و برمک هم با من آمدند.

_اگه اونا اومدن برو. هم بچه تو می بینی ، هم زبونِ حرف مفت زنها رو می بندی.

سرم به کار گرم کردم، اما آرام نگرفتم. دلم به دور از آنجا در تلاطم بود. آن شب قرار بود بابک و داریوش، شیرین و آزیتا و رودابه را برای تماشای فیلم « از اینجا تا ابدیت » به سینما کریستال ببرند. آزیتا یک هفته اقامتش در تهران را تمدید کرده بود و دلش نمی آمد تا قبل از اینکه تکلیف من معلوم شود به مشهد برگردد.

موقعی که نتوانست مرا راضی به همراهی شان کند، گفت:

_وقتی تو نیایی، ترجیح می دهم من هم نروم. برای تو هم تفریح لازم است.

_موضوع این نیست که چون داریوش با شماست ، من نمی آیم. حتی اگر او هم نبود، حوصله آمدن را نداشتم، می دانی چرا، چون بدونِ سامان و ماندانا هیچ چیز خوشحال و راضی ام نمی کند. وقتی بچه دار شدی، می فهمی چه می گویم.

_الان هم می فهمم، به خاطر همین است که دلم نمی آید تا تو به خانه ات برنگشتی من به مشهد برگردم.

_ممنون که به فکرم هستی، ولی بعید می دانم به این زودی ها رو به راه شود.

_خدا رو چه دیدی، شاید شد. حالا ببینم فردا بابک و برمک که قرار است همراهت بیایند آنجا چه کار می کنند، بلکه موقعیت جور باشد بتوانند با سامان در این مورد حرفی بزنند، مواظب خودت باش، ما رفتیم.

خانجون و عزیز در آشپزخانه سرگرم کار بودند. برمک کتاب تاریخ را به دست داشت، اما فکرش در عالم دیگری سیر می کرد.

دلم برایش سوخت. بعد از برملاشدنِ راز مرگِ رامک ، هیچ کس تحویلش نمی گرفت. یکه و تنها، به دور از جمع، کم کم داشت به گوشه نشینی و انزوا خود را عادت می داد.

موقعی که تنها شدیم، گفت:

_من می دانم کارم اشتباه بود و چه ضرری به هر کدام از شما زد. هیچ وقت با وجدانِ راحت به خواب نرفتم. وقتی خوب فکر می کنم می بینم تنها کسی که توانسته مرا ببخشد عمو سیف اله است، وگرنه نگاههای بقیه خصمانه است و خشم و نفرت جای مهر و محبت را در قلبهایشان گرفته. حتی نظر تو هم نسبت به من عوض شده ، مگر نه رکسانا؟

_در مورد من یکی اشتباه می کنی. چون آن قدر درگیر مسایل و مشکلات خودم هستم که انگار از آنچه در اطرافم می گذرد، بی خبرم. کاری که تو کردی اشتباه محض بود و توجیه انگیزه اش مسخره و غیر قابل هضم، با وجود این من بهش فکر نمی کنم. بقیه هم به تدریج این فکر را از مغزشان بیرون خواهند کرد، اما خودت با این قضیه چطور کنار خواهی آمد برمک؟

_من سالهاست نتوانسته ام از فکرش بیرون بیایم،چه بسا تا آخر عمر هم نتوانم فراموشش کنم. بیشتر دلم برای تو می سوزد، چون می بینم به تو بیشتر از بقیه ظلم شده.

_فکرش را نکن. هر کس سرنوشتی دارد. شاید قسمت این بود که بابک و شیرین منتظر هم بمانند و من بختم را جای دیگری بیازمایم، آرزوی من این است که زودتر پیش سامان و ماندانا برگردم. به غیر از این هیچ آرزوی دیگری ندارم و از تغییر مسیر زندگی ام اصلاً ناراضی نیستم. آزیتا که به مشهد برگردد وظیفه رسیدگی به تکالیف رودابه به عهده تو خواهد بود. سعی کن با جبران عقب ماندگی اش، از بار گناهت بکاهی و کمکی برای عزیز باشی.

_من از خدا می خواهم کاری به عهده ام بگذارند، ولی هیچ کس به بازی ام نمی گیرد. این روزها وقتی نگاههای خصمانه اطرافیانم را متوجه خود می بینم، دلم برای شهروز می سوزد، آن بیچاره، سالها با این حس زندگی کرده. حتی شاید بیشتر از عذابی که من می کشم، عذاب کشیده. چون بی گناه مارک قاتل به پیشانی اش خورده و به هیچ طریقی نتوانسته بی گناهی اش را به اثبات برساند. آن نگاهها آن شماتتها حق او نبود، اما حقِ من است. بارها از گوشه کنار می شنیدم که فکرش پریشان است و نمی تواند درس بخواند، الان که خودم به این وضعیت دچار شده ام و اصلاً از آنچه می خوانم سر در نمی آورم، تازه می فهمم او چه رنجی را تحمل کرده. خیلی سعی کردم آن حسِ بیگانگی را که در میان مان به وجود آمده از بین ببرم، اما شهروز در ظاهر از ترس پدرش مرا بخشیده، وگرنه در باطن از من بیزار است و هر چقدر سعی می کنم خودم را بیشتر بهش نزدیک کنم، بیشتر ازم گریزان می شود. طفلکی عزیز چقدر دلش می خواست هنوز در همان خانه ای زندگی کند که وقتی زنِ پدرمان شد، به عنوان عروس خانواده قدم به آنجا گذاشت. چقدر دلش می خواست از آب همان حوضی وضو بگیرد که آقاجان هر صبح در کنارش می نشست و با آبِ زلالش وضو می گرفت. من او را از خاطراتش جدا کردم. وای رکسانا، چه به روز خودم آوردم و چه به روز آنهایی که دوستشان داشتم. یعنی ممکن است داریوش بتواند کسی را ببخشد که باعث شده محبت دختری را که می پرستیده ازش بدزدد؟ نه غیر ممکن است. او هرگز مرا نخواهد بخشید. ازم متنفر است. متنفر. می فهمی رکسانا؟

با صدای فریاد مانندی گفتم:

_بس کن برمک. این قدر خودت و مرا عذاب نده. زندگی چون دریای بی کرانی ست که نه ابتدایش معلوم است و نه انتهایش. این اشتباهاتِ ماست که رنگِ آبی اش را خاکستری و گِل آلود می کند. با حسرت خوردن نمی توانی دوباره آبی و شفافش کنی. تو هفت سال با اضطراب و نگرانی زندگی کردی. همیشه از این می ترسیدی که یک روز رودابه زبان باز کند و رازت برملا شود. بالاخره این اتفاق می افتاد، پس چرا خودت پیش دستی نکردی و حاظر نشدی به خطایت اعتراف کنی؟ آن موقع شاید شهروز راحت تر تو را می بخشید، نه با فشار و ترس از پدرش. یک اشتباه سرچشمه ایست برای جاری شدن اشتباهات دیگر از منشاء آن.

 

 

احساس ضعف می کردم. از روبرو شدن با سامان هراس داشتم. می ترسیدم تحویلم نگیرد و غرورم را بشکند. یک وَرِ دلم از شوقِ دیدار ماندانا غرقِ سرور و شادی بود و وَرِ دیگرش از تصور بداخمی و بی اعتنایی های سامان غرقِ اندوه و ماتم.

به جای راه رفتن تلو تلو می خوردم. بابک و برمک از دو طرف هوایم را داشتند. لباس مشکی که به تن کرده بودم به تنم زار می زد و نشان می داد در همین مدتِ کوتاه چقدر وزن کم کرده ام.

در میانِ دو لنگه در خانه که باز بود ایستادم و کوشیدم تا هیجان و اضطرابم را مهار کنم و ظاهری آرام و بی تفاوت داشته باشم.

ماندانا از دور مرا دید، با شتاب به طرفم دوید و با شور و شوق خود را در آغوشم افکند. اضطراب و نگرانی چون حبابی سرگردان و بلاتکلیف، موقتاً جای خود را به لذتِ بوییدنِ عطر گیسوان او داد.

بابک و برمک به طرفِ سالنِ غذاخوری رفتند که مخصوص نشستن آقایان بود و توسط دو ستون در طرفینِ آن از سالن پذیرایی جدا می شد.

با نگاه به تعقیبشان پرداختم. سامان در جلوی پایشان برخاست و با خوشرویی از آنها استقبال کرد.

حتی یک لحظه هم نگاهش بر روی چهره ام مکث نکرد، اصلاً به رویش نیاورد که مرا دیده. سردی و بی تفاوتی اش کم کم داشت حالم را به هم می زد. بیش از این تحمل این رفتارش را نداشتم.

قدسی و سودابه در صدر مجلس در کنار مادر و خواهر فرامرزی نشسته بودند. زمانی که برای بوسیدن سودابه دست به دور گردنش انداختم، به گریه افتاد و کنار گوشم زمزمه وار گفت:

_ازت ممنونم رکسانا. پدر همه چیز را برایم تعریف کرد.

نگاه فائزه به سودابه خصمانه بود. او و مادرش در حوادثِ اخیر خارج از گود بودند. نه از خیانت فرامرزی به زنش خبر داشتند و نه از آتش سوزی خانه و سرقتِ جواهراتش.

چه بسا در توجیه قتلش، سودابه را هم شریک جرم می دانستند.

خانم فرامرزی در پاسخ به عرضِ تسلیتِ هر تازه واردی گریه را سر می داد و در لابلای های های گریستنش می گفت:

_بچه م مُرد، کشتنش. معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ای نقشه قتلش را ریخت و جوانمرگش کرد.

سودابه و قدسی حرص می خوردند و به سختی خود را کنترل می کردند تا پته پسر جوانمرگ او را روی آب نریزند.

آبروداری هم حدی داشت. آن دو نفر شورش را درآورده بودند. نگاهایشان تیز و بُرنده و آمیخته با خشم و نفرت بود و زبانشان آماده نیش و کنایه زدن.

ماندانا آغوشم را رها نمی کرد. طوری بهم چسبیده بود که مبادا دوباره از من جدایش کنند.

لبهای گرمش را به لاله گوشم چسباند و با صدای آهسته ای گفت:

_مامی خوشگلم. خیلی دوس ت دارم. سپیده رو فرستادن خونه گلی جون دوستِ عمه سودابه با بچه ش بازی کنه که نفهمه باباش مُرده. اگه بهش می گفتن که بهتر بود، اونوقت دیگه هی گریه نمی کرد می خوام برم پیش بابام. یعنی همه ی آدمهای بد که مردمو اذیت می کنن می میرن، مامی جون؟

_بعضی هایشان می میرند، بعضی ها هم مرضهای بد می گیرند و عذاب می کشند.

_نه، من نمی خوام بابام بمیره یا مرضِ بد بگیره.

_خدا نکند عزیزم. او که آدم بدی نیست.

_پس چرا تو رو اذیت می کنه؟

از جواب عاجز ماندم. دلم نمی خواست چنین افکاری در مورد پدرش داشته باسد. توضیح دلیل اختلافِ مان برای او قابلِ فهم نبود.

در حالِ نوازش گیسوانش گفتم:

_ما فقط با هم قهریم، وگرنه خیلی هم همدیگر را دوست داریم. من کاری کردم که بابات عصبانی شده.

_پس کی آشتی می کنین؟

_شاید به زودی.

_به زودی یعنی کی؟

_بعد از این که سرفرصت نشستیم، حرفهایمان را زدیم.

_پس زودتر باهاش حرف بزن، خب؟

_خب عزیزم.

فائزه و مادرش دست بردار نبودند. انگار هدفشان بیشتر سوزاندنِ دلِ عروسشان بود تا عزاداری. سودابه داشت از کوره در می رفت. سکوت بر روی لبهایش قدرتِ تحمل را از دست داده بود و کم کم داشت جای خود را به فریاد می داد، فریادی که سالها در زوایای قلب رنج دیده اش پنهان ساخته بود و اکنون بی قرار تر از بی قرار داشت به اوج می رسید.

قدسی شاهدِ دگرگونی اش بود، قبل از این که او زبان بگشاید گفت:

_حالا نه سودابه، الان وقتش نیست. بگذار دور و برمان خلوت شود، آن وقت هر چه دلت می خواهد بگو. این دیگر آخرین پرده نمایش است.

سودابه خطاب به من گفت:

_تو نمی دانی من از دستِ این ها چه کشیدم رکسانا. تا وقتی فرامرزی زنده بود اسمش را نمی آوردند. ماه به ماه نمی پرسیدند زنده ای یا مُرده. خرج زن و بچه ات از کجا می آید؟ اصلاً خودت چه کار می کنی، چرا یک کارِ درست حسابی نداری؟ حالا که مُرده عزیز شده. هر که می آید اشک و زاری سر می دهد که بچه م را کشتند، بچه م مظلوم مُرد. چشمم کور خودم کردم. از روز اول دهنم را بستم، جیکم در نیامد. حالا حقم است که این حرفها را بشنوم.

قدسی گفت:

_اگر به خاطر حفظ آبرو نبود، ما الان اینجا ننشسته بودیم و این بساط را راه نمی انداختیم. اصلاً دیگر ما را چه کار با خانواده فرامرزی. سوم که بگذرد، بقیه اش را ما دیگر نیستیم، پته پسرشان را روی آب می ریزیم. اگر زیادی حرف زدند و باورشان نشد می فرستمشان پیش شهناز بروند از زبان قاتلش بشنوند او چه کرده که به چنین عاقبتی دچار شده.

بعد از صرفِ شام، موقعی که مهمانان داشتند پراکنده می شدند، قدسی گفت:

_همه که رفتند، تو بمان. می خواهم امشب تکلیفم را با سامان روشن کنم. این جوری نمی شود. این بچه دارد از بین می رود. لج و لجبازی کافی ست. بالاخره باید بفهمم حرفِ حسابش چیست.

غرورم بیش از این به من اجازه شکستن و خورد شدن را نمی داد. تا وقتی او پی به واقعیتِ بی گناهی ام نمی برد و اولین قدم را خودش به طرفم برنمی داشت، تکرار این صحنه ها بی نتیجه و شکنجه آور بود.

با لحنِ مصممی گفتم:

_نه مامان قدسی، ممنون. من فقط به خاطر شما و سودابه و همین طور دیدنِ ماندانا به اینجا آمدم، وگرنه اصلاً هدفم این نیست که به زور خودم را به سامان تحمیل کنم، وقتی که اعتماد نباشد، وقتی که بدگمانی در تمام وجودش ریشه دوانده، آن چنان حساس شده که حتی از شنیدن نامِ پسرعموی بیچاره ام که اصلاً نقشی در این قضیه ندارد، به مرز جنون می رسد و پنج سال زندگی بی غل و غش و آمیخته با عشق و محبت مان را از یاد می برد، ادامه اش بی ثمر است، چون بارها و بارها این صحنه ها تکرار خواهد شد. من نمی توانم از خانواده ام جدا باشم. بعد از عروسی دخترعمویم شیرین، با برادرم بابک، طبیعتاً ارتباط مان با عمو سیف اله و زن و بچه هایش بیشتر خواهد شد. می دانید چقدر برایم حضور نداشتن در مراسم خواستگاریشان سخت بود. اگر وضع به این ترتیب پیش برود، لابد باید در جشن عقد و عروسی برادرم، آن هم برادری که بعد از فوت پدرم جای او را در زندگی مان پر کرده هم شرکت نداشته باشم. این خودش کم دردی نیست. من سعی خودم را کردم تا به سامان بفهمانم قصدم زندگی با اوست، نه جدایی و هیچ سودای دیگری در سر ندارم. امروز بعدازظهر وقتی وارد سالن شدم، فقط منتظر یک نگاهش بودم، نگاهی که رنگی از عشق و محبتِ گذشته را داشته باشد و به من بفهماند که هنوز ریشه اش در قلب او خشک نشده، ولی افسوس که انگار اصلاً مرا نمی دید، حتی یک نظر، یک نظر کوتاه هم به سویم نیفکند. به اندازه کافی در این خانه تحقیر شدم، دیگر بس است. وقتی مستوره پای تلفن به خانجون گفت سامان هم برای حفظ آبرو راضی ست که من برای شرکت در مراسم عزاداری به اینجا بیایم، کم تحقیر نشدم. اگر یک روز به این خانه برگردم، چطور می توانم از خدمه توقع داشته باشم ازم فرمان ببرند. از شما و سودابه ممنون به اندازه کافی سعی خودتان را کردید که این کدورت را از بین ببرید. تنها خواهشی که از شما دارم این است که فقط ازش بخواهید ماندانا را ازم جدا نکند، چون تحمل این یکی را ندارم.

با لحنِ آرام و پرملامتی گفت:

_یعنی به این زودی داری عقب نشینی می کنی رکسانا. هیچ وقت تصمیمی نگیر که بعد وقتی پشیمان شدی، جبرانش آسان نباشد، چون هیچ چیز قابل پیش بینی نیست. در مورد اختلافِ سودابه و شوهرش، اصلاً می شد فکرش را کرد که پایانش به این شکل خواهد بود. پیه همه چیز را به تن مان مالیدیم. هزار و یک نقشه کشیدیم تا نگذاریم فرامرزی به هدف برسد. به گمانم همان نقشه سامانی برای فریب آن نامرد در مورد فروش خانه و سهام کارخانه، در اصل پی ریزی رو شدنِ دست او پیش شهناز و عامل قتلش بود. چون وقتی از دستبرد به اموال سودابه ناامید شد، از زنی هم که نقشش در این ماجرا او را از آن خوان نعمتِ بی کران محروم کرده منزجر شد و به دنبال طعمه دیگری گشت تا خود را بندش کند. درست است که حقش بود به آن شکلِ فجیع به قتل برسد و تقاص اعمالِ ناپسندش را پس بدهد، اما خدا می داند مرگ او آرزویمان نبود، چون در هر صورت با همه پستی پدر سپیده بود و من از دیدن چشمهای گریان و بهانه گیریهایش از دوری او، دلم می گیرد. منظورم از این حرفها این است که صبور باشی. همه چیز را به زمان بسپاری و در گرفتن تصمیم عجله نکنی. حالا که خودت مایل نیستی، من امشب سکوت می کنم و حرفی نمی زنم. فردا در مسجد همدیگر را می بینیم. این آخرین مراسمی ست که ما برایش می گیریم، بقیه اش با خودشان، هر غلطی می خواهند بکنند، همین فردا باید سنگ مان را با خانواده فرامرزی وابکنیم.

اما فائزه مجال نداد کار به فردا بکشد. همین که مهمانان رفتند و سالن خلوت شد بی مقدمه رو به سودابه کرد و گفت:

_بیشتر از این نمی توانم خودم را کنترل کنم. برای ما غیر قابل باور است که یک زن خیابانی پیدا شود بدون دلیل با قندشکن بزند تو سر برادر بیچاره ام، حتماً این قاتل باید انگیزه داشته باشد.

سودابه فرصت مقابله را یافت و با غیظی آشکار پاسخ داد:

_معلوم است که انگیزه داشته. خیانت به زنِ خیانت کاری که دو سال تمام با برادر عزیز و مهربانت رابطه عاشقانه داشته. همان برادر عزیزی که سال به سال حالش را نمی پرسیدی و اصلاً نمی دانستی چه غلطی دارد می کند. می دانستید برای شهناز یعنی همان زنی که قاتلش است توی خیابان پهلوی با پولی که با هزار و یک بهانه از من می گرفت، ک آپارتمان اجاره کرده بود؟

پدرِ فرامرزی و بابک و برمک به همراه آقای سامانی و سامان به جمع ما پیوستند. در چهره فائزه و مادرش اثری از باور سخنان عروسشان مشاهده نمی شد. سودابه بدون مکث به شرح آنچه که در این سالها با خونِ دل تحملش کرده بود، پرداخت. سامان برای پرهیز از برخورد نگاهش با نگاه من سر به زیر داشت. ماندانا از آغوشم جُم نمی خورد. بخصوص درمقابل دیدگانِ پدرش حلقه دستانش را به دور گردنم تنگ تر می کرد تا به وی بفهماند که تا چه حد به محبتم نیاز دارد.

نگاه آقای سامانی گرم و پر مهر و محبت بر روی چهره ام می نشست. زمانی که سودابه در سکوت به گریستن پرداخت، پدرش زبان به سخن گشود و گفت:

_حالا فهمیدید چه ماری در آستین پروراندید و دست پرورده تان چه به روز این دختر بیچاره آورد؟ چطور در تمام این سالها در کنار گود

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه tnwi چیست?