رمان مرگ مزمن۱۳ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۱۳

بوسيدمش:

 
نکن اون جوری الان آب میشم از خجالت... انگشت روی صورت خیس و ملتهبش کشیدم و اشک هایش را عصبی پاک کردم:
بسه میگم فرشته. 
گریست:
یه روز به بادمون میده... *
چشمهایم تار می دیدند...دنیا می چرخید دور سرم، تنم، وجودم... دنیا داشت دورم میزد. مثل همه این چندسال... مثل منی که نیما را...معتمد را...خواهرش را... دور زدم.
فرشته هی میگفت برای پارک کتلت درست کنم یا کباب کنیم؟ 
تلفن زنگ میزد... صدای گنگ آرام را ميشنيدم. 
تنم کرخت شده بود، زانوهایم بی رمق و دهانم تلخ شده بود. دنیا دور آخرش را که زد انگار با هم به یک سیاهی و سکوت رفتيم. سیاهچاله...سکوت...سکوت...سکوت. .. همه چی داشت از یادم میرفت...داغ فرشته... حال آرام... رضا و سارا...مامان...رفتن بابا... همه چیز داشت از مرکز آن سیاهچاله ميگريخت...همه دغدغه های دنيا... اینکه پنجشنبه ها بروم سر خاک فرشته...اینکه یادم نرود نصف شب هی بروم و پتو روی آرام بندازم. اینکه حساب این ماه را به کامران بدهم...همه چیز داشت فرار میکرد...من مانده بودم...فقط من...فقط سامان...
**********************
*راوی سوم شخص*
آرام داشت پشت تلفن ضجه میزد...دل سارا پشت تلفن داشت تکه تکه ميشد از ضجه های آرام:
هیچی نیست آرام هیچی نیست عمه جون فقط غش کرده...الان میام...الان میام...به عمو کامران یا عمو رضا زنگ بزن...منم الان میام...
آرام بی درنگ قطع کرد و به نزدیکترین شماره ای که توی ذهنش بود زنگ زد. صدای کامران به گوش آرام خورد:
جانم سامان؟
آرام با فریادی بی اختیار هق زد:
عموووو...
کامران لحظه ای به گوشهایش شک کرد. با دومین ناله آرام به خودش آمد، وحشت کرد:
یا امام زمان...آرام چی شده؟
آرام، تن بی پناه و ترسیده اش را به میز تلفن تکیه داد و داد زد:
بابام... بابام افتاد...بیهوش شد...
ضجه زد:
باهام حرف نمی زنه. چشاش بستس. 
کامران وحشت زده سوار ماشینش شد و یک چیزی ندانسته پراند:
خوب میشه عمو هیچی نیس... میام خونه تون الان... چند ديقه دیگه اونجام.
آرام تلفن را روی زمین رها کرد و با گریه به سمت آشپزخانه دوید... میخواست به اورژانس زنگ بزند...اما با خودش گفت اگر زنگ بزند آنها هم با کامران و سارا چند دقیقه دیگر می رسند...
پاهایش را روی سرامیک لخت آشپزخانه کشاند و شیشه خرده ها پاهایش را زخم کرد و خون اندک و کمرنگی را روی زمین رهاند. 
آرام آب سرد را از یخچال بیرون آورد و با دلهره روی دستش ریخت...اندکی از آب روی دستهایش ماند و بیشترش روی زمین ریخت... شیشه خرده ها با آب اندکی حرکت کردند... آرام آب اندکی که توی دستش مانده بود را روی صورت غرق در آرامش سامان پاشید...
 
هیچ عکس العملی نداشت و آرام باز هق زد و مقدار آب دیگری را روی صورت سامان ریخت و باز هیچی نشد... آرام مثل همان وقتهايي که کابوس میدید و سامان آرام آرام روی صورتش ضربه میزد، چند ضربه به صورتش زد و سر سامان را تکان تکان داد...
زار زد:
بابا...بابا جونم...بابایی ببخشيد...من غلط کردم...
نا نمانده بود برایش:
هیچوقت دیگه از مامان حرف نمی زنم...دیگه هیچوقت غر نمی زنم بخدا...اصن هروقت گفتم بریم بیرون منو بزن..
به چشمهای بسته سامان...به لبهای قفل شده اش التماس کرد:
پاشو تورو خدا نرو... نرو بابايي...تو هم مثل مامان بری من چی پس؟
صورت سامان را بوسه باران کرد و ضجه زد:
اگه دوسم داری...اگه بابای منی نرو...
سرش را روی سینه پدرش گذاشت و آرام تر هق زد:
چرا هیشکی نميااااد...
و ناامید دوید به سمت در تا به همسایه کناريشان بگويد که ايفون چندبار پشت سرهم زنگ خورد. آرام پاهایش روی کف خیس آشپزخانه لیز خورد و باز به سمت آیفون دوید و دکمه را فشرد. در خانه را هم باز کرد و حالا که رمق نمانده بود برایش کنار در نشست و با هق هقي که حالا کم صدا بود و رو به بی صدایی میرفت انتظار یک ناجی را میکشید. کامران با نفس نفس و اضطراب از راه رسید و با دیدن دختر رفيقش توی آن حالت لرزید و سارا هم پشت کامران بود.
کامران چشم چرخاند تا از وسط راهرو کسی را ببیند... سامان دراز کشیده روی زمین را که دید به طرف آن آشپزخانه کوچک رفت و با دیدن سراميکهاي خیس و اندکی خونی و پر شیشه خورده چشمهایش گشاد شد.
***************************** "سامان"
چهار حرف...س...ک...و...ت...توی جایی که من اکنون درونش بودم شاید تنها چیزی بود که به جز خلأ...تهی بودن...میتوانستم حس کنم. تاریک بود... چشمهایم را آرام آرام و با حوصله باز میکنم. 
اولین چیزی که چشمهایم به خودش میگیرد ساعت است... هفت و ده دقیقه... و تاریکی نیمه جانی که غربت خانه را غریب تر کرده بود... چشم چرخاندم... عکس فرشته روی میز... ناز لبخندش... کدام احمقی لبخند تو را روی تمام دیوارهای دنیا قاب نکرد؟
تنم را روی تخت سراندم و بلند شدم. پاهایم سست بود...خسته بودند انگار...
در اتاق بسته بود. بازش کردم; با دیدن کامران که روی کاناپه خوابیده بود متعجب شدم. با دیدن لیوانی که تا نصفه اش آب بود و روی میز قرار داشت طنین صدای شکستنی به یادم آمد و پشت بندش صدای فرشته... از حال رفته بودم؟
به سمت اتاق آرام رفتم...در اتاقش را باز کردم. اتاق او هم دلگیر و اعصاب خرد کن شده بود. صدای گنگی به گوشم خورد... .
 
 
پیکر آرام زیر پتوی نازک گل گلی روی تخت بود. 
پاهایم رمق نداشتند...کامم تلخ بود و معده ام از گرسنگی می سوخت و گلویم عطش آب داشت. 
تا خواستم به سمتش بروم خودش با صدای باز شدن در فوراً برگشت و با دیدنم دو ثانیه مات نگاهم کرد و بعد ناگهانی روی تخت نشست.
به رویش لبخند زدم... سفیدی چشمهایش توی هوای نيمه تاریکی برق میزد... ترسان و بغضين زمزمه کرد:
بابا
باز لبخند زدم و به سمتش رفتم. پایین پایش زانو زدم:
بخواب... چرا بیدار شدي؟
چشمهایش پر شده بود و اشکش نمی آمد. خیره نگاهم میکرد:
ترسيدم.
_ از من؟
موهای پریشان و بهم ریخته اش را کنار زدم.
سرش را به بالا تکان داد...چشمهایش هنوز نباریده بود.
با دست پهلوهايش را فشردم تا دراز بکشد...چشمانش خسته ی خواب بودند.
سرش روی بالشت نشست. شقیقه اش را بوسیدم و پتو را تا شانه های استخوانی و نحیفش بالا کشیدم:
بخواب.
خیره نگاهم میکرد و یک قطره اشک از چشمهایش سرازیر شد و راهش را تا پایین گونه هایش که چیزی به آب شدنشان نمانده بود گرفت.
آن زن لعنتی با آن شال گردن ابی نفتی اش میخواست کی را از من بگیرد؟!
شقیقه ام را روی تخت، کنار بالشتش گذاشتم و با آرامشی که هیچوقت از خودم سراغ نداشتم با انگشت شستم اشک چشمش را پاک کردم.
لب باز کرد:
ببخشید!
و هق زد. 
دست گذاشتم پشت سرش و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباندم:
سارا و مامان جون نیومدن؟
_ دیشب عمو کامران به عمه سارا گفت می مونه که عمه بره. عمه گفت امروز غروب با مامان جون میاد.
حیران گفتم:
من از کی اینجوری شدم مگه؟
اشک توی چشمهایش لرزید:
دیروز بعد از ظهر.
کلافه سرش را به شانه ام چسباندم:
خیلی خب تو چته حالا؟!
لرزید و هق زد...  صدای زنگ آیفون آمد; با دیدن سارا و مامان در را باز کردم. کامران خواب آلود و حیران با پتو از روی کاناپه بلند شد و گفت:
چی شده ؟!
آرام با دیدن صورت و چشمهای داغان کامران ریز ریز خندید و کامران گفت:
قضیه چيه؟!
کلافه گفتم:
هیچی...هيچي...مامانم و ساران...هیچی...
آرام باز خندید و کامران پتو را توی اتاق من پرت کرد و به سمت سرویس راه افتاد:
کسی از تو نپرسید میت.
_ تو نمیخواد بیای بیرون . همون تو بمون. مامانم تازه دو هفته س مرخص شده... باز تو رو ببینه وحشت میکنه...
جفتشان خندیدند و کامران رفت داخل...
در واحد را باز کردم... مامان داشت در آسانسور را رها ميکرد و سارا با پلاستيک هاي میوه ای که دستش بود به زور راه می آمد...
تند دمپایی پوشیدم و پلاستيک ها را از دستش گرفتم:
سلام... این چه کاری بود؟
با نفس نفس گفت:
مادر است دیگر...
 
 
پلاستيک ها را داخل گذاشتم و در را باز کردم. 
سارا مشغول باز کردن بند آل استارش شد و مامان زودتر از او پا به میان گذاشت. دلتنگ میان آغوشم فشردمش... تنش که لرزید خشکم زد...صدای گریه اش را از کنار گوشم شنیدم:
ببخشید مادر...لال شم الهی با اون حرفام...ببخشید سامان جانم...به ارواح خاک هاشم حالم خوب نبود...ببخشید مادرجان...
حرف‌های آن روزش جگرم را سوزانده بود اما مادرم بود... عاشقش بودم... این اندک آدم های باقی مانده را که نباید از دست میدادم...
از روی چادر مشکی اش سرش را بوسیدم:
بسه مامانم... تموم شد دیگه قربونت برم..
هق دیگری توی آغوشم زد و به سمت آرام رفت... آرام را هم مثل من در آغوش گرفت و بوسید و از دلش در آورد. آرام دلخور بود... حتی بعد از آنکه پربغض گفت:
باشه مامان جون...اشکال نداره.
سارا را هم بوسیدم... ************************* سارا از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. آرام گوشهایش را گرفته بود و طبق معمول با صدای بلند درس میخواند....مامان هم با دقت صحبتهای مجری تلویزیون را دنبال میکرد...
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم:
سارا میای برام اون برنامه هه رو بریزی؟
سارا، سرگشته از پشت کانتر اشاره ریزی کرد چه شده؟
با دست و چشم اشاره کردم بیاید داخل اتاق.
آمد ؛ در را که بستم پرسید:
چی رو داداش؟
نفس عمیقی کشیدم:
میشینی؟
نگاهم کرد...نگران و منتظر... این نگاهش یعنی قرار است از این به بعد به سمت رضا باشد؟ نگران دیر آمدن های رضا مثلا؟
برای آسودگی اش نشستم روی تخت و جوری که آرام بگیرد گفتم:
حرف بزنیم.
نشست... چطور شروعش کنم؟ چطور بگویم؟ کاش بابا بود...بابا...اگر بابا بود سارا هیچوقت چشمهایش مضطرب نبود...هیچوقت انتظار نمی کشید...بابا زود رفت...من به درک، برای سارا خیلی زود بود... با گندترين جلمه ممکن شروع کردم:
رضا رو دوست داری؟
اولش با حیرت نگاهم کرد بعد یک آن تمام صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت...
خاک بر سرت سامان...فقط همين! این سوال است می‌پرسی؟
اگر بابا بود...اگر بابا بود من حالا میدانستم چه بگويم... اگر بابا بود جوری سوال ميپرسيد که دخترکش خجالت نکشد.
اگر بابا بود...سارا را، تک دختر عزیزش را ميگذاشت روی سرش...
لبخند زدم و یک دست خیس و سردش را توی دستم گذاشتم و برادرانه نوازشش کردم:
نگفتم سرخ شی آبجی خانم... دوسش داری؟
دست دیگرش را از اضطراب فشرد؛ آن دستش را هم گرفتم... تو که پدر نداری آبجی خانمم... پدری کنم برایت؟
_ دوسش نداری سارا؟
لب باز کرد؛ صدایش را به زور می شنیدم...آرام و سرشته با بغض بود:
مامان نمیخواد.
دلم لرزید...سامان، خواهر کوچکت بزرگ شده...
 
.رفيقت را دوست دارد! رفيقت 6 سال است دوستش دارد و تو تمام این ها را نمی دانستی؟
یکی دم گوشم ریشخند زد... بغض میکنی؟ بغض میکنی بی خاصيت؟ 4 سال بغض کردی و هیچ نشد، حالا پاشو خودت را جمع و جور کن. تو بمیری هم زمین می چرخد...
بزاق دهانم را قورت دادم و با آرامش گفتم:
تو میخوای؟ یه کلمه بهم بگو...
اشکی که روی دستم چکید حالم را خراب کرد:
سارا گریه نکن، داریم حرف ميزنيم آبجی.
سامان گناه دارد...اذيتش نکن...رضا را میخواهد...رضا هم او را...اشکش را چرا در می آوری؟
سرش را بغل گرفتم:
خیلی خب فهمیدم. مامان چرا میگه نه؟
_ شغلش...
_: تو با رضا حرف زدی؟ 
هیچی نگفت.
_: بهم بگو سارا...من قلدر سيبيلو نیستم... میخوام کمکت کنم.
آرام و لرزان گفت:
اولش مامانش به مامان گفت; بعدش مامان بهم گفت; مامان گفت بهشون گفتم نه. گفت حتی واسه خواستگاری نیان. به خدا من تا حالا باهاش حرف نزدم داداش. فقط یه بار اون روز تولد آرام بهم گفت اگه بخاطر شغلشه استعفا میده...
آه کشیدم:
چرا زودتر بهم نگفتی؟
باز هم هیچی نگفت. 
_: مامانو راضی میکنم...
_ داداش تورو خدا... صدایش لرزید:
ميميرم از خجالت. 
بوسيدمش و با غصه گفتم:
بزرگ شدی...
بغض کردم:
کم گذاشتم براتون...خیلی کم.
_ نذاشتی داداش... مگه چکار نکردی برامون؟
قورتش دادم...همان بغض مزمن لعنتی را...
از اتاق بیرون آمدم و نگاهم میخ مامان و آرام شد. مامان داشت برایش حرف میزد و او هم با بدعنقی روی مبل نشسته بود و به حرفهایش گوش میداد. بغ کرده تکه کاغذ توی دستانش را هي تکه تکه ریز میکرد. از حالتش خنده ام گرفت و با ديدن پاهایش لبخند لب هایم ماسید. عادت داشتم... به این پاک شدنها... به این توی ذوق خوردن ها... مثل همان وقت که آن پرستار گفت فرشته را منتقل کرده اند... و فکر من کجا رفت و فکر آن پرستار کجا... آخ خدا از آن روز تا به حال " من زنده ام!"
با فاصله ای که ازش داشتم بهت زده پرسیدم:
پات چی شده؟
حرف مامان که نمیدانم چه بود قطع شد و آرام متعجب سر تا پایش را برانداز کرد و با دیدن پاهای پانسمان شده اش گفت:
هیچی.
هیچی! 
صدای سارا را از پشت سرم شنیدم:
هیچی داداش هیچی نیست، شیشه رفت تو پاش.
به سمتش رفتم... جلو مبلی که رویش نشسته بود زانو زدم و با نگرانی و با احتیاط پای همیشه سردش را گرفتم. پشت آن پانسمان سفید جز دایره ای اندکی قرمز دیده نمی شد. 
زل زدم توی چشمهای معصومش :
شیشه چی بابا؟
بغض کرد :
ليوانه که از دستت افتاده بود.
جانم رفت:
صد دفعه نميگم یه چی ميشکنه سریع ندو سمتش ميره تو تن و بدنت؟!
 
احمق تو دراز به دراز افتاده بودی انتظار داشتی این طفل معصوم نیاید توی آن سگدانی؟
مامان به حرف آمد:
فدا سرش مامان جان... الان خوبه دیگه پاش.
بچه خر ميکند؟
چشمهای ارام ملتمس نگاهم میکرد... دلخور بود... بدش می آمد توی جمعی مرکز توجه باشد. 
تا اشکش در نیامده با آهی بلند شدم و صدای مامان آمد که سارا را صدا میزد:
سارا من دارم می رم.... بپوش مامان...
_ چه عجله ایه مامان؟ یه ساعت نشده اومدید.
چادرش را به سر کرد:
مامان جان خانوم سیلانی روضه داره برم کمکش... اعتراض کردم:
با وضع کمر تو باید یکی بیاد کمک خودت. بشین مامان من نمیخواد بري.
به سمت در رفت:
من چمه مگه؟ رو خودتون عیب بذاريد.
بعد بلندتر سارا را صدا زد:
سارا؟
سارا هول ، لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد:
اومدم اومدم.
مامان کفشهای طبی ساده اش را به پا کرد:
راستی مامان جان فردا ناهار بیاید اونجا.
به سمتش رفتم و بوسيدمش:
بیام که چی؟ من میخوام تو استراحت کنی مژگان خاتون.
پر عشق خندید:
میخوام خورشت کرفس درست کنم برات. 
به خنده قشنگش لبخند زدم و پشت بندش خواهرک اکنون بزرگ شده ام را بوسیدم و در هیاهوی اندک خداحافظی آرام و مامان، آرام دم گوش سارا گفتم:
با رضا حرف میزنم بعد مامانو هم راضي میکنم.
گونه ام را بوسید و رو به آرام گفت:
عمه تو بیا بریم خونه ما...
آرام با سر جواب داد نه!
سارا با تعجب گفت:
وا! بیا بریم دیگه عمه. فیلم جدید گرفتما.
آرام مستأصل گفت:
امتحان زبان دارم.
نميخواست برود.. این را می فهميدم.
_: ولش کن فردا باهم میایم.
خداحافظی کردند و رفتند و باز من ماندم و آرام و یکی دیگر...! ******************* صدای خنده بلند آرام، مرا از چُرت ناشی از کم خوابی ها و بيخوابي هاي مزمن پراند. آرام چند وقت است بلند نخندیده است؟ الکی اسم "پدر" را یدک میکشی عوضي؟ یکی مانده توی دنیا برایت... عرضه خوشحال کردنش را هم نداری؟ 
نگاهم سر خورد روی ساعت ...یازده... آفتاب کم رمق نبود؛ از پنجره به آینه کنارش می تابید. عکس فرشته پايينش بود... تو کی بودی؟ چرا دل باختم بهت؟ اگر دل نباخته بودم بهت الان حالم خوش بود؟ لعنتی تو کی بودي که پیش چشم من سبز شدی؟ 
به سمت عکسش رفتم... خیالش هم مثل خودش بی معرفت بود و این روزها کمتر بهم سر میزد. چشمهايم سر خورد روی صورتش... قشنگترین عالم بود... چشمهایش همیشه داغ می گذاشت توی وجودم. لعنتی چی توی آن چشمهایت داشتی که ويرانم کرد؟ 
برای اولین بار توی عمرم...توی این چهارسالي که از چهارصد سال هم بیشتر برایم گذشته بود بغض نکردم. زخم داغش بسته شده بود؛ فقط وجه داغش را می دیدم... آن زخم وحشتناک...
 
 
چهار سال پیش توی چنین روزهایی اشک خوراکم شده بود. کمرم یک شبه خم شد...موهایم یک شبه سپيد شد... شب هایش، آرام را کنار خودم ميخواباندم که نترسد. آن شب اول توی خانه هیچوقت جیغ هایش را فراموش نکردم ... خس خس گلویش... التماس میکرد پیشش باشم. خانه بدون فرشته هولناک و غریب و منفور شده بود. آرام که خوابش میبرد، دهانم را می گذاشتم بین دو طرف بالش و توی دل زار میزدم. یک مرد 32 ساله از ترس نبود فرشته اش زار میزد... حالا هم وضع بهتر نیست. شبها تار و روزها کدرند... یک پرتوی نورش ارام است...
صدای خنده عجیب دلنشین آرام مرا به حرکت به سمت منبعش وا داشت. باز هم داشت با آن خرگوشک کوچک و سفید بازی میکرد. سفت توی بغلش نگهش داشته بود و نازش میکرد. نیم رخش که خوشحال بود... آخ چشمهایش را... بد قشنگ میخندید. کنارش نشستم. چانه اش را گرفتم و گونه اش را بوسیدم:
باز تو گیر دادی به اين؟
خنده اش شدت گرفت؛ کم مانده بود از ذوق خنده هایش زار بزنم.
_ نگا نگا چجور کرفس ميخوره.
بعد خرگوشک را توی قفس گذاشت و یک شاخه کرفس توی قفس گذاشت. خرگوشک با ولع و به طرز با مزه ای مشغول خوردنش شد. چند دقیقه که گذشت و خرگوشک گوشهایش را مالید، آرام با هیجان گفت:
اینجارو اينجارو.
بعد از چند لحظه خرگوشک بدنش را به درازای قفس کش داد و موهایش سیخ شد.
طنین خنده آرام باز توی خانه پیچید. 
چیز خیلی بامزه ای نبود و ولی به خنده آرام خندیدم.
مامان منتظر بود وگرنه دلم نمی آمد خنده هایش را قطع کنم؛ در قفس را بستم:
پاشو لباس بپوش. داره دیر میشه. مامان جون منتظره. 
خنده اش قطع شد؛ حالت چشمهای خوشحالش عوض شد:
بابا به خدا فردا فاينال دارم.
_ مامان جون منتظره... نمیشه که.
_ خب به مامان جون بگو من امتحان زبان دارم.
_ نمیشه که الان.ديره.چشم به راهه.
رفت توی آن حالتی که دوست نداشتم. لجبازی... یعنی حوصله اش را نداشتم:
من نمیام اصلا. نمره م کم شه دوباره خودت گیر میدی چرا درس نخوندي.
و با اخم قفس را برداشت تا به بالکن اتاقش را ببرد.
ـ دستتو بشور لباساتم عوض کن.
و بی آنکه منتظر عکس العملش باشم به سمت اتاقم رفتم.
شلوار جین سرمه ای را به همراه یک تیشرت بهاره سفید از لباسها بیرون کشیدم. حوصله اتو کردنشان را نداشتم. زیاد هم اتو لازم نبودند. 
لباسهایم را عوض کردم و خودم را توی آینه ای که عکس فرشته کنارش به چشم می امد دیدم و عطر اندکی زدم. طبق عادت دستی روی یقه و کتفم کشیدم و شانه مختصری به موهای نیمه بلندم زدم. تارهایشان ضخیم و بد شکل شده بود. چقدر بی نظم و بی ریخت شده بودم این روزها. سرگرد سامان کجاست پس؟
 
دستی به موهایم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم و به اتاق آرام سرک کشیدم.
نمیدانم واقعا بیخیال بود یا خودش را زده بود به بیخیالی،‌ اما هرچه بود دراز کشیده بود روی تختش و با هدفونش آهنگ گوش میداد. از رفتارش بدم آمد، سنگینی حضورم را حس کرد اما به روی خودش نیاورد. هدفون را از گوشش بیرون کشیدم:
پاشو دیگه. گناه داره مامان جون منتظره.
با حرص خودش را پس کشید:
نمیخوام بیام.
و هدفون را باز روی گوشش گذاشت.
عصبی شدم... یک طرف هدفون را کشیدم که از گوشش بیرون بیاورم، از وسط شکست. بیخیال طرفی که توی دستم مانده بود را پرت کردم به سمت یک قبرستانی که نمیدانم کجا بود و صدای بد و کوتاهی داد. داد زدم:
بهت نمیگم پاشو؟ نمیدونی من اعصاب کل کل ندارم؟ حالیت نمیشه میگم پاشو؟ نمیفهمی؟
اولش با بهت نگاهم کرد. بعد با دلخوری... بعد با کینه... بعد هم هیچی نگفت و چند تکه لباس از کشوی پایین تختش برداشت و از اتاق بیرون رفت تا لباس عوض کند. 
نگاهم سر خورد رو به نصف هدفون صورتی رنگی که کنار دیوار افتاده بود...نصف دیگرش روی تخت افتاده بود. سیم و دم و دستگاهش نرفته باشد توی سر و گوش آرام؟ سارا برایش خریده بود. وحشی این کادوی تولدش بود. عوضی مگر عشق خنده هایش نبودی؟
میخرم برایش...
میخری که میخری. به خاطر یک خانه مامان رفتن اینطور باهاش رفتار میکنی؟ 
کلافه از اتاق بیرون رفتم و از روی اپن سوئیچ را برداشتم . آرام هم کفش هایش را پوشید و در را باز کرد...
کفشهایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدیم...
توی ماشین هیچی نگفت... حالم گرفته شده بود اما حقیقت بود که حال و حوصله هیچی را نداشتم. آه کشیدم و پشت بندش صدای زانیار توی فضای کوچک ماشین پخش شد و آرام سرش را به شیشه تکیه داده بود. 
خدایا... غم ها را از دل این کوچک معصوم من دور کن.
 دکمه آیفون را فشردم. چند لحظه بعد صدای مامان آمد:
کیه؟!
ـ منم مامان... سامانم.
خنده دلپذیری کرد...خنده مادر بود دیگر:
بیا تو جان دلم. خوش اومدی.
و در باز شد و ارام سست وارد حیاط همیشه سرسبز خانه مادر شد. پشت بندش وارد شدم و در را بستم. عطر خوش گل های بهارانه را با تمام وجودم بلعیدم. مامان با لباسی تقریبا بدون حالت خودمانی به استقبالم آمد. بوسیدمش:
زیبا اینا هم هستن مگه؟
خندید:
نه پسرکم بیا تو... بیا...
مامان آرام را اصلا ندید انگار. صورت جلو امده آرام برای بوسه مامان دلم را شکاند.مامان ندیدش حتما... دست داغش را گرفتم... دلم میخواست دستش را ببوسم و بگویم بیخیال جانانم. چرا عادت نمی کنی دخترکم؟ دنیا همین است دیگر...
مامان با شور و شعف عجیب غریبیبه داخل هدایتم کرد.
 
 
با برخاستن دختر غریبه ای از جا و لبخند نا آشنایش سرم را پایین انداختم... تمام وجودم با پوزخندی زهر آگین طعم سم گرفت!
آرام برای همین حالش خراب بود؟ مامان برای همین خوشحال بود و لباس عجیب غریب پوشیده بود؟
دست آرام را توی دستم فشردم. کاش میتوانستم صورتش را ببینم. 
دختر غریبه دستهایش را فشرد و بلند و به گرمی سلام داد. لبهایم یارای حرکت نبودند که لبخند بزنم یا لاقل سلام کنم. فقط سین و لام و الف و میم را از بین لبهای مهر و موم شده ام بیرون کشیدم.
نگاهم را پی دیوار سر دادم تا قاب عکسی که کنارش روبان مشکی روی عکس فرشته بود را ببینم. اما جایش را یک ظرف مسی قدیمی گرفته بود. فرشته به این زودی ها تمام شده بود؟!
مامان...مامان این رسمش نبودها...دیروز به آرام همین ها را می گفتی که آن طور گوشه مبل بغ کرده بود؟ 
مامان بی معنا خندید و انگار توقع برخورد گرمتری داشت:
سامان جان شیما خانومن...شیما خانوم ایشونم گل پسر آقای من..
سامان کوچولو هستم... پنچ ساله از تهران...
ـ ایشونم نوه خوشگلم آرام خانم.
پس آرام را دیده بود و بهش سلام هم نکرده بود؟
دختر رو به آرام لبخندی عجیب زد طوریکه چشمهایش چین خوردند.
بی شک مامان منتظر سلام آرام بود... یا یک حرکتی خاص از آرام... اما طفلک درمانده بغضین من دستهای حالا یخش توی دستهای بزرگ من خشک شده بود. 
مامان به نشستن دعوتمان کرد.
بی توجه گفتم:
آرام جان بابا بریم بالا.
منتظر دیدن عکس العملشان نماندم. آرام که رمق نداشت، دستهایش را کشیدم و از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق دوران مجردی من شدیم. خوشحال شدم که بند و بساط آن دختر را توی این اتاق نگذاشته اند... از مامان این کارها بعید نبود.
سارا را در اتاق دیدم. تعجب کرد از حضورم، مضطرب سلام کرد... دلخور بودم... عصبانی و دل شکسته... آن ظرف عتیقه مسی جای نفس من را گرفته بود... چرا رهایم نميکرد؟ چرا آن تصویر لعنتی ول کنم نبود؟ 
جوابش را همانطور دلخور و عصبانی و دل شکسته دادم. آرام دست برد تا دکمه مانتوی نیلی رنگش را باز کند. گفتم:
در نیار... الان میريم...
دستش روی دکمه های مانتو خشک شد. سارا معترض و مضطرب به سمتم آمد:
عه داداش... زشته... گناه داره مامان...
حالم خوش نبود... آن دختر را برای ازدواج با من انتخاب کرده بودند... فرشته تمام شده بود یعنی؟ خدا جان اگر فرشته تمام شده پس چرا یک چیز بزرگی توی قلب من شکسته از رفتنش؟ تمام نشده پس... خدایا تمام نشده... تمام نشده خدا به این ها حالی کن. 
دستم می لرزید... صدایم می لرزید... نگاهم می لرزید... قلبم... تنم...
 
 
در باز شد ؛ مادر مضطرب و عصبانی داخل شد:
پاشین بريم بيرون، چمبره زدید توی این دخمه... اون بنده خدا منتظره...
به آرام نگاه کرد و با دست راست پشت دست چپش را کوباند:
خاک عالم. تو هنوز در نیاوردی لباستو؟ همون پیرهن سیاه سفیده رو پوشيدي؟ 
مظلومانه و پر بغض گفت:
نه. یادم رفت.
مامان خواست چیزی بگويد که گفتم:
مامان ما داریم ميريم... کار دارم جایی... مبهوت نگاهم کرد:
نگو میخوای منو دق بدی!
_ کار دارم. واجبه.
_ به خدا اگه بذارم بري... به روح فر... چی شد که سرش داد زدم؛ چی شد که بغضم رها شد؛ چی شد که مامان و سارا از فریادم مضطرب شدند بخاطر آن مهمان ناخوانده ای که آن پايين منتظرمان بود:
نگو...قسم نخور...قسم نخور...
صورتم خیس شد در عرض چند ثانیه... مردی که مُرده عرضه " گریه نکردن " ندارد! ندارد! 
_ اون موقع که خوش خوشانتونه، عروسيتونه به جا عکسش خرت و پرت میذاري، بعد موقع بدبختياتون اسمشو قسم میخوريد؟
تنم یخ کرده بود... دردم چه بود؟ چه مرگم شده بود باز؟
مامان پشت سر هم روی دستش می کوبید و هیس هیس ميکرد...
اشکم ميريخت اما فقط اشک بود... وضعیت عالی بود که صدای گریه ام را نمی شنیدند... _ نامرديد... نامرديد...همتون نامرديد... دست آرام را کشیدم ، مامان داشت خودش را می کشت که یواش تر!...هیس...! آبرویم...!
با تندترین سرعت و بدترین حالت ممکن از پله ها دست آرام را ميکشيدم... صدای هق هقش را می شنیدم... اما سامان ناراحت نیست... خوشحال است که مراسم خواستگاری را رها کرده ای! فقط از اشک هایت، داد و بیداد هایت ترسیده!! همین سامان!! همین!!
نگاه بهت زده و درمانده دختر هم مانعم نشد؛ دیگر کار از آبرو گذشته بود؛ مامان و سارا پشت سرم التماس میکردند... کفشهایم را پوشیدم، و باز دستهای درمانده آرام را کشیدم. قربانی زنده مرگ مزمن... دخترک من... دخترک من...
کشيدمش و توي دومین قدمم به سمت پله های حیاط، روی دومین پله لعنتی که پا گذاشتم صدای کشیده شدن کف کفش آرام روی سنگ پله آمد و پشت بندش لیز خورد و با صورت روی پله ها افتاد.اگر دستش را نگرفته بود تمام پله ها را با سر پایین رفته بود...
مثل مُرده ها ناگهانی ایستادم اما دستش را ول نکردم. صدای جیغ مامان و سارا آمد... پشت بندش سارا با ضجه دوید سمتمان... تن آرام تکان میخورد؟ ... خدا... فرشته... کمک!!
پلکم ميپريد. حالت تهوع داشتم... قلبم نمی زد انگار! اما تازه داشت خون به مغزم می رسید ! در لرزان ترین حالت ممکن خم شدم و با وحشت اسمش را با صدای گرفته ناشی از فریادهای پيشينم فریاد زدم.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (11 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه eujkie چیست?