رمان مرگ مزمن۱۴ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۱۴

برای اولین بار توی عمر سگی ام از صدای گریه دردناکش خوشحال شدم! این یعنی ز...زند...

 
چشم خيسم را با پشت دست پاک کردم و از روی پله به آغوش کشيدمش. اضطراب داشتم.. داشتم میمردم... تنم رمق نداشت و زانوهایم می لرزیدند؛ نشستم کنج پله ها و صورت خونينش را به آغوش گرفتم... دیدن چانه زخمی و بینی خون الودش دل و دینم را می ربود. 
ضجه زدم:
یا امام رضا... داشت می گریست... از ترس... آرامش کن سامان... لعنتی... تو دستش را کشیدی... تو آرامش کن...
کنار گوشش هق و هق گریستم:
هیچی نیست... هیچی نیست عمر من... هیچی نیست تصدق اون چشمات بشم. 
سارا با گریه و استرس کنارم نشست؛ دست برد تا صورت آرام را ببیند؛ صورتش را میان بازوهايم پنهان کردم... ضجه زدم:
ولمون کنید... اگه نمیومدم...اگه نميومدم الان اینجوری نبود...
اگر به حرفهای این طفلک بی مادر گوش میکردم الان این طوري نبود...
سارا را پس زدم...صورت آرام را صد بار بوسیدم... لب هایم از خون صورتش خونی و صورتم از خونش خیس شد . خدا جان... خدا جان... چهارده سال سن و چهارده هزار درد؟ انصافت را نشانم ميدهي؟ 
بلند شدم و دویدم به بیرون... صدای بی رمق مامان را می شنیدم... سارا پا به پایم می آمد... آرام را گذاشتم روی صندلی و صندلی را تا جای ممکن پایین بردم...
"داداش تورو خدا" گفتن های سارا فقط به سرعت عملم می افزود... سوار ماشین شدم، سارا هم پشت نشست!! باز به معرفت تو! باز به تو که ظرف عتیقه را جايگزين عکس بانوی مدفون من نکردی خواهرکم... با همان لباس خانه و بی روسری با ضجه داشت التماسم را میکرد... داد زدم:
برو بیرون.
اشک ریخت و دست گذاشت روی بازويم:
دا...
از صدای نعره ام آرام از جا پرید و سارا درمانده پایین رفت:
بیرون.
راندم... به یک قبرستانی راندم که فقط رفته باشم... چند دقیقه بعد جلوی بیمارستان بودم... بینی آرام مثل چشمه ازش خون می آمد؛ جرئت دست زدن بهش را نداشتم؛ اشک از کناره های چشمم می چکید و اعصابم را خرد تر میکرد... برای آخرین دلخوشی زندگی ام که باید میجنگیدم...نباید؟
آن صورت خونین مرا یاد مرگ مزمن می انداخت!
*****
پرده سفید کوچک را که کشیدند دلم بی قرار تر از پیش شد. با درماندگی بهش نگاه کردم و صدبار دعا کردم بینی اش نشکسته باشد. با گریه ای که او میکرد بعید نبود.
سردرد به درد هایم اضافه شده بود؛ تنم را به تن سرد و سخت دیوار تیکه دادم و انتظار کشیدم. صدای گریه اش سستم کرد.دارد درد میکشد.عوضي؛ عوضي تو دستش را کشیدی.تو.
زن جوانی از پشت پرده بیرون امد. با دلهره به سمتش رفتم:
چيزيش شد؟
روي مقنعه مشکی رنگش دست کشید:
همراه ايشونين؟
 
و متعجب به سمت همان پرده سفید اشاره کرد.
_: بله... جاييش آسیب جدی دیده؟
_ نشکسته ولی ضربه خیلی شدیدی دیده. تا چند روز درد شدید داره. قرص مينويسم که بخوابه و درد نکشه. بینی درد شدید داره و سردرد هم خواهد داشت. از چیزایی که سردردشو تحریک میکنه دوری کنه...عطر...گریه...کم خوابی... حتما باید بعد از قرصا بخوابه. بعد از افتادن دردش هم کبود میشه و به مرور خوب میشه نگران نباشین... یه کم زخم شده صورتش که الان پانسمانش ميکنن. پماد هم می نویسم دردشو کم میکنه حتما تهیه کنيد ؛ آرام بخشو که زدن میتونه بره...
نگاهش از اشک چشمانم تکان نمی خورد! زیر لب چیزی مثل تشکر گفتم و به سمت آن پرده سفید راه افتادم.
صدای گریه و التماس های دردناکش به پرستار اشکم را درآورد... هی میگفت بابا...بابا پیش مرگ تو بشود...فدای تو بشود...بمیرد برای تو که هرچه میکشی از همان بابای عوضي بي لیاقت است! پرده را کنار زدم. 
امید نشست کنج چشمهای قشنگش و با التماس گریست:
بابا...
پرستار اعتراضي به حضورم نکرد و روی زخم بالای لبش آخرين چسب زخم را چسباند. بی تابانه با یک دست بازویش را گرفتم و با احتیاط نیم رخش را به سینه ام چسباندم. با غصه سرش را بوسیدم و انگشت هایم را توی موهای پریشان و از شال بیرون زده اش فرو بردم. 
پرستار گفت:
بيمارتون آماده ترخيصه. لطف کنید برگه ترخیص بگیرید.
و رفت.
دلم نیامد بروم. میخواستم آرامش کنم. باز سرش را بوسیدم:
گریه نکن باباجان دردت بیشتر میشه.
و با احتیاط اشک هایش را پاک کردم و غمگین چشمهای خیس و قرمزش را بوسیدم. حالا حداقل صورتش خونی نبود. 
روی تخت درازش دادم:
برم داروهاتو بگیرم؟ که زودتر بريم خونه. 
حالش بهم میخورد از بیمارستان و درمانگاه... راضی شد.
_: بخواب اصلا...بخواب بابایی...
هیچی نگفت؛ فقط نگاهم کرد؛ مادر میخواست...مادر...
پنجره اتاقش را بستم و پرده را کشیدم که نور بيدارش نکند. عقربه ها بین یک و دو تکان تکان ميخوردند. ناهار نخورده بود... ناهار میهمانی دعوت بوديم مثلا!! صورت غرق توی خوابش را از نظر گذراندم و در اتاق را بستم.
موبايلم روی اپن ويبره میزد و روشن خاموش میشد.
با دیدن شماره ناشناس صدایم را صاف کردم و تماس را برقرار کردم:
بله؟
صدای آشنایی آمد:
الو؟
_ بله؟ بفرمائید؟
_ سلام...
اضطراب داشت...حتی همین استرسش هم آشنا بود...
صدایش پر بغض بود:
خوشخو ام...اون روز اومده بودم شرکتتون...
بلند دلم پاره شد...همانی که میگفت مادر آرام ا... خفه شو تو سامان... باور کردی به همین زودی؟ .
 

من؟ من این چرت و پرت ها را باور کردم؟
پس چرا آن روز مثل سگ ترسیده بودي؟
خواستم قطع کنم اما صدای زن می آمد:
آقا تورو خدا بهم یه فرصت بدید... من به خدا نمیخوام اذيتتون کنم...
صدای هق هق دردناکش می آمد:
آآقا به ابالفضل من نميخوام زندگيتونو خراب کنم. فقط میخوام ببینمش...
دردناکتر گریست:
به خدا همین... به همه کسم که خودشه فقط همین. فقط ببینم چه شکلی شده...
ضجه زد:
حق قانونيم نیست... حق مادريم که هست ... بخدا هست...تورو خدا...تو رو به عزیزت...
سامان ببین... یک بار توی زندگی نکبتي ات آدم باش...منطقی باش... باور کن ... مطمئن باش آرام توی بطن همین زن ملتمس به وجود آمده که اینطور برایش عز و جز ميکند. سامان تو بدترین مصیبت زندگی ات را گذراندی؛ خیالت تخت...بدتر از این سرت نمی آید!
صدایم می لرزید، مثل تمام تنم...این حرف ها را خودم نمی گفتم؛ یکی داشت آن ها را از اعماق وجودم دیکته میکرد:
زبان بلدي؟
یک آن صداي نفس کشيدنش را هم نشنیدم؛ بعد از چند ثانیه مثل مرده ها جواب داد:
اا...آره...انگلیسی...
_ پنجشنبه هفته دیگه به آدرسی که میگم بیا... وای به حالت... وای به حالت اگه یه کدوم از حرفات دروغ باشه... بلند شدم؛ مثل همانها که برای ناموس و زندگیشان می جنگند داد زدم:
بچه من جونمه... نفسمه... شیشه عمرمه...مثل هر پدر دیگه ای... اگه کارت دغلبازی باشه قبل از اینکه بذارم شیشه عمرمو بشکنی، شیشه عمر تو رو ميشکونم. حواست باشه. من خیلی حوصله آدم بودن ندارم؛ می فهمی که؟
بدون اینکه حرف دیگری ازش بشنوم قطع کردم و موبايلم را روی مبل پرتاب کردم. 
لعنتی باز زنگ خورد، با دیدن اسم رضا و پايينش عکس يادگاريمان با کامران خاطرات خوش توی صورتم کوبانده شد. سیزده به در بود... این عکس را...فرشته گرفته بود... با گوشی کامران گرفته بود. بلد نبود باهاش کار کند...صدبار فیلم گرفت...صدبار رفت توی تنظیمات گوشی...صدبار گوشی را خاموش کرد تا آخر توانست اين عکس را بگیرد...چقدر خندیده بودیم... آنقدر دلم برایش ضعف رفت که همانجا جلوی رضا و کامران نوک بینی اش را گرفتم و بوسیدم...هنوز هم توی آن عکس چشمهايم به جایی بالاتر از لنز دوبين خیره شده بود و از حالت خاص لب هایم و حالت مضحک چشمهایم معلوم بود داشتم از خنده ميمردم و خودم را تحمل میکردم.
آن موقع ها از خنده میمردم و این روزها از درد. مرگ مزمن ويرانم کرده بود...ويرانمان کرده بود...
با بغض دایره سبز را تا کناره گوشی کشیدم:
الو؟
 
نفسش را فوت کرد:
چرا جواب نمیدی مؤمن؟
خندید:
با کی حرف میزنی دو ساعته اشغاله؟!
نفسم سنگین بود...عرضه بالا و پایین کردن اکسيژن را هم از شش هایم نداشتم . کاش لاقل بغضم رها میشد. این نفس های سنگین از صدتا شیون و زاری بدتر است.
فرشته...تنهایم...به دادم برس...
_ سامان... چته تو؟ صدامو می گیری اصن؟
انگشت هایم را روی شقیقه ام فشردم:
خونه ام رضا؛ بیا...
منتظر شنیدن خواسته اش نماندم؛ اگر قطع نمی کردم بغض مزخرفم رها میشد. بغض یک سامان بی سر و سامان هم اگر وا بشود به این سادگی ها تمام نمیشود! فرشته...تو که دیگر دلیل این بغض را ميداني...!
"این درد یه عمره با منه 
ای کاش ندیده بودمت! "
مزه گند غذایی که مزه اش هیچ شباهتی به ماکارونی نداشت نزدیک بود حالم را به هم بزند.
آرام را صدا زدم:
آرام؟ بیا شام... آرااام؟
از اتاقش بیرون آمد و پشت میز آشپزخانه نشست. با دیدن ماکارونی با آن شکل و شمایل لب و لوچه اش آويزان شد. دلم برایش سوخت...ولی توقع دیگری نبود... چهار سال است که سفره ما همین است... نه بهتر، نه بدتر...
چند ثانیه فقط زل زده بود به غذا...بعد با اکراه چنگال را به دست گرفت و به آرامی زد توی رشته های بد رنگ. 
برای اینکه بخورد، خودم یک لقمه به زور خوردم و گفتم:
بخور.
صدایش گرفته بود:
سیرم.
_ میدونم مزه ش چرته ولی باید بخوریم تا از گشنگی نخوریم . موافقی؟
سرش را بالا آورد و به دروغ گفت:
نه خوشمزست.
بلند شدم و از کشوي کوچک میز تلفن خيل برگه ها را در آوردم و رندوم به یکیشان زنگ زدم و سفارش یک پرس چلو کباب را دادم... آرام عاشق چلو کباب بود.
از پشت میز به سمت منی که روی مبل کنار میز تلفن نشسته بودم آمد و پایین پایم روی زمین نشست. چمباتمه زد و نگاهم کرد:
چرا يکي؟
به حالت نشستنش لبخند زدم و برگه ها را چپاندم توی کشو... اگر فرشته بود همان برگه ها را میزد توی سرم:
چی؟
_ کباب.
_ من نميخورم.
مثل همیشه گیر داد:
تو گفتی گشنته.
_ ماکارونیه رو خوردم سیر شدم.
نگفتم کوفت نمانده ته کیف پولم بس که هر روز، شام و ناهار پول غذای بیرون میدهم ... نگفتم از وقتی فرشته رفته، یک جو برکت نمانده توی خانهٔ مان... نگفتم آن وقت ها که فرشته بود پول براي لباس هایش میدادم و حالا هر پنجشنبه پول یک دسته گل و یک گلاب میدهم. نگفتم حالا هم که فرشته نیست هر مناسبتی که میشود بی برو برگرد برایش یک شالی، لباسی چیزی میخرم و توی دراور کنار تختمان می گذارم تا مبادا باور کنم که رفته است...
هیچ کدام از اینها را نگفتم...
صدایم زد:
بابا؟
به خودم آمدم؛ با آهي جواب بابا گفتن های همیشه دلبرانه اش را دادم:
جانم؟
 
_ با هم چلو کبابه رو بخوریم.
لبخند تلخی به روی خودش و دغدغه هايش زدم:
چشم.
از مبل پایین رفتم و کنارش نشستم. با دست به سمت خودم کشيدمش و سرش را روی ران پایم گذاشتم:
فردا میريم یه جا... گفته بودی میخوای تابستون، زبان فشرده بخونی ، برات معلم خصوصی گرفتم...
شوکه نگاهم کرد...
_ امروز بشین یه کم دوره کن.
غمگين نگاهم کرد:
میشه بندازيش یه روز دیگه؟
سوالی نگاهش کردم:
چرا؟
_ صورتم زخمه...کبوده...زشتم...
توی دلم گفتم چه بهتر... آن زن سمج زخم هایت را می بیند و بیخيالت میشود.
_: مهم نیست... دیگه زیاد اون جوری شدید کبود نیست... پیشانی اش را مهر زدم:
زشت هم نیستی.
آسوده به پهلو خوابید و چشمهایش را بست. خندید:
گشنمه.
دلم رفت و بی حرف دست روی سرش کشیدم...
پر استرس از دروغی که قرار بود به کامران بگويم انگشتم را روی اسمش لمس کردم و منتظر صدایش ماندم:
الو؟
داشت میخندید با کسي...
_ جانم داداش؟ 
_ سلام... خوبي؟
_ سلام... مخلصیم... تو خوبی؟ آرام خوبه؟
نگفتم صورت قشنگش آش و لاش شده است:
خوبه... منم خوبم.
صدای زمزمه آمد و پشت بندش صدای کامران که با خنده فحش رکیکی نثارش کرد. 
کلافه گفتم:
با کی کامران؟
باز خندید... مرض:
کارت داشتم... میخوام برم شرکت... کجایی بیام ازت کلید بگیرم؟
متعجب گفت:
الان؟ سه ربع کمه..
_ کار عقب مونده دارم... حساباي دو ماه قبل و ندادم بهت هنوز...
_ عجله ای نيستا... بیخیال داداش...
کلافه گفتم:
کامران کار دارم... کجایی؟
_ باشه بابا... خونه زیبا اینام... _ میام ازت میگیرم... خدافظ ...
خداحافظی کرد و بی صبر و مضطرب به لیست تماسهايم رفتم... به شماره ای که دیروز با آن زنگ زده بود بهش زنگ زدم. بعد از چند بوق پرهیجان و منتظر و مضطرب جوابم را داد. 
حتی سلام هم ندادم:
آدرسو اس ام اس میکنم... تا چهار اونجا باش... باز لرزیدم... باز دستانم لرزیدند:
به قرآن... به ولای علی... اگه فقط یه کلمه... به امام حسین اگه فقط یه کلمه چرت و پرت و مزخرف شنیده باشم بهش گفته باشی ... من چهارساله دارم توی عزا و منجلاب بدبختی سر میکنم؛ تازه آروم شدیم؛ تازه زندگيمون آرامش گرفته... به علی اگه آرامش اونو بهم بزنی یه جوری گند میزنم به زندگیت خانوم... یه جوری به زندگیت گند میزنم که حسرت عزرائیل به دلت بمونه... صدای هق هق درمانده اش می آمد:
به چه بهونه ای بغلش کنم؟ به چه بهونه ای ببوسمش؟
یک آن دلم برایش سوخت... مادر بود و دنبال بهانه ميگشت برای به آغوش کشیدن دخترک بی مادرش؟ 
سامان باورت شد؟ نرم شدی؟ شاید دروغ میگوید... سامان خر نشو...
 
_ مربی زبان مهد کودکش بودي... بعد اندی سال ديديش ... همین.
صدای لرزان از هیجان و بغضش می آمد:
باشه... باشه...
پر شوق، مثل دیوانه ها هق زد:
باشه... مرسی...مرسی... به همون خدایی که قسمشو خوردی هرکاری که بگی میکنم...مرسی...مرسی...
قطع کردم... موبایل را انداختم روي فرش و بی قرار روی مبل خم شدم و موهایم را چنگ انداختم... تو از کجا آمدی و خودت را وسط بدبختی هایم چپاندی؟ ... خدایا ختم به خیرش کن...
* آفاق *
آدرس را که خواندم، نفس تازه ای کشیدم ... از عمق وجودم نفس کشیدم و کنار دیوار لیز خوردم و روی زمین نشستم. برای اولین بار توي عمرم از خوشی زار زدم. خدایا یعنی چه شکلی بود؟ وقتی مرا میدید چه حسی پیدا میکرد؟ خدا یه کم دوستم داشته باشد. خدا یک کاری کن آن وقت که بغلش کردم از خوشی نميرم. خدا جان شکرت. خدایا کمک کن موقتی نباشد. خدا کمک کن بگذارد همیشه ببینمش. خدا این نعمت نصفه نیمه ات را از من سرگشته نگیر. 
با هق هق گوشه های سجاده را تا کردم و چادر روی سرم را در آوردم و کنار سجاده انداختم.
به سمت آشپزخانه دویدم. شیر آب سرد را باز کردم و مثل دیوانه ها ده بار آب به صورتم پاشیدم. خدا جان خواب نباشد! بچه ام... آنکه چهارده سال انتظار ديدنش، بوسيدنش، بغل کردنش را داشتم را قرار بود امروز بهش زبان یاد بدهم. خدایا تا حالا کسی از خوشی مرده است؟
دویدم به سمت تنها اتاق خانه و سعی کردم بهترین لباسی را که داشتم به تن کنم. به زور توانستم یک لباس تمیز و صاف و مناسب پیدا کنم و پوشيدمش. مانتوی بلند آبی رنگ و یک شلوار لی راسته و یک روسری بلند باید انتخاب مناسبی باشد. 
خودم را توی آینه روی کمد دیدم. خیلی خوب نبود. باید به چشم عسل کوچکم می آمدم. کیف کوچکی از کوله پشتی ام بيرون آوردم و سعی کردم قیافه ام معمولی و مرتب بنظر بیاید. روسری بزرگ را یک دور دور گردنم چرخاندم و از جلو گره زدم. کتاب زبان هایی که از کتابخانه ای در همین حوالی به امانت گرفته بودم توی کوله ام گذاشتم . کتونی که با پول ترجمه مقاله یک دانشجو خریده بودم را پوشیدم و با دعایی زیر لب به راه افتادم. از شدت اضطراب ميلرزيدم . دلم برای آغوش کوچکی که هیچوقت طعم مستانه اش را نچشیده بود پر میزد. بیقرار ترین عالم بودم. توی مسیر هی اشک می‌ریختم؛ هی مثل احمق ها لبخند ميزدم تا به آنجا رسیدم. 
گفته بود دم در شرکت می ایستد. از تاکسی پیاده شدم و به پیاده رو رفتم. با دیدنشان خشکم زد. همانجا توی پیاده روی خلوت ایستادم و بهش زل زدم. مرد دست توی جیبش کرده بود و کنارش ایستاده بود و اطراف را احتمالا در جست و جوی من نگاه میکرد. 
 
عسل ، دخترک من، آنکه آن شب لعنتی برای داشتنش از درد صدبار مردم و زنده شدم... همان که وقتی امید سرش را انداخت پایین و اشک ريزان گفت گذاشتمش روی پله های یک بهزیستی و آمدم، من با تمام توان نداشته ام صدبار امید را سیلی زدم! بعد نشستم کنار پایش و ضجه زدم و فحشش دادم. امید بی حرف صدبار بوسید مرا و من جلوی چشمهای اشکينش داشتم خودم را به زمین و دیوار ميکوبيدم تا بگويد جگر گوشه ام را کجا گذاشته است... توی کدام قبرستانی.
عسل ضعيف و یک روزهٔ آن روز، حالا روی سکوی کنار در شرکت نشسته بود و آبميوه میخورد. تمام تنم منقبض شد و وجودم یک کلمه را مدام تکرار میکرد ... خواستن!
وقتی خنده اش را دیدم ناخواسته چند قدم عقب رفتم... بی تو خوش است... گند نزن به زندگی معصومانه اش...
اما نميشد؛ توان پا پس کشیدن نداشتم... پس با قدم هایی عجیب تند به سمتشان دويدم. نگاهش به سمت منی که به سمتش میرفتم خشک شد. این نگاه قشنگ را باید تا همیشه توی قلب و مغزم حک میکردم. اولین نگاه او به من بود...کاش از خوشی دوام می آوردم...!
دویدن و نگاه مضطربم را با نگاه کردن به ساعت مچي ام و یک لبخند احمقانه توجیه کردم. بعد... بعد واقعا نميدانم چه شد. فقط میدانم پر کشیده بودم... تا اوج فلک... تا خود آسمان هفتم... قدش اندکی کوتاهتر از من بود؛ خم شده بودم و توی سکوت مرگباري به آغوش بی قرارم کشیده بودمش... بعد آن سکوت لعنتی شکست؛ هق و هق گریه میکردم و تن نحیف و مبهوت و عضلات منقبض شده اش را بغل گرفته بودم. بوسيدمش... اولین بوسه... اولین بوسه... آفاق... دخترت را بوسیدی... اولین بوسه آفاق... " من مربي مهد کودکشم که خیلی ساله ندیدمش. "
لب گشودم؛ به زور:
دلم...
برایت پر میزد!! دلم!!
_: دلم برات تنگ شده بود.
سرش را بالا گرفت و لبخند زد:
سلام!
کاش میشد صدایش را قاب گرفت... اولین بار که با من حرف زد!! خدا...شکرت!
آخ خدا چشمهای قشنگش را... آخ خدا لبخندش را...
لب هایم داشت برای بوسیدن چشمهایش پیش میرفت که از آغوشم بطرز خشونت واري کشیده شد. ماتم برد. نگاه اشکی ام روی دستهای خالی ام مات شد و صدای غیردوستانه مرد:
بهتره بريم بالا.
پر بغض و حسرت دستش را گرفتم به امید آنکه مرد مانع نشود. 
سه نفری هم قدم شديم. عسل رو به م... عسل ... عسل من رو به مرد سرش را بالا برد:
بابا تو ميري یا میمونی؟
دعا دعا کردم که بگويد میروم و من بمانم و زندگی ام... کاش میرفت و من صد باره جگر گوشه ام را به آغوش ميکشيدم و ميبوسيدم. به اندازه تمام این فاصله های نزدیک و نارسيدني. 
_ میمونم بابا. کار دارم شرکت.
 
 
و حسرت ماند به دلم از اعتمادی که نداشت و او کلید انداخت توی دری بزرگ با پوششی چرمی و در به رویمان باز شد. شرکتی نیمه بزرگ و تاريک. هیچکس نبود. همه چراغها خاموش بود. توقع داشتم مرد چراغ ها را روشن کند؛ اما انگار به این تاریکی دلگیر عادت داشته باشد، بی توجه به سمت اتاقی رفت و در آن را باز کرد. 
حالا من و جانم روی صندلی های چرمی که دور میزی گرد شده بودند نشسته بودیم و مرد داشت با کامپیوتر مقابلش کار میکرد. تشخیص آنکه شش دانگ حواس لعنتی اش به ما بود سخت نبود. صورتش... صورتش زخم بود... حول بینی اش اندکی باد کرده بود و روی پیشانی اش کبود بود...
صدایم رو به عزيزکم لرزید:
خوبی خوشگلم؟ میدونی چند وقت بود ندیده بودمت؟
بعد دستش را گرفتم و با چشمهای پر مفصل هایش را بوسیدم. اختیار از کف داده بودم که دست هایش را روی چشم های خیس و ملتهبم گذاشتم و گریستم. لرزش غریب تنم را حس میکردم و صدای هق هقم توی سکوت سرد اتاق خجالتم میداد. اما طور دیگری نمی توانستم توی این لحظه های شیرین دوام بیاورم. 
صدای ریختن آب آمد و پشت بندش دستهای آشنایی که میگفت:
چی شده خاله؟ بیا آب بخور. "خاله"...به تو میگوید "خاله" آفاق... آفاق تو مادرش نیستی. آفاق ول کن...آفاق بیخیال... صدای سرد مرد آمد:
توی راه اتفاقی افتاده خانم؟ 
نامرد...بی انصاف...تو که میدانی...تو که میدانی چرا نمی گذاری با خیال راحت به آغوش بکشمش؟ 
لیوان آب را از دستهای منتظرش گرفتم و روی میز گذاشتم. باز دستهایش را بوسیدم و اشک هایم را پاک کردم و سعی کردم بدون بغض بگويم:
هیچی خاله جون. چشمات خیلی قشنگه؛ وقتی ميبينمشون یاد یه چیزی ميفتم.
شوق دوید توی چشمهایش- مثل کسی که از دوست داشته شدن خوشش بیاید:
یاد چی؟
_یاد م...
صدای سرد مرد آمد که دکمه کیبورد با خشم کوبید:
بهتره شروع کنيد؛ ما بعد از اینجا باید بريم جایی، ديرمون ميشه.
بغضم را فرو خوردم... آفاق...آفاق میفهمی دارد تحقیرت میکند؟ خودت را جمع کن...
سعی کردم کمی مصمم و جدی تر ادامه بدهم... اما... آن مرد نمیتوانست درد مرا بفهمد...هیچوقت هم نمیفهمید!
خم شدم و از توی کوله ام کتابها را بیرون کشیدم . عسل تمام مدت داشت نگاهم میکرد. بی اختیار جایم را عوض کردم و درست کنارش نشستم. دستی پشت کمرش کشیدم، صورتش را بوسیدم و پرسیدم:
موسسه زبان میرفتی جایی؟ چیزی بلدی یا از اول شروع کنیم؟
دست کشید پشت شالش و آن را از سرش در آورد. موهایش را ببین آفاق... آن وقت ها دو تا دانه شوید سیاه و زشت روی سرش بود. حالا تبدیل شده اند به خرمنی از موی مشکی لخت و براق... 
 
 
اگر دست خودم بود صد بار موهایش را میبوسیدم و برایش میبافتمشان... اما آن مرد... آن مرد لعنتی... دست گذاشت روی گونه اش و بطرف من کج شد:
نه موسسه میرفتم.
ـ کتابش چی بود؟ آوردی؟
ـ‌ اره... سولوشِن بود... دستش را کشید و از کیف زیتونی رنگ روی میز بزرگ دو کتاب سبز و یک کتاب نارنجی در آورد... روی کتاب نارنجی اشاره کرد:
این وُرد اِسکیله...
لب و لوچه ظریفش را کج و کوله کرد و با ناراحتی و غرولند گفت:
خیلی سخته... همش کلمه ست... همه رو باید حفظ کرد...
به حالت ناراحتی سرش را روی بازوی نحیفش گذاشت:
بدم میاد ازش.
داشتم از بغض میمردم، ولی به ناز و اداهایش خندیدم:
چرا با من قهر میکنی؟
سرش را بلند کرد و خندید:
وُرد اِسکیل کار نکنیم اصن.
مهربان به رویش لبخند زدم:
این لِوِل سولوشِنو بلدی؟
سرش را تند تند تکان داد:
آره بخدا...
چشم های قشنگش را ریز کرد... نگاهم به زخم هایش خورد... گفت:
بریم اون سولوشِن جدیده؟ همون قرمزه... خواهش...
خندیدم... آخ که دلم میخواست آنقدر چشمهایش را ببوسم که جبران این چهارده سال دوری را بکند!
صدای مرد باز تیشه زد به ریشه احساساتم:
آرام جان بابا انقد بحث نکن... چیزی که باید رو یاد بگیر.
بعد رو به من گفت:
خانوم من هدفم اینه سطحش نسبت به اینا بره بالاتر... که وقتی واسه تعیین سطح خواست امتحان بده ترم بالاتر بیفته.
زل زده بود بهم. صدایم لرزید:
متوجهم...
بعد رو به...ع... آرام؟ اسم عسل من را گذاشته اند آرام؟ من رو به که بکنم و حرفم را بزنم. رو به جگر گوشه ام. 
رو به جگر گوشه ام کردم و لبخند زدم:
تو هم همینو میخوای؟
هیچی نگفت، جوری که حرف، حرف پدرش باشد شانه اش را بالا انداخت. سر برگرداندم و لبخند مرد را دیدم. اندازه من عاشق این دختر نوجوان نازنازی بود؟
چشم از لبخندش گرفتم و با لبخندی شروع کردیم... یک ساعتی گذشته بود و ما هنوز سرگرم بودیم. خیلی چیز ها را بلد بود... خیلی باهوش بود...عمدا زیاد بهش تمرین میدادم تا سرگرم بشود و من زل بزنم بهش. اشکم میچکید اما صدایم در نمی امد تا مرد اعتراض نکند. نمیخواستم با احساسات مزخرفم این بهانه بزرگ زندگی را از دست بدهم... فقط آرام اشک میریختم و با لبخند زل زده بودم بهش. بعد که آرام من تمرینش را مینوشت تند اشکم را پاک میکردم و تمرین بعدی را بهش میدادم. 
یک ساعتی که گذشت گفتم:
یه ربع استراحت کن... دوباره شروع میکنیم...
و باز لبخند زدم.
لبخند زد و سرش را روی میز گذاشت و چشمهایش را بست. نخودی خندیدم و دست کشیدم پشت کمرش:
خسته شدی؟
"نچ" آرامی شنیدم... خیلی خیلی خوشحال بودم که زود باهام صمیمی شد...خداجان شکرت...
 
 
خدا جان شکرانه اش را چه بدهم؟
موهای نرمش را که روی کمرش پخش شده بود را یواشکی بوییدم و نوازش کردم. گفت:
می بافی موهامو؟
جا خوردم... دستم روی موهایش خشک شد... نگاه مرد چرخید و رویمان ثابت ماند...معذب شدم...آن مرد نمیخواست...! نمیخواست!
به خودم جرئت دادم... گستاخی کردم و گفتم:
آره عزیزم...
و کش پاپیونی شکلی که دور موهایش را بسته بود را کشیدم و شروع به بافتن موهایش کردم. دستم یخ کرده بود و احمقانه میلرزید...آفاق...آفاق داری موهای عزیزدردانه ات را می بافی... به آرزویت رسیدی آفاق؟ آفاق ... دیوانه ببین... داری موهای آرام دلت را می بافی؟ خدا جواب همه آن ضجه هایت را داده... اصلا نفهمیدم کی تمام شد... کش را از دور مچم رهاندم و دور انتهای بافته نشده ی موهایش را بستم.
توی آن سکوت عصرگاهی منی که سالها بود موی کسی را نبافته بودم... اصلا دست به موهای کسی نزده بودم...توی دلم داشتم برای آرام جانم شعر میخواندم... قربان صدقه اش میرفتم... من چهارده سال بدون تو چگونه نفس کشیدم؟! میگویی چگونه؟!
صدای مرد مرا از خوشبختی ام بیرون آورد:
خانوم یه لحظه تشریف میارین بیرون؟
هول و مضطرب نگاه خیره ام را از روی موهای آرام برداشتم و به چشمهای مرد زل زدم. کاش میتوانستم از چشمهایش چیزی بخوانم... اما هیچی! هیچی توی آن چشمهای پر ابهت و ترسناک نبود. 
وقتی خودش زودتر رفت بیرون به خودم آمدم... نگاه مبهوت و متعجب آرام بدرقه راهم بود... میترسیدم ... میلرزیدم... وحشت داشتم که بگوید برو! برو!! هیچوقت هم نیا!!
در اتاق را بست... بغض داشت خفه ام میکرد... نزدیکم شد... خیلی نزدیک... حالت تهوع داشتم... گفتم الآن روی پیراهن چهارخانه اش بالا می آورم... یکی توی گوشم میگفت الان مثل ناظم مدرسه گوشت را میگیرد، پرونده ات را میگذراد زیر بغلت،‌ و با یک فحش بر خاندان پدر و مادرت پرتت می کند بیرون! 
بد نگاهم میکرد... جوری که انگار به حریمش تجاوز کرده باشم. حالم خوش نبود، ترسیدم که یک قدم عقب رفتم. ترسم را فهمید که دیگر از جایش تکان نخورد و گفت:
ببین خانوم! شما اصلا معلوم نیست کی هستی و از کجا پیدات شده که یه شبه ادعای چنین چیزی رو میکنی. قرارمون این ماچ و بوسه ها نبود. 
چشمهایش را دریده وار رو به چشمهایم باز و بسته کرد:
میفهمی خانوم که نمیخوام به چیزی شک کنه؟ متوجه این مسئله میشی؟
چشمهایم گشاد شده و حیران بودند... سرم را با لرزه، آرام آرام تکان دادم و گفتم:
میشه بازم بیام؟ 
عصبی و عاصی خندید... اعصابم خرد شد...لابد فکر میکرد با یک نادان خنگ با ضریب هوشی منفی طرف است... باز بغض کردم.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه odzqu چیست?