رمان مرگ مزمن۱۱ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۱۱

خرگوشک حال دیگر میلی به کاهو نداشت و مشغول شیرین کاریهای خودش شده بود. آرام حتی به دنت نگاه هم نکرد و با ذوق خرگوش را نگاه میکرد. دیدم اگر اینطور پیش برود آرام فردا هم به مدرسه نمیرسد. بی درنگ قفس را برداشتم و توی اتاق خواب آرام گذاشتم.


آرام دنبالم می آمد و با جیغ میخندید:
ببخشید ببخشید. خودم هم خنده ام گرفته بود. دستش را گرفتم و با خنده به آشپزخانه برگرداندمش.‌ ‌

* راوی سوم* ‌

برای بار هزارم از سرما دندانک زدم و پاهای ِسر شده ام را به هم نزدیک کردم به امید آنکه اندکی گرم شوم. اما مثل تمام زندگی ام امیدم نا امید شد و من باز مثل موری دانه کش زندگی ام را روی دوش میکشیدم. صدای عبور ماشین ها روی زمین برفی هر چند ثانیه یک بار تکرار میشد و نسیم تندش تن کم لباس مرا می آزرد.
انگشت های خشک شده از سرمایم را دور بند کوله بدریخت و کوچکم حلقه کردم و زل زدم به پارک کوچکی که سفید پوش از برف بود. تا شب را اینجا میگذرانم. بقیه اش خد ا بزرگ است. خدا بزرگ است. خدا خیلی بزرگ است.
پایم را یک طرف جدول گذاشتم تا به آن طرفش بروم. عرضش زیاد بود. زمین لغزنده و سُر بود و تا خواستم پای دیگرم را آن طرفش بگذارم با صورت توی جدول فرو رفتم.
از درد نفسم بند آمد و به این فکر کردم که خدا خیلی بزرگ است. بینی ام توی کسری از ثانیه همزمان سرد و داغ شد و زبانم میان دندانهایم جا ماند. بین چشمهایم تیر کشید و چشمهایم سیاهی رفتند و حس کردم استخوان ساقم جابجا شد. از درد تکان محکمی خورد م و ناله بلندی سر دادم.
صدای خنده ناگهانی چند نفر آمد و دلم شکست. نایش را نداشتم بلند شوم. میترسیدم بیشتر دلقکشان شوم. پس همانطور ماندم و از درد و بغض لرزیدم. اشک از چشمهایی که از فرط سرما میسوخت جاری شد و تمام بدنم بی جان شده بود انگار. دای خنده ها و متلکها دور شد و انگار میرفتند تا بدبخت دیگری را مسخره کنند.
باز همان مور دانه کش شدم. به دستهایم قدرت دادم و روی آسفالت برفی گذاشتمش و با تکیه شان سعی کردم بلند شوم. ساق پایم توی جدول گیر کرده بود. سعی کردم تکانش دهم. اما تا این کار را کردم انگار کسی نیمه بدنم را تا فرسنگها آن طرف تر کشید و من ا ز درد چشمهایم گشاد شد و بی اختیار هیع گفتم.
موج اشک دیگری روی صورتم سونامی آمد و خیلی خوب بودند. داغ بودند و صورت سردم را گرما میبخشیدند. بیشتر اشک ریختم و خدایا ساق پایم دارد میترکد !
دختری با بوت هایی که تا زانویش بود از کنارم رد شد و صدایش زدم:
خ...خانوم...؟‌‌ ‌


صدایم را شنید اما از ترس اینکه بهم دست بزند و از کثیفی حال و روزم خدای نکرده نجس شود راهش را کشید و رفت.
ناباورانه هق زدم و توی دلم ناله کردم که اگر پایم چیزیش بشود چه غلطی کنم؟ پول درمان از کجای دلم بیاورم؟ اصلا این به درک. چطور راه بروم؟
خودت سعی کن. خودت سعی کن. کجای زندگی ات یکی دستت را گرفته که اینجا بگیرد؟ کجای زندگی ات؟
لب بین دندانهایم از درد گزیدم و دست کشیدم روی بینی ام تا اشکی که روی تیغه اش راه گرفته بود را پاک کنم. اما همان شد که انگار مردم از درد. بینی ام! بینی ام!
عابر دیگری از کنارم رد شد. با حسرت به سلامتی و شال و کاه و کاپشن گرمش زل زدم و باز اشک ریختم.
صدای بوتهایش روی برف حسرت جدیدی توی دلم کاشت و من توی دل زمستان کالجی که دو سایز از سایز پایم کوچکتر است را به پا کرده ام و جوراب نداشتم تا پا کنم و نگذارم برف روی پای لختم بنشیند.
عابر ایستاد و صدایش از پشت شال گردن بم و عجیب بنظر میرسید:
خانوم؟
بغضم را با درد قورت دادم و با بی رمقی برگشتم و نگاهش کردم.
توی تاریکی نیمه غروب، چهره اش جز سیاهی و ابهام چیز دیگری را نمود نمیکرد. فقط میتوانستم برق چرم کتش را ببینم و صدای عجیبش را بشنوم:
میتونم کمکتون کنم؟
میترسیدم چانه ام را تکان دهم و بینی ام بیشتر درد بگیرد. فقط واژه ها را از میان لبهایم زمزمه وار سُر دادم بیرون:
پــــ...پــــ...ــام... به آرامی خم شد و وضعیت پاهایم را وارسی کرد.
از درد چشمهایم را روی هم می فشردم و او سرفه کوتاهی کرد و لرزیدم از سرما و درد و اضطراب.
_: مال این اطرافین؟
به تو چه آخر؟ به تو چه؟! و تا خواستم توی دلم چیز دیگری بارش کنم توی زمانی کمتر از صدم ثانیه تنم از درد چند سانت به بالا پرتاب شد و چشمهایم تا آخرین حد ممکن گشاد شد.
چند ثانیه گذشت تا بتوانم دردم را حلاجی کنم؛ دهانم را باز کردم و با تمام وجودم جیغ کشیدم.
با تکان های دستش به خودم آمدم و با بی رمقی از جا بلند شدم. پشت دستم را روی چشمهایم کشیدم و طبق عادت دستی دور شالم کشیدم.
زیر لبی تشکری کردم و لنگ لنگان به راه افتادم. مرد انتظار این برخورد را ازم نداشت؛ این را از تعجب کامش فهمیدم؛ راستش من هم بهتر از این بلد نبودم. که یادم داده بود؟! که را داشتم که یادم بدهد؟ امید؟ یا ابراهیم مثا؟
_: نباید فشار بیاد رو پاتون. من ماشین دارم. همین کوچه پایینیه. چند لحظه اگه صبر کنید مــ... "گولش را نخور. گولش را نخور.
میبرد سرت را میگذارد روی سینه ات؛ آخرش هم هیچی!"‌ ‌‌

"توقع داری چه شود مثلا؟ ابروهایت کمان است یا چشمهایت عسلی بدبخت؟" تو چه میگویی؟ بیخود که خودم را آواره زمستان نکردم. "من هم نمیدانستم مثلا! د آخر خنگ! بروی برایش دروغ و دفنگ ببافی او هم باور کند؟
نه جانم! دو تا فحش آبدار نثارت میکند و با تیپا پرتت میکند بیرون." امیدم را ناامید نکن بی انصاف. به امید کسی آمدم که سهمم از دیدنش حتی یک روز کامل هم نبود! توی دلم را خالی نکن نامرد.
نذر کردم. میدانم... میدانم... قبول میکند! قبول میکند!
با صدای مردی از جا پریدم:
باشه خانم؟
گیج نگاهش کردم:
ه...ا؟
صورتش یک جوری شد؛ یک جورِ بدی... انگار که بخواهد املای قسطنطنیه را به یک آدم بزرگ بیسواد حالی کند:
میگم میرم ماشینمو میارم.
الان باید لرز کنم و دندانک بزنم:
ن...نه.
نه هیچی نگو. بدتر پیله میکند.
هیچی نگفتم و نگاهم را زوم کردم روی همان جدول منفور. خاک بر سرت از یک جدول فکستنی هم نمیتوانی عبور کنی. پایت را از این ورِ قبرستان به آن ورِ قبرستان نتوانستی بگذاری. آن وقت میخواهی یکی که حتی اسم کوچکش را هم نمیدانی راضی به سخت ترین کار دنیا کنی. وایسا ببینم. الان چند سالش است؟
صدای شلپ شلپ له شدن برفها زیر پای مرد مرا را به خودم آورد. خودم؟
زود باش. زود باش. نفس عمیقی کشیدم؛ سرم را تا توی یقه ام فرو بردم و لنگ لنگان و اندکی با سرعت در جهت مخالف مرد به راه افتادم.
ولش کن. درد پایت را میگویم. به دَرَک که هی قدم برمیداری و هر قدم ضعف میکنی از درد.
به دَرَک. تو عادت داری. تو عادت داری. ‌
‌ ‌
*سامان*
با ویبره گوشی چشمهایم را بی رمق باز کردم و با نگاه کوچکی به ساعت ، موبایل را از روی پا تختی به دست گرفتم. عقربه ها بین سه و چهار حرکت میکردند و من هنوز بیدار بودم.
این بیخوابی لعنتی کِی دست از سرم بر میداشت؟ شاید وقتی مُردم. آن وقت دیگر شاید از "زیاده خوابی" رودل میکردم.
دست به چشمهایم کشیدم و زل زدم به صفحه موبایل.
اسم سارا روی صفحه خودنمایی میکرد و موبایل مدام خاموش روشن میشد و اتاق را تاری ک و روشن میکرد.
راستش با دیدن اسم سارا آن هم آن وقت شب سه متر از جا پریدم و مثل برق گرفته ها، زده و نزده دایره سبز را فشردم و وحشتزده گفتم:
چی شده؟! هق هق سارا نفسم را برید. ‌ ‌ ‌


آخ خدا. آخ خدا. آخ خدا این هق هق ها آشناست. آخ خدا تاریخ تکرار نشود؟ آخ...
نمیتوانست حرف بزند. فقط صدای وحشتناک هق هقش را میشنیدم و میفهمیدم که نفسش بالا نمی آید از فرط هق. _چی شده؟! چی شده سارا؟
تقلا میکرد حرف بزند. چه شده که اینطور هق هق میکنی خواهرکم؟
اشک خودم هم داشت در می آمد. زور زدم تا بغض نکنم:
جون به لبم کردی سارا. بگو چی شده. یه نفس بکش. بگو چته.
_ما...مان...
گلویم یک آن خشک شد از لرزش و اضطراب و در کسری از ثانیه از روی تخت پایین پریدم و سوییچ ماشین را برداشتم و به سمت در دویدم. در همان حین رو به سارا فریاد زدم :
زنگ بزن اورژانس... زنگ بزن پنج مین دیگه اونجام.
فرصت ندادم تا باز هق بزند؛ بی درنگ کفش هایم را به پا کردم و تا خواستم در را باز کنم صدای وحشتزده و لرزان، اما بلندِ آرام میخکوبم کرد:
بابا؟! با عجله برگشتم و زل زدم به چشمهای گشاد شده از ترس و روی حیرانش:
مامان جون حالش بد شده. باید برم پیشش. صُبحه دیگه تقریبا. بگیر بخواب تا من بیام. ساعت شیش و نیم زنگ میزنم بیدارت میکنم؛ آژانس میفرستم بیاد ببرت مدرسه... همه اینها را مثل جت گفتم.
خیلی ناگهانی زد زیر گریه:
چِش شده مامان جون؟
صدای هق هق سارا توی سرم اکو شد. بیتابانه دستم را روی دستگیره گذاشتم و کشیدمش . آرام جیغ زد:
وایسا بابا.
دستم را تند روی جیبهایم کشیدم. شلوار گرمکن خانگی.
اَهِ بلندی گفتم و داد زدم:
اون کیف پول منو بده. بدو.
آرام باز هم گریان گفت:
توروخدا بابا.
فریاد زدم:
توروخدا چی؟
سرش را خم کرد و اشک ریزان گفت:
منم بیام. مامان جون حالش خوب نیست.
و پشت بندش هق هق کرد. درست مثل سارا.
آخ لعنتی ها به خدا تَک تَکِتان قاتل منید با این اشک هایتان.
مثل زنجیریها دست کوباندم روی پیشانی ام و هیستریک و بی وقفه گفتم: هیس..هیس..هیس ساکت. ساکت گریه نکن. گریه کنی سرمو میکوبونم تو دیوار آرام... هیس...نشنوم صداتو. ‌ ‌


ترسیده و لرزان اما سریع دوید و کیف پولم را به دستم داد:
توروخدا توروخدا. اگه چیزیش بشه.
موهایم را کشیدم و چشمهایم را بستم:
چیزیش نمیشه. چیزیش نمیشه.
و پشت بندش چند اسکناس ده تومانی را تقریبا پرتاب کردم روی زمین:
آژانس میاد دنبالت.
باز در را باز کردم و باز آرام جیغ زد:
بابااا؟
در را محکم بستم. صدای مهیبش توی سکوت ساختمان پخش شد.
آرام دست روی شقیقه هایش گذاشت و همراه با ضجه مزمنش جیغ کشید.
مثل خودم دیوانه شده بود. مثل خودم دیوانه اش کرده بودم این طفل معصوم را.
آمدم سرش نعره بکشم؛ آمدم سر خودم را بکوبانم به دیوار. آمدم فحش بدهم. آمدم صدا ی هق هق سارا از مغزم بِبُرَم. آمدم گریه آرام را خفه کنم. اما... اما نگاه لعنتی ام افتاد به اشک های غریبانه و ترسان آرام. او هم مثل من بود. از اینکه یکی دیگر را از دست بدهد نمیترسید؛ میمرد! هیچکدام از آن دیوانگی ها را نکردم. او خودش بدتر از من بود. هیچی نگفتم. فقط دست روی چشمهایم کشیدم و از خانه بیرون زدم. آسانسور را بیخیال شدم و دویدم توی پله های ساختمان و از در اتوماتیک وار برج گذشتم.
صدای خس خس گذشتن برگها روی آسفالت خیابان بیشتر از اینکه برایم جالب باشد اعصاب خورد کن شده بود.
خوشحال بودم که ماشین را توی پارکینگ نگذاشته ام و این باعث میشد که زودتر برسم.پرنده توی خیابانها پر نمیزد و مثل جت میراندم و با دلی آشوب از استرس و اضطراب پای م را هی روی پدال گاز میفشردم.
موبایلم را در آوردم و شماره سارا را گرفتم. بعد از چندین بوق جواب داد. صدایش گرفت ه و بی رمق بود:
الو؟؟ دل آشوبم خالی شد و بدتر از خودش گفتم:
سارا؟ رسید اورژانس؟
ـ آره. داریم میریم بیمارستان.
آه کشید:
میگن هیچی نبوده. فشارش رفته بود بالا.
بغضش ترکید:
نزدیک بود سکته کنه بدبخت شیم.
نفسم را فوت کردم: کدوم بیمارستان؟ همونکه بعد از بانکه؟
ـ آره. ***** وقتی رسیدم که سارا با بی رمقی تکیه اش را به پشتی صندلی کناری اش داده بود و چشم هایش را بسته بود. رنگش پریده بود.
چه سرش آمده بود خواهرکم؟ یعنی فقط یک فشارِ بالا و پایین شده مقصر این حالش بود ؟
با احتیاط کنارش نشستم. موج نشستنم را حس کرد و چشمهایش را از هم باز کرد. رنگ خون بودند. خیره به صورتش با حیرت گفتم:
چته؟! خوبی تو؟! بغض نشست توی چشمهایش. لبهایش لرزید و پلکهایش خیس شد. توی چشمهایش چیز آشنایی موج میزد. انگار خودم هم این احساسش را احساس کرده بودم.
دلم لرزید از غمش؛ خودم هم بغض کردم، پشت گردنش را گرفتم و آرام سرش را گذاشت م روی سینه ام...


چته درد و بلات به جونم؟
سرش لرزید روی سینه ام از گریه و جان دادم من.
سرش را روی سینه ام فشردم و نوازشش کردم. خودم را کنترل کردم تا هیچی نگویم تا خوب خودش را خالی کند. چند دقیقه ای همانطور سنگین و غم انگیز گذشت و او همانطور روی سینه ام اشک می ریخت. تاب نیاوردم آخر. روی سرش را بوسیدم و آرام گفتم:
میخوای بُکُشی منو آبجی؟ چرا نمیگی چی شده؟
نفسی گرفت و سرش را از آغوشم جدا کرد. باز به صندلی تکیه داد و چشمهایش را بست:
بعدا بهت میگم.
_تا "بعدا" بشه من دق میکنم. بگو.
بینی اش را چین داد؛ دستش را روی سرش گذاشت و بیحال اما پر درد گفت:
سرم داره میترکه به خدا. میگم... میگم... الان نه.
کافه نفس کشیدم و سعی کردم بحث را منحرف کنم:
کجاست الان مامان؟ : اول بردنش اورژانس... الان تو بخشه. دکتر داره چِکِش میکنه.
بلند شدم:
آژانس میگیرم برات، برو خونه ما... من پیشش هستم.
چشمهایش را باز کرد:
نه بابا خودم وایمیسم. برو آرام میترسه گناه داره.
شانه اش را گرفتم:
پاشو آفرین. حالت خوب نیس. پافشاری کرد:
نه داداش تو برو. تو صدتا کار داری. من که امروز دانشگاه ندارم. _بچه جان میگم برو بگو چشم. خودم حواسم هست به مامان. مرخص هم که شد میارمش خونه خودمون.
دل دل میکرد که نرود. بغض کرده بود باز.
سرم را خم کردم کنار چشمهای پر آبش:
مامانِ منم هست آبجی.
اشکش ریخت و جانم ریخت و میمردم آخر با این غم و غصه های کوچک و بزرگ. خدا ... ‌ ‌
*** هنوز دو دقیقه از رفتن سارا نگذشته بود که موبایلم زنگ خورد.
از جیبم در آوردمش و با دیدن اسم "khoone" و یاد آرام، قلبم با شتاب به قفسه سینه ام کوبید و با ترس تماس را برقرار کردم.
هق هق آشنای آرام بند دلم را پاره کرد:
با..با؟
نفس بریده گفتم:
چی شده؟ _ه...هیچی...مامان جون.. خوبه؟

آسوده نفس کشیدم: هووووف آره. _میخوام بیام پیشش. :شاید تا غروب مرخص شد. میارمش خونه.
ساعتم را نگاه کردم:
کم کم آماده شو بری مدرسه. عمه سارا داره میاد پیشت. زنگ میزنم آژانس برات. باشه؟
_باشه.
چشمهایم را مالیدم و آرام گفتم:
گریه هم نکن قربونت برم، حالت بد میشه. باشه بابایی؟ *** در را برای مامان باز کردم و آرام از ماشین پیاده اش کردم؛ به سارا اشاره کردم:
بیا آروم ببرش بلا منم برم کمپوت مُمپوت بگیرم میام.
ایستادم تا وارد ساختمان شوند؛ وقتی خیالم از بابتشان راحت شد و خواستم به طرف ماشین برگردم نگاهم با نگاه کسی گره خورد. با نگاه زنی که صورتش بین شالِ روی دهانش و کاهِ آبی نفتی روی سرش نیمه مخفی مانده بود و به من زل زده بود ایستادم. نگاهم را که دید سرش را انداخت پایین و بنا کرد به راه رفتن.
صدای قلی پور را از پشت سرم شنیدم:
آقای شاهوردی اون خانومه سراغتونو میگرفت.
بیخیال زن شدم اما آشوب عجیبی وجودم را گرفته بود. دهانم گس شده بود و سرم کمی گیج میرفت از استرس.
برگشتم سمت قلی پور، نگهبان برج:
چی میگفت؟
زیپ کاپشنش را بالاتر کشید:
آشنا نیستن مگه؟
پوزخند زدم:
چرا زنمه حواسم نبود عروسی دعوتتون کنم. شرمنده.
و سوار شدم. بی اختیار نگاهم را سوق دادم به سمت جایی که زن بود اما اثری ازش ندیدم. توی دلم دعا کردم به خیر بگذرد و به سمت فروشگاه راه افتادم. *** ‌
چند کمپوت و آبمیوه و چند نوع میوه گرفتم و به سمت ماشین حرکت کردم.
تا خواستم دکمه کوچک سوییچ را بزنم باز هم همان زن را دیدم. این بار پشت یک درخت "مثلا" قایم شده بود.
آشوبم دوچندان شد و با خودم گفتم این زن از من چه میخواهد؟ هنوز بلای قبلی نرفته بلای دومی چیست؟
وقتی در ماشین را باز کردم و خریدها را داخلش گذاشتم و خواستم سوار شوم، صدای پسر جوانی که کسی را مخاطب قرار میداد و "رفیق" خطابش میکرد حالم را بدتر کرد و فکر آن نیمای قاتل به ذهنم خطور کرد. آنقدر دلم از اضطراب آشوب شد که تمام محتویات معده ام به دهانم هجوم آورد. دوز فکر آن تباهکار لعنتی انقدر بالا بود که مرد خسته و بدبختی به نام سامان که در به در دنبال کورسوی امید و زندگی بوده و هست نشست کنار جدول گوشه خیابان و تمام دل آشوبی هایش را بالا آورد.
نگاه چندش آور رهگذران رویم اثری نداشت؛ چهار سال برای بی تفاوتی نسبت به حرف و نگاه های مردم زمان کمی نبود.
وقتی فرشته رفت چنان حرفهایی در می آوردند که آن سرش ناپیدا. میگفتند میخواسته با معشوقه اش ازدواج کند، زنش را کشته! میگفتند زنش آنقدر کتک میخورده که خودکشی کرده!‌
 
چرت میگفتند... جلوی آرام را میگرفتند و سوال پیچش میکردند. اشکش را در می آوردند بی مروتها با متلکها و تهمت هایشان. 
خدایا میشنوی؟ خدایا ببین مرا... به همان خدا که اگر آرام نبود همان روز اول خودم را میکشتم. اما میدانی؟؟ آرام بود. آرام را کجا ول میکردم؟
اخرین عق هایم را زدم و سرم را کج کردم به سمت زن. لعنتی داشت هنوز نگاهم میکرد. نمیدانم چِم شد. اما خب راستش طوفان را حس کردم که توی جدول تفی انداختم درست به سمت همان زن. 
یک بار دیگر ببینمت!
سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت خانه حرکت کردم. ماشین را توی پارکینگ پارک کردم و از در پشتی و کوچک برج از ساختمان خارج شدم. میخواستم ببینم زن هنوز دنبالم کرده یا نه. 
از جانبش احساس بدی داشتم. زندگی من که سراسرش عزا و دلهره بوده ورود و وجود این زن به هر دلیلی می توانست زندگی مرا نابودتر از این کند...
نگاهم را توی محوطه خیابانی چرخاندم. حدسم درست بود. پشت ماشینی تکیه داده بود و روبرویش را می پایید؛ احتمالا منتظر ماشین من بوده و دیر رسیده.
تا ته خیابان را جوری که ازش دور شوم را از پشت ساختمانها طی کردم و پشت بندش عرض خیابان را طی کردم تا در راستای او قرار بگیرم و مرا نبیند. بی صدا دویدم تا به زن برسم. جایی ایستاده بود که در معرض دید مستقیم نباشد. لبم را از حرص گزیدم و از پشت کیفش را محکم کشیدم.
هین بلندی کشید و با ترس برگشت. با دیدن من جلوی دهانش را گرفت و کیفش را محکم تر از من کشید و خواست از دستم در برود. مچش را گرفتم و با کیفش به سمت دیوار کشیدمش. تقلا کرد و گفت:
ولم کن... ولم کن... به جون بچم اگه ولم نکنی جـ...
پشتش را به دیوار زدم و از روی شالی که روی دهانش بود دهانش را گرفتم:
اونی که باید داد و فریاد بزنه منم که افتادی دنبالم. بگو کی هستی وگرنه میدم پلیس پدرتو در بیاره. 
چشمهایش ترسیده و ملتمس بود:
چرا تهمت میزنی آقا؟ مـ....من کِی افتادم دنبال شما؟؟
پوستش کبود و قرمز بود و صدایش گرفته و لرزان بنظر می رسد.
خندیدم:
کِی؟
باز خندیدم و با حرص دیوار را نگاه کردم و با دست شروع کردم با دیوار حرف زدن...مثل دیوانه ها:
میگه کی...میگه کی...من بودم لابد..
به سمت زن برگشتم و با دیدنش که بدون آن که پشت سرش را نگاه کند بی وقفه می دوید فریاد زدم:
وایسا. 
یک صدم ثانیه برگشت و من دویدم تا بهش برسم...در همان حین فریاد زدم:
ریخت نحستو دیدم احمق...مشخصات بدم به پلیس نابودت میکنه..
فاصله مان چند متر بود....سرعتم را بیشتر کردم:

ببین من روانیم...شاید بیشتر از خودت...دفعه دیگه این دور و ورا خواستی باشی وصیتتم کن بعد بیا.
 
 
فریادم با بوق بلند و ممتدی شکسته شد. ایستادم و یک آن خودم را کنار کشیدم تا ماشین شاسی بلندی که اکنون از کنارم گذشت لهم نکند.
مایوسانه نگاهم را توی خیابان برفی و ماتم زده چرخاندم... اثری ازش نبود...
********
کلید را توی در چرخاندم. صدای داد و فریاد می امد. صدای گریه...از خانه من.
_ خاک تو سرت سارا... اینهمه خواستگار واست میومد از هرجای دنیا... یکیش رییس پسر دانشگات...یکیش استادت...یکیش رییس بانک...یکیش کوفت یکیش زهر مار...اونوقت تو گیر دادی به این پسره که معلوم نیس ننش کیه باباش کیه؟ خجالت نمیکشی تو؟ میخوای بشی مث این که با سامان بدبخت شد؟ مُرد؟؟ خاک تو سرت... اصن شاید خودِ کثافتش مُرد و تو رو بیوه کرد با شیش جین بچه... میخوای چه غلطی کنی؟؟ میگم نه سارا...نه....بخاطر این اشغال منو سکته دادی؟؟ دلم میخواست همه شان را بکشم. بعد سرم را بکوبم به دیوار. قاب عکس زنِ مُرده ام را بگذارم جلوی چشمم و انقدر سرم را بکوبم به دیوار که بمیرم. که بمیرم. که بمیرم. وای خدا.. خدا فرشته را بردی...من هم میبردی خب... خسته ام خدا... عصبانیم... حالم بد است. بس است خدا. یا بُکش یا خودکشی را حلال کن.
در را باز کردم. صدای شکستن امد. به دَرَک...به دَرَک...
مامان نفرین میکرد. میشکاند. سارا گریه میکرد. ارام گوشه ای کز کرده بود. زل زده بود به چیزی روی زمین. مثل وقتهایی که حالش بد میشد...زل میزد به چیزی و ناخن میخورد...جیغ میکشید...سکسکه میکرد...موهایش را میکشید....دندان میگذاشت روی دیوار...
اما حالا فقط زل زده بود به جسم مجهول روی زمین و سکسکه میکرد. رد نگاه میخ شده اش را دنبال کردم. روی قاب عکس خرد و خمیر شده فرشته... سامان به این میگفتی "به دَرَک"؟
در را بستم و مات و مبهوت به جنگ نگاه کردم. خدا همینجا خرده شیشه های قاب عکس را بکشم روی شاهرگم؟ خدا خفه شان کن اینها را...خدایا آرامش...آرامش خدا....آرامش...
با صدای بسته شدن در فریادهای مامان تمام شد اما گریه های سارا نه. به دَرَک که سارا گریه میکند. به دَرَک که مامان سکته کرده. به دَرَک که ارام کنج دیوار جان میدهد توی خیال نیما و اسلحه اش. به دَرَک که صورت فرشته زیر قاب عکس اش و لاش افتاده. فرشته مُرده سامان. به دَرَک. به دَرَک که یک زن از اسمان افتاده وسط زندگی ات و نمیدانی کیست.به دَرَک سامان.
لب زدم:
بسه.
سارا دستش را روی صورتش گذاشت و رو به اسمان گریه کرد.
صدایم عادی شد:
بسه.
سارا لب گزید و اشک ریخت و صدایی ازش در نیامد. خانه چند ثانیه توی سکوت بود. اخ خدا همینجور باشد. نه سامان...گوش کن... صدا را نمیشنوی؟؟
 
 
صدای دندانکهای دردانه ات را نمیشنوی؟ سامان برو آرامش کن. سامان برو...این هم به دَرَک؟! سامان؟! خفه شده بودند....جفتشان. خواستم قدم بردارم سمت ارام اما انگار...او زودتر بلند شده بود. پلک نمیزد...سکسکه میکرد... به سمتش رفتم... خم شد و شیشه ها را کنار زد. از دستش خون چکید. قلبم ایستاد. پا تند کردم... دستانش میلرزید...
لبهایش میجنبید. بد میجنبید:
مـ...ا...ـمـ.....ـما...مـ...ماما... ا..ن..
قلبم تا توی دهانم بالا امد. پلک نمیزد چرا؟ سامان دارد میمیرد. به دادش برس. 
عکس فرشته را بالا آورد و بلند شد. صدایم زد:
بابـ...ا؟
مثل فشنگ به سمتش دویدم. میترسیدم بهش دست بزنم و بلایی سر خودش بیاورد. میخواستم زخم لعنتی اش را ببندم. 
_: جونم بابا؟... بده دستتو داره خون میاد...بده ببندمش...نگاه کن داره خون میره ازت. 
دستش را به سمت مامان دراز کرد. پلکش میپرید و تنش میلرزید:
بگو بره. عکـ...س...ما..مان...فرشـ..ته..رو شکـ...شکوند. 
بغض میدانی چیست؟! بغض یعنی همانکه نتوانی اشکش کنی. بغض یعنی جگرگوشه ات روبرویت بایستد، عکس آش و لاش شدهٔ عشقِ "مُرده" ات را جلویت تکان تکان دهد و بخواهد مادرِ سکته کرده ات را بیرون بیندازی. 
فرشته، فرشته لعنتی بیین. ببین رفتنت را. ببین. ببین و بعد شکایت کن. ببین فرشته سامان بی سر و سامانت را. ببین بدتر از خودت مُرده. 
مامان ژاکت کلفت و چادر مشکی اش را از روی مبل برداشت. صورتش خیس و قرمز بود از گریه. چادرش را پوشید و یک تکه اش را زیر بغلش زد و رو به من تهدیدوارانه گفت:
سامان به خواهر احمقت حالی کن من نمیذارم با اون پسره رضا ازدواج کنه. حداقل تا وقتی پلیسه. فهمیدی سامان؟ اون دخترهٔ نفهمو حالی کن.
رضا؟ سارا؟ پلیس؟ ازدواج؟ باز چه شده؟ باز از جانم چه میخواهند؟ 
دستش را تکان داد و داد زد:
میفهمی من نمیخوام سارا هم مثل فرشته بمیره به جرم زن یه پلیس بودن. بفهم من نمیخوام نوهٔ خودم به این حال و روز بیفته.
و به آرام اشاره کرد.
حال روز؟ مگر آرامِ من چِش بود که مامان با اکراه میگفت این حال و روز؟
دست لرزانش را با فریاد روی کانتر کوباند:
نمیخوام نوه خودم روانی بشه سامان. نمیخوام قرص خور شه. نمیخوام مریض شه. نمیخوام بچم پای یه بچه مریض بمونه. نمیخوام بچه ای که با خون دل و زحمت بزرگش کردم سرنوشتش بشه این!!
و دستهای لعنتی اش باز به سوی آرام بودند.
این بار پلک آرام نبود که میپرید. پلک من بود که داشت از جا کنده میشد. زانوهایم نمیتوانستند مردِ مُرده ای را به نام سامان شاهوردی را روی خودشان نگه دارند. این لعنتی ها مانده بودند چطوری سامان را زمین نیندازند. سامان مادرت بود. 
 
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه vmcbba چیست?