رمان مرگ مزمن۸ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۸

آنقدر کشیدَش تا به درِ چوبیِ آن طرفِ عمارت رسیدند؛ مَرد، در را باز کرد و فرشته را به داخل هل داد. فرشته با دست و پای بسته نتوانست تعادلش را حفظ کند و با ضرب زمین خورد.


درد شدیدی که توی بینی اش حس کرد آهِ عمیقی را از وجودش رهاند.
مرد بیرون رفت و فرشته را توی تاریکی و بوی نمِ اتاق میانِ ترس و اندوهش تنها گذاشت.
بوی غریبِ خونی که بالا و روی لبش احساس میکرد... ترس از تنهایی و تاریکی... هراس از اینکه چه چیزی در انتظارش است...درد بینی و گونه هایش...بدن درد...دوری از سامان و ارام... و فرو رفتن تا انتهای دنیای بیخبری تمام وجودش را خسته و لرزان کرده بود.
"میترسم سامان!"
نمیدانست چقدر...چند دقیقه...چند ساعت و حتی چند روز توی آن اتاق مخوف ماند؛ فقط بوی خون و حس آن روی تمام ‌صورتش بود که حالش را به هم میزد.
گرسنه و تشنه و ترسان بود که با صدای قیژِ در و همزمان پرتوی نوری که به صورتش تابیده شد چشمهایش را بست و دست بسته لرزانش را به سمت دهانش بُرد و ناله ریزی زد.
عطرِ غریب و مردانه ای که زیر بینی زخمی اش زد ناله اش را عمیق تر کرد.
دو انگشتی که با فاصله روی فکش نشست و صورتش را روبرویش قرار داد و چشمهایی که صورت زخم و خون آلودش را از نظر گذراند فکرهای احمقانه ای را توی مغزش وِل میدادند.
نیما دست روی دهانِ فرشته کشید و چَسب را به آرامی از دهانش جدا کرد. فرشته حالا به خوبی میتوانست چهره نیما را ببیند؛ همان چشمهای خون خواه و شرور را...!
فرشته به محضِ باز شدنِ دهانش شروع به هق زدن کرد:
آ...قا...م...ن...
نیما کف دستش را روی دهان فرشته گذاشت و مانع ادامه حرف فرشته شد:
اُ اُ ! ساکت خانومِ آقا پلیسه!
قلب فرشته ریخت و نفس کشیدن، اکنون با دست نیما روی دهانش و خونی که هنوز روی صورتش میچکید برایش سخت شده بود با ناله و دستی که برای التماس به مچ دستهای نیما بالا آمد هق دیگری زد.
_ دستمو برمیدارم و تو خفه میشی و کولی بازی هم در نمیاری! اینجا همه با منن خانوم اقا پلیسه! اوکی؟!
فرشته با ترس بیشتری نگاهش کرد؛ نیما دست آزادش را بالا بُرد و به بینی زخمی فرشته فشاری وارد کرد:
نشنیدم!
از درد صورتش را جمع کرد، چشمهایش را بست و هق زد؛ صورتش را تکان داد یعنی "بله!"!
نیما با لبخندی مقتدرانه دستش را از روی دهان خونی فرشته برداشت و بهش اجازه داد نفس بکشد. فرشته هم با ولع اکسیژن را می بلعید و با مالیدنِ بینی اش به کتف و بازوهایش سعی میکرد خونِ لعنتی را از روی صورتش پاک کند.


نیما خندید؛ یک جور بدی هم خندید:
جناب سروان کجاس ببینه زنش...
باز هم خندید و ادامه داد:
‌...عشقش...اینجوری واسه یه جُو اکسیژن تقلا میکنه!
بازوی فرشته متوقف شد و چشمهایش با ترس و تردید بالا و بالا و بالاتر رفت؛
نیما با همان ریشخند مختص نگاه تحقیر آمیزی نثارش کرد و موبایلش را از توی جیبش بیرون آورد.
*** ‌ ‌
***
*راوی_سامان*
آخرین تکه آهنگ را خواندم و از توی حمام داد زدم:
فرشته حولمو میاری عزیزم؟؟
و لای در حمام را اندکی باز کردم تا بخار حمام بیرون برود.
با صدای نفس نفسی که حدس میزدم از دویدن باشد دستم را از در بیرون بردم تا حوله را بگیرم و پشت بندش قربان صدقه فرشته بروم که صدای آرام را شنیدم:
بیا بابایی!
_: مرسی عزیز دلم!
حوله را پوشیدم و از حمام بیرون آمدم؛ چشمهایم روی چمدان کنار در ثابت ماند.
"وسایلا رو جمع کرده!"
و پشت بندش نگاهم پیِ فرشته چرخید.
حوله را روی سرم مالیدم و شروع به چرخاندنش روی سرم کردم و رو به آرام پرسیدم:
مامان‌ کو؟!
شانه ای بالا انداخت:
رفته بیرون!
دستم روی حوله ثابت ماند و نگاهم متوقف شد:
چی؟! لبش را غنچه کرد و سرش را پایین انداخت:
رفته بیرون دیگه!
تنم یخ بست؛ خونِ میانِ شریانم ایستاد؛ چشمهایم گشاد شدند و مفصل پاهایم انگار قدرت حرکت که هیچ، قدرتِ ایستادن هم نداشتند و کمرم را با ضرب به دیوار کوباندند.
دستهایم بالا آمدند و میانِ تارِ تک تکِ موهایم فرو رفتند؛ لبهایم بی رمق زمزمه کردند:
وای!
و سرِ آرامی که بالا آمد؛ گام هایی که به سمتم دوید و صدایی که هراسان صدایم زد:
چی شد بابایی؟!
با آهِ عمیقی نگاهش کردم و روی دو زانو کنارش نشستم:
میدونی کجا رفت؟؟
باز سرش را پایین انداخت:
نه!
با بیچارگی گفتم:
آرام جان، مرگِ بابا بگو!
با لب و لوچه اویزان سرش را بالا آورد:
نمیدونـ...
_: گفتم مرگ بابا! دروغ نگو!
با غیض ناخنش را جوید:
رفت واست کادو‌ بگیره!
با "لعنتی"ِبلندی که آرام را سه متر از جا پَراند و مُشتی که به دیوار کوبیده شد و آرام را گریان کرد به سمتِ موبایلی که روی تختِ اتاقمان افتاده بود هجوم بُردم و با انگشتهایی که از اضطراب میلرزید لیست مخاطبین را برای پیدا کردن اسم عزیزترینم تُند تند رَد میکردم...
روی اسمش را لمس کردم و با هول آیکون سبز را فشردم.
"خدایا سالم باشه "
"خدایا خوب باشه حالش"
"خدایا من غلط کردم"
و صدای نحس و آشنایی بود که من را خرد کرد؛ شکاند؛ لرزاند؛ و سدی شد برای جریان نفس هایم...
خدایا..‌.بگذار دو ثانیه از التماسهایم بگذرد؛ بَعد...!
_ بـَــه!! احوال جناب سروان؟!


با تمام وجودِ بی وجودم روی زمین پرتاب شدم و آرنجم میان این بَل بَشو روی تخت جا خوش کرد و مثل همان مزخرفِ خانه خراب کن به رویم ریشخند زد:
چیه؟! نکنه انتظارشو نداشتی؟! _: ...
_: خُب نبایدم انتظار داشته باشی! خودمو میذارم جات؛ زنم...
خندید و ادامه داد:
...عشقم... به هر دلیلی از خونه بیرون میره. اُ نه اصلا چرا بگم هر دلیلی؟! بخاطر کادو گرفتن واسه من میره بیرون؛ شایدم به "بهونه" کادو‌گرفتن واسه من! یُهو سر در میاره از کجا؟! خونه یه خلافکارِ قاچاقچیِ حروم خورِ علّاف که تنها کاری که بلده دَمبل زدن و سیگار کشیدن و مشروب خوردن و مُخِ دخترا رو زدنه! چه حالی میشم خدایی؟! ها؟!
خندید:
نه! ناموساً؟!
_: ...
سُکوت بود...سُکوت بود...سُکوت!
میخواستم بشکنمش؛ میخواستم این سکوت لعنتی ام را بشکنم...اما سکوت، پیش از این مرا شکانده بود!
_ جناب سروان چیشده؟! خشکت زده اون پشت؟ بابا چیز خاصی نیست که...زنت پیش منه؛ یه ذره باهاش حال میکنم...بعد برمیگرده ور دل خودت؟! هوم؟!
چیزی توی رگهایم قل زد؛ چیزی میانشان تکان خورد و خودش را با شتاب به دیواره سرخرگم کوباند...
شکستم؛ سکوت را شکستم:
ببین آقا!...
با شتاب و شلیک وار خندید:
بَــــه جناب شاااهوردی؟! چه عجب!
چشم هایم از حرص بسته شدند؛ دستهایم از خشم مشت شدند و صدای تهدیدگونه ام از سوراخهای کوچك تلفن گذشت:
من هیچ خَبطی نکردم که بخوام بابتش بترسم؛ این تویی که باید مثِ سَّگ بترسی از من و قانون و...
باز خندید...خندید...خندید...
_ تا حالا این روتو ندیده بودم! تو خبط نکردی؟!
اما من هر روز تو را به این‌ رو دیده بودم.
خنده مضحکش قطع شد؛ لحنش تلخ شد...تحقیر آمیز و منفور:
عمه من پلیس بود؟! عمه من خودشو یه عوضیِ خائن جا زد و با صدتا کَلک وارد باند ما شد؟!
صدایش بلند شد؛ همان صدای تلخِ تحقیرآمیزِ منفور...
_ اونم باند کـــــــی؟!معتمــــــد!
_: ...
_ چجوری؟! _ : ...
_ چجوری آشغال خائن؟! چجورییییی؟! چه غلطی کردی جلو بابام که خامت شد مرتیکه؟! چیکار؟!
هوا را توی شُش هایم چپاندم:
ببین آقا!! پوزخند زد:
"آقا" !!!
بی توجه ادامه دادم:
یه بار گفتم؛ بازم میگم! كاری که تو کردی، هر کثافت کاری ای که تا حالا کردی و از این به بعدم قراره بکنی فقط به جرمت اضافه میشه؛ بخصوص حالا که آدم ربایی هم به گ... خوریات اضافه شده!!
فرشته را دزدیده بودند و من فکر چه بودم؟! میزانِ توی هُلُفدونی ماندنِ نیما؟!
صدایی توی گوشم زنگ زد غیرتت چشم نخورد عزیزم؟!
 
 

پوزخند دیگری زد:
حاجی یه مین بیا پایین بذار نوبت به منبر مام برسه؛ میدونی چیه؟! کلی کار دارم باهات! به اندازه همون مدتی که یه آدم تقلبی بودی! همونقدر قراره زجر بکشی آقا پلیسه؛ تو یه آدم عوضی بودی؛ خب منم میشم یکی مث خودت! من که دیگه غلطی نیست که نکرده باشم؛ کمِ کمش حبسِ ابد بیخ گوشمه! غلطایی هم که قراره با تو و زنت بکنمم روش!
_: من عوضی نبودم و نیستم! من کاریو انجام دادم که باید انجام میدادم!
_ حرفت تکراری و کلیشه ایه جناب سروان وظیفه شناس!
موبایل را به گوشم نزدیکتر کردم:
حالا هرچی که هست با این چرت و پرتایی که تو تهدید حسابش میکنی خودتو بیشتر از این خوار و حقیر نکن!
خندید:
منم نخوام تهدید حسابشون کنم خودشون مادرزاد تهدید هستن!
راست میگفت...راست میگفت و حقیقت را توی صورتم میکوباند...میکوباند و من مثل سگ از تمام تهدیدهایش میترسیدم...میگرخیدم!
دندان ساییدم:
تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی مرتیکه !
باز خندید:
میخوای همین الان یکی از همون غلطا رو اوکی ‌کنم خیالت راحت شه؟!
و انتهای حرفش مصادف شد با صدای جیغ آشنایی که وجودم را لرزاند و بیشتر شکاندَش!
فریاد زدم و بی اختیار بلند شدم:
داری چه غلطی میکنی عوضی؟!
صدای جیغ قطع نمیشد؛ هق هق خفیف فرشته روی بغض کهنه گلویم نمک می پاشید.
نچ نچی کرد و گفت:
زنت به کی رفته انقد ترسو و جیغ جیغوعه جناب سروان؟! اصلا شبیه هم نیستینا! تفاهم توی اِز...
نعره زدم:
خفه شو!!
مشتم توی آینه بزرگ گوشه تخت فرو رفت؛ نعره دوم:
خفه شو آشغال! خفه شو عوضی! تو هیچ غلطی نمیکنی!
قهقهه زد؛ دستم سوزش وحشتناکی گرفت و جرم خیسی روی مُشتِ دردناکم‌ جاری شد.
صدای نیما توی‌ نعره ام پیچید:
خانومِ آقا پلیسه نمیخوای با شوهر غیرتی و شجاعِت حرف بزنی؟!
صدای نیما دور شد و من نعره هایم خفه شدند...
صدایش دور میشد اما میشنیدم.‌‌.. پوزخندش را؛ خنده اش؛ زمزمه هایی که گنگ میشنیدمشان...
و صدای هقِ ریز و کم رمق فرشته...فرشته من ترسیده بود؛ جوجه بی پناه من توی چنگال عقاب قصه اسیر شده بود و من هیچ"!"؛ هیچ کاری نمیکردم...!
صدای فرشته نزدیکتر شد و پشت بندش نَوایی که پشیمان ترم کرد؛ بدبخت ترم کرد؛ بی سر و سامان ترم کرد ...
صدای لرزانی که مجنونترم کرد:
سام‍...ا...ن...
گلویم را مالاندم؛ مرد نباید گریه کند...مرد نباید گریه کند...
پنج انگشتم را درون موهایم فرو بردم و واژه را از بین لبهایم، بیرون سُراندم:
جانم؟! جانم عزیزم...جانم خانومم..خوبی؟!...خوبی قربونت برم؟..
هق زد:
س‍...ا...‍ـمان...بیـ...ـیا...
بغض با تمام قدرت خودش را به دیواره گلویم کوباند.
"چکار کنم؟!"
"گند زدی سامان...گند!"

_ س‍...‍اما...‍نـ‍...بیا...میتر ...سم...
بغضم ترکید؛ بغض مردِ بلند پروازِ عوضی قصه شکست! دستم را روی دهانم فشردم و تلفن را از صورتم فاصله دادم.
"فرشته تو چیزیت بشه من چه غلطی کنم آخه؟!"
سعی کردم اندکی؛ اندکی به خودم مسلط باشم! با قدرت بزاقم را قورت دادم و تلفن را به جای اول بازگرداندم:
فرشته... اذیتت میکنن؟!
صدایش بلندتر شد؛ انگار او هم حالش از منِ اکنون بهم میخورد:
بیـ...ـا...
لبم را بین دندانهایم فشردم؛ از بغض و بیچارگی میلرزیدند:
م...م...ن غلط کردم فرشته!
_ تـ...رو...خـ...دا...میـ...ترس...َم ...
بُغضم با صدا ترکید و اشک با شتاب از چشمهایم بیرون زد:
فرشته غلط کردم!
نوشدارو بعد از مرگ سهراب میگفتند؟! حکایت من بود!
***
* پرش زمانی | حال *
مامان با بافتِ نیمه کاره یشمی رنگی که توی دست داشت نزدیکم شد و گفت:
سامان، مامان یه دیقه سرتو بالا بگیر ببینم این یقش...
ادامه حرفش آرام و آرام تر شد ؛ انگار که با خودش حرف میزد! سرم را بالا بردم و ایستادم:
قربونت برم این چیه باهاش میزنی گردنتو داغون میکنی؟!
بافت را روی سینه و گردنم چسباند و جوری که انگار اصلا حواسش پیِ من و حرفم نباشد مشغول اندازه گیری یقه بافت شد.
به صورتش خیره شدم؛ به صورت قشنگ و تکیده اش... سیاهی زیر چشم هایش...پلکهای افتاده و چروکیده اش... دست لَک‌ لَکی و لرزانش که دور کتف و گردنم میجنبید...قد کوتاه شده اش...سبزِ کِدر چشمانش...موهای از فرق باز شده اش که بیشترش سفید بود و خاکستری...
رفتنِ بابا...رفتنِ فرشته...و مُردنِ من! مادر قشنگم را پیر کرده بود.
دستهایم بی اختیار روی جفت شقیقه هایش نشست و بوسه ای روی پیشانی اش نشاندم؛ به پاس قدردانی از تمام این سالهای پدر و مادر بودنش! میدانم...میدانم این بوسه حتی اندکی‌اش را هم جبران نکرد!
سرش را بالا نیاورد؛ حتی نگاهمم نکرد؛ دستش بیشتر لرزید و‌ من دانستم بغض کرده!
صدای جیغ آشنا و‌ کوتاهی از حیاط آمد و یک آن همه چیز متوقف شد! دست مادر با شتاب عقب رفت و‌ چشمهایش نگران و ترسیده نمود کرد و منِ اکنون به خودم آمده به سمت حیاط دویدم.
آرام، وسط حیاط ایستاده بود؛ سرش رو به زمین بود و با پاهایی که می لرزید از ترس نفس نفس میزد.
با وحشت به سمتش دویدم و کتفش را توی یک دست گرفتم و سرش را با دست دیگرم بالا آوردم!
خون، از بینی به پایینش را قرمز کرده بود و روی صورت رنگ‌ پریده اش خود نمایی میکرد...
بُهتش گرفته بود؛ چشمهایش گشاد شده بود؛ دست و پایش میلرزید:
خ...خ...خو..ن...
سریع بالای بینی اش را گرفتم و سرش را بالا بردم:
هیچی نیس...هیچی‌ نیس...
_ خ...و...ن

_: هیس...حرف نزن میره تو ریَت.
صدای نگران مامان را شنیدم و پشت بندش صدای متداوم کَندنِ دستمالی که بعدش به سمتم دراز شد:
بگیر مامان...بگیر!
آرام هم چنان با تمام وجودش میلرزید و تنش سردِ سرد شده بود.
_: هیچی نیست بابایی. هیچی نیست قربونت برم اونجوری نلرز!
قطره اشکی که از کنار شقیقه اش راه گرفت و پشت بندش ناله نامفهومی که زد بغض توی گلویم نشاند.
کلافه پسش زدم و دستم را به آرامی از روی بینی قرمز شده و خونی اش برداشتم؛ انگار بند آمده بود!
دستم را پشت کتفش گذاشتم و به سمت حوض بُردمش...
تنش از ترس سفت شده بود...
دستم را توی آب حوض فرو بردم و شیر طلایی رنگ آب را چرخاندم.. دست خیسم را روی صورتش نشاندم و خون را از روی صورتش پاک کردم:
بهت نمیگم توی آفتاب واینسا؟
هق زد:
خ...ون...
میترسید. از خون می ترسید. بعد از ان اتفاق لعنتی...بعد از آن روز کذایی از خون میترسید...
با دستمال صورتش را خشک کردم و با انگشت روی پیشانی اش دست کشیدم. با وسواس و هیستریک دستهای لرزانش را بالا آورد و زیر بینی اش کشید:
خو....و...ن
بی طاقت سرش را به شانه ام چسباندم:
تموم شده عزیزم...تموم شده...
دست روی موهایش کشیدم و صدای مامان را شنیدم:
مامان بیارش بالا یه آب قندی چیزی بهش بدم...رنگ به روش نیس بچم!
توی آغوش گرفتمش و با هم به داخل خانه رفتیم و روی کاناپه درازش دادم. مامان لیوانی به دستم داد و با قربان صدقه کنارش نشست.
دستم را زیر گردنش خزاندم و سرش را بالا آوردم؛ لیوانی که حدس میزدم آب قند باشد را روی لبهایش گذاشتم و قلپ قلپ و لرزان سر کشیدش!
پیشانی اش را بوسیدم و باز درازش دادم؛ ملحفه را روی تنش کشیدم و پایینِ کاناپه نشستم.
سارا با سر و صدا وارد خانه شد و با دیدنِ من و آرام با شوق به سمتمان پا تند کرد؛ بلند شدم و او با شوق صورتم را بوسید و بعد گونه های آرام را...
_ عشق عمه تو چرا ولو شدی؟!
خندیدم و آرام، بی حال سلامی زمزمه کرد و سارا رو به من با مهر گفت:
خوبی داداش؟! ******
 

*پرش زمانی | گذشته*
روزها از نبود فرشته گذشته بود؛ دنیا برایم تیره و تار شده بود؛
خودم...خانه...آرام...زندگیمان. ..همه بوی سگ مرده گرفته بود!! داشتم از دوری اش میمُردم؛ هیچ کاری نمیتوانستم بکنم!! فقط دلم بود که مثل سیر و سرکه میجوشید؛ همه فهمیده بودند...مادرم...سارا...خانواده فرشته.‌‌.. همه و همه فهمیده بودند و من به رضا هم گفته بودم و پلیس هم هم به دنبال به دام انداختن نیما و باندش و محموله اش بود و هم دنبال بستن و حل پرونده آدم ربایی!
نیما هر چند روز یک بار زنگ‌ میزد و ناله و جیغ و التماس فرشته را به گوشم میرساند؛ دقم میداد و قطع میکرد...و من ِ بی رگ مینشستم و گوش میدادم؛ نعره میکشیدم و ضجه می زدم...
به حال خودم...به حال زنم...به حال بچه ام...
آرام را به مامان و سارا سپرده بودم؛ توی آن بَل بَشویی که خودم داشتم میمُردَم وجودِ او کنارم احمقانه بود.
زنگ خانه که به صدا در آمد مثل وحشی ها پریدم و آیفون را برداشتم. به امید آنکه‌...
کیه؟!
و صدای رضا بود که باز بغض و نا امیدی را به وجودم تحمیل کرد.
در ساختمان و واحد را باز کردم و رضا بعد از گذشت چند دقیقه وارد خانه شد..‌
نگاهی به سر و وضع خانه انداخت و‌ روی مبل نشست. سیگار را از روی میز برداشتم و مثل تمام این مدت دود کردم!
صدای رضا از تمام دودهای خاکستری و خوشبو گذشت و به گوشم رسید:
تا کی سامان؟!
_: ...
_ با این مسخره بازیات کاری درست میشه؟! "مسخره بازی!"
_ چیزی حل میشه؟
_: ...
_ خانومت برمیگرده؟!
_: ...
از سکوت و بی اعتنایی ام لجش گرفت انگار؛ با حرص بلند شد و سیگار را از روی لبم بیرون آورد و توی جا سیگاری پرتاب کرد:
با تو ام!
دستی توی موهایم کشیدم و دستم را برای برداشتن سیگار پیش بردم!
و رضا بود که تمام محتویات روی میز را با یک ضرب روی زمین انداخت و من جوش آوردم...سگ شدم...!
با خشم از جا بلند شدم و با شتاب یقه رضا را گرفتم و به دیوار کوباندم. صدای قرچِ استخوان کمرش نفسم را بند آورد اما او آخ نگفت و من توی صورتش داد زدم:
رضا تو نمیفهمی...هیشکی نمیفهمه...هیشکی حال من بدبختو نمیفهمه...
صدایم پایینتر آمد...بغض کردم:
رضا من خیلی بدبختم!
_ ...
دستم روی یقه اش بود؛ دستم را شل کردم و با عجز پیشانی ام را روی سینه اش گذاشتم:
رضا دارم میمیرم!
دستش را روی سرم حس کردم؛ دستی که سرم را به شانه اش رساند و لبهایی که شقیقه ام را بوسید...و منی که سر شانه هایش زار زدم...
توی این روزهای اضطراب و بدبیاری دلم یک حامی میخواست...کسی که تنهایم نگذارد و وقتی برگشتم با نگاه مطمئنش گرم شود دلم!
چه کسی بهتر از رضا؟!
 

با صدای زنگ در سرم را از شانه اش جدا کردم و اشک هایم را پاک کردم. از توی چشمی کسی را ندیدم و در را باز کردم؛ کسی نبود! و نگاهم روی پاکت سفید رنگ روی زمین سُر خورد...
خم شدم و برش داشتم و نوشته روی پاکت دلم را‌‌‌...دستم را... لرزاند...خودش بود؛ خود خودش!!
فرستنده:
یه خلافکارِ قاچاقچیِ حروم خورِ علّاف که تنها کاری که بلده دَمبل زدن و سیگار کشیدن و مشروب خوردن و مُخِ دخترا رو زدنه!
گیرنده:
جناب سروانِ وظیفه شناس!
و پشت بندش منی که از اضطراب درحال جان دادن بودم؛ رضا با دیدن منِ آنطور خشکم زده و پاکت توی دستم، اندکی به داخل کشیدم و در را بست.
دستهایم از اضطراب می لرزید و تمام وجودم زق زق میکرد!
سرِ پاکت را پاره کردم و محتویاتش را روی میز خالی کردم. یک تکه کاغذ و یک پاکت کوچکتر!
تکه کاغذ را باز کردم؛ دست خط آشنایش وجودم را لرزاند:
جناب سروان موافقی کسی که خیانت میکنه، باید خیانتم ببینه؟!
گنگ، دستم را به سمت پاکت دیگر بردم و بازش کردم...بازش کردم...بازش کردم...!
محتویات پاکت روی میز ریخته شدند و من...و من شکستم.‌‌..نابود شدم...مُردم! عکس فرشته بود...عکس فرشته‌‌‌...عکس نیما...لبی که به رویش قهقهه میزد..‌.کسی که میبوسیدش...کسی که کنارش بود...کسی که...
رضا رویش را برگرداند؛ من پیشانی ام روی میز نشست؛ چند قطره روی بینی ام ریخت. ازشان سُر خورد و کنار چشمم افتاد و روی زمین پخش شد؛ اشک بود؟! اشک؟! مرد که گریه نمی کند... مردی که عکس زنش را کنار مرد دیگری ببیند چه؟! او هم گریه نمیکند؟! اصلا مرد است؟! اصلا مرد است که گریه نکند؟
خانه توی سکوت وحشتناکی غرق شده بود و منِ شکسته شکاندمش...سکوت را!
عکس را به چشمهایم نزدیکتر کردم؛ زمزمه کردم:
فرشته؟!
نگاهم روی لبِ قهقهه زنانش لغزید و روی صورت دیگری نشست:
نیما؟!
و فرشته ای که توی آغوشش سر به سینه اش گذاشته بود!
عکسها از دستم افتادند...دستم...دلم...تنم...چش مهایم لرزیدند و من باز هم مُردم. زانوهایم را روی زمین کشاندم و خودم را به زانوهای رضا رساندم؛ رضایی که از شرم دیدن عکسها چشم به زمین دوخته بود!
_: رض‍‌‌‌...ـا؟!
دستهای سرد و لرزانم مثل پیچک دور زانوهایش گره خورد:
رض‍.....‍ا؟!
ـ ...
ـ:‌ رضا فرشته بود؟....رضا تو هم دی‍....‍د....‍‍ی؟!
ـ ...
ـ: رضا فرشته...
چیزی توی چشمهایم نشست...صدایم لرزید...پلک هایم خیس شد...دستهایم از روی زانوهای رضا شل شد و پایین و پایینتر آمد...پنجه هایم روی پای رضا نشست...پاهایم لغزیدند و روی زمین نشاندَنَم...
رضا خم شد مرا بگیرد...
ـ: رضا فرشته ی من خیانت نمیکنه...
 

هق زدم:
رضا فرشته من پاکه! اهلش نیس... ... ـ
سرم را به دیوار تکیه دادم؛ خدایا...این با چه بود بر سر من آوردی؟! خدایا این بدبختی ها از کجا می آیند؟ تاوانِ پس نداده یِ کدام گناهِ نکرده ام است؟! فرشته اهلش نبود...میدانستم...فرشته اهلِ این کثافت کاریها نبود...ازش مطمئن بودم که روزها و ماه ها توی مأموریت با اطمینان از فرشته سر میکردم... من به فرشته شک نداشتم...مطمئن بودم خیانت کار نیست و هرگز هم نخواهد شد! من سرِ پاکی و نجابت فرشته قسم میخوردم!! بهش یقین داشتم...و اکنون نباید چشم بسته و بی درنگ ایمانم را کمرنگ و نابود کنم!
خوب یادم هست! آن روز، روزی که به خواستگاری اش رفته بودم؛ همان روزِ تحقق پیدا کردنِ آرزوی دیرینه ام، فرشته را داشتن، بود! آن روز دستش...صدایش از شدت شرم میل رزید و مرا مجنون تر از گذشته میکرد!
حتی روزی که محرمم شد و من دستش را با عشق و شرم اضطراب از اولین تماسمان گرف تم چنان گونه هایش سرخ شد که لحظه ای شک کردم که آن فرشته همان فرشته بازیگوش و شیطون من باشد!
فرشته چادر نمیپوشید؛ اما اعتقادات محکمی داشت که هرگز رهایشان نمیکرد! هیچ وقت حتی کوچکترین تذکری بابتِ حجاب و نوع رفتار و پوشش بهش ندادم!
به واسطه رابطه صمیمی ام با رضا که پایش را اندکی هم که شده به خانه مان باز کرد و میشود گفت صمیمی ترین کسی بود که باهاش رابطه ای داشتیم، فرشته همانطور بود که بیرون رفتار میکرد و رضا مدام زن داداش صدایش میزد، فرشته همانطور آرام و سنگین رفتا ر میکرد.
انگار تمامِ شیطنت ها و دلبری هایش برای من گذاشته بود.
این آرامی و خانومی اش را میدیدم و میگفتم فرشته ی من اهلش نیست!
آدم به کسی که دوستش دارد، میپرستدش اعتماد هم دارد! گاهی وقتها فقط عشق کافی نیست.
دستم روی پیشانی ام نشست؛ لرزیدند و سرمایش را کنار شقیقه داغم حس کردم و پشت بندش زمزمه ای که به درستی اش ایمان داشتم؛ درست مثل فرشته:
پاپوشه!
صدایم لرزید:
الکیه!
و صدای زنگ موبایلم روی اعصاب گچی ام ناخن میکشد! رضایی که نمیدانست چه کند ؛ چه بگوید؛ واقعا نمیدانست؛ فقط موبایلم را توی دستهایش گرفت و گفت:
شماره ناشناسه! آخرش چهل و چهار سی! :_خود بی ناموسشه!
و با شتاب از روی زمین بلند شدم؛ انگار میخواستم تکه پاره های وجودم را جمع کنم؛ حاا که فهمیدم این بازی لعنتی، گریبانگیر زندگی ام، زن و بچه ام میشود نباید به این زودیها تن به باخت بدهم!
به دستهای رضا حمله بردم؛ حیرت زده از حرکت ناگهانی ام چشمهایش گشاد شد و دستهایش را پس کشید.
 

رگ سفت و نمایان شده کبود رنگ دستم راهش را از تنه ام گرفت و تا پنجه هایم پایین آمد:
بده اون سگ مصبو بینم چی زر میزنه؟! رضا عقب رفت:
وایسا سامان! و صدای زنگ هنوز داشت به "ناخن کاری" اش میرسید و مرا دیوانه تر از پیش میکرد. فریاد زدم:
بده میگم!
و موبایل را سفت پشت سرش برد و گفت:
دیوانه نشو گوش کن چی میگم!
نعره ام توی فضای خونه پیچید و مثل یک مته توی گوشهای رضا فرو رفت:
بدش رضا تا نزدم یه بایی سر خودم و خودت نیاوردم...بده!
و بااخره صدای موبایل قطع شد؛ نعره دیگرم خبر از بیچارگی و دلواپسی ام میداد:
خب مرد حسابی قطع شد! میزنه یه بایی سرش میاره بدبختم میکنه!
مثل مادر مرده ها، ماتم و عصیان زده دو دستم را روی صورتم کشیدم و روی زمین فرود آمدم؛ خدایا بگذار یک دفعه! فقط یک دفعه دلم خوش باشد توی این بدبختی! خدایا بای ی سر فرشته نیاورد! خدایا...! رضا کافه اما جدی روی مبل نشست:
سامان نمیشه اینطور احساسی و بی منطق پیش رفت!
زن من معلوم نبود اکنون کجاست و چه میکند و رضا حرف از منطق میزند! نمیفهمد مرا... نه او و نه هیچکس دیگری! _نیما هرچقدم روی تو شناخت داشته باشه؛ یا اصن میگیم روی زنت... از رابطه بینتون ک ه خبر نداره! نمیدونه خوبید باهم یا بد! و واسه همین ممکنه بی گدار به آب بزنه! کنارم نشست و دست روی شانه ام گذاشت:
حاا هم که تو اونقد مَردی و خانومت خانوم که بهش مثل چشمات اعتماد داری و اینطور که معلومه نیما توی اولین قدم شکست خورده!
و این یعنی منتظر گام بعدی لعنتی دیگر هم باشم دیگر؟ نه؟! یعنی یک موج دلهره و مرگ دیگر؟! همین بود دیگر؟! نه؟! رضا مگر همین را نگفت؟! :_رضا من دیگه نمیکشم!
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه rvqmbi چیست?