رمان مرگ مزمن۱۲ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۱۲

سامان بچه تو روانی است؟ سامان تو پای بچه مریضت مانده ای؟ اینها به آرام من میگوید مریض؟ به آرام من میگوید روانی؟ 

 
نگاهم پِیَش چرخید؛ پی همان روانی مریض؟ بی انصاف ها این طفل معصوم مریض نیست. پدر بی غیرتش دیوانه اش کرده است. بی انصافها لاقل جلوی خودش نگویید مریض روانی. بی انصاف ها نگویید...میمیرد...به خدا دق میکند.
به خدا...به خدا یک تار مویش می ارزد به همه یتان... همه یتان.
به بچه من گفت روانی مریض. چرا بغض این عبارت رهایم نمیکرد؟ چرا این عبارت کذایی مثل فرشته، سامان را رها نمیکرد؟ این هم میخواست خوره جان سامان شود؟ 
سکوت. سکوت! سکوت؟ به بچه ات گفته روانی مریض و تو سکوت؟ 
نمیدانم سارا چه دید توی چشمهایم، پلک های لرزانم، توی رگی که انگار داشت از شقیقه ام میگریخت، توی زانوهای لرزانم و توی برادرش که انگار داشت با تمام وجودش دنبال واژه ای بود که با آن از دخترکش دفاع کند. نمیدانم چه دید که با هق هق و ترس و لرز پالتو و شالش را پوشید و وحشتزده گفت:
بریم مامان... بریم...توروخدا بریم.
هول و شتابزده میگفت بریم. آرام هنوز داشت ایستاده می لرزید. هنوز یک پلک هم نزده بود. 
بیخیال آنها سامان. خودشان دارند میرود. مادر نامردت دارد میرود. بچه ات را بیاب. آن بی معرفت ها را بیخیال! 
صدای باز و بسته شدن در آمد و هول و ولای رفتنشان... ترسان صدایش زدم:
آرام...بابا بیا بریم ببندم دستتو داره خون میاد. 
با دست دیگرش عکس فرشته را از روی زمین برداشت و بعد از نگاه دردناکی به آن، رو به من گفت:
مگه من چمه؟
صدایش نمیلرزید.بغض هم نداشت. فقط انگار صدکیلو بهت چپانده بودند توی گلوی نحیفش.
توی دلم جوابش را دادم. " هیچی! هیچی دخترم. تو فقط قربانی زنده مرگ مزمنی. "
خون دستش چک و چک میریخت روی فرش. دلم ریش شد که دیدم توانش از خونی که میریخت به تحلیل میرفت. هیچی نداشتم توی خانه تا پانسمانش کنم. دویدم و از توی کابینت هرچه توانستم دستمال لوله ای کندم؛ بغلش کردم تا از شیشه ها کنار بکشمش و بردمش توی حمام. هیچ حرکتی نمیکرد. شیر آب را باز کردم و دستش را جوری که آسیب بیشتری بهش وارد نشود شستم و با دستمال خشکش کردم و نصف بقیه دستمالها را پیچاندم دور دستش. باید به سارا زنگ میزدم و ازش میپرسیدم چه کارش کنم که خونش بند بیاید. اما رفته بودند...اما دلم را زدند با بی معرفتی و توهینهایشان.
تمام لباس و سر و صورتم خیس آب بود. خودش هم همینطور بود.هنوز حرف نمیزد. زل زده بود به یک نقطه و فکر میکرد.
از حمام بیرون آوردمش و توی اتاقش بردمش. 
_: برم آب قند بیارم برات. تو هم لباستو عوض کن. باشه؟
باز زل زده بود به یک قبرستانی.
 
کشویش را باز کردم و چند تکه لباس برایش بیرون آوردم و روی تخت گذاشتم تا بپوشد.
_: باشه آرام؟
تردید داشتم اما از اتاقش بیرون رفتم و توی آشپزخانه آب قند درست کردم. سرد بود. با آن لباسهای خیس هم از اضطراب و هم از سرما می لرزیدم.
وقتی برگشتم به سمت اتاقش در اتاق را بسته بود! یک آن ترسیدم؛ قدم هایم را تند کردم و دستیگره را پایین کشیدم اما در باز نشد! 
قفلش کرده بود...قفلش کرده بود؟ بخاطر اینکه خواسته لباس عوض کند شاید. آره سامان الان در را باز میکند.
_ پوشیدی؟ وا کن.
صدایی نیامد. باز در زدم:
نپوشیدی هنوز؟ وا کن الان آب قنده گرم میشه بابا. وا کن.
وای سامان اَمان بده. بگذار لباسش را بپوشد. دو دقیقه پشت در ماندم. باز در زدم:
پوشیدی؟ وا کن لباساتو بندازمشون ماشین لباسشویی.
باز نمیکرد. در را باز نمیکرد. لیوان توی دستم مانده بود و آخ دلم هزار راه می رفت. حق داشت از حرف مامان ناراحت بشود اما... اما اینجا نباید مرا میکشت از اضطراب و نگرانی. باید میکشت؟ مثل فرشته ای که با رفتنش کشت مرا؟ 
آخرین تقلاهایم را کردم و ملتمس گوشم را به در چسباندم؛ صدای گریه نمی آمد! سکوت بود و سکوتی که از سر و کول خودش بالا میرفت.
_: آرام بابا وا کن درو بیا برام بگو چته. اینجوری نکن با خودت. باز کن درو آفرین. 
چرا سکوت را نمی شکانی لعنتی؟! _: آرام وا کن میگم. بشکنم درو یا خودت بازش میکنی؟
وای وای خدا این چِش شده است؟
به در کوبیدم و با فریاد گفتم:
وا کن میگم خب حالت بد میشه بدبخت میشم. آر...
الف و میمِ اسمش با جیغش مساوی شد؛ در باز شد و با همان لباسهای خیس توی صورتم جیغ زد:
من چمه که حالم بد شه؟ چرا به همه میگی من مریضم؟ خوشت میاد بگی من مریضم که همه بهمون ترحم کنن؟ یا مسخرم کنن؟ 
مکث کر‌د؛ مکث کرد؛ نفسی گرفت و بعد باقیِ گلوله هایش را شلیک کرد:
یا میخوای خودتو قهرمان نشون بدی؟؟ من چمه آخه؟ من هیچیم نیست. من مریض نیستم...دیوونه نیستم... من آرامم...به خدا من آرامم. 
در را دوباره بست؛ کف دستهایش را انگار کوبید به در و جیغ زد:
بابا بسه. بابا جونم بسه. بابا تو خوب نباش انقد. من وَبالتم. من مایه دردسرتم. تو بخاطر من از خیلی کارا عقب موندی. تو بخاطر من تا غروب نمیمونی سرکار. تو چون بابای منی همش باید تو مدرسه نشونت بدن بگن این بابای همون دخترست که مامانش مُرده. تو بخاطر من هوا تاریک میشه نمیری بیرون تا من نترسم. تو به جرم این که بابای منی باید مثل مامانا غذاهای جورواجور بلد باشی. تو به جرم اینکه بابای منی ازد...
نفسش بند آمد...آخ خدا...
 
 
یکی این آب قند را به خوردش بدهد تا جان من جای او در نرفته.
_ ازدواج نمیکنی.
دستهایش دیگر رمق نداشت انگار بس که کوبیدشان به آن در سفت و سخت کذایی. صدای فرود آمدن تنش و کوبیده شدن آرامِ سرش به در را حس کردم. آخ چه میکنی تو؟ چه میگویی تو؟
_ من خوبم. به خدا خوبم.
بغض نداشت صدایش! گریه نمیکرد!
_ بابا من بزرگ شدم. هیچیمم نیست. مریضم نیستم. انقد خودتو به پای من حروم نکن بابا جونم. 
با تمام وجودم، با تمام توانم خندیدم. قهقهه ام توی فضای سرد خانه پخش شده بود:
بهت میگن دیوونه ناراحت هم میشی؟ ناهار چی خوردی؟ استانبولی بوده اعصابت خورد شده که این حرفا رو میزنی؟ 
طنین خنده پر بغضش را از پشت در شنیدم...خنده ای که تهش به هق هق ختم شد. سامان ولش کن...ولش کن بدبخت را...بگذار به حال خودش بماند. حالش بد نمیشود هیچ، بهتر هم میشود.
انگار باز هم صدای درونم را نشنیدم. انگار باز هم اضافه بود که دستگیره در را پایین کشیدم و داخل شدم:
دیوونه خانوم پاشو از جلوی در.
بینی اش را بالا کشید و از پشت در کنار رفت. در را که هل دادم اثری از بغض و ناراحتی توی چشمهایش نبود. انگار نیاز داشت به این حرفها تا بگویدشان و خودش را خالی کند. حالش بهتر بود. یعنی ظاهرش که اینطور نشان میداد. خوشحال بودم که احتمال میدادم قاب عکس خرد و خمیره شده فرشته را از یاد برده. نمیخواستم از مامان کینه به دل بگیرد.
آب قند کذایی را به دستش دادم و روی تختش نشستم. قلپ قلپ خوردش و آمد و کنارم نشست و زل زد بهم. لباسهایش را هنوز عوض نکرده بود. میترسیدم سرما بخورد... لباسهایش را کنارش گذاشتم و گفتم:
بپوش آرام سرما میخوری.
و با لیوان خالی آب قند به سمت در راه افتادم:
در هم نبند لطفا.
صدای فرشته را از پشت سرم شنیدم... آن وقت که جلوی ویترین زل زده بود به لباسی و گفت :"سامان اگه اون پالتو خز داره رو واسم نگیری تبخیرت میکنم." و آن وقت که من و آرام ریسه رفتیم از خنده و با عشق زل زده بودم به چشمهای گشاد شده و نیمرخ قشنگش که به پالتوی خزدار زل زده بود.
صدای آرامِ آرام را هم شنیدم که گفت: 
اگه لباسمو عوض نکنم تبخیرم میکنی؟
بغض پرتاب شد توی گلویم. فرشته...فرشته جانم...وقتی میرفتی یادت رفت عشقت را از قلبم برداری و ببری بی مروت؟ *************

کامران میگفت اگر یک روز دیگر به شرکت نروم می آید خانه و مرا به زور میبرد. حرفش شوخی بود اما میدانستم با حرف دلش تفاوت چندانی ندارد. درست بود که رفیق بودیم, اما من کارمند شرکتش بودم. نباید انجا را با رفاقتمان قاطی میکردم. 
یقه پیراهنم را مرتب کردم و طبق معمول سامسونتم را از کنار تخت برداشتم. خانه توی سکوت و تاریکی مخصوص یک صبح پنجشنبه زمستانی فرو رفته بود و فقط تیک تاک ساعت بود که سکوت را میشکست. طبق معمول بدون نگاه کردن به آینه از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق آرام رفتم. 
چشمهایش بسته بودند و چند دسته موی لختش روی صورتش پخش شده بود. خم شدم و موها را از صورتش کنار زدم. خودکار روی میز تحریرش را برداشتم و روی تکه کاغذ کوچکی نوشتم:
"صبح بخیر قشنگ خانوم. میرم سر کار, کارم تا بعد از ظهر طول میکشه. اون ظرف گل گلیه توی یخچال ماکارونی توشه. بذارش ماکروفر گرم میشه واسه ناهارت. مواظب خودت باش"
و از خانه بیرون زدم. ماشین را که دیدم یاد همان زن عجیب افتادم. خدایا میشود کاری به کار زندگی و بچه ام نداشته باشد؟ خدایا آرامش را از من نگیر...
صدای اس ام اس کامران امد:
"منتظرما امروز."
جوابش را دادم:
"راه افتادم."
فکرم مشغول بود. اضطراب داشتم. ماشین را روشن کردم و حضور فرشته را احساس کردم.
تکیه اش را به پنجره ماشین داده بود و پاهایش را جمع کرده بود توی خودش! 
لب جویدم:
چیه تا حالا آدم داغون ندیدی؟
طنین خنده اش گوشم را پر کرد:
خوشگل بی اعصاب ندیده بودم. 
خوشگل چیست؟ در این مرد نیمه جان کوفت میبینی که بخواهد خوشگل باشد؟
سکوتم را که شنید حالت چهره اش عوض شد, دست روی بازویم گذاشت:
سامان اون موقع که باید مضطرب میبودی نبودی! الان زندگیو زهر نکن واسه خودت. 
باز گفت. باز نبش قبر کرد گذشته را. باز چسبید به آن اتفاق لعنتی. 
پایم روی پدال گاز بود. مثل سگ می راندم. مثل سگ از گذشته فرار میکردم. مثل سگ...مثل خر مانده بودم توی گل.
لایی میکشیدم. ناخن فرو میکردم توی پلاستیک دور فرمان... مضطرب بودم. تهوع داشتم. فرشته نبود. دیوانه ام کرده بود و رفته بود.
وقتی رسیدم اضطراب هنوز کنج دلم بود ولی لاقل آن خشم لعنتی فروکش کرده بود.
شرکت خلوت بود. هنوز خیلی ها نیامده بودند. کامران با دیدنم چایی دستش را روی میز گذاشت و به سمتم آمد. راستش توقع داشتم چند تیکه بارم کند بخاطر این چند روز نیامدنم. اما باهام دست داد:
سلام.
لبخند نصفه و نیمه ای زدم:
سلام. چطوری؟ 
لبخند زد و گفت:
صبحونه زدی؟
اگر یک لیوان چای را صبحانه فرض کنیم...
_: مرسی نوش جونت. .
 
 
و به همراهش به سمت اتاقم رفتیم. چند تا از بچه های شرکت باهام احوالپرسی کوتاهی کردند و در اتاقم را با کلید باز کردم.
کامران به همراهم داخل شد و در را بست.
خودم پیش دستی کردم:
کامران معذرت میخوام این دو سه روز نشد بیام. کارا رو هرچی شد امروز انجام میدم بقیشو م...
حرفم را برید:
خاک تو سرت من شوخی کردم. حالا چرا نیومدی؟
_: آرام دو سه روز حالش بد بود, نمیشد تنهاش بذارم. 
دست روی شانه ام گذاشت:
چش شده باز؟ الان خوبه؟
_: آره...
با یاد اوری چیزی سرم تیر کشید:
کامران؟
_: یه چیزی بگم رک و راست جوابمو میدی؟
تعجب کرد؛ این درخواستها از زبان من غریب بود.
_ آره بگو.
_: رضا...از رضا خبر نداری؟ 
با تعجب سرش را تکان داد:
چیزی شده؟ رضا چیزیش شده؟
خاک بر سرت سامان. اینجوری سوال میکنند؟
آب دهانم را کلافه قورت دادم و واژه ها را از پشت لبهایم سر دادم بیرون:
رضا کسی رو دوست داره؟
چشمهایش ثابت ماند, اما لبهایش تکان خورد:
سامان خل شدی؟ چی میگی؟ 
با عجز نگاهش کردم:
کامران!
با بهت خندید:
دیوونه مگه رضا اهل این مسخره بازیاست اصلا؟ چرا زر میزنی؟
معده ام یک آن خالی شد انگار... با سارا مسخره بازی میکند؟؟ سارا بخاطر مسخره بازی رضا انطور داشت هق میزد آن روز؟ سارا بخاطر مسخره بازی رضا مامان را سکته داده بود؟ کاش سارا اینجا بود...کاش بود تا ازش این ها را میپرسیدم.
زل زدم توی چشمهای مشکی کامران:
رضا به من نگفته به تو میگه. نامرد قرار بود راستشو بگی.
صندلی چرخدار زیر پایش تکان خورد و کلافه گفت:
من چه میدونم. برو از خودش بپرس اصلا. 
_:نمیگه میدونم.
داد زد:
خب ببین چه مرگته که نمیگه. نه اصن برو ببین اون چه مرگشه که نمیگه. 
صدایش را آورد پایین:
بیاد بگه چی؟ بگه شیش ساله یکیو دوس داره که از ترس داداشش نگاهشم نمیکنه؟ سامان دیدی دور و ورتو؟ دیدی سامان؟ تا حالا دیدی یا چپیدی تو اون خونه ی سگی و با بچه ت دارید میمیرید بدبخت؟ سامان باز کن اون چشمهاتو. چهار ساله اشکه توش. یه دفعه پاکشون کن ببین دورت چه خبره. 
به سمتم هجوم آورد. مثل سنگ ایستاده بودم. نگاهم میخ زمین بود.
یقه ام را گرفت و هولم داد به سمت دیوار. با ضرب خوردم زمین و صدای کوبیده شدن کمرم روی زمین کامران را به وحشت نینداخت ولی خودم خودم را بلند کردم. کامران یقه ام را کشید و تا کنار دیوار هلم داد.
چشمهایش خشمگین بودند:
ببین سامان. ببین منو.
خودش با خشونت گردنم را بالا اورد... کمرم درد داشت...
 

_ سامان فرشته چهار ساله مرده. مرده. گوش کن قشنگ:(بخش بخش گفت) مر_ده. یعنی چی؟ تموم شده رفته. گفتیم یه ماه...دو ماه...سه ماه... آقا اصلا شیش ماه...گفتیم بعد شیش ماه خوب میشه دیگه. ولی نه...دیدیم همونجوری...همونجوری گوه موندی...خجالت نمیکشی؟ به تو هم میگن مرد؟ سامان تو فقط تو نیستی. بچت هست. مامانت هست. خواهرت هست. من هستم. رضا هست... خب اخه لامصب تو چرا اون بدبختو ول نمیکنی؟ چرا نمیذاری یه دیقه تو قبر آرامش داشته باشه؟
قبر...یعنی فرشته توی قبر آرامش دارد؟ پس من...؟ کنار من آرامش ندارد؟ 
حرفم را از چشمهایم خواند؛ با بغض نشست کنارم؛ یقه ام را صاف کرد؛ روی لباسم دست کشید.
صدایم را به زور شنیدم:
به رضا بگو هروقت از شاخای من نترسید مثل آدم بیاد حرفشو بزنه. 
بلند شدم. مثل یکی که هیچ اتفاقی برایش نیفتاده راه افتادم و پشت میزم نشستم. دفتر دستک های توی کشو و سامسونتم را بیرون ریختم و غرق اعداد شدم...
***************************** با صدای زنگ موبایل نفس عمیقی کشیدم, خودکار را روی ماشین حساب پرتاب کردم و با دیدن اسم "Khoone" نگران شدم... سریع جواب دادم:
جانم؟
_ الو بابا؟
صدایش هیجانزده و مشتاق بود. خاطرم آسوده شد:
جانم بابا چیزی میخوای؟
خوشحال بود, تند تند گفت:
بابا مهشاد زنگ زد گفت داره با داداشش میره سینما تو هم بیا. میشه منم برم؟ خواهش. توروخدا. 
خنده ام گرفت:
باشه باشه آروم.
پرصدا خندید:
آخ جون آخ جون مرسی. 
نفسی تازه کرد:
خدافظ.
قبل از اینکه قطع کند گفتم:
وایسا ببینم...کدوم سینما میرید؟ 
_ نمیدونم مهیار میدونه.
_:ناهار خوردی؟
_ آره آره.
_ توی اتاقم...بالای اون کشو بزرگا دوتا کشو کوچیکه, سمت راستیه رو باز کن پول در بیار ازش , هم واسه بلیط هم هرچی خواستی بخر.
_ مرسی بابایی مرسی خیلی.
خندیدم:
عزیزم...خداحافظت...دیرت نشه...
_ خدافظ.
و بوسه ای فرستاد و قطع کرد.
از بیرون صدای داد و بیداد می آمد...بیخیال سامان. به تو چه؟ با تو که نیستند.
صدای قدم های تندی آمد و پشت بندش در اتاقم که به کناره دیوار برخورد کرد. مات و مبهوت بلند شدم و زل زدم به چشمهای آشنایی که نفس نفس میزد.
منشی با شتاب خودش را رساند و با خشونت بازوی زن را کشید, زن خودش را پس کشید...منشی کیفش را کشید و گفت:
خانم چته شما؟! بفرمایید بیرون زدید شرکتو بهم ریختید.
کیفش...سامان کیفش...این همان زن نیست؟سامان لباسش را...همان شال گردن آبی نفتی...اینجا چه میکند؟
آدرس خانه ات را میداند, ادرس محل کار را چرا؟! لرزیدم. آب دهانم را قورت دادم و به زور گفتم:
مشکلی پیش اومده؟
 
خاک بر سرت با این سوالت. دارند گیس و گیس کشی میکنند تو میپرسی مشکلی امده یا نه؟ 
زن عزمش را جمع کرد و با اعتماد به نفس گفت:
من یه کار خیلی مهم با شما دارم آقا. 
_:خیلی خب اینکه انقدر جار و جنجال نداره. بفرمایید.
و داخل اتاق را نشان دادم.
رو به ابراهیم زاده گفتم:
خانم ابراهیم زاده شما بفرمایید مشکلی نیست.
ابراهیم زاده رفت و در را بست و زن پا پیش گذاشت به سمت میز من. به صندلی ها اشاره کردم:
بفرمایید.
و زن نشست و کیفش را روی پایش گذاشت و دو دستش را روی میز گذاشت و سرش را انداخت پایین.
سرفه ای کردم:
بفرمایید خانم در خدمتم.
هه اصلا به روی خودت نیاور این زن چطور تعقیبت میکرد و تو پشت بندش تهدیدش میکردی...
خب حتما اینجاست تا بگوید چرا دنبالم بوده. ااینطور مسالمت آمیز بهتر است...خیالم راحت میشود.
صدایش میلرزید، شروع کرد:
آقا...
سرش را بالا آورد, صدایش عجیب بود, بغض داشت, اضطراب داشت...این زن مشکوکِ عجیب، حالش خوش نبود.
مطمئن بودم چیزی که میخواهد بگوید آنقدر عجیب و احتمالا خطرناک است که او را این چنین مضطرب کرده. و آن چیز عجیب و احتمالا خطرناک, یقینا به من ارتباط مستقیم دارد... خودم هم استرس گرفتم، اما برای اینکه آرام شود و راحت بگوید چه بلایی قرار است سرم بیاید گفتم:
چای میل میکنید؟
دستهایش که انگشت شصتش را مدام دور هم میچرخاند و پاهایی که مداوم روی زمین میلرزید و کوبیده میشد از تک و تا ایستادند...اما...اما خودش...یک آن بغضش با صدای بلند ترکید و با دستهایی که اینبار هیستریک میخواست کیفش را باز کند, چند پاکت زرد رنگ ازش بیرون آورد و آنقدر دستش لرزید و چشمهایش بارید که پرونده ها از دستش روی میز افتادند. مات و مبهوت مثل یکی که برای اولین بار یک مریض روانی میبیند و او کارهای عجیب میکند نگاهش میکردم.
از جا بلند شد و محتویات پرونده ها را خالی کرد. اگر بگویم تمام وجودش میلرزید دروغ نمی گفتم. این زن گریان به من و زندگی ام چه ربطی دارد خدا؟ خدا...فرشته...کمکم کنید...تنهایم نگذارید...
من هم بلند شدم. از روی میز آب ریختم توی لیوان و به سمت زن گرفتم:
خانوم اینطور نمیتونیم ادامه بدیم... اینو بخورید, بفرمایید بشینین, نفس عمیق بکشین, هروقت حس کردید میتونید حرف بزنید کارتونو بفرمایید.
نشست اما گفت:
نمیتونم. 
سکوت کردم و آب را روی میز گذاشتم.
میز را دور زدم و نشستم. زن آب را با دستهای لرزان خورد و به محتویات روی میز نگاه کرد:
نمیتونم.
هیچی نگفتم. ولش کن سامان. بگذار توی دنیای خودش باشد.
 
با پشت دست روی صورتش دست کشید، شناسنامه ای نشانم داد:
ب...ببین...عسل مطیعی...پدر,امید...مادر,آفاق خوشخو...تولد, بیست و هفت مهر هشتاد... کارت شناسایی نشانم داد:
بببین من...من آفاق خوشخو ام...مامان اون بچه...مامان بچم... همونی که تو از پرورشگاه سرپرستیشو گرفتی...اون بچه منه...
گوشه پلکم پرید و سق دهانم خشکید. خندیدم:
قصه بعدی؟
صورتش سرخ شد. مویرگهای چشمش نمایان شد و فریاد زد:
بچه منه...من...آفاق خوشخو...تو کی هستی؟ تو یه...یه بی عرضه ای که حتی عرضه بچه دار شدن هم نداشتی اومدی بچه های مردمو از پرورشگاه بگیری...
آرام....آرام...آخ آرام...خدا جان پشت و پناه این طفل معصوم باش خدایا...
خدایا این زن از کجا آمده؟ کیست؟ چه میخواهد؟ 
زن صدایش به تحلیل رفت و آرام آرام هق زد:
عسل من...بچه من...
خندید:
دخترکوچولوی من...جوجه من...
سرش را بالا آورد و زل زد توی چشمهایم:
چهارده ساله ندیدمش...کدوم مادر دیوانه ای چهارده سال بچه شو نمیبینه؟ 
اشک هایش را پاک کرد و به سمتم آمد:
عکسشو ببینم...عکسشو بده...
مثل مرده ها شناسنامه همانطور توی دستم مانده بود و زل زده بودم به اسمهای عجیب و مسخره ای که پایینش خطاطی شده بود.
زن وقتی دید با یکی دیوانه تر از خودش طرف است روی میز را نگاه کرد و با دیدن قاب عکسی, دیدم که بی حرکت ایستاد. با سکوت توی اتاق به خودم آمدم, برخاستم, همه مدارک روی میز را برداشتم, سوییچ و موبایلم را برداشتم و دست آخر قاب عکس آرام را...و بسمت بیرون دویدم. زن با این حرکت آخرم به خودش آمد و با وحشت زل زد به میزی که رویش فقط چند تکه مقوا بود. مطمئن بودم وقتی خواست شروع کند به دویدن, من به ماشین رسیده بودم. خروج از اتاق, پایین دویدن از پله های شرکت, بی تفاوتی به ترس و کنجکاوی کارکنان, پرت کردن مدارک توی ماشین, روشن کردن ماشین و به سمت خانه حمله بردن شاید تنها ظرف چهل ثانیه انجام شد. با سرعتی سرسام آور می راندم تا فقط به خانه برسم و آرام را حفظ کنم...موبایلم را برداشتم و از لیست تماسهای اخیر خانه را گرفتم و بی صبرانه منتظر الویش ماندم. چند بوق خورد:
الو؟
صدای نفس نفسش می آمد...
_ آرام...آرام از خونه تکون نخور...الان که تلفنو قطع کردی سیمشو بکش...آیفون جواب نده...در رو به هیچ وجه باز نکن...من کلید دارم. اگه کسی داشت میمرد هم درو وا نکن ارام...فهمیدی؟
وحشتزده و بغضین فقط پرسید:
چرا؟
و پشت بندش بغضش ترکید و با ترس مضاعفی زار زد:
ن...نی...ما؟؟ مامان...بابا...میترسم...بیا...ن یما میاد...د..اره..می..یاد...میاد...خواد بیاد...
جیغ زد:
بابا
وای سامان بمیر...حالش بد میشود...وای خدا...
 
.خدایا تنهاست...خدایا کمکش کن...خدایا کمکم کن...
خودم بدتر از خودش داد زدم:
نه...نه...نیما نیست...هیچکی نیست فقط کاری که گفتمو بکن.
نمی شنید از بس که جیغ میزد:
بابااا...بیا...
هق زد:
بابا...بابا قطع نکن...توروخدا...
_ باشه...باشه گریه نکن...حالت بد میشه خونه نیستم...قطع نمیکنم برو درو قفل کن.
باز هق زد:
قطع نکن.
_ باشه باشه.
چند ثانیه گذشت و بعد صدایش آمد:
بابا
_ جانم الان رسیدم...دو دیقه دیگه اونجام...
و تا خود خانه را حرف زدم و او هق زد و من هی جان دادم و او هی پرسید چه شده. 
با کلید در را باز کردم و به محض آن صدای بالای تلویزیون بود. همین بود. وقتی تنها بود و میترسید صدای تلویزیون را زیاد میکرد تا از تنهایی فرار کند. با گوشی تلفنی که در گوشش بود کنج دیوار چمباتمه زده بود و رنگ صورتش به سفیدی میزد. وقتی من را دید از جا پرید و با هق زدن "بابا" به سمتم آمد. توی آغوشم جا دادمش... بچه ام بود... پاره تنم... جگر گوشه ام... آن زن میخواست بچه ام را ازم بگیرد... نمیگذاشتم... این حق قانونی من بود... اما خب میترسیدم... میترسیدم از راه های دیگر آرامم را ازم بگیرند. از همینش میترسیدم.
به خودم که آمدم دیدم فرشته دم گوشم میگوید برایش آب بیاور...زیر گوشش حرف بزن تا آرام شود. 
نشاندمش روی مبل...پیشانی خیسش را بوسیدم و یک لیوان آب برایش ریختم و به خوردش دادم. مثل ابر بهار اشک میریخت. دلم تاب نیاورد؛ بغضم گرفت؛ سرش را جلو آوردم و روی سینه ام فشردم:
چیزی نشده جان دلم. چیزی نشده به جان خودم. چیزی نشده درد و بلات به جونم.
گلویش خس خس کرد:
نیما میاد.
تنم داغ کرد. لبهایم شقیقه هایش را هدف گرفت. تن غرق خون فرشته جلوی چشمهایم تداعی شد...آن صورت زخمی و خاکی اش...موهایش...
صدایم لرزید:
شکر خورده بیاد...من مگه مردم که بذارم اون الدنگ بیاد؟ به خاطر اون بی شرف اینطوری میلرزی؟؟ بابات کدوم گوریه مگه؟؟
آرام تر شد؛ دیگر هق نزد:
پس چی شده؟
چه میگفتم؟ میگفتم یک زن فلان فلان شده زر زرو از راه رسیده و چرت و پرت میگوید و من از چرت و پرتهایش مثل سگ میترسم؟ 
بوسیدمش:
هیچی عزیزم. فقط از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش. 
بقیه آب را به خوردش دادم. کمی بهتر شد. صدای تلفن خانه آمد. ترسیدم و با لرز گوشی را برداشتم:
بله؟ 
صدای آشنای مهیار به گوشم خورد:
سامان؟
_ سلام.
_ سلام. آرام که گفت نیستی.
_ الان رسیدم.
_ آهان خب من و مهشاد پایینیم. بی زحمت به آرام بگو بیاد پایین.
_ کجا؟!
_ سینما دیگه!
آرام را نگاه کردم؛ مظلوم نگاهم میکرد:
هنوزم میشه برم؟
 
نه سامان. سامان نگذار برود. سامان اگر آن زنیکه یهو جلوی چشمشان سبز شود چه؟ 
نگاهم را از روی آرام برداشتم و به مهیار گفتم:
جایی مهمونی دعوتیم نمیتونه بیاد.
یک جوری که انگار فهمیده باشد زر میزنم گفت:
زود میایم. دو سه ساعت هم نمیشه.
_ نمیشه مهیار. دعوتیم, کارامون مونده.
_ خب من بلیط گرفتم سامان.
_ چه میدونم خب یکی دیگه رو جور کن...کامرانی...زیبایی... کسی...
دلخور گفت:
اوکی خدافظ.
_ خدافظ.
و قطع کردم و آرام ترس قبلش را فراموش کرد و با بغض و دلخوری و عصبانیت گفت:
چرا دروغ گفتی؟ ما کی جایی دعوت شدیم که بار دوممون باشه؟ 
دست روی صورتم کشیدم و به سمت اتاقم رفتم. دکمه های پیراهنم را باز کردم و لباسم را با یک تیشرت و شلوار عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم تا آشپزخانه بروم؛ دنبالم راه افتاد. هنوز بغض داشت:
من دوست داشتم برم سینما خب. تو که منو نمیبری.
در یخچال را باز کردم و آب پرتقال را ازش بیرون کشیدم و محتویاتش را توی لیوان ریختم. بیشتر لیوان را پر کرد و بعد دیگر هیچی ازش بیرون نیامد. توی سطل آشغال انداختمش و لیوان را سر کشیدم.
صدای غر زدنش آمد:
بابا!
عاصی گفتم:
یه روز دیگه باهم میریم.
داد زد:
دروغ میگی. تو کی منو بردی بیرون؟؟؟ اون موقع که مهشاد اینا میخواستن برن کاشان هم تو گفتی یه روز باهم میریم ولی دروغ گفتی.اون دفعه هم با مامان خواستیم بریم پارک آب و آتش, گفتی امروز نه فردا نه. اونقدر نبردی اونقدر نبردی تا...
لیوان از دستم افتاد و توی زمانی کمتر از یک ثانیه خرد شد. صدای شکستنش همه چیزا را آرام کرد... مرا... آرام را... تپش قلبم را... به همه چیز سکوت بخشید و منٍ تشنه سکوت و آرامش را آرام کرد.
* صدای فرشته می آمد...چشمهایش را ریز کرده بود و میگفت:
بخدا همه میگن خیلی پارک خوشگليه... هی نشون میداد ماه رمضون... بازويم را گرفت:
بریم دیگه.
با شرمندگی صورت قشنگش را قاب گرفتم:
به جون خودم مأموريتم. برگشتم قول میدیم با هم بريم. 
ناراحت شد. بغض کرد، با دلخوری دستم را از دور صورتش رهاند. دلم گرفت، خودم هم بغض کردم از بغض و خواسته های کوچکش. خاک بر سرت. بی غیرت عوضي تو بودی میخواستی خوشبختش کنی...
با اصرار به سمت خودم کشيدمش و سرش را با دستم گرفتم و روی شانه ام گذاشتم:
فرشته جان...خانوم من...عمر من...من هیچ منبع در آمدی ندارم. به علی اگه همینم نباشه به شام شب محتاج ميشيم...قسطاي ماشین و خونه مونده...
تنش از هق هقش لرزید و دلم رفت . به تنم فشردمش و آرامو لرزان گفتم:
نکن اون جوری... صدای هق هقش آمد; تاب نیاوردم، بغضم گرفت. موهایش را نوازش کردم...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه xvfb چیست?