رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 25 - اینفو
طالع بینی

رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 25

نشستید و ازش غافل ماندید، حتی یک بار هم به این فکر نیفتادید که از او بپرسید چه غلطی دارد می کند. حالا که مُرده عزیز شده و دارید آه و ناله سر می دهید که مظلوم مُرد و بی گناه کُشتنش. همین فردا صبح به خودتان زحمت بدهید یک سری به بازداشتگاه بزنید و از قاتلش بپرسید که چطور مکظلوم مُرد و چه عاملی باعث قتلش شد. از این به بعد هم دست از سر سودابه و زندگی اش بردارید و همان طور که تا حالا سال به سال حالِ عروس و نوه تان را نمی پرسیدید، بعد از این هم از حالشان بی خبر بمانید. عزاداری سوم در مسجد، آخرین مراسمی ست که ما برایش می گیریم، بعد از آنش دیگر به عهده خودتان است.

آقای فرامرزی که تحت تأثیر سخنان سودابه و آقای سامانی قرار گرفته بود، با لحنی آمیخته با شرمندگی گفت:

_از شما چه پنهان، این پسر از اولش شر بود، از همان بچگی کارش مردم آزاری و خلاف کاری بود. بی خود چپ چپ نگاهم نکن خانم. حرفِ راست را باید زد. خدا بیامرزدش. وقتی زن گرفت به خودم نوید دادم که شاید آدم شود و سرش به زندگی اش باشد. غافل از این که دیوار کج راست بشو نیست.

آقای سامانی پوزخندی زد و گفت:

_به خاطر همین بود که بعد از زن گرفتنش بار سنگین وجودش را از روی دوشتان برداشتید و خیالتان راحت شد که دیگر مسؤولیتش به عهده شما نیست. چه اهمیتی دارد اگر دنده های پدرزنش را بشکند، به زنش خیانت کند و خانه و زندگی او را آتش بزند. مهم این است که دیگر شما جوابگو نیستید. پس لااقل به زن و دخترتان بسپارید، بی خود جلوی دیگران شعار ندهند و با مظلوم جلوه دادنش، خون به دلِ سودابه نکنند.

خانم فرامرزی بی طلقت و خشمگین صندلی را کنار زد، برخاست و با غیظ گفت:

_بلند شو فائزه ما برویم بهتر است. اینجا نشستیم این حرفها را گوش کنیم که چی ، که حتی حق زبون به دهن گرفتن را هم نداشته باشیم. یک دفعه بگو حق نفس کشیدن را هم نداریم.

فائزه به تأسی از او برخاست و گفت:

_تقصیر شماست، مگر خودمان خانه زندگی نداشتیم، همانجا برایش مراسم می گرفتیم.

آقای فرامرزی تنها کسی در میانشان بود که با خداحافظی از در بیرون رفت. سودابه به شانه ام تکیه داد و در حالِ گریستن گفت:

_می بینی چه اشتباهی کردم رکسانا؟ شش سال از بهترین سالهای زندگی ام را در کنار مردی گذراندم که به پشیزی نمی ارزید.

برای دلجویی اش پاسخ دادم:

_برگهای زرد و خشک پاییزی را نمی شود با آبیاری دوباره تَر و تازه و شاداب کرد. گذشته تلخت را در زیر همان خاکی که فرامرزی با همه ی شرارتهایش در زیرش خفته به خاک بسپار و بعد از این فقط به سپیده فکر کن. من حاظرم بابک، به اندازه کافی مزاحم شدیم. بهتر است ما هم برویم.

آقای سامانی با لحنِ گرمی گفت:

_کجا دخترم،اینجا خانه توست، تو نیامدی که برگردی.

_نه پدر جان، ممنون. بود، ولی حالا دیگر نیست.

ماندانا حلقه دستش را به دور گردنم تنگ تر کرد و گفت:

_نه مامی هست. اینجا خونه تو هم هست. نباید بری.

حلقه ی دستش را از دور گردنم باز کردم و پاسخ دادم:

_باید بروم. عزیز و خانجون منتظرم هستند. فردا توی مسجد می بینمت.

سامان اعتراضی به رفتنم نکرد، چه بسا داشت به برگهای زرد و خشک پاییزی می اندیشید و به این که دوباره نمی شد تَر و تازه و شادابش کرد، اما گذشته ما شیرین بود، نه تلخ و لزومی به خاک سپردنش نبود.

 

 

 

قلبم به همراه جانِ شیفته ام در آن خانه ماند و جسم بی جانم پاهای بی نیرو و توانم را یدك كشید تا هر چه زودتر مرا از میحطی دور كند كه قلبِ نافرمانم فرمانروایش بود.

راه بازگشت در سكوت طی شد. انگار هر سه با هم تبانی كرده بودیم كه در مورد ماجرای آن شب حرفی نزنیم.

باید خودم را عادت می دادم، عادت به پاك كردن ذهنم از مهربانی ها و صفا و صمیمیت های گذشته سامان و این تصور را در مغزم به وجود می آوردم كه او موجود تازه تولد یافته ایست، با افكار و ایده های جدید و عاری از احساسی كه قبلاً به من داشت. برای حفظ ظاهر در مقابل اقوام و آشنایانِ، دور و نزدیك، فردای آن روز در حالی كه ماندانا را در آغوش داشتم در كنار قدسی و سودابه با كمی فاصله از خانم فرامرزی و فائزه نشستم و پس از پایان مراسم، بی آن كه به آنها مجالِ پیش كشیدن موضوع تكراری اختلاف مان را بدهم همراه بقیه اعضای خانواده ام به خانه برگشتم.

قلبم ساكت و صامت نظاره گر تغییر رویه و تلاشم برای بی تفاوتی بود و توجهی به اشاراتی كه اطرافیانم با هم رد و بدل می كردند، نداشتم.

دلم پیش ماندانا بود، اما نهیبش می زدم كه تحمل كن. زمانی كه خانجون تصمیم گرفت به خانه اش بازگردد، تمایلی به همراهی اش نشان ندادم و گفتم:

- تا وقتی آزیتا تهران است، می خواهم همین جا بمانم.

چشم تنگ كرد و پرسید:

- چی شد كه یه دفه تصمیم گرفتی خودتو واسه شوهرت بگیری تا بهش بفهمونی هم چین آشِ دهن سوزی هم نیس.

بغض را در گلویم كشتم تا بی قراری ام آشكار نشود و پاسخ دادم:

- می خواهم بهش فرصت بدم با خودش كنار بیاید و تكلیف را یكسره كند. من كه نمی توانم دایم به قدسی و سودابه متوسل شوم تا بهشان بفهمانم چه زجری از این بلاتكلیفی و دوری از ماندانا می كشم. هر چقدر هم تحملش سخت باشد بهتر از خوار و خفیف شدن است.

- من كه از اولش بهت گفتم خودتو سبك نكن. گوش به حرفم ندادی. در هر صورت من دارم می رم. خودت می دونی. درِ خونه م همیشه به روت بازه، هر وقت كه دلت گرفت، پاشو بیا پیش خودم. حالا دیگه این قدرت بهت عادت كردم كه اون خونه بدون تو صفا نداره.

- نه خانجون، ممنون، آنجا كه بیایم هوایی می شوم. آخر چطور می توانم آن قدر به ماندانا نزدیك باشم و نتوانم ببینمش.

چشمكی به عزیز زد و با لحنی پر مهر آمیخته با شیطنتی كه در ذاتش بود گفت:

- باشه، پس هر وقت هوایی شدی، بیا.

سپس ساكش را به دست گرفت و افزود:

- دیگه ولگردیم تموم شد، بعد از این هر كی می خواد منو ببینه، پاشه بیاد خونه م.

خانجون كه رفت، خانه پر از سكوت شد. هیچ كس حوصله حرف زدن را نداشت. بعد از آن من شدم آینه دقِ عزیز، هر وقت نگاهم می كرد، آه می كشید. در شبهای تاریك و بی ستاره زندگی ام، دلتنگی هایم چون بختكی بر روی سینه ام می افتادند و آن چنان تنگ قلبم را در آغوش می فشردند كه صدای شكستنش بی خوابم می كرد. نفس در سینه ام حبس می شد، دیدگانم از پشتِ شیشه تار پنجره در جست و جوی نوری كه تاریكی شب را بشكافد و قلبم را از زیر فشار غصه هایم خلاص كند، به افقهای دور خیره می ماند.

 

آزیتا نرفت و ماند. عهد كرده بود تا من در آنجا هستم در كنارم بماند. تحمل سه هفته دوری از ماندانا و بی خبری از سامان، داشت مرا به مرز جنون می رساند. با وجود این قصد نداشتم عهدی را كه با خود بسته ام بشكنم و قدمی برای تماس با آنها بردارم.

كم كم صدای كیخسرو درآمد و بیماری را بهانه كرد تا همسرش را به خانه برگرداند. سماجتِ آزیتا برای ماندن باعثِ نگرانی عزیز شد و هر دو پا را در یك كفش كرد تا در اولین فرصت او را روانه مشهد كند و گفت:

- الان نزدیك یك ماه و نیم است كه اینجایی، كیخسرو حق دارد صدایش در بیاید. ماندنِ تو اینجا چه ثمری دارد. برو سر خانه زندگی ات. سامان و ركسانا كه هر دو سرِ لج افتاده اند، معلوم نیست بالاخره كدامشان كوتاه بیایند. لااقل تو یكی به فكر زندگی خودت باش. به بابك می گویم برایت بلیت قطار بگیرد روانه ات كند پیشِ شوهرت. نمی خواهم یك روز برسد كه تو هم مثلِ ركسانا آیینه دقِ من باشی، وگرنه من از خدا می خواهم بچه هایم همیشه دور و بر خودم باشند، ولی نه به قیمت به هم خوردن كاشانه سعادتشان.

بالاخره آزیتا آماده مراجعت به مشهد شد. از این كه در چنین موقعیتی مرا تنها می گذاشت، دلگیر بود. هیچ وقت تا به این حد به هم نزدیك نبودیم. آخر شبها در گوشی حرف زدن هایمان در بستر خواب، سر و صدای عزیز را در می آورد. پچ پچ هایمان تمامی نداشت.

سه شنبه بعدازظهر زمانی كه به همراه بابك برای بدرقه اش به ایستگاه راه آهن می رفتیم، سوار تاكسی كه شدیم گفت:

- كاش مجبور نبودم برگردم. نمی دانی موقع سفر به تهران چه شور و شوقی داشتم، با خود می گفتم:"حالا كه رودابه حالش خوب شده، در جمع خانواده روزهای خوشی را خواهیم گذراند، اما اول موضوع برمك و بعد قضیه تو و سامان، خاطرات این سفر را تلخ كرد. هر چه فكر می كنم نمی توانم بفهمم هدفِ شوهرت از كِش دادن این موضوع چیست. اگر خیالِ جدایی دارد پس چرا قدم پیش نمی گذراد؟

بابك حرفش را قطع كرد و گفت:

 

- دلیلش این است كه او هنوز ركسانا را دوست دارد، اما بدگمانی بدجوری در مغزش ریشه دوانده و هنوز به این خیال است كه برخورد مجدد ركسانا و داریوش با هم آتشِ عشق كهنه را دوباره از زیر خاكستر بیرون كشیده و شعله ورش ساخته. راستش را بخواهی آزیتا من خودم هم همان روز اولی كه در جریان سفر این دو تا با هم به زنجان قرار گرفتم، همین فكر را كردم، ولی بعد فهمیدم كه اشتباه می كنم. فقط اثباتش به سامان آسان نیست.

آهی كشیدم و گفتم:

- تكرار این حرفها چه فایده ای دارد. وقتی حرفِ حساب توی مغزش فرو نمی رود، چه كار می شود كرد. دلم برای ماندانا یكذره شده، با وجود این خودم را شكنجه می كنم تا دوباره به سرم نزند برای دیدنش قدم به آن خانه لعنتی بگذارم، یا خودم را جلوی مستوره كوچك كنم و توی صفِ نانوایی ازش حالِ دخترم را بپرسم. از آخرین باری كه ماندانا را دیدم حدود یكماه می گذرد. فكرش را بكنید، منی كه نمی توانستم حتی یك ساعت ازش دور باشم، حالا چه می كشم. بگذریم، حرفش را نزنیم بهتر است. تكرارش آزارم می دهد. تو هم به فكر زندگی خودت باش آزیتا جان. غصه مرا هم نخور، چون دارم چوب اشتباه خودم را می خورم.

ساعت حركتِ قطار كه نزدیك شد، زمان خداحافظی فرا رسید. بهانه ای برای گریستن یافتم. بوسه هایمان طعم شور اشك هایمان را می داد.

دستهایمان كه در هم قلاب شد، آزیتا گفت:

- امیدوارم تا شبِ عید كه برای عروسی بابك برمی گردم، همه چیز درست شده باشد و تو هم سر زندگی ات باشی. مواظبِ خودت باش.

- تو هم مواظبِ خودت و نی نیِ كوچولویت باش.

صدای سوتِ قطار آهنگ جدایی را سر داد. بابك دست بر روی شانه ام نهاد و گفت:

- بیا برویم ركسانا.

بی حس و بی توان در كنارش به راه افتادم. از ایستگاه راه آهن كه بیرون آمدیم، در جست و جوی تاكسی خالی نگاهش را در اطراف به گردش در آورد. هوا آرام بود. نه باد حركتی داشت و نه هوا سوزی. اوایل اسفند بود. به قول خانجون زمین داشت نفس می كشد و ابرها در موقع شكافتن و جاری شدن در میانه راه یخ نمی زدند و تبدیل به برف نمی شدند. موقعی كه از یافتن تاكسی خالی نا امید شد گفت:

- این هوا جان می دهد برای پیاده روی. چطور است یك كمی قدم بزنیم بعد وسیله گیر بیاوریم.

- بدم نمی آید، اما به شرطی كه دوباره آن موضوع را پیش نكشی.

تبسم بر لبانش بی رنگ بود. رنجی كه من می كشیدم، بر روی شادترین روزهای زندگی اش سوهان می زد.

- چرا از حقیقت فرار می كنی ركسانا؟ من كه می دانم حرفِ دلت با زبانت یكی نیست. این جوری داری خودت را عذاب می دهی.

با لحن تندی پاسخ دادم:

- منظورت چیست؟ به نظر تو باید چه كار كنم؟ بروم درِ خانه سامان، التماسش كنم، نه بابك، غیرممكن است حاضر به تحملِ این خفت شوم.

- كی بهت گفت برو درِ خانه اش. منظور من فقط این است كه تكلیف خودت را روشن كنی.

- چه جوری؟ تو بهم بگو چه جوری؟

 

 

- چطور است خودم بروم سراغش و بهش بگویم اگر قصدش از این ادا اطوارها جدایی ست، بهتر است زودتر اقدام كند و بیشتر از این تو را بلاتكلیف نگذارد.

- نه این كار را نكن، چون حتی تصورش برایم غیر ممكن است.

نفس را به راحتی از سینه بیرون فرستاد و گفت:

- خیالم راحت شد. می ترسیدم واقعاً چنین قصدی را داشته باشی.

تاكسی خالی كه به دنبالِ مشتری می گشت، كنار پایمان ترمز كرد و در طول راه دیگر این بحث ادامه نیافت.

جلوی درِ خانه عزیز، از دیدن اتومبیل فیات نقره ای جمع و جور و كوچك كه در همان كوچه تنگ جایی برای پارك یافته بود، حیرت كردم. در حالی كه دستم را بر روی دكمه زنگ می فشردم، خطاب به بابك گفتم:

- آشنا به نظر نمی آید، انگار مهمانِ غریب داریم.

- شاید هم یكی از اقوام ماشین نو خریده و آمده اینجا كه آن را به رُخ مان بكشد.

رودابه در را به رویمان گشود و بی آن كه به ما مجالِ سؤال بدهد گفت:

- بدو ركسانا. زود باش بیا كه ماندانا رو مادربزرگشو عمه اش آوردن اینجا كه تو رو ببینه.

پاهایم چون پرنده ای تیز پرواز بال گشودند تا مرا زودتر به ماندانا كه داشت از پله های ایوان پایین می آمد برسانند. لبهای سردم را بر روی گونه های گرمش فشردم.

صدایش چون آوایی موسیقی دلنوازی روحم را نوازش می داد.

- مامی جون، مامی خوشگلم، پس كجا رفته بودی؟

دلم نمی خواست در مقابل او بگریم، اما اشكِ شوقم این حرفها حالی اش نمی شد.

- عزیز دلم. چقدر دلم برایت تنگ شده بود.

- پس چرا نمی اومدی؟ این قدر گریه كردم. این قدر به بابا گفتم كه خیلی بدی، بد مثِ عمو فرامرزی كه گذاشت امروز با مامان قدسی بیام اینجا.

سودابه تا جلوی در اتاق به پیشوازم آمد. در لباس سیاه، لاغر و رنگ پریده به نظر می رسید. لبهای خشك و تَرك خورده اش را برای بوسیدنم جلو آورد و گفت:

- هیچ معلوم است تو كجایی. هر روز سراغت را از خانم ماكوبی می گرفتیم. این بچه داشت خودش را می كشت. بس كه گریه كرد، نفسش گرفت.

- مگر ندیدی آن شب برادرت چقدر تحویلم گرفت. دیگر تحملِ بدعنقی هایش را ندارم. اگر گناهكار بودم حق داشت، ولی وقتی می بینم بی گناه محكوم به بی توجهی شده ام خیلی برایم درد دارد.

قدسی گفت:

- آن شب كه بر خلافِ تصورش گذاشتی رفتی و حاضر نشدی سامانی پادرمیانی كند، یكه خورد. به گمانم خودش را آماده كرده بود كه كوتاه بیاید.

- من كه این تصور را ندارم. شما متوجه نگاههای بی تفاوت و سردش نبودید، سامان چون كوه استواری ست كه نفوذ در آن ممكن نیست.

ماندانا بدن نرم و لطیفش را زیر كرسی در آغوشم جا داد و بی مقدمه گفت:

- عمو داریوش چند دفه اومده خونه ما. هر دفه هم برای من و سپیده شكلات و آب نبات چوبی می آره. اولش بابا با مامان قدسی و عمه سودابه دعوا كرد گفت چرا اونو راه دادین تو خونه.

نگاه حیرت زده ام بر روی چهره قدسی ایستاد و در همان نقطه متوقف ماند.

- ماندانا راست می گوید؟ داریوش آمده بود آنجا كه چه كار كند؟

- آمده بود سامان را ببیند، ولی برحسب اتفاق هر بار آمد، او خانه نبود.

- نباید این كار را می كرد. اصلاً كی بهش گفته در كاری كه به او ربطی ندارد دخالت كند. تو می دانستی بابك؟

بابك به علامت نفی سر تكان داد و گفت:

- نه، به من حرفی در این مورد نزد.

صدا را در گلو پیچاندم و تند و خشن بیرون فرستادم:

- بهش بگو پایش را از زندگی ام بیرون بكشد. بهش بگو بیشتر از این باعثِ دردسر نشود. این مسأله اصلاً به او ارتباطی ندارد. تا همین جایش كافی ست. دیگر از جانم چه می خواهد.

قدسی با صدای آرام و پرمهری گفت:

- اتفاقاً این مسأله به داریوش ارتباط دارد. بذر این اختلاف را او در قلب سامان پاشیده. پس خودش باید درستش كند. به نظر من كه پسر باشعور و فهمیده ایست. هدفش كمك به توست و قصد دیگری ندراد. اولین بار كه آمد وقتی ماندانا خبرش را به گوشِ پدرش رساند، سامان قیامت كرد و گفت حق نداریم دیگر راهش بدهیم، ولی مگر گوش من بدهكار این فرمانهاست. این چند بار كه آمد خیلی با هم حرف زدیم. هر بار بعد از رفتنش من و سودابه همه ی آنچه را كه ازش می شنیدیم برخلاف میل سامان به زور كنار گوشش زمزمه كردیم. هر چه می گفت بس است، دیگر نمی خواهم بشونم، از رو نمی رفتیم.

- مگر داریوش چه می گفت؟

- از این كه آن موقع ها چقدر تو را دوست داشته، وقتی حلقه نامزدی اش را پس فرستادی، تا مدتها دچار شك شده بوده. با وجود این امیدش را از دست نداده و باز انتظار كشیده تا شاید معجزه ای رُخ دهد و همه چیز درست شود. بعد خبر عروسی ات دومین شوك را بهش وارد كرده. این بار دیگر امیدش را از دست داده و تن به قضا سپرده و برای همیشه ازت دل بریده. چطور ممكن بود باز هم هوای زنی را در سر داشته باشد كه متعلق به دیگریست.

- خب این حرفها چه چیزی را می توانست به سامان ثابت كند؟

- این را كه دیگر هیچ اثری از عشق تو در قلبش نیست. حالا دیگر برایش فقط سایه ای از گذشته ای. سایه ای از دختر بچه ای كه برای فرار از اذیت و آزار همسن و سالانش پناهگاهش او بود. هنوز هم حس حمایت از تو در وجودش باقی ست و به خاطر همین هم وقتی شاهد درماندگی ات در موقع سفر به زنجان بوده، كار و زندگی اش را رها كرده و دنبالت آمده و عشق و علایق گذشته نقشی در این همراهی نداشته.

ماندانا لب ورچید و گفت:

- من دیگه عمو داریوش رو دوست ندارم، چون هر دفه می یاد خونه مون سپیده رو روی زانوش می شونه، بهش شكلات و آب نبات چوبی می ده. باهاش حرف می زنه. تو گوشش یه چیزایی می گه، بعد دوتایی با هم می خندن. اون دفه به خودشم گفتم كه دیگه دوسش ندارم، اما اون یواشكی تو گوشم گفت: "تو هم بابا داری، هم مامان، ولی طفلكی سپیده كه بابا نداره تا دخترشو بغل كنه یا براش شكلات و آب نبات چوبی بیاره."

از رفت و آمد داریوش به خانه سامان سر در نمی آوردم. چه دلیلی داشت یك روز در میان آن هم مواقعی كه می دانست سامان منزل نیست، به آنجا برود و بخواهد دلِ سپیده را به دست بیاورد. پس چرا هیچ كس به رفت و آمدش اعتراضی نمی كرد؟ از آن گذشته مگر خودش كار و زندگی نداشت؟

قدسی با كنجكاوی پرسید:

- به چه فكر می كنی ركسانا؟

- به این كه محلِ كار داریوش قزوین است، پس تمام طولِ هفته در تهران چه كار دارد؟

- طبقِ گفته خودش برای رسیدگی به حسابهای شركت تا آخر امسال محل مأموریتش تهران است. اتفاقاً قرار است فردابعداظهر هم دنبالِ سپیده و ماندانا بیاید و آنها را ببرد فانفار (شهربازی آن زمان كه محلش میدان ونك بود.) سوار چرخ فلك كند.

- خیلی عجیب است كه سامان اعتراضی به رفت و آمدش ندارد. اصلاً چطور راضی شده بچه ها را دست او بسپارد؟

قدسی پلك چشمهایش را پایین كشید و با لحنِ رنجیده ای گفت:

- یعنی چه!؟ منظورت این است كه حالا كارم به جایی رسیده كه برای رفت و آمدهایم از پسرم اجازه بگیرم. داریوش مهمان من است و تا وقتی كه من اینجا هستم، حق دارد هر وقت كه دلش بخواهد به این خانه بیاید. اختیار سپیده هم دستِ دایی ش نیست، دستِ سودابه است. اگر نخواهد، فقط می تواند جلوی رفتن ماندانا را بگیرد.

ماندانا بغض كرد و گفت:

- اگه نذاره من برم، دیگه باهاش حرف نمی زنم. اون موقع عمه سودابه هم نباید بذاره سپیده باهاش بره.

عزیز گفت:

- امیدوارم آمد و شدش به آنجا خیر باشد و كم كم حساسیت سامان هم از بین برود.

با لحن متفكرانه ای گفتم:

سر در نمی آورم. سكوتِ سامان در این قضیه برایم تعجب آور است. آخر مامان قدسی شما كه می دانید او سایه داریوش را با تیر می زند و اصلاً حاضر نبود اسمش را بشنود.

- دفعه اولی كه شنید به اینجا آمده، خیلی داد و فریاد راه انداخت، حتی شرط كرد اگر یك بار دیگر بشنوم به اینجا آمده قلم پایش را می شكنم، گردش را می گیرم می اندازمش بیرون، وقتی جلویش ایستادم و بهش فهماندم در این مورد من تصمیم گیرنده ام و اگر بخواهد زیادی حرف بزند، جای من دیگر در آن خانه نیست، حساب كار خودش را كرد. سامان خیلی نرم تر شده. اگر یك كمی تحمل كنی، همه چیز درست می شود. امشب می توانی ماندانا را پیش خودت نگه داری. فقط فردا بعدازظهر برش دار بیاور آنجا كه اگر پدرش اجازه داد با آنها برود فانفار.

 

انگار خواب می دیدم. چه اتفاقی افتاده؟ چه پیش آمده كه سامان تا این حد تغییر رویه داده و از یاد برده كه قسم خورده دیگر نگذارد من دخترم را ببینم.

قلبم در احاطه شور و هیجانی بود كه كم كم داشت تمام وجودم را فرا می گرفت. لبهای ماندانا لاله گوشم را لمس كرد، سپس از آنجا سُر خورد و بر روی گونه ام به حركت در آمد. برقِ شادی در چشمانش نمایان بود. زیر لب زمزمه كرد:

- من پیش تو می مونم. اگه نخوای اصلاً با اونا نمی رم فانفار. بیشتر دوست دارم اینجا باشم. سپیده چون بابا نداره عمو داریوش دلش واسش سوخته. من كه هم تو رو دارم هم بابامو.

صورتش را به صورتم چسباندم، او را محكم به سینه فشردم و گفتم:

- اگر دلت بخواهد می توانیم امشب زیر كرسی بخوابیم.

- هر جا باشه مهم نیس. فقط می خوام تو بغلِ تو بخوابم.

قدسی برخاست و گفت:

- خب ما دیگر باید برویم. سپیده پیش مستوره و منور است. اگر بهانه گیریهایش شروع شود عاصی شان می كند. فردا بعدازظهر منتظرت هستیم.

- نه قدسی جون منتظرم نباشید. ماندانا را می آورم منزل خانجون، فقط شما زحمت بكشید مستوره را بفرستید دنبالش.

- معلوم می شود هنوز سرِ حرف خودت هستی. باشد هر جور میل توست. در ضمن سامانی یكی دو بار رفته ملاقاتِ شهناز. كار آن بیچاره مشكل شده، چون خانواده فرامرزی حاضر نیستند از شكایت شان صرف نظر كنند. سامانی برایش وكیل گرفته و امیدوار است بتواند كاری كند كه بلكه در مجازاتش تخفیف قائل شوند.

- در اولین فرصت می روم دیدنش. راستش را بخواهید این روزها اصلاً حوصله هیچ كاری را ندارم.

سودابه سوئیچ ماشین را از كیفش بیرون آورد و در حال گشودنِ در اتومبیل گفت:

- من هم هنوز نتوانسته ام خودم را پیدا كنم. گاهی وقت ها به این فكر می افتم كه مرگِ فرامرزی یك خواب و خیال است و دوباره كابوس بودنش با همه رذالتش به سراغم خواهد آمد.

- با گذشت زمان خودت را پیدا می كنی. حالا تو سپیده را داری كه برایت به اندازه دنیایی ارزش دارد و دیگر شب و روز در هراس نیستی كه او را ازت بگیرند. راستی ماشینت مبارك، تازه خریدی؟

- ممنون. پدرجان آن را برایم خریده، هیچ وقت دیگر نمی توانستم پشتِ فرمانِ ماشینی بشینم كه از خونِ آن نامرد رنگین شده بود. خانه ای را كه او ویرانه اش كرده برای فروش گذاشتیم، نظر پدرجان این است كه همان حوالی منزل تو و سامان جایی را بخرم كه به شما هم نزدیك باشم.

قدسی گفت:

- من كه تنهایت نمی گذارم. تا وقتی شوهر نكردی پیش تو می مانم. بعد از آن دیگر انتخابِ محلِ زندگی با خودتان است.

آن قدر چشم انداختم تا اتومبیلشان در خم كوچه ناپدید شد، سپس رو به بابك كردم و پرسیدم:

- تو خبر داشتی داریوش به چه كاری مشغول است؟

تبسمی بر لب آورد و پاسخ داد:

- به این شكلش را نه، ولی می دانستم كه به خاطر نجاتِ زندگی تو حاضر به هر كاریست.

- یعنی فكر می كنی منظورش از رفت و آمد به خانه سامان و محبت به سپیده و به دست آوردن دلِ سودابه و قدسی...

مكثی كردم و پس از لحظه ای تأمل ادامه دادم:

- نه، نه، باورم نمی شود. این درست نیست. من نمی خواهم به خاطر من دست به كاری بزند كه برخلافِ میلش است.

سر را به طرفم خم كرد، یك وری خندید و گفت:

- چیه، نكند حسودیت شد؟ خُب چه عیبی دارد. كم كم داشتم نگرانش می شدم كه مبادا واقعاً خیال داشته باشد تا آخر عمر مجرد بماند. هیچ می دانی این كار یعنی چه؟ یعنی از بین بردنِ حساسیت سامان نسبت به او. می دانستم كه داریوش آخرین و مؤثرترین قدم را برای آشتی دادن شما با هم برخواهد داشت، اما این شكلی اش هرگز به خاطرم خطور نمی كرد. حالا می فهمم این تنها راه حل بود و غیر از اینش هرگز قادر به سوزاندنِ ریشه بدگمانی در قلب سامان نبود. تو به زودی به خانه ات باز می گردی ركسانا بعد از این هیچ مانعی در رفت و آمدت به خانه عمو سیف اله وجود نخواهد داشت و من خیالم راحت می شود كه خواهر عزیزم در روز عقدكنان و شب عروسی ام غایب نخواهد بود.

 

 

فصل  (فصل آخر) :

ماندانا بال درآورده بود. جست و خیز کنان به این سو و آن سو می دوید. از سر و کول عزیز بالا می رفت . موهای رودابه را می کشید و سر به سر او می گذاشت.

فکر و خیال داشت دیوانه ام می کرد. نمی دانستم عاقبت رفت و آمد داریوش به خانه سامان به کجا خواهد کشید و چه نتیجه ای برای من خواهد داشت.

عزیز و بابک خوشبین بودند و نوید می دادند که همه چیز بر وفق مراد پیش خواهد رفت . فکرم خسته بود. نه می توانست گذشته را مرور کند و نه به آینده بیندیشد. انگار سِر و بی حس شده بود. در دستهایم حسی برای کنار زدن خاکِ گودالهایی که انبوهی از خاطرات تلخ و شیرین را در زیر خاکش مدفون ساخته اند باقی نمانده بود.

چهره جدید سامان را نمی شناختم و خود را با او غریبه می دانستم. پشتِ پلکهای بسته ام هیچ تصویر روشنی نقشی بر سیاهی و تاریکی نمی زد.

سر ماندانا را کهر وی سینه ام به خواب رفته بود، بلند کردم و آهسته بر روی بالش گذاشتم. فقط با حرارت وجود او می توانستم بدنِ سرد و یخ زده ام را گرم کنم. صدای نفسهای آرام یکنواختش آرام بخشِ قلبِ بی تابم بود.

فقط آن شب او در کنارم بود و بعد از آن خدا می داند چه مقوع دوباره موفق به دیدنش می شدم.

پلکهای بسته اش را گشود و نگاهم کرد، نگاهی حاکی از اطمینان از این که هنوز در کنارش هستم، سپس دوباره سرش را بر روی سینه ام جا داد و دیده بر هم نهاد.

فردای آن روز، از فکر جدایی از او بی قرار و ناآرام بودم. گریز لحظات به سرعت برق بود. اصلا نفهمیدم چه موقع ظهر شد و چه موقع زمانِ رفتن فرا رسید.

انگار یک نفر داشت با گرز بر فرقِ سرم می کوبید. از شدتِ درد به خود می پیچیدم. شقیقه هایم می زد و دردی بی امان قلبم را درون سینه به تلاطم وامی داشت. ماندانا بدعنق و بهانه گیر شده بود. هر لباسی را که می خواستم تنش کنم، با غیظ از دستم می گرفت به سویی پرتاب می کرد و می گفت:

- ازش خوشم نمی یاد، تنمو می خوره.

آماده رفتن که شدیم به گریه افتاد و گفت:

- من نمی خوام برم فانفار، می خوام پیش تو بمونم. منو نبر اونجا.

بوسیدمش و گفتم:

- من منزل خانجون منتظرت می مانم. وقتی برگشتی یک راست بیا پیش خودم. قبول ؟

آرام گرفت . سر را با طنازی به یک سو خم کرد و پاسخ داد:

- باشه می یام.

خانجون ان به طعنه گفت:

- چه عجب از این طرفا!راه گم کردی. صد رحمت به غیرت آزیتا.اقلا چند دفه با طوبی اومد اینجا. ببینم این دختره رو کجا تو تور انداختی؟

- دیروز مامان قدسی و سودابه اوردنش پیش من، الان هم قرار است مستوره بیاید دنبالش.

ماندانا که انتظار بی توجهی او را نداشت، چادرش را کشید و گفت:

- دیگه منو دوست نداری خانجون؟

با اشتیاق بغلش کرد و گفت:

- تو رو دوست نداشته باشم؟ قروبن اون شکل ماهت . الهی فدات بشم عزیزدلم.

سپس نظری به ساکی که در دست داشتم انداخت و افزود:

- می بینم که ساک به دستی، پس اومدی که بمونی. بهت که گفتم هر وقت هوایی شدی پاشو بیا پیش خودم. سامان که هنوز سوار خر شیطونه.عجب رویی داره این پسر. دیگه حسابی شورشو درآورده.

- اصلا دیگه بهش فکر نمی کنم. فقط به خاطر مانداناست که صدایم درنمی آید.

- اتفاقا به خاطر ماندانا باید صدات دربیاد. چند روز پیش قدسی اومده بود اینجا حسابی شستمش گذاشتم کنار. بهش گفتم اگر سامان پسر من بود می دونستم باهاش چی کار کنم.

صدای زنگ در رشته سخنش را گسست.برخاستم و گفتم:

- حتما مستوره است بیا برویم ماندانا.

لب ورچید و گفت:

- می خوام پیش تو و خانجون بمونم.

با لحن ملایمی گفتم:

- ما که قبلا با هم صحبت کردیم عزیزدلم.الان برو شب برگرد پیشِ خودم.

- اگه بابا نذاشت چی؟

- به مامان قدسی بگو راضی اش کند.

با بی میلی دستم را گرفت و کنارم به راه افتاد. در را که گشودم،سودابه روددررویم قرار گرفت. آرایش ملایمی به صورتِ رنگ پریده اش حالت داده بود. به جای لباس سیاهِ عزا، پالتوی سرمه ای خوش دوختی به تن داشت و لبخند پرمهری چهره اش را زینت داد.

تعارفش کردم و گفتم:

- خوش آمدی، بیا تو سودابه جان.

بند کیف کرکودیل گرانقیمتش را به دور انگشت پیچاند و پاسخ داد:

- نه ممنون رکسانا جان، آمدم دنبال ماندانا که با خودمان ببریمش فانفار.

با تعجب پرسیدم:

- با خودتان؟!مگر تو هم می خواهی با آنها بروی؟

رنگ گونه هایش گلگون شد. نگاهش را از نگاهم دزدید و پاسخ داد:

- راستش دلم نیامد بچه ها ر ا تنها با آقا داریوش بفرستم آنجا. ترجیح دادم خودم هم همراهشان بروم. این طوری خیالم راحت تر است. مگر نه؟

در دل گفتم:"اینجا چه خبر است؟گیج شده ام چه اتفاقی دارد می افتد؟اصلا سر نمی آورم." سپس با صدای بلندی پاسخ دادم:

- البته که بهتر است. وقتی تو همراهشان باشی خیال من هم راحت تر است.

بلاتکلیف نگاهش را در اطراف حیاط به گردش درآورد و پس از مکثِ کوتاهی گفت:

- ای وای داشت یادم می رفت. باید پیغام مامان قدسی را به خانم ماکویی برسانم. تو مواظب ماندانا باش، من الان برمی گردم.

ماندانا با تردید از من پرسید:

- مگه بزرگترام سوار چرخ فلک می شن. عمه سودابه خیلی گنده س. اگه بیاد اون بالا بچه ها بهش می خندن.

- مبادا این حرف را جلویش بزنی، چون آن وقت باهات قهر می کند.بیشتر بزرگترها همراه با بچه هایشان سوار می شوند که مواظب آنها باشند. این طوری بهتر شد، چون عمو داریوش تو را بغل می کند و عمه ات سپیده را.

صدای حرکت پاشنه کفش سودابه که عجولانه قدم برمی داشت خبر از برگشتنش می داد.به جلوی در که رسید ،خطاب به ماندانا گفت:

- زودباش بیا برویم، دارد دیر می شود.

تمام وجودم نگاه شد، نگاهی سیری ناپذیر و پر لذت. لبهای غنچه شده اش را بوسیدم و گفتم:

- دختر خوبی باش و به حرف عمه سودابه گوش کن.

دیدگانم را که بدرقه راهشان کردم، از دور اتومبیل فورد آبی داریوش را دیدم که سر کوچه بعدی پارک شده بود.

شتابزده در را بستم و به داخل ساختمان برگشتم. خانجون چادر به سر انداخته بود و داشت کفشهایش را می پوشید.

با تعجب پرسیدم:

- کجا خانجون؟!

- قدسی باهام کار داره. پیغام فرستاده که برم سراغش، بلکه خیر باشه.

- یعنی چه؟اگر کار دارد چرا خودش نیامد اینجا؟

- من چه می دونم . اینا که هر کدومشون یه فیلم بازی می کنن. این یکی کجا رفت؟ هنوز چله شوهرش نشده سیاشو از تنش درآورده. اقلا صبر می کرد این سه چهار روزم بگذره بعد تی تیش مامانی هاشو می پوشید و به صورتش سرخاب سفیداب می مالید.

- ای بابا، خانجون این بنده خدا چه خیری از آن نامردِ پست فطرت دید که حالا حرمتش را نگه دارد.

- خب من رفتم . یه وقت دیدی اونجا صحبتم گل انداخت، حالا حالاها برنگشتم. هم غذا، هم میوه و شیرینی تو یخچال هست. گرسنه ات شد بخور.

رفتنش به آنجا ، آن هم با این عجله به نظر مشکوک می آمد. چه دلیلی داشت قدسی بفرستند دنبالش . معمولا اگر کاری داشت خودش بلند می شد می آمد آنجا.

خانجون همیشه خانه را گرم نگه می داتش و از سرما گریزان بود. پنجره را باز کردم تا هوای تازه وارد اتاق شود. نگاهم گریز زد و به پنجره اتاق خواب مان در ساختمان روبرویی خیره ماند. حدود دو ماه و نیم از آخرین شبی که فضایش انباشته از ذرات پراکنده خوشبختی مان بود و بوی عطر گلِ یاس و مریم را می داد، می گذشت.

حسرتهایم جلوتر از نگاهم به حرکت درآمدند و در اطراف پرده توری اش معلق ماندند. پنجره را بستم ، دَمر روی فرش دراز کشیدم، دستهایم را که حائل صورتم کردم، قطرات اشک لابلای انگشتانم را تَر کرد.

قدم نهادن در گذرگاه صعب العبوری که همای سعادت از دست رفته ام در انتهای بال گشوده بود، امکان نداشت.

به هق هق افتادم و چندین بار پی در پی تکرا کردم:

- چرا گذاشتم این طور بشود، چرا؟

از تماس دستی که بر روی شانه ام قرار گرفت، بدنم به لرزه افتاد. جرات سر برداشتن و نگاه کردن به آن سو را نداشتم . او که بود و از کجا توانسته وارد خانه شود؟

گریه ام بند آمد. نفس در سینه ام حبس شد. صدای آشنایش را که شنیدم، یکه خوردم.

- مرا ببخش رکسانا.

این صدای سامان بود، نه غیر ممکن است. حتما دارم خواب می بینم. چشمهای از حدقه درامده ام را از زیر دستهایم بیرون کشیدم،با یک خیز تند برخاستم و نشستم. کنارم زانو زده بود و داشت نگاهم می کرد. نگاهش به گرمی و شیفتگی آن زمانها بود که عاشقانه به من مهر می ورزید و دیگر اثری از سردی و بی تفاوتی آخرین دیدارمان در آن به چشم نمی خورد.

با تعجب پرسیدم:

- تو اینجا چه کار می کنی؟ تو که از دیدنم بیزار بودی. چی شد که آمدی سراغم. اصلا در خانه که بسته بود،نکند از دیوار بالا آمدی؟

- اگر مادربزرگت بهم کلید نمی داد، بعید نبود از دیوار بالا بیایم. تو گرانبهاترین گنجی بودی که من داشتم و برای به دست آوردن دوباره گنج گمشده ام دیوار که سهل است، از کوه قاف هم بالا می رفتم.

با ناباوری پرسیدم:

- درست می شنوم؟این تو هستی که این حرفها را می زنی. تو دلم را شکستی. غرورم را زیر پاهایت لگدمال کردی.به خاطر هیچ و پوچ مرا از چشمت انداختی. نگاههایت خصمانه و عاری از محبت بود. هر چه کردم بهت ثابت کنم که بی گناهم، باورت نشد. هرگز نمی توانی نام این احساس را عشق بگذاری، چون نیست . تو خودخواهی، می فهمی خودخواه و به غیر از خودت هیچ کس را دوست نداری . تی اشک و التماسهای ماندانا هم دلت را نسوزاند.آخرین باری که در مراسم سوگواری آن برخورد سرد و خصمانه را ازت دیدم، با خود عهد کردم که هرگز دوباره تلاشی برای برداشتن قدمی به سویت نکنم. به خاطر همین بود که مشتهای محکمم را بر روی دلِ آرزومندم کوبیدم و سوگند خوردم حتی به خاطر جگرگوشه ام که حسرت دیدارش مرا به مرز جنون رسانده بود،گِردِ خانه ات نگردم. تو مرا تا حد یک روسپی تنزل دادی و بهم تهمت خیانت زدی. من اگر هنوز داریوش را می خواستم هگز زنت نمی شدم. تا وقتی از پاک شدنِ قلبم از عشقش اطمینان نیافتم ، پیشنهاد ازدواجت را نپذیرفتم.تو این را می دانستی،با وجود این بهم شک کردی.

- اقرار می کنم که اشتباه کردم. ولی به من حق بده رکسانا. هر مد دیگری هم به غیر از من بود، همین عکس العمل را نشان می داد. تو و داریوش از زمان کودکی حتی قبل از اینکه دست چپ و راست تان را از هم تشخیص دهید عاشق هم بودید،خب معلوم است وقتی که بشنوم تو یعنی زنِ من با عاشق سابقت ر نمی توانم در مغزم فرو کنم که این یک ارتباط ساده است و رابطه دیگری در میانتان نیست.خودت را جای من بگذار بعد قضاوت کن. هیچ می دانی در این مدت چه کشیدم، خیال می کنی پشتِ آن نگاه های سرد عشق نبود؟ چرا بود، اما عشق سرخورده ای که داشت تبدیل به ناکامی می شد. می پنداشتم تو را از دست داده ام و تلاشم برای دوباره به دست آوردنت بی ثمر است. آن روز که داشتم تو و ماندانا را به منزل مادرت می بردم ، کم کم داشت حرفهایت قانعم می کرد. چیزی نمانده بود ازت بخواهم به خانه برگردی، ولی بعد که دوباره حرف ناکامی داریوش به میان آمد و مادرت افسوس به هم خوردن نامزدیتان را خورد، دوباره خوره بدگمانی به جانم افتاد و ناامید ترکت کردم. دومین بار هم که وسوسه مادرم مرا به منزل خانم ماکویی کشاندف باز هم دست به امتحانی دیگر زدم.

به میان کلامش پریدم و گفتم:

- و بعد وقتی دختر جریانِ مهمانی عمه ناهید را برایت شرح داد، همین که اسم داریوش به میان آمد، عینِ بچه ها قهر کردی رفتی. ببین سامان من نمی دانم برای چه بلند شدی آمدی اینجا. یک چیز را نباید فراموش کنی. من از خانواده ام جدا نیستم.خواهر داریوش نامزد برادرم است صرف نظر از ارتباطی که بعد از این با عمو سیف اله و زن و بچه اش خواهیم داشت، پیوند آن دو با هم باعث وسیع تر شدنِ رفت و آمدهایمان خواهد شد. اگر هدفت از آمدن این است که مرا به خانه بازگردانی، از همین حالا باید سنگهایمان را با هم وابکنیم. من به خاطر این که تو حساس نشوی روز خواستگاری از شیرین حاضر نشدم به منزل آنها بروم، ولی این روش نمی تواند ادامه داشته باشد. خوب که فکر کنی می بینی مسخره است،به نظرت در این مورد چه جوابی می توانم به مادر و برادرم و عمو و زن عمویم بدهم و از همه مهمتر به دلی خودم که مجبور به گوشه گیری و پشتِ پازدن به علایق خانوادگی ست؟ منظورم از این حرفها این نیست که دوستت ندارم. همین الان هم قلبم از شادی حضورت در کنارم مشغول رقص و پایکوبی ست. مگر به آن حسی که وادارم کرد در آن برف و کولاک خودم را به آب و آتش بزنم، حتی سوار ماشینِ پسرعمویم که خودم و خانواده ام دشمنش بودیم بشوم و دنبالت بگردم، به غیر از عشق می توان نام دیگری نهاد.

- همه ی اینها را می دانم. تو با داریوش به زنجان رفتی، حتی با او شب در هتل مقدم ماندی و فردایش به تهران برگشتی،درست می گویم یا نه؟

از هول و هراس آنچه که شنیدم، چندین بار پلک چشمم را به هم زدم، زبانم به لکنت افتاد. قدرتِ تکلم را از دست دادم. بهت زده نگاهش کردم و یک بار صدای لرزانی پرسیدم:

- تو این را از کجا می دانی؟!

- همین یکی دو ساعت پیش داریوش خودش بهم گفت.

دندانهایم را از خشم به هم فشردم و فریاد کشیدم:

- به گمانم آن مرد دیوانه شده. چه دلیلی داشت این حرف را بهت بزند؟ تو به اندازه کافی بدبینی. برای چه می خواسته وضع را بدتر کند!

با صدای آرام و مهربانی گفت:

- می بینی که وضع بهتر شد، نه بدتر. حالا من اینجا هستم، در کنار تو.داریوش ترجیح می داد همه چیز رو شود و حرفی ناگفته نماند، تا بعدها دوباره مشکلی پیش نیاید، سه هفته تمام بود که با سماجت به هر دری می زد تا شاید حاضر به ملاقاتش شوم، ولی من زیر بار نمی رفتم.امروز بعدازظهرم غافلگیرم کرد، اولش از شنیدن حرفهایش طفره رفتم و تا حدودی بی ادبانه باهاش برخورد کردمف اما آن قدر ساده و بی شیله حرف می زد که کم کم جذب سخنانش شدم، از بچگی هایتان گفت، از حمایتهایش از تو و از احساس سرخوردگی و ناامیدی در اوجِ امید و آرزوهایش و این که تو در راه زنجان با وجود اینکه این تصور را داشتی که من بهت خیانت کرده ام، بهتش فهماندی که عاشق شوهرت هستی و آماده مبارزه اش تا رقیب را از سر راهت برداری. باید اقرار کنم رکسانا که عشق داریوش به تو، قوی تر از عشق من به توست. می دانی چرا چون او در مقابل بی وفایی ات کمر به نابودی ات نیست. با وجود اینکه بعد از ازدواجت به قول خودش احساسش رنگ عوض کرد و تبدیل به محبتی بی شائبه شد، به خشم و نفرتش به خاطر این شکست میدانی برای مبارزه نداد، اما من نتوانستم بر احساسِ خشم و کینه ام در مقابلِ بدگمانی هایم غلبه کنمو چیزی نمانده بود با قضاوت عجولانه ام تو را از دست بدهم. اگر داریوش به دادمان نرسیده بود خدا می داند کارمان به کجا می کشید.

به خاطرات گذشته بال دادم تا پروانه وار به گِرد سرم به پرواز درآیند. اولین نگاه معصومانه داریوش به زلالی و پاکی آب چشمه بود و آخرین نگاهش در مهمانی عمه ناهید در زیرزمین خانه خودشان به همان پاکی و زلالی. او مرا دوست داشت به خاطر وجود خودم، نه به خاطر عشقی که به وجود خود داشت و با هدفی برای رسیدن به مقصود، به خاطر سعادتِ من حاضر به هرگونه فداکاری و از خودگذشتگی بود. در واقع همان همای سعادت بود، با بالهای گشوده در انتهای آن راه صعب العبور، ولی به من زحمت قدم نهادن در آن گذرگاه را نداد و خود برای رساندنم به هدف پیشقدم شد.

چه بسا برای بازگرداندن من به خانه و کاشانه ام بزرگترین شکنجه زندگی اش را تحمل کرد و قیمت این شکست، شکستن عهدی ست که با خودش بسته که هرگز بعد از من نامی زنِ دیگری را نبرد.

سامان که حواسش به من بود و زیرچشمی تغییر حالات چهره ام را زیر نظر داشت، با کنجکاوی پرسید:

- به چه فکر می کنی؟

سر برداشتم و پاسخ دادم:

- اگر بگویم ناراحت نمی شوی؟

- نمی دانم. شاید هم ناراحت شدم.

- ها پس هنوز ذهنت از بدگمانی پاک نشده و می ترسی حرفی بزنم که دوباره از کوره دربروی.

- مگر چه می خواستی بگویی؟

- خیلی ها بهم وعده داده بودند که برای آشتی دادن ما با هم پیشقدم خواهند شد. هرگز فکر نمی کردم کسی که موفق به این کار خواهد شد داریوش است. از تو چه پنهان سفره دلم پیش او رو بود. چه در راه سفر به زنجان و چه در مهمانی منزلِ عمه ام در زیرزمین خانه خودشان. این احساس از بچگی در خونِ من است که نمی توانم چیزی را ازش پنهان کنم. همان شب بهم گفت بگذار من خودم با سامان حرف بزنم و بهش بفهمانم که سخت در اشتباه است، اما من زیر بار نرفتم و پاسخ دادم:"حق دخالت در این کار را نداری." حالا می فهمم که حق با او بوده. خنده دار است وقتی به خانجون گفتم داریوش این خیال را داشته،پاسخ داد:"خودش خراب کرده، بگذار خودش هم آبادش کند."حالا می بینم همین طور هم شد. قبل از آمدنت داشتم با حسرت به پنجره اتاق خوابمان نگاه می کردم و به دنبال ذراتِ پراکنده خوشبختی مان که به دستِ خودمان ویرانش کرده بودیم می گشتم.

- به کمک هم همه چیز را از نو می سازیم. موافقی؟یک سفر ماه عسل دوباره بهت بدهکارم. آچارتمان مامان قدسی تو پاریس خالی ست، ماندانا را می سپاریم به مادربزرگ و عمه اش، دوتایی با هم می رویم آنجا، چطور است؟

- بدون ماندانا حتی خاضر نیستم به بهشت هم بروم. شرطش این است که او را هم با خودمان ببریم.

- هر طر میلِ عروس خانم است.

- پس تکلیفِ عروسی شیرین و بابک چه می شود. قرار است فرودین عقد کنند.

تبسم دلنشینی بر روی لبانش نقش بست و گفت:

- خبر نداری یک عروسی دیگر هم در پیش است. امروز بعدازظهر وقتی حرفهایمان با داریوش تمام شد، او سودابه را از من و مادرم خواستگاری کرد، اگر تو موافق باشی هر دو عروسی را در خانه خودمان می گیریم.یعنی هم عروسی بابک و شیرین و هم عروسی داریوش و سودابه را.

در موقع بیان این جمله با نگاه خیره اش عکس العملم را در مقابل شنیدن این خبر جست و جو می کرد. با لحنی آمیخته با شوق گفتم:

- این بهترین خبریست که شنیدم.با شناختی که از داریوش دارم مطمئنم جبران شکستِ قبلی سودابه را خواهد کرد.نمی دانی چقد خوشحالم سامان که تو بهش جواب رد ندادی.

- البته که نه، چون خلی راحت خودش را در دلم جا کرد، مامان قدسی و مادربزرگت با هم تبانی کردند این خانه را برایمان خلوت کنند که من و تو حرفهایمان را بزنیم، تو خیلی لاغر شدی رکسانا.

- تو هم همین طور.

- سفر پاریس برای هر دوی ما لازم است. هفته دیگر می رویم و ده روز بعد برمی گردیم و به هر دو عروسی می رسیم، چون سودابه خیال ندارد تا قبل از اردیبهشت ماه پای سفره عقد بنشیند. بالاخره باید جلوی یاوه گویی فضول ها را گرفت.بهتر است لااقل سه ماه از مرگ آن نامرد روزگار بگذرد. ما به خاطر آبروی خودمان نگذاشتیم دیگران بفهمند پشت پرده زندگی آن دو نفر چه خبر بوده. یک نفر باید پیشقدم شود ذهنِ عمو و زن عمویت را در مورد گذشته سودابه روشن کند تا آنها آماده خواستگاری رسمی از او شوند.

- این کار را بگذار به عهده من. بالاخره باید یک طوری محبتِ داریوش را جبران کنم.

- فکر خوبی ست. راستی پس چرا از مهمانت پذیرایی نمی کنی؟یعنی هیچ چی در این خانه برای خوردن پیدا نمی شود؟

- وای داشت یادم می رفت شوهرم چقدر شکموست.الان می روم سراغ یخچال خانجون.

درِ یخچال را که باز کردم، صدایش زدم و پرسیدم:

- کوفته برنجی دوست داری؟

- خودت می دانی که می میرم برای دست پختِ مادربزرگت.

سرگرم خوردنِ شام بودیم که کوبه در به صدا درآند. ذوق زده گفتم:

- این مانداناست.

هر دو با هم به طرف حیاط رفتیم. همین که در را گشودم، ماندانا با شور و هیجان به آغوشم پرید و گفت:

- مامی ،مامی جون می دونی چی شده؟ قراره عمو داریوش بابای سپیده بشه. خودش بهم گفت، اما سپرد فعلا چیزی به کسی نگو.

- خب پس چرا به من گفتی؟

- آخه از عمو داریوش پرسیدم مامی چی. به اونم نگم، جواب داد چرا فقط به اون می تونی بگی.

- حالاا آنها کجا هستند؟

- تو ماشین نشستن.

- برو صدایشان کن بیایند تو.

لب ورچید و پاسخ داد:

- آخه می ترسم اگه بابا بشنوه ناراحت بشه.

- نه خیالت راحت باشد،ناراحت نمی شود.

سامان دست به دورِ کمرم حلقه کرد و گفت:

- آن قدر هیجان زده بود که اصلا نفهمید من هم اینجا هستم.

نگاهم در نگاه داریوش نشست که روبرویمان ایستاده بود. به دیدن سامان در کنارم لبخند پرمهری بر لب آورد و گفت:

- مبارک است، خیلی خوشحالم که شما دو نفر را در کنار هم می بینم.

سامان حلقه دستش را به دور کمرم تنگ تر کرد و گفت:

- به خاطر لطف و محبتِ توست که من الان اینجا هستم. ازت ممنونم داریوش جان.

در تایید سخنانش افزودم:

- من هم همین طور. فکر نمی کردم این کار از عهده ات بربیاید.

- من همان داریوشم رکسانا. همان کسی که همیشه آماده حمایت از توست. سامان باید حواسش را جمع کند، چون همیشه در این نقش در زندگی تان حضور دارم.

- بهت تبریک می گویم. خبر خوش را شنیدم. نمره انتخابت بیست است. خوشحالم که عهدت را برای مجرد ماندن شکستی. همین طور به تو سودابه جان. من داریوش را خوب می شناسم و مطمئنم تکیه گاه مطمئنی یافته ای.

لبخند ره گم کرده اس پس از مدتها جایگاه سابقش را بازیافت و به شیرینی همان زمانها بر روی لبان داریوش کمانه کرد و نشست. سپس خطاب به من گفت:

- حالا بهت ثابت شد که چهارشنبه ها روز خوشبختی ست، هم برای تو و هم برای من؟

اشاره اش به یاداشتی بود که یک سال قبل از مراسم نامزدیمان برایم نوشته بود و من آن را زیر فرش اتاق نشیمن خانه مان پنهان کرده بودم.

"چهارشنبه ها را دوست دارم، چون روز خوشبختی ست و ممکن است بالاخره در یک روز چهارشنبه بلیت بخت آزمایی من هم برنده شود و تو مالِ من شوی."

برای من که روز خوشبختی بود. از ته دل آرزو کردم برای داریوش هم همینطور باشد.

ماندانا سر در گوشم نهاد و پرسید:

- بابا اینجا چه کار می کند، یعنی دیگه باهات قهر نیس؟

- نه عزیزم. دیگر هیچ وقت با هم قهر نخواهیم کرد.

سامان در آغوشش گرفت و گفت:

- قرار است هفته دیگر من و مامی، تو را سوار هواپیما کنیم و با خودمان ببریم پاریس.

دستهایش را از شادی به هم کوفت و با صدایی لرزان از شوق گفت:

- جانمی جان.

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ypnbog چیست?